عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۶۹ - خنده گرفتن آن کنیزک را از ضعف شهوت خلیفه و قوت شهوت آن امیر و فهم کردن خلیفه از خندهٔ کنیزک
زن بدید آن سستی او از شگفت
آمد اندر قهقهه خنده‌ش گرفت
یادش آمد مردی آن پهلوان
که بکشت او شیر و اندامش چنان
غالب آمد خندهٔ زن شد دراز
جهد می‌کرد و نمی‌شد لب فراز
سخت می‌خندید همچون بنگیان
غالب آمد خنده بر سود و زیان
هرچه اندیشید خنده می‌فزود
همچو بند سیل ناگاهان گشود
گریه و خنده غم و شادی دل
هر یکی را معدنی دان مستقل
هر یکی را مخزنی مفتاح آن
ای برادر در کف فتاح دان
هیچ ساکن می‌نشد آن خنده زو
پس خلیفه طیره گشت و تندخو
زود شمشیر از غلافش بر کشید
گفت سر خنده واگو ای پلید
در دلم زین خنده ظنی اوفتاد
راستی گو عشوه نتوانیم داد
ور خلاف راستی بفریبی‌ام
یا بهانه ی چرب آری تو به دم
من بدانم در دل من روشنی‌ست
بایدت گفتن هر آنچه گفتنی‌ست
در دل شاهان تو ماهی دان سطبر
گرچه گه گه شد ز غفلت زیر ابر
یک چراغی هست در دل وقت گشت
وقت خشم و حرص آید زیر طشت
آن فراست این زمان یار من است
گر نگویی آنچه حق گفتن است
من بدین شمشیر برم گردنت
سود نبود خود بهانه کردنت
ور بگویی راست آزادت کنم
حق یزدان نشکنم شادت کنم
هفت مصحف آن زمان برهم نهاد
خورد سوگند و چنین تقریر داد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷۳ - دادن شاه گوهر را میان دیوان و مجمع به دست وزیر کی این چند ارزد و مبالغه کردن وزیر در قیمت او و فرمودن شاه او را کی اکنون این را بشکن و گفت وزیر کی این را چون بشکنم الی آخر القصه
شاه روزی جانب دیوان شتافت
جمله ارکان را در آن دیوان بیافت
گوهری بیرون کشید او مستنیر
پس نهادش زود در کف وزیر
گفت چون است و چه ارزد این گهر‌؟
گفت به ارزد ز صد خروار زر
گفت بشکن گفت چونش بشکنم‌؟
نیک‌خواه مخزن و مالت منم
چون روا دارم که مثل این گهر
که نیاید در بها گردد هدر‌؟
گفت شاباش و بدادش خلعتی
گوهر از وی بستد آن شاه و فتی
کرد ایثار وزیر آن شاه جود
هر لباس و حله کو پوشیده بود
ساعتی شان کرد مشغول سخن
از قضیه ی تازه و راز کهن
بعد از آن دادش به دست حاجبی
که چه ارزد این به پیش طالبی‌؟
گفت ارزد این به نیمه ی مملکت
کش نگهدارا خدا از مهلکت
گفت بشکن گفت ای خورشیدتیغ
بس دریغ است این شکستن را دریغ
قیمتش بگذار بین تاب و لمع
که شده‌ست این نور روز او را تبع
دست کی جنبد مرا در کسر او‌؟
کی خزینه ی شاه را باشم عدو‌؟
شاه خلعت داد ادرارش فزود
پس دهان در مدح عقل او گشود
بعد یک ساعت به دست میر داد
در را آن امتحان کن باز داد
او همین گفت و همه میران همین
هر یکی را خلعتی داد او ثمین
جامگی هاشان همی‌افزود شاه
آن خسیسان را ببرد از ره به جاه
این چنین گفتند پنجه شصت امیر
جمله یک یک هم به تقلید وزیر
گرچه تقلید است استون جهان
هست رسوا هر مقلد ز امتحان
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶ - صبر فرمودن خواجه مادر دختر را کی غلام را زجر مکن من او را بی‌زجر ازین طمع باز آرم کی نه سیخ سوزد نه کباب خام ماند
گفت خواجه صبر کن با او بگو
که ازو ببریم و بدهیمش به تو
تا مگر این از دلش بیرون کنم
تو تماشا کن که دفعش چون کنم
تو دلش خوش کن بگو می‌دان درست
که حقیقت دختر ما جفت توست
ما ندانستیم ای خوش مشتری
چون که دانستیم تو اولی تری
آتش ما هم درین کانون ما
لیلی آن ما و تو مجنون ما
تا خیال و فکر خوش بر وی زند
فکر شیرین مرد را فربه کند
جانور فربه شود لیک از علف
آدمی فربه ز عزست و شرف
آدمی فربه شود از راه گوش
جانور فربه شود از حلق و نوش
گفت آن خاتون ازین ننگ مهین
خود دهانم کی بجنبد اندرین؟
این چنین ژاژی چه خایم بهر او؟
گو بمیر آن خاین ابلیس‌خو
گفت خواجه نی مترس و دم دهش
تا رود علت ازو زین لطف خوش
دفع او را دلبرا بر من نویس
هل که صحت یابد آن باریک ‌ریس
چون بگفت آن خسته را خاتون چنین
می‌نگنجید از تبختر بر زمین
زفت گشت و فربه و سرخ و شکفت
چون گل سرخ هزاران شکر گفت
گه گهی می‌گفت ای خاتون من
که مبادا باشد این دستان و فن؟
خواجه جمعیت بکرد و دعوتی
که همی‌سازم فرج را وصلتی
تا جماعت عشوه می‌دادند و گان
کی فرج بادت مبارک اتصال
تا یقین‌تر شد فرج را آن سخن
علت از وی رفت کل از بیخ و بن
بعد از آن اندر شب گردک به فن
امردی را بست حنی همچو زن
پر نگارش کرد ساعد چون عروس
پس نمودش ماکیان دادش خروس
مقنعه و حله‌ی عروسان نکو
کنگ امرد را بپوشانید او
شمع را هنگام خلوت زود کشت
ماند هندو با چنان کنگ درشت
هندوک فریاد می‌کرد و فغان
از برون نشنید کس از دف‌زنان
ضرب دف و کف و نعره‌ی مرد و زن
کرد پنهان نعرهٔ آن نعره‌زن
تا به روز آن هندوک را می‌فشارد
چون بود در پیش سگ انبان آرد؟
روز آوردند طاس و بوغ زفت
رسم دامادان فرج حمام رفت
رفت در حمام او رنجور جان
کون دریده همچو دلق تونیان
آمد از حمام در گردک فسوس
پیش او بنشست دختر چون عروس
مادرش آن جا نشسته پاسبان
که نباید کو کند روز امتحان
ساعتی در وی نظر کرد از عناد
آن گهان با هر دو دستش ده بداد
گفت کس را خود مبادا اتصال
با چو تو ناخوش عروس بد فعال
روز رویت روی خاتونان تر
کیر زشتت شب بتر از کیر خر
هم‌چنان جمله نعیم این جهان
بس خوش است از دور پیش از امتحان
می‌نماید در نظر از دور آب
چون روی نزدیک باشد آن سراب
گنده پیراست او و از بس چاپلوس
خویش را جلوه کند چون نو عروس
هین مشو مغرور آن گلگونه‌اش
نوش نیش‌آلودهٔ او را مچش
صبرکن کالصبر مفتاح الفرج
تا نیفتی چون فرج در صد حرج
آشکارا دانه پنهان دام او
خوش نماید ز اولت انعام او
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰ - وا نمودن پادشاه به امرا و متعصبان در راه ایاز سبب فضیلت و مرتبت و قربت و جامگی او بریشان بر وجهی کی ایشان را حجت و اعتراض نماند
چون امیران از حسد جوشان شدند
عاقبت بر شاه خود طعنه زدند
کین ایاز تو ندارد سی خرد
جامگی سی امیر او چون خورد؟
شاه بیرون رفت با آن سی امیر
سوی صحرا و کهستان صیدگیر
کاروانی دید از دور آن ملک
گفت امیری را برو ای مؤتفک
رو بپرس آن کاروان را بر رصد
کز کدامین شهر اندر می‌رسد؟
رفت و پرسید و بیامد که ز ری
گفت عزمش تا کجا؟ درماند وی
دیگری را گفت رو ای بوالعلا
باز پرس از کاروان که تا کجا؟
رفت و آمد گفت تا سوی یمن
گفت رختش چیست هان ای موتمن؟
