عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۶۹
هنگام گلست باده باید
ساقی و حریف ساده باید
گر غنچه گره بر ابرو افکند
پیشانی گل گشاده باید
ساقی برخیز و یار بنشان
کاین شسته و آن ستاده باید
جانست پیام اهل دل را
جانی که به کف نهاده باید
و آنگاه حریف ساده و مست
دردست من اوفتاده باید
خسرو ز بتان کرشمه بد نیست
معشوقهٔ خود مرا ده باید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۰۲
مست من چون باده نوشی جرعه برمن بریز
درد جام خود برین رسوای تر دامن بریز
تیرگی عیش مشتاقان ترا چون رو شنست
بردل تاریک خسرو و بادهٔ روشن بریز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۳۴
مطرب از ناله‌ام چنان شد مست
که فراموش کرده پردهٔ خویش
ساقیا خون من بخور به تمام
می بده لیک نیم خوردهٔ خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۱۵
باده نوشیدن به خلوت لذتی دارد مدام
خاصه آن به ساعت که باشد نازک اندامی ندیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۱۸
امشب سوی دوست راه گیریم
می بر رخ همچو ماه گیریم
دی زهد فروختیم بسیار
امروز ز می پناه گیریم
اقرار به می کنیم و شاهد
برخود همه را گواه گیریم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۲۰
صافی مده ای دوست که مادرد کشانیم
نی رند تمامیم کز ین رند و شانیم
هر چند که در کیسه نداریم پشیزی
درهمت ما بین تو که جمشید و شانیم
کو ساقی نو خیز که بالای دو دیده
چندانکه دو ابر و بنشاند بنشانیم
بیش آرمی ای ساقی خون‌ریز که پیشت
از لب بخوریم و ز مژه باز فشانیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۶۱۵
نو بهار است و گل و موسم عید ای ساقی
باده نوش و گذر از وعد و وعید ای ساقی
روز محشر نبود هیچ حسابش به یقین
هر که در کوی مغان گشت شهید ای ساقی
گشت پیمانه چو تسبیح روان در کف شیخ
تا ز لعل تو یکی جرعه کشید ای ساقی
حاصل از عمر ندارد به جز از حسرت و درد
هر که عید است ز میخانه بعید ای ساقی
آنکه در کوی محبت قدم از صدق نهاد
دگر او پند ادیبان نشنید ای ساقی
بار ها کرده بدم توبه ز می باز مرا
چسم مست تو به میخانه کشید ای ساقی
زاهد از شرم تو دایم سر انگشت گزد
جز در میکده جایی مگرید ای ساقی
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۶
بر هبک نهاده جام باده
وان گاه ز هبک نوش کردش
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۴۷
خوش آن نبیذ غارچی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون، مجلس به بانگ و ولوله
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۴۹
خور به شادی روزگار نوبهار
می گسار اندر تکوک شاهوار
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر متقارب
پاره ۳۸
ایا خلعت فاخر از خرمی
همی رفتی و می نوشتی ز می
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۲۴
چون به بانگ آمد از هوا بخنو
می خور و بانگ رود و چنگ شنو
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴ - غزال و غزل
امشب از دولت می دفع ملالی کردیم
این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم
ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب
کز گرفتاری ایام مجالی کردیم
تیر از غمزه ساقی سپر از جام شراب
با کماندار فلک جنگ وجدالی کردیم
