عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۷ - در تفسیر قول مصطفی علیه‌السلام لا بد من قرین یدفن معک و هو حی و تدفن معه و انت میت ان کان کریما اکرمک و ان کان لیما اسلمک و ذلک القرین عملک فاصلحه ما استطعت صدق رسول‌الله
پس پیمبر گفت بهر این طریق
باوفاتر از عمل نبود رفیق
گر بود نیکو ابد یارت شود
ور بود بد در لحد مارت شود
این عمل وین کسب در راه سداد
کی توان کرد ای پدر بی‌اوستاد؟
دون‌ترین کسبی که در عالم رود
هیچ بی‌ارشاد استادی بود؟
اولش علم است آن گاهی عمل
تا دهد بر بعد مهلت یا اجل
استعینوا فی‌الحرف یا ذا النهی
من کریم صالح من اهلها
اطلب الدر اخی وسط الصدف
واطلب الفن من ارباب الحرف
ان رایتم ناصحین انصفوا
بادروا التعلیم لا تستنکفوا
در دباغی گر خلق پوشید مرد
خواجگی خواجه را آن کم نکرد
وقت دم آهنگر ار پوشید دلق
احتشام او نشد کم پیش خلق
پس لباس کبر بیرون کن ز تن
ملبس ذل پوش در آموختن
علم آموزی طریقش قولی است
حرفت آموزی طریقش فعلی است
فقر خواهی آن به صحبت قایم است
نه زبانت کار می‌آید نه دست
دانش آن را ستاند جان ز جان
نه ز راه دفتر و نه از زبان
در دل سالک اگر هست آن رموز
رمزدانی نیست سالک را هنوز
تا دلش را شرح آن سازد ضیا
پس الم نشرح بفرماید خدا
که درون سینه شرحت داده‌ایم
شرح اندر سینه‌ات بنهاده‌ایم
تو هنوز از خارج آن را طالبی
محلبی از دیگران چون حالبی؟
چشمهٔ شیراست در تو بی‌کنار
تو چرا می‌شیر جویی از تغار؟
منفذی داری به بحر ای آب گیر
ننگ دار از آب جستن از غدیر
که الم نشرح نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرح‌جو و کدیه‌ساز؟
در نگر در شرح دل در اندرون
تا نیاید طعنهٔ لا تبصرون
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۸ - تفسیر و هو معکم
یک سبد پر نان تورا بی‌فرق سر
تو همی‌خواهی لب نان در به در
در سر خود پیچ هل خیره‌سری
رو در دل زن چرا بر هر دری؟
تا به زانویی میان آب‌جو
غافل از خود زین و آن تو آب جو
پیش آب و پس هم آب با مدد
چشم‌ها را پیش سد و خلف سد
اسب زیر ران و فارس اسب‌جو
چیست این‌؟ گفت اسب لیکن اسب کو؟
هی نه اسب است این به زیر تو پدید؟
گفت آری لیک خود اسبی که دید؟
مست آب و پیش روی اوست آن
اندر آب و بی‌خبر ز آب روان
چون گهر در بحر گوید بحر کو؟
وآن خیال چون صدف دیوار او
گفتن آن کو؟ حجابش می‌شود
ابر تاب آفتابش می‌شود
بند چشم اوست هم چشم بدش
عین رفع سد او گشته سدش
بند گوش او شده هم هوش او
هوش با حق دار ای مدهوش او
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۹ - در تفسیر قول مصطفی علیه‌السلام من جعل الهموم هما واحدا کفاه الله سائر همومه و من تفرقت به الهموم لا یبالی الله فی ای واد اهلکه
هوش را توزیع کردی بر جهات
می‌نیرزد تره‌یی آن ترهات
آب هش را می‌کشد هر بیخ خار
آب هوشت چون رسد سوی ثمار
هین بزن آن شاخ بد را خو کنش
آب ده این شاخ خوش را نو کنش
هر دو سبزند این زمان آخر نگر
کین شود باطل از آن روید ثمر
آب باغ این را حلال آن را حرام
فرق را آخر ببینی والسلام
عدل چه بود؟ آب ده اشجار را
ظلم چه بود؟ آب دادن خار را
عدل وضع نعمتی در موضعش
نه بهر بیخی که باشد آب کش
ظلم چه بود؟ وضع در ناموضعی
که نباشد جز بلا را منبعی
نعمت حق را به جان و عقل ده
نه به طبع پر زحیر پر گره
بار کن بیگار غم را بر تنت
بر دل و جان کم نه آن جان کندنت
بر سر عیسی نهاده تنگ بار
خر سکیزه می‌زند در مرغزار
سرمه را در گوش کردن شرط نیست
کار دل را جستن از تن شرط نیست
گر دلی رو ناز کن خواری مکش
ور تنی شکر منوش و زهر چش
زهر تن را نافع است و قند بد
تن همان بهتر که باشد بی‌مدد
هیزم دوزخ تن است و کم کنش
ور بروید هیزمی رو بر کنش
ورنه حمال حطب باشی حطب
در دو عالم همچو جفت بولهب
از حطب بشناس شاخ سدره را
گرچه هر دو سبز باشند ای فتی
اصل آن شاخ است هفتم آسمان
اصل این شاخ است از نار و دخان
هست مانندا به صورت پیش حس
که غلط ‌بین است چشم و کیش حس
هست آن پیدا به پیش چشم دل
جهد کن سوی دل آ جهد المقل
ور نداری پا بجنبان خویش را
تا ببینی هر کم و هر بیش را
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۰ - در معنی این بیت «گر راه روی راه برت بگشایند ور نیست شوی بهستیت بگرایند»
گر زلیخا بست درها هر طرف
یافت یوسف هم ز جنبش منصرف
باز شد قفل و در و شد ره پدید
چون توکل کرد یوسف برجهید
گر چه رخنه نیست عالم را پدید
خیره یوسف‌وار می‌باید دوید
تا گشاید قفل و در پیدا شود
سوی بی‌جایی شما را جا شود
آمدی اندر جهان ای ممتحن
هیچ می‌بینی طریق آمدن؟
تو ز جایی آمدی وز موطنی
آمدن را راه دانی هیچ نی
گر ندانی تا نگویی راه نیست
زین ره بی‌راهه ما را رفتنی‌ست
می‌روی در خواب شادان چپ و راست
هیچ دانی راه آن میدان کجاست؟
تو ببند آن چشم و خود تسلیم کن
خویش را بینی در آن شهر کهن
چشم چون بندی که صد چشم خمار
بند چشم توست این سو از غرار؟
چارچشمی تو ز عشق مشتری
بر امید مهتری و سروری
ور بخسبی مشتری بینی به خواب
چغد بد کی خواب بیند جز خراب؟
مشتری خواهی؟ به هر دم پیچ پیچ
تو چه داری که فروشی؟ هیچ هیچ
گر دلت را نان بدی یا چاشتی
از خریداران فراغت داشتی
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۱ - قصهٔ آن شخص کی دعوی پیغامبری می‌کرد گفتندش چه خورده‌ای کی گیج شده‌ای و یاوه می‌گویی گفت اگر چیزی یافتمی کی خوردمی نه گیج شدمی و نه یاوه گفتمی کی هر سخن نیک کی با غیر اهلش گویند یاوه گفته باشند اگر چه در آن یاوه گفتن مامورند
آن یکی می‌گفت من پیغامبرم
از همه پیغامبران فاضل ترم
گردنش بستند و بردندش به شاه
کین همی گوید رسولم از اله
خلق بر وی جمع چون مور و ملخ
که چه مکر است و چه دام است و چه فخ؟
گر رسول آن است کاید از عدم
ما همه پیغامبریم و محتشم
ما از آن جا آمدیم اینجا غریب
تو چرا مخصوص باشی؟ ای ادیب
نه شما چون طفل خفته آمدیت؟
بی‌خبر از راه وز منزل بدیت
از منازل خفته بگذشتید و مست
بی‌خبر از راه و از بالا و پست
ما به بیداری روان گشتیم و خوش