ماند حیران گفت با میری دگر
که برو وا پرس رخت آن نفر
باز آمد گفت از هر جنس هست
اغلب آن کاسه‌های رازی است
گفت کی بیرون شدند از شهر ری؟
ماند حیران آن امیر سست پی
هم‌چنین تا سی امیر و بیش تر
سست‌رای و ناقص اندر کر و فر
گفت امیران را که من روزی جدا
امتحان کردم ایاز خویش را
که بپرس از کاروان تا از کجاست؟
او برفت این جمله وا پرسید راست
بی‌وصیت بی‌اشارت یک به یک
حالشان دریافت بی‌ریبی و شک
هر چه زین سی میر اندر سی مقام
کشف شد زو آن به یک دم شد تمام
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳ - حکایت آن شخص کی دزدان قوج او را بدزدیدند و بر آن قناعت نکرد به حیله جامه‌هاش را هم دزدیدند
آن یکی قچ داشت از پس می‌کشید
دزد قچ را برد حبلش را برید
چون که آگه شد دوان شد چپ و راست
تا بیابد کان قچ برده کجاست؟
بر سر چاهی بدید آن دزد را
که فغان می‌کرد کی واویلتا
گفت نالان از چه‌یی ای اوستاد؟
گفت همیان زرم در چه فتاد
گر توانی در روی بیرون کشی
خمس بدهم مر تو را با دلخوشی
خمس صد دینار بستانی به دست
گفت او خود این بهای ده قچ است
گر دری بر بسته شد ده در گشاد
گر قچی شد حق عوض اشتر بداد
جامه‌ها برکند و اندر چاه رفت
جامه‌ها را برد هم آن دزد تفت
حازمی باید که ره تا ده برد
حزم نبود طمع طاعون آورد
او یکی دزد است فتنه‌سیرتی
چون خیال او را به هر دم صورتی
کس نداند مکر او الا خدا
در خدا بگریز و وا ره زان دغا
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۲ - قصهٔ هلال کی بندهٔ مخلص بود خدای را صاحب بصیرت بی‌تقلید پنهان شده در بندگی مخلوقان جهت مصلحت نه از عجز چنانک لقمان و یوسف از روی ظاهر و غیر ایشان بندهٔ سایس بود امیری را و آن امیر مسلمان بود اما چشم بسته داند اعمی که مادری دارد لیک چونی بوهم در نارد اگر با این دانش تعظیم این مادر کند ممکن بود کی از عمی خلاص یابد کی اذا اراد الله به عبد خیرا فتح عینی قلبه لیبصره بهما الغیب این راه ز زندگی دل حاصل کن کین زندگی تن صفت حیوانست
چون شنیدی بعضی اوصاف بلال
بشنو اکنون قصهٔ ضعف هلال
از بلال او بیش بود اندر روش
خوی بد را بیش کرده بد کشش
نه چو تو پس‌رو که هر دم پس تری
سوی سنگی می‌روی از گوهری
آن‌چنان کان خواجه را مهمان رسید
خواجه از ایام و سالش بر رسید
گفت عمرت چند سال است ای پسر؟
بازگو و درمدزد و بر شمر
گفت هجده هفده یا خود شانزده
یا که پانزده ای برادرخوانده
گفت واپس واپس ای خیره سرت
باز می‌رو تا به کس مادرت
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۵ - رنجور شدن این هلال و بی‌خبری خواجهٔ او از رنجوری او از تحقیر و ناشناخت و واقف شدن دل مصطفی علیه‌السلام از رنجوری و حال او و افتقاد و عیادت رسول علیه‌السلام این هلال را
از قضا رنجور و ناخوش شد هلال
مصطفی را وحی شد غماز حال
بد ز رنجوریش خواجه‌ش بی‌خبر
که بر او بد کساد و بی‌خطر
خفته نه روز اندر آخر محسنی
هیچ کس از حال او آگاه نی
آن که کس بود و شهنشاه کسان
عقل صد چون قلزمش هر جا رسان
وحیش آمد رحم حق غم‌خوار شد
که فلان مشتاق تو بیمار شد
مصطفی بهر هلال با شرف
رفت از بهر عیادت آن طرف
در پی خورشید وحی آن مه دوان
وان صحابه در پی اش چون اختران
ماه می‌گوید که اصحابی نجوم
للسری قدوه و للطاغی رجوم
میر را گفتند کان سلطان رسید
او ز شادی بی‌دل و جان برجهید
برگمان آن ز شادی زد دو دست
کان شهنشه بهر او میرآمده ست
چون فرو آمد ز غرفه آن امیر
جان همی‌افشاند پامزد بشیر
پس زمین‌بوس و سلام آورد او
کرد رخ را از طرب چون ورد او
گفت بسم‌الله مشرف کن وطن
تا که فردوسی شود این انجمن
تا فزاید قصر من بر آسمان
که بدیدم قطب دوران زمان
گفتش از بهر عتاب آن محترم
من برای دیدن تو نامدم
گفت روحم آن تو خود روح چیست؟
هین بفرما کین تجشم بهر کیست؟
تا شوم من خاک پای آن کسی
که به باغ لطف تستش مغرسی
چون چنین گفت او و نخوت را براند
مصطفی ترک عتاب او بخواند
پس بگفتش کان هلال عرش کو
همچو مهتاب از تواضع فرش کو؟
آن شهی در بندگی پنهان شده
بهرجاسوسی به دنیا آمده
تو مگو کو بنده و آخرچی ماست
این بدان که گنج در ویرانه‌هاست
ای عجب چون است از سقم آن هلال
که هزاران بدر هستش پایمال
گفت از رنجش مرا آگاه نیست
لیک روزی چند بر درگاه نیست
صحبت او با ستور و استراست
سایس است و منزلش این آخراست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۱ - قصهٔ درویشی کی از آن خانه هرچه می‌خواست می‌گفت نیست
سایلی آمد به سوی خانه‌یی
خشک نانه خواست یا ترنانه‌یی
گفت صاحبخانه نان این جا کجاست؟
خیره‌یی؟ کی این دکان نانباست؟
گفت باری اندکی پیهم بیاب
گفت آخر نیست دکان قصاب
گفت پاره‌ی آرد ده ای کدخدا
گفت پنداری که هست این آسیا؟
گفت باری آب ده از مکرعه
گفت آخر نیست جو یا مشرعه
هر چه او درخواست از نان تا سبوس
چربکی می‌گفت و می‌کردش فسوس
آن گدا در رفت و دامن بر کشید
اندر آن خانه بحسبت خواست رید
گفت هی هی گفت تن زن ای دژم
تا درین ویرانه خود فارغ کنم
چون درین جا نیست وجه زیستن
در چنین خانه بباید ریستن
چون نه‌یی بازی که گیری تو شکار
دست آموز شکار شهریار
نیستی طاوس با صد نقش بند
که به نقشت چشم‌ها روشن کنند
هم نه‌یی طوطی که چون قندت دهند
گوش سوی گفت شیرینت نهند
هم نه‌یی بلبل که عاشق‌وار زار
خوش بنالی در چمن یا لاله‌زار
هم نه‌یی هدهد که پیکی‌ها کنی
نه چو لک‌لک که وطن بالا کنی
در چه کاری تو و بهر چت خرند؟
تو چه مرغی و تورا با چه خورند؟
زین دکان با مکاسان برتر آ
تا دکان فضل کالله اشتری
کاله‌یی که هیچ خلقش ننگرید
از خلاقت آن کریم آن را خرید
هیچ قلبی پیش او مردود نیست
زان که قصدش از خریدن سود نیست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۵ - قصهٔ سلطان محمود و غلام هندو
رحمة الله علیه گفته است
ذکر شه محمود غازی سفته است
کز غزای هند پیش آن همام
در غنیمت اوفتادش یک غلام
پس خلیفه‌ش کرد و بر تختش نشاند
بر سپه بگزیدش و فرزند خواند
طول و عرض و وصف قصه تو به تو
در کلام آن بزرگ دین بجو
حاصل آن کودک برین تخت نضار
شسته پهلوی قباد شهریار
گریه کردی اشک می‌راندی به سوز
گفت شه او را کای پیروز روز
از چه گریی؟ دولتت شد ناگوار؟
فوق املاکی قرین شهریار
تو برین تخت و وزیران و سپاه
پیش تختت صف زده چون نجم و ماه
گفت کودک گریه‌ام زان است زار
که مرا مادر در آن شهر و دیار
