عبارات مورد جستجو در ۵۱۵ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
از کمال خویش نالم نی ز جور روزگار
زیر بار خود بود دستم، چو شاخ میوه دار
معصیت را خرد مشمر در دیار بندگی
عالمی را می توان آتش زدن از یک شرار
یاد منگر نگذرد از خاطر او دور نیست
آفتاب آن جا که باشد، سایه را نبود گذار
تهمت عیش از می گلرنگ، بیجا می کشم
گریهٔ خونین بود چون شیشه ما را درکنار
در هوای آنکه بنماید رخ، آن صبح امید
جان به کف دارد حزین ، چون شمع از بهر نثار
زیر بار خود بود دستم، چو شاخ میوه دار
معصیت را خرد مشمر در دیار بندگی
عالمی را می توان آتش زدن از یک شرار
یاد منگر نگذرد از خاطر او دور نیست
آفتاب آن جا که باشد، سایه را نبود گذار
تهمت عیش از می گلرنگ، بیجا می کشم
گریهٔ خونین بود چون شیشه ما را درکنار
در هوای آنکه بنماید رخ، آن صبح امید
جان به کف دارد حزین ، چون شمع از بهر نثار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
خرابی برنتابد محنت آبادی که من دارم
گران سنگ است صبر کوه بنیادی که من دارم
خروش من صفیر بلبل تصویر را ماند
نواپرداز خاموشی ست، فریادی که من دارم
مبادا هیچ صیدی بسته دام فراموشی
به حسرت می کشد بی رحم صیادی که من دارم
شکوه حسن بی پروا کجا و طاقت عاشق؟
گدازد شیشه دل را پریزادی که من دارم
به خاک کشتگان از جلوه افکنده ست آشوبی
قیامت می کند، نوخیز شمشادی که من دارم
خوشا قمری که آزاد است از قید گرفتاری
هزاران بنده دارد سرو آزادی که من دارم
به جای رشته دارد تار زنار برهمن را
در این بیت الصّنم تسبیح اورادی که من دارم
نمک پروردهٔ عشقم، حلاوت سنج رسوایی
گریبان می درد شور خدا دادی که من دارم
به حسرت می کند در کام من خونابهٔ دل را
چه می خواهد غمت از جان ناشادی که من دارم؟
حزین ، از لوح فطرت خوانده ام درس جوانمردی
بود پیر خرد شاگرد استادی که من دارم
گران سنگ است صبر کوه بنیادی که من دارم
خروش من صفیر بلبل تصویر را ماند
نواپرداز خاموشی ست، فریادی که من دارم
مبادا هیچ صیدی بسته دام فراموشی
به حسرت می کشد بی رحم صیادی که من دارم
شکوه حسن بی پروا کجا و طاقت عاشق؟
گدازد شیشه دل را پریزادی که من دارم
به خاک کشتگان از جلوه افکنده ست آشوبی
قیامت می کند، نوخیز شمشادی که من دارم
خوشا قمری که آزاد است از قید گرفتاری
هزاران بنده دارد سرو آزادی که من دارم
به جای رشته دارد تار زنار برهمن را
در این بیت الصّنم تسبیح اورادی که من دارم
نمک پروردهٔ عشقم، حلاوت سنج رسوایی
گریبان می درد شور خدا دادی که من دارم
به حسرت می کند در کام من خونابهٔ دل را
چه می خواهد غمت از جان ناشادی که من دارم؟
حزین ، از لوح فطرت خوانده ام درس جوانمردی
بود پیر خرد شاگرد استادی که من دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
جز ذکر تو ساقی، دگر اوراد ندارم
می ده که سر صحبت زهّاد ندارم
بی تابی دامم نه ز اندوه اسیری ست
من تاب فراموشی صیّاد ندارم
از قید محبت نتوان یافت رهایی
بیرون شد ازین بیضهٔ فولاد ندارم