از ورای پنج و شش تا پنج و شش
دیده منزل‌ها ز اصل و از اساس
چون قلاووزان خبیر و ره‌شناس
شاه را گفتند اشکنجه‌ش بکن
تا نگوید جنس او هیچ این سخن
شاه دیدش بس نزار و بس ضعیف
که به یک سیلی بمیرد آن نحیف
کی توان او را فشردن یا زدن؟
که چو شیشه گشته است او را بدن
لیک با او گویم از راه خوشی
که چرا داری تو لاف سر کشی؟
که درشتی ناید این جا هیچ کار
هم به نرمی سر کند از غار مار
مردمان را دور کرد از گرد وی
شه لطیفی بود و نرمی ورد وی
پس نشاندش باز پرسیدش ز جا
که کجا داری معاش و ملتجی؟
گفت ای شه هستم از دار السلام
آمده از ره درین دار الملام
نه مرا خانه‌ست و نه یک هم نشین
خانه کی کرده‌ست ماهی در زمین؟
باز شه از روی لاغش گفت باز
که چه خوردی و چه داری چاشت‌ساز؟
اشتهی داری‌؟چه خوردی بامداد
که چنین سرمستی و پر لاف و باد؟
گفت اگر نانم بدی خشک و طری
کی کنیمی دعوی پیغامبری؟
دعوی پیغامبری با این گروه
هم‌چنان باشد که دل جستن ز کوه
کس ز کوه و سنگ عقل و دل نجست
فهم و ضبط نکتهٔ مشکل نجست
هر چه گویی باز گوید که همان
می‌کند افسوس چون مستهزیان
از کجا این قوم و پیغام از کجا؟
از جمادی جان که را باشد رجا؟
گر تو پیغام زنی آری و زر
پیش تو بنهند جمله سیم و سر
که فلان جا شاهدی می‌خواندت
عاشق آمد بر تو او می‌داندت
ور تو پیغام خدا آری چو شهد
که بیا سوی خدا ای نیک‌عهد
از جهان مرگ سوی برگ رو
چون بقا ممکن بود فانی مشو
قصد خون تو کنند و قصد سر
نز برای حمیت دین و هنر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۳ - در بیان آنک مرد بدکار چون متمکن شود در بدکاری و اثر دولت نیکوکاران ببیند شیطان شود و مانع خیر گردد از حسد هم‌چون شیطان کی خرمن سوخته همه را خرمن سوخته خواهد ارایت الذی ینهی عبدا اذا صلی
وافیان را چون ببینی کرده سود
تو چو شیطانی شوی آنجا حسود
هرکه را باشد مزاج و طبع سست
او نخواهد هیچ کس را تن‌درست
گر نخواهی رشک ابلیسی بیا
از در دعوی به درگاه وفا
چون وفایت نیست باری دم مزن
که سخن دعوی‌ست اغلب ما و من
این سخن در سینه دخل مغزهاست
در خموشی مغز جان را صد نماست
چون بیامد در زبان شد خرج مغز
خرج کم کن تا بماند مغز نغز
مرد کم گوینده را فکراست زفت
قشر گفتن چون فزون شد مغز رفت
پوست افزون بود لاغر بود مغز
پوست لاغر شد چو کامل گشت و نغز
بنگر این هر سه ز خامی رسته را
جوز را و لوز را و پسته را
هر که او عصیان کند شیطان شود
که حسود دولت نیکان شود
چون که در عهد خدا کردی وفا
از کرم عهدت نگه دارد خدا
از وفای حق تو بسته دیده‌یی
اذکروا اذکرکم نشنیده‌‌یی
گوش نه اوفوا بعهدی گوش‌دار
تا که اوف عهدکم آید ز یار
عهد و قرض ما چه باشد؟ ای حزین
همچو دانه ی خشک کشتن در زمین
نه زمین را زان فروغ و لمتری
نه خداوند زمین را توانگری
جز اشارت که ازین می‌بایدم
که تو دادی اصل این را از عدم
خوردم و دانه بیاوردم نشان
که ازین نعمت به سوی ما کشان
پس دعای خشک هل ای نیک‌بخت
که فشاند دانه می‌خواهد درخت
گر نداری دانه ایزد زان دعا
بخشدت نخلی که نعم ما سعی
همچو مریم درد بودش دانه‌نی
سبز کرد آن نخل را صاحب‌فنی
زان که وافی بود آن خاتون راد
بی‌مرادش داد یزدان صد مراد
آن جماعت را که وافی بوده‌اند
بر همه اصنافشان افزوده‌اند
گشت دریاها مسخرشان و کوه
چار عنصر نیز بنده‌ی آن گروه
این خود اکرامی‌ست از بهر نشان
تا ببینند اهل انکار آن عیان
آن کرامت‌های پنهانشان که آن
در نیاید در حواس و در بیان
کار آن دارد خود آن باشد ابد
دایما نه منقطع نه مسترد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۵ - پرسیدن آن پادشاه از آن مدعی نبوت کی آنک رسول راستین باشد و ثابت شود با او چه باشد کی کسی را بخشد یا به صحبت و خدمت او چه بخشش یابند غیر نصیحت به زبان کی می‌گوید
شاه پرسیدش که باری وحی چیست؟
یا چه حاصل دارد آن کس کو نبی‌ست؟
گفت خود آن چیست کش حاصل نشد؟
یا چه دولت ماند کو واصل نشد؟
گیرم این وحی نبی گنجور نیست
هم کم از وحی دل زنبور نیست
چون که او حی الرب الی النحل آمده‌ست
خانهٔ وحیش پر از حلوا شده‌ست
او به نور وحی حق عزوجل
کرد عالم را پر از شمع و عسل
این که کر|مناست و بالا می‌رود
وحیش از زنبور کمتر کی بود؟
نه تو اعطیناک کوثر خوانده‌‌یی؟
پس چرا خشکی و تشنه مانده‌‌یی؟
یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل
بر تو خون گشته‌ست و ناخوش ای علیل؟
توبه کن بیزار شو از هر عدو
کو ندارد آب کوثر در گلو
هر که را دیدی ز کوثر سرخ‌رو
او محمدخوست با او گیر خو
تا احب لله آیی در حساب
کز درخت احمدی با اوست سیب
هر که را دیدی ز کوثر خشک لب
دشمنش می‌دار همچون مرگ و تب
گر چه بابای تواست و مام تو
کو حقیقت هست خون‌آشام تو
از خلیل حق بیاموز این سیر
که شد او بیزار اول از پدر
تا که ابغض لله آیی پیش حق
تا نگیرد بر تو رشک عشق دق
تا نخوانی لا والا الله را
درنیابی منهج این راه را
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۷ - یکی پرسید از عالمی عارفی کی اگر در نماز کسی بگرید به آواز و آه کند و نوحه کند نمازش باطل شود جواب گفت کی نام آن آب دیده است تا آن گرینده چه دیده است اگر شوق خدا دیده است و می‌گرید یا پشیمانی گناهی نمازش تباه نشود بلک کمال گیرد کی لا صلوة الا بحضور القلب و اگر او رنجوری تن یا فراق فرزند دیده است نمازش تباه شود کی اصل نماز ترک تن است و ترک فرزند ابراهیم‌وار کی فرزند را قربان می‌کرد از بهر تکمیل نماز و تن را به آتش نمرود می‌سپرد و امر آمد مصطفی را علیه‌السلام بدین خصال کی فاتبع ملة ابراهیم لقد کانت لکم اسوة حسنة فی‌ابراهیم
آن یکی پرسید از مفتی به راز
گر کسی گرید به نوحه در نماز
آن نماز او عجب باطل شود؟
یا نمازش جایز و کامل بود؟
گفت آب دیده نامش بهر چیست؟
بنگری تا که چه دید او و گریست
آب دیده تا چه دید او از نهان
تا بدان شد او ز چشمه ی خود روان
آن جهان گر دیده است آن پر نیاز
رونقی یابد ز نوحه آن نماز
ور ز رنج تن بد آن گریه و ز سوک
ریسمان بشکست و هم بشکست دوک