از توام تهدید کردی هر زمان
بینمت در دست محمود ارسلان
پس پدر مر مادرم را در جواب
جنگ کردی کین چه خشم است و عذاب
می‌نیابی هیچ نفرینی دگر؟
زین چنین نفرین مهلک سهل تر؟
سخت بی‌رحمی و بس سنگین‌دلی
که به صد شمشیر او را قاتلی
من ز گفت هر دو حیران گشتمی
در دل افتادی مرا بیم و غمی
تا چه دوزخ‌خوست محمود ای عجب
که مثل گشته‌ست در ویل و کرب
من همی‌لرزیدمی از بیم تو
غافل از اکرام و از تعظیم تو
مادرم کو تا ببیند این زمان
مر مرا بر تخت؟ ای شاه جهان
فقر آن محمود توست ای بی‌سعت
طبع ازو دایم همی ترساندت
گر بدانی رحم این محمود راد
خوش بگویی عاقبت محمود باد
فقر آن محمود توست ای بیم‌دل
کم شنو زین مادر طبع مضل
چون شکار فقر گردی تو یقین
همچوکودک اشک باری یوم دین
گرچه اندر پرورش تن مادراست
لیک از صد دشمنت دشمن‌تراست
تن چو شد بیمار داروجوت کرد
ور قوی شد مر تورا طاغوت کرد
چون زره دان این تن پر حیف را
نی شتا را شاید و نه صیف را
یار بد نیکوست بهر صبر را
که گشاید صبر کردن صدر را
صبر مه با شب منور داردش
صبر گل با خار اذفر داردش
صبر شیر اندر میان فرث و خون
کرده او را ناعش ابن اللبون
صبر جمله‌ی انبیا با منکران
کردشان خاص حق و صاحب‌قران
هر که را بینی یکی جامه‌ی درست
دان که او آن را به صبر و کسب جست
هرکه را دیدی برهنه و بی‌نوا
هست بر بی‌صبری او آن گوا
هرکه مستوحش بود پر غصه جان
کرده باشد با دغایی اقتران
صبر اگر کردی و الف با وفا
ار فراق او نخوردی این قفا
خوی با حق نساختی چون انگبین
با لبن که لا احب الافلین
لاجرم تنها نماندی هم‌چنان
کآتشی مانده به راه از کاروان
چون ز بی‌صبری قرین غیر شد
در فراقش پرغم و بی‌خیر شد
صحبتت چون هست زر ده‌دهی
پیش خاین چون امانت می‌نهی؟
خوی با او کن کامانت‌های تو
ایمن آید از افول و ازعتو
خوی با او کن که خو را آفرید
خوی‌های انبیا را پرورید
بره‌یی بدهی رمه بازت دهد
پرورنده‌ی هر صفت خود رب بود
بره پیش گرگ امانت می‌نهی؟
گرگ و یوسف را مفرما همرهی
گرگ اگر با تو نماید روبهی
هین مکن باور که ناید زو بهی
جاهل ار با تو نماید هم‌دلی
عاقبت زخمت زند از جاهلی
او دو آلت دارد و خنثی بود
فعل هر دو بی‌گمان پیدا شود
او ذکر را از زنان پنهان کند
تا که خود را خواهر ایشان کند
شله از مردان به کف پنهان کند
تا که خود را جنس آن مردان کند
گفت یزدان زان کس مکتوم او
شله‌ای سازیم بر خرطوم او
تا که بینایان ما زان ذو دلال
در نیایند از فن او در جوال
حاصل آنک از هر ذکر ناید نری
هین ز جاهل ترس اگر دانش‌وری
دوستی جاهل شیرین‌سخن
کم شنو کان هست چون سم کهن
جان مادر چشم روشن گویدت
جزغم و حسرت از آن نفزویدت
مر پدر را گوید آن مادر جهار
که ز مکتب بچه ‌ام شد بس نزار
از زن دیگر گرش آوردی یی
بر وی این جور و جفا کم کردی یی
از جز تو گر بدی این بچه ‌ام
این فشار آن زن بگفتی نیز هم
هین بجه زن مادر و تیبای او
سیلی بابا به از حلوای او
هست مادر نفس و بابا عقل راد
اولش تنگی و آخر صد گشاد
ای دهنده‌ی عقل‌ها فریادرس
تا نخواهی تو نخواهد هیچ کس
هم طلب از توست و هم آن نیکویی
ما کی ایم؟ اول توی آخر تویی
هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش
ما همه لاشیم با چندین تراش
زین حواله رغبت افزا در سجود
کاهلی جبر مفرست و خمود
جبر باشد پر و بال کاملان
جبر هم زندان و بند کاهلان
همچو آب نیل دان این جبر را
آب مؤمن را و خون مرگبر را
بال بازان را سوی سلطان برد
بال زاغان را به گورستان برد
باز گرد اکنون تو در شرح عدم
که چو پازهراست و پنداریش سم
همچو هندوبچه هین ای خواجه‌تاش
رو ز محمود عدم ترسان مباش
از وجودی ترس کاکنون در ویی
آن خیالت لاشی و تو لا شیی
لاشیی بر لاشیی عاشق شده ست
هیچ نی مر هیچ نی را ره زده ست
چون برون شد این خیالات از میان
گشت نامعقول تو بر تو عیان
مولوی : دفتر ششم
بخش ۵۳ - جواب قاضی سال صوفی را و قصهٔ ترک و درزی را مثل آوردن
گفت قاضی بس تهی‌رو صوفی‌یی
خالی از فطنت چو کاف کوفی‌یی
تو بنشنیدی که آن پر قند لب
غدر خیاطان همی‌گفتی به شب؟
خلق را در دزدی آن طایفه
می‌نمود افسانه‌های سالفه
قصهٔ پاره‌ربایی در برین
می حکایت کرد او با آن و این
در سمر می‌خواند دزدی‌نامه‌یی
گرد او جمع آمده هنگامه‌یی
مستمع چون یافت جاذب زان وفود
جمله اجزایش حکایت گشته بود
مولوی : دفتر ششم
بخش ۵۵ - دعوی کردن ترک و گرو بستن او کی درزی از من چیزی نتواند بردن
گفت خیاطی‌ست نامش پور شش
اندرین چستی و دزدی خلق‌کش
گفت من ضامن که با صد اضطراب
او نیارد برد پیشم رشته‌تاب
پس بگفتندش که از تو چست‌تر
مات او گشتند در دعوی مپر
رو به عقل خود چنین غره مباش
که شوی یاوه تو در تزویرهاش
گرم‌تر شد ترک و بست آن جا گرو
که نیارد برد نی کهنه نی نو
مطمعانش گرم‌تر کردند زود
او گرو بست و رهان را بر گشود
که گرو این مرکب تازی من
بدهم ار دزدد قماشم او به فن
ور نتواند برد اسبی از شما
وا ستانم بهر رهن مبتدا
ترک را آن شب نبرد از غصه خواب
با خیال دزد می‌کرد او حراب
بامدادان اطلسی زد در بغل
شد به بازار و دکان آن دغل
پس سلامش کرد گرم و اوستاد
جست از جا لب به ترحیبش گشاد
گرم پرسیدش ز حد ترک بیش
تا فکند اندر دل او مهر خویش
چون بدید از وی نوای بلبلی
پیشش افکند اطلس استنبلی
که ببر این را قبای روز جنگ
زیر نافم واسع و بالاش تنگ
تنگ بالا بهر جسم‌آرای را
زیر واسع تا نگیرد پای را
گفت صد خدمت کنم ای ذو وداد
در قبولش دست بر دیده نهاد
پس بپیمود و بدید او روی کار
بعد از آن بگشاد لب را در فشار
از حکایت‌های میران دگر
وز کرم‌ها و عطای آن نفر
وز بخیلان و ز تحشیراتشان
از برای خنده هم داد او نشان
همچو آتش کرد مقراضی برون
می‌برید و لب پر افسانه و فسون
مولوی : دفتر ششم
بخش ۵۶ - مضاحک گفتن درزی و ترک را از قوت خنده بسته شدن دو چشم تنگ او و فرصت یافتن درزی
ترک خندیدن گرفت از داستان
چشم تنگش گشت بسته آن زمان
پاره‌یی دزدید و کردش زیر ران
از جز حق از همه احیا نهان
حق همی‌دید آن ولی ستارخوست
لیک چون از حد بری غماز اوست
ترک را از لذت افسانه‌اش
رفت از دل دعوی پیشانه‌اش
اطلس چه؟ دعوی چه رهن چی؟
ترک سرمستست در لاغ اچی
لابه کردش ترک کز بهر خدا
لاغ می‌گو که مرا شد مغتذا
گفت لاغی خندمینی آن دغا
که فتاد از قهقهه او بر قفا
پاره‌ اطلس سبک بر نیفه زد
ترک غافل خوش مضاحک می‌مزد