ای شیشهٔ طاقت زده بر خاره کجایی؟
در سنگدلی چون تو دگر یاد ندارم
خاموشیم از ناله نه قانون شکیب است
آسوده نیم، قوّت فریاد ندارم
بیرون ننهم پا ز دل خود که خراب است
دیوانهٔ عشقم، سر آباد ندارم
سنگین دلی ناز تو غلتاند به خونم
حاجت به سبکدستی جلاد ندارم
ساقی دوسه ساغر به کدو ربز، گدا را
از پیر مغان جز طلب ارشاد ندارم
آخر نه حزین توام ای دوست وفا کو؟
دیری ست که خاطر ز غمت شاد ندارم
می ده که سر صحبت زهّاد ندارم
بی تابی دامم نه ز اندوه اسیری ست
من تاب فراموشی صیّاد ندارم
از قید محبت نتوان یافت رهایی
بیرون شد ازین بیضهٔ فولاد ندارم
ای شیشهٔ طاقت زده بر خاره کجایی؟
در سنگدلی چون تو دگر یاد ندارم
خاموشیم از ناله نه قانون شکیب است
آسوده نیم، قوّت فریاد ندارم
بیرون ننهم پا ز دل خود که خراب است
دیوانهٔ عشقم، سر آباد ندارم
سنگین دلی ناز تو غلتاند به خونم
حاجت به سبکدستی جلاد ندارم
ساقی دوسه ساغر به کدو ربز، گدا را
از پیر مغان جز طلب ارشاد ندارم
آخر نه حزین توام ای دوست وفا کو؟
دیری ست که خاطر ز غمت شاد ندارم
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۶
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۷
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۵
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۳۳
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
بدان قرار که تن را بود به جان اخلاص
به خاک پای تو ما را است آنچنان اخلاص
وصال دوست میسر به سیم و زر نشود
اگر تو طالب یاری بههم رسان اخلاص
رهی است راه محبت که صد خطر دارد
رسی به منزل اگر هست کاروان اخلاص
نه در بقا است امیدی نه در فنا ثمری
مگر به کار دل آید در این میان اخلاص
کمان ناز به زه کن به قصد سینه من
میان ما و تو در دل بود نشان اخلاص
تفاوت من و بلبل همین بود که مدام
مرا است درددل و او را است در زبان اخلاص
کجا روم که کنم سجده جز درش قصاب
مرا که هست در این خاک آستان اخلاص
به خاک پای تو ما را است آنچنان اخلاص
وصال دوست میسر به سیم و زر نشود
اگر تو طالب یاری بههم رسان اخلاص
رهی است راه محبت که صد خطر دارد
رسی به منزل اگر هست کاروان اخلاص
نه در بقا است امیدی نه در فنا ثمری
مگر به کار دل آید در این میان اخلاص
کمان ناز به زه کن به قصد سینه من
میان ما و تو در دل بود نشان اخلاص
تفاوت من و بلبل همین بود که مدام
مرا است درددل و او را است در زبان اخلاص
کجا روم که کنم سجده جز درش قصاب
مرا که هست در این خاک آستان اخلاص
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دلبرا گر بنوازی بنگاهی ما را
خوشتر است ار بدهی منصب شاهی ما را
بمن بی سر و پا گوشۀ چشمی بنما
که محال است جز این گوشه پناهی ما را
بر دل تیره ام ای چشمۀ خورشید بتاب
نبود بدتر از این روز سیاهی ما را
از ازل در دل ما تخم محبت کشتند
نبود بهتر از این مهر گیاهی ما را
گرچه از پیشگه خاطر عاطر دوریم
هم مگر یاد کند لطف تو گاهی ما را
باغم عشق که کوهیست گران بر دل ما