غم به روئین تنی جام می انداخت سپر
غم مگو عربده با رستم زالی کردیم
باری از تلخی ایام به شور و مستی
شکوه از شاهد شیرین خط و خالی کردیم
روزه هجر شکستیم و هلال ابروئی
منظر افروز شب عید وصالی کردیم
بر گل عارض از آن زلف طلایی فامش
یاد پروانه زرین پر و بالی کردیم
مکتب عشق بماناد و سیه حجره غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم
چشم بودیم چو مه شب همه شب تا چون صبح
سینه آئینه خورشید جمالی کردیم
عشق اگر عمر نه پیوست به زلف ساقی
غالب آنست که خوابی و خیالی کردیم
شهریارا غزلم خوانده غزالی وحشی
بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷
جان من خیز و جام باده بیار
که مرا برگ پارسایی نیست
ساغر و می به جان و دل بخرم
پیش کس می بدین روایی نیست
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۲
دی بدان رستهٔ صرافان من بر در تیم
پسری دیدم تابنده‌تر از در یتیم
زین سیه چشمی جادو صنمی طرفه چو ماه
بی‌نظیری که نظیریش نه در هفت اقلیم
با دلم گفتم ای کاشکی این میر بتان
کندی بر من بیچاره دل خویش رحیم
رفتم و چشمگکی کردم و شد بر سر کار
کودکک جلد بد و زیرک و دانا و فهیم
گفتم او را ز کجایی و بگو نام تو چیست
گفت از بلخم و نامست مرا قلب کریم
گفتم: ای جان پدر آیی مهمان پدر؟
گفت: چون نایم و رفتیم همی تا سوی تیم
هر دو در حجره شدیم آنگه و در کرده فراز
خوب شد آنهمه دشوار و شدم کار سلیم
دست شادی و طرب کردن و می خوردن برد
او چنان میر و منش راست بمانند ندیم
چون بشد مست و ز باده سر او گشت گران
کرد وسواس مرا در دل شیطان رجیم
گفتم او را که: سه بوسه دهی ای جان پدر
گفت: خواهی شش بگشای در کیسهٔ سیم
ده درم داشتم از گاه پدر مانده درست
کردم آن ده درم خویش بدان مه تسلیم
بند شلوارش بگشاده نگه کردم من
جفته‌ای دیدم آراسته با هر چه نعیم
سینه بر خاک نهاد آن بت باریک میان
تا به ماهی برسید از بر سیمینش نسیم
شکم و نافش چون قافله پرتو و پنیر
و آن سرین گاهش همچون شکم ماهی شیم
گنبدی از بر چون نقره برآورده سفید
کرده آن نقرهٔ سیمینش به الماس دو نیم
پاره‌ای بردم از این روغن ابلیس به کار
الف خویش نهان کردم در حلقهٔ میم
او به زیر من چون کبک که در چنگل باز
من بر آن گنبد او راست چو بر طور کلیم
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - در شکایت فرماید
خسروا شاها جوان دل شهریارا سرورا
ای جهان را عهد نو هنگامه‌ات خرم بهار
ای برای عقل پرور پایهٔ دین پروری
وی به ذات فیض گستر سایهٔ پروردگار
ای تو را در دور بر ما تحت گردون داوری
وی تو را از قدر بر مافوق گردون اقتدار
ای جهان سالار گیتی داور گردون سریر
ای فلک پرگار عالم مرکز دوران مدار
ای نصیبت سلطنت زنجیر بند معدلت
وی به دست مرحمت مشکل‌گشای روزگار
مشکلی دارم ز دست چرخ کم فرصت ولی
مشکلی آسان گشا د دست شاه کامکار
پیش ازین کز شاعری حاصل نمی‌شد یک شعیر
وز ضرورت کرده بودم شعر بافی را شعار
می‌گذشت از جمله اوقاتی ولی پیوسته بود
وام تاجر در میان و مال دیوان بر کنار
وام چون از حد گذشت و راه سودا بسته گشت
بر شکستم من وزین درهم شکست آن کار و بار
وین بتر کز حرف تحصیل آن زمان خود می‌کند
نغمهٔ خارا گذر هر لحظه بر گوشم گذار
من که تا غایت به امید خدیو نامور
قرض خواهان دگر را کرده‌ام امیدوار