هم‌چنین بار سوم ترک خطا
گفت لاغی گوی از بهر خدا
گفت لاغی خندمین‌تر زان دو بار
کرد او این ترک را کلی شکار
چشم بسته عقل جسته مولهه
مست ترک مدعی از قهقهه
پس سوم بار از قبا دزدید شاخ
که ز خنده‌ش یافت میدان فراخ
چون چهارم بار آن ترک خطا
لاغ از آن استا همی‌کرد اقتضا
رحم آمد بر وی آن استاد را
کرد در باقی فن و بیداد را
گفت مولع گشت این مفتون درین
بی‌خبر کین چه خساراست و غبین
بوسه‌افشان کرد بر استاد او
که به من بهر خدا افسانه گو
ای فسانه گشته و محو از وجود
چند افسانه بخواهی آزمود؟
خندمین ‌تر از تو هیچ افسانه نیست
بر لب گور خراب خویش ایست
ای فرو رفته به گور جهل و شک
چند جویی لاغ و دستان فلک؟
تا به کی نوشی تو عشوه‌ی این جهان
که نه عقلت ماند بر قانون نه جان؟
لاغ این چرخ ندیم کرد و مرد
آب روی صد هزاران چون تو برد
می‌درد می‌دوزد این درزی عام
جامهٔ صدسالگان طفل خام
لاغ او گر باغ‌ها را داد داد
چون دی آمد داده را بر باد داد
پیره‌طفلان شسته پیشش بهر کد
تا به سعد و نحس او لاغی کند
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۵ - قصهٔ آن گنج‌نامه کی پهلوی قبه‌ای روی به قبله کن و تیر در کمان نه بینداز آنجا کی افتد گنجست
دید در خواب او شبی و خواب کو؟
واقعه‌ی بی‌خواب صوفی‌راست خو
هاتفی گفتش که ای دیده تعب
رقعه‌یی در مشق وراقان طلب
خفیه زان وراق کت همسایه است
سوی کاغذپاره‌هاش آور تو دست
رقعه‌یی شکلش چنین رنگش چنین
پس بخوان آن را به خلوت ای حزین
چون بدزدی آن ز وراق ای پسر
پس برون رو ز انبهی و شور و شر
تو بخوان آن را به خود در خلوتی
هین مجو در خواندن آن شرکتی
ور شود آن فاش هم غمگین مشو
که نیابد غیر تو زان نیم جو
ور کشد آن دیر هان زنهار تو
ورد خود کن دم به دم لاتقنطوا
این بگفت و دست خود آن مژده‌ور
بر دل او زد که رو زحمت ببر
چون به خویش آمد ز غیبت آن جوان
می‌نگنجید از فرح اندر جهان
زهرهٔ او بر دریدی از قلق
گر نبودی رفق و حفظ و لطف حق
یک فرح آن کز پس شصد حجاب
گوش او بشنید از حضرت جواب
از حجب چون حس سمعش در گذشت
شد سرافراز و ز گردون بر گذشت
که بود کان حس چشمش ز اعتبار
زان حجاب غیب هم یابد گذار
چون گذاره شد حواسش از حجاب
پس پیاپی گرددش دید و خطاب
جانب دکان وراق آمد او
دست می‌برد او به مشقش سو به سو
پیش چشمش آمد آن مکتوب زود
با علاماتی که هاتف گفته بود
در بغل زد گفت خواجه خیر باد
این زمان وا می‌رسم ای اوستاد
رفت کنج خلوتی وان را بخواند
وز تحیر واله و حیران بماند
که بدین سان گنج‌نامه‌ی بی‌بها
چون فتاده ماند اندر مشق‌ها؟
باز اندر خاطرش این فکر جست
کز پی هر چیز یزدان حافظ است
کی گذارد حافظ اندر اکتناف
که کسی چیزی رباید از گزاف؟
گر بیابان پر شود زر و نقود
بی رضای حق جوی نتوان ربود
ور بخوانی صد صحف بی‌سکته‌یی
بی قدر یادت نماند نکته‌یی
ور کنی خدمت نخوانی یک کتاب
علم‌های نادره یابی ز جیب
شد ز جیب آن کف موسی ضو فشان
کان فزون آمد ز ماه آسمان
کان که می‌جستی ز چرخ با نهیب
سر بر آوردستت ای موسی ز جیب
تا بدانی کاسمان‌های سمی
هست عکس مدرکات آدمی
نی که اول دست یزدان مجید
از دو عالم پیش‌ترعقل آفرید
این سخن پیدا و پنهان است بس
که نباشد محرم عنقا مگس
باز سوی قصه باز آ ای پسر
قصهٔ گنج و فقیر آور به سر
مولوی : دفتر ششم
بخش ۷۰ - حکایت مرید شیخ حسن خرقانی قدس الله سره
رفت درویشی ز شهر طالقان
بهر صیت بوالحسین خارقان
کوه‌ها ببرید و وادی دراز
بهر دید شیخ با صدق و نیاز
آنچه در ره دید از رنج و ستم
گرچه درخورد است کوته می‌کنم
چون به مقصد آمد از ره آن جوان
خانهٔ آن شاه را جست او نشان
چون به صد حرمت بزد حلقه‌ی درش
زن برون کرد از در خانه سرش
که چه می‌خواهی؟ بگو ای ذوالکرم
گفت بر قصد زیارت آمدم
خنده‌یی زد زن که خه‌خه ریش بین
این سفرگیری و این تشویش بین
خود ترا کاری نبود آن جایگاه
که به بیهوده کنی این عزم راه؟
اشتهای گول‌گردی آمدت؟
یا ملولی وطن غالب شدت؟
یا مگر دیوت دو شاخه بر نهاد
بر تو وسواس سفر را در گشاد؟
گفت نافرجام و فحش و دمدمه
من نتوانم باز گفتن آن همه
از مثل وز ریش‌خند بی‌حساب
آن مرید افتاد از غم در نشیب
مولوی : دفتر ششم
بخش ۷۳ - واگشتن مرید از وثاق شیخ و پرسیدن از مردم و نشان دادن ایشان کی شیخ به فلان بیشه رفته است
بعد از آن پرسان شد او از هر کسی
شیخ را می‌جست از هر سو بسی
پس کسی گفتش که آن قطب دیار
رفت تا هیزم کشد از کوهسار
آن مرید ذوالفقاراندیش تفت
در هوای شیخ سوی بیشه رفت
دیو می‌آورد پیش هوش مرد
وسوسه تا خفیه گردد مه ز گرد
کین چنین زن را چرا این شیخ دین
دارد اندر خانه یار و هم نشین؟
ضد را با ضد ایناس از کجا؟
یا امام‌الناس نسناس از کجا؟
باز او لاحول می‌کرد آتشین
کاعتراض من برو کفراست و کین
من که باشم با تصرف‌های حق
که بر آرد نفس من اشکال و دق؟
باز نفسش حمله می‌آورد زود
زین تعرف در دلش چون کاه دود
که چه نسبت دیو را با جبرئیل؟
که بود با او به صحبت هم مقیل؟
چون تواند ساخت با آزر خلیل؟
چون تواند ساخت با رهزن دلیل؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۲ - مثل
سوی جامع می‌شد آن یک شهریار
خلق را می‌زد نقیب و چوبدار
آن یکی را سر شکستی چوب زن
وان دگر را بر دریدی پیرهن
در میانه بی‌دلی ده چوب خورد
بی‌گناهی که برو از راه برد
خون چکان رو کرد با شاه و بگفت
ظلم ظاهر بین چه پرسی از نهفت؟
خیر تو این است جامع می‌روی
تا چه باشد شر و وزرت ای غوی
یک سلامی نشنود پیر از خسی
تا نپیچد عاقبت از وی بسی
گرگ دریابد ولی را به بود
زان که دریابد ولی را نفس بد
زان که گرگ ارچه که بس استمگری ست
لیکش آن فرهنگ و کید و مکر نیست
ورنه کی اندر فتادی او به دام
مکر اندر آدمی باشد تمام
گفت قچ با گاو و اشتر ای رفاق
چون چنین افتاد ما را اتفاق
هر یکی تاریخ عمر ابدا کنید
پیرتر اولی‌ست باقی تن زنید
گفت قچ مرج من اندر آن عهود
با قچ قربان اسماعیل بود
گاو گفتا بوده‌ام من سالخورد
جفت آن گاوی کش آدم جفت کرد
جفت آن گاوم کش آدم جد خلق
در زراعت بر زمین می‌کرد فلق
چون شنید از گاو و قچ اشتر شگفت
سر فرود آورد و آن را برگرفت
در هوا برداشت آن بند قصیل
اشتر بختی سبک بی‌قال و قیل
که مرا خود حاجت تاریخ نیست
کین چنین جسمی و عالی گردنی‌ست
خود همه کس داند ای جان پدر
که نباشم از شما من خردتر
داند این را هرکه زاصحاب نهاست