عجب است ار نخرد دوست بکاهی ما را
نه دل آشفته تر و شیفته تر از دل ماست
نه جز آن خاطر مجموع گواهی ما را
مفتقر راه بمعمورۀ حسن تو نبود
بده ای پیر خرابات تو راهی ما را
خوشتر است ار بدهی منصب شاهی ما را
بمن بی سر و پا گوشۀ چشمی بنما
که محال است جز این گوشه پناهی ما را
بر دل تیره ام ای چشمۀ خورشید بتاب
نبود بدتر از این روز سیاهی ما را
از ازل در دل ما تخم محبت کشتند
نبود بهتر از این مهر گیاهی ما را
گرچه از پیشگه خاطر عاطر دوریم
هم مگر یاد کند لطف تو گاهی ما را
باغم عشق که کوهیست گران بر دل ما
عجب است ار نخرد دوست بکاهی ما را
نه دل آشفته تر و شیفته تر از دل ماست
نه جز آن خاطر مجموع گواهی ما را
مفتقر راه بمعمورۀ حسن تو نبود
بده ای پیر خرابات تو راهی ما را
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۴
بر آستان خرابات عشق مستانند
که نقد هر دو جهان را به هیچ نستانند
براق همت عالی به تازیانه ی شوق
در آن فضا که به جز دوست نیست می رانند
ز هر چه هست به کلی دو دیده بردوزند
ولی ز روی دلارام خویش نتوانند
نظر حرام شناسند جز به روی حبیب
به غیر دوست خود اندر جهان نمی دانند
گدای کوی نیازند و خاک راه ولیک
فراز مسند اقلیم عشق سلطانند
شهان بی حشم و مفلسان محتشمند
از این طوایف رسمی به کس نمی مانند
فتاده بی سر و پایند بر در دلدار
ولی به گاه روش سروران می دانند
چو لاله گرچه بسی داغ بر جگر دارند
ز شوق چون گل سوری همیشه خندانند
برای آنکه ز غیرت به غیر دل ندهند
بر آستانه ی دل چون حسین دربانند
که نقد هر دو جهان را به هیچ نستانند
براق همت عالی به تازیانه ی شوق
در آن فضا که به جز دوست نیست می رانند
ز هر چه هست به کلی دو دیده بردوزند
ولی ز روی دلارام خویش نتوانند
نظر حرام شناسند جز به روی حبیب
به غیر دوست خود اندر جهان نمی دانند
گدای کوی نیازند و خاک راه ولیک
فراز مسند اقلیم عشق سلطانند
شهان بی حشم و مفلسان محتشمند
از این طوایف رسمی به کس نمی مانند
فتاده بی سر و پایند بر در دلدار
ولی به گاه روش سروران می دانند
چو لاله گرچه بسی داغ بر جگر دارند
ز شوق چون گل سوری همیشه خندانند
برای آنکه ز غیرت به غیر دل ندهند
بر آستانه ی دل چون حسین دربانند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۱
نتوان لعل فرح بخش تو را جان گفتن
کانچه آید به دهان پیش تو نتوان گفتن
عارضت را که بر او مهر فلک دربان است
روشن است اینکه نیارم مه تابان گفتن
قامتت را که از او طوبی و جنت خجل است
راستی را نتوان سرو خرامان گفتن
گفتم از طره ی خال تو پریشان حالم
گفت باری ز تو عیب است پریشان گفتن
گفتمش از تو فراوان غم و محنت دارم
گفت حاصل چه از این هرزه فراوان گفتن
آخر ای دوست که با محنت و درد تو مرا
نیست حاجت سخن راحت و درمان گفتن
آشکارا چو مرا سوخته ای همچو حسین
تا به کی با دگری قصه ی پنهان گفتن
کانچه آید به دهان پیش تو نتوان گفتن
عارضت را که بر او مهر فلک دربان است
روشن است اینکه نیارم مه تابان گفتن
قامتت را که از او طوبی و جنت خجل است