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۸ - مریدی در آمد به خدمت شیخ و ازین شیخ پیر سن نمی‌خواهم بلک پیرعقل و معرفت و اگر چه عیسیست علیه‌السلام در گهواره و یحیی است علیه‌السلام در مکتب کودکان مریدی شیخ را گریان دید او نیز موافقت کرد و گریست چون فارغ شد و به در آمد مریدی دیگر کی از حال شیخ واقف‌تر بود از سر غیرت در عقب او تیز بیرون آمد گفتش ای برادر من ترا گفته باشم الله الله تا نیندیشی و نگویی کی شیخ می‌گریست و من نیز می‌گریستم کی سی سال ریاضت بی‌ریا باید کرد و از عقبات و دریاهای پر نهنگ و کوههای بلند پر شیر و پلنگ می‌باید گذشت تا بدان گریهٔ شیخ رسی یا نرسی اگر رسی شکر زویت لی الارض گویی بسیار
یک مریدی اندر آمد پیش پیر
پیر اندر گریه بود و در نفیر
شیخ را چون دید گریان آن مرید
گشت گریان آب از چشمش دوید
گوشور یک‌بار خندد کر دو بار
چونک لاغ املی کند یاری بیار
باراول از ره تقلید و سوم
که همی‌بیند که می‌خندند قوم
کر بخندد همچو ایشان آن زمان
بی‌خبر از حالت خندندگان
باز واپرسد که خنده بر چه بود؟
پس دوم کرت بخندد چون شنود
پس مقلد نیز مانند کراست
اندر آن شادی که او را در سر است
پرتو شیخ آمد و منهل ز شیخ
فیض شادی نز مریدان بل ز شیخ
چون سبد در آب و نوری بر زجاج
گر ز خود دانند آن باشد خداج
چون جدا گردد ز جو داند عنود
کندرو آن آب خوش از جوی بود
آبگینه هم بداند از غروب
کان لمع بود از مه تابان خوب
چون که چشمش را گشاید امر قم
پس بخندد چون سحر بار دوم
خنده‌ش آید هم بر آن خنده ی خودش
که در آن تقلید بر می‌آمدش
گوید از چندین ره دور و دراز
کین حقیقت بود و این اسرار و راز
من در آن وادی چگونه خود ز دور
شادی‌یی می‌کردم از عمیا و شور؟
من چه می‌بستم خیال و آن چه بود؟
درک سستم سست نقشی می‌نمود
طفل ره را فکرت مردان کجاست؟
کو خیال او و کو تحقیق راست؟
فکر طفلان دایه باشد یا که شیر
یا مویز و جوز یا گریه و نفیر
آن مقلد هست چون طفل علیل
گر چه دارد بحث باریک و دلیل
آن تعمق در دلیل و در شکال
از بصیرت می‌کند او را گسیل
مایه‌‌یی کو سرمهٔ سر وی است
برد و در اشکال گفتن کار بست
ای مقلد از بخارا باز گرد
رو بخواری تا شوی تو شیرمرد
تا بخارای دگر بینی درون
صفدران درمحفلش لا یفقهون
پیک اگر چه در زمین چابک‌تگی‌ست
چون به دریا رفت بسکسته رگی‌ست
او حملناهم بود فی‌البر و بس
آن که محمول است در بحر اوست کس
بخشش بسیار دارد شه بدو
ای شده در وهم و تصویری گرو
آن مرید ساده از تقلید نیز
گریه‌‌یی می‌کرد وفق آن عزیز
او مقلدوار همچون مرد کر
گریه می‌دید و ز موجب بی‌خبر
چون بسی بگریست خدمت کرد و رفت
از پی اش آمد مرید خاص تفت
گفت ای گریان چو ابر بی‌خبر
بر وفاق گریهٔ شیخ نظر
الله الله الله ای وافی مرید
گر چه درتقلید هستی مستفید
تا نگویی دیدم آن شه می‌گریست
من چو او بگریستم کان منکری‌ست
گریهٔ پر جهل و پر تقلید و ظن
نیست همچون گریهٔ آن موتمن
تو قیاس گریه بر گریه مساز
هست زین گریه بدان راه دراز
هست آن از بعد سی‌ساله جهاد
عقل آن‌جا هیچ نتواند فتاد
هست زان سوی خرد صد مرحله
عقل را واقف مدان زان قافله
گریهٔ او نز غم است و نز فرح
روح داند گریهٔ عین الملح
گریهٔ او خندهٔ او آن سری‌ست
زانچه وهم عقل باشد آن بری‌ست
آب دیده ی او چو دیده ی او بود
دیدهٔ نادیده دیده کی شود؟
آنچه او بیند نتان کردن مساس
نز قیاس عقل و نز راه حواس
شب گریزد چونک نور آید ز دور
پس چه داند ظلمت شب حال نور؟
پشه بگریزد ز باد با دها
پس چه داند پشه ذوق بادها
چون قدیم آید حدث گردد عبث
پس کجا داند قدیمی را حدث؟
بر حدث چون زد قدم دنگش کند
چون که کردش نیست هم‌رنگش کند
گر بخواهی تو بیایی صد نظیر
لیک من پروا ندارم ای فقیر
این الم و حم این حروف
چون عصای موسی آمد در وقوف
حرف‌ها ماند بدین حرف از برون
لیک باشد در صفات این زبون
هر که گیرد او عصایی ز امتحان
کی بود چون آن عصا وقت بیان؟
عیسوی‌ست این دم نه هر باد و دمی
که برآید از فرح یا از غمی
این الم است و حم ای پدر
آمده‌ست از حضرت مولی البشر
هر الف لامی چه می‌ماند بدین؟
گر تو جان داری بدین چشمش مبین
گر چه ترکیبش حروف است ای همام
می‌بماند هم به ترکیب عوام
هست ترکیب محمد لحم و پوست
گرچه در ترکیب هر تن جنس اوست
گوشت دارد پوست دارد استخوان
هیچ این ترکیب را باشد همان؟
کندر آن ترکیب آمد معجزات
که همه ترکیب‌ها گشتند مات
هم‌چنان ترکیب حم کتاب
هست بس بالا و دیگرها نشیب
زان که زین ترکیب آید زندگی
همچو نفخ صور در درماندگی
اژدها گردد شکافد بحر را
چون عصا حم از داد خدا
ظاهرش ماند به ظاهرها ولیک
قرص نان از قرص مه دوراست نیک
گریهٔ او خندهٔ او نطق او
نیست از وی هست محض خلق هو
چونک ظاهرها گرفتند احمقان
وآن دقایق شد ازیشان بس نهان
لاجرم محجوب گشتند از غرض
که دقیقه فوت شد در معترض
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۹ - داستان آن کنیزک کی با خر خاتون شهوت می‌راند و او را چون بز و خرس آموخته بود شهوت راندن آدمیانه و کدویی در قضیب خر می‌کرد تا از اندازه نگذرد خاتون بر آن وقوف یافت لکن دقیقهٔ کدو را ندید کنیزک را ببهانه براه کرد جای دور و با خر جمع شد بی‌کدو و هلاک شد بفضیحت کنیزک بیگاه باز آمد و نوحه کرد که ای جانم و ای چشم روشنم کیر دیدی کدو ندیدی ذکر دیدی آن دگر ندیدی کل ناقص ملعون یعنی کل نظر و فهم ناقص ملعون و اگر نه ناقصان ظاهر جسم مرحوم‌اند ملعون نه‌اند بر خوان لیس علی الاعمی حرج نفی حرج کرد و نفی لعنت و نفی عتاب و غضب
یک کنیزک یک خری بر خود فکند
از وفور شهوت و فرط گزند
آن خر نر را به گان خو کرده بود
خر جماع آدمی پی برده بود
یک کدویی بود حیلت‌سازه را
در نرش کردی پی اندازه را
در ذکر کردی کدو را آن عجوز
تا رود نیم ذکر وقت سپوز
گر همه کیر خر اندر وی رود
آن رحم و آن روده‌ها ویران شود
خر همی‌شد لاغر و خاتون او
ماند عاجز کز چه شد این خر چو مو
نعلبندان را نمود آن خر که چیست
علت او که نتیجه‌ش لاغری‌ست؟
هیچ علت اندرو ظاهر نشد
هیچ کس از سر او مخبر نشد