که نهاد من فزون‌تر از شماست
جملگان دانند کین چرخ بلند
هست صد چندان که این خاک نژند
کو گشاد رقعه‌های آسمان؟
کو نهاد بقعه‌های خاکدان؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۴ - منادی کردن سید ملک ترمد کی هر کی در سه یا چهار روز به سمرقند رود به فلان مهم خلعت و اسپ و غلام و کنیزک و چندین زر دهم و شنیدن دلقک خبر این منادی در ده و آمدن به اولاقی نزد شاه کی من باری نتوانم رفتن
سید ترمد که آن جا شاه بود
مسخره‌ی او دلقک آگاه بود
داشت کاری در سمرقند او مهم
جست‌الاقی تا شود او مستتم
زد منادی هر که اندر پنج روز
آردم زان جا خبر بدهم کنوز
دلقک اندر ده بد و آن را شنید
بر نشست و تا به ترمد می‌دوید
مرکبی دو اندر آن ره شد سقط
از دوانیدن فرس را زان نمط
پس به دیوان دردوید از گرد راه
وقت ناهنگام ره جست او به شاه
فجفجی در جملهٔ دیوان فتاد
شورشی در وهم آن سلطان فتاد
خاص و عام شهر را دل شد ز دست
تا چه تشویش و بلا حادث شده‌ست
یا عدوی قاهری در قصد ماست؟
یا بلایی مهلکی از غیب خاست
که ز ده دلقک به سیران درشت
چند اسبی تازی اندر راه کشت
جمع گشته بر سرای شاه خلق
تا چرا آمد چنین اشتاب دلق؟
از شتاب او و فحش اجتهاد
غلغل و تشویش در ترمد فتاد
آن یکی دو دست بر زانوزنان
وان دگر از وهم واویلی‌کنان
از نفیر و فتنه و خوف نکال
هر دلی رفته به صد کوی خیال
هر کسی فالی همی‌زد از قیاس
تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس؟
راه جست و راه دادش شاه زود
چون زمین بوسید گفتش هی چه بود؟
هرکه می‌پرسید حالی زان ترش
دست بر لب می‌نهاد او که خمش
وهم می‌افزود زین فرهنگ او
جمله در تشویش گشته دنگ او
کرد اشارت دلق کی شاه کرم
یک‌دمی بگذار تا من دم زنم
تا که باز آید به من عقلم دمی
که فتادم در عجایب عالمی
بعد یک ساعت که شه از وهم و ظن
تلخ گشتش هم گلو و هم دهن
که ندیده بود دلقک را چنین
که ازو خوش‌ترنبودش هم‌نشین
دایما دستان و لاغ افراشتی
شاه را او شاد و خندان داشتی
آن چنان خندانش کردی در نشست
که گرفتی شه شکم را با دو دست
که ز زور خنده خوی کردی تنش
رو در افتادی ز خنده کردنش
باز امروز این چنین زرد و ترش
دست بر لب می‌زند کی شه خمش
وهم در وهم و خیال اندر خیال
شاه را تا خود چه آید از نکال؟
که دل شه با غم و پرهیز بود
زان که خوارمشاه بس خون‌ریز بود
بس شهان آن طرف را کشته بود
یا به حیله یا به سطوت آن عنود
این شه ترمد ازو در وهم بود
وز فن دلقک خود آن وهمش فزود
گفت زوتر بازگو تا حال چیست؟
این چنین آشوب و شور تو ز کیست؟
گفت من در ده شنیدم آن که شاه
زد منادی بر سر هر شاه‌راه
که کسی خواهم که تازد در سه روز
تا سمرقند و دهم او را کنوز
من شتابیدم بر تو بهر آن
تا بگویم که ندارم آن توان
این چنین چستی نیاید از چو من
باری این اومید را بر من متن
گفت شه لعنت برین زودیت باد
که دو صد تشویش در شهر اوفتاد
از برای این قدر خام‌ریش
آتش افکندی درین مرج و حشیش
همچو این خامان با طبل و علم
که الاقانیم در فقر و عدم
لاف شیخی در جهان انداخته
خویشتن را بایزیدی ساخته
هم ز خود سالک شده واصل شده
محفلی واکرده در دعوی‌کده
خانهٔ داماد پرآشوب و شر
قوم دختر را نبوده زین خبر
ولوله که کار نیمی راست شد
شرط‌هایی  که ز سوی ماست شد
خانه‌ها را روفتیم آراستیم
زین هوس سرمست و خوش برخاستیم
زان طرف آمد یکی پیغام؟ نی
مرغی آمد این طرف زان بام؟ نی
زین رسالات مزید اندر مزید
یک جوابی زان حوالیتان رسید؟
نی ولیکن یار ما زین آگه است
زان که از دل سوی دل لابد ره است
پس از آن یاری که اومید شماست
از جواب نامه ره خالی چراست؟
صد نشان است از سرار و از جهار
لیک بس کن پرده زین دربرمدار
باز رو تا قصهٔ آن دلق گول
که بلا بر خویش آورد از فضول
پس وزیرش گفت ای حق را ستن
بشنو از بنده‌ی کمینه یک سخن
دلقک از ده بهر کاری آمده‌ست
رای او گشت و پشیمانش شده‌ست
ز آب و روغن کهنه را نو می‌کند
او به مسخرگی برون‌شو می‌کند
غمد را بنمود و پنهان کرد تیغ
باید افشردن مرو را بی‌دریغ
پسته را یا جوز را تا نشکنی
نی نماید دل نی بدهد روغنی
مشنو این دفع وی و فرهنگ او
درنگر در ارتعاش و رنگ او
گفت حق سیماهم فی وجههم
زان که غمازاست سیما و منم
این معاین هست ضد آن خبر
که به شر بسرشته آمد این بشر
گفت دلقک با فغان و با خروش
صاحبا در خون این مسکین مکوش
بس گمان و وهم آید در ضمیر
کان نباشد حق و صادق ای امیر
ان بعض الظن اثم است ای وزیر
نیست استم راست خاصه بر فقیر
شه نگیرد آن که می‌رنجاندش
از چه گیرد آن که می‌خنداندش؟
گفت صاحب پیش شه جاگیر شد
کاشف این مکر و این تزویر شد
گفت دلقک را سوی زندان برید
چاپلوس و زرق او را کم خرید
می‌زنیدش چون دهل اشکم‌ تهی
تا دهل‌وار او دهدمان آگهی
تر و خشک و پرو تی باشد دهل
بانگ او آگه کند ما را ز کل
تا بگوید سر خود از اضطرار
آن چنان که گیرد این دل‌ها قرار
چون طمانینه‌ست صدق و با فروغ
دل نیارامد به گفتار دروغ
کذب چون خس باشد و دل چون دهان
خس نگردد در دهان هرگز نهان
تا درو باشد زبانی می‌زند
تا بدانش از دهان بیرون کند
خاصه که در چشم افتد خس ز باد
چشم افتد در نم و بند و گشاد
ما پس این خس را زنیم اکنون لگد
تا دهان و چشم ازین خس وا رهد
گفت دلقک ای ملک آهسته باش
روی حلم و مغفرت را کم‌خراش
تا بدین حد چیست تعجیل نقم؟
من نمی‌پرم به دست تو درم
آن ادب که باشد از بهر خدا
اندر آن مستعجلی نبود روا
وانچه باشد طبع و خشم و عارضی
می‌شتابد تا نگردد مرتضی
ترسد ار آید رضا خشمش رود
انتقام و ذوق آن فایت شود
شهوت کاذب شتابد در طعام
خوف فوت ذوق هست آن خود سقام
اشتها صادق بود تاخیر به
تا گواریده شود آن بی‌گره
تو پی دفع بلایم می‌زنی
تا ببینی رخنه را بندش کنی
تا از آن رخنه برون ناید بلا
غیر آن رخنه بسی دارد قضا
چارهٔ دفع بلا نبود ستم
چاره احسان باشد و عفو و کرم
گفت الصدقه مرد للبلا
داو مرضاک بصدقه یا فتی
صدقه نبود سوختن درویش را
کور کردن چشم حلم‌اندیش را
گفت شه نیکوست خیر و موقعش
لیک چون خیری کنی در موضعش
موضع رخ شه نهی ویرانی است
موضع شه اسب هم نادانی است
در شریعت هم عطا هم زجر هست
شاه را صدر و فرس را درگه است
عدل چه بود؟ وضع اندر موضعش
ظلم چه بود؟ وضع در ناموقعش
نیست باطل هر چه یزدان آفرید
از غضب وز حلم وز نصح و مکید
خیر مطلق نیست زین‌ها هیچ چیز
شر مطلق نیست زین‌ها هیچ نیز