چون بود حالم اگر بر سخت گیریهای دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بی‌زر سفرهٔ بی‌نان دل ز بی‌برگی‌های دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بی‌زر سفرهٔ بی‌نان دل ز بی‌برگی به جان
اسب بی‌جو خانهٔ بی‌گندم نفرها غصه‌خوار
کاهم اندر کاهدان نایاب‌تر از زعفران
من به رنگ زعفرانی مانده از خود شرمسار
وانگه از من گه سمان گه آریه خواهه گه چورک
نازبان فهمی که بارد از زبانش زهر مار
ای به دردت رسم اشفاق و فتوت مستمر
وی به عهدت صد انصاف و مروت استوار
بی‌قراری خاصه در شلاق افلاسی چنین
چون تواند داد شلتاقی چنین با خود قرار
مفلس و باقی ستان مال را باهم چه ربط
شاعر و تحصیلدار ترک را باهم چه کار
الحذر زان ترک یوق بیلمز که گاه بی‌زری
پیش او هرچند عذر آرند گوید زر بیار
حسبةلله شاها یا به بخشش یا به خیر
یا بوجه بیع آن درهای فرد شاهوار
کز پی مدحت ز بحر خاطر آوردم برون
کاول از غرقاب بحر دام خود بیرونم آر
گر به آن ارزم که در اصلم خریداری کنی
اصل و فرعم را بخر وآن گه به لطف خود سپار
ورنه قصد خیر کن ای قبله نزدیک و دور
وز سر من حالیا شر محصل دور دار
حیف باشد چون منی که اوقات خود در مدح تو
صرف نتواند نمود از فاقه یک جزو از هزار
گر بمانم بینی از نظمم به آن درگه روان
کاروانهای جواهر را قطار اندر قطار
ور نمانم روزگار شه بماند کانچه من
گفتم اول هم ندارد ثانی اندر روزگار
سالها ننگ از مسمی داشت اسم محتشم
وین زمان هم دارد ای دارای خورشید اشتهار
از هوای کار می‌آید ولیکن بوی این
کاندرین عهد این مسمی را شود از اسم عار
کی بود کی خسروا کز بحر طبع موج زن
کی بود کی سرو را کز ابر فیض فکر بار
بر دل جوهر شناست بشمرم در و گهر
وز کف دریا خواصت پر کنم جیب و کنار
تا پی ضبط حساب دهر باشد در جهان
سال و مه را دخل در ساعات و در برج اعتبار
بر قیاس دهر باشی ای شه صاحبقران
سالهای بی‌قیاس و قرنهای بی‌شمار
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۵
می‌سزد قبلهٔ خاقانی از آن
که صفات می پیوست کند
هست می خواستن از میران رسم
که می ار نیست طرب هست کند
تو ز می بر درجات خط جام
یک دقیقه ز طرب شست کند
من هم از میر اجل خواهم می
زان که می رایت غم پست کند
به می صاف عقیقین جامش
یک دهم مست زبر دست کند
اوست صافی و لبش جام عقیق
سخنش می که مرا مست کند
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۹
آن مکن در عمل که در عزلت
خوار و مذموم و متهم باشی
در همه حال نیک محضر باش
تا همه وقت محترم باشی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۰ - در معذرت صاحب
ای بر عقاب کرده تقدم ثواب را
وی بر خطا گزیده طریق صواب را
در مستی ار ز بنده خطایی پدید شد
مست از خطا نگردد واجب عقاب را
گر در گذاری از تو نباشد بسی دریغ
امید رستگاری یوم‌الحساب را
ور زانکه باز رای ادب کردنی بود
نیمی مرا ادب کن و نیمی شراب را
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۰ - شراب خواهد
خدایگانا مهمان بنده بودستند
تنی دو دوش به سیکی و نقل و رود و شراب
به طبع خرم و خندان شراب نوشیدند
که بر خماهن گردون فروغ او سیماب
نه در مزاج کسی گرمیی بد از سیکی
نه در دماغ کسی غلبه کرد قوت خواب
شرابشان نرسیده است و بنده درمانده
خدایگانا تدبیر بنده کن به شراب