در تفحص اندر افتاد او به جد
شد تفحص را دمادم مستعد
جد را باید که جان بنده بود
زان که جد جوینده یابنده بود
چون تفحص کرد از حال اشک
دید خفته زیر خر آن نرگسک
از شکاف در بدید آن حال را
بس عجب آمد از آن آن زال را
خر همی‌گاید کنیزک را چنان
که به عقل و رسم مردان با زنان
در حسد شد گفت چون این ممکن است
پس من اولی تر که خر ملک من است
خر مهذب گشته و آموخته
خوان نهاده‌ست و چراغ افروخته
کرد نادیده و در خانه بکوفت
کی کنیزک چند خواهی خانه روفت؟
از پی روپوش می‌گفت این سخن
کی کنیزک آمدم در باز کن
کرد خاموش و کنیزک را نگفت
راز را از بهر طمع خود نهفت
پس کنیزک جمله آلات فساد
کرد پنهان پیش شد در را گشاد
رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم
لب فرو مالید یعنی صایمم
در کف او نرمه جاروبی که من
خانه را می‌روفتم بهر عطن
چون که با جاروب در را وا گشاد
گفت خاتون زیر لب کی اوستاد
رو ترش کردی و جاروبی به کف؟
چیست آن خر برگسسته از علف؟
نیم کاره و خشمگین جنبان ذکر
ز انتظار تو دو چشمش سوی در
زیر لب گفت این نهان کرد از کنیز
داشتش آن دم چو بی‌جرمان عزیز
بعد از آن گفتش که چادر نه به سر
رو فلان خانه ز من پیغام بر
این چنین گو وین چنین کن وآن چنان
مختصر کردم من افسانه ی زنان
آنچه مقصود است مغز آن بگیر
چون به راهش کرد آن زال ستیر
بود از مستی شهوت شادمان
در فرو بست و همی‌گفت آن زمان
یافتم خلوت زنم از شکر بانگ
رسته‌ام از چار دانگ و از دو دانگ
از طرب گشته بزان زن هزار
در شرار شهوت خر بی‌قرار
چه بزان؟ کان شهوت او را بز گرفت
بز گرفتن گیج را نبود شگفت
میل شهوت کر کند دل را و کور
تا نماید خر چو یوسف نار نور
ای بسا سرمست نار و نارجو
خویشتن را نور مطلق داند او
جز مگر بنده‌ی خدا یا جذب حق
با رهش آرد بگرداند ورق
تا بداند کان خیال ناریه
در طریقت نیست الا عاریه
زشت‌ها را خوب بنماید شره
نیست چون شهوت بتر ز آفتاب ره
صد هزاران نام خوش را کرد ننگ
صد هزاران زیرکان را کرد دنگ
چون خری را یوسف مصری نمود
یوسفی را چون نماید آن جهود؟
بر تو سرگین را فسونش شهد کرد
شهد را خود چون کند وقت نبرد؟
شهوت از خوردن بود کم کن ز خور
یا نکاحی کن گریزان شو ز شر
چون بخوردی می‌کشد سوی حرم
دخل را خرجی بباید لاجرم
پس نکاح آمد چو لاحول و لا
تا که دیوت نفکند اندر بلا
چون حریص خوردنی زن خواه زود
ورنه آمد گربه و دنبه ربود
بار سنگی بر خری که می‌جهد
زود بر نه پیش از آن کو بر نهد
فعل آتش را نمی‌دانی تو برد
گرد آتش با چنین دانش مگرد
علم دیگ و آتش ار نبود تورا
از شرر نه دیگ ماند نه ابا
آب حاضر باید و فرهنگ نیز
تا پزد آب دیگ سالم در ازیز
چون ندانی دانش آهنگری
ریش و مو سوزد چو آنجا بگذری
در فرو بست آن زن و خر را کشید
شادمانه لاجرم کیفر چشید
در میان خانه آوردش کشان
خفت اندر زیر آن نر خر ستان
هم بر آن کرسی که دید او از کنیز
تا رسد در کام خود آن قحبه نیز
پا بر آورد و خر اندر وی سپوخت
آتشی از کیر خر در وی فروخت
خر مؤدب گشته در خاتون فشرد
تا به خایه در زمان خاتون بمرد
بر درید از زخم کیر خر جگر
روده‌ها بسکسته شد از همدگر
دم نزد در حال آن زن جان بداد
کرسی از یک‌سو زن از یک‌سو فتاد
صحن خانه پر ز خون شد زن نگون
مرد او و برد جان ریب المنون
مرگ بد با صد فضیحت ای پدر
تو شهیدی دیده‌یی از کیر خر؟
تو عذاب الخزی بشنو از نبی
در چنین ننگی نکن جان را فدی
دان که این نفس بهیمی نر خراست
زیر او بودن از آن ننگین‌تراست
در ره نفس ار بمیری در منی
تو حقیقت دان که مثل او زنی
نفس ما را صورت خر بدهد او
زانک صورت‌ها کند بر وفق خو
این بود اظهار سر در رستخیز
الله الله از تن چون خر گریز
کافران را بیم کرد ایزد ز نار
کافران گفتند نار اولی ز عار
گفت نی آن نار اصل عارهاست
همچو این ناری که این زن را بکاست
لقمه اندازه نخورد از حرص خود
در گلو بگرفت لقمه ی مرگ بد
لقمه اندازه خور ای مرد حریص
گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص
حق تعالی داد میزان را زبان
هین ز قرآن سورهٔ رحمان بخوان
هین ز حرص خویش میزان را مهل
آز و حرص آمد تو را خصم مضل
حرص جوید کل بر آید او ز کل
حرص مپرست ای فجل ابن الفجل
آن کنیزک می‌شد و می‌گفت آه
کردی ای خاتون تو استا را به راه
کار بی‌استاد خواهی ساختن؟
جاهلانه جان بخواهی باختن
ای ز من دزدیده علمی ناتمام
ننگت آمد که بپرسی حال دام؟
هم بچیدی دانه مرغ از خرمنش
هم نیفتادی رسن در گردنش
دانه کمتر خور مکن چندین رفو
چون کلوا خواندی بخوان لا تسرفوا
تا خوری دانه نیفتی تو به دام
این کند علم و قناعت والسلام
نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم
جاهلان محروم مانده در ندم
چون در افتد در گلوشان حبل دام
دانه خوردن گشت بر جمله حرام
مرغ اندر دام دانه کی خورد؟
دانه چون زهراست در دام ار چرد
مرغ غافل می‌خورد دانه ز دام
همچو اندر دام دنیا این عوام
باز مرغان خبیر هوشمند
کرده‌اند از دانه خود را خشک‌بند
کندرون دام دانه زهرباست
کور آن مرغی که در فخ دانه خواست
صاحب دام ابلهان را سر برید
وان ظریفان را به مجلس‌ها کشید
که از آن‌ها گوشت می‌آید به کار
وز ظریفان بانگ و ناله ی زیر و زار
پس کنیزک آمد از اشکاف در
دید خاتون را بمرده زیر خر
گفت ای خاتون احمق این چه بود
گر تورا استاد خود نقشی نمود؟
ظاهرش دیدی سرش از تو نهان
اوستا ناگشته بگشادی دکان؟
کیر دیدی همچو شهد و چون خبیص
آن کدو را چون ندیدی ای حریص؟
یا چو مستغرق شدی در عشق خر
آن کدو پنهان بماندت از نظر؟
ظاهر صنعت بدیدی زاوستاد
اوستادی برگرفتی شاد شاد؟
ای بسا زراق گول بی‌وقوف
از ره مردان ندیده غیر صوف
ای بسا شوخان ز اندک احتراف
از شهان ناموخته جز گفت و لاف
هر یکی در کف عصا که موسی‌ام
می‌دمد بر ابلهان که عیسی‌ام
آه از آن روزی که صدق صادقان
باز خواهد از تو سنگ امتحان
آخر از استاد باقی را بپرس
یا حریصان جمله کورانند و خرس؟
جمله جستی باز ماندی از همه
صید گرگانند این ابله رمه
صورتی بشینده گشتی ترجمان
بی‌خبر از گفت خود چون طوطیان