نفع و ضر هر یکی از موضع است
علم ازین رو واجب است و نافع است
ای بسا زجری که بر مسکین رود
در ثواب از نان و حلوا به بود
زان که حلوا بی‌اوان صفرا کند
سیلی اش از خبث مستنقا کند
سیلی‌یی در وقت بر مسکین بزن
که رهاند آنش از گردن زدن
زخم در معنی فتد از خوی بد
چوب بر گرد اوفتد نه بر نمد
بزم و زندان هست هر بهرام را
بزم مخلص را و زندان خام را
شق باید ریش را مرهم کنی
چرک را در ریش مستحکم کنی
تا خورد مر گوشت را در زیر آن
نیم سودی باشد و پنجه زیان
گفت دلقک من نمی‌گویم گذار
من همی‌گویم تحری‌یی بیار
هین ره صبر و تانی در مبند
صبر کن اندیشه می‌کن روز چند
در تانی بر یقینی بر زنی
گوشمال من به ایقانی کنی
در روش یمشی مکبا خود چرا
چون همی‌شاید شدن در استوا؟
مشورت کن با گروه صالحان
بر پیمبر امر شاورهم بدان
امرهم شوری برای این بود
کز تشاور سهو و کژ کمتر رود
این خردها چون مصابیح انوراست
بیست مصباح از یکی روشن‌تراست
بوک مصباحی فتد انور میان
مشتعل گشته ز نور آسمان
غیرت حق پرده‌یی انگیخته‌ست
سفلی و علوی به هم آمیخته‌ست
گفت سیروا می‌طلب اندر جهان
بخت و روزی را همی‌کن امتحان
در مجالس می‌طلب اندر عقول
آن چنان عقلی که بود اندر رسول
زان که میراث از رسول آن است و بس
که ببیند غیب‌ها از پیش و پس
در بصرها می‌طلب هم آن بصر
که نتابد شرح آن این مختصر
بهر این کرده‌ست منع آن با شکوه
از ترهب وز شدن خلوت به کوه
تا نگردد فوت این نوع التقا
کان نظر بخت است و اکسیر بقا
در میان صالحان یک اصلحی‌ست
بر سر توقیعش از سلطان صحی‌ست
کان دعا شد با اجابت مقترن
کفو او نبود کبار انس و جن
در مری‌اش آن که حلو و حامض است
حجت ایشان بر حق داحض است
که چو ما او را به خود افراشتیم
عذر و حجت از میان بر داشتیم
قبله را چون کرد دست حق عیان
پس تحری بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحری رو و سر
که پدید آمد معاد و مستقر
یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی
سخرهٔ هر قبلهٔ باطل شوی
چون شوی تمییزده را ناسپاس
بجهد از تو خطرت قبله‌ شناس
گر ازین انبار خواهی بر و بر
نیم ساعت هم ز هم دردان مبر
که در آن دم که ببری زین معین
مبتلی گردی تو با بئس القرین
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۵ - حکایت تعلق موش با چغز و بستن پای هر دو به رشته‌ای دراز و بر کشیدن زاغ موش را و معلق شدن چغز و نالیدن و پشیمانی او از تعلق با غیر جنس و با جنس خود ناساختن
از قضا موشی و چغزی با وفا
بر لب جو گشته بودند آشنا
هر دو تن مربوط میقاتی شدند
هر صباحی گوشه‌یی می‌آمدند
نرد دل با همدگر می‌باختند
از وساوس سینه می‌پرداختند
هر دو را دل از تلاقی متسع
همدگر را قصه‌خوان و مستمع
رازگویان با زبان و بی‌زبان
الجماعه رحمه را تاویل دان
آن اشر چون جفت آن شاد آمدی
پنج ساله قصه‌اش یاد آمدی
جوش نطق از دل نشان دوستی‌ست
بستگی نطق از بی‌الفتی‌ست
دل که دلبر دید کی ماند ترش؟
بلبلی گل دید کی ماند خمش؟
ماهی بریان ز آسیب خضر
زنده شد در بحر گشت او مستقر
یار را با یار چون بنشسته شد
صد هزاران لوح سر دانسته شد
لوح محفوظ است پیشانی یار
راز کونینش نماید آشکار
هادی راه است یار اندر قدوم
مصطفی زین گفت اصحابی نجوم
نجم اندر ریگ و دریا رهنماست
چشم اندر نجم نه کو مقتداست
چشم را با روی او می‌دار جفت
گرد منگیزان ز راه بحث و گفت
زان که گردد نجم پنهان زان غبار
چشم بهتر از زبان با عثار
تا بگوید او که وحیستش شعار
کان نشاند گرد و ننگیزد غبار
چون شد آدم مظهر وحی و وداد
ناطقه‌ی او علم الاسما گشاد
نام هر چیزی چنان که هست آن
از صحیفه‌ی دل روی گشتش زبان
فاش می‌گفتی زبان از رویتش
جمله را خاصیت و ماهیتش
آن چنان نامی که اشیا را سزد
نه چنان که حیز را خواند اسد
نوح نهصد سال در راه سوی
بود هر روزیش تذکیر نوی
لعل او گویا ز یاقوت القلوب
نه رساله خوانده نه قوت القلوب
وعظ را ناآموخته هیچ از شروح
بلکه ینبوع کشوف و شرح روح
زان میی کان می چو نوشیده شود
آب نطق از گنگ جوشیده شود
طفل نوزاده شود حبر فصیح
حکمت بالغ بخواند چون مسیح
از کهی که یافت زان می خوش‌لبی
صد غزل آموخت داود نبی
جمله مرغان ترک کرده چیک چیک
هم‌زبان و یار داوود ملیک
چه عجب که مرغ گردد مست او
هم شنود آهن ندای دست او؟
صرصری بر عاد قتالی شده
مر سلیمان را چو حمالی شده
صرصری می‌برد بر سر تخت شاه
هر صباح و هر مسا یک ماهه راه
هم شده حمال و هم جاسوس او
گفت غایب را کنان محسوس او؟
باد دم که گفت غایب یافتی
سوی گوش آن ملک بشتافتی
که فلانی این چنین گفت این زمان
ای سلیمان مه صاحب‌قرآن
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۸ - لابه کردن موش مر چغز را کی بهانه میندیش و در نسیه مینداز انجاح این حاجت مرا کی فی التاخیر آفات و الصوفی ابن الوقت و ابن دست از دامن پدر باز ندارد و اب مشفق صوفی کی وقتست او را بنگرش به فردا محتاج نگرداند چندانش مستغرق دارد در گلزار سریع الحسابی خویش نه چون عوام منتظر مستقبل نباشد نهری باشد نه دهری کی لا صباح عند الله و لا مساء ماضی و مستقبل و ازل و ابد آنجا نباشد آدم سابق و دجال مسبوق نباشد کی این رسوم در خطهٔ عقل جز وی است و روح حیوانی در عالم لا مکان و لا زمان این رسوم نباشد پس او ابن وقتیست کی لا یفهم منه الا نفی تفرقة الا زمنة چنانک از الله واحد فهم شود نفی دوی نی حقیقت واحدی
صوفی‌یی را گفت خواجه‌ی سیم پاش
ای قدم‌های تورا جانم فراش
یک درم خواهی تو امروز ای شهم
یا که فردا چاشتگاهی سه درم؟
گفت دی نیم درم راضی‌ترم
زان که امروز این و فردا صد درم
سیلی نقد از عطای نسیه به
نک قفا پیشت کشیدم نقد ده
خاصه آن سیلی که از دست تواست
که قفا و سیلی‌اش مست تواست
هین بیا ای جان جان و صد جهان
خوش غنیمت دار نقد این زمان
درمدزد آن روی مه از شب روان
سرمکش زین جوی ای آب روان
تا لب جو خندد از آب معین
لب لب جو سر برآرد یاسمین
چون ببینی بر لب جو سبزه مست
پس بدان از دور کان جا آب هست
گفت سیماهم وجوه کردگار
که بود غماز باران سبزه‌زار
گر ببارد شب نبیند هیچ کس
که بود در خواب هر نفس و نفس
تازگی هر گلستان جمیل
هست بر باران پنهانی دلیل
ای اخی من خاکی ام تو آبی‌یی
لیک شاه رحمت و وهابی یی
آن‌چنان کن از عطا و از قسم
که گه و بی‌گه به خدمت می‌رسم
بر لب جو من به جان می‌خوانمت
