عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
از چیست ترشروئی بهر چه تلخ گوئی
اندر شکستن عهدتا کی بهانه جوئی
کردی سیاه روزم از بس سیاه چشمی
کردی سیاه بختم از بس سیاه موئی
گر درد داری از من درمان چرا نخواهی
ورغم توراست در دل بامن چرا نگوئی
هر چندتندخوئی درعهدو مهر کندی
مریخی از طبیعت با اینکه ماهروئی
حورت اگر بگویم هستی نکوتراز وی
غلمانت ار بخوانم صد باره به از اوئی
عمری بودکه با من باشد بدی شعارت
بدهم نکوست ازتو از بس همی نکوئی
مشکل که کردی ای دل چون من بلنداقبال
زیرا که گاه بیگاه در قید آرزوئی
اندر شکستن عهدتا کی بهانه جوئی
کردی سیاه روزم از بس سیاه چشمی
کردی سیاه بختم از بس سیاه موئی
گر درد داری از من درمان چرا نخواهی
ورغم توراست در دل بامن چرا نگوئی
هر چندتندخوئی درعهدو مهر کندی
مریخی از طبیعت با اینکه ماهروئی
حورت اگر بگویم هستی نکوتراز وی
غلمانت ار بخوانم صد باره به از اوئی
عمری بودکه با من باشد بدی شعارت
بدهم نکوست ازتو از بس همی نکوئی
مشکل که کردی ای دل چون من بلنداقبال
زیرا که گاه بیگاه در قید آرزوئی
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۱
قدم زد باز در برج حمل مهر جهان پیما
مثال عاشقی کاندر بر معشوق گیردجا
سراسر روی صحرا سبز وخرم گشته پنداری
که فراش صبا گسترده فرش از اطلس ودیبا
ز یک سو بر اشک افشان به سان دیده وامق
به یک جا لاله در بستان مثال عارض عذرا
خمیده شاخ بید از بادهمچون قامت مجنون
دمیده نرگس وسنبل چو چشم و طره لیلا
به کهساران شقایق بسکه رخشنده است پنداری
که باشد جلوه گر نور حق اندر دادی سینا
ز یک سو بر سر سروچمن کوکو زنان قمری
به یک جا خارکن خوانان به شاخ گل هزار آوا
خجل گردد ز اوصافی که گفت از روضه رضوان
فتد ازخانه زاهد را گذر گر جانب صحرا
شده خاک زمین از باد نوروزی چنان خوشبو
که پنداری تومشک اذفر است وعنبر سارا
شب دوشین به کنج حجره بودم با خیالی خوش
نه در دل فکری از امروز ونه اندیشه از فردا
طراقی ناگه از سندان در برخاست کاوازش
چنان بر شد که کر شد گوش اهل عالم بالا
غلامی رفت وگفتا کیستی نامت که کارت چه
که درکوبی چنین گفتا منم پیش آی ودربگشا
صدائی آشنا آمد به گوش من که از شادی
نه سر را از کله دانستمی نه موزه را از پا
دویدم بر رخش در باز کردم ناگهان دیدم
درآمد از درم ماهی چه ماهی ماه مهر آرا
گشودم چشم ودیدم چه سراپا مظهر قدرت
چه قدرت قدرت خالق چه خالق خالق یکتا
به دوشش خم به خم افتاده گیسو وه چه گیسوئی
«عبیر آمیزو عنبر ریز وعنبر بیز وعنبرسا»
نمی گویم که بود از قد وبالا سرو بستانی
کجا کی بوستانی را بودسروی چنان رعنا
دلم در بر طپید از چشم ومژگانش گمان کردم
که خون آشام ترکانند برگردیده از یغما
تعالی الله چه گویم از رخ و زلفش که بودندی
یکی چون روز نوروزی یکی همچون شب یلدا
دوچشم نیمخواب او ربود از دست شش چیزم
قرار و صبر وعقل وهوش وجان ودل به یک ایما
به روی چون مهش پا تا به سر محو آنچنان گشتم
که گفتی او بود خورشید رخشان ومنم حربا
نمی فهمیدم از کیفیت رخسار او سیری
چو از آب زلال آن کس که دارد رنج استسقا
نشست وکردم از رخ گرد ره با آستین پاکش
ز لعل شکرین ناگه به شیرین بذله شد گویا
به دلجوئی بگفتا چون کنی حالت چه سان باشد
شبان هجر را تا صبح چون سر می بری بی ما
بگفتم کانچه با جان وتن من کرده هجرانت
نکرده شعله با خرمن نکرده خاره با مینا
چودیدم گربگویم شرح حال افسرده می گردد
بگفتم هیچ داری میل می گفتا بیاور ها
ز جا برجستم و آوردم وبنهادمش در بر
از آن صهبا که گر پیری خورد از سر شودبرنا
پیاپی چند ساغر خودر از آن می از سر مستی
گریبانم گرفت وگفت میخور گفتمش حاشا
چه لذت برده ای از تلخی می با لب شیرین
نمی ترسی مگر از روز محشر ای بت ترسا
نمی دانی مگر کز می سرای دین شود ویران
نیی آگه مگر کز وی به ملک دل فتد غوغا
گذشته ز این همه فرداست روز عید سلطانی
بر آن عزمم که امشب را نمایم چند شعر انشا
به مدح ساقی کوثر شهنشاه غضنفر فر
امیر فاتح خیبر شه یثرب مه بطحا
گره بر ابروان افکند وبامن گفت ویل لک
نشستن با تو می باشد حرام و راست شداز جا
بدوگفتم که بنشین سرکه مفروش این چنین با من
که از این سرکه هیچم کم نگردد شدت صفرا
مگو تلخ وترش منشین مشو تندای بت شیرین
شدی در پیچ وتاب از چیست همچون طره وحورا
به پاسخ گفت مدح حیدرت کار وننوشی می
ز دست چون منی کز روز محشر باشدم پروا
چه پروا دارداز محشر چه بیمش باشد از آذر
کسی کوراست در دل ذره ای از مهر آن مولا
امیر المؤمنین حیدر وصی نفس پیغمبر
ولی خالق اکبر علی عالی اعلا
عیار سکه ایمان قسیم جنت ونیران
ز بودش هر چه درامکان وجودش علت اشیا
هوالاول هوالاخر هوالباطن هوالظاهر
هوالغایب هوالحاضر هوالمقطع هوالمبدا
زهی رفعت که آخر شافعی مردونشدآگه
که می باشد علی او را خدا یا فرد بی همتا
از آن تیغی که در خیبر بزد بر مرحب کافر
چه می کرد ار سپر از پر نکردی جبرئیل اورا
کسی از اوطلب ننمود چیزی را که گویدنه
نمی بودار تشهد بر زبان جاری نکردی لا
به یک انگشت طرح نه فلک را برکشد قنبر
چه وصف است اینکه تا گویم نمود اورا علی برپا
شنیدستم که برخی راست جا در دوزخ از مهرش
چگونه کی معاذ الله کجا حاشا چه سان کلا
شهنشاها نمی آید کسی از عهده وصفت
سبوئی را کجا باشد همی گنجایش دریا
وجودتوغرض از خلقت اشیا بود ار نه
نه عالم بودودر عالم نه آدم بودو نه حوا
نجی الله از طوفان چه سان می کرد جان سالم
نبودش دستگیر ارجودی جود تودردریا
اگر دلگرم از مهرت نمی بودی خلیل الله
بر او سوزنده آتش می شدی کی لاله حمرا
نمی بودی اگر یعقوب را چشم امید از تو
نصیب اوکجا می شد دوباره دیده بینا
نبودار زیور رخسار یوسف خاک پای تو
زلیخا را چنین میکردکی آشفته وشیدا
نمی کردی اگر همدست خود را با کلیم الله
به خاک پایت عاجز بود زاعجاز ید بیضا
گر ازمهر وتولای توروح الله نمی زددم
کجا کی ازدم وی می شدی عظم رمیم احیا
شها ازحالم آگاهی که عمری می شود اکنون
که درخواب است بخت من چو سارینوس وتملیخا
مخواه آشفته ز این بیشم مر آن از درگه خویشم
که نبود مرمرا دیگر به غیر از درگهت ملجا
بلنداقبال کی از عهده وصفت توان آید
که حیرانند در وصفت هزاران عاقل دانا
بدان می ماند اشعار من وبزم حضور تو
که درکرمان بردکس زیره اندر بصره یا خرما
همیشه ثور و میزان تاکه باشد خانه زهره
هماره تا عطارد راست منزل خوشه جوزا
زخون دیده دایم سرخ بادا روی بدخواهت
چودست وپنجه یارت به روزعید از حنا
مثال عاشقی کاندر بر معشوق گیردجا
سراسر روی صحرا سبز وخرم گشته پنداری
که فراش صبا گسترده فرش از اطلس ودیبا
ز یک سو بر اشک افشان به سان دیده وامق
به یک جا لاله در بستان مثال عارض عذرا
خمیده شاخ بید از بادهمچون قامت مجنون
دمیده نرگس وسنبل چو چشم و طره لیلا
به کهساران شقایق بسکه رخشنده است پنداری
که باشد جلوه گر نور حق اندر دادی سینا
ز یک سو بر سر سروچمن کوکو زنان قمری
به یک جا خارکن خوانان به شاخ گل هزار آوا
خجل گردد ز اوصافی که گفت از روضه رضوان
فتد ازخانه زاهد را گذر گر جانب صحرا
شده خاک زمین از باد نوروزی چنان خوشبو
که پنداری تومشک اذفر است وعنبر سارا
شب دوشین به کنج حجره بودم با خیالی خوش
نه در دل فکری از امروز ونه اندیشه از فردا
طراقی ناگه از سندان در برخاست کاوازش
چنان بر شد که کر شد گوش اهل عالم بالا
غلامی رفت وگفتا کیستی نامت که کارت چه
که درکوبی چنین گفتا منم پیش آی ودربگشا
صدائی آشنا آمد به گوش من که از شادی
نه سر را از کله دانستمی نه موزه را از پا
دویدم بر رخش در باز کردم ناگهان دیدم
درآمد از درم ماهی چه ماهی ماه مهر آرا
گشودم چشم ودیدم چه سراپا مظهر قدرت
چه قدرت قدرت خالق چه خالق خالق یکتا
به دوشش خم به خم افتاده گیسو وه چه گیسوئی
«عبیر آمیزو عنبر ریز وعنبر بیز وعنبرسا»
نمی گویم که بود از قد وبالا سرو بستانی
کجا کی بوستانی را بودسروی چنان رعنا
دلم در بر طپید از چشم ومژگانش گمان کردم
که خون آشام ترکانند برگردیده از یغما
تعالی الله چه گویم از رخ و زلفش که بودندی
یکی چون روز نوروزی یکی همچون شب یلدا
دوچشم نیمخواب او ربود از دست شش چیزم
قرار و صبر وعقل وهوش وجان ودل به یک ایما
به روی چون مهش پا تا به سر محو آنچنان گشتم
که گفتی او بود خورشید رخشان ومنم حربا
نمی فهمیدم از کیفیت رخسار او سیری
چو از آب زلال آن کس که دارد رنج استسقا
نشست وکردم از رخ گرد ره با آستین پاکش
ز لعل شکرین ناگه به شیرین بذله شد گویا
به دلجوئی بگفتا چون کنی حالت چه سان باشد
شبان هجر را تا صبح چون سر می بری بی ما
بگفتم کانچه با جان وتن من کرده هجرانت
نکرده شعله با خرمن نکرده خاره با مینا
چودیدم گربگویم شرح حال افسرده می گردد
بگفتم هیچ داری میل می گفتا بیاور ها
ز جا برجستم و آوردم وبنهادمش در بر
از آن صهبا که گر پیری خورد از سر شودبرنا
پیاپی چند ساغر خودر از آن می از سر مستی
گریبانم گرفت وگفت میخور گفتمش حاشا
چه لذت برده ای از تلخی می با لب شیرین
نمی ترسی مگر از روز محشر ای بت ترسا
نمی دانی مگر کز می سرای دین شود ویران
نیی آگه مگر کز وی به ملک دل فتد غوغا
گذشته ز این همه فرداست روز عید سلطانی
بر آن عزمم که امشب را نمایم چند شعر انشا
به مدح ساقی کوثر شهنشاه غضنفر فر
امیر فاتح خیبر شه یثرب مه بطحا
گره بر ابروان افکند وبامن گفت ویل لک
نشستن با تو می باشد حرام و راست شداز جا
بدوگفتم که بنشین سرکه مفروش این چنین با من
که از این سرکه هیچم کم نگردد شدت صفرا
مگو تلخ وترش منشین مشو تندای بت شیرین
شدی در پیچ وتاب از چیست همچون طره وحورا
به پاسخ گفت مدح حیدرت کار وننوشی می
ز دست چون منی کز روز محشر باشدم پروا
چه پروا دارداز محشر چه بیمش باشد از آذر
کسی کوراست در دل ذره ای از مهر آن مولا
امیر المؤمنین حیدر وصی نفس پیغمبر
ولی خالق اکبر علی عالی اعلا
عیار سکه ایمان قسیم جنت ونیران
ز بودش هر چه درامکان وجودش علت اشیا
هوالاول هوالاخر هوالباطن هوالظاهر
هوالغایب هوالحاضر هوالمقطع هوالمبدا
زهی رفعت که آخر شافعی مردونشدآگه
که می باشد علی او را خدا یا فرد بی همتا
از آن تیغی که در خیبر بزد بر مرحب کافر
چه می کرد ار سپر از پر نکردی جبرئیل اورا
کسی از اوطلب ننمود چیزی را که گویدنه
نمی بودار تشهد بر زبان جاری نکردی لا
به یک انگشت طرح نه فلک را برکشد قنبر
چه وصف است اینکه تا گویم نمود اورا علی برپا
شنیدستم که برخی راست جا در دوزخ از مهرش
چگونه کی معاذ الله کجا حاشا چه سان کلا
شهنشاها نمی آید کسی از عهده وصفت
سبوئی را کجا باشد همی گنجایش دریا
وجودتوغرض از خلقت اشیا بود ار نه
نه عالم بودودر عالم نه آدم بودو نه حوا
نجی الله از طوفان چه سان می کرد جان سالم
نبودش دستگیر ارجودی جود تودردریا
اگر دلگرم از مهرت نمی بودی خلیل الله
بر او سوزنده آتش می شدی کی لاله حمرا
نمی بودی اگر یعقوب را چشم امید از تو
نصیب اوکجا می شد دوباره دیده بینا
نبودار زیور رخسار یوسف خاک پای تو
زلیخا را چنین میکردکی آشفته وشیدا
نمی کردی اگر همدست خود را با کلیم الله
به خاک پایت عاجز بود زاعجاز ید بیضا
گر ازمهر وتولای توروح الله نمی زددم
کجا کی ازدم وی می شدی عظم رمیم احیا
شها ازحالم آگاهی که عمری می شود اکنون
که درخواب است بخت من چو سارینوس وتملیخا
مخواه آشفته ز این بیشم مر آن از درگه خویشم
که نبود مرمرا دیگر به غیر از درگهت ملجا
بلنداقبال کی از عهده وصفت توان آید
که حیرانند در وصفت هزاران عاقل دانا
بدان می ماند اشعار من وبزم حضور تو
که درکرمان بردکس زیره اندر بصره یا خرما
همیشه ثور و میزان تاکه باشد خانه زهره
هماره تا عطارد راست منزل خوشه جوزا
زخون دیده دایم سرخ بادا روی بدخواهت
چودست وپنجه یارت به روزعید از حنا
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۲
سلطان چرخ دوش چوشد سوی خاورا
روی سپهر شد ز ثریا مجدرا
چشمم زهجر ان بت بی مهر ماه چهر
اختر گهی شمرد وگهی ریخت اخترا
گاهی ز گریه بودم چون ابر نوبهار
گاهی ز ناله گشتم مانندتندرا
از خون دیده گشت کنارم چولاله سرخ
کردم چو یاد از آن خط سبز چو سعترا
گفتی ز ناله دارم نسبت به ققنا
گفتی ز گریه دارم خویشی به کودرا
از بسکه گریه کردم خود گفتمی مگر
صدچشمه گشته تعبیه درچشم مرمرا
ناگاه خادم آمدوگفتا نگفتمت
مسپار دل به لاله رخان سمنبرا
کز مهر دم زنند وزمردم برنددل
آنگه کنندجور چو بر قحبه شوهرا
یاری که سال پار بدت روز و شب به بر
ماند یک روان که بود در دوپیکرا
امسال کوکجاست که می نایدت به بر
واندر نظر نیاردت از شوکت وفرا
با عاشقی چه کار تو را هان بگویمت
بشنوزمن که عشق تو رانیست در خورا
نشنیده ای مگر ز بزرگان که گفته اند
نبود هر آنکه سر بتراشد قلندرا
ز این گفته شد ز یده مرا خون دل روان
با صدهزار ناله بگفتم به زاورا
دنیا به یک قرار نمانده است غم مخور
تنها همی نه یار من استی ستمگرا
«ناچار هر که صاحب روی نکو بود»
سنگین دل است اگر همه باشد پیمبرا
یک چند صبرکن به غم دل که کردگار
خوش دارد از کسی که به غم هست صابرا
بنازد ار به وصل وگدازد گرم زهجر
هست اختیار من همه دردست اهورا
بودیم ما وخادم گرم سخنوری
ناگه طراق سندان برخاست از درا
جستم زجا ورفتم وگفتم که کیستی
گفتا منم شناختمش کوست دلبرا
در بر رخش گشودم وگفتم چگونه شد
کت یادازمن آمد بخ بخ ز در درا
ترکی ز دردرآمد خوی کرده می زده
چهرش زتاب باده فروزان چواخگرا
رویش به روشنائی چون ماه نخشبا
قدش به دلربائی چون سرو کشمرا
نی نی خطا سرودم چون قدوروی او
نی سرو کشمر ومه نخشب برابرا
کی داشت ماه نخشب زلفی چو سنبلا
کی داشت سروکشمر چشمی چوعبهرا
نه سرو کشمری را بدجامه بر تنا
نه ماه نخشبی را بدتاج بر سرا
هم جامه داشت او به تن از اطلس وحریر
هم تاج داشت او به سر از مشک اذفرا
افتاده زلف او به سر دوش اوچنانک
زاغی نشسته باشد برشاخ عرعرا
با شام بود موی سیاهش پسر عما
با ماه بود روی سپیدش برادرا
هی هی تنش به نرمی خلاق قاقما
بخ بخ رخش به خوبی سلطان نسترا
زلفش دو صد لطیمه از مشک تبتا
چشمش دوصدقنینه از خمر خولرا
دیدم چوزلف اوست پریشان وبیقرار
کردم یقین که هست جهان دار کیفرا
گوهر به یک تکلم لعلش شود حجر
گیرم دگر ز عمان نارندگوهرا
عنبر به یک تحرک زلفش شودگیاه
گیرم دگر نیارند از بحر عنبرا
بنشاندمش به صدر وفشاندم به آستین
گرد رهش ز روی چوماه منورا
وز روی شادمانی در پیش اوزدم
سر بر زمین کله را بر چرخ اخضرا
چون زلف خویش گشت پریشان مرا چودید
گفت ای افغان مگر که به خوابستم اندرا
چونی چه می کنی چه شدت کاینچنین شدی
زرد وضعیف وخسته و رنجور ومضطرا
میباشدت مگربه میانم میانه ای
کاینسان شده است جسم توچون موی لاغرا
چشمان من مگر به توفرمود کاینچنین
بیمار و زار گردی و بی خواب و بی خورا
خواهی کتاب عشق نویسی مگر که هست
رگها عیان به جسم توچون خط مسطرا
گفتم بدو که برخی جان توجان من
شبهای هجر کرده بدین روزم اکثرا
گفتا ز دردهجر نمردی زهی توان
گفتم درآتش است حیات سمندرا
القصه چون که پاسی از شب گذشت گفت
خیز ومی آر می شودت گر میسرا
زآن می که گر بنوشد یک قطره دیو از او
گردد فرشته طینت وهم حورمنظرا
زآن می که گربنوشد بی دانشی از او
درگل فروبماند تا حشر چون خرا
زآن می که قطره ای خورد ار تیره زاغ از او
گردد خجل ز جلوه او طاوس نرا
زآن می که بوی او رسد ار بر مشام مور
گویدغلام درگه ما بد سکندرا
گفتم تو ساده روئیبا با باده ات چه کار
ساقی مخواه وزومطلب باده دیگرا
با ساده روئی آور باکی ز مردما
وز باده خواری آخر شرمی ز داورا
ترسم خدا نکرده به یغما رود زتو
تو بار سیم داری و رندان به معبرا
شهزاده گوش هرکه خورد باده می برد
ترسم خبر شوندت از این سر مضمرا
گفتا به خنده پاسخم از لعل شکرین
کای آسمان دانش از انصاف مگذرا
خوردن شراب بهتر یا درزمین مدح
تخم امید کشتن وبردن جفا برا
خوردن شراب بهتر یا همچون این وآن
هر صبح و شام روی نمودن به هر درا
خوردن شراب بهتر یا هر زمان شدن
در کاخ شاهزاده به صد غرچه همسرا
خوردن شراب بهتر یا همچواهل فارس
کردن نفاق وگشتن از ذره کمترا
خوردن شراب بهتر یا همچون غرچگان
ثلث از وظیفه کسر نهادن ز مضطرا
«از هر چه بگذری سخن دوست خوشتر است»
برخیز ویک دوساغر صهبا بیاورا
جستم ز جا ورفتم درکوی می فروش
گفتم بدوبه لابه مرا ای تو سروا
مهمانکی عزیز مرا کرده سرفراز
از من شراب ناب طلب کرده ایدرا
بستان به رهن خرقه ودستار را ز من
کاین نیمشب نه سیم مرا هست ونه زرا
اما نه چون شراب شرآبی که می دهی
نیمیش آب باشدو نیم دیگر شرا
از من گرفت خرقه ودستار را به رهن
آورد یک دومینا صهبای احمرا
آهسته زوگرفتم وهر جا دمان دمان
تا آمدم به خدمت آن نیک مخبرا
گفتم می است هین بستان گفت هان وچنین
نقلی بیار و ز گل فرشی بگسترا
مشکی بسای چون سر زلفم به هاونا
عودی بسوز چون خم جعدم به مجمرا
آراستم پس آنگه بزمی چنانکه بود
رشک بهشت وحسرت خاقان وقیصرا
شمع وشمامه شاهد و شیرین وشراب
چنگ وچغانه بربط وطنبور ومزمرا
هم کردمش به جام شراب مروقا
هم بردمش به پیش گلاب مقطرا
پنداشتی که کلبه من دشت چین بود
گر دیده بد به هر جهت از بس معطرا
کر گشت گوش زهره چنگی در آسمان
بنواخت بسکه مطرب مزمار ومزمرا
ساغر به نای بلبله ناگه دهان گشود
چون طفل شیرخواره به پستان مادرا
او هی ز من شراب طلب کرد ومن همی
دادم به دست او ز می صاف ساغرا
او مست گشت از می ومن از دوچشم او
مستی من ز مستی او بود برترا
گفت آلت قمار اگرت هست پیش آر
شطرنج و نرد را بنهادمش در برا
گفت ار بری تو من ز لبت می دهم دو بوس
ور من برم بخوان تو یکی قطعه از برا
اما نه همچو شعرم شعری بود کز او
دلها پریش گردد و جانها مکدرا
گفتم مرا تو هر چه کنی شرط حرف نی
اما منم پیاده تو شاه مظفرا
گر تو بری ز من بستانی به زور حسن
ور من برم نمی شودم بخت یاورا
زاین گفته شد چو زلف خود آشفته در غضب
گفت ار بری دهم به خداوند اکبرا
سویم وزیر و بیدق آن شه روان چو کرد
هشتم به پای پیل تن اسبش رخ و سرا
آورد رخ چو پیش من آن شاه حسن شد
شاهش ز غصه مات وفکند از سر افسرا
برجستم وز شادی در پیش روی او
برداشتم سه چار معلق چو کوترا
تنگش به بر کشیدم چون جان نازنین
وز لعل او گرفتم هی بوسه بی مرا
گفتا مگر که آگهیت از حساب نیست
گفتم حساب چیست در این مرز وکشورا
گفتا دو بوسه شرط بکردم چه می کنی
گفتم مگر نه دو بهعدد ده شد ایدرا
گفتا گرفتم اینکه دو ده در عدد شود
بوسیده ای تو اینکم از صد فزون ترا
گفتم سه چار بوسه فزونتر نکردمت
گر نیست باورت بشماریم از سرا
گفتا بیار نرد کز این شاه واین وزیر
یک لخت خون شده است مرا دل به پیکرا
از کعبتین حاصل من بود چار و سه
کوکرد پنج خانه خود را مسخرا
عشقش چار من شد وحیران که چون کنم
کافتادم از دو خالش ناگه به ششدرا
خندان بروی من نظر افکند وگفت هان
چونی کنون بخوان غزلی روح پرورا
چون این بگفت ناگه از فیض سرمدی
این مطلبم بدیهه بیامد به خاطرا
تا لعل شکرین تو را دید شکرا
همچون مگس ز حسرت زد دست بر سرا
دیگر نبات را نخرد مشتری کنی
یکبار اگر تبسم شیرین چو شکرا
امشب که با منی بودم به ز روز عید
شامی که بی توام گذرد صبح محشرا
یکدم وصال روی تو خوشتر بود از آنک
از باختر دهند مرا تا به خاورا
آئین کند به زیور هر کس که خوبروست
توخوب رو ز رخ کنی آئین به زیورا
برخیز تا نشانم بر چشم روشنت
گر حجره چون دلم شده تار ومحقرا
زلفت اگر نه قنبر حیدر بود ز چیست
کز ماه کرده بالین وز مهر بسترا
چون این غزل زمن بشنید آن غزال چین
گفتا که این غزل را گو کیست شاعرا
گفتم که خود بدیهه کنون گفتمی بگفت
بالله نایدم ز تو این گفته باورا
تو مر نه می نکردی از قافیه ردیف
ت مر نه می نکردی سعتر از سغبرا
چون شد که ناگهان شدی اینگونه فاضلا
چندی نرفته چون شدی این سان سخنورا
گفتم بتا من آنچه بدم هستمی ولیک
این قدر وپایه یافتم از مدح حیدرا
شاهی که یافت هستی از هستیش ز نیست
در دهر ما سوی الله از حکمم داورا
شاهی که کمترین خدمش راست ننگ وعار
از فر ز تخت سلجق و ازتاج سنجرا
شاهی که می توان به یک انگشت برکشد
بر هیئتی دگر دو نه افلاک دیگرا
آنکو بر وقارش کوه است چون کها
آنکو بر سخاویش بحر است فرغرا
اسماءهست هر چه بود اوست معنیا
اعراض هست هر چه بود اوست جوهرا
پوشیده ام ز مهرش برجسم جوشنا
بنهاده ام ز عشقش بر فرق مغفرا
در روز کین ز سم ستور و صدای کوس
هم کور گردد ار ملک وهم فلک کرا
کاری کند به اعدا کآرند هر زمان
یاد از عذاب ومحنت واندوه محشرا
هم طبل الرحیل غریود ز ایمنا
هم بانگ الفرار برآید ز ایسرا
آنرا که نیست بهره ای از مهر او به عمر
خیرش همه شر آمد و نفعش همه ضرا
برخی به نار گوینداز مهر او روند
بالله من نمی کنم این قصه باورا
طلق ار به تن بمالی آتش نسوزدت
مهر علی مگر بود از طلق کمترا
آنرا کهذره ای بود از مهر او به دل
یاقوت سان نسوزد جسمش ز آذرا
ای شاه دین پناه که در وصف تو نبی
فرمود شهر علمم و باشد علی درا
یک حرف از صفات تو نتوان نوشت اگر
دریا شود مداد ونه افلاک دفترا
هم با اعانت تو شود مور ضعیفا
هم با اهانت تو شود باز کوترا
خشم تو است مرگ شود گر مجسما
لطف تو است عمر شود گر مصورا
شاخ شجر به مدح تو گردیده ناطقا
قطره مطر به وصف تو گردیده جانورا
لطف تو گرنه شامل حال مسیح بود
هرگز نمی شدی ز دمش زنه عاذرا
پهلو زمهر تو خالی نمی کنم
پهلویم ار چودارا گردد به جمدرا
تازم به دشت عشق تو کو بار ناچخا
پویم به راه مهر توکو روی کلمرا
آن راکه نیست مهر تو در دل به روزگار
هر مو که باشدش به تن آید چو نشترا
بر پا چگونه گشتی طاق سپهر اگر
در کشور وجود نبودی غلیگرا
تا داردم ز مهر تو فانوس شمع دل
غم نی وزد هر آنچه ز آفات صرصرا
من مست جام عشق توام نیست حاجتم
روز جزا به چشمه تسنیم و کوثرا
دارم امید از کرمت اینکه روز حشر
از آتش جحیم نگردم محررا
دارم امید دیگر کز لطف بی شمر
آنکو مراست خواجه تو را هست چاکرا
آنکو تو را سمی شد و زاین فخر می سزد
بر نه فلک اگر کند از رتبه تسخرا
آنکو بود به حکمت ارسط و فلاطنا
آنکو بود به طاعت سلمان وبوذرا
هم داریش نگاه ز هر رنج و محنتا
هم باشیش پناه به هر فتنه وشرا
مدح تو خوانده است به هر روز و هر شبا
وصف تو گفته است به محراب ومنبرا
شعرم هزار طعنه زند بر به گوهرا
طبعم به بحر مدح تو تا شد شناورا
ای آنکه پیش قدر تو الوند شدکها
وی آنکه نزد فضل تو اروند شد لرا
بس قرنها گذشتن باید به روزگار
تا آورد دگر چو تو فرزند مادرا
تو یونسی وحوت است این خاکدان ریو
تو یوسفی وچاه است این دار ششدرا
خصم تو را چه حاجت خنجر زدن بود
کاندر تن است هر سر مویش چو خنجرا
وصف تو را چنانکه توئی چون کنم خیال
کز هر چه آیدم به خیالی فزونترا
آرند آب وآتش اگر داوری به تو
خصمی دگر بهم نکنند آب و آذرا
زاین پس ز بیم تو نشود طالع آفتاب
از ابر تا به سر نکشد تیره چادرا
صدرا سپهر قدرا ای آنکه شخص تو
در ملک فضل و دانش آمد خدیورا
غمهای روزگار مرا در دل ای فغان
ستخوان شده است همچو در انگور تکترا
جز تو کسی نبینم دانا که در جهان
از درد خود شوم بر او خویش کیورا
در ذلت است هر کس به آهنگ وهش بود
با عزت است هر کس باشد لتنبرا
عاجز بود ز چاره این دردها مسیح
هم چاره ای کند مگر الطاف کرکرا
آمد بلنداقبال اخرس به وصف تو
هم اخرس است هر که ازو هست اشعرا
شعرم چو شعر یار چه غم گر بود پریش
کاشفته دل نگشته جز آشفته دیگرا
آن به که بر دعای تو ختم سخن کنم
تا کس نگویدم که فلانی است مهمرا
تا مشک آورند ز چین و در از عدن
تا عنبر از تتار و دیبه هم از ملک ششترا
تا هست چار عنصر ونه چرخ و هشت خلد
تا هست تیر ومشتری و زهره وخورا
باشد سپید تا تن دلدار همچو سیم
زرد است تا که چهره عشاق چون زرا
یار تو رامباد به جز عیش همدما
خصم تو را مباد به جز دردغمخورا
غم نیست گر که قافیه بعضی مکرر است
نیکوتر است آری قند مکررا
روی سپهر شد ز ثریا مجدرا
چشمم زهجر ان بت بی مهر ماه چهر
اختر گهی شمرد وگهی ریخت اخترا
گاهی ز گریه بودم چون ابر نوبهار
گاهی ز ناله گشتم مانندتندرا
از خون دیده گشت کنارم چولاله سرخ
کردم چو یاد از آن خط سبز چو سعترا
گفتی ز ناله دارم نسبت به ققنا
گفتی ز گریه دارم خویشی به کودرا
از بسکه گریه کردم خود گفتمی مگر
صدچشمه گشته تعبیه درچشم مرمرا
ناگاه خادم آمدوگفتا نگفتمت
مسپار دل به لاله رخان سمنبرا
کز مهر دم زنند وزمردم برنددل
آنگه کنندجور چو بر قحبه شوهرا
یاری که سال پار بدت روز و شب به بر
ماند یک روان که بود در دوپیکرا
امسال کوکجاست که می نایدت به بر
واندر نظر نیاردت از شوکت وفرا
با عاشقی چه کار تو را هان بگویمت
بشنوزمن که عشق تو رانیست در خورا
نشنیده ای مگر ز بزرگان که گفته اند
نبود هر آنکه سر بتراشد قلندرا
ز این گفته شد ز یده مرا خون دل روان
با صدهزار ناله بگفتم به زاورا
دنیا به یک قرار نمانده است غم مخور
تنها همی نه یار من استی ستمگرا
«ناچار هر که صاحب روی نکو بود»
سنگین دل است اگر همه باشد پیمبرا
یک چند صبرکن به غم دل که کردگار
خوش دارد از کسی که به غم هست صابرا
بنازد ار به وصل وگدازد گرم زهجر
هست اختیار من همه دردست اهورا
بودیم ما وخادم گرم سخنوری
ناگه طراق سندان برخاست از درا
جستم زجا ورفتم وگفتم که کیستی
گفتا منم شناختمش کوست دلبرا
در بر رخش گشودم وگفتم چگونه شد
کت یادازمن آمد بخ بخ ز در درا
ترکی ز دردرآمد خوی کرده می زده
چهرش زتاب باده فروزان چواخگرا
رویش به روشنائی چون ماه نخشبا
قدش به دلربائی چون سرو کشمرا
نی نی خطا سرودم چون قدوروی او
نی سرو کشمر ومه نخشب برابرا
کی داشت ماه نخشب زلفی چو سنبلا
کی داشت سروکشمر چشمی چوعبهرا
نه سرو کشمری را بدجامه بر تنا
نه ماه نخشبی را بدتاج بر سرا
هم جامه داشت او به تن از اطلس وحریر
هم تاج داشت او به سر از مشک اذفرا
افتاده زلف او به سر دوش اوچنانک
زاغی نشسته باشد برشاخ عرعرا
با شام بود موی سیاهش پسر عما
با ماه بود روی سپیدش برادرا
هی هی تنش به نرمی خلاق قاقما
بخ بخ رخش به خوبی سلطان نسترا
زلفش دو صد لطیمه از مشک تبتا
چشمش دوصدقنینه از خمر خولرا
دیدم چوزلف اوست پریشان وبیقرار
کردم یقین که هست جهان دار کیفرا
گوهر به یک تکلم لعلش شود حجر
گیرم دگر ز عمان نارندگوهرا
عنبر به یک تحرک زلفش شودگیاه
گیرم دگر نیارند از بحر عنبرا
بنشاندمش به صدر وفشاندم به آستین
گرد رهش ز روی چوماه منورا
وز روی شادمانی در پیش اوزدم
سر بر زمین کله را بر چرخ اخضرا
چون زلف خویش گشت پریشان مرا چودید
گفت ای افغان مگر که به خوابستم اندرا
چونی چه می کنی چه شدت کاینچنین شدی
زرد وضعیف وخسته و رنجور ومضطرا
میباشدت مگربه میانم میانه ای
کاینسان شده است جسم توچون موی لاغرا
چشمان من مگر به توفرمود کاینچنین
بیمار و زار گردی و بی خواب و بی خورا
خواهی کتاب عشق نویسی مگر که هست
رگها عیان به جسم توچون خط مسطرا
گفتم بدو که برخی جان توجان من
شبهای هجر کرده بدین روزم اکثرا
گفتا ز دردهجر نمردی زهی توان
گفتم درآتش است حیات سمندرا
القصه چون که پاسی از شب گذشت گفت
خیز ومی آر می شودت گر میسرا
زآن می که گر بنوشد یک قطره دیو از او
گردد فرشته طینت وهم حورمنظرا
زآن می که گربنوشد بی دانشی از او
درگل فروبماند تا حشر چون خرا
زآن می که قطره ای خورد ار تیره زاغ از او
گردد خجل ز جلوه او طاوس نرا
زآن می که بوی او رسد ار بر مشام مور
گویدغلام درگه ما بد سکندرا
گفتم تو ساده روئیبا با باده ات چه کار
ساقی مخواه وزومطلب باده دیگرا
با ساده روئی آور باکی ز مردما
وز باده خواری آخر شرمی ز داورا
ترسم خدا نکرده به یغما رود زتو
تو بار سیم داری و رندان به معبرا
شهزاده گوش هرکه خورد باده می برد
ترسم خبر شوندت از این سر مضمرا
گفتا به خنده پاسخم از لعل شکرین
کای آسمان دانش از انصاف مگذرا
خوردن شراب بهتر یا درزمین مدح
تخم امید کشتن وبردن جفا برا
خوردن شراب بهتر یا همچون این وآن
هر صبح و شام روی نمودن به هر درا
خوردن شراب بهتر یا هر زمان شدن
در کاخ شاهزاده به صد غرچه همسرا
خوردن شراب بهتر یا همچواهل فارس
کردن نفاق وگشتن از ذره کمترا
خوردن شراب بهتر یا همچون غرچگان
ثلث از وظیفه کسر نهادن ز مضطرا
«از هر چه بگذری سخن دوست خوشتر است»
برخیز ویک دوساغر صهبا بیاورا
جستم ز جا ورفتم درکوی می فروش
گفتم بدوبه لابه مرا ای تو سروا
مهمانکی عزیز مرا کرده سرفراز
از من شراب ناب طلب کرده ایدرا
بستان به رهن خرقه ودستار را ز من
کاین نیمشب نه سیم مرا هست ونه زرا
اما نه چون شراب شرآبی که می دهی
نیمیش آب باشدو نیم دیگر شرا
از من گرفت خرقه ودستار را به رهن
آورد یک دومینا صهبای احمرا
آهسته زوگرفتم وهر جا دمان دمان
تا آمدم به خدمت آن نیک مخبرا
گفتم می است هین بستان گفت هان وچنین
نقلی بیار و ز گل فرشی بگسترا
مشکی بسای چون سر زلفم به هاونا
عودی بسوز چون خم جعدم به مجمرا
آراستم پس آنگه بزمی چنانکه بود
رشک بهشت وحسرت خاقان وقیصرا
شمع وشمامه شاهد و شیرین وشراب
چنگ وچغانه بربط وطنبور ومزمرا
هم کردمش به جام شراب مروقا
هم بردمش به پیش گلاب مقطرا
پنداشتی که کلبه من دشت چین بود
گر دیده بد به هر جهت از بس معطرا
کر گشت گوش زهره چنگی در آسمان
بنواخت بسکه مطرب مزمار ومزمرا
ساغر به نای بلبله ناگه دهان گشود
چون طفل شیرخواره به پستان مادرا
او هی ز من شراب طلب کرد ومن همی
دادم به دست او ز می صاف ساغرا
او مست گشت از می ومن از دوچشم او
مستی من ز مستی او بود برترا
گفت آلت قمار اگرت هست پیش آر
شطرنج و نرد را بنهادمش در برا
گفت ار بری تو من ز لبت می دهم دو بوس
ور من برم بخوان تو یکی قطعه از برا
اما نه همچو شعرم شعری بود کز او
دلها پریش گردد و جانها مکدرا
گفتم مرا تو هر چه کنی شرط حرف نی
اما منم پیاده تو شاه مظفرا
گر تو بری ز من بستانی به زور حسن
ور من برم نمی شودم بخت یاورا
زاین گفته شد چو زلف خود آشفته در غضب
گفت ار بری دهم به خداوند اکبرا
سویم وزیر و بیدق آن شه روان چو کرد
هشتم به پای پیل تن اسبش رخ و سرا
آورد رخ چو پیش من آن شاه حسن شد
شاهش ز غصه مات وفکند از سر افسرا
برجستم وز شادی در پیش روی او
برداشتم سه چار معلق چو کوترا
تنگش به بر کشیدم چون جان نازنین
وز لعل او گرفتم هی بوسه بی مرا
گفتا مگر که آگهیت از حساب نیست
گفتم حساب چیست در این مرز وکشورا
گفتا دو بوسه شرط بکردم چه می کنی
گفتم مگر نه دو بهعدد ده شد ایدرا
گفتا گرفتم اینکه دو ده در عدد شود
بوسیده ای تو اینکم از صد فزون ترا
گفتم سه چار بوسه فزونتر نکردمت
گر نیست باورت بشماریم از سرا
گفتا بیار نرد کز این شاه واین وزیر
یک لخت خون شده است مرا دل به پیکرا
از کعبتین حاصل من بود چار و سه
کوکرد پنج خانه خود را مسخرا
عشقش چار من شد وحیران که چون کنم
کافتادم از دو خالش ناگه به ششدرا
خندان بروی من نظر افکند وگفت هان
چونی کنون بخوان غزلی روح پرورا
چون این بگفت ناگه از فیض سرمدی
این مطلبم بدیهه بیامد به خاطرا
تا لعل شکرین تو را دید شکرا
همچون مگس ز حسرت زد دست بر سرا
دیگر نبات را نخرد مشتری کنی
یکبار اگر تبسم شیرین چو شکرا
امشب که با منی بودم به ز روز عید
شامی که بی توام گذرد صبح محشرا
یکدم وصال روی تو خوشتر بود از آنک
از باختر دهند مرا تا به خاورا
آئین کند به زیور هر کس که خوبروست
توخوب رو ز رخ کنی آئین به زیورا
برخیز تا نشانم بر چشم روشنت
گر حجره چون دلم شده تار ومحقرا
زلفت اگر نه قنبر حیدر بود ز چیست
کز ماه کرده بالین وز مهر بسترا
چون این غزل زمن بشنید آن غزال چین
گفتا که این غزل را گو کیست شاعرا
گفتم که خود بدیهه کنون گفتمی بگفت
بالله نایدم ز تو این گفته باورا
تو مر نه می نکردی از قافیه ردیف
ت مر نه می نکردی سعتر از سغبرا
چون شد که ناگهان شدی اینگونه فاضلا
چندی نرفته چون شدی این سان سخنورا
گفتم بتا من آنچه بدم هستمی ولیک
این قدر وپایه یافتم از مدح حیدرا
شاهی که یافت هستی از هستیش ز نیست
در دهر ما سوی الله از حکمم داورا
شاهی که کمترین خدمش راست ننگ وعار
از فر ز تخت سلجق و ازتاج سنجرا
شاهی که می توان به یک انگشت برکشد
بر هیئتی دگر دو نه افلاک دیگرا
آنکو بر وقارش کوه است چون کها
آنکو بر سخاویش بحر است فرغرا
اسماءهست هر چه بود اوست معنیا
اعراض هست هر چه بود اوست جوهرا
پوشیده ام ز مهرش برجسم جوشنا
بنهاده ام ز عشقش بر فرق مغفرا
در روز کین ز سم ستور و صدای کوس
هم کور گردد ار ملک وهم فلک کرا
کاری کند به اعدا کآرند هر زمان
یاد از عذاب ومحنت واندوه محشرا
هم طبل الرحیل غریود ز ایمنا
هم بانگ الفرار برآید ز ایسرا
آنرا که نیست بهره ای از مهر او به عمر
خیرش همه شر آمد و نفعش همه ضرا
برخی به نار گوینداز مهر او روند
بالله من نمی کنم این قصه باورا
طلق ار به تن بمالی آتش نسوزدت
مهر علی مگر بود از طلق کمترا
آنرا کهذره ای بود از مهر او به دل
یاقوت سان نسوزد جسمش ز آذرا
ای شاه دین پناه که در وصف تو نبی
فرمود شهر علمم و باشد علی درا
یک حرف از صفات تو نتوان نوشت اگر
دریا شود مداد ونه افلاک دفترا
هم با اعانت تو شود مور ضعیفا
هم با اهانت تو شود باز کوترا
خشم تو است مرگ شود گر مجسما
لطف تو است عمر شود گر مصورا
شاخ شجر به مدح تو گردیده ناطقا
قطره مطر به وصف تو گردیده جانورا
لطف تو گرنه شامل حال مسیح بود
هرگز نمی شدی ز دمش زنه عاذرا
پهلو زمهر تو خالی نمی کنم
پهلویم ار چودارا گردد به جمدرا
تازم به دشت عشق تو کو بار ناچخا
پویم به راه مهر توکو روی کلمرا
آن راکه نیست مهر تو در دل به روزگار
هر مو که باشدش به تن آید چو نشترا
بر پا چگونه گشتی طاق سپهر اگر
در کشور وجود نبودی غلیگرا
تا داردم ز مهر تو فانوس شمع دل
غم نی وزد هر آنچه ز آفات صرصرا
من مست جام عشق توام نیست حاجتم
روز جزا به چشمه تسنیم و کوثرا
دارم امید از کرمت اینکه روز حشر
از آتش جحیم نگردم محررا
دارم امید دیگر کز لطف بی شمر
آنکو مراست خواجه تو را هست چاکرا
آنکو تو را سمی شد و زاین فخر می سزد
بر نه فلک اگر کند از رتبه تسخرا
آنکو بود به حکمت ارسط و فلاطنا
آنکو بود به طاعت سلمان وبوذرا
هم داریش نگاه ز هر رنج و محنتا
هم باشیش پناه به هر فتنه وشرا
مدح تو خوانده است به هر روز و هر شبا
وصف تو گفته است به محراب ومنبرا
شعرم هزار طعنه زند بر به گوهرا
طبعم به بحر مدح تو تا شد شناورا
ای آنکه پیش قدر تو الوند شدکها
وی آنکه نزد فضل تو اروند شد لرا
بس قرنها گذشتن باید به روزگار
تا آورد دگر چو تو فرزند مادرا
تو یونسی وحوت است این خاکدان ریو
تو یوسفی وچاه است این دار ششدرا
خصم تو را چه حاجت خنجر زدن بود
کاندر تن است هر سر مویش چو خنجرا
وصف تو را چنانکه توئی چون کنم خیال
کز هر چه آیدم به خیالی فزونترا
آرند آب وآتش اگر داوری به تو
خصمی دگر بهم نکنند آب و آذرا
زاین پس ز بیم تو نشود طالع آفتاب
از ابر تا به سر نکشد تیره چادرا
صدرا سپهر قدرا ای آنکه شخص تو
در ملک فضل و دانش آمد خدیورا
غمهای روزگار مرا در دل ای فغان
ستخوان شده است همچو در انگور تکترا
جز تو کسی نبینم دانا که در جهان
از درد خود شوم بر او خویش کیورا
در ذلت است هر کس به آهنگ وهش بود
با عزت است هر کس باشد لتنبرا
عاجز بود ز چاره این دردها مسیح
هم چاره ای کند مگر الطاف کرکرا
آمد بلنداقبال اخرس به وصف تو
هم اخرس است هر که ازو هست اشعرا
شعرم چو شعر یار چه غم گر بود پریش
کاشفته دل نگشته جز آشفته دیگرا
آن به که بر دعای تو ختم سخن کنم
تا کس نگویدم که فلانی است مهمرا
تا مشک آورند ز چین و در از عدن
تا عنبر از تتار و دیبه هم از ملک ششترا
تا هست چار عنصر ونه چرخ و هشت خلد
تا هست تیر ومشتری و زهره وخورا
باشد سپید تا تن دلدار همچو سیم
زرد است تا که چهره عشاق چون زرا
یار تو رامباد به جز عیش همدما
خصم تو را مباد به جز دردغمخورا
غم نیست گر که قافیه بعضی مکرر است
نیکوتر است آری قند مکررا
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۳
دوش طبع من ملال از بس ز هجر یار داشت
با دل من تاسحرگه گفتگو بسیار داشت
گفتم ای دل در کجائی هرزه گردی تا به کی
کی دلی غیر از تو هرگز صاحبش را خوار داشت
این بلند اقبال من سوزد که در دور زمان
غیر من هر کس دلی آسوده و غمخوار داشت
در بر من نیستی یک دم کجائی روز وشب
کی کسی در هزره گردی اینهمه اصرار داشت
دل بگفت ای بی خبر از خود ز سوز وشور عشق
هر که عاشق بود دل دایم به پیش یار داشت
من بر یار تو می باشم شب و روز ای عجب
کی کجا دل داشت در بر گر کسی دلدار داشت
گفتمش شب ها مه من درچه کاری بود گفت
داشت بر کف گاه ساغر گاه چنگ وتار داشت
گفتم اندر ساغرش بد خون دلها یا شراب
گفت گه بیرون به رندی گه می خلار داشت
گفتمش گهگاه و کم کم یا دمادم خورد می
گفت نی بر لب پیاپی ساغر سرشار داشت
گفتم ای دل راست گو چون بود رفتارش به تو
گفت می دیدم به من مهری برادر وار داشت
گفتمش چون بودخوی آن نگار خوبروی
گفت درامسال بدخوئی نه همچون پار داشت
گفتمش از مهر او طرفی که بستی چیست گفت
طرفم این کز وصل خویشم بی غم وآزار داشت
گفتم از می مست چون می شد چه می کرد او بگفت
خنجر اندر کف جدلها با درو دیوار داشت
گفتم از حسنش بگو گفتا که اندر چرخ حسن
بود تابان ماهی اما ز لف عنبربار داشت
گفتم از رویش بگو گفتا بیاض عارضش
نقطه شنگرف گون وخطی از زنگار داشت
گفتمش گواز جبینش گفت پیش آفتاب
گوئیا آئینه ای می داشت این آثار داشت
گفتم از نور رخش گو گفت بر کف گوئیا
سوره نور و کتاب مجمع الانوار داشت
گفتم از زلفش بگو شرحی بگفت از زلف او
من چگویم زلف او شرح وبیان بسیار داشت
گفتم از آن طره طرار برگوقصه ای
گفت طولانی است آن شرحی که درطومار داشت
گفتمش چون بود تار طره طرار او
گفت درهر تار چندین تبت وتاتار داشت
گفتم از باریکیش گو گفت می پنداشتی
کزریاضت همسری با خواجه عطار داشت
گفتم از تاریکیش گوگفت گویا نسبتی
با شب هجران یار و با دل کفار داشت
گفتم از بویش بگو گفتا گمانم می رسید
بارها ازمشک وعنبر بسته بر هر تار داشت
گفتم از عطرش بگوگفتا ز عطر بوی او
خویش را عنبر ز عطر بوی خود بیزار داشت
گفتمش گو از درازایش بگفتا یک دوشبر
کوتهی تخمین زدم از شام هجر یار داشت
گفتم ازشکلش بگوگفت از یمین واز یسار
آن بت فرخار می پنداشتی زنار داشت
گفتم از چینش بگوگفتا دو صد چین وختن
زیر هر چین و شکن آن طره طرار داشت
گفتم از زلفش حکایت گو به پیشم موبه مو
گفت پیچ وتاب زلفش مو به مو چون تار داشت
گفتم از حالش بگوگفتا پریشان حال بود
گوئی آن هم همچو ما عشقی بدان رخسار داشت
گفتمش ز آن سیمتن در آن پریشانی چه خواست
گفت گردن کج چو مسکین خواهش دینار داشت
گفتم از نوشین لب لعلش حکایت کن بگفت
نوشداروئی عجب در لعل شکربار داشت
گفتمش گو از دهانش گفت هیچ ازاو مگو
جوهر فردی که می گویند کی آثار داشت
گفتم از دندان او گوگفت از یاقوت سرخ
حقه ای دیدم دو رشته لؤلؤ شهوار داشت
گفتمش گواز زبان درفشان او بگفت
«بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت»
گفتم از سیمین زنخدانش به پیشم گو سخن
گفت چاهی از زنخدان آن بت عیار داشت
گفتم از آن چاه گوگفتا چوا فتادم در او
دل همی دیدم در آن جا ناله های زار داشت
گفتمش چون شد که بیرون آمدی ز آن چاه گفت
طره اش این ستگیری را به من اظهار داشت
گفتم از سرو قدش گوگفت قدش را به سرو
چون دهی نسبت چو قدش سرو کی رفتار داشت
گفتم از چشمش بگو گفت ار چه خود بیمار بود
چون طبیبان در برش دیدم همی بیمار داشت
گفتم از مژگان اوگوگفت آن ابرو نبود
ذوالفقاری بد که درکف حیدر کرار داشت
آن شهی کز باده عشقش هر آنکو مست شد
هم بلند اقبال گشت وهم دلی هشیار داشت
مه راو را در ازل هر کس که در دل جا نداد
دل پر ازحسرت ز بدبختی چوبو تیمار داشت
من چگویم مدح ووصف از این چنین شاهی که او
شبهه در پیش کسان باخالق جبار داشت
گر نصیر او راخدایش خواند چون خورد شد بصیر
احولی را دور از چشم اولوالابصار داشت
شبروی گه در فلک می کرد بر خیل ملک
رهروی گه در زمین با بوذر و عمار داشت
بود شبها پیرزنها را معین و توشه کش
روزها با شیرزنها جنگ وگیر و دار داشت
مرحبا مرحب کش آمد صد هزاران آفرین
دشمنی از امر حق با فرقه کفار داشت
دوستان را نه ز فتح آسوه دل می کرد وبس
دشمنان را هم ز رحم آسوده از زنهار داشت
عالمی گر می شدند از بهر رزمش متفق
نه ملالی خاطرش نه با کی از پیکار داشت
جن وانس ار می شدند اعدای او روز نبرد
کی کجا اندیشه از اعدای بد کردار داشت
هر چه اسرار الهی بود اندر روزگار
اطلاع از کم و کیف آن همه اسرار داشت
بی رضای پاک یزدان هیچ کاری را نکرد
کار یزدان بود در روی زمین گر کار داشت
دل بر این دنیا نبست واف بر این دنیا نمود
روی دل دایم به سوی داور دادار داشت
منکر ملعون او درحقش اقرار ار نکرد
بود از آنرو کو مرجح نار را بر عار داشت
منکرش را گوئیا پروا نبود از سوختن
سوختن را چون سمندر آرزوی نار داشت
او یدالله است وعین الله و وجه الله چرا
منکر او در حق او این همه انکار داشت
بود او صاف وثنای آن امام راستین
آن نواهائی که درمنقار موسیقار داشت
آفرین بر رتبه وجاه وجلال احمدی
کو گه رزم این چنین شاهی سپهسالار داشت
دید از آن سالار درمان گرتنی را درد بود
شد از او هر کار آسان گر کسی دشوار داشت
هر که مهر تو نشد او را عجین در آب و گل
کوکب اقبالش از روز ازل ادبار داشت
د رزمین دل به امید تو تخمی هر که کشت
چون بدیدم صد هزاران خرمن وانبار داشت
هم خدا خشنود از او شد هم پیمبر زو رضا
بر ولی اللهیت هر کس چو من اقرار داشت
رتبه و جاه تو راکس نیست دانا جز خدا
قدردانی از تو شاها احمد مختار داشت
چشم یارت باد روشن روز خصمت باد تار
روز را تا روشن و شب را خدا تا تار داشت
درمذاق مردمان قندمکرر خوشتر است
عیب نبود گر قوافی چند جا تکرار داشت
با دل من تاسحرگه گفتگو بسیار داشت
گفتم ای دل در کجائی هرزه گردی تا به کی
کی دلی غیر از تو هرگز صاحبش را خوار داشت
این بلند اقبال من سوزد که در دور زمان
غیر من هر کس دلی آسوده و غمخوار داشت
در بر من نیستی یک دم کجائی روز وشب
کی کسی در هزره گردی اینهمه اصرار داشت
دل بگفت ای بی خبر از خود ز سوز وشور عشق
هر که عاشق بود دل دایم به پیش یار داشت
من بر یار تو می باشم شب و روز ای عجب
کی کجا دل داشت در بر گر کسی دلدار داشت
گفتمش شب ها مه من درچه کاری بود گفت
داشت بر کف گاه ساغر گاه چنگ وتار داشت
گفتم اندر ساغرش بد خون دلها یا شراب
گفت گه بیرون به رندی گه می خلار داشت
گفتمش گهگاه و کم کم یا دمادم خورد می
گفت نی بر لب پیاپی ساغر سرشار داشت
گفتم ای دل راست گو چون بود رفتارش به تو
گفت می دیدم به من مهری برادر وار داشت
گفتمش چون بودخوی آن نگار خوبروی
گفت درامسال بدخوئی نه همچون پار داشت
گفتمش از مهر او طرفی که بستی چیست گفت
طرفم این کز وصل خویشم بی غم وآزار داشت
گفتم از می مست چون می شد چه می کرد او بگفت
خنجر اندر کف جدلها با درو دیوار داشت
گفتم از حسنش بگو گفتا که اندر چرخ حسن
بود تابان ماهی اما ز لف عنبربار داشت
گفتم از رویش بگو گفتا بیاض عارضش
نقطه شنگرف گون وخطی از زنگار داشت
گفتمش گواز جبینش گفت پیش آفتاب
گوئیا آئینه ای می داشت این آثار داشت
گفتم از نور رخش گو گفت بر کف گوئیا
سوره نور و کتاب مجمع الانوار داشت
گفتم از زلفش بگو شرحی بگفت از زلف او
من چگویم زلف او شرح وبیان بسیار داشت
گفتم از آن طره طرار برگوقصه ای
گفت طولانی است آن شرحی که درطومار داشت
گفتمش چون بود تار طره طرار او
گفت درهر تار چندین تبت وتاتار داشت
گفتم از باریکیش گو گفت می پنداشتی
کزریاضت همسری با خواجه عطار داشت
گفتم از تاریکیش گوگفت گویا نسبتی
با شب هجران یار و با دل کفار داشت
گفتم از بویش بگو گفتا گمانم می رسید
بارها ازمشک وعنبر بسته بر هر تار داشت
گفتم از عطرش بگوگفتا ز عطر بوی او
خویش را عنبر ز عطر بوی خود بیزار داشت
گفتمش گو از درازایش بگفتا یک دوشبر
کوتهی تخمین زدم از شام هجر یار داشت
گفتم ازشکلش بگوگفت از یمین واز یسار
آن بت فرخار می پنداشتی زنار داشت
گفتم از چینش بگوگفتا دو صد چین وختن
زیر هر چین و شکن آن طره طرار داشت
گفتم از زلفش حکایت گو به پیشم موبه مو
گفت پیچ وتاب زلفش مو به مو چون تار داشت
گفتم از حالش بگوگفتا پریشان حال بود
گوئی آن هم همچو ما عشقی بدان رخسار داشت
گفتمش ز آن سیمتن در آن پریشانی چه خواست
گفت گردن کج چو مسکین خواهش دینار داشت
گفتم از نوشین لب لعلش حکایت کن بگفت
نوشداروئی عجب در لعل شکربار داشت
گفتمش گو از دهانش گفت هیچ ازاو مگو
جوهر فردی که می گویند کی آثار داشت
گفتم از دندان او گوگفت از یاقوت سرخ
حقه ای دیدم دو رشته لؤلؤ شهوار داشت
گفتمش گواز زبان درفشان او بگفت
«بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت»
گفتم از سیمین زنخدانش به پیشم گو سخن
گفت چاهی از زنخدان آن بت عیار داشت
گفتم از آن چاه گوگفتا چوا فتادم در او
دل همی دیدم در آن جا ناله های زار داشت
گفتمش چون شد که بیرون آمدی ز آن چاه گفت
طره اش این ستگیری را به من اظهار داشت
گفتم از سرو قدش گوگفت قدش را به سرو
چون دهی نسبت چو قدش سرو کی رفتار داشت
گفتم از چشمش بگو گفت ار چه خود بیمار بود
چون طبیبان در برش دیدم همی بیمار داشت
گفتم از مژگان اوگوگفت آن ابرو نبود
ذوالفقاری بد که درکف حیدر کرار داشت
آن شهی کز باده عشقش هر آنکو مست شد
هم بلند اقبال گشت وهم دلی هشیار داشت
مه راو را در ازل هر کس که در دل جا نداد
دل پر ازحسرت ز بدبختی چوبو تیمار داشت
من چگویم مدح ووصف از این چنین شاهی که او
شبهه در پیش کسان باخالق جبار داشت
گر نصیر او راخدایش خواند چون خورد شد بصیر
احولی را دور از چشم اولوالابصار داشت
شبروی گه در فلک می کرد بر خیل ملک
رهروی گه در زمین با بوذر و عمار داشت
بود شبها پیرزنها را معین و توشه کش
روزها با شیرزنها جنگ وگیر و دار داشت
مرحبا مرحب کش آمد صد هزاران آفرین
دشمنی از امر حق با فرقه کفار داشت
دوستان را نه ز فتح آسوه دل می کرد وبس
دشمنان را هم ز رحم آسوده از زنهار داشت
عالمی گر می شدند از بهر رزمش متفق
نه ملالی خاطرش نه با کی از پیکار داشت
جن وانس ار می شدند اعدای او روز نبرد
کی کجا اندیشه از اعدای بد کردار داشت
هر چه اسرار الهی بود اندر روزگار
اطلاع از کم و کیف آن همه اسرار داشت
بی رضای پاک یزدان هیچ کاری را نکرد
کار یزدان بود در روی زمین گر کار داشت
دل بر این دنیا نبست واف بر این دنیا نمود
روی دل دایم به سوی داور دادار داشت
منکر ملعون او درحقش اقرار ار نکرد
بود از آنرو کو مرجح نار را بر عار داشت
منکرش را گوئیا پروا نبود از سوختن
سوختن را چون سمندر آرزوی نار داشت
او یدالله است وعین الله و وجه الله چرا
منکر او در حق او این همه انکار داشت
بود او صاف وثنای آن امام راستین
آن نواهائی که درمنقار موسیقار داشت
آفرین بر رتبه وجاه وجلال احمدی
کو گه رزم این چنین شاهی سپهسالار داشت
دید از آن سالار درمان گرتنی را درد بود
شد از او هر کار آسان گر کسی دشوار داشت
هر که مهر تو نشد او را عجین در آب و گل
کوکب اقبالش از روز ازل ادبار داشت
د رزمین دل به امید تو تخمی هر که کشت
چون بدیدم صد هزاران خرمن وانبار داشت
هم خدا خشنود از او شد هم پیمبر زو رضا
بر ولی اللهیت هر کس چو من اقرار داشت
رتبه و جاه تو راکس نیست دانا جز خدا
قدردانی از تو شاها احمد مختار داشت
چشم یارت باد روشن روز خصمت باد تار
روز را تا روشن و شب را خدا تا تار داشت
درمذاق مردمان قندمکرر خوشتر است
عیب نبود گر قوافی چند جا تکرار داشت
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۴
ای سیه زلف نگار از بس پریشان بینمت
همچو خود سرگشته بر رخسار جانان بینمت
با وفائی چون ز مرگ من ترا هست آگهی
ز آن سیه پوشیده ای زآنرو پریشان بینمت
روی گندم گون یار من بود باغ بهشت
راه آدم تا زنی مانند شیطان بینمت
آتشین روی نگارم هست نمرود از جفا
اندر آذر چون خلیل الله از آن بینمت
روی یار من کف موسی تو هستی چون عصا
کرده از اعجاز افسونت که ثعبان بینمت
عیسی روح اله ای زلف ار نیی پس از چه رو
روز وشب همخانه با خورشید تابان بینمت
روی او بیت الله وابروی او محراب اوست
گاه راکع گاه ساجد همچو سلمان بینمت
درد دل را چون تونتواند کسی کردن علاج
ای سیه چرده به دانش همچولقمان بینمت
سر به جام لعل یارم برده ای وخورده ای
باده و ز مستی بود کافتان وخیزان بینمت
ای سیه زلف این چنین کافتاده ای برچهر یار
دشمن دین آفت دل غارت جان بینمت
از زنخ دارد تون گوئی یار من گوئی ز سیم
پیش سیمین گوی او دایم چوچوگان بینمت
گر نه تو دزدی وچهر یارم ار نبود عسس
از چه رو در بندی و از چیست لرزان بینمت
چهره سیمین دلدارم بود گنجی ز حسن
بر سر آن گنج چون افعی پیچان بینمت
همچو مهتاب است روی یار مهر افروز من
در بر مهتاب چون عقرب بهجولان بینمت
ماه من هر جا کند رخ رونمائی سوی او
همچو حربا عاشق خورشید رخشان بینمت
خواهد آن مه روکه جور خویش را با مهر من
چونهمی سنجد از آنرو همچو میزان بینمت
حمل داری پاک گوهر ز آن ره ای زلف سیاه
تیره وتاریک همچون ابر نیسان بینمت
بوسه از بس می زنی هر دم به سیمین چهریار
در برم خون گشته دل از رشک نتوان بینمت
در تو از بس باربد سان دل نوا دارد عجب
نیست چون چنگ نکیسا گر درافغان بینمت
ای سیه زلف ار نیی زاهد چرا چون زاهدان
پیش چشم مست او برچیده دامان بینمت
روی یارم را به یزدان عابد ار داند دلیل
نیز من بر اهرمن ای زلف برهان بینمت
گه زنی چون اهرمن ره گه به یزدان رو کنی
گاه کافر یابمت گاهی مسلمان بینمت
نه مسلمانی نیی کافر الا ای زلف یار
زآنکه پیوسته مقیم باغ رضوان بینمت
گه چو هندوئی که دور افتاده باشد از وطن
وز غریبی گشته باشد زار وعریان بینمت
می کشد بر چهره هندو شکل لام ای زلف تو
هندوئی و شکل لام خط فرقان بینمت
گه به هم پیچیده چون خط ترسل یابمت
گاه درهم رفته چون توقیع فرمان بینمت
بس که گردی گاه کج گه راست پیش اوستاد
درگه تعلیم چون طفل سبق خوان بینمت
گه اسیر بندی وگاهی اسیر توست دل
گاه چون بیژن گهی سام نریمان بینمت
در به هر چینت دو صد خاقان چین باشد اسیر
چون کمند پر شکنج پور دستان بینمت
ای سیه زلف نگار از بس دراز وتیره ای
چون شب یلدای در فصل زمستان بینمت
روی یارم نوشکفته بوستانی پر گل است
بر درآن بوستان چون بوستان بان بینمت
گاه همچون سلسله بر دوش دلدار اوفتی
گاه همچون حلقه اندرگوش جانان بینمت
گه به درد بی دوای خویش درمان یابمت
گه به روی نازنین یار دربان بینمت
گر نیی شام محرم از چه چون گردی عیان
باعث افغان خلق از انس واز جان بینمت
تار تارت گه به جنبش باشد وگه در سکون
گاه همچون آورده گاهی چو شریان بینمت
روز وشب پیراهن لعل لب یاری مگر
دشت ظلماتی که گرد آب حیوان بینمت
چون بلنداقبال گاهی سرفراز از وصل دوست
همچو اهل حال گه سر در گریبان بینمت
بالش از مه بستر از خورشید رخشان باشدت
چون غلام درگه شاه خراسان بینمت
همچو خود سرگشته بر رخسار جانان بینمت
با وفائی چون ز مرگ من ترا هست آگهی
ز آن سیه پوشیده ای زآنرو پریشان بینمت
روی گندم گون یار من بود باغ بهشت
راه آدم تا زنی مانند شیطان بینمت
آتشین روی نگارم هست نمرود از جفا
اندر آذر چون خلیل الله از آن بینمت
روی یار من کف موسی تو هستی چون عصا
کرده از اعجاز افسونت که ثعبان بینمت
عیسی روح اله ای زلف ار نیی پس از چه رو
روز وشب همخانه با خورشید تابان بینمت
روی او بیت الله وابروی او محراب اوست
گاه راکع گاه ساجد همچو سلمان بینمت
درد دل را چون تونتواند کسی کردن علاج
ای سیه چرده به دانش همچولقمان بینمت
سر به جام لعل یارم برده ای وخورده ای
باده و ز مستی بود کافتان وخیزان بینمت
ای سیه زلف این چنین کافتاده ای برچهر یار
دشمن دین آفت دل غارت جان بینمت
از زنخ دارد تون گوئی یار من گوئی ز سیم
پیش سیمین گوی او دایم چوچوگان بینمت
گر نه تو دزدی وچهر یارم ار نبود عسس
از چه رو در بندی و از چیست لرزان بینمت
چهره سیمین دلدارم بود گنجی ز حسن
بر سر آن گنج چون افعی پیچان بینمت
همچو مهتاب است روی یار مهر افروز من
در بر مهتاب چون عقرب بهجولان بینمت
ماه من هر جا کند رخ رونمائی سوی او
همچو حربا عاشق خورشید رخشان بینمت
خواهد آن مه روکه جور خویش را با مهر من
چونهمی سنجد از آنرو همچو میزان بینمت
حمل داری پاک گوهر ز آن ره ای زلف سیاه
تیره وتاریک همچون ابر نیسان بینمت
بوسه از بس می زنی هر دم به سیمین چهریار
در برم خون گشته دل از رشک نتوان بینمت
در تو از بس باربد سان دل نوا دارد عجب
نیست چون چنگ نکیسا گر درافغان بینمت
ای سیه زلف ار نیی زاهد چرا چون زاهدان
پیش چشم مست او برچیده دامان بینمت
روی یارم را به یزدان عابد ار داند دلیل
نیز من بر اهرمن ای زلف برهان بینمت
گه زنی چون اهرمن ره گه به یزدان رو کنی
گاه کافر یابمت گاهی مسلمان بینمت
نه مسلمانی نیی کافر الا ای زلف یار
زآنکه پیوسته مقیم باغ رضوان بینمت
گه چو هندوئی که دور افتاده باشد از وطن
وز غریبی گشته باشد زار وعریان بینمت
می کشد بر چهره هندو شکل لام ای زلف تو
هندوئی و شکل لام خط فرقان بینمت
گه به هم پیچیده چون خط ترسل یابمت
گاه درهم رفته چون توقیع فرمان بینمت
بس که گردی گاه کج گه راست پیش اوستاد
درگه تعلیم چون طفل سبق خوان بینمت
گه اسیر بندی وگاهی اسیر توست دل
گاه چون بیژن گهی سام نریمان بینمت
در به هر چینت دو صد خاقان چین باشد اسیر
چون کمند پر شکنج پور دستان بینمت
ای سیه زلف نگار از بس دراز وتیره ای
چون شب یلدای در فصل زمستان بینمت
روی یارم نوشکفته بوستانی پر گل است
بر درآن بوستان چون بوستان بان بینمت
گاه همچون سلسله بر دوش دلدار اوفتی
گاه همچون حلقه اندرگوش جانان بینمت
گه به درد بی دوای خویش درمان یابمت
گه به روی نازنین یار دربان بینمت
گر نیی شام محرم از چه چون گردی عیان
باعث افغان خلق از انس واز جان بینمت
تار تارت گه به جنبش باشد وگه در سکون
گاه همچون آورده گاهی چو شریان بینمت
روز وشب پیراهن لعل لب یاری مگر
دشت ظلماتی که گرد آب حیوان بینمت
چون بلنداقبال گاهی سرفراز از وصل دوست
همچو اهل حال گه سر در گریبان بینمت
بالش از مه بستر از خورشید رخشان باشدت
چون غلام درگه شاه خراسان بینمت
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۵
روز وشب پیدا ز چهر و طره دلدار شد
آن یک از بس گشت روشن این یک از بس تار شد
بود یوسف دلبر مارا غلام از جان ودل
خواست چون بفروشدش ناچار در بازار شد
قوت جانها چهر او درقحط شدنبودعجب
گر نهار وش ام ماهم روی وموی یار شد
آن صنم را درکلیسا چون گذاری اوفتاد
بت پرستان را رخش بت طره اش زنار شد
شد چو پیدا وصل اوجنت شد وپرنور گشت
شد چو پنهان هجر او دوزخ شد وپرنار شد
حکمتی داردکه دورم کرده یار از پیش چشم
چون حذر می باید از مستی که خنجر دار شد
خواست تا رونق دهد بازار حسن خویش را
تا بداند کیست بازاری که بی آزار شد
ابرویش سیاف آمد چشم او قصاب گشت
شد لبش حلوا فروش و زلف او عطار شد
یار ما هر لحظه گردد در لباسی جلوه گر
جلوه گر امسال نیکوتر به ما از پار شد
چشم حق بینی بده یارب که تا بشناسدش
هر زمان در هر لباسی کان بت عیار شد
گاه آدم گشت وهرکس سجده پیش اونکرد
همچو شیطان مرتد وملعون و بدکردار شد
گه شد ایوب واندر هر بلائی صبرکرد
تا بدانند آنکه صابر گشت برخوردار شد
گاه شد ادریس و اندر مدرس دانشوری
درس گو از لطف وقهر حضرت جبار شد
گاه یونس گشت واندر بطن ماهی جای کرد
تا بداننداینکه جای در به دریا بار شد
گاه خضر راه مردم گشت در ظلمات دهر
گمرهان را رهنما و رهبر و رهدار شد
گاه شد داوودهمچون حلقه های زلف خویش
هم زره گر گشت وهم خوش صوت وخوش گفتار شد
حشمت الله گشت گاه وتخت را بر باد زد
میهمان مور گه گه میزبان مار شد
گه خلیل الله گشت ورفت ودر آتش نشست
تا همه بینن کآتش از رخش گلزار شد
گاه شد یعقوب و اندر گوشه بیت الحزن
چشم پوشید از جهان چشمش ز بس خونبار شد
گاه شدیوسف مکان فرمود اندر قعر چاه
گه برون آمد ز چه رونق ده بازار شد
گاه شد موسی در آورد از عصائی اژدری
آفت فرعون کافر پیشه غدار شد
گاه شدعیسی روح الله وچون چندی گذشت
کردخود داری به پا و بر سر آن دار شد
در ظهور آمد چو در دوران وجود احمدی
شد پسر عم با محمد (ص) حیدر کرار شد
مرحبا مرحب کش آمد گاه وگاهی صف شکن
گاه خیبر گیر وگه اژدر در از گهوار شد
از عطا دمساز گه با قنبر و مقداد گشت
از کرم همراز گه با بوذر وعمار شد
خواست چون ایزد بنای عالمی بر پا کند
گاهی از امر خدا بنا گهی معمار شد
گه نجات آمد به سلمان تا مسلمانش کند
چون ز بیم شرزه شیر دشت ارژن زار شد
پیرزن ها راکه از هر گوشه آمد توشه کش
شیر زن ها را گهی قاتل به گیرودار شد
احولی راکرد گاهی دور از چشم نصیر
تا ببیند درحقیقت صاحب دیدار شد
زاهد ار خواند مرا کافر که می گویم بگفت
از نصیر افزون هر آنکس با خبر ازکار شد
گر نصیر او را خدایش خوانداین نبود شگفت
داشت حلاجی انا الحق ذکر او بردار شد
سوختند او را و از خاکسترش بر روی آب
هم انا الله آشکارا بر اولوالابصار شد
آینه یزدان نما آمد چو ذات پاک او
یار پس در آینه هم یار وهم نه یار شد
ای ولی الله مطلق چشم یزدان دست حق
دست بیرون ز آستین کن دهر پر کفار شد
هرکه شدمنکر تو راخود آگهی منکر که گشت
مورد لعن عباد وخالق جبار شد
چون ثنا گفت از تو موسیقار موسیقار گشت
منکرت آمد چو بوتیمار بوتیمار شد
دانه ای هر کس به امید تو درعالم بکشت
سبز گشت وخوشه کرد وحاصلش خروار شد
نه چه گفتم من که خرواری شد از آنحاصلش
کز طفیلش خوشه چینی صاحب انبار شد
زالتفاتت اسم ورسم من بلنداقبال گشت
لیک درهجرت بلند اقبال من ادبار شد
هم ز تو درمان به من هر درد و هر آزار گشت
هم زتو آسان به من هر صعب وهر دشوار شد
هم خدا بیزار از او شد هم رسول الله بری
رتبه وجاه ترا آنکس که درانکار شد
والی ملک کرامت شد در اقلیم وجود
بر ولی اللهیت هر کس که دراقرار شد
از لب شیرین یار از بس سخن گویدهمی
این چنین شعر بلند اقبال شکربار شد
آن یک از بس گشت روشن این یک از بس تار شد
بود یوسف دلبر مارا غلام از جان ودل
خواست چون بفروشدش ناچار در بازار شد
قوت جانها چهر او درقحط شدنبودعجب
گر نهار وش ام ماهم روی وموی یار شد
آن صنم را درکلیسا چون گذاری اوفتاد
بت پرستان را رخش بت طره اش زنار شد
شد چو پیدا وصل اوجنت شد وپرنور گشت
شد چو پنهان هجر او دوزخ شد وپرنار شد
حکمتی داردکه دورم کرده یار از پیش چشم
چون حذر می باید از مستی که خنجر دار شد
خواست تا رونق دهد بازار حسن خویش را
تا بداند کیست بازاری که بی آزار شد
ابرویش سیاف آمد چشم او قصاب گشت
شد لبش حلوا فروش و زلف او عطار شد
یار ما هر لحظه گردد در لباسی جلوه گر
جلوه گر امسال نیکوتر به ما از پار شد
چشم حق بینی بده یارب که تا بشناسدش
هر زمان در هر لباسی کان بت عیار شد
گاه آدم گشت وهرکس سجده پیش اونکرد
همچو شیطان مرتد وملعون و بدکردار شد
گه شد ایوب واندر هر بلائی صبرکرد
تا بدانند آنکه صابر گشت برخوردار شد
گاه شد ادریس و اندر مدرس دانشوری
درس گو از لطف وقهر حضرت جبار شد
گاه یونس گشت واندر بطن ماهی جای کرد
تا بداننداینکه جای در به دریا بار شد
گاه خضر راه مردم گشت در ظلمات دهر
گمرهان را رهنما و رهبر و رهدار شد
گاه شد داوودهمچون حلقه های زلف خویش
هم زره گر گشت وهم خوش صوت وخوش گفتار شد
حشمت الله گشت گاه وتخت را بر باد زد
میهمان مور گه گه میزبان مار شد
گه خلیل الله گشت ورفت ودر آتش نشست
تا همه بینن کآتش از رخش گلزار شد
گاه شد یعقوب و اندر گوشه بیت الحزن
چشم پوشید از جهان چشمش ز بس خونبار شد
گاه شدیوسف مکان فرمود اندر قعر چاه
گه برون آمد ز چه رونق ده بازار شد
گاه شد موسی در آورد از عصائی اژدری
آفت فرعون کافر پیشه غدار شد
گاه شدعیسی روح الله وچون چندی گذشت
کردخود داری به پا و بر سر آن دار شد
در ظهور آمد چو در دوران وجود احمدی
شد پسر عم با محمد (ص) حیدر کرار شد
مرحبا مرحب کش آمد گاه وگاهی صف شکن
گاه خیبر گیر وگه اژدر در از گهوار شد
از عطا دمساز گه با قنبر و مقداد گشت
از کرم همراز گه با بوذر وعمار شد
خواست چون ایزد بنای عالمی بر پا کند
گاهی از امر خدا بنا گهی معمار شد
گه نجات آمد به سلمان تا مسلمانش کند
چون ز بیم شرزه شیر دشت ارژن زار شد
پیرزن ها راکه از هر گوشه آمد توشه کش
شیر زن ها را گهی قاتل به گیرودار شد
احولی راکرد گاهی دور از چشم نصیر
تا ببیند درحقیقت صاحب دیدار شد
زاهد ار خواند مرا کافر که می گویم بگفت
از نصیر افزون هر آنکس با خبر ازکار شد
گر نصیر او را خدایش خوانداین نبود شگفت
داشت حلاجی انا الحق ذکر او بردار شد
سوختند او را و از خاکسترش بر روی آب
هم انا الله آشکارا بر اولوالابصار شد
آینه یزدان نما آمد چو ذات پاک او
یار پس در آینه هم یار وهم نه یار شد
ای ولی الله مطلق چشم یزدان دست حق
دست بیرون ز آستین کن دهر پر کفار شد
هرکه شدمنکر تو راخود آگهی منکر که گشت
مورد لعن عباد وخالق جبار شد
چون ثنا گفت از تو موسیقار موسیقار گشت
منکرت آمد چو بوتیمار بوتیمار شد
دانه ای هر کس به امید تو درعالم بکشت
سبز گشت وخوشه کرد وحاصلش خروار شد
نه چه گفتم من که خرواری شد از آنحاصلش
کز طفیلش خوشه چینی صاحب انبار شد
زالتفاتت اسم ورسم من بلنداقبال گشت
لیک درهجرت بلند اقبال من ادبار شد
هم ز تو درمان به من هر درد و هر آزار گشت
هم زتو آسان به من هر صعب وهر دشوار شد
هم خدا بیزار از او شد هم رسول الله بری
رتبه وجاه ترا آنکس که درانکار شد
والی ملک کرامت شد در اقلیم وجود
بر ولی اللهیت هر کس که دراقرار شد
از لب شیرین یار از بس سخن گویدهمی
این چنین شعر بلند اقبال شکربار شد
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۶ - شکایت به میرزا تقی خان امیرکبیر
باز شد از فر فرودین جهان چون روی یار
باز ایام خزان بگذشت وآمد نوبهار
هم چمن از سبزه وه وه گشت همچون خط دوست
هم دمن از لاله به به گشت همچون خد یار
یک طرف کوکوزنان بر سرو خوش الحان تذرو
یک جهت چه چه کنان بر شاخ گل مسکین هزار
گوشه ای آواز بلبل حدی آهنگ کلنگ
جانبی آوای سلسل سمتی افغان چکار
سنبل از یک سوی بنگر نرگس از یک جای بین
این مثال چشم جانان وآن چوگیسوی نگار
یک طرف از بوی سنبل یکجهت از عطر گل
صحن گلشن گشته گوئی صفحه چین وتتار
اندر این موسم که باشد رشک انکلیون زمین
غم ندارم گر ندارم جانب بستان گذار
خود مرا باشد به بر از لخت دل بس سرخ گل
خود مرا باشد ز خون دیده دامن لاله زار
شعله آتش به پیش چشمم آید شاخ گل
ناله بلبل به گوشم هست چون صوت حمار
دوش با حالی پریشان تر ز زلف مه رخان
بودم اندر کنج حجره از خیالی دل فکار
کز درم ناگه درآمد آن بت عابد فریب
با رخی چونماه با قدی چو سرو جویبار
بارک الله مژه اش گیرنده چون چنگال شیر
لوحش الله طره اش پیچیده چون اندام مار
جان فدای ابروی وگیسوی او بادا که بود
آن یکی مانند قنبر و آن یکی چون ذوالفقار
گفت چونی چون کنی هستی چرا این سان غمین
روز وشب بی چهر وزلفم با شدت چون کار وبار
گفتم ای مه پنج شش سال است کاندرملک فارس
زحمتی بینم که دید ازهفتخوان اسفندیار
گاه من گویم به دل گه دل به من گوید که زود
بی خبر از این وآن زاین سرزمین بندیم بار
گفت از این اندیشه بگذر رو مکن سوی سفر
خاصه فصل نوبهاران خاصه حال اختیار
خاصه از شیراز و خاصه از برشوخی چومن
خاصه عهد دولت شهزاده با اقتدار
خاصه درعهد وزیری چون فلانی بی نظیر
که کند یکتا خدایش سرفراز و پایدار
گفتم ای شوخ آنچه فرمایش کنی باشد درست
لیکن از حق مگذر انصاف ومروت کن شعار
از چه رو مانم به ملک فارس کاندر فارس نیست
یک تنی کز وی شود آسوده جانی بیقرار
نه جفای اره می دیدند ونه جور تبر
گر نمی بودی درختان را به جای خود قرار
خودگرفتم فارس باشد رشک فردوس برین
خودگرفتم دارد از هر سو هزاران چشمه سار
خود گرفتم کآب رکن آباد باشد سلسبیل
خود گرفتم سلسبیل این سان نباشد خوشگوار
خود گرفتم جعفرآباد ومصلی را بهشت
خود نسیمش را گرفتم مشکبوی ومشکبار
راست است آری که از ایمان بود حب وطن
راست است آری که می باشد سفر قطعه ز نار
لیک درجائی که جز خواری نبخشد حاصلی
گرچه فردوس است آنجا زیستکردن هست بار
نه مناز دل خوشدلم در این بلد نه دل ز کس
بخت اگر یاری کند ز این مملکت بندیم بار
سالها باشد که خون دل خورم در این بلند
هم زضعف طالع خودهم ز جور روزگار
دهر پنداری مرا کرده است ابابیل گمان
کز هوا قوتم دهد سال ومه لیل ونهار
تا به کی مانم به ملک فارس در رنج وتعب
چند باشم خوار وزار وبینوا وسوگوار
تا به کی باشم ذلیل خواجه ارزق سپهر
تا به کی مانم اسیر شحنه پنجم حصار
آنچنان حیران و سرگردانم اندر کار خویش
کاید اندر پیش چشمم روز روشن شام تار
نه مرا دستی که تا بر سر زنم از جورچرخ
نه مرا پائی که تاجائی روم از این دیار
نه چنان همت که از عالم کنم یکسر گذشت
نه چنین طاقت که با هر وضع باشم سازگار
نه چنان قوت که با افلاک آیم در نبرد
نه چنین نیرو که با گردون نمایم کارزار
نه زبانی تا زمانی بازگویم راز دل
نه توانی تا که آنی اشک ریزم ابروار
نه دگر هوشی بسر کز حال دل جویم خبر
نه دگر خونی به دل کز دیده ریزم بر کنار
ترسم اندر فارس آید جانم از سختی بلب
وز درخت آرزوی خود نچینم هیچ بار
بخت اگر یاری کندکز این بلند بندیم رخت
می روم آنسوتر از روم و فرنگ و زنگبار
پای رفتارم ندارم ورنه چرخ کینه جو
داده بودم تاکنون از صفحه گیتی فرار
اف به رفتار تو ای نیلی سپهر کج روش
تف به کردار تو ای گردنده چرخ کج مدار
هرکه با من دوست است او را کنی خوار و ذلیل
وآنکه با من دشمن است او را ببخشی اعتبار
قلب سختت سخت تر صدباره از پولاد وسنگ
عهد سستت سست تر صدباره از بند ازار
افکنیش ازچار سو در ششدر رنج ومحن
با توگر خواهد حریفی درجهان بازد قمار
مر مرا بنگر که از گردون دون دارم امید
از بخیل ای دل کجا گردد کسی امیدوار
نیست غم گر آسمان دارد به من کین کهن
کاسمان تا بوده با هر کس همنیش بوده کار
دردها دارم به دل پنهان که درمانیش نیست
هم مگر درمان کند از لطف میر کامکار
کنز احسان مجمع اوصاف قاموس کرم
کان بخشش منبع انصاف برهان وقار
میرزا تقی که هنگام عطا دست ودلش
هست چون بحر محیط وهست چون ابر بهار
خامه ای در وصف خلق اوست اینسان عنبرین
نامه ام از نقش جود اوست این سان زنگار
نوک کلکش باشد اندر چشم امیدکسان
چون سر پستان مام وکام طفل شیرخوار
از سخایش دوش آوردم حدیثی بر زبان
چون بدیدم دامنم پر شد ز در شاهوار
کرده هم چشمی بدودریا که باشدمضطرب
سرکشی بنموده کوه از او که گشته سنگسار
رشحی از ابر کف رادش چکد گر بر زمین
تا قیامت کس نبیند درجهان رنگ غبار
هرکه می بینی به دوران میکند فخر از هنر
جز وجود وی کز او باشد هنر را افتخار
سرورا میرا وزیرا بی نظیرا ایکه هست
بردرت چون آصف بن برخیا صددستیار
شرح حال خویشتن راخواهم از من بشنوی
گر چه باشد هر نهانی بر ضمیرت آشکار
یک دوسال اکنون رود کز کین چرخ کج روش
گشته نقد خواهش ما بی رواج و کم عیار
آنچنان جوری که مادیدیم از دست فلان
دیده از دندان اره کی کجا پای چنار
اینهمه تخفیف کز شاه جهان شد مرحمت
غیر ما بردند هرکس از صغار و ازکبار
زاین گذشته جمع ارباب مرا کردند بیش
شکر یزدان راکه گردیدند آخر شرمسار
راست گویم باورت گر نیست زاین وآن بپرس
آنکه جمعش صد نبد تخفیف دادندش هزار
ای مسلمانان مسلمانی کجا واین روش
ای خداترسان خداترسی کجا واین قرار
زاین تعدی ها روم ناقوس بوسم در فرنگ
وافکنم زنار بر دوش از یمین و از یسار
الغرض دفتر ز نظم من بود بی نظم تر
زانکه جمعی بی سواد وخط شدندی خط گذر
فاضل از باقی نمی دانند وبارز را ز حشو
جمع را از خرج نشناسند و گوش از گوشوار
دفتر توجیهشان را بین وطرحش را نگر
حاش لله بود اگر این طرح تا پیرا وپار
من نمی گویم چه کن خوددانی وتدبیر خویش
هوشیاری وتو را مزدور باشد کوشیار
پایه خود را ببین منگر به استعداد من
من چو جوئی هستم و باشی تو بحری بی کنار
بهتر آن باشد که کوشم بردعایت زآنکه هست
حسن نیکوئی هر گفتاری اندر اختصار
تا حواس خمسه پنج وتا موالید است سه
تا جهات سته شش تا آخشیجان است چار
از هیولا وصوراجسام تا گرددعیان
در بدن تا عقل ونفس شخص باشد مستعار
جوهر اجسام را تا در جهان باشد وجود
باد در دوران وجودت در پناه کردگار
هم حسودت باد غمگین هم حبیبت باد شاد
این همیشه پایدار و آن هماره پای دار
باز ایام خزان بگذشت وآمد نوبهار
هم چمن از سبزه وه وه گشت همچون خط دوست
هم دمن از لاله به به گشت همچون خد یار
یک طرف کوکوزنان بر سرو خوش الحان تذرو
یک جهت چه چه کنان بر شاخ گل مسکین هزار
گوشه ای آواز بلبل حدی آهنگ کلنگ
جانبی آوای سلسل سمتی افغان چکار
سنبل از یک سوی بنگر نرگس از یک جای بین
این مثال چشم جانان وآن چوگیسوی نگار
یک طرف از بوی سنبل یکجهت از عطر گل
صحن گلشن گشته گوئی صفحه چین وتتار
اندر این موسم که باشد رشک انکلیون زمین
غم ندارم گر ندارم جانب بستان گذار
خود مرا باشد به بر از لخت دل بس سرخ گل
خود مرا باشد ز خون دیده دامن لاله زار
شعله آتش به پیش چشمم آید شاخ گل
ناله بلبل به گوشم هست چون صوت حمار
دوش با حالی پریشان تر ز زلف مه رخان
بودم اندر کنج حجره از خیالی دل فکار
کز درم ناگه درآمد آن بت عابد فریب
با رخی چونماه با قدی چو سرو جویبار
بارک الله مژه اش گیرنده چون چنگال شیر
لوحش الله طره اش پیچیده چون اندام مار
جان فدای ابروی وگیسوی او بادا که بود
آن یکی مانند قنبر و آن یکی چون ذوالفقار
گفت چونی چون کنی هستی چرا این سان غمین
روز وشب بی چهر وزلفم با شدت چون کار وبار
گفتم ای مه پنج شش سال است کاندرملک فارس
زحمتی بینم که دید ازهفتخوان اسفندیار
گاه من گویم به دل گه دل به من گوید که زود
بی خبر از این وآن زاین سرزمین بندیم بار
گفت از این اندیشه بگذر رو مکن سوی سفر
خاصه فصل نوبهاران خاصه حال اختیار
خاصه از شیراز و خاصه از برشوخی چومن
خاصه عهد دولت شهزاده با اقتدار
خاصه درعهد وزیری چون فلانی بی نظیر
که کند یکتا خدایش سرفراز و پایدار
گفتم ای شوخ آنچه فرمایش کنی باشد درست
لیکن از حق مگذر انصاف ومروت کن شعار
از چه رو مانم به ملک فارس کاندر فارس نیست
یک تنی کز وی شود آسوده جانی بیقرار
نه جفای اره می دیدند ونه جور تبر
گر نمی بودی درختان را به جای خود قرار
خودگرفتم فارس باشد رشک فردوس برین
خودگرفتم دارد از هر سو هزاران چشمه سار
خود گرفتم کآب رکن آباد باشد سلسبیل
خود گرفتم سلسبیل این سان نباشد خوشگوار
خود گرفتم جعفرآباد ومصلی را بهشت
خود نسیمش را گرفتم مشکبوی ومشکبار
راست است آری که از ایمان بود حب وطن
راست است آری که می باشد سفر قطعه ز نار
لیک درجائی که جز خواری نبخشد حاصلی
گرچه فردوس است آنجا زیستکردن هست بار
نه مناز دل خوشدلم در این بلد نه دل ز کس
بخت اگر یاری کند ز این مملکت بندیم بار
سالها باشد که خون دل خورم در این بلند
هم زضعف طالع خودهم ز جور روزگار
دهر پنداری مرا کرده است ابابیل گمان
کز هوا قوتم دهد سال ومه لیل ونهار
تا به کی مانم به ملک فارس در رنج وتعب
چند باشم خوار وزار وبینوا وسوگوار
تا به کی باشم ذلیل خواجه ارزق سپهر
تا به کی مانم اسیر شحنه پنجم حصار
آنچنان حیران و سرگردانم اندر کار خویش
کاید اندر پیش چشمم روز روشن شام تار
نه مرا دستی که تا بر سر زنم از جورچرخ
نه مرا پائی که تاجائی روم از این دیار
نه چنان همت که از عالم کنم یکسر گذشت
نه چنین طاقت که با هر وضع باشم سازگار
نه چنان قوت که با افلاک آیم در نبرد
نه چنین نیرو که با گردون نمایم کارزار
نه زبانی تا زمانی بازگویم راز دل
نه توانی تا که آنی اشک ریزم ابروار
نه دگر هوشی بسر کز حال دل جویم خبر
نه دگر خونی به دل کز دیده ریزم بر کنار
ترسم اندر فارس آید جانم از سختی بلب
وز درخت آرزوی خود نچینم هیچ بار
بخت اگر یاری کندکز این بلند بندیم رخت
می روم آنسوتر از روم و فرنگ و زنگبار
پای رفتارم ندارم ورنه چرخ کینه جو
داده بودم تاکنون از صفحه گیتی فرار
اف به رفتار تو ای نیلی سپهر کج روش
تف به کردار تو ای گردنده چرخ کج مدار
هرکه با من دوست است او را کنی خوار و ذلیل
وآنکه با من دشمن است او را ببخشی اعتبار
قلب سختت سخت تر صدباره از پولاد وسنگ
عهد سستت سست تر صدباره از بند ازار
افکنیش ازچار سو در ششدر رنج ومحن
با توگر خواهد حریفی درجهان بازد قمار
مر مرا بنگر که از گردون دون دارم امید
از بخیل ای دل کجا گردد کسی امیدوار
نیست غم گر آسمان دارد به من کین کهن
کاسمان تا بوده با هر کس همنیش بوده کار
دردها دارم به دل پنهان که درمانیش نیست
هم مگر درمان کند از لطف میر کامکار
کنز احسان مجمع اوصاف قاموس کرم
کان بخشش منبع انصاف برهان وقار
میرزا تقی که هنگام عطا دست ودلش
هست چون بحر محیط وهست چون ابر بهار
خامه ای در وصف خلق اوست اینسان عنبرین
نامه ام از نقش جود اوست این سان زنگار
نوک کلکش باشد اندر چشم امیدکسان
چون سر پستان مام وکام طفل شیرخوار
از سخایش دوش آوردم حدیثی بر زبان
چون بدیدم دامنم پر شد ز در شاهوار
کرده هم چشمی بدودریا که باشدمضطرب
سرکشی بنموده کوه از او که گشته سنگسار
رشحی از ابر کف رادش چکد گر بر زمین
تا قیامت کس نبیند درجهان رنگ غبار
هرکه می بینی به دوران میکند فخر از هنر
جز وجود وی کز او باشد هنر را افتخار
سرورا میرا وزیرا بی نظیرا ایکه هست
بردرت چون آصف بن برخیا صددستیار
شرح حال خویشتن راخواهم از من بشنوی
گر چه باشد هر نهانی بر ضمیرت آشکار
یک دوسال اکنون رود کز کین چرخ کج روش
گشته نقد خواهش ما بی رواج و کم عیار
آنچنان جوری که مادیدیم از دست فلان
دیده از دندان اره کی کجا پای چنار
اینهمه تخفیف کز شاه جهان شد مرحمت
غیر ما بردند هرکس از صغار و ازکبار
زاین گذشته جمع ارباب مرا کردند بیش
شکر یزدان راکه گردیدند آخر شرمسار
راست گویم باورت گر نیست زاین وآن بپرس
آنکه جمعش صد نبد تخفیف دادندش هزار
ای مسلمانان مسلمانی کجا واین روش
ای خداترسان خداترسی کجا واین قرار
زاین تعدی ها روم ناقوس بوسم در فرنگ
وافکنم زنار بر دوش از یمین و از یسار
الغرض دفتر ز نظم من بود بی نظم تر
زانکه جمعی بی سواد وخط شدندی خط گذر
فاضل از باقی نمی دانند وبارز را ز حشو
جمع را از خرج نشناسند و گوش از گوشوار
دفتر توجیهشان را بین وطرحش را نگر
حاش لله بود اگر این طرح تا پیرا وپار
من نمی گویم چه کن خوددانی وتدبیر خویش
هوشیاری وتو را مزدور باشد کوشیار
پایه خود را ببین منگر به استعداد من
من چو جوئی هستم و باشی تو بحری بی کنار
بهتر آن باشد که کوشم بردعایت زآنکه هست
حسن نیکوئی هر گفتاری اندر اختصار
تا حواس خمسه پنج وتا موالید است سه
تا جهات سته شش تا آخشیجان است چار
از هیولا وصوراجسام تا گرددعیان
در بدن تا عقل ونفس شخص باشد مستعار
جوهر اجسام را تا در جهان باشد وجود
باد در دوران وجودت در پناه کردگار
هم حسودت باد غمگین هم حبیبت باد شاد
این همیشه پایدار و آن هماره پای دار
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۷
در شب غره ماه رمضانم دلبر
سرکش وتندودژآهنج درآمد از در
گیسویش چین چین از فرق فتاده به میان
طره اش خم خم از دوش رسیده به کمر
زلفش افتاده به دوشش ز یمین وز یسار
چون دو زاغی که نشینند به شاخ عرعر
یا نه گفتی که دو زنگی بر میری رومی
خم به تعظیم شدندی ز یمین وز یسر
گفتمش ای بت شنگول چرائی توملول
کز ملامت زدی اندر دل وجانم آذر
گفت دانی به من شیفته دل دیگر بار
از ره کینه چه کرد این فلک بداختر
ساعتی پیش هلالی ز افق کرد پدید
شرمی از ابروی من هیچ نکرد آن کافر
دلبران گفتند افراخته قامت عاشق
عاشقان گفتند ابروی نموده دلبر
و آن نبد ابروی یار ونه قد عاشق زار
بد هلال همه روزه که چنین بد لاغر
من تو دانی که دمی زیست نتانم گر نیست
ساقی وساغر و می مطرب وچنگ و مزمر
مصلحت چیست ندانم چه کنم چون سازم
به توگفتم غم دل تا تو کنی چاره مگر
گفتم ای شوخ چه گوئی رمضان آمد باز
خیز از جا که کنیم الآن آهنگ سفر
در حدیث است اگر چه زرسول مختار
که سفر نزد خرد قطعه ای آمد ز سقر
لیک صد ره ز حضر هست سفر کردن به
خارسان خوار شوی چون به نظرها به حضر
باز فردا است که درمیکده پیر خمار
معتکف گردد و بندد به رخ از انده در
باز فردا است کز اندیشه زاهد نبود
به در دیر مغان کس را یارای گذر
باز فردا است که بندند در میخانه
وز غمش رند قدح نوش خورد خون جگر
باز فردا است که بر منبر واعظ گوید
کایها القوم بترسید ز روز محشر
در حدیث است که باشد به سقر مارانی
که بسی دندانشان تیز تر است از خنجر
عقربی هست چنان کو را نیشی است چنین
که به کوه ار گذرد کوه شود خاکستر
هرکه میخواره شنیدستم در روز جزا
بهره اش هیچ نباشد ز شراب کوثر
همه دانید که غیبت بتر آمد ز زنا
پس هم از این هم از آن جمله نمائید حذر
زن ومرد از گنه پیش کنید استغفار
پس از این هیچ معاصی ننمائید دگر
شرمی از ابروی و زلف تو ندارد واعظ
که نهد روی به محراب وپا بر منبر
هان در این شهر در این شهر که نتوان می خورد
از چه سازیم مکان بهر چه گیریم مقر
روزه تا شرعا هر روزه خوریم وگوئیم
بر مسافر نبود روزه به حکم داور
ز این بلد ما وتو تجار صفت روآریم
به حبش یا به ختن یا به ختا یا کشمر
غرض این است کز اینجا چو بدان ملک رسیم
همه گویند که ماه رمضان آمد سر
بهر سرمایه تو از سینه وساق آور سیم
من هم از چهره گذارم به بر سیم توزر
هر چه سود از زر وسیم من وتو پیدا شد
من هم از چهره گذارم به بر سیم تو زر
هر چه سودا از زر وسیم من وتو پیدا شد
من برم ده دوتوده یک ببری حصه اگر
زآنکه سرمایه زر از من بود و سیم از تو
همه دانند که زر هست ز سیم افزونتر
نی خطا گفتم هرگز نخرد زر مرا
شوشه سیم تو را گر که ببیند زرگر
وگر از رنج سفر هست تو را اندیشه
نیست غم دارم تدبیر دگر ز این بهتر
روزها روزه بگیرم ولیکن شب ها
هی بریزیم می از بلبله اندر ساغر
لیک بیش از دو سه ساغر نتوان خورد که زود
بویش از کام رود رنج خمارش از سر
یا چنین خورد که ازمستی افتاد چنان
که بهوش آمد اندر سحر شام دگر
روز چون گردد ازخانه به مسجد آئیم
جای گیریم بر زاهدکی افسونگر
گوید از حالت ما دوش به احیا بودند
چه خبر آری کس راست ز سر مضمر
سخن از هیچ نگوئیم جز از صوم و صلوة
مدحت از کس نسرائیم جز از فخر بشر
گه بپرسیم ازو مسئله در باب وضو
که چه سان گشته مقرر به طریق جعفر
گاه گوئیم که در شک میان سه وچار
بازگو آنچه رسیده است ز شرع انور
باز چون شب شود از مسجد درخانه رویم
باز گیریم به کفجام شراب احمر
من ننوشم به شب قدر ولی هیچ شراب
تا مگر قدرم قدری شود افزون ز قدر
همه اعمال شب قدر به جا آرم از آنچ
درحدیث است وخبر داده از آن پیغمبر
نیم شب نیز بخوانم به خشوع و به خضوع
آن دعائی که ابو حمزه همی خواندسحر
چون که فارغ شوم از خواندن قرآن ونماز
هم پدر را به دعا شاد کنم هم مادر
پس کنم سجده وجز وصل تو ومرگ رقیب
مطلبی دیگر خواهش نکنم از کرکر
به شب عید بیارایم لیکن جشنی
که بود حسرت سلجوق شه و شه سنجر
کاسه در خوان نهم ازکاسه فرق فغفور
پرده بردر کشم از دیبه روی قیصر
مشک سایم چو سر زلف تو اندر هاون
عود سوزم چوخم جعد تو اندر مجمر
ساقی از یک جا با بانگ دف و بربط و نی
هی بریزد زگلوی بط خون کوثر
مطرب از یک سوبا نشئه صهبا به فلک
زهره را گوش کند کر ز نوای مزمر
فکند آن یک بیهوشش اندر دهلیز
غنود این یک سرخوش ز می اندر منظر
صبح چون گشت بشوئیم رخ وروآریم
به درفخر جهان قدوه ارباب هنر
تهنیت گویم وبنشینم وزآن پس خوانم
مدح شاهنشه دین فاتح خیبر حیدر
سرکش وتندودژآهنج درآمد از در
گیسویش چین چین از فرق فتاده به میان
طره اش خم خم از دوش رسیده به کمر
زلفش افتاده به دوشش ز یمین وز یسار
چون دو زاغی که نشینند به شاخ عرعر
یا نه گفتی که دو زنگی بر میری رومی
خم به تعظیم شدندی ز یمین وز یسر
گفتمش ای بت شنگول چرائی توملول
کز ملامت زدی اندر دل وجانم آذر
گفت دانی به من شیفته دل دیگر بار
از ره کینه چه کرد این فلک بداختر
ساعتی پیش هلالی ز افق کرد پدید
شرمی از ابروی من هیچ نکرد آن کافر
دلبران گفتند افراخته قامت عاشق
عاشقان گفتند ابروی نموده دلبر
و آن نبد ابروی یار ونه قد عاشق زار
بد هلال همه روزه که چنین بد لاغر
من تو دانی که دمی زیست نتانم گر نیست
ساقی وساغر و می مطرب وچنگ و مزمر
مصلحت چیست ندانم چه کنم چون سازم
به توگفتم غم دل تا تو کنی چاره مگر
گفتم ای شوخ چه گوئی رمضان آمد باز
خیز از جا که کنیم الآن آهنگ سفر
در حدیث است اگر چه زرسول مختار
که سفر نزد خرد قطعه ای آمد ز سقر
لیک صد ره ز حضر هست سفر کردن به
خارسان خوار شوی چون به نظرها به حضر
باز فردا است که درمیکده پیر خمار
معتکف گردد و بندد به رخ از انده در
باز فردا است کز اندیشه زاهد نبود
به در دیر مغان کس را یارای گذر
باز فردا است که بندند در میخانه
وز غمش رند قدح نوش خورد خون جگر
باز فردا است که بر منبر واعظ گوید
کایها القوم بترسید ز روز محشر
در حدیث است که باشد به سقر مارانی
که بسی دندانشان تیز تر است از خنجر
عقربی هست چنان کو را نیشی است چنین
که به کوه ار گذرد کوه شود خاکستر
هرکه میخواره شنیدستم در روز جزا
بهره اش هیچ نباشد ز شراب کوثر
همه دانید که غیبت بتر آمد ز زنا
پس هم از این هم از آن جمله نمائید حذر
زن ومرد از گنه پیش کنید استغفار
پس از این هیچ معاصی ننمائید دگر
شرمی از ابروی و زلف تو ندارد واعظ
که نهد روی به محراب وپا بر منبر
هان در این شهر در این شهر که نتوان می خورد
از چه سازیم مکان بهر چه گیریم مقر
روزه تا شرعا هر روزه خوریم وگوئیم
بر مسافر نبود روزه به حکم داور
ز این بلد ما وتو تجار صفت روآریم
به حبش یا به ختن یا به ختا یا کشمر
غرض این است کز اینجا چو بدان ملک رسیم
همه گویند که ماه رمضان آمد سر
بهر سرمایه تو از سینه وساق آور سیم
من هم از چهره گذارم به بر سیم توزر
هر چه سود از زر وسیم من وتو پیدا شد
من هم از چهره گذارم به بر سیم تو زر
هر چه سودا از زر وسیم من وتو پیدا شد
من برم ده دوتوده یک ببری حصه اگر
زآنکه سرمایه زر از من بود و سیم از تو
همه دانند که زر هست ز سیم افزونتر
نی خطا گفتم هرگز نخرد زر مرا
شوشه سیم تو را گر که ببیند زرگر
وگر از رنج سفر هست تو را اندیشه
نیست غم دارم تدبیر دگر ز این بهتر
روزها روزه بگیرم ولیکن شب ها
هی بریزیم می از بلبله اندر ساغر
لیک بیش از دو سه ساغر نتوان خورد که زود
بویش از کام رود رنج خمارش از سر
یا چنین خورد که ازمستی افتاد چنان
که بهوش آمد اندر سحر شام دگر
روز چون گردد ازخانه به مسجد آئیم
جای گیریم بر زاهدکی افسونگر
گوید از حالت ما دوش به احیا بودند
چه خبر آری کس راست ز سر مضمر
سخن از هیچ نگوئیم جز از صوم و صلوة
مدحت از کس نسرائیم جز از فخر بشر
گه بپرسیم ازو مسئله در باب وضو
که چه سان گشته مقرر به طریق جعفر
گاه گوئیم که در شک میان سه وچار
بازگو آنچه رسیده است ز شرع انور
باز چون شب شود از مسجد درخانه رویم
باز گیریم به کفجام شراب احمر
من ننوشم به شب قدر ولی هیچ شراب
تا مگر قدرم قدری شود افزون ز قدر
همه اعمال شب قدر به جا آرم از آنچ
درحدیث است وخبر داده از آن پیغمبر
نیم شب نیز بخوانم به خشوع و به خضوع
آن دعائی که ابو حمزه همی خواندسحر
چون که فارغ شوم از خواندن قرآن ونماز
هم پدر را به دعا شاد کنم هم مادر
پس کنم سجده وجز وصل تو ومرگ رقیب
مطلبی دیگر خواهش نکنم از کرکر
به شب عید بیارایم لیکن جشنی
که بود حسرت سلجوق شه و شه سنجر
کاسه در خوان نهم ازکاسه فرق فغفور
پرده بردر کشم از دیبه روی قیصر
مشک سایم چو سر زلف تو اندر هاون
عود سوزم چوخم جعد تو اندر مجمر
ساقی از یک جا با بانگ دف و بربط و نی
هی بریزد زگلوی بط خون کوثر
مطرب از یک سوبا نشئه صهبا به فلک
زهره را گوش کند کر ز نوای مزمر
فکند آن یک بیهوشش اندر دهلیز
غنود این یک سرخوش ز می اندر منظر
صبح چون گشت بشوئیم رخ وروآریم
به درفخر جهان قدوه ارباب هنر
تهنیت گویم وبنشینم وزآن پس خوانم
مدح شاهنشه دین فاتح خیبر حیدر
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۹
تنم از روزه ماه رمضان شد چو هلال
شکر لله که عیان گشت هلال شوال
دل خونین من از طعنه زاهد می دید
آنچه از نشتر فصاد بیند قیفال
رندی ار گفت حرام است می او را بزنند
کاسم می برده ای توخون تو گردیده حلال
روزی از بهر عبادت شدم اندر مسجد
زاهدی دیدم بنشسته به صد جاه وجلال
رفتمش پیش سلامی به ادب کردم وگفت
از ره طعنه که چونی چه کنی کیف الحال
هان چه گردیده که کاهیده چنینت تن و جان
هان چه گردیده که لاغر شدت این سان پرو بال
گفتم از روزه چنین گشته تنم زار ای شیخ
کافتم از ضعف به خاک ار بوزد بادشمال
تن رنجور من از روزه به جان تو قسم
گشته از مویه چو موئی شده از ناله چو نال
طرفه شوخی بگذشت از بر زاهدناگه
که ز رشک رخ او بود تن مه چو هلال
جلوه هی هی چو خرامیدن طاووس بهشت
غمزه وه وه چو نگه کردن رم کرده غزال
روی نیکوی وی انوار جمال مهدی
چشم جادوی وی آشوب زمان دجال
دیدمش هست به دنباله چشمش خالی
که دوچشم خود او نیز بدش از دنبال
شیخ سرگشته چو این دید دل از دستش رفت
واندر افتاد به پا تا به سر وی زلزال
گفتم ای شیخ چه رو داد وتو را حال چه شد
که چنین کرد تو رانفس ستمگر پامال
گفت دل از کف من رفته ملامت چه کنی
به مکافات من ای کاش زبانم بد لال
ندهم طول سخن مختصری عرض کنم
زآنکه گفته اند ز تفضیل بود به اجمال
زاهد خون جگر بی دل ودین از مسجد
رفته در خانه خودچون به بر اهل وعیال
جمع گشتند همه گردوی و دیدندش
که چوگیسوی بتان گشته پریشان احوال
زن او گفت که رنجوری وی سرسام است
که جوایب ندهد هر چه نمائیم سؤال
خواهرش گفت که صدبار فزونتر گفتم
کاخر از بسکه کند منع کشندش جهال
دخترش گفت که باشد زعطش این حالت
روزه است ار نه علاجش کنم از آب زلال
پسرش گفت به دل امشب اگر جان بدهد
کس به فردا به جهان نیست چومنفارغ بال
وجه یک جرعه میم حال نگردد ممکن
گر بمیرد بشوم صاحب صد الف اموال
اول آن سیم تنی را که بود منظورم
به وثاق آرم وبخشم بسی او را زر ومال
پشت پا بر همه آفاق ز نیم و شب و روز
هی بگیریم بکف جام ز صهبای وصال
هر زمان کز دو لبش خواهش یک بوسه کنم
هم سر بدره گشایم به کرم هم خرطال
پس از آن آیم و صد خروار انگور خرم
خود کنم دانه بدست وکنمش خود پامال
پس بریزم همه را در خم قیر اندوده
گاه و بیگه زنمش لطمه رسد تا به کمال
آورد کف چو خمی بر لب چون بختی مست
پس بنوشیم هی از وی قدح مالامال
گر کسی گوید گردیده فلانی نااهل
سهل باشد نکنم هیچ به او جنگ و جدال
روزکی چند روم مسجد و برجای پدر
پیش استم به نماز و کندار بخت اقبال
مجتهد گردم ومن جازله الحکم شوم
مبتدا را چو بدانم ز خبر وصل از حال
تا نگویند که گردیده فلانی بی دین
رشوه یک پول نگیرم ز کسی تا دو سه سال
ز آن سپس هر که ز من خواهد گیرد حکمی
زر و سیم ار ندهد گیرم از او با تیتال
الغرض افتاد آن زاهد ونزدیک رسید
که کنداختر عمرش همه سر روبه وبال
آن یکی رفت وبه بالینش طبیبی آورد
نبض او دید و بدو داددوای اسهال
آن یکی رفت که مستقبل احوالش را
از کم وکیف دهد شرح به پیشش رمال
شخص رمال بگفتش ز مریضی است ضمیر
زآنکه در خانه شش آمده انگیس به فال
نتوان گفت کز این رنج بردجان سالم
ساحری کرده بدوسحر وندارد ابطال
مختصر روز دگر زاهد دلداده چومرد
مالکانش همه کردند بروح استقبال
شب بخوابیدم و درخواب بدیدم که بود
زار ورنجور و پریشان واسیر اغلال
رخ او گشته ملون به مثال قطران
تن وی گشته مشبک به شبیه غربال
عقل و دانش ز سرم کردند آهنگ گریز
میزدندی به سرش بسکه دمادم کوپال
رفتمش پیش وبگفتم بخدا با من گوی
کاین عذاب از چه کنندت چه تو را بوداعمال
گفت منزاهدم وخود تو مرا بشناسی
کز عبادت بجهان کس نبدم مثل وهمال
روزها روزه بدم تا شب وشب ها تا صبح
کار من بود مناجات به رب متعال
سال ها بسته بدم لب پی ذکرش چون میم
روز وشب بود قدم خم به رکوعش چون دال
ذره ای لیک بد اندر من خود بینی وکبر
کس به خود بینی یا رب نشود هرگز ضال
ساقیا باده بده تا شوم از خود بی خود
عمر بگذشت به تعجیل مفرما اهمال
خیز و زآن آب چو آتش دو سه پیمانه بیار
مگر از لوح دل خویش بشویم بلبال
مطلعی گویم وفردا که بود عید سعید
چوب بر طبل بشارت چوبگویدطبال
خیزم از جا و پی دفع خمار می دوش
صندلی سایم وبر جبهه کنم استعمال
روی آرم به در حضرت نواب آنکو
کس به دوران نبود همچو وی از فضل نوال
ای که داده است خداوندترا جاه وجلال
به تو شدختم بزرگی و جوانی و جمال
بخل در ذات شریف توچو مو در کف دست
نه کسی دیده نه بشنیده که امری است محال
رود اروند بود پیش سخایت قطره
کوه الوند بود نزدعطایت مثقال
دهر دارد به تو زینت چوتن شخص به روح
شهر دارد به تو زیور چورخ دوست به خال
پشه ای گردداهانت ز تو بیند چون پیل
ضیغمی گردد اعانت ز تو یابد چو شغال
تیره حال است ز همت به برت حاتم طی
پیره زال است ز شوکت به برت رستم زال
بسکه دارند پی خدمت توحرص آیند
سرنگون از رحم مادر از آنرو اطفال
سوی دریا گذرد گر که سموم قهرت
زیر آب اندر بریان بشود ماهی وال
هر چه در وصف تو آید به خیال افزونی
آنچنانی که تویی وصف توناید به خیال
نبود بار دوصد خدمت تو بر یک دل
یک عطای تو بودبار هزاران حمال
به دعا ختم کنم تا که ملامت نرسد
ورنه از قافیه بر من نبود تنگ مجال
تا که از هجر شود دلبر طناز عزیز
تا که از وصل بود در دل عشاق آمال
تا همی نیمه هر ماه هلال آید بدر
تا همی آخر هر ماه شود بدر هلال
بادهرساعتی از عمر تو صد روز و شود
هر یکی روز دوصدماه ومهی سیصد سال
شکر لله که عیان گشت هلال شوال
دل خونین من از طعنه زاهد می دید
آنچه از نشتر فصاد بیند قیفال
رندی ار گفت حرام است می او را بزنند
کاسم می برده ای توخون تو گردیده حلال
روزی از بهر عبادت شدم اندر مسجد
زاهدی دیدم بنشسته به صد جاه وجلال
رفتمش پیش سلامی به ادب کردم وگفت
از ره طعنه که چونی چه کنی کیف الحال
هان چه گردیده که کاهیده چنینت تن و جان
هان چه گردیده که لاغر شدت این سان پرو بال
گفتم از روزه چنین گشته تنم زار ای شیخ
کافتم از ضعف به خاک ار بوزد بادشمال
تن رنجور من از روزه به جان تو قسم
گشته از مویه چو موئی شده از ناله چو نال
طرفه شوخی بگذشت از بر زاهدناگه
که ز رشک رخ او بود تن مه چو هلال
جلوه هی هی چو خرامیدن طاووس بهشت
غمزه وه وه چو نگه کردن رم کرده غزال
روی نیکوی وی انوار جمال مهدی
چشم جادوی وی آشوب زمان دجال
دیدمش هست به دنباله چشمش خالی
که دوچشم خود او نیز بدش از دنبال
شیخ سرگشته چو این دید دل از دستش رفت
واندر افتاد به پا تا به سر وی زلزال
گفتم ای شیخ چه رو داد وتو را حال چه شد
که چنین کرد تو رانفس ستمگر پامال
گفت دل از کف من رفته ملامت چه کنی
به مکافات من ای کاش زبانم بد لال
ندهم طول سخن مختصری عرض کنم
زآنکه گفته اند ز تفضیل بود به اجمال
زاهد خون جگر بی دل ودین از مسجد
رفته در خانه خودچون به بر اهل وعیال
جمع گشتند همه گردوی و دیدندش
که چوگیسوی بتان گشته پریشان احوال
زن او گفت که رنجوری وی سرسام است
که جوایب ندهد هر چه نمائیم سؤال
خواهرش گفت که صدبار فزونتر گفتم
کاخر از بسکه کند منع کشندش جهال
دخترش گفت که باشد زعطش این حالت
روزه است ار نه علاجش کنم از آب زلال
پسرش گفت به دل امشب اگر جان بدهد
کس به فردا به جهان نیست چومنفارغ بال
وجه یک جرعه میم حال نگردد ممکن
گر بمیرد بشوم صاحب صد الف اموال
اول آن سیم تنی را که بود منظورم
به وثاق آرم وبخشم بسی او را زر ومال
پشت پا بر همه آفاق ز نیم و شب و روز
هی بگیریم بکف جام ز صهبای وصال
هر زمان کز دو لبش خواهش یک بوسه کنم
هم سر بدره گشایم به کرم هم خرطال
پس از آن آیم و صد خروار انگور خرم
خود کنم دانه بدست وکنمش خود پامال
پس بریزم همه را در خم قیر اندوده
گاه و بیگه زنمش لطمه رسد تا به کمال
آورد کف چو خمی بر لب چون بختی مست
پس بنوشیم هی از وی قدح مالامال
گر کسی گوید گردیده فلانی نااهل
سهل باشد نکنم هیچ به او جنگ و جدال
روزکی چند روم مسجد و برجای پدر
پیش استم به نماز و کندار بخت اقبال
مجتهد گردم ومن جازله الحکم شوم
مبتدا را چو بدانم ز خبر وصل از حال
تا نگویند که گردیده فلانی بی دین
رشوه یک پول نگیرم ز کسی تا دو سه سال
ز آن سپس هر که ز من خواهد گیرد حکمی
زر و سیم ار ندهد گیرم از او با تیتال
الغرض افتاد آن زاهد ونزدیک رسید
که کنداختر عمرش همه سر روبه وبال
آن یکی رفت وبه بالینش طبیبی آورد
نبض او دید و بدو داددوای اسهال
آن یکی رفت که مستقبل احوالش را
از کم وکیف دهد شرح به پیشش رمال
شخص رمال بگفتش ز مریضی است ضمیر
زآنکه در خانه شش آمده انگیس به فال
نتوان گفت کز این رنج بردجان سالم
ساحری کرده بدوسحر وندارد ابطال
مختصر روز دگر زاهد دلداده چومرد
مالکانش همه کردند بروح استقبال
شب بخوابیدم و درخواب بدیدم که بود
زار ورنجور و پریشان واسیر اغلال
رخ او گشته ملون به مثال قطران
تن وی گشته مشبک به شبیه غربال
عقل و دانش ز سرم کردند آهنگ گریز
میزدندی به سرش بسکه دمادم کوپال
رفتمش پیش وبگفتم بخدا با من گوی
کاین عذاب از چه کنندت چه تو را بوداعمال
گفت منزاهدم وخود تو مرا بشناسی
کز عبادت بجهان کس نبدم مثل وهمال
روزها روزه بدم تا شب وشب ها تا صبح
کار من بود مناجات به رب متعال
سال ها بسته بدم لب پی ذکرش چون میم
روز وشب بود قدم خم به رکوعش چون دال
ذره ای لیک بد اندر من خود بینی وکبر
کس به خود بینی یا رب نشود هرگز ضال
ساقیا باده بده تا شوم از خود بی خود
عمر بگذشت به تعجیل مفرما اهمال
خیز و زآن آب چو آتش دو سه پیمانه بیار
مگر از لوح دل خویش بشویم بلبال
مطلعی گویم وفردا که بود عید سعید
چوب بر طبل بشارت چوبگویدطبال
خیزم از جا و پی دفع خمار می دوش
صندلی سایم وبر جبهه کنم استعمال
روی آرم به در حضرت نواب آنکو
کس به دوران نبود همچو وی از فضل نوال
ای که داده است خداوندترا جاه وجلال
به تو شدختم بزرگی و جوانی و جمال
بخل در ذات شریف توچو مو در کف دست
نه کسی دیده نه بشنیده که امری است محال
رود اروند بود پیش سخایت قطره
کوه الوند بود نزدعطایت مثقال
دهر دارد به تو زینت چوتن شخص به روح
شهر دارد به تو زیور چورخ دوست به خال
پشه ای گردداهانت ز تو بیند چون پیل
ضیغمی گردد اعانت ز تو یابد چو شغال
تیره حال است ز همت به برت حاتم طی
پیره زال است ز شوکت به برت رستم زال
بسکه دارند پی خدمت توحرص آیند
سرنگون از رحم مادر از آنرو اطفال
سوی دریا گذرد گر که سموم قهرت
زیر آب اندر بریان بشود ماهی وال
هر چه در وصف تو آید به خیال افزونی
آنچنانی که تویی وصف توناید به خیال
نبود بار دوصد خدمت تو بر یک دل
یک عطای تو بودبار هزاران حمال
به دعا ختم کنم تا که ملامت نرسد
ورنه از قافیه بر من نبود تنگ مجال
تا که از هجر شود دلبر طناز عزیز
تا که از وصل بود در دل عشاق آمال
تا همی نیمه هر ماه هلال آید بدر
تا همی آخر هر ماه شود بدر هلال
بادهرساعتی از عمر تو صد روز و شود
هر یکی روز دوصدماه ومهی سیصد سال
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۱۱
سال پارم بود یاری ماهروی ومهربان
دشمن دین آفت دل شور تن آشوب جان
با لب ومژگان وچشم وزلف وروی وقد او
دل مرا آسوده بود از سیر باغ وبوستان
پهن تر روش از سپر پر چین ترش زلف ازکمند
راست تر قدش ز تیر ابروش خم تر از کمان
آفت یک نخشب از رخسار چونماه منیر
غارت یک کشمر از بالای چون سرو روان
قد دلبندش چو طوبی لعل نوشش سلسبیل
خوی سوزانش چو دوزخ روی نیکویش جنان
می نمود از زلف پرچین رخنه اندر دل مرا
پهلوانی بین که می کرد از زهر کار سنان
بر رخم هر گه نظر می کرد می خندید و من
باورم می شد که بخشد خنده حاصل زعفران
در قصب می هشت گاهی کوه کانیستم سرین
بر کمر می بست گاهی موی کانیستم میان
گاه می گفتا که گر دور از تومانم یک نفس
هم بگردم جان نژند وهم بمانم دل نوان
چون نمی بینم تو را گریم ز انده ابروار
چون تو را بینم شوم خندان زشادی برق رسان
گر کسی شعری ز من در پیش اوخواندهمی
آفرین گفتی وگردیدی ز حیرت لب گزان
ور کسی از اسم ورسم من زوی جویا شدی
گفت کاین شاهی است در اقلیم دانش حکمران
وصف او نتوان که وصف اوست افزون از حدیث
مدح او نتوان که مدح اوست بیرون از بیان
دارد از اشعار بس اعجاز گردعوی کند
کز سخن سنجی منم پیغمبر آخر زمان
روز روشن گفتم ارحالی بود تاریک شب
کرد تصدیق ار چه بد خورشید اندر آسمان
گفتمش روزی بشوخی کای نگار سنگدل
بی وفائی تا به کی با ما کنی فرمود هان
بی وفا خوانی مرا بالله نباشم این چنین
سنگدل دانی مرا هرگز نبودم آنچنان
با منش پیوسته بودی در نهان وآشکار
مهرهای بی حساب ولطف های بیکران
گاه و بیگه الغرض اندر بر من داشت جای
بودمی پنداشتی اندر دو تن مان یک روان
کاسه ام از می چوخالی گشت و از زر کیسه ام
هفته ای نگذشته دیدم دارد آن مه سرگران
حال اگر از اسم ورسم من ز وی جویا شوند
گوید این باشد فضولی ناقبولی قلتبان
شاعری دارد اشعار وشعر اوچون شعر من
جز پریشانی نبخشد هیچ حاصل درجهان
هر کجا بنشسته میری باشد آنجا پیشکار
هر کجا گسترده خوانی باشد آنجا میزبان
هفته باشد کنون کز هجر آن بی مهر ماه
زحمتی بینم که دید اسفندیار از هفت خوان
روزی از بس شوق دیدار رخش را داشتم
جستم از جا وبرفتم تاش بوسم آستان
چون بدیدم روی اوکردم سلام وگفتمش
دارد از آفات دوران کردگارت درامان
لحظه ای ننشسته دیدم گشت با انده قرین
لمحه ای نگذشته دیدم گشت با غم توأمان
روی درهم کرد یعنی آمدی پیشم چرا
برجبین افکندچین یعنی برو اینجا ممان
چهره ام از بس ز خجلت زرد شد ترسیدمی
کم بساید هندوئی برجبهه جای زعفران
گفتم ای شوخ از چه با اندوه وغم گشتی قرین
مشتری را با زحل افتاده پنداری قران
گفت با انده قرینم با توام چون همنشین
گفت با غم توأمانم با توام تا همعنان
تومرا باشی چو مرگ ومن تو را هستم چوعمر
مرگ می دانی توخود از عمر نگذارد نشان
تویکی راغی که وصل من تو را شد فرودین
من یکی باغم که روی تو مرا شد مهرگان
مر مرا ننگ است وعار از همنشینی با چوتو
من امیری کامرانم توفقیری ناتوان
تو ثوابت چه که با چون من بگردی مقترن
من گناهم چه که با چون توبجویم اقتران
چیست عصیان من آخر تا ز روی چون توئی
کردگارم گویداندر نار دوزخ کن مکان
توکجا ومن کجا روزاز محبت دم مزن
ماکجا و توکجا خیز اینقدر افسون مخوان
طالب یوسف اگر هستی عزیز مصر شو
ورنه نتوانی خریدش با کلاف ریسمان
گفتم ای ترک ستمگر اینهمه توسن متاز
گفتم ای شوخ دل آزار اینقدر مرکب مران
محوت از خاطر مگرگردیده گفتار نبی
کش گرامی دار کافر باشدت گر میهمان
دلبرا شوخا جفا کارا دل آزارا بتا
ای که در اقلیم حسنی دلبران را قهرمان
چون سپند از جا نمی جستم به عزم دیدنت
گر که دانستم زنی آتش مرا در دودمان
ناصم گفتا عنان دل مده در دست کس
پند او نشنیده به دست توعنان
خوب کردی هر چه بد کردی ز بی مهری به من
خود به خود کردم سزای من نبود آری جز آن
ز آتش خود سوخت جسم وجان من آری چنار
برفروزد آتشی از خویش و سوزد ناگهان
منکه رو رزم چون بر رخش می گشتم سوار
کس دگر از رستم دستان نگفتی داستان
آنچنان از دردعشقت گشته ام زار ونزار
کاوفتم بر ره شود باد صبا هرگه وزان
بند از بندم چونی با تیغ اگر سازی جدا
از توحاشا کز دل خونین من خیزد فغان
با بلنداقبال لیکن کم جفا کن زآن بترس
کز توآرد شکوه بر درگاه شاه راستان
دشمن دین آفت دل شور تن آشوب جان
با لب ومژگان وچشم وزلف وروی وقد او
دل مرا آسوده بود از سیر باغ وبوستان
پهن تر روش از سپر پر چین ترش زلف ازکمند
راست تر قدش ز تیر ابروش خم تر از کمان
آفت یک نخشب از رخسار چونماه منیر
غارت یک کشمر از بالای چون سرو روان
قد دلبندش چو طوبی لعل نوشش سلسبیل
خوی سوزانش چو دوزخ روی نیکویش جنان
می نمود از زلف پرچین رخنه اندر دل مرا
پهلوانی بین که می کرد از زهر کار سنان
بر رخم هر گه نظر می کرد می خندید و من
باورم می شد که بخشد خنده حاصل زعفران
در قصب می هشت گاهی کوه کانیستم سرین
بر کمر می بست گاهی موی کانیستم میان
گاه می گفتا که گر دور از تومانم یک نفس
هم بگردم جان نژند وهم بمانم دل نوان
چون نمی بینم تو را گریم ز انده ابروار
چون تو را بینم شوم خندان زشادی برق رسان
گر کسی شعری ز من در پیش اوخواندهمی
آفرین گفتی وگردیدی ز حیرت لب گزان
ور کسی از اسم ورسم من زوی جویا شدی
گفت کاین شاهی است در اقلیم دانش حکمران
وصف او نتوان که وصف اوست افزون از حدیث
مدح او نتوان که مدح اوست بیرون از بیان
دارد از اشعار بس اعجاز گردعوی کند
کز سخن سنجی منم پیغمبر آخر زمان
روز روشن گفتم ارحالی بود تاریک شب
کرد تصدیق ار چه بد خورشید اندر آسمان
گفتمش روزی بشوخی کای نگار سنگدل
بی وفائی تا به کی با ما کنی فرمود هان
بی وفا خوانی مرا بالله نباشم این چنین
سنگدل دانی مرا هرگز نبودم آنچنان
با منش پیوسته بودی در نهان وآشکار
مهرهای بی حساب ولطف های بیکران
گاه و بیگه الغرض اندر بر من داشت جای
بودمی پنداشتی اندر دو تن مان یک روان
کاسه ام از می چوخالی گشت و از زر کیسه ام
هفته ای نگذشته دیدم دارد آن مه سرگران
حال اگر از اسم ورسم من ز وی جویا شوند
گوید این باشد فضولی ناقبولی قلتبان
شاعری دارد اشعار وشعر اوچون شعر من
جز پریشانی نبخشد هیچ حاصل درجهان
هر کجا بنشسته میری باشد آنجا پیشکار
هر کجا گسترده خوانی باشد آنجا میزبان
هفته باشد کنون کز هجر آن بی مهر ماه
زحمتی بینم که دید اسفندیار از هفت خوان
روزی از بس شوق دیدار رخش را داشتم
جستم از جا وبرفتم تاش بوسم آستان
چون بدیدم روی اوکردم سلام وگفتمش
دارد از آفات دوران کردگارت درامان
لحظه ای ننشسته دیدم گشت با انده قرین
لمحه ای نگذشته دیدم گشت با غم توأمان
روی درهم کرد یعنی آمدی پیشم چرا
برجبین افکندچین یعنی برو اینجا ممان
چهره ام از بس ز خجلت زرد شد ترسیدمی
کم بساید هندوئی برجبهه جای زعفران
گفتم ای شوخ از چه با اندوه وغم گشتی قرین
مشتری را با زحل افتاده پنداری قران
گفت با انده قرینم با توام چون همنشین
گفت با غم توأمانم با توام تا همعنان
تومرا باشی چو مرگ ومن تو را هستم چوعمر
مرگ می دانی توخود از عمر نگذارد نشان
تویکی راغی که وصل من تو را شد فرودین
من یکی باغم که روی تو مرا شد مهرگان
مر مرا ننگ است وعار از همنشینی با چوتو
من امیری کامرانم توفقیری ناتوان
تو ثوابت چه که با چون من بگردی مقترن
من گناهم چه که با چون توبجویم اقتران
چیست عصیان من آخر تا ز روی چون توئی
کردگارم گویداندر نار دوزخ کن مکان
توکجا ومن کجا روزاز محبت دم مزن
ماکجا و توکجا خیز اینقدر افسون مخوان
طالب یوسف اگر هستی عزیز مصر شو
ورنه نتوانی خریدش با کلاف ریسمان
گفتم ای ترک ستمگر اینهمه توسن متاز
گفتم ای شوخ دل آزار اینقدر مرکب مران
محوت از خاطر مگرگردیده گفتار نبی
کش گرامی دار کافر باشدت گر میهمان
دلبرا شوخا جفا کارا دل آزارا بتا
ای که در اقلیم حسنی دلبران را قهرمان
چون سپند از جا نمی جستم به عزم دیدنت
گر که دانستم زنی آتش مرا در دودمان
ناصم گفتا عنان دل مده در دست کس
پند او نشنیده به دست توعنان
خوب کردی هر چه بد کردی ز بی مهری به من
خود به خود کردم سزای من نبود آری جز آن
ز آتش خود سوخت جسم وجان من آری چنار
برفروزد آتشی از خویش و سوزد ناگهان
منکه رو رزم چون بر رخش می گشتم سوار
کس دگر از رستم دستان نگفتی داستان
آنچنان از دردعشقت گشته ام زار ونزار
کاوفتم بر ره شود باد صبا هرگه وزان
بند از بندم چونی با تیغ اگر سازی جدا
از توحاشا کز دل خونین من خیزد فغان
با بلنداقبال لیکن کم جفا کن زآن بترس
کز توآرد شکوه بر درگاه شاه راستان
بلند اقبال : ترجیعات
شمارهٔ ۱
ای ز عشق تو در بلا دل من
به بلا گشته مبتلا دل من
دل به دل راه دارد از چه سبب
ره ندارد دل توبا دل من
شده بیگانه از همه عالم
با توتا گشته آشنا دل من
زآنچه با من جفا کنددل تو
با تو دارد فزون وفا دل من
مگر از نوشداروی لب تو
درد خودرا کند دوا دل من
دل من را نبود دردوغمی
می رسید ار به مدعا دل من
نگذارد که شب به خواب روم
بس که گوید خدا خدا دل من
بکن از زلف خود به زنجیرش
شود آسوده حال تا دل من
شکر لله شدم بلنداقبال
تا به پای تو شد فدا دل من
به نواهای زیر وبم شب و روز
ذکرش این است برملا دل من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
غافل است از دلم مگر دل تو
یا نشد از دلم خبر دل تو
کرده خونها دل تودردل من
آفرین خدای بر دل تو
ز آه دلخستگان حذر باید
نکند از دلم حذر دل تو
می کندآه من اثر درکوه
اثر اما نکرد در دل تو
یا ز آه دلم اثر رفته
یا ز سنگ است سخت تر دل تو
شده مسکین و در به در دل من
تا مرا خواست در به در دل تو
ای ز دست توگشته خون دل من
نکند گوجفا دگر دل تو
پس چرا گشته خون جگر دل من
به دلم مهر دارد ار دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
خواستم ذکری از خرد فرمود
که بگوید بهر سحر دل تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
شد دلم خون از آن لب میگون
چون کند چشمم ار نبارد خون
کرده شیرین لبی مرا فرهاد
خواست لیلی وشی مرا مجنون
دهنش تنگ تر ز حلقه میم
خم ابروی او به حالت نون
منم از میم او بسی مأیوس
هستم از نون او عجب مقبون
دردهائی که من به دل دارم
عاجز است از علاجش افلاطون
تا به زلفش کندبه زنجیرم
می کنم صبح وشام مشق جنون
از زر وچهر وسیم اشک مرا
دولتی داده بهتر از قارون
غمش از دل برون نخواهد رفت
جانم از تن اگر رود بیرون
چاره غم را به صبر نتوانم
که مرا صبر کم غم است فزون
گفتم ای دل بگوی رمزی گفت
به خداوند خالق بیچون
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
گر کشی تیغ و گر کشی زارم
کی ز عشق تو دست بردارم
ترسم ازعشقت ای بت ترسا
سبحه گردد بدل به زنارم
با خیال تودرگلستانم
نیست حاجت به سیر گلزارم
نقش رویت چو آیدم به نظر
به نظر همچو نقش دیوارم
منه از غم به دوش من سربار
که ز عشقت بسی گران بارم
از من احوال دل چه می پرسی
من کجا از غم تو دل دارم
بس که غفلت نموده ای از من
از خودوجان خویش بیزارم
گفتی آیم شبی تو رادر خواب
من که شب تا به صبح بیدارم
ترسم از من خبری شوی وقتی
که نباشد به دهر آثارم
تا ز سر جهان شوی آگاه
گوش ای دل بده به گفتارم
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
همه والشمس وصف روی علی است
همه واللیل شرح موی علی است
گرعلی صولجان به کف گیرد
کره نه سپهر گوی علی است
زآن بهشتی که وصف می گویند
گر بجوئی سراغ کوی علی است
فرودین مه که می شود همه سال
بوی اردیبهشت خوی علی است
خون که در نافه مشک می گردد
آن هم ازالتفات بوی علی است
گشت کشت همه زباران سبز
کشت من سبز ز آب جوی علی است
از چه قمری همی زند کوکو
گوئی آنهم به جستجوی علی است
هر که را در دل آرزوئی هست
در دل من هم آرزوی علی است
دل اوحق شناس وحق بین است
هر که را روی دل به سوی علی است
ز آتش دوزخ ار نجاتی هست
بی شک از فضل و آبروی علی است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل و جان من فدای علی
به سرم نیست جز هوای علی
ای چه اسرار را که در عالم
دیدم از عین ولام ویای علی
پادشاهی به کس نداد خدا
تا نشد در ازل گدای علی
نیستش ز آفتاب محشر باک
هر که جا کرده در لوای علی
دارم امید کزغم دو جهان
وارهاند مرا ولای علی
هر چه موجود شد در این عالم
همه موجود شد برای علی
آنچه کرد و کندقضا وقدر
همه باشد به حکم و رای علی
هیچ کاری ز این و آن ناید
گر نباشد در او رضای علی
آسمان گشته خم از آن که زند
بوسه شاید به خاک پای علی
به خدای احد پس از احمد
نیست کس درجهان سوای علی
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی عاشقم به دیدارت
ناامیدم مکن ز دربارت
نه خردگشته آگه از قدرت
نه خبر گشته کس ز اسرارت
نه خزان کرده رو به بستانت
نه صبا برده بوز گلزارت
به کلافی نمی خرنداو را
یوسف آید اگر به بازارت
دل پریشان شده است از عشقت
عقل حیران شده است درکارت
توئی وجز تو نیست درعالم
اف بر آن کس که کرده انکارت
هر چه در دهر نقش هستی بست
همه هستند نقش دیوارت
تو نه معمار آسمان بودی
بود معمار چرخ عمارت
خوب یا بد ز گلستان توام
گل اگر نیستم شوم خارت
همچو منصور حق بگو ای دل
غم مدار ار زنندبر دارت
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی ای فدای تو دل وجان
ای به قربان تو هم این وهم آن
ای ز عشق تو عاشقان واله
ای به کار تو عاقلان حیران
ای که از بینات نام تو شد
آشکارا حقیقت ایمان
نبود خیری اندر آن نامه
که به نام تونبودش عنوان
با توگلخن بودمرا گلشن
بی تو گلشن شودمرا زندان
زخم تو باشدم به از مرهم
درد تو آیدم به از درمان
هر که مهر تو دارد اندر دل
نیست باکش ز آتش نیران
از گناهان او خدا گذرد
به تو گر ملتجی شود شیطان
آب و آتش شوند با هم یار
از تو صادرشود اگر فرمان
نام تو بود ورد نوح نبی
که به ساحل رسید از طوفان
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
با رخت مه برابری نکند
با قدت سرو همسری نکند
دلبران دلبری کنند ولی
دلبری چون تو دلبری نکند
دل اگر قامت تو را بیند
شکل خود را صنوبری نکند
بکن ای دوست هر چه میخواهی
که کسی باتو داوری نکند
به خدا آنچه میکنی تو به دل
به دل آدمی پری نکند
اگر ای آفتاب عالمتاب
مهر تو ذره پروری نکند
روشنی ماه آسمان ندهد
انوری مهر خاوری نکند
به وصال تو دست کس نرسد
تا که خود را ز خود بری نکند
نشود هیچکس بلند اقبال
کرمت گر که یاوری نکند
لال بادا زبان به کام کسی
که به وصفت سخنوری نکند
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل از چیست زار ونالانی
از چه در کار خویش حیرانی
از چه چون چشم دلبران بیمار
همچو زلف بتان پریشانی
از غم کیست کاین چنین شب ور وز
همچو ابر بهار گریانی
چه خطا از تو سرزده است مگر
که ز کردار خود پشیمانی
مانده ای دور از برجانان
فی الحقیقت عجب گران جانی
پیش تیر قضای دهر هدف
زیر پتک بلا چو سندانی
تو مگر یوسفی که می بینم
گاه در چاه وگه به زندانی
ملک عالم مسخر است تو را
نکنم گر غلط سلیمانی
گر چه دانم تو راست نامه سیاه
گر چه بینم که غرق عصیانی
مکن اندیشه ز آتش دوزخ
شاد بنشین مگر نمی دانی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
از طفیل توخلق عالم شد
خاک پای تو بود کآدم شد
قطره آبی از کفت بچکید
به طلاطم درآمد ویم شد
خواست آشفته دل کند ما را
طره ات پرشکنج و درهم شد
دل من ز آن چنین پریشان گشت
که به زلف تورفت وهمدم شد
تا به پای تو سر نهد به زمین
در ازل پشت آسمان خم شد
دردتو بهترم ز درمان گشت
زخم توخوشترم ز مرهم شد
تا زحسنت جهان مزین گشت
عشق رویت مرا مسلم شد
در دلم درد وغم چوافزون بود
صبر وآرام وطاقتم کم شد
قصه دیو با سلیمان گشت
تاکه دور از بر توخاتم شد
جز علی کیست اندر این عالم
که به درگاه قدس محرم شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای به ملک وجود شاهنشاه
ای ز سر جهانیان آگاه
شد دلم ز آرزوی روی تو خون
اشک خونین من مراست گواه
خاک را کیمیا کنی به نظر
کن به من هم ز روی لطف نگاه
در امان است ز آفت دو جهان
هر که آرد به درگه تو پناه
سنگ بارد گر از فلک بسرم
نیست از عشق در دلم اکراه
هر که مولای اوتو می باشی
دگر او را چه غم بود زگناه
رو به هر سو رود به چاه افتد
آنکه را نیست سوی کوی تو راه
دوش پرسیدم از خرد که بگو
کیست کز او دل اوفتد به رفاه
به تعجب نگاه و کرد وبگفت
کز همه بهتری تو خودآگاه
اگر از من به امتحان پرسی
به حق لا اله الا الله
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
به تماشا شدم به سوی چمن
تادلم واردهد دمی ز حزن
لاله دیدم نهاده بردل داغ
غنچه بر تن دریده پیراهن
بود گل در شکفتگی رخ دوست
غنچه می بود تنگدل چون من
گل نرگس به دست زرین جام
داشت چون ساقیان سیمین تن
چادری بر سر از حریر سفید
کرده چون نوعروس نسترون
تا ز پستان ابر نوشد شیر
کرده طفل شکوفه باز دهن
چه سرایم ز بوستان افروز
که از او بود بوستان روشن
بود قمری به سروکوکوگو
بود بلبل به غنچه چه چه زن
سرو بر پا ستاده بر لب جوی
تاشود بر بنفشه سایه فکن
شکوه میکرد پیش گل بلبل
بودگویا به صد زبان سوسن
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
راهم افتاد در کلیسائی
دیدم آنجا نشسته ترسایی
گفتم اینجا پی چه معتکفی
گفت در سر مراست سودائی
گفتم از بت چه مطلب است تو را
گفت دارم به دل تمنایی
گفتم اندر دلت تمنا چیست
گفت حالی وچشم بینائی
گفتم ار داد چون کنی گفتا
به جمالش کنم تماشائی
گفتم این کی شودمیسر گفت
گر نباشد میان من ومائی
گفتمش حاجت از کسی بطلب
که جز او نیست حکم فرمائی
گفت ما راگمان که همچون تو
درجهان نیست هیچ دانائی
در کلیسا بتی که ما داریم
نامی او را بود به هرجائی
ورنه دانیم ماهمه امروز
که چو بر پا کنندفردائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
توخدا را ولی و والائی
قادر وقاهر وتوانائی
هر چه عالم که خلق کرده خدا
تو دراوشاه وحکمفرمائی
هر صفاتی که هست یزدان را
همه را باالتمام دارائی
تو نه خلاق عالمی اما
باعث خلق و عالم آرائی
به تولای تو جهان شد خلق
تو جهان را ولی ومولائی
هر چه موجود شد در این عالم
چو یکی قطره وتودریائی
به وجود تو زنده اند همه
مالک روح جمله اشیائی
بت پرستان که بت پرستیدند
به گمانشان که درکلیسائی
اشهد ان لا اله الا الله
هم تودر بندگیش یکتائی
بشنو از من دلا حقیقت حال
زاین وآن تا به چند جویائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش دیدم به خواب شیطان را
گفتم از روی امتحان آن را
چاره ای کن بهکار خود که خدا
بهر تو خلق کرده نیران را
گفت بس کارها که من کردم
کس نداند یک از هزاران را
من شدم راهزن به امت توح
که کشیدند رنج طوفان را
من بدادم به اهرمن فرمان
که ببر خاتم سلیمان را
من فکندم به چاه یوسف را
ز آن زدم صدمه پیر کنعان را
جلوه دادم به دختر ترسا
که کندواله شیخ صنعان را
کنم وکرده ام ز ره بیرون
سال ومه کافر ومسلمان را
برم و برده ام همی شب وروز
از کف خلق دین وایمان را
بازچشم شفاعتم به علی است
زآنکه دارم خبر که یزدان را
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
تا گرفتار عشق یار شدم
فارغ از رنج روزگار شدم
هم دلم را ببرد وهم دادم
آگه از جبر واختیارشدم
صفت چشم ولعل دلدار است
من اگر مست و باده خوار شدم
طرز طرار طره یار است
که پریشان وبیقرار شدم
تا مرا کودکان فتند از پی
همچو طفلان نی سوار شدم
شدم از عشق تا بلند اقبال
کامران گشته کامکار شدم
دارم از عشق پنج نقطه به بر
یک بدم حال صد هزار شدم
فاش گویم چرا کنم پنهان
همه از التفات یار شدم
خاکسارم شدند تا جوران
به رهش تا که خاکسار شدم
گشته ورد زبان من شب وروز
تاکه آگه ز سر کار شدم
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش با شمع گفت پروانه
کای تو ما را نگار جانانه
کس نداند کجائی اندر روز
چوشودشب روی به ه رخانه
هر کجا حاضری شوم ناظر
چه به صحن حرم چه میخانه
با همه داری آشنائی لیک
با منی خصم جان وبیگانه
مختصر اینکه کرده است مرا
عشق نورخ تو دیوانه
آتش عشق چون مرا سوزد
سوزدت دل بهحال من یا نه
شمع گفتش به سوختن گرچه
دیدمت خوب چست ومردانه
عشق راکرده ای ولی بدنام
شوخموش ای ضعیف پروانه
از جنون است عشق تو با من
گوش کن پند وباش فرزانه
عشق عشق علی وآل علی است
به جز این قصه است وافسانه
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
بلبلی گفت با گل از غم ودرد
عشق دانی چه بر سرم آورد
کرد اشک مرا چوچهرت سرخ
کرد رنگ مرا ز هجرت زرد
گل به بلبل بگفت اندرعشق
مرد باید ز درد تا شدمرد
گر کسی عاشق است نشناسد
راحت از رنج وگرم را از سرد
فرق ننهد میان درد از صاف
ندهد امتیاز برد از برد
تواگر عاشقی به من باید
بکشی درد و ورد سازی ورد
گفت بلبل که شد چمن پیرا
که چمن را بدین صفا پرورد
بسته است این چنین به باغ آئین
شسته است از رخ ریاحین گرد
گل تبسم کنان بگفت بیا
تا برم از دل تو غصه ودرد
گویم این راز را به تو گر چه
فاش اسرار را نباید کرد
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش خالی نشددلم ز خیال
کردم آخر ز پیر عقل سؤال
که چرا عالم است در تغییر
نیست گیتی چرا به یک منوال
گه بهار است وگه خزان از چه
گاه روز است وگاه شب درسال
آفتاب از چه گه رودبه کسوف
می شود بدر گاهی از چه هلال
مشتری رو کند گهی به شرف
زهره می اوفتد گهی به وبال
آب جاری چرا بودمأکول
خاک تاری چرا شوداکال
عاشقان را که کرده واله زعشق
دلبران را که داده حسن وجمال
کآفت جان شونداز رخ وزلف
غارت دل کننداز خط وخال
ناگهان عشق گفت درگوشم
که دراین راه عقل شد پامال
تاکه آگه شوی زمن بشنو
شعری ازگفته بلند اقبال
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای سنان مژه زره گیسو
ای به قد تیر و چون کمان ابرو
رستم داستان حسنی تو
نه چه گفتم که گشته ای بر زو
زدم از بس غم به زانو دست
پیل پا گشتم و شتر زانو
ساخت داود اگر زره ز آهن
تو زره ساز گشته ای از مو
بر سر سرو بوستان قمری
به سراغ تو می زندکوکو
لایرائی و از نظر غائب
جلوه گر گر چه هستی از هر سو
ای بت خوبروی از من زار
دل مکن بد زگفته بدگو
تا چو سروی نشینیم به کنار
شدکنارم ز اشک چشم چوجو
نه چو زلف تو دیده ام رهزن
نه چو چشم تودیده ام جادو
دوش بودم به فکر راه نجات
عشق گفتا مگر ندانی تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دیده از بهر دیدن یار است
دوش بهر کشیدن بار است
چشم وابرو و بینی اربینی
اسم اعظم در او پدیدار است
بهر این است گوش تا شنوی
سخنی کز زبان دلدار است
سر بود جای عشق اگرت به سرت
عشق نی مستحق افسار است
دست از بهر این بود که کنی
دستگیری به هر که بیمار است
ناخن از بهر این بود که کشی
گر به پای ستمکشی خار است
جای مهر است سینه نه کینه
کینه در سینه رنج وآزار است
دل بود بهر اینکه اندر وی
جا دهی هر چه رمز واسرار است
با شکم پرور از شکم هم گو
که شکم هم مثال انبار است
پای از بهر این بودکه روی
پی فرمان آن که درکار است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
درد ودرمان که دادبر ایوب
کور و روشن شد از چه رو یعقوب
ز امر که آفتاب عالمتاب
صبح دارد طلوع وشام غروب
که شهان را به حکمرانی ملک
می کند عزل ومی کند منصوب
سرخ گل را که بر دمد از خار
که رطب را ثمر دهد از چوب
که دهدد جای نور را درچشم
که دهد راه مهر را به قلوب
که چنین کرده نار را محرور
که چنین کرده آب را مرطوب
که چنین شوق داده بر طالب
که چنین ناز داده بر مطلوب
که چنین کرده عشق را ممتاز
که چنین کرده حسن رامرغوب
که ز چشم بتان سیمین بر
کرده بر پای فتنه وآشوب
من تفکر کنان که پیر خرد
گفت بشنو که تا بدانی خوب
نیست غیر ازعلی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
بر خلیل آتش از توگلشن شد
چشم یعقوب از تو روشن شد
به امید تو هر که تخمی کشت
سبز شد خوشه کرد وخرمن شد
با کم از تیغ عالمی نبود
برتنم مهر توچوجوشن شد
دگر او را چه خواهشی به بهشت
هرکه را بر در تومسکن شد
به یقین آنکه با تو خصمی کرد
دوزخ از بهر اومعین شد
هر که را با تو دوستی نبود
با دل وجان خویش دشمن شد
هر که دور ازبر تو شد عالم
پیش چشمش چو چشم سوزن شد
پیش حلم توکوه کاهی گشت
نزرد جود تو بحر فرغن شد
کی سزاوار او شوددوزخ
مدح گوی توهر که چون من شد
من به مدحت شوم هزار آوا
گر کسی ده زبان چو سوسن شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش درچشم من نیامد خواب
همه بودم به خویشتن به خطاب
کان خطا پیشه سیه نامه
مانده مأیوس از خود از هر باب
شده مشهور درجهان به گنه
گشته مهجور وناتوان ز ثواب
خرمن عمر را زده آتش
خانه بگرفته در ره سیلاب
در زمان شباب بد کرده
عهد پیری بتر شده ز شباب
از سپیدی سرت شده چون برف
وز سیاهی دلت چو پر غراب
مکن اندر گنه شتاب دگر
عمر را چون به رفتن است شتاب
هیچ پروا نداری از دوزخ
از چه ترسی نباشدت ز عذاب
من دراین گفتگو که درگوشم
هاتفی ناگهان بگفت جواب
که مخور غم خدا بودغفار
مگر آگه نیی که روز حساب
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدا غیره دیار
عشق زد آتشی به خرمن من
بود روئینه تن عجب تن من
نیشترها ز مژه زددلدار
به دل همچو چشم سوزن من
چشمم از بس که خون فشان گردید
لاله زاری شده است دامن من
چه غم ار تیر بارد از افلاک
عشق جانان چوگشته جوشن من
بی نیاز از بهشت وحور شوم
گر به کویش دهند مسکن من
می ندانم که شکوه باکه کنم
که خزان برده به گلشن من
لاله اندر بیان شرح فراق
چه کند این زبان الکن من
گر بود خانه تنگ وتار ای یار
قدمی نه به چشم روشن من
در بر من گر آید آن دلبر
خوشتر ازگلشن است گلخن من
فاش می گویم ونمی ترسم
زاهدان گر شوند دشمن من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
به بلا گشته مبتلا دل من
دل به دل راه دارد از چه سبب
ره ندارد دل توبا دل من
شده بیگانه از همه عالم
با توتا گشته آشنا دل من
زآنچه با من جفا کنددل تو
با تو دارد فزون وفا دل من
مگر از نوشداروی لب تو
درد خودرا کند دوا دل من
دل من را نبود دردوغمی
می رسید ار به مدعا دل من
نگذارد که شب به خواب روم
بس که گوید خدا خدا دل من
بکن از زلف خود به زنجیرش
شود آسوده حال تا دل من
شکر لله شدم بلنداقبال
تا به پای تو شد فدا دل من
به نواهای زیر وبم شب و روز
ذکرش این است برملا دل من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
غافل است از دلم مگر دل تو
یا نشد از دلم خبر دل تو
کرده خونها دل تودردل من
آفرین خدای بر دل تو
ز آه دلخستگان حذر باید
نکند از دلم حذر دل تو
می کندآه من اثر درکوه
اثر اما نکرد در دل تو
یا ز آه دلم اثر رفته
یا ز سنگ است سخت تر دل تو
شده مسکین و در به در دل من
تا مرا خواست در به در دل تو
ای ز دست توگشته خون دل من
نکند گوجفا دگر دل تو
پس چرا گشته خون جگر دل من
به دلم مهر دارد ار دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
خواستم ذکری از خرد فرمود
که بگوید بهر سحر دل تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
شد دلم خون از آن لب میگون
چون کند چشمم ار نبارد خون
کرده شیرین لبی مرا فرهاد
خواست لیلی وشی مرا مجنون
دهنش تنگ تر ز حلقه میم
خم ابروی او به حالت نون
منم از میم او بسی مأیوس
هستم از نون او عجب مقبون
دردهائی که من به دل دارم
عاجز است از علاجش افلاطون
تا به زلفش کندبه زنجیرم
می کنم صبح وشام مشق جنون
از زر وچهر وسیم اشک مرا
دولتی داده بهتر از قارون
غمش از دل برون نخواهد رفت
جانم از تن اگر رود بیرون
چاره غم را به صبر نتوانم
که مرا صبر کم غم است فزون
گفتم ای دل بگوی رمزی گفت
به خداوند خالق بیچون
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
گر کشی تیغ و گر کشی زارم
کی ز عشق تو دست بردارم
ترسم ازعشقت ای بت ترسا
سبحه گردد بدل به زنارم
با خیال تودرگلستانم
نیست حاجت به سیر گلزارم
نقش رویت چو آیدم به نظر
به نظر همچو نقش دیوارم
منه از غم به دوش من سربار
که ز عشقت بسی گران بارم
از من احوال دل چه می پرسی
من کجا از غم تو دل دارم
بس که غفلت نموده ای از من
از خودوجان خویش بیزارم
گفتی آیم شبی تو رادر خواب
من که شب تا به صبح بیدارم
ترسم از من خبری شوی وقتی
که نباشد به دهر آثارم
تا ز سر جهان شوی آگاه
گوش ای دل بده به گفتارم
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
همه والشمس وصف روی علی است
همه واللیل شرح موی علی است
گرعلی صولجان به کف گیرد
کره نه سپهر گوی علی است
زآن بهشتی که وصف می گویند
گر بجوئی سراغ کوی علی است
فرودین مه که می شود همه سال
بوی اردیبهشت خوی علی است
خون که در نافه مشک می گردد
آن هم ازالتفات بوی علی است
گشت کشت همه زباران سبز
کشت من سبز ز آب جوی علی است
از چه قمری همی زند کوکو
گوئی آنهم به جستجوی علی است
هر که را در دل آرزوئی هست
در دل من هم آرزوی علی است
دل اوحق شناس وحق بین است
هر که را روی دل به سوی علی است
ز آتش دوزخ ار نجاتی هست
بی شک از فضل و آبروی علی است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل و جان من فدای علی
به سرم نیست جز هوای علی
ای چه اسرار را که در عالم
دیدم از عین ولام ویای علی
پادشاهی به کس نداد خدا
تا نشد در ازل گدای علی
نیستش ز آفتاب محشر باک
هر که جا کرده در لوای علی
دارم امید کزغم دو جهان
وارهاند مرا ولای علی
هر چه موجود شد در این عالم
همه موجود شد برای علی
آنچه کرد و کندقضا وقدر
همه باشد به حکم و رای علی
هیچ کاری ز این و آن ناید
گر نباشد در او رضای علی
آسمان گشته خم از آن که زند
بوسه شاید به خاک پای علی
به خدای احد پس از احمد
نیست کس درجهان سوای علی
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی عاشقم به دیدارت
ناامیدم مکن ز دربارت
نه خردگشته آگه از قدرت
نه خبر گشته کس ز اسرارت
نه خزان کرده رو به بستانت
نه صبا برده بوز گلزارت
به کلافی نمی خرنداو را
یوسف آید اگر به بازارت
دل پریشان شده است از عشقت
عقل حیران شده است درکارت
توئی وجز تو نیست درعالم
اف بر آن کس که کرده انکارت
هر چه در دهر نقش هستی بست
همه هستند نقش دیوارت
تو نه معمار آسمان بودی
بود معمار چرخ عمارت
خوب یا بد ز گلستان توام
گل اگر نیستم شوم خارت
همچو منصور حق بگو ای دل
غم مدار ار زنندبر دارت
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی ای فدای تو دل وجان
ای به قربان تو هم این وهم آن
ای ز عشق تو عاشقان واله
ای به کار تو عاقلان حیران
ای که از بینات نام تو شد
آشکارا حقیقت ایمان
نبود خیری اندر آن نامه
که به نام تونبودش عنوان
با توگلخن بودمرا گلشن
بی تو گلشن شودمرا زندان
زخم تو باشدم به از مرهم
درد تو آیدم به از درمان
هر که مهر تو دارد اندر دل
نیست باکش ز آتش نیران
از گناهان او خدا گذرد
به تو گر ملتجی شود شیطان
آب و آتش شوند با هم یار
از تو صادرشود اگر فرمان
نام تو بود ورد نوح نبی
که به ساحل رسید از طوفان
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
با رخت مه برابری نکند
با قدت سرو همسری نکند
دلبران دلبری کنند ولی
دلبری چون تو دلبری نکند
دل اگر قامت تو را بیند
شکل خود را صنوبری نکند
بکن ای دوست هر چه میخواهی
که کسی باتو داوری نکند
به خدا آنچه میکنی تو به دل
به دل آدمی پری نکند
اگر ای آفتاب عالمتاب
مهر تو ذره پروری نکند
روشنی ماه آسمان ندهد
انوری مهر خاوری نکند
به وصال تو دست کس نرسد
تا که خود را ز خود بری نکند
نشود هیچکس بلند اقبال
کرمت گر که یاوری نکند
لال بادا زبان به کام کسی
که به وصفت سخنوری نکند
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل از چیست زار ونالانی
از چه در کار خویش حیرانی
از چه چون چشم دلبران بیمار
همچو زلف بتان پریشانی
از غم کیست کاین چنین شب ور وز
همچو ابر بهار گریانی
چه خطا از تو سرزده است مگر
که ز کردار خود پشیمانی
مانده ای دور از برجانان
فی الحقیقت عجب گران جانی
پیش تیر قضای دهر هدف
زیر پتک بلا چو سندانی
تو مگر یوسفی که می بینم
گاه در چاه وگه به زندانی
ملک عالم مسخر است تو را
نکنم گر غلط سلیمانی
گر چه دانم تو راست نامه سیاه
گر چه بینم که غرق عصیانی
مکن اندیشه ز آتش دوزخ
شاد بنشین مگر نمی دانی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
از طفیل توخلق عالم شد
خاک پای تو بود کآدم شد
قطره آبی از کفت بچکید
به طلاطم درآمد ویم شد
خواست آشفته دل کند ما را
طره ات پرشکنج و درهم شد
دل من ز آن چنین پریشان گشت
که به زلف تورفت وهمدم شد
تا به پای تو سر نهد به زمین
در ازل پشت آسمان خم شد
دردتو بهترم ز درمان گشت
زخم توخوشترم ز مرهم شد
تا زحسنت جهان مزین گشت
عشق رویت مرا مسلم شد
در دلم درد وغم چوافزون بود
صبر وآرام وطاقتم کم شد
قصه دیو با سلیمان گشت
تاکه دور از بر توخاتم شد
جز علی کیست اندر این عالم
که به درگاه قدس محرم شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای به ملک وجود شاهنشاه
ای ز سر جهانیان آگاه
شد دلم ز آرزوی روی تو خون
اشک خونین من مراست گواه
خاک را کیمیا کنی به نظر
کن به من هم ز روی لطف نگاه
در امان است ز آفت دو جهان
هر که آرد به درگه تو پناه
سنگ بارد گر از فلک بسرم
نیست از عشق در دلم اکراه
هر که مولای اوتو می باشی
دگر او را چه غم بود زگناه
رو به هر سو رود به چاه افتد
آنکه را نیست سوی کوی تو راه
دوش پرسیدم از خرد که بگو
کیست کز او دل اوفتد به رفاه
به تعجب نگاه و کرد وبگفت
کز همه بهتری تو خودآگاه
اگر از من به امتحان پرسی
به حق لا اله الا الله
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
به تماشا شدم به سوی چمن
تادلم واردهد دمی ز حزن
لاله دیدم نهاده بردل داغ
غنچه بر تن دریده پیراهن
بود گل در شکفتگی رخ دوست
غنچه می بود تنگدل چون من
گل نرگس به دست زرین جام
داشت چون ساقیان سیمین تن
چادری بر سر از حریر سفید
کرده چون نوعروس نسترون
تا ز پستان ابر نوشد شیر
کرده طفل شکوفه باز دهن
چه سرایم ز بوستان افروز
که از او بود بوستان روشن
بود قمری به سروکوکوگو
بود بلبل به غنچه چه چه زن
سرو بر پا ستاده بر لب جوی
تاشود بر بنفشه سایه فکن
شکوه میکرد پیش گل بلبل
بودگویا به صد زبان سوسن
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
راهم افتاد در کلیسائی
دیدم آنجا نشسته ترسایی
گفتم اینجا پی چه معتکفی
گفت در سر مراست سودائی
گفتم از بت چه مطلب است تو را
گفت دارم به دل تمنایی
گفتم اندر دلت تمنا چیست
گفت حالی وچشم بینائی
گفتم ار داد چون کنی گفتا
به جمالش کنم تماشائی
گفتم این کی شودمیسر گفت
گر نباشد میان من ومائی
گفتمش حاجت از کسی بطلب
که جز او نیست حکم فرمائی
گفت ما راگمان که همچون تو
درجهان نیست هیچ دانائی
در کلیسا بتی که ما داریم
نامی او را بود به هرجائی
ورنه دانیم ماهمه امروز
که چو بر پا کنندفردائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
توخدا را ولی و والائی
قادر وقاهر وتوانائی
هر چه عالم که خلق کرده خدا
تو دراوشاه وحکمفرمائی
هر صفاتی که هست یزدان را
همه را باالتمام دارائی
تو نه خلاق عالمی اما
باعث خلق و عالم آرائی
به تولای تو جهان شد خلق
تو جهان را ولی ومولائی
هر چه موجود شد در این عالم
چو یکی قطره وتودریائی
به وجود تو زنده اند همه
مالک روح جمله اشیائی
بت پرستان که بت پرستیدند
به گمانشان که درکلیسائی
اشهد ان لا اله الا الله
هم تودر بندگیش یکتائی
بشنو از من دلا حقیقت حال
زاین وآن تا به چند جویائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش دیدم به خواب شیطان را
گفتم از روی امتحان آن را
چاره ای کن بهکار خود که خدا
بهر تو خلق کرده نیران را
گفت بس کارها که من کردم
کس نداند یک از هزاران را
من شدم راهزن به امت توح
که کشیدند رنج طوفان را
من بدادم به اهرمن فرمان
که ببر خاتم سلیمان را
من فکندم به چاه یوسف را
ز آن زدم صدمه پیر کنعان را
جلوه دادم به دختر ترسا
که کندواله شیخ صنعان را
کنم وکرده ام ز ره بیرون
سال ومه کافر ومسلمان را
برم و برده ام همی شب وروز
از کف خلق دین وایمان را
بازچشم شفاعتم به علی است
زآنکه دارم خبر که یزدان را
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
تا گرفتار عشق یار شدم
فارغ از رنج روزگار شدم
هم دلم را ببرد وهم دادم
آگه از جبر واختیارشدم
صفت چشم ولعل دلدار است
من اگر مست و باده خوار شدم
طرز طرار طره یار است
که پریشان وبیقرار شدم
تا مرا کودکان فتند از پی
همچو طفلان نی سوار شدم
شدم از عشق تا بلند اقبال
کامران گشته کامکار شدم
دارم از عشق پنج نقطه به بر
یک بدم حال صد هزار شدم
فاش گویم چرا کنم پنهان
همه از التفات یار شدم
خاکسارم شدند تا جوران
به رهش تا که خاکسار شدم
گشته ورد زبان من شب وروز
تاکه آگه ز سر کار شدم
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش با شمع گفت پروانه
کای تو ما را نگار جانانه
کس نداند کجائی اندر روز
چوشودشب روی به ه رخانه
هر کجا حاضری شوم ناظر
چه به صحن حرم چه میخانه
با همه داری آشنائی لیک
با منی خصم جان وبیگانه
مختصر اینکه کرده است مرا
عشق نورخ تو دیوانه
آتش عشق چون مرا سوزد
سوزدت دل بهحال من یا نه
شمع گفتش به سوختن گرچه
دیدمت خوب چست ومردانه
عشق راکرده ای ولی بدنام
شوخموش ای ضعیف پروانه
از جنون است عشق تو با من
گوش کن پند وباش فرزانه
عشق عشق علی وآل علی است
به جز این قصه است وافسانه
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
بلبلی گفت با گل از غم ودرد
عشق دانی چه بر سرم آورد
کرد اشک مرا چوچهرت سرخ
کرد رنگ مرا ز هجرت زرد
گل به بلبل بگفت اندرعشق
مرد باید ز درد تا شدمرد
گر کسی عاشق است نشناسد
راحت از رنج وگرم را از سرد
فرق ننهد میان درد از صاف
ندهد امتیاز برد از برد
تواگر عاشقی به من باید
بکشی درد و ورد سازی ورد
گفت بلبل که شد چمن پیرا
که چمن را بدین صفا پرورد
بسته است این چنین به باغ آئین
شسته است از رخ ریاحین گرد
گل تبسم کنان بگفت بیا
تا برم از دل تو غصه ودرد
گویم این راز را به تو گر چه
فاش اسرار را نباید کرد
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش خالی نشددلم ز خیال
کردم آخر ز پیر عقل سؤال
که چرا عالم است در تغییر
نیست گیتی چرا به یک منوال
گه بهار است وگه خزان از چه
گاه روز است وگاه شب درسال
آفتاب از چه گه رودبه کسوف
می شود بدر گاهی از چه هلال
مشتری رو کند گهی به شرف
زهره می اوفتد گهی به وبال
آب جاری چرا بودمأکول
خاک تاری چرا شوداکال
عاشقان را که کرده واله زعشق
دلبران را که داده حسن وجمال
کآفت جان شونداز رخ وزلف
غارت دل کننداز خط وخال
ناگهان عشق گفت درگوشم
که دراین راه عقل شد پامال
تاکه آگه شوی زمن بشنو
شعری ازگفته بلند اقبال
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای سنان مژه زره گیسو
ای به قد تیر و چون کمان ابرو
رستم داستان حسنی تو
نه چه گفتم که گشته ای بر زو
زدم از بس غم به زانو دست
پیل پا گشتم و شتر زانو
ساخت داود اگر زره ز آهن
تو زره ساز گشته ای از مو
بر سر سرو بوستان قمری
به سراغ تو می زندکوکو
لایرائی و از نظر غائب
جلوه گر گر چه هستی از هر سو
ای بت خوبروی از من زار
دل مکن بد زگفته بدگو
تا چو سروی نشینیم به کنار
شدکنارم ز اشک چشم چوجو
نه چو زلف تو دیده ام رهزن
نه چو چشم تودیده ام جادو
دوش بودم به فکر راه نجات
عشق گفتا مگر ندانی تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دیده از بهر دیدن یار است
دوش بهر کشیدن بار است
چشم وابرو و بینی اربینی
اسم اعظم در او پدیدار است
بهر این است گوش تا شنوی
سخنی کز زبان دلدار است
سر بود جای عشق اگرت به سرت
عشق نی مستحق افسار است
دست از بهر این بود که کنی
دستگیری به هر که بیمار است
ناخن از بهر این بود که کشی
گر به پای ستمکشی خار است
جای مهر است سینه نه کینه
کینه در سینه رنج وآزار است
دل بود بهر اینکه اندر وی
جا دهی هر چه رمز واسرار است
با شکم پرور از شکم هم گو
که شکم هم مثال انبار است
پای از بهر این بودکه روی
پی فرمان آن که درکار است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
درد ودرمان که دادبر ایوب
کور و روشن شد از چه رو یعقوب
ز امر که آفتاب عالمتاب
صبح دارد طلوع وشام غروب
که شهان را به حکمرانی ملک
می کند عزل ومی کند منصوب
سرخ گل را که بر دمد از خار
که رطب را ثمر دهد از چوب
که دهدد جای نور را درچشم
که دهد راه مهر را به قلوب
که چنین کرده نار را محرور
که چنین کرده آب را مرطوب
که چنین شوق داده بر طالب
که چنین ناز داده بر مطلوب
که چنین کرده عشق را ممتاز
که چنین کرده حسن رامرغوب
که ز چشم بتان سیمین بر
کرده بر پای فتنه وآشوب
من تفکر کنان که پیر خرد
گفت بشنو که تا بدانی خوب
نیست غیر ازعلی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
بر خلیل آتش از توگلشن شد
چشم یعقوب از تو روشن شد
به امید تو هر که تخمی کشت
سبز شد خوشه کرد وخرمن شد
با کم از تیغ عالمی نبود
برتنم مهر توچوجوشن شد
دگر او را چه خواهشی به بهشت
هرکه را بر در تومسکن شد
به یقین آنکه با تو خصمی کرد
دوزخ از بهر اومعین شد
هر که را با تو دوستی نبود
با دل وجان خویش دشمن شد
هر که دور ازبر تو شد عالم
پیش چشمش چو چشم سوزن شد
پیش حلم توکوه کاهی گشت
نزرد جود تو بحر فرغن شد
کی سزاوار او شوددوزخ
مدح گوی توهر که چون من شد
من به مدحت شوم هزار آوا
گر کسی ده زبان چو سوسن شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش درچشم من نیامد خواب
همه بودم به خویشتن به خطاب
کان خطا پیشه سیه نامه
مانده مأیوس از خود از هر باب
شده مشهور درجهان به گنه
گشته مهجور وناتوان ز ثواب
خرمن عمر را زده آتش
خانه بگرفته در ره سیلاب
در زمان شباب بد کرده
عهد پیری بتر شده ز شباب
از سپیدی سرت شده چون برف
وز سیاهی دلت چو پر غراب
مکن اندر گنه شتاب دگر
عمر را چون به رفتن است شتاب
هیچ پروا نداری از دوزخ
از چه ترسی نباشدت ز عذاب
من دراین گفتگو که درگوشم
هاتفی ناگهان بگفت جواب
که مخور غم خدا بودغفار
مگر آگه نیی که روز حساب
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدا غیره دیار
عشق زد آتشی به خرمن من
بود روئینه تن عجب تن من
نیشترها ز مژه زددلدار
به دل همچو چشم سوزن من
چشمم از بس که خون فشان گردید
لاله زاری شده است دامن من
چه غم ار تیر بارد از افلاک
عشق جانان چوگشته جوشن من
بی نیاز از بهشت وحور شوم
گر به کویش دهند مسکن من
می ندانم که شکوه باکه کنم
که خزان برده به گلشن من
لاله اندر بیان شرح فراق
چه کند این زبان الکن من
گر بود خانه تنگ وتار ای یار
قدمی نه به چشم روشن من
در بر من گر آید آن دلبر
خوشتر ازگلشن است گلخن من
فاش می گویم ونمی ترسم
زاهدان گر شوند دشمن من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۱
ای زلف کاوفتاده به رخسار دلبری
همرنگ مشک از فر وهمسنگ عنبری
کافر شنیده ام که ندارد به خلد راه
جا کرده ای به خلد تو با اینکه کافری
در آتشی و بر توگلستان شده است نار
این بس دلیل اینکه خلیل پیمبری
عیسی ابن مریم ار نیی از زلف مشکبوی
همخانه روز شب ز چه با مهر خاوری
گویندکاندر آذر جای سمندر است
مر توسمندری که مدام اندر آذری
محراب باشد ابروی آن ترک شوخ چشم
توپایه پایه در براوهمچو منبری
آشفته ای ودرهم وبی تاب وبیقرار
چون من مگر که عاشق رخسار دلبری
گویندمشک چینی والحق خطا بود
اوهست ناف آهو وتوچیز دیگری
یک مشت موفزون نیی ای زلف وا ین عجب
کز بوهزار بار به از مشک اذفری
آشفته دل نموده ای از بس که خلق را
می بینمت هماره گرفتار کیفری
بالین ز ماه داری وبستر ز آفتاب
مانا غلام درگه مولای قنبری
شیر خدا ولی به حق مظهر وجود
سلطان شرق وغرب علی جوهر وجود
ای زلف یار من که پریشان و درهمی
گه مایه نشاطی وگه دایه غمی
مشک تتار را به حقیقت برادری
عودقمار را به درستی پسرعمی
ناسور اگر چه میکند از بوی مشک زخم
تو مشکی وبه ریش دل خسته مرهمی
بار دل شکسته ما را کشی به دوش
پیوسته ز آن ره است که حمال سان خمی
در دلبری وچابکی انصاف کاملی
در سرکشی و رهزنی الحق مسلمی
این بس دلیل مهر توکاندر هلاک من
پوشیده ای سیاه و گرفتار ماتمی
درتوفغان کنددل یک خلق مرد وزن
گویا که شام عاشر ماه محرمی
سر برده ای به گوش نگار از پی سخن
چون شد که این چنین بردلدار محرمی
رخسار یار باغ بهشت است واندر او
شیطان صفت تو رهزن ایمان آدمی
یک خلق راست حلق به هرحلقه ات به بند
همچون کمندپر خم سهراب ورستمی
در زیر سایه تو نشسته است آفتاب
گویا غلام شاهی از آنرو مکرمی
شاهی که هست باعث ایجادکائنات
یعنی که مرتضی علی آن مایه نجات
ای زلف عنبرین که بر آن روز چون گلی
در باغ حسن لاله رخان همچو سنبلی
دل بسته ای به گل ز چه رو گرنه بلبلی
بنشسته ای به سرو چرا گر نه صلصلی
طفل دل است حیران کآیا چه خواندت
درهم فتاده بسکه چوخط ترسلی
دیدم تو را چو بر زنخ یار گفتمت
هاروتی ونگون شده در چاه بابلی
دانم که ترک من ز چه روسر بردتورا
می بیندت ز بسکه همی در تطاولی
یک شهر را اگر تو نیی دزد دین ودل
پس چیستت گناه که پیوسته در غلی
سر برده می زجام لب یار خورده ای
اینگونه مست وسرخوش وشوریده ز آن ملی
با اینکه روز وشب به بر یاری ای عجب
دایم به حیرتم که چرا در تزلزلی
ای زلف بی ازین مکن آشفته دل مرا
از کیفر زمانه مگر در تغافلی
بر روی آن صنم تو اگر عاشقی چرا
آشفته و پریشان چون این تغزلی
زینت فزای چهره خوبان شدی مگر
مشکین غبار راه خداوند دلدلی
شاهنشهی که هستی عالم ز هست اوست
واین قدر وجاه مرتبه پست پست اوست
ای زلف یار آفت جان ودل منی
با دوستان خود ز دل وجان چه دشمنی
داری ز بسکه حلقه وچین وخم وشکن
بر دوش یار من چوکمند تهمتنی
توخود اسیر بندودل من اسیر توست
دل فی المثل منیژه تومانند بیژنی
طفل دلم نمی کشد از بازی تو دست
پنداردت دوبافته بند فلاخنی
از جنبش تو آتش دل شعله ور شود
مانا بر آتش دل ما باد بیزنی
دریافتم که ازچه سرت را بریده یار
از بسکه سرکشی کنی از بسکه رهزنی
د رطوروطرز دلبری الحق که چابکی
در راه ورسم رهزنی انصاف پر فنی
گه سربلندداری وگه افکنی به زیر
گه سرکشی کنی تو وگاهی فروتنی
ای تیره زلف هر که به روی سپید یار
دیدت بگفت هندوی در روم مسکنی
چشمان یار مست ولبش می پرست وتو
وسواس دار زاهد برچیده دامنی
گر نیستی غلام ولی به حق علی
بر فرق مهر وماه چه سان سایه افکنی
شاهی که خلق کون و مکان از طفیل اوست
بود و وجودعالم وآدم به میل اوست
ای تیره زلف یار شبه یا سیه شبی
افعی واژدری تونه مادری نه عقربی
گفتم کنم شبیه به نال قلم تو را
دیدم خطا بود که سیه چون مرکبی
لعل لب نگار بود راح روح بخش
شوریده حال ومست گمانم از آن لبی
او را بده ز حال پریشان ما خبر
پاداش اینکه در بر دلبر مقربی
گر لف و نشر خوانمت ای زلف می سزد
زیرا که گه مشوش وگاهی مرتبی
گه راهزن چواهرمنی گه خدا پرست
درحیرتم به کار تو کاندر چه مذهبی
مانی به هندوئی که بوددر کفش ترنج
هر گه که بینمت بر آن سیب غبغبی
در روزگار حسن توئی واجب الوجود
واجب به روی ساده رخان بلکه اوجبی
زانو به سینه دست برد پیش آفتاب
ز آنروز نشسته ای توکه در لرز و در تبی
روی نگار من به صفا حیدر است وتو
درخیرگی وتیره دلی همچو مرحبی
کافکنده است زابروی مانندذوالفقار
یک نیمت از یمین ودگر نیمت از یسار
ای زلف یار من که پریشان تری ز من
یغمای عقل وهوشی آشوب جان وتن
ای خسته شکنج توجانهای شیخ وشاب
وی بسته کمند تو دلهای مرد وزن
جز چهر یار من که بود درشکنج تو
یزدان کسی ندیده گرفتار اهرمن
تا محشر از ختن ز چه خیزد هماره مشک
تاری مگر صبا زتوافکنده درختن
بردی قرار وصبر ودل و دین وعقل وهوش
از پیچ وتاب و عقده وچین وخم وشکن
هر جا تنی است کرده ای او را به غم اسیر
هر جا دلی است برده ای او را به مکر و فن
من درد دارم ازتوچو عقرب گزیدگان
چون مار زخم دار تو پیچی به خویشتن
ترسم سرت برند بیا سرکشی مکن
گردی اسیر بند دگرراه دل مزن
با آفتاب ومه کنی ای زلف همسری
هستی مگر چو من ز غلامان بوالحسن
شاهنشهی که باعث ایجاد عالم است
پشت فلک برای زمین بوس اوخم است
همرنگ مشک از فر وهمسنگ عنبری
کافر شنیده ام که ندارد به خلد راه
جا کرده ای به خلد تو با اینکه کافری
در آتشی و بر توگلستان شده است نار
این بس دلیل اینکه خلیل پیمبری
عیسی ابن مریم ار نیی از زلف مشکبوی
همخانه روز شب ز چه با مهر خاوری
گویندکاندر آذر جای سمندر است
مر توسمندری که مدام اندر آذری
محراب باشد ابروی آن ترک شوخ چشم
توپایه پایه در براوهمچو منبری
آشفته ای ودرهم وبی تاب وبیقرار
چون من مگر که عاشق رخسار دلبری
گویندمشک چینی والحق خطا بود
اوهست ناف آهو وتوچیز دیگری
یک مشت موفزون نیی ای زلف وا ین عجب
کز بوهزار بار به از مشک اذفری
آشفته دل نموده ای از بس که خلق را
می بینمت هماره گرفتار کیفری
بالین ز ماه داری وبستر ز آفتاب
مانا غلام درگه مولای قنبری
شیر خدا ولی به حق مظهر وجود
سلطان شرق وغرب علی جوهر وجود
ای زلف یار من که پریشان و درهمی
گه مایه نشاطی وگه دایه غمی
مشک تتار را به حقیقت برادری
عودقمار را به درستی پسرعمی
ناسور اگر چه میکند از بوی مشک زخم
تو مشکی وبه ریش دل خسته مرهمی
بار دل شکسته ما را کشی به دوش
پیوسته ز آن ره است که حمال سان خمی
در دلبری وچابکی انصاف کاملی
در سرکشی و رهزنی الحق مسلمی
این بس دلیل مهر توکاندر هلاک من
پوشیده ای سیاه و گرفتار ماتمی
درتوفغان کنددل یک خلق مرد وزن
گویا که شام عاشر ماه محرمی
سر برده ای به گوش نگار از پی سخن
چون شد که این چنین بردلدار محرمی
رخسار یار باغ بهشت است واندر او
شیطان صفت تو رهزن ایمان آدمی
یک خلق راست حلق به هرحلقه ات به بند
همچون کمندپر خم سهراب ورستمی
در زیر سایه تو نشسته است آفتاب
گویا غلام شاهی از آنرو مکرمی
شاهی که هست باعث ایجادکائنات
یعنی که مرتضی علی آن مایه نجات
ای زلف عنبرین که بر آن روز چون گلی
در باغ حسن لاله رخان همچو سنبلی
دل بسته ای به گل ز چه رو گرنه بلبلی
بنشسته ای به سرو چرا گر نه صلصلی
طفل دل است حیران کآیا چه خواندت
درهم فتاده بسکه چوخط ترسلی
دیدم تو را چو بر زنخ یار گفتمت
هاروتی ونگون شده در چاه بابلی
دانم که ترک من ز چه روسر بردتورا
می بیندت ز بسکه همی در تطاولی
یک شهر را اگر تو نیی دزد دین ودل
پس چیستت گناه که پیوسته در غلی
سر برده می زجام لب یار خورده ای
اینگونه مست وسرخوش وشوریده ز آن ملی
با اینکه روز وشب به بر یاری ای عجب
دایم به حیرتم که چرا در تزلزلی
ای زلف بی ازین مکن آشفته دل مرا
از کیفر زمانه مگر در تغافلی
بر روی آن صنم تو اگر عاشقی چرا
آشفته و پریشان چون این تغزلی
زینت فزای چهره خوبان شدی مگر
مشکین غبار راه خداوند دلدلی
شاهنشهی که هستی عالم ز هست اوست
واین قدر وجاه مرتبه پست پست اوست
ای زلف یار آفت جان ودل منی
با دوستان خود ز دل وجان چه دشمنی
داری ز بسکه حلقه وچین وخم وشکن
بر دوش یار من چوکمند تهمتنی
توخود اسیر بندودل من اسیر توست
دل فی المثل منیژه تومانند بیژنی
طفل دلم نمی کشد از بازی تو دست
پنداردت دوبافته بند فلاخنی
از جنبش تو آتش دل شعله ور شود
مانا بر آتش دل ما باد بیزنی
دریافتم که ازچه سرت را بریده یار
از بسکه سرکشی کنی از بسکه رهزنی
د رطوروطرز دلبری الحق که چابکی
در راه ورسم رهزنی انصاف پر فنی
گه سربلندداری وگه افکنی به زیر
گه سرکشی کنی تو وگاهی فروتنی
ای تیره زلف هر که به روی سپید یار
دیدت بگفت هندوی در روم مسکنی
چشمان یار مست ولبش می پرست وتو
وسواس دار زاهد برچیده دامنی
گر نیستی غلام ولی به حق علی
بر فرق مهر وماه چه سان سایه افکنی
شاهی که خلق کون و مکان از طفیل اوست
بود و وجودعالم وآدم به میل اوست
ای تیره زلف یار شبه یا سیه شبی
افعی واژدری تونه مادری نه عقربی
گفتم کنم شبیه به نال قلم تو را
دیدم خطا بود که سیه چون مرکبی
لعل لب نگار بود راح روح بخش
شوریده حال ومست گمانم از آن لبی
او را بده ز حال پریشان ما خبر
پاداش اینکه در بر دلبر مقربی
گر لف و نشر خوانمت ای زلف می سزد
زیرا که گه مشوش وگاهی مرتبی
گه راهزن چواهرمنی گه خدا پرست
درحیرتم به کار تو کاندر چه مذهبی
مانی به هندوئی که بوددر کفش ترنج
هر گه که بینمت بر آن سیب غبغبی
در روزگار حسن توئی واجب الوجود
واجب به روی ساده رخان بلکه اوجبی
زانو به سینه دست برد پیش آفتاب
ز آنروز نشسته ای توکه در لرز و در تبی
روی نگار من به صفا حیدر است وتو
درخیرگی وتیره دلی همچو مرحبی
کافکنده است زابروی مانندذوالفقار
یک نیمت از یمین ودگر نیمت از یسار
ای زلف یار من که پریشان تری ز من
یغمای عقل وهوشی آشوب جان وتن
ای خسته شکنج توجانهای شیخ وشاب
وی بسته کمند تو دلهای مرد وزن
جز چهر یار من که بود درشکنج تو
یزدان کسی ندیده گرفتار اهرمن
تا محشر از ختن ز چه خیزد هماره مشک
تاری مگر صبا زتوافکنده درختن
بردی قرار وصبر ودل و دین وعقل وهوش
از پیچ وتاب و عقده وچین وخم وشکن
هر جا تنی است کرده ای او را به غم اسیر
هر جا دلی است برده ای او را به مکر و فن
من درد دارم ازتوچو عقرب گزیدگان
چون مار زخم دار تو پیچی به خویشتن
ترسم سرت برند بیا سرکشی مکن
گردی اسیر بند دگرراه دل مزن
با آفتاب ومه کنی ای زلف همسری
هستی مگر چو من ز غلامان بوالحسن
شاهنشهی که باعث ایجاد عالم است
پشت فلک برای زمین بوس اوخم است
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۳
از چه رو ای زلف پرچین وشکن گردیده ای
پای تا سر چین چو پیشانی من گردیده ای
دل کمندرستم وسام نریمان خواندت
بسکه پرپیچ وخم وچین وشکن گردیده ای
با وجوداینکه اندر بنددلداری اسیر
شور شهر وفتنه هر انجمن گردیده ای