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۲ - قصهٔ اهل ضروان و حسد ایشان بر درویشان کی پدر ما از سلیمی اغلب دخل باغ را به مسکینان می‌داد چون انگور بودی عشر دادی و چون مویز و دوشاب شدی عشر دادی و چون حلوا و پالوده کردی عشر دادی و از قصیل عشر دادی و چون در خرمن می‌کوفتی از کفهٔ آمیخته عشر دادی و چون گندم از کاه جدا شدی عشر دادی و چون آرد کردی عشر دادی و چون خمیر کردی عشر دادی و چون نان کردی عشر دادی لاجرم حق تعالی در آن باغ و کشت برکتی نهاده بود کی همه اصحاب باغها محتاج او بدندی هم به میوه و هم به سیم و او محتاج هیچ کس نی ازیشان فرزندانشان خرج عشر می‌دیدند منکر و آن برکت را نمی‌دیدند هم‌چون آن زن بدبخت که کدو را ندید و خر را دید
بود مردی صالحی ربانی‌یی
عقل کامل داشت و پایان دانی‌یی
در ده ضروان به نزدیک یمن
شهره اندر صدقه و خلق حسن
کعبهٔ درویش بودی کوی او
آمدندی مستمندان سوی او
هم ز خوشه عشر دادی بی‌ریا
هم ز گندم چون شدی از که جدا
آرد گشتی عشر دادی هم ازان
نان شدی عشر دگر دادی ز نان
عشر هر دخلی فرو نگذاشتی
چارباره دادی زانچه کاشتی
بس وصیت‌ها بگفتی هر زمان
جمع فرزندان خود را آن جوان
الله الله قسم مسکین بعد من
وا مگیریدش ز حرص خویشتن
تا بماند بر شما کشت و ثمار
در پناه طاعت حق پایدار
دخل‌ها و میوه‌ها جمله ز غیب
حق فرستاده‌ست بی‌تخمین و ریب
در محل دخل اگر خرجی کنی
درگه سود است سودی بر زنی
ترک اغلب دخل را در کشتزار
باز کارد که وی است اصل ثمار
بیش تر کارد خورد زان اندکی
که ندارد در بروییدن شکی
زان بیفشاند به کشتن ترک دست
کان غله‌ش هم زان زمین حاصل شده‌ست
کفشگر هم آنچه افزاید ز نان
می‌خرد چرم و ادیم و سختیان
که اصول دخلم این‌ها بوده‌اند
هم از این‌ها می‌گشاید رزق بند
دخل از آن جا آمده ستش لاجرم
هم در آن جا می‌کند داد و کرم
این زمین و سختیان پرده‌ست و بس
اصل روزی از خدا دان هر نفس
چون بکاری در زمین اصل کار
تا بروید هر یکی را صد هزار
گیرم اکنون تخم را گر کاشتی
در زمینی که سبب پنداشتی
چون دو سه سال آن نروید چون کنی؟
جز که در لابه و دعا کف در زنی
دست بر سر می‌زنی پیش اله
دست و سر بر دادن رزقش گواه
تا بدانی اصل اصل رزق اوست
تا همو را جوید آن که رزق‌جوست
رزق از وی جو مجو از زید و عمر
مستی از وی جو مجو از بنگ و خمر
توانگری زو خو نه از گنج و مال
نصرت از وی خواه نه از عم و خال
عاقبت زین‌ها بخواهی ماندن
هین که را خواهی در آن دم خواندن؟
این دم او را خوان و باقی را بمان
تا تو باشی وارث ملک جهان
چون یفر المرء آید من اخیه
یهرب المولود یوما من ابیه
زان شود هر دوست آن ساعت عدو
که بت تو بود و از ره مانع او
روی از نقاش رو می‌تافتی
چون ز نقشی انس دل می‌یافتی
این دم ار یارانت با تو ضد شوند
وز تو برگردند و در خصمی روند
هین بگو نک روز من پیروز شد
آنچه فردا خواست شد امروز شد
ضد من گشتند اهل این سرا
تا قیامت عین شد پیشین مرا
پیش ازان که روزگار خود برم
عمر با ایشان به پایان آورم
کالهٔ معیوب بخریده بدم
شکر کز عیبش بگه واقف شدم
پیش از آن کز دست سرمایه شدی
عاقبت معیوب بیرون آمدی
مال رفته عمر رفته ای نسیب
ماه و جان داده پی کاله‌ی معیب
رخت دادم زر قلبی بستدم
شاد شادان سوی خانه می‌شدم
شکر کین زر قلب پیدا شد کنون
پیش ازان که عمر بگذشتی فزون
قلب ماندی تا ابد در گردنم
حیف بودی عمر ضایع کردنم
چون بگه‌تر قلبی او رو نمود
پای خود زو وا کشم من زود زود
یار تو چون دشمنی پیدا کند
گر حقد و رشک او بیرون زند
تو ازان اعراض او افغان مکن
خویشتن را ابله و نادان مکن
بلکه شکر حق کن و نان بخش کن
که نگشتی در جوال او کهن
از جوالش زود بیرون آمدی
تا بجویی یار صدق سرمدی
نازنین یاری که بعد از مرگ تو
رشتهٔ یاری او گردد سه تو
آن مگر سلطان بود شاه رفیع
یا بود مقبول سلطان و شفیع
رستی از قلاب و سالوس و دغل
غر او دیدی عیان پیش از اجل
این جفای خلق با تو در جهان
گر بدانی گنج زر آمد نهان
خلق را با تو چنین بدخو کنند
تا تورا ناچار رو آن سو کنند
این یقین دان که در آخر جمله‌شان
خصم گردند و عدو و سرکشان
تو بمانی با فغان اندر لحد
لا تذرنی فرد خواهان از احد
ای جفایت به ز عهد وافیان
هم ز داد توست شهد وافیان
بشنو از عقل خود ای انباردار
گندم خود را به ارض الله سپار
تا شود ایمن ز دزد و از شپش
دیو را با دیوچه زوتر بکش
کو همی ترساندت هر دم ز فقر
همچو کبکش صید کن ای نره صقر
باز سلطان عزیز کامیار
ننگ باشد که کند کبکش شکار
بس وصیت کرد و تخم وعظ کاشت
چون زمینشان شوره بد سودی نداشت
گرچه ناصح را بود صد داعیه
پند را اذنی بباید واعیه
تو به صد تلطیف پندش می‌دهی
او ز پندت می‌کند پهلو تهی
یک کس نامستمع ز استیز و رد
صد کس گوینده را عاجز کند
ز انبیا ناصح‌تر و خوش لهجه‌تر
کی بود؟ که گرفت دمشان در حجر
زانچه کوه و سنگ درکار آمدند
می‌نشد بدبخت را بگشاده بند
آن چنان دل‌ها که بدشان ما و من
نعتشان شد بل اشد قسوة
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۳ - بیان آنک عطای حق و قدرت موقوف قابلیت نیست هم‌چون داد خلقان کی آن را قابلیت باید زیرا عطا قدیم است و قابلیت حادث عطا صفت حق است و قابلیت صفت مخلوق و قدیم موقوف حادث نباشد و اگر نه حدوث محال باشد
چارهٔ آن دل عطای مبدلی‌ست
داد او را قابلیت شرط نیست
بلکه شرط قابلیت داد اوست
داد لب و قابلیت هست پوست
این که موسی را عصا ثعبان شود
همچو خورشیدی کفش رخشان شود
صد هزاران معجزات انبیا
کان نگنجد در ضمیر و عقل ما
نیست از اسباب تصریف خداست
نیست‌ها را قابلیت از کجاست؟
قابلی گر شرط فعل حق بدی
هیچ معدومی به هستی ناآمدی
سنتی بنهاد و اسباب و طرق
طالبان را زیر این ازرق تتق
بیش‌تر احوال بر سنت رود
گاه قدرت خارق سنت شود
سنت و عادت نهاده با مزه
باز کرده خرق عادت معجزه
بی‌سبب گر عز به ما موصول نیست
قدرت از عزل سبب معزول نیست
ای گرفتار سبب بیرون مپر
لیک عزل آن مسبب ظن مبر
هر چه خواهد آن مسبب آورد
قدرت مطلق سبب‌ها بر درد
لیک اغلب بر سبب راند نفاذ
تا بداند طالبی جستن مراد
چون سبب نبود چه ره جوید مرید؟
پس سبب در راه می‌باید بدید
این سبب‌ها بر نظرها پرده‌هاست
که نه هر دیدار صنعش را سزاست
دیده‌‌یی باید سبب سوراخ کن
تا حجب را بر کند از بیخ و بن
تا مسبب بیند اندر لامکان
هرزه داند جهد و اکساب و دکان
از مسبب می‌رسد هر خیر و شر
نیست اسباب و وسایط ای پدر
جز خیالی منعقد بر شاه‌راه
تا بماند دورغفلت چند گاه
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۴ - در ابتدای خلقت جسم آدم علیه‌السلام کی جبرئیل علیه‌السلام را اشارت کرد کی برو از زمین مشتی خاک برگیر و به روایتی از هر نواحی مشت مشت بر گیر
چونک صانع خواست ایجاد بشر
از برای ابتلای خیر و شر
جبرئیل صدق را فرمود رو
مشت خاکی از زمین بستان گرو
او میان بست و بیامد تا زمین
تا گزارد امر رب‌العالمین
دست سوی خاک برد آن مؤتمر
خاک خود را درکشید و شد حذر
پس زبان بگشاد خاک و لابه کرد
کز برای حرمت خلاق فرد
ترک من گو و برو جانم ببخش
رو بتاب از من عنان خنگ رخش
در کشاکش‌های تکلیف و خطر
بهر الله هل مرا اندر مبر
بهر آن لطفی که حقت بر گزید
کرد بر تو علم لوح کل پدید
تا ملایک را معلم آمدی
دایما با حق مکلم آمدی
که سفیر انبیا خواهی بدن
تو حیات جان وحیی نی بدن
بر سرافیلت فضیلت بود ازان
کو حیات تن بود تو آن جان
بانگ صورش نشات تنها بود
نفخ تو نشو دل یکتا بود
جان جان تن حیات دل بود
پس ز دادش داد تو فاضل بود
باز میکائیل رزق تن دهد
سعی تو رزق دل روشن دهد
او بداد کیل پر کرده‌ست ذیل
داد رزق تو نمی‌گنجد به کیل
هم ز عزرائیل با قهر و عطب
تو بهی چون سبق رحمت بر غضب
حامل عرش این چهارند و تو شاه
بهترین هر چهاری ز انتباه
روز محشر هشت بینی حاملانش
هم تو باشی افضل هشت آن زمانش
هم‌چنین برمی‌شمرد و می‌گریست
بوی می‌برد او کزین مقصود چیست
معدن شرم و حیا بد جبرئیل
بست آن سوگندها بر وی سبیل
بس که لابه کردش و سوگند داد
بازگشت و گفت یا رب العباد
که نبودم من به کارت سرسری
لیک زانچه رفت تو داناتری
گفت نامی که ز هولش ای بصیر
هفت گردون باز ماند از مسیر
شرمم آمد گشتم از نامت خجل
ورنه آسان است نقل مشت گل
که تو زوری داده‌یی املاک را
که بدرانند این افلاک را
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۹ - بیان آنک مخلوقی کر ترا ازو ظلمی رسد به حقیقت او هم‌چون آلتیست عارف آن بود کی بحق رجوع کند نه به آلت و اگر به آلت رجوع کند به ظاهر نه از جهل کند بلک برای مصلحتی چنانک ابایزید قدس الله سره گفت کی چندین سالست کی من با مخلوق سخن نگفته‌ام و از مخلوق سخن نشنیده‌ام ولیکن خلق چنین پندارند کی با ایشان سخن می‌گویم و ازیشان می‌شنوم زیرا ایشان مخاطب اکبر را نمی‌بینند کی ایشان چون صدااند او را نسبت به حال من التفات مستمع عاقل به صدا نباشد چنانک مثل است معروف قال الجدار للوتد لم تشقنی قال الوتد انظر الی من یدقنی
احمقانه از سنان رحمت مجو
زان شهی جو کان بود در دست او
باسنان و تیغ لابه چون کنی؟
کو اسیر آمد به دست آن سنی
او به صنعت آزر است و من صنم
آلتی کو سازدم من آن شوم
گر مرا ساغر کند ساغر شوم
ور مرا خنجر کند خنجر شوم
گر مرا چشمه کند آبی دهم
ور مرا آتش کند تابی دهم
گر مرا باران کند خرمن دهم
ور مرا ناوک کند در تن جهم
گر مرا ماری کند زهر افکنم
ور مرا یاری کند خدمت کنم
من چو کلکم در میان اصبعین
نیستم در صف طاعت بین بین
خاک را مشغول کرد او در سخن
یک کفی بربود از آن خاک کهن
ساحرانه در ربود از خاکدان
خاک مشغول سخن چون بی‌خودان
برد تا حق تربت بی‌رای را
تا به مکتب آن گریزان پای را
گفت یزدان که به علم روشنم
که ترا جلاد این خلقان کنم
گفت یا رب دشمنم گیرند خلق
چون فشارم خلق را در مرگ حلق
تو روا داری خداوند سنی
که مرا مبغوض و دشمن‌رو کنی؟
گفت اسبابی پدید آرم عیان
از تب و قولنج و سرسام و سنان
که بگردانم نظرشان را ز تو
در مرض‌ها و سبب‌های سه تو
گفت یا رب بندگان هستند نیز
که سبب‌ها را بدرند ای عزیز
چشمشان باشد گذاره از سبب
در گذشته از حجب از فضل رب
سرمهٔ توحید از کحال حال
یافته رسته ز علت و اعتلال
ننگرند اندر تب و قولنج و سل
راه ندهند این سبب‌ها را به دل
زانک هر یک زین مرض‌ها را دواست
چون دوا نپذیرد آن فعل قضاست
هر مرض دارد دوا می‌دان یقین
چون دوای رنج سرما پوستین
چون خدا خواهد که مردی بفسرد
سردی از صد پوستین هم بگذرد
در وجودش لرزه‌یی بنهد که آن
نه به جامه به شود نز آشیان
چون قضا آید طبیب ابله شود
وان دوا در نفع هم گمره شود
کی شود محجوب ادراک بصیر
زین سبب‌های حجاب گول‌گیر؟
اصل بیند دیده چون اکمل بود
فرع بیند چون که مرد احول بود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۰ - جواب آمدن کی آنک نظر او بر اسباب و مرض و زخم تیغ نیاید بر کار تو عزرائیل هم نیاید کی تو هم سببی اگر چه مخفی‌تری از آن سببها و بود کی بر آن رنجور مخفی نباشد کی و هو اقرب الیه منکم و لکن لا تبصرون
گفت یزدان آن که باشد اصل دان
پس تورا کی بیند او اندر میان؟
گرچه خویش را عامه پنهان کرده‌ یی
پیش روشن‌دیدگان هم پرده‌یی
وان که ایشان را شکر باشد اجل
چون نظرشان مست باشد در دول؟
تلخ نبود پیش ایشان مرگ تن
چون روند از چاه و زندان در چمن
وا رهیدند از جهان پیچ‌پیچ
کس نگرید بر فوات هیچ هیچ
برج زندان را شکست ارکانی‌یی
هیچ ازو رنجد دل زندانی یی؟
کی دریغ این سنگ مرمر را شکست
تا روان و جان ما از حبس رست
آن رخام خوب و آن سنگ شریف
برج زندان را بهی بود و الیف
چون شکستش تا که زندانی برست؟
دست او در جرم این باید شکست
هیچ زندانی نگوید این فشار
جز کسی کز حبس آرندش به دار
تلخ کی باشد کسی را کش برند
از میان زهر ماران سوی قند؟
جان مجرد گشته از غوغای تن
می‌پرد با پر دل بی‌پای تن
همچو زندانی چه کندرشبان
خسبد و بیند به خواب او گلستان
گوید ای یزدان مرا در تن مبر
تا درین گلشن کنم من کر و فر
گویدش یزدان دعا شد مستجاب
وا مرو والله اعلم بالصواب
این چنین خوابی ببین چون خوش بود؟
مرگ نادیده به جنت در رود
هیچ او حسرت خورد بر انتباه
بر تن با سلسله در قعر چاه؟
مؤمنی آخر در آ در صف رزم
که تو را بر آسمان بوده‌ست بزم
بر امید راه بالا کن قیام
همچو شمعی پیش محراب ای غلام
اشک می‌بار و همی‌سوز از طلب
همچو شمع سر بریده جمله شب
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
دم به دم بر آسمان می‌دار امید
در هوای آسمان رقصان چو بید
دم به دم از آسمان می‌آیدت
آب و آتش رزق می‌افزایدت
گر تورا آن جا برد نبود عجب
منگر اندر عجز و بنگر در طلب
کین طلب در تو گروگان خداست
زان که هر طالب به مطلوبی سزاست
جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاه تن بیرون شود
خلق گوید مرد مسکین آن فلان
تو بگویی زنده‌ام ای غافلان
گر تن من همچو تن‌ها خفته است
هشت جنت در دلم بشکفته است
جان چو خفته در گل و نسرین بود
چه غم است ار تن در آن سرگین بود
جان خفته چه خبر دارد ز تن؟
کو به گلشن خفت یا در گولخن؟
می‌زند جان در جهان آبگون
نعره یا لیت قومی یعلمون
گر نخواهد زیست جان بی این بدن
پس فلک ایوان کی خواهد بدن؟
گر نخواهد بی‌بدن جان تو زیست
فی السماء رزقکم روزی کیست؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۲ - جواب آن مغفل کی گفته است کی خوش بودی این جهان اگر مرگ نبودی وخوش بودی ملک دنیا اگر زوالش نبودی و علی هذه الوتیرة من الفشارات
آن یکی می‌گفت خوش بودی جهان
گر نبودی پای مرگ اندر میان
آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ
که نیرزیدی جهان پیچ‌پیچ
خرمنی بودی به دشت افراشته
مهمل و ناکوفته بگذاشته
مرگ را تو زندگی پنداشتی
تخم را در شوره خاکی کاشتی
عقل کاذب هست خود معکوس‌بین
زندگی را مرگ بیند ای غبین
ای خدا بنمای تو هر چیز را
آن چنان که هست در خدعه‌سرا
هیچ مرده نیست پر حسرت ز مرگ
حسرتش آن است کش کم بود برگ
ورنه از چاهی به صحرا اوفتاد
در میان دولت و عیش و گشاد
زین مقام ماتم و ننگین مناخ
نقل افتادش به صحرای فراخ
مقعد صدقی نه ایوان دروغ
بادهٔ خاصی نه مستی‌یی ز دوغ
مقعد صدق و جلیسش حق شده
رسته زین آب و گل آتشکده
ور نکردی زندگانی منیر
یک دو دم مانده‌ست مردانه بمیر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۴ - قصهٔ ایاز و حجره داشتن او جهت چارق و پوستین و گمان آمدن خواجه تاشانس را کی او را در آن حجره دفینه است به سبب محکمی در و گرانی قفل
آن ایاز از زیرکی انگیخته
پوستین و چارقش آویخته
می‌رود هر روز در حجره‌ی خلا
چارقت این است منگر درعلا
شاه را گفتند او را حجره‌‌یی‌ست
اندر آن جا زر و سیم و خمره‌‌یی‌ست
راه می‌ندهد کسی را اندرو
بسته می‌دارد همیشه آن در او
شاه فرمود ای عجب آن بنده را
چیست خود پنهان و پوشیده ز ما؟
پس اشارت کرد میری را که رو
نیم‌شب بگشای و اندر حجره شو
هر چه یابی مر تو را یغماش کن
سر او را بر ندیمان فاش کن
با چنین اکرام و لطف بی‌عدد
از لئیمی سیم و زر پنهان کند
می‌نماید او وفا و عشق و جوش
وان گه او گندم‌نمای جوفروش
هر که اندر عشق یابد زندگی
کفر باشد پیش او جز بندگی
نیم‌شب آن میر با سی معتمد
در گشاد حجرهٔ او رای زد
مشعله بر کرده چندین پهلوان
جانب حجره روانه شادمان
کامر سلطان است بر حجره زنیم
هر یکی همیان زر در کش کنیم
آن یکی می‌گفت هی چه جای زر؟
از عقیق و لعل گوی و از گهر
خاص خاص مخزن سلطان وی است
بلکه اکنون شاه را خود جان وی است
چه محل دارد به پیش این عشیق
لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق؟
شاه را بر وی نبودی بد گمان
تسخری می‌کرد بهر امتحان
پاک می‌دانستش از هر غش و غل
باز از وهمش همی‌لرزید دل
که مبادا کین بود خسته شود
من نخواهم که برو خجلت رود
این نکرده‌ست او و گر کرد او رواست
هر چه خواهد گو بکن محبوب ماست
هر چه محبوبم کند من کرده‌ام
او منم من او چه گر در پرده‌ام؟
باز گفتی دور از آن خو و خصال
این چنین تخلیط ژاژاست و خیال
از ایاز این خود محال است و بعید
کو یکی دریاست قعرش ناپدید
هفت دریا اندرو یک قطره‌‌یی
جملهٔ هستی ز موجش چکره‌یی
جمله پاکی‌ها از آن دریا برند
قطره‌هایش یک به یک میناگرند
شاه شاهان است و بلکه شاه‌ساز
وز برای چشم بد نامش ایاز
چشم‌های نیک هم بر وی بده‌ست
از ره غیرت که حسنش بی‌حد است
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم وصف آن رشک ملک
ور دهان یابم چنین و صد چنین
تنگ آید در فغان این حنین
این قدر هم گر نگویم ای سند
شیشهٔ دل از ضعیفی بشکند
شیشهٔ دل را چو نازک دیده‌ام
بهر تسکین بس قبا بدریده‌ام
من سر هر ماه سه روز ای صنم
بی‌گمان باید که دیوانه شوم
هین که امروز اول سه روزه است
روز پیروزاست نه پیروزه است
هر دلی کندر غم شه می‌بود
دم به دم او را سر مه می‌بود
قصهٔ محمود و اوصاف ایاز
چون شدم دیوانه رفت اکنون ز ساز
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۵ - بیان آنک آنچ بیان کرده می‌شود صورت قصه است وانگه آن صورتیست کی در خورد این صورت گیرانست و درخورد آینهٔ تصویر ایشان و از قدوسیتی کی حقیقت این قصه راست نطق را ازین تنزیل شرم می‌آید و از خجالت سر و ریش و قلم گم می‌کند و العاقل یکفیه الاشاره
زانک پیلم دید هندستان به خواب
از خراج اومید بر ده شد خراب
کیف یاتی النظم لی والقافیه
بعد ما ضاعت اصول العافیه
ما جنون واحد لی فی الشجون
بل جنون فی جنون فی جنون
ذاب جسمی من اشارات الکنی
منذ عاینت البقاء فی الفنا
ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی
ماندم از قصه تو قصه‌ی من بگوی
بس فسانه‌ی عشق تو خواندم به جان
تو مرا کافسانه گشتستم بخوان
خود تو می‌خوانی نه من ای مقتدی
من که طورم تو موسی وین صدا
کوه بیچاره چه داند گفت چیست؟
زان که موسی می‌بداند که تهی‌ست
کوه می‌داند به قدر خویشتن
اندکی دارد ز لطف روح تن
تن چو اصطرلاب باشد ز احتساب
آیتی از روح همچون آفتاب
آن منجم چون نباشد چشم‌تیز
شرط باشد مرد اصطرلاب‌ریز
تا صطرلابی کند از بهر او
تا برد از حالت خورشید بو
جان کز اصطرلاب جوید او صواب
چه قدر داند ز چرخ و آفتاب؟
تو که ز اصطرلاب دیده بنگری
درجهان دیدن یقین بس قاصری
تو جهان را قدر دیده دیده‌‌یی
کو جهان؟ سبلت چرا مالیده‌یی؟
عارفان را سرمه‌یی هست آن بجوی
تا که دریا گردد این چشم چو جوی
ذره‌‌یی از عقل و هوش ار با من است
این چه سودا و پریشان گفتن است؟
چون که مغز من ز عقل و هش تهی‌ست
پس گناه من درین تخلیط چیست؟
نه گناه اوراست که عقلم ببرد
عقل جمله ی عاقلان پیشش بمرد
یا مجیر العقل فتان الحجی
ما سواک للعقول مرتجی
ما اشتهیت العقل مذ جننتنی
ما حسدت الحسن مذ زینتنی
هل جنونی فی هواک مستطاب؟
قل بلی والله یجزیک الثواب
گر به تازی گوید او ور پارسی
گوش و هوشی کو که در فهمش رسی؟
بادهٔ او درخور هر هوش نیست
حلقهٔ او سخرهٔ هر گوش نیست
بار دیگر آمدم دیوانه‌وار
رو رو ای جان زود زنجیری بیار
غیر آن زنجیر زلف دلبرم
گر دو صد زنجیر آری بردرم
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۷ - خلق الجان من مارج من نار و قوله تعالی فی حق ابلیس انه کان من الجن ففسق
شعله می‌زد آتش جان سفیه
کآتشی بود الولد سر ابیه
نه غلط گفتم که بد قهر خدا
علتی را پیش آوردن چرا؟
کار بی‌علت مبرا از علل
مستمر و مستقر است از ازل
در کمال صنع پاک مستحث
علت حادث چه گنجد یا حدث؟
سر آب چه بود؟ آب ما صنع اوست
صنع مغزاست و آب صورت چو پوست
عشق دان ای فندق تن دوستت
جانت جوید مغز و کوبد پوستت
دوزخی که پوست باشد دوستش
داد بدلنا جلودا پوستش
معنی و مغزت بر آتش حاکم است
لیک آتش را قشورت هیزم است
کوزهٔ چوبین که در وی آب جوست
قدرت آتش همه بر ظرف اوست
معنی انسان بر آتش مالک است
مالک دوزخ درو کی هالک است؟
پس میفزا تو بدن معنی فزا
تا چو مالک باشی آتش را کیا
پوست‌ها بر پوست می‌افزوده‌ یی
لاجرم چون پوست اندر دوده‌یی
زان که آتش را علف جز پوست نیست
قهر حق آن کبر را پوستین کنی‌ست
این تکبر از نتیجه‌ی پوست است
جاه و مال آن کبر را زان دوست است
این تکبر چیست؟ غفلت از لباب
منجمد چون غفلت یخ ز آفتاب
چون خبر شد ز آفتابش یخ نماند
نرم گشت و گرم گشت و تیز راند
شد ز دید لب جمله ی تن طمع
خوار و عاشق شد که ذل من طمع
چون نبیند مغز قانع شد به پوست
بند عز من قنع زندان اوست
عزت این جا گبری است و ذل دین
سنگ تا فانی نشد کی شد نگین؟
در مقام سنگی آن گاهی انا؟
وقت مسکین گشتن توست وفنا
کبر زان جوید همیشه جاه و مال
که ز سرگین است گلخن را کمال
کین دو دایه پوست را افزون کنند
شحم و لحم و کبر و نخوت آکنند
دیده را بر لب لب نفراشتند
پوست را زان روی لب پنداشتند
پیشوا ابلیس بود این راه را
کو شکار آمد شبیکه ی جاه را
مال چون ماراست و آن جاه اژدها
سایهٔ مردان زمرد این دو را
زان زمرد مار را دیده جهد
کور گردد مار و ره‌رو وا رهد
چون برین ره خار بنهاد آن رئیس
هر که خست او گفته لعنت بر بلیس
یعنی این غم بر من از غدر وی است
غدر را آن مقتدا سابق‌پی است
بعد ازو خود قرن بر قرن آمدند
جملگان بر سنت او پا زدند
هر که بنهد سنت بد ای فتی
تا در افتد بعد او خلق از عمی
جمع گردد بر وی آن جمله بزه
کو سری بوده‌ست و ایشان دم‌غزه
لیک آدم چارق و آن پوستین
پیش می‌آورد که هستم ز طین
چون ایاز آن چارقش مورود بود
لاجرم او عاقبت محمود بود
هست مطلق کارساز نیستی‌ست
کارگاه هست‌کن جز نیست چیست؟
بر نوشته هیچ بنویسد کسی؟
یا نهاله کارد اندر مغرسی؟
کاغذی جوید که آن بنوشته نیست
تخم کارد موضعی که کشته نیست
تو برادر موضعی ناکشته باش
کاغذ اسپید نابنوشته باش
تا مشرف گردی از نون والقلم
تا بکارد در تو تخم آن ذوالکرم
خود ازین پالوه نالیسیده گیر
مطبخی که دیده‌ام نادیده گیر
زانک ازین پالوده مستی‌ها بود
پوستین و چارق از یادت رود
چون در آید نزع و مرگ آهی کنی
ذکر دلق و چارق آن گاهی کنی
تا نمانی غرق موج زشتی‌یی
که نباشد از پناهی پشتی‌یی
یاد ناری از سفینه‌ی راستین
ننگری در چارق و در پوستین
چون که درمانی به غرقاب فنا
پس ظلمنا ورد سازی بر ولا
دیو گوید بنگرید این خام را
سر برید این مرغ بی‌هنگام را
دور این خصلت ز فرهنگ ایاز
که پدید آید نمازش بی‌نماز
او خروس آسمان بوده ز پیش
نعره‌های او همه در وقت خویش
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۸ - در معنی این کی ارنا الاشیاء کما هی و معنی این کی لو کشف الغطاء ما از ددت یقینا و قوله در هر که تو از دیدهٔ بد می‌نگری از چنبرهٔ وجود خود می‌نگری پایهٔ کژ کژ افکند سایه
ای خروسان از وی آموزید بانگ
بانگ بهر حق کند نه بهر دانگ
صبح کاذب آید و نفریبدش
صبح کاذب عالم و نیک و بدش
اهل دنیا عقل ناقص داشتند
تا که صبح صادقش پنداشتند
صبح کاذب کاروان‌ها را زده‌ست
که به بوی روز بیرون آمده‌ست
صبح کاذب خلق را رهبر مباد
کو دهد بس کاروان‌ها را به باد
ای شده تو صبح کاذب را رهین
صبح صادق را تو کاذب هم مبین
گر نداری از نفاق و بد امان
از چه داری بر برادر ظن همان؟
بدگمان باشد همیشه زشت‌کار
نامهٔ خود خواند اندر حق یار
آن خسان که در کژی‌ها مانده‌اند
انبیا را ساحر و کژ خوانده‌اند
وآن امیران خسیس قلب‌ساز
این گمان بردند بر حجره ی ایاز
کو دفینه دارد و گنج اندران
ز آینهٔ خود منگر اندر دیگران
شاه می‌دانست خود پاکی او
بهر ایشان کرد او آن جست و جو
کی امیر آن حجره را بگشای در
نیم شب که باشد او زان بی‌خبر
تا پدید آید سگالش‌های او
بعد از آن بر ماست مالش‌های او
مر شما را دادم آن زر و گهر
من از آن زرها نخواهم جز خبر
این همی‌گفت و دل او می‌طپید
از برای آن ایاز بی ندید
که منم کین بر زبانم می‌رود؟
این جفاگر بشنود او چون شود؟
باز می‌گوید به حق دین او
که ازین افزون بود تمکین او
کی به قذف زشت من طیره شود؟
وز غرض وز سر من غافل بود؟
مبتلی چون دید تاویلات رنج
برد بیند کی شود او مات رنج؟
صاحب تاویل ایاز صابر است
کو به بحر عاقبت‌ها ناظر است
همچو یوسف خواب این زندانیان
هست تعبیرش به پیش او عیان
خواب خود را چون نداند مرد خیر
کو بود واقف ز سر خواب غیر؟
گر زنم صد تیغ او را ز امتحان
کم نگردد وصلت آن مهربان
داند او کان تیغ بر خود می‌زنم
من وی ام اندر حقیقت او منم