عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۶۹ - الصداء
صدا بر دل خطور ناپسند است
که از آثار نفس پرگزند است
فرو گیردبظلمت وجهه قلب
کند نور حقایق را ز دل سلب
شود از سیئات نفس حادث
کدورات نهانی راست باعث
صداها آید از نفس جهولش
کند محجوب ز انوار قبلوش
بزیر از اوج اقبالش کشاند
که بر حد رسوخش ره نماند
گر این حالت رسد باری بغایت
که هست آن بعد و حرمانرا نهایت
خود آنرا رین و ران گویند جمهور
صفی را دار یارب زین صدا دور
که از آثار نفس پرگزند است
فرو گیردبظلمت وجهه قلب
کند نور حقایق را ز دل سلب
شود از سیئات نفس حادث
کدورات نهانی راست باعث
صداها آید از نفس جهولش
کند محجوب ز انوار قبلوش
بزیر از اوج اقبالش کشاند
که بر حد رسوخش ره نماند
گر این حالت رسد باری بغایت
که هست آن بعد و حرمانرا نهایت
خود آنرا رین و ران گویند جمهور
صفی را دار یارب زین صدا دور
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۳ - العارف
ز عارف گوش کن گر مرد راهی
بذات و وصف و فعل حق گواهی
بود عارف کسی کو را دهد حق
شهودش در صفات و ذات مطلق
و ز آن اشهاد او را هست حالی
که باشد معرفت بی احتمالی
ز حالی کز شهودش گشت حادث
همانا معرفت را اوست باعث
بود فعلش خدائی زانکه بیناست
بفعل حق از آن شد کار او راست
بمیرد جمله از خلق و صفاتش
شود پس بر صفاتالله حیاتش
شود در ذات حق ذاتش چو فانی
خود آنرا عارف ارخوانی توانی
چنین شخصی بمعنی حقشناس است
جز این عارف شدن و هم و قیاس است
هر آنچیزی که بروی واقعی تو
باو بر قدر دانش عارفی تو
بحق چون ره ندارد علم و ادراک
ز خود باید در او فانی شدن پاک
که از راه فنا عارف توان شد
ز سر من عرف واقف توان شد
بذات و وصف و فعل حق گواهی
بود عارف کسی کو را دهد حق
شهودش در صفات و ذات مطلق
و ز آن اشهاد او را هست حالی
که باشد معرفت بی احتمالی
ز حالی کز شهودش گشت حادث
همانا معرفت را اوست باعث
بود فعلش خدائی زانکه بیناست
بفعل حق از آن شد کار او راست
بمیرد جمله از خلق و صفاتش
شود پس بر صفاتالله حیاتش
شود در ذات حق ذاتش چو فانی
خود آنرا عارف ارخوانی توانی
چنین شخصی بمعنی حقشناس است
جز این عارف شدن و هم و قیاس است
هر آنچیزی که بروی واقعی تو
باو بر قدر دانش عارفی تو
بحق چون ره ندارد علم و ادراک
ز خود باید در او فانی شدن پاک
که از راه فنا عارف توان شد
ز سر من عرف واقف توان شد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۷ - و من المتعرفین
گروهی کاهل علم و اختصاصند
تعرف را بطور و طرز خاصند
به برهان میکنند اثبات توحید
ولی خود پیرو ظنند و تقلید
دهند از بیخودی درس معارف
بجای خود ولی چون سنگ واقفند
کفایت کرده او بر لفظ و حرفی
کز و هرگز نشاید بست طرفی
چه سود از اینهمه الفاظ عالی
که محیالدین نوشته یا غزالی
اگر گفتند آنها بهر این است
که آید در ره آن کاهل یقین است
نه بهر آنکه در لفظش وساوس
کنند ارباب ظاهر در مجالس
در این الفاظ چون گشتند کامل
شوند از کسب بمعنی سخت غافل
نشد زین علمشان حاصل کمالی
بغیر از گفتگو و قیل و قالی
بیان فقر کاهلش خاص بودند
به بحر معرفت غواص بودند
باهل قشر و صورت منتسب شد
بلفظ بی حقیقت منقلب شد
گرش گوئی معارف گر قبولست
چرا خاطر ترا زاهلش ملول است
بلفظش قائلی بیفعل چونست
گر این آبست چون بهره تو خونست
نه تنها نیستی حامل بگفتار
کز اهلش هم کنی پیوسته انکار
بگوید ما ولی را با دلایل
شناسیم اینکه بینی نیست کامل
از آن غافل که فرض او بحث نیست
صفات اولیا بر یک نسق نیست
هر آن یک را صفات و خلق خاصی است
مگر بر وصف حقشان کاختصاصی است
ولی میزان که کردی فرض وهمست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
تو آن میزان که کردی فرض و همست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
اگر میزان تو دور از خطا بود
دلت مرات نور اولیا بود
تو خود گوئی که عالم بیولی نیست
خلافت بیعمر حق بیعلی نیست
شناسی هم صفات و خلق و خورا
چرا نشناختی عمری پس او را
اگر گوئی ندیدم ناشناسی
و گر گوئی نباشد ناسپاسی
کسی که آرد دلیل اثبات شی را
شناسد هم بوصف و رسم ویرا
بعمری گرنجست او را دغل بود
دلش بینور و علمش بیعمل بود
نه او را ذوق باشد نه بصیرت
نه تحقیقش بکس برهان و حجت
غرض از لفظ عرفان حاصلی نیست
تو را تا رهنمای کاملی نیست
تعرف را بطور و طرز خاصند
به برهان میکنند اثبات توحید
ولی خود پیرو ظنند و تقلید
دهند از بیخودی درس معارف
بجای خود ولی چون سنگ واقفند
کفایت کرده او بر لفظ و حرفی
کز و هرگز نشاید بست طرفی
چه سود از اینهمه الفاظ عالی
که محیالدین نوشته یا غزالی
اگر گفتند آنها بهر این است
که آید در ره آن کاهل یقین است
نه بهر آنکه در لفظش وساوس
کنند ارباب ظاهر در مجالس
در این الفاظ چون گشتند کامل
شوند از کسب بمعنی سخت غافل
نشد زین علمشان حاصل کمالی
بغیر از گفتگو و قیل و قالی
بیان فقر کاهلش خاص بودند
به بحر معرفت غواص بودند
باهل قشر و صورت منتسب شد
بلفظ بی حقیقت منقلب شد
گرش گوئی معارف گر قبولست
چرا خاطر ترا زاهلش ملول است
بلفظش قائلی بیفعل چونست
گر این آبست چون بهره تو خونست
نه تنها نیستی حامل بگفتار
کز اهلش هم کنی پیوسته انکار
بگوید ما ولی را با دلایل
شناسیم اینکه بینی نیست کامل
از آن غافل که فرض او بحث نیست
صفات اولیا بر یک نسق نیست
هر آن یک را صفات و خلق خاصی است
مگر بر وصف حقشان کاختصاصی است
ولی میزان که کردی فرض وهمست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
تو آن میزان که کردی فرض و همست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
اگر میزان تو دور از خطا بود
دلت مرات نور اولیا بود
تو خود گوئی که عالم بیولی نیست
خلافت بیعمر حق بیعلی نیست
شناسی هم صفات و خلق و خورا
چرا نشناختی عمری پس او را
اگر گوئی ندیدم ناشناسی
و گر گوئی نباشد ناسپاسی
کسی که آرد دلیل اثبات شی را
شناسد هم بوصف و رسم ویرا
بعمری گرنجست او را دغل بود
دلش بینور و علمش بیعمل بود
نه او را ذوق باشد نه بصیرت
نه تحقیقش بکس برهان و حجت
غرض از لفظ عرفان حاصلی نیست
تو را تا رهنمای کاملی نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۲ - العامه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۵ - العبادله
عبادله بنزد مرد دانا
بوند اهل تجلیات اسما
چو اسمی را تحقق بر حقیقت
عیان یابند از اسمای حضرت
شوندار بر صفات اسم موصوف
ربوبیت شود زان اسم مکشوف
عبودیت پس ایشانراست للحق
خود از حیث ربوبیت بمطلق
که ایشانرا شود زان اسم مشهود
چه هر اسمی خود اوربست و معبود
پس ایشانند عبد اسم ذوالمن
شنو تفصیل هر یک را تو از من
بوند اهل تجلیات اسما
چو اسمی را تحقق بر حقیقت
عیان یابند از اسمای حضرت
شوندار بر صفات اسم موصوف
ربوبیت شود زان اسم مکشوف
عبودیت پس ایشانراست للحق
خود از حیث ربوبیت بمطلق
که ایشانرا شود زان اسم مشهود
چه هر اسمی خود اوربست و معبود
پس ایشانند عبد اسم ذوالمن
شنو تفصیل هر یک را تو از من
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۸ - عبدالخالق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۴ - عبدالرزق
ولیی عبد رزاقش بود نام
که از حق یافت رزقش وسعتی تام
کند پس بر عبادالله ایثار
برزق خویش و دارد شکر ازینکار
اگر خواهد دهد از نیم نانی
بعمری رزق بر خلق جهانی
شوند ار خلق یکجا مهیمانش
نیاید هیچ کم از سفره نانش
از آن رزق مبارک کش خداداد
بایثار او بکل ماسوا داد
کسی کو یبسط الرزقش نصیب است
بفیض من یشاالله قریب است
حق از خیرش جهانرا کرد آباد
برزق خلق بسط از خیر او داد
دهد رزاق مطلق بر خلایق
هر آن رزقی که در حالیست لایق
بود رزق بدن ماکول و ملبوس
دگر هم رزق حس ادراک محسوس
بود رزق خیال ادراک عالی
بر اشباح و صورهای خیالی
خود آن از ماده باشد مجرد
بمعنی دون مقدار اینست در حد
بتحقیق محقق رزق و هم است
معانیی که جزئی نزد فهم است
دگر هم رزق عقل است ار که دانی
علوم حقه و آن کلی معانی
بود پس واسطه کل عبد رازق
رسد هر رزق از وی بر خلایق
که از حق یافت رزقش وسعتی تام
کند پس بر عبادالله ایثار
برزق خویش و دارد شکر ازینکار
اگر خواهد دهد از نیم نانی
بعمری رزق بر خلق جهانی
شوند ار خلق یکجا مهیمانش
نیاید هیچ کم از سفره نانش
از آن رزق مبارک کش خداداد
بایثار او بکل ماسوا داد
کسی کو یبسط الرزقش نصیب است
بفیض من یشاالله قریب است
حق از خیرش جهانرا کرد آباد
برزق خلق بسط از خیر او داد
دهد رزاق مطلق بر خلایق
هر آن رزقی که در حالیست لایق
بود رزق بدن ماکول و ملبوس
دگر هم رزق حس ادراک محسوس
بود رزق خیال ادراک عالی
بر اشباح و صورهای خیالی
خود آن از ماده باشد مجرد
بمعنی دون مقدار اینست در حد
بتحقیق محقق رزق و هم است
معانیی که جزئی نزد فهم است
دگر هم رزق عقل است ار که دانی
علوم حقه و آن کلی معانی
بود پس واسطه کل عبد رازق
رسد هر رزق از وی بر خلایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۴ - عبدالحکم
میان بندگان عبدالحکم را
بدان حاکم بحکم الله شیم را
بحکم از حق بود بر خلق مأمور
زریب وظن و اوهام و ریا دور
نه تنها حکم او در امر شرعست
که حکمش جاری اندر اصل و فرعست
نشان حکم او باشد که بادی
کند در کاه و گندم افتقادی
ز حکمش شد شکار گربه عصفور
که کرمی خورده بود از ملک معمور
ز حکمش باد برد آرامش از گل
چو او بر باد بر باد داد آرام بلبل
ز حکمش خورد قاضی چوب رشوت
بحکم حق چو قاضی کرد حیلت
ز حکمش زاهدی شد همدم خلق
که او را بس دغلها بود در دلق
بدینسان حکم او جاریست مطلق
شکافد موی در احقاق هر حق
بدان حاکم بحکم الله شیم را
بحکم از حق بود بر خلق مأمور
زریب وظن و اوهام و ریا دور
نه تنها حکم او در امر شرعست
که حکمش جاری اندر اصل و فرعست
نشان حکم او باشد که بادی
کند در کاه و گندم افتقادی
ز حکمش شد شکار گربه عصفور
که کرمی خورده بود از ملک معمور
ز حکمش باد برد آرامش از گل
چو او بر باد بر باد داد آرام بلبل
ز حکمش خورد قاضی چوب رشوت
بحکم حق چو قاضی کرد حیلت
ز حکمش زاهدی شد همدم خلق
که او را بس دغلها بود در دلق
بدینسان حکم او جاریست مطلق
شکافد موی در احقاق هر حق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۰ - عبدالمتین
کسی عبدالمتین اندر شکوه است
که صلب و محکم اندر دین چون کوه است
تاثر را در او ره نیست اصلا
که از چیزی تواند گشت اغوا
ز راه قوت نفس دلیرش
نیندازد صدای ببر و شیرش
بجنبند ار جهان بر دفعش اصلا
خیالش را نجنبانند از جا
نسازد نرم او را هیچ سنگی
نلغزد از حق اندر صلح و جنگی
در او راه تاثر جمله سد است
بهر امری ز هر چیزی اشد است
در او شیئی ندارد هیچ تأثیر
ز موجودی نیابد هیچ تغییر
قوی یعنی بهر شیئی مؤثر
متین نبود بر او شیئی مغیر
قوی غالب بمعنی بر بد و خوب
متین یعنی بچیزی نیست مغلوب
کسی کو مظهر اسم قوی شد
ز استیلا بر اشیاء مستوی شد
هم آنکو مظهر اسم متین است
نه مستولی بر او شیئی یقین است
قویرا با متین فرق اینچنین بود
تو دریاب از متانت کاین متین بود
که صلب و محکم اندر دین چون کوه است
تاثر را در او ره نیست اصلا
که از چیزی تواند گشت اغوا
ز راه قوت نفس دلیرش
نیندازد صدای ببر و شیرش
بجنبند ار جهان بر دفعش اصلا
خیالش را نجنبانند از جا
نسازد نرم او را هیچ سنگی
نلغزد از حق اندر صلح و جنگی
در او راه تاثر جمله سد است
بهر امری ز هر چیزی اشد است
در او شیئی ندارد هیچ تأثیر
ز موجودی نیابد هیچ تغییر
قوی یعنی بهر شیئی مؤثر
متین نبود بر او شیئی مغیر
قوی غالب بمعنی بر بد و خوب
متین یعنی بچیزی نیست مغلوب
کسی کو مظهر اسم قوی شد
ز استیلا بر اشیاء مستوی شد
هم آنکو مظهر اسم متین است
نه مستولی بر او شیئی یقین است
قویرا با متین فرق اینچنین بود
تو دریاب از متانت کاین متین بود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۵ - عبدالبر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۴ - عبدالغنی
ز حق عبدالغنی دارد غنائی
که ز استغنا نبیند ما سوائی
نمود از ما سوا حق بینیازش
باستغناست از خلق امتیازش
بمحتاجان عطا بیمسئلت کرد
باستعداد لیک آن موهبت کرد
دهد بی مسئلت الا که قائل
باستعداد باشد نطق سائل
دهد یعنی عطاگر بیسوالی
طلب ز او کردهاند از نطق حالی
چه باشد فقر ذاتی بهر ممکن
بمعنی افتقار اوست بین
سوی آن کو بهمتهاست جامع
باو فقر و غناها جمله راجع
غنا چون بحرش اندر آستین است
بذات خود غنی از عالمین است
چو ذاتش فانی اندر ذات حق است
غنایش ثابت از اثبات حق است
که ز استغنا نبیند ما سوائی
نمود از ما سوا حق بینیازش
باستغناست از خلق امتیازش
بمحتاجان عطا بیمسئلت کرد
باستعداد لیک آن موهبت کرد
دهد بی مسئلت الا که قائل
باستعداد باشد نطق سائل
دهد یعنی عطاگر بیسوالی
طلب ز او کردهاند از نطق حالی
چه باشد فقر ذاتی بهر ممکن
بمعنی افتقار اوست بین
سوی آن کو بهمتهاست جامع
باو فقر و غناها جمله راجع
غنا چون بحرش اندر آستین است
بذات خود غنی از عالمین است
چو ذاتش فانی اندر ذات حق است
غنایش ثابت از اثبات حق است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۸ - عبدالنور
ز عبدالنور گویم اوست بینا
بنور حق که اشیاء زوست پیدا
بعبدالنور عالم مستبین است
که او خود نور حق در عالمین است
بود نور آنکه خود ظاهر بذاتست
دگر مظهر بکل ممکنات است
ازو اعیان و اکوان گشت ظاهر
تجلی کرده حق زاو در مظاهر
مگر اعیان ظهورش در حقایق
بعلم آمد اگر دانی دقایق
مگر اکوان ظهورش بر مناسب
بود مشهود اگر دانی مراتب
مراتب زان یکی لیل و نهار است
که این هر دو بیک نور آشکار است
نپنداری که لیل از نور دور است
سفیدی و سیاهی هر دو نور است
شب از نور است کاینسان منظلم شد
لب روز از فروغش مبتسم شد
زمین و آسمان و عرض و افلاک
همه نور است نزد اهل ادراک
بعالم هر چه بینی عین نور است
از و حق در تجلی و ظهور است
بیان آن بشرح آیت نور
شد ار باشد بیادت شرح مذکور
رجوعی کن هم ار نبود بیادت
که گردد دور دانش بر مرادت
بنور حق که اشیاء زوست پیدا
بعبدالنور عالم مستبین است
که او خود نور حق در عالمین است
بود نور آنکه خود ظاهر بذاتست
دگر مظهر بکل ممکنات است
ازو اعیان و اکوان گشت ظاهر
تجلی کرده حق زاو در مظاهر
مگر اعیان ظهورش در حقایق
بعلم آمد اگر دانی دقایق
مگر اکوان ظهورش بر مناسب
بود مشهود اگر دانی مراتب
مراتب زان یکی لیل و نهار است
که این هر دو بیک نور آشکار است
نپنداری که لیل از نور دور است
سفیدی و سیاهی هر دو نور است
شب از نور است کاینسان منظلم شد
لب روز از فروغش مبتسم شد
زمین و آسمان و عرض و افلاک
همه نور است نزد اهل ادراک
بعالم هر چه بینی عین نور است
از و حق در تجلی و ظهور است
بیان آن بشرح آیت نور
شد ار باشد بیادت شرح مذکور
رجوعی کن هم ار نبود بیادت
که گردد دور دانش بر مرادت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۴ - الفتوح
فتوح اندر لغت باشد گشایش
که هر جائی کند نوعی نمایش
فتوح دنیوی رزق است و نعمت
دگر هم مال و جاه و عز و نصرت
فتوح اخروی شد حسن اعمال
دگر تهذیب خلق و صحت حال
بعارف نسبت فتح از شهود است
بسالک فتح در سیر وجود است
فتوح قلب را کشف حجب دان
ز بهر عاشق استعمال حب دان
غرض در هر مقامش وجه خاصیست
بهر حیثیت او را اختصاصی است
که هر جائی کند نوعی نمایش
فتوح دنیوی رزق است و نعمت
دگر هم مال و جاه و عز و نصرت
فتوح اخروی شد حسن اعمال
دگر تهذیب خلق و صحت حال
بعارف نسبت فتح از شهود است
بسالک فتح در سیر وجود است
فتوح قلب را کشف حجب دان
ز بهر عاشق استعمال حب دان
غرض در هر مقامش وجه خاصیست
بهر حیثیت او را اختصاصی است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۶ - الفتح المبین
گرت فتح مبین باشد مبین
خود آن فتح از ولایت شد معین
شود ز انوار اسماء الهی
تجلیها بمرد ره کما هی
خود از فتح مبین است این عبارت
که در «انا فتحنا» شد اشارت
شد اینجا سالکان را محو یکسر
ذنوب ما تقدم ما تاخر
ز خود یعنی دو عالم کرده سلب او
گذشته از صفات نفس و قلب او
گناه ما تأخیر ما تقدم
حجاب قلب و نفس آمد مسلم
خود آن فتح از ولایت شد معین
شود ز انوار اسماء الهی
تجلیها بمرد ره کما هی
خود از فتح مبین است این عبارت
که در «انا فتحنا» شد اشارت
شد اینجا سالکان را محو یکسر
ذنوب ما تقدم ما تاخر
ز خود یعنی دو عالم کرده سلب او
گذشته از صفات نفس و قلب او
گناه ما تأخیر ما تقدم
حجاب قلب و نفس آمد مسلم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۲ - القیام بالله
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۴ - القدم
قدم باشد از حق آنحکم سابق
که بر عبد از ازل بدخاص و لایق
شود ز او تام استعداد و کامل
بآخر موهبت بر عبد قابل
رسیده است اینحدیث از فخر عالم
بمحشر در خروش آید جهنم
همی در نعره «هل من مزید» است
خورد گر عالمی بازش امید است
نهد جبار پس در وی قدم را
کند بر خلق تا کامل کرم را
به «قطنی قطنی» او پس بینفس شد
ندارم جا دگر یعنی که بس شد
قدم باشد اگر دانی کنایت
ز جسم و صورت انسان نهایت
بعبد از حق مواهب دمبدم دان
خود آخر موهبت آنرا قدم دان
ز اسماء موهبتها بر نظام است
بآخر اسم سیر ما تمام است
بعبد اسمای حق دارد مراتب
بآخر اسم شد ختم مواهب
بسی این نکته باریک و دقیق است
کسی فهمد که ادراکش عمیق است
معانی جمله اندر لفظ ناید
شد از وی ذکر آنقدری که شاید
غرض زان اسم کو آخر جهت شد
تمام از وی بسالک موهبت شد
از و سیر وجودش بر کمال است
بحق درعین قرب و اتصالست
چو اشیاء ظل اسماء جلیلند
که هر شیی را بشیئیت دخیلند
باسماء شد مرتب در حقایق
وجود ممکنات از حکم سابق
نباشد پر کاهی گر بری پی
که اسماء جمله نبود ظاهر از وی
تو را خود این طبیعت تا بکار است
بسر فکر علو و اقتدار است
نگردد سیر هیچ از آرزوئی
بهر آنی بود در جستجوئی
رسد تا آنکه سیرش بر نهایت
بمقداریکه بودش در بدایت
خود آنسالک که اندر سیراشیاءست
بهردم اسمی او را کشف زاسماست
باسم آخر او را سیر اصل است
که استعداد هر شیی از چه فصل است
مقام جمع اسمائیست اینجا
ز اشیاء غیر واحد نیست اینجا
که بر عبد از ازل بدخاص و لایق
شود ز او تام استعداد و کامل
بآخر موهبت بر عبد قابل
رسیده است اینحدیث از فخر عالم
بمحشر در خروش آید جهنم
همی در نعره «هل من مزید» است
خورد گر عالمی بازش امید است
نهد جبار پس در وی قدم را
کند بر خلق تا کامل کرم را
به «قطنی قطنی» او پس بینفس شد
ندارم جا دگر یعنی که بس شد
قدم باشد اگر دانی کنایت
ز جسم و صورت انسان نهایت
بعبد از حق مواهب دمبدم دان
خود آخر موهبت آنرا قدم دان
ز اسماء موهبتها بر نظام است
بآخر اسم سیر ما تمام است
بعبد اسمای حق دارد مراتب
بآخر اسم شد ختم مواهب
بسی این نکته باریک و دقیق است
کسی فهمد که ادراکش عمیق است
معانی جمله اندر لفظ ناید
شد از وی ذکر آنقدری که شاید
غرض زان اسم کو آخر جهت شد
تمام از وی بسالک موهبت شد
از و سیر وجودش بر کمال است
بحق درعین قرب و اتصالست
چو اشیاء ظل اسماء جلیلند
که هر شیی را بشیئیت دخیلند
باسماء شد مرتب در حقایق
وجود ممکنات از حکم سابق
نباشد پر کاهی گر بری پی
که اسماء جمله نبود ظاهر از وی
تو را خود این طبیعت تا بکار است
بسر فکر علو و اقتدار است
نگردد سیر هیچ از آرزوئی
بهر آنی بود در جستجوئی
رسد تا آنکه سیرش بر نهایت
بمقداریکه بودش در بدایت
خود آنسالک که اندر سیراشیاءست
بهردم اسمی او را کشف زاسماست
باسم آخر او را سیر اصل است
که استعداد هر شیی از چه فصل است
مقام جمع اسمائیست اینجا
ز اشیاء غیر واحد نیست اینجا
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۶ - القرب
دگر قرب از فنا باشد عبارت
بعهد ماسبق دارد اشارت
همان عهدی که بین عبد و حق بود
بر آن چیزی که اندر ماسبق بود
«الست ربکم» حق در ازل گفت
هم او «قالوابلی» خود در محل گفت
«الست ربکم» حکم وجود است
دگر «قالوابلی» ارسال جود است
نبد غیری خود آن گفت و خود این گفت
خود او بود آنکه در عهد خود سفت
بجائی دون غیر از قول حق گفت
بجائی از زبان ما خلق گفت
نبود آن ما خلق غیر از نمودش
که گشت از غیب ظاهر در شهودش
خود او بشنود گر گفت او الستی
تو پنداری بلی گفتی که مستی
الست آن سیر صورت در مرایاست
بلی یعنی رخ از آئینه پیداست
الست آن آفتاب پر ز نور است
بلی یعنی که در ضوئش ظهور است
الست آن جلوه حسن و جمال است
بلی آن دیدن خود بر کمال است
الست آن جنبش بحر الخطابست
بلی یعنی که موج و قطر آب است
الست آمد ظهور فاعلیت
بلی باشد نمود قابلیت
الست اظهار حسن او بخود بود
بلی تأثیر عشق معتمد بود
الست اعنی که حسنم بینظیر است
بلی یعنی ز کوتم بر فقیر است
الست اعنی که ثابت در وجودم
بلی یعنی که ساری در حدودم
الست اعنی که مستغنی بذاتم
بلی یعنی که ظاهر در صفاتم
الست اعنی که شاه و ذوالجلالم
بلی یعنی که مشهود از جمالم
بود قربت فنا باری ز کونین
هم آن باشد مقام قاب قوسین
بعهد ماسبق دارد اشارت
همان عهدی که بین عبد و حق بود
بر آن چیزی که اندر ماسبق بود
«الست ربکم» حق در ازل گفت
هم او «قالوابلی» خود در محل گفت
«الست ربکم» حکم وجود است
دگر «قالوابلی» ارسال جود است
نبد غیری خود آن گفت و خود این گفت
خود او بود آنکه در عهد خود سفت
بجائی دون غیر از قول حق گفت
بجائی از زبان ما خلق گفت
نبود آن ما خلق غیر از نمودش
که گشت از غیب ظاهر در شهودش
خود او بشنود گر گفت او الستی
تو پنداری بلی گفتی که مستی
الست آن سیر صورت در مرایاست
بلی یعنی رخ از آئینه پیداست
الست آن آفتاب پر ز نور است
بلی یعنی که در ضوئش ظهور است
الست آن جلوه حسن و جمال است
بلی آن دیدن خود بر کمال است
الست آن جنبش بحر الخطابست
بلی یعنی که موج و قطر آب است
الست آمد ظهور فاعلیت
بلی باشد نمود قابلیت
الست اظهار حسن او بخود بود
بلی تأثیر عشق معتمد بود
الست اعنی که حسنم بینظیر است
بلی یعنی ز کوتم بر فقیر است
الست اعنی که ثابت در وجودم
بلی یعنی که ساری در حدودم
الست اعنی که مستغنی بذاتم
بلی یعنی که ظاهر در صفاتم
الست اعنی که شاه و ذوالجلالم
بلی یعنی که مشهود از جمالم
بود قربت فنا باری ز کونین
هم آن باشد مقام قاب قوسین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۶ - الکنود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷۴ - لیله القدر
کنم از لیلهالقدرت بیانی
که دور از وقت و قدر خود نمانی
بود از بهر سالک لیلهالقدر
تجلی خاصش از حق شد چه درصدر
شناسد سالک از وی قدر خود را
بخود بیند هلال و بدر خود را
بیابد رتبت خود را که منسوب
بنسبت تا چه حد باشد بمحبوب
خود آنوقت ابتدای وصل سالک
بسوی عین جمع است و مبارک
شناسد قدر خود را سالک اینجا
بنفس منظلم شد مالک اینجا
به است این دم ز صد سال و هزارت
که یابی قدر عمر از صول یارت
در این شب شد هلال رهروان بدر
از آن تعبیر شد بر لیلهالقدر
که دور از وقت و قدر خود نمانی
بود از بهر سالک لیلهالقدر
تجلی خاصش از حق شد چه درصدر
شناسد سالک از وی قدر خود را
بخود بیند هلال و بدر خود را
بیابد رتبت خود را که منسوب
بنسبت تا چه حد باشد بمحبوب
خود آنوقت ابتدای وصل سالک
بسوی عین جمع است و مبارک
شناسد قدر خود را سالک اینجا
بنفس منظلم شد مالک اینجا
به است این دم ز صد سال و هزارت
که یابی قدر عمر از صول یارت
در این شب شد هلال رهروان بدر
از آن تعبیر شد بر لیلهالقدر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷۸ - مبادی النهایات
دگر باشد مبادی النهایات
فروض کل اعمال و عبادات
فرائض اصل آن چار امهات است
زکوه و حج پس از صوم و صلوه است
صلوه است اول و شد در نهایت
کمال قرب و وصلت بر حقیقت
زکاتت را نهایت نزد آگاه
بود ز اخلاص بذل ما سوی الله
نهایت صوم را میباشد امساک
ز رسم خلقی از افلاک تا خاک
نمود امساک از کونین و افطار
کند در شام وصل از روی دلدار
باین تحقیق آن ذاتآلعلی گفت
«انا اجزی ب والصوم لی» گفت
نهایت چیست حج را در قبولت
بسوی معرفت آخر وصولت
تحقق بربقا بعد از فنا شد
فقیر از مسکنت صاحب غنا شد
ز اول تا بآخر خود مناسک
بود تفسیر منزلهای سالک
فروض کل اعمال و عبادات
فرائض اصل آن چار امهات است
زکوه و حج پس از صوم و صلوه است
صلوه است اول و شد در نهایت
کمال قرب و وصلت بر حقیقت
زکاتت را نهایت نزد آگاه
بود ز اخلاص بذل ما سوی الله
نهایت صوم را میباشد امساک
ز رسم خلقی از افلاک تا خاک
نمود امساک از کونین و افطار
کند در شام وصل از روی دلدار
باین تحقیق آن ذاتآلعلی گفت
«انا اجزی ب والصوم لی» گفت
نهایت چیست حج را در قبولت
بسوی معرفت آخر وصولت
تحقق بربقا بعد از فنا شد
فقیر از مسکنت صاحب غنا شد
ز اول تا بآخر خود مناسک
بود تفسیر منزلهای سالک