راستی را نتوان سرو خرامان گفتن
گفتم از طره ی خال تو پریشان حالم
گفت باری ز تو عیب است پریشان گفتن
گفتمش از تو فراوان غم و محنت دارم
گفت حاصل چه از این هرزه فراوان گفتن
آخر ای دوست که با محنت و درد تو مرا
نیست حاجت سخن راحت و درمان گفتن
آشکارا چو مرا سوخته ای همچو حسین
تا به کی با دگری قصه ی پنهان گفتن
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴ - فی نعت سرور کائنات صلی الله علیه و آله و سلم
دل از عشق محمد ریش دارم
رقابت با خدای خویش دارم
حقیقت ناز دارد بر مجازم
به معشوق خدای عشقبازم
درین میدان نیامد همچو من مرد
به عشقم عاشقی ها می توان کرد
رسول اندر حقیقت جز خدا نیست
بدین پیغام جبریل آشنا نیست
چو خورشید نخستین شد گل اندود
محمد نام کردش بخت محمود
محمد نیست جز آئینه ای بیش
تو در وی می نمایی جلوهٔ خویش
بدان جلوه به جان خاطر نهادی
به داد حسن خود انصاف دادی
نیاز خودکنی در بی نیازی
به خود نازی اگر بر خویش نازی
ببین آیینه و بر خویش می ناز
جهان قربان ازین هم بیش می ناز
ز عشق خود شدی شرمنده خویش
که خود را نام کردی بندهٔ خو یش
و گر نه کی پسندد عقل مخلوق
که خالق عاشق و مخلوق معشوق
درین جا دم ز مایی و تویی نیست
شمارم شد غلط ورنه دویی نیست
دو بیند هر یکی را چشم کم نور
تو خواهی اولم خوان خواهی ام کور
ندارد کس ز تو بیشی و پیشی
اگر عینی و گر عکس آن خویشی
ز جزء و کل سخن گفتن ندانم
پیامت را فدا یی باد جانم
ترا بشناسد آن کو حق شناس است
خدایا این چه تغییر لباس است !
اگر کفر است حرفم گو مکن گوش
ازین گفتن نخواهم ماند خاموش
بنازم کز کمال مهربانی
پیام خویشتن خود می رسانی
بسا باشد که شاه هفت کشور
گدایانه لباس فقر در بر
به شب گرد د نهان هر سو گدا وار
ز هر نیک و بد عالم خبردار
در آن دم هر که بشناسد که شاه است
اگر گوید که تو شاهی گناه است
چو خاموشی رضای شاه داند
ز بهر مصلحت خاموش ماند
گشایم چند راز دل چو مستان
من و نعت تو چون ظاهر پرستان
رقابت با خدای خویش دارم
حقیقت ناز دارد بر مجازم
به معشوق خدای عشقبازم
درین میدان نیامد همچو من مرد
به عشقم عاشقی ها می توان کرد
رسول اندر حقیقت جز خدا نیست
بدین پیغام جبریل آشنا نیست
چو خورشید نخستین شد گل اندود
محمد نام کردش بخت محمود
محمد نیست جز آئینه ای بیش
تو در وی می نمایی جلوهٔ خویش
بدان جلوه به جان خاطر نهادی
به داد حسن خود انصاف دادی
نیاز خودکنی در بی نیازی
به خود نازی اگر بر خویش نازی
ببین آیینه و بر خویش می ناز
جهان قربان ازین هم بیش می ناز
ز عشق خود شدی شرمنده خویش
که خود را نام کردی بندهٔ خو یش
و گر نه کی پسندد عقل مخلوق
که خالق عاشق و مخلوق معشوق
درین جا دم ز مایی و تویی نیست
شمارم شد غلط ورنه دویی نیست
دو بیند هر یکی را چشم کم نور
تو خواهی اولم خوان خواهی ام کور
ندارد کس ز تو بیشی و پیشی
اگر عینی و گر عکس آن خویشی
ز جزء و کل سخن گفتن ندانم
پیامت را فدا یی باد جانم
ترا بشناسد آن کو حق شناس است
خدایا این چه تغییر لباس است !