می‌نبینم از اجابت مرحمت
آمدن در آب بر من بسته شد
زان که ترکیبم ز خاکی رسته شد
یا رسولی یا نشانی کن مدد
تا تورا از بانگ من آگه کند
بحث کردند اندرین کار آن دو یار
آخر آن بحث آن آمد قرار
که به دست آرند یک رشته‌ی دراز
تا ز جذب رشته گردد کشف راز
یک سری بر پای این بنده‌ی دوتو
بست باید دیگرش بر پای تو
تا به هم آییم زین فن ما دو تن
اندر آمیزیم چون جان با بدن
هست تن چون ریسمان بر پای جان
می‌کشاند بر زمینش ز آسمان
چغز جان در آب خواب بی‌هشی
رسته از موش تن آید در خوشی
موش تن زان ریسمان بازش کشد
چند تلخی زین کشش جان می‌چشد
گر نبودی جذب موش گنده‌مغز
عیش‌ها کردی درون آب چغز
باقی‌اش چون روز برخیزی ز خواب
بشنوی از نوربخش آفتاب
یک سر رشته گره بر پای من
زان سر دیگر تو پا بر عقده زن
تا توانم من درین خشکی کشید
مر تورا نک شد سر رشته پدید
تلخ آمد بر دل چغز این حدیث
که مرا در عقده آرد این خبیث
هر کراهت در دل مرد بهی
چون در آید از فنی نبود تهی
وصف حق دان آن فراست را نه وهم
نور دل از لوح کل کرده‌ست فهم
امتناع پیل از سیران به بیت
با جد آن پیلبان و بانگ هیت
جانب کعبه نرفتی پای پیل
با همه لت نه کثیر و نه قلیل
گفتی‌یی خود خشک شد پاهای او
یا بمرد آن جان صول‌افزای او
چون که کردندی سرش سوی یمن
پیل نر صد اسبه گشتی گام‌زن
حس پیل از زخم غیب آگاه بود
چون بود حس ولی با ورود؟
نه که یعقوب نبی آن پاک خو
بهر یوسف با همه اخوان او
از پدر چون خواستندش دادران
تا برندش سوی صحرا یک زمان
جمله گفتندش میندیش از ضرر
یک دو روزش مهلتی ده ای پدر
تا به هم در مرج‌ها بازی کنیم
ما درین دعوت امین و محسنیم
گفت این دانم که نقلش از برم
می‌فروزد در دلم درد و سقم
این دلم هرگز نمی‌گوید دروغ
که ز نور عرش دارد دل فروغ
آن دلیل قاطعی بد بر فساد
وز قضا آن را نکرد او اعتداد
در گذشت از وی نشانی آن‌چنان
که قضا در فلسفه بود آن زمان
این عجب نبود که کور افتد به چاه
بوالعجب افتادن بینای راه
این قضا را گونه گون تصریف هاست
چشم ‌بندش یفعل‌الله ما یشاست
هم بداند هم نداند دل فنش
موم گردد بهر آن مهر آهنش
گویی‌یی دل گویدی که میل او
چون درین شد هرچه افتد باش گو
خویش را زین هم مغفل می‌کند
در عقالش جان معقل می‌کند
گر شود مات اندرین آن بوالعلا
آن نباشد مات باشد ابتلا
یک بلا از صد بلایش وا خرد
یک هبوطش بر معارج‌ها برد
خام شوخی که رهانیدش مدام
از خمار صد هزاران زشت خام
عاقبت او پخته و استاد شد
جست از رق جهان و آزاد شد
از شراب لایزالی گشت مست
شد ممیز از خلایق باز رست
ز اعتقاد سست پر تقلیدشان
وز خیال دیدهٔ بی‌دیدشان
ای عجب چه فن زند ادراکشان
پیش جزر و مد بحر بی‌نشان؟
زان بیابان این عمارت‌ها رسید
ملک و شاهی و وزارت‌ها رسید
زان بیابان عدم مشتاق شوق
می‌رسند اندر شهادت جوق جوق
کاروان بر کاروان زین بادیه
می‌رسد در هر مسا و غادیه
آید و گیرد وثاق ما گرو
که رسیدم نوبت ما شد تو رو
چون پسر چشم خرد را بر گشاد
زود بابا رخت بر گردون نهاد
جادهٔ شاه است آن زین سو روان
وان از آن سو صادران و واردان
نیک بنگر ما نشسته می‌رویم
می‌نبینی قاصد جای نویم
بهر حالی می‌نگیری راس مال
بلکه از بهر غرض‌ها در مآل
پس مسافر این بود ای ره‌پرست
که مسیر و روش در مستقبل است
هم‌چنان از پردهٔ دل بی‌کلال
دم به دم در می‌رسد خیل خیال
گر نه تصویرات از یک مغرسند
در پی هم سوی دل چون می‌رسند؟
جوق جوق اسپاه تصویرات ما
سوی چشمه‌ی دل شتابان از ظما
جره‌ها پر می‌کنند و می‌روند
دایما پیدا و پنهان می‌شوند
فکرها را اختران چرخ دان
دایر اندر چرخ دیگر آسمان
سعد دیدی شکر کن ایثار کن
نحس دیدی صدقه و استغفار کن
ما که ییم این را؟ بیا ای شاه من
طالعم مقبل کن و چرخی بزن
روح را تابان کن از انوار ماه
که ز آسیب ذنب جان شد سیاه
از خیال و وهم و ظن بازش رهان
از چه و جور رسن بازش رهان
تا ز دلداری خوب تو دلی
پر برآرد بر پرد ز آب و گلی
ای عزیز مصر و در پیمان درست
یوسف مظلوم در زندان توست
در خلاص او یکی خوابی ببین
زود کالله یحب المحسنین
هفت گاو لاغری پر گزند
هفت گاو فربهش را می‌خورند
هفت خوشه‌ی خشک زشت ناپسند
سنبلات تازه‌اش را می‌چرند
قحط از مصرش برآمد ای عزیز
هین مباش ای شاه این را مستجیز
یوسفم در حبس تو ای شه نشان
هین ز دستان زنانم وارهان
از سوی عرشی که بودم مربط او
شهوت مادر فکندم که اهبطوا
پس فتادم زان کمال مستتم
از فن زالی به زندان رحم
روح را از عرش آرد در حطیم
لاجرم کید زنان باشد عظیم
اول و آخر هبوط من ز زن
چون که بودم روح و چون گشتم بدن
بشنو این زاری یوسف در عثار
یا بر آن یعقوب بی‌دل رحم آر
ناله از اخوان کنم یا از زنان؟
که فکندندم چو آدم از جنان
زان مثال برگ دی پژمرده‌ام
کز بهشت وصل گندم خورده‌ام
چون بدیدم لطف و اکرام تورا
وان سلام سلم و پیغام تورا
من سپند از چشم بد کردم پدید
در سپندم نیز چشم بد رسید
دافع هر چشم بد از پیش و پس
چشم‌های پر خمار توست و بس
چشم بد را چشم نیکویت شها
مات و مستاصل کند نعم الدوا
بل ز چشمت کیمیاها می‌رسد
چشم بد را چشم نیکو می‌کند
چشم شه بر چشم باز دل زده ست
چشم بازش سخت با همت شده ست
تا ز بس همت که یابید از نظر
می‌نگیرد باز شه جز شیر نر
شیرچه؟ کان شاه‌باز معنوی
هم شکار توست و هم صیدش توی
شد صفیر باز جان در مرج دین
نعره‌های لا احب الآفلین
باز دل را که پی تو می‌پرید
از عطای بی‌حدت چشمی رسید
یافت بینی بوی و گوش از تو سماع
هر حسی را قسمتی آمد مشاع
هر حسی را چون دهی ره سوی غیب
نبود آن حس را فتور مرگ و شیب
مالک الملکی به حس چیزی دهی
تا که بر حس‌ها کند آن حس شهی
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۹ - حکایت شب دزدان کی سلطان محمود شب در میان ایشان افتاد کی من یکی‌ام از شما و بر احوال ایشان مطلع شدن الی آخره
شب چو شه محمود برمی‌گشت فرد
با گروهی قوم دزدان باز خورد
پس بگفتندش که‌یی ای بوالوفا؟
گفت شه من هم یکی‌ام از شما
آن یکی گفت ای گروه مکر کیش
تا بگوید هر یکی فرهنگ خویش
تا بگوید با حریفان در سمر
کو چه دارد در جبلت از هنر
آن یکی گفت ای گروه فن‌فروش
هست خاصیت مرا اندر دو گوش
که بدانم سگ چه می‌گوید به بانگ
قوم گفتندش ز دیناری دو دانگ
آن دگر گفت ای گروه زرپرست
جمله خاصیت مرا چشم اندراست
هر که را شب بینم اندر قیروان
روز بشناسم من او را بی‌گمان
گفت یک خاصیتم در بازو است
که زنم من نقب‌ها با زور دست
گفت یک خاصیتم در بینی است
کار من در خاک‌ها بوبینی است
سرالنا س معادن داد دست
که رسول آن را پی چه گفته است
من ز خاک تن بدانم کندر آن
چند نقد است و چه دارد او ز کان
در یکی کان زر بی‌اندازه درج
وان دگر دخلش بود کمتر ز خرج
همچو مجنون بو کنم من خاک را
خاک لیلی را بیابم بی‌خطا
بو کنم دانم ز هر پیراهنی
گر بود یوسف و گر آهرمنی
همچو احمد که برد بوی از یمن
زان نصیبی یافت این بینی من
که کدامین خاک همسایه‌ی زراست
یا کدامین خاک صفر و ابتراست
گفت یک نک خاصیت در پنجه‌ام
که کمندی افکنم طول علم
همچو احمد که کمند انداخت جانش
تا کمندش برد سوی آسمانش
گفت حقش ای کمندانداز بیت
آن ز من دان ما رمیت اذ رمیت
پس بپرسیدند زان شه کی سند
مر تورا خاصیت اندر چه بود؟
گفت در ریشم بود خاصیتم
که رهانم مجرمان را از نقم
مجرمان را چون به جلادان دهند
چون بجنبد ریش من زیشان رهند
چون بجنبانم به رحمت ریش را
طی کنند آن قتل و آن تشویش را
قوم گفتندش که قطب ما توی
که خلاص روز محنتمان شوی


چون سگی بانگی بزد از سوی راست
گفت می‌گوید سلطان با شماست
خاک بو کرد آن دگر از ربوه‌یی
گفت این هست از وثاق بیوه‌یی
پس کمند انداخت استاد کمند
تا شدند آن سوی دیوار بلند
جای دیگر خاک را چون بوی کرد
گفت خاک مخزن شاهی‌ست فرد
نقب‌زن زد نقب در مخزن رسید
هر یکی از مخزن اسبابی کشید
بس زر و زربفت و گوهرهای زفت
قوم بردند و نهان کردند تفت
شه معین دید منزلگاهشان
حلیه و نام و پناه و راهشان
خویش را دزدید ازیشان بازگشت
روز در دیوان بگفت آن سرگذشت
پس روان گشتند سرهنگان مست
تا که دزدان را گرفتند و ببست
دست‌بسته سوی دیوان آمدند
وز نهیب جان خود لرزان شدند
چون که استادند پیش تخت شاه
یار شبشان بود آن شاه چو ماه
آن که چشمش شب به هرکه انداختی
روز دیدی بی‌شکش بشناختی
شاه را بر تخت دید و گفت این
بود با ما دوش شب‌گرد و قرین
آن که چندین خاصیت در ریش اوست
این گرفت ما هم از تفتیش اوست
عارف شه بود چشمش لاجرم
بر گشاد از معرفت لب با حشم
گفت و هو معکم این شاه بود
فعل ما می‌دید و سرمان می‌شنود
چشم من ره برد شب شه را شناخت
جمله شب با روی ماهش عشق باخت
امت خود را بخواهم من ازو
کو نگرداند ز عارف هیچ رو
چشم عارف دان امان هر دو کون
که بدو یابید هر بهرام عون
زان محمد شافع هر داغ بود
که ز جز حق چشم او مازاغ بود
در شب دنیا که محجوب است شید
ناظر حق بود و زو بودش امید
از الم نشرح دو چشمش سرمه یافت
دید آنچه جبرئیل آن برنتافت
مر یتیمی را که سرمه‌ی حق کشد
گردد او در یتیم با رشد
نور او بر دره‌ها غالب شود
آن‌چنان مطلوب را طالب شود
در نظر بودش مقامات العباد
لاجرم نامش خدا شاهد نهاد
آلت شاهد زبان و چشم تیز
که ز شب‌خیزش ندارد سر گریز
گر هزاران مدعی سر بر زند
گوش قاضی جانب شاهد کند
قاضیان را در حکومت این فن است
شاهد ایشان را دو چشم روشن است
گفت شاهد زان به جای دیده است
کو به دیده بی‌غرض سر دیده است
مدعی دیده‌ست اما با غرض
پرده باشد دیدهٔ دل را غرض
حق همی‌خواند که تو زاهد شوی
تا غرض بگذاری و شاهد شوی
کین غرض‌ها پردهٔ دیده بود
بر نظر چون پرده پیچیده بود
پس نبیند جمله را با طم و رم
حبک الاشیاء یعمی و یصم
در دلش خورشید چون نوری نشاند
پیشش اختر را مقادیری نماند
پس بدید او بی‌حجاب اسرار را
سیر روح مؤمن و کفار را
در زمین حق را و در چرخ سمی
نیست پنهان‌تر ز روح آدمی
باز کرد از رطب و یابس حق نورد
روح را من امر ربی مهر کرد
پس چو دید آن روح را چشم عزیز
پس برو پنهان نماند هیچ چیز
شاهد مطلق بود در هر نزاع
بشکند گفتش خمار هر صداع
نام حق عدل است و شاهد آن اوست
شاهد عدل است زین رو چشم دوست
منظر حق دل بود در دو سرا
که نظر در شاهد آید شاه را
عشق حق و سر شاهدبازی اش
بود مایه‌ی جمله پرده‌سازی‌اش
پس از آن لولاک گفت اندر لقا
در شب معراج شاهدباز ما
این قضا بر نیک و بد حاکم بود
بر قضا شاهد نه حاکم می‌شود؟
شد اسیر آن قضا میر قضا
شاد باش ای چشم ‌تیز مرتضی
عارف از معروف بس درخواست کرد
کی رقیب ما تو اندر گرم و سرد
ای مشیر ما تو اندر خیر و شر
از اشارت‌های دل‌مان بی‌خبر
ای یرانا لانراه روز و شب
چشم‌ بند ما شده دید سبب
چشم من از چشم‌ها بگزیده شد
تا که در شب آفتابم دیده شد
لطف معروف تو بود آن ای بهی
پس کمال البر فی اتمامه
یا رب اتمم نورنا فی السا هره
وانجنا من مفضحات قاهره
یار شب را روز مهجوری مده
جان قربت‌دیده را دوری مده
بعد تو مرگی‌ست با درد و نکال
خاصه بعدی که بود بعد الوصال
آن که دیدستت مکن نادیده‌اش
آب زن بر سبزهٔ بالیده‌اش
من نکردم لا ابالی در روش
تو مکن هم لاابالی در خلش
هین مران از روی خود او را بعید
آن که او یک‌باره آن روی تو دید
دید روی جز تو شد غل گلو
کل شیء ما سوی الله باطل
باطل‌اند و می‌نمایندم رشد
زان که باطل باطلان را می‌کشد
ذره ذره کندرین ارض و سماست
جنس خود را هر یکی چون کهرباست
معده نان را می‌کشد تا مستقر
می‌کشد مر آب را تف جگر
چشم جذاب بتان زین کوی ها
مغز جویان از گلستان بوی ها
زان که حس چشم آمد رنگ کش
مغز و بینی می‌کشد بوهای خوش
زین کشش‌ها ای خدای رازدان
تو به جذب لطف خودمان ده امان
غالبی بر جاذبان ای مشتری
شاید ار درماندگان را واخری
رو به شه آورد چون تشنه به ابر
آن که بود اندر شب قدر آن بدر
چون لسان وجان او بود آن او
آن او با او بود گستاخ‌گو
گفت ما گشتیم چون جان بند طین
آفتاب جان تویی در یوم دین
وقت آن شد ای شه مکتوم ‌سیر
کز کرم ریشی بجنبانی به خیر
هر یکی خاصیت خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود
آن هنرها گردن ما را ببست
زان مناصب سرنگوساریم و پست
آن هنر فی جیدنا حبل مسد
روز مردن نیست زان فن‌ها مدد
جز همان خاصیت آن خوش حواس
که به شب بد چشم او سلطان شناس
آن هنرها جمله غول راه بود
غیر چشمی کو ز شه آگاه بود
شاه را شرم از وی آمد روز بار
که به شب بر روی شه بودش نظار
وان سگ آگاه از شاه وداد
خود سگ کهفش لقب باید نهاد
خاصیت در گوش هم نیکو بود
کو به بانگ سگ ز شیر آگه شود
سگ چو بیدارست شب چون پاسبان
بی‌خبر نبود ز شبخیز شهان
هین ز بدنامان نباید ننگ داشت
هوش بر اسرارشان باید گماشت
هر که او یک‌بار خود بدنام شد
خود نباید نام جست و خام شد
ای بسا زر که سیه ‌تابش کنند
تا شود ایمن ز تاراج و گزند