اگر کفر است حرفم گو مکن گوش
ازین گفتن نخواهم ماند خاموش
بنازم کز کمال مهربانی
پیام خویشتن خود می رسانی
بسا باشد که شاه هفت کشور
گدایانه لباس فقر در بر
به شب گرد د نهان هر سو گدا وار
ز هر نیک و بد عالم خبردار
در آن دم هر که بشناسد که شاه است
اگر گوید که تو شاهی گناه است
چو خاموشی رضای شاه داند
ز بهر مصلحت خاموش ماند
گشایم چند راز دل چو مستان
من و نعت تو چون ظاهر پرستان
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱ - در صفت ملک هندوستان
ز من عشق است هندستان زمین را
که عشق آنجاست مذهب کفر و دین را
گلستان گل جاوید عشق است
که صاحب طالعش خورشید عشق است
محبت آفتاب و برج شیر است
هوایش هم از این رو گرمسیر است
بهشتی کشوری از جان سر شته
درو حسن و وفا حور و فرشته
محبت را به رضوانی نشانده
به در تشویش دربانی نمانده
خس و خاشاک او ازعشق مست است
در و دیوار او عاشق پرست است
نروید زین زمین برگ گیاهی
که نبود میل او با کهربایی
اثر بین کز جمادات است آهن
به جذب سنگ چون در می دهد تن
به هفت اقلیم از عشّ اق دلریش
نمیرد کس به مرگ دلبر خویش
ندارد هیچ کس بیش از دو کس یاد
که کس جان داد جز مجنون و فرهاد
درین کشور عروس نارسیده
ز جفت خود همی نامی شنیده
به مرگش لب نجنباند سخن را
نسازد تا نسوزد خویشتن را
زن است و می کند کار جوان مرد
کزو هنگامۀ پروانه شد سرد
به مردن عاشقان بی اختیارند
ولی معشوق اینجا جان سپارند
چو سوزد آبگین در آتش هوم
کجا باشد شمار سوزش موم
همی بینم بسی هندی نژادان
که خود را بر صنم سازند قربان
رواج عشق کفر خود فزایند
به جان دادن جوانمردی نمایند
به نام حق کسی کم زرفشاند
خوش آن همت که بر بت سرفشاند
درین صحرا بسی مرغ اند آزاد
کز ایشان چون یکی شد صید صیاد
نپرّد جفت او، نی برک نَد دل
شود خود نیز تا با جفت بسمل
به آب عشق، خاک هند تر شد
چه جای آدمی مرغان اثر شد
ببین جامک به عشق آب باران
ننو شد گرچه باشد آب حیوان
وفا قربان این آب و هوا شد
که مرغ این چمن ماهی وفا شد
مرا باید ز هندوستان سخن گفت
که با عشق است خاک این زمین جفت
ازان گفتم حدیث رام و سیتا
نه این افسانه، تاریخ است اینجا
که عشق آنجاست مذهب کفر و دین را
گلستان گل جاوید عشق است
که صاحب طالعش خورشید عشق است
محبت آفتاب و برج شیر است
هوایش هم از این رو گرمسیر است
بهشتی کشوری از جان سر شته
درو حسن و وفا حور و فرشته
محبت را به رضوانی نشانده
به در تشویش دربانی نمانده
خس و خاشاک او ازعشق مست است
در و دیوار او عاشق پرست است
نروید زین زمین برگ گیاهی
که نبود میل او با کهربایی
اثر بین کز جمادات است آهن
به جذب سنگ چون در می دهد تن
به هفت اقلیم از عشّ اق دلریش
نمیرد کس به مرگ دلبر خویش
ندارد هیچ کس بیش از دو کس یاد
که کس جان داد جز مجنون و فرهاد
درین کشور عروس نارسیده
ز جفت خود همی نامی شنیده
به مرگش لب نجنباند سخن را
نسازد تا نسوزد خویشتن را
زن است و می کند کار جوان مرد
کزو هنگامۀ پروانه شد سرد
به مردن عاشقان بی اختیارند
ولی معشوق اینجا جان سپارند
چو سوزد آبگین در آتش هوم
کجا باشد شمار سوزش موم
همی بینم بسی هندی نژادان
که خود را بر صنم سازند قربان
رواج عشق کفر خود فزایند
به جان دادن جوانمردی نمایند
به نام حق کسی کم زرفشاند
خوش آن همت که بر بت سرفشاند
درین صحرا بسی مرغ اند آزاد
کز ایشان چون یکی شد صید صیاد
نپرّد جفت او، نی برک نَد دل
شود خود نیز تا با جفت بسمل
به آب عشق، خاک هند تر شد
چه جای آدمی مرغان اثر شد
ببین جامک به عشق آب باران
ننو شد گرچه باشد آب حیوان
وفا قربان این آب و هوا شد
که مرغ این چمن ماهی وفا شد
مرا باید ز هندوستان سخن گفت
که با عشق است خاک این زمین جفت
ازان گفتم حدیث رام و سیتا
نه این افسانه، تاریخ است اینجا
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۴۷
در روح الارواح آمده است که شهباز محبت از شجر عزت درپرید بعرش رسید عظمت دید درگذشت بکرسی رسید وسعت دید درگذشت ببهشت رسید نعمت دید درگذشت بخاک رسید محنت دید بر وی نشست کروبیان از عالم خود ندا کردند و گفتند ای وصف پادشاهی ترا با خاک یک درجه آشنائی خاک را از تو بچه نسبت روشنائی گفت او محنت من دارد من محبت نقطۀ که او بر زبر دارد و من در زیر دارم و عشق در محلی که اثبات یابد مر آن را زیر و زبر کند جَعَلْنا عالِیَها سافِلَها.
تا چند مرا زیر و زبر داری تو
وز عالم خویش برگذر داری تو
با این همه مر مراهمین بس باشد
کز درد دلم مها خبر داری تو
تا چند مرا زیر و زبر داری تو
وز عالم خویش برگذر داری تو
با این همه مر مراهمین بس باشد
کز درد دلم مها خبر داری تو
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۸۳
عشق بحدی برسد که عاشق دوست معشوق را دوست گیرد و در دشمنی دشمن او آمیزد همانا که این معنی در عالم مودت بود چون بِخُلَّت رسد روی از همه بگرداند فَانهُمْ عَدُولیٌ اِلّا رَبَ العالَمین و چون بمحبت رسد ازوجود هر موجود بیزار شود اِنی بَریٌ مِمّا تُشرکون اَی فی الْوُجودِ مَعَهُ و چون بعشق بی شعور شود و در پرتو آن نور شود درین بیشعوری نظر از محبوب و محبه برخیزد آن را که بود برخود بود و این سری عظیم است ذوق درباید تا فهم شود و روا بود که عشق بحدی برسد که عاشق را غیور کند ودر غیرت ناصبور کند دوست او را دشمن گیرد و دشمن او را دوست دارد عجب نخواهد که کسی نامش بر زبان راند چون خواهد که کسی دیگرش دوست دارد و آنچه شبلی قَدّسَ اللّهُ روحَهُ در نهایت مقامات هر که حق را یاد کردی او سنگی بر دهان او زدی از غیرت سر این معنی است عاشق کی طاقت آن دارد که کسی در محل نظر او شریک شود:
گر باد صبا بر سر زلفت گردد
بر باد صبا عاشق تو رشگ برد
ور هیچکسی ز خلق در تو نگرد
بر خود دل من جامۀ هستی بدرد
گر باد صبا بر سر زلفت گردد
بر باد صبا عاشق تو رشگ برد
ور هیچکسی ز خلق در تو نگرد
بر خود دل من جامۀ هستی بدرد
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۸۸
اگر عاشق خواهد که معشوق را یاد کند نتواند چنانکه شبلی گوید چون منی ترا یاد کند و دهان را هر ساعتی هزار بار از آب توبه بشوید ازیاد کردنت هرگاه که خواهد یاد کند سلطان غیرت عشق بانگ برزند اِیّاکَ وَیَحْکَ وَاللّهُ کانَ اِیّاکالعَمْری اگر چه ذکر محبت از محبت بود مَنْ اَحبَّ شَیئاً اَکْثَر ذِکْرَهُ اما اگر این ذکر در حضورست از قلت حرمتست و اگر در غیبت است ذکر غایب غیبت است چنانکه جنید گفت مر شبلی را قدس اللّهُ سرَّ هُما هنگام آنکه شبلی در مجلس او گفت اللّه جنید گفتیاذاکِرُ اِنَّ ذَکَرْتَهُ فی الْغَیبةِ فَذِکْرُ الغایبِ غَیْبَتُهُ واِن ذَکَرْتَهُ فی الحُضورِ فَما راعَیْتَ حقّ الحُرْمَةِ.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۰۲
عاشق نخسبد و خفتن او عجب بود:
عَجَبا لِلْمُحِبِّ کَیْفَ یَنامُ
کلُّ نَومٍ عَلَی المُحِّب حَرامٌ
ای برادر عاشق یا در مقام فراق بود یادر هودج وصال اگر در عالم فراق بود از الم و وجع خواب گرد او نگردد و آنچه گفتهاند که اَلسُکونُ حَرامُ عَلَی قُلوُبِ اَوْلِیائِهِ برین معنی قریب است و عجب از محبی که محبوبش نخسبد و او قصد خواب کند شنیدم که موفقۀ در عشق حضرت شأنی داشت بواسطۀ بیخوابی بعلت دق گرفتار شد خواجهاش گفت یا جارِیَةُ اُفْرِشی لنا فِراشا گفت بامَوْلَایَ الَکَ مَولی؟ قالَ نَعَمَقالَتاَنامَ مَوَلاکَ قالَ لاقالَتْ اَما تَسْتَحیی چون مالک تو از خواب مقدس است ترا شرم نیابد که در نظر او سر ببالین استراحت باز نهی و خفتن در حضور او آغاز کنی.
شرمت ناید که در غمش خواب کنی
وانگه ز غمش دو دیده پرآب کنی
در میکدهاش اگر بیابی باری
باید که وضو تو از می ناب کنی
عَجَبا لِلْمُحِبِّ کَیْفَ یَنامُ
کلُّ نَومٍ عَلَی المُحِّب حَرامٌ
ای برادر عاشق یا در مقام فراق بود یادر هودج وصال اگر در عالم فراق بود از الم و وجع خواب گرد او نگردد و آنچه گفتهاند که اَلسُکونُ حَرامُ عَلَی قُلوُبِ اَوْلِیائِهِ برین معنی قریب است و عجب از محبی که محبوبش نخسبد و او قصد خواب کند شنیدم که موفقۀ در عشق حضرت شأنی داشت بواسطۀ بیخوابی بعلت دق گرفتار شد خواجهاش گفت یا جارِیَةُ اُفْرِشی لنا فِراشا گفت بامَوْلَایَ الَکَ مَولی؟ قالَ نَعَمَقالَتاَنامَ مَوَلاکَ قالَ لاقالَتْ اَما تَسْتَحیی چون مالک تو از خواب مقدس است ترا شرم نیابد که در نظر او سر ببالین استراحت باز نهی و خفتن در حضور او آغاز کنی.
شرمت ناید که در غمش خواب کنی
وانگه ز غمش دو دیده پرآب کنی
در میکدهاش اگر بیابی باری
باید که وضو تو از می ناب کنی
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۵۹
ای دوست چون بدایت دوستی از یُحِبُّهُم بود هر آینه از علل مقدس بود و از زلل منزه، در ضمن این سخن سری عظیم است ای دوست آنکه از محبت خود اخبار کرده بمحبت تو گواهی داد یُحِبُّهُم اخبار او بمحبت خود یُحِبُونَهُ شهادت بر محبت تو اگر آن محبت مقدس است این هم مقدس است زیرا که در عشق این و آن نبود پس بگو مقدس است مقدس، پس تکرار بگذار تا از کثرت بوحدت آئی و ذلک سر.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۷۰
عاشق را باید انس به محبوب به درجه ای باشد که اگر هزار زخم تیغ بر وی آید صفای انس را ملاک کند. ادریس نبی صَلَواتُ اللّه وَ سَلامُه عَلَیه گفت در غلبات محبت: لَوْ کانَ بَیْنی وَ بَیْنَکَ بَحْرٌ مِنَ النّار لَطَرَحْتُ نَفْسی فیه شَوْقاً اِلَیکَ:
گر بحر پر آتش است از شوق تو من
خواهم که وجود خود در آن اندازم
گر بحر پر آتش است از شوق تو من
خواهم که وجود خود در آن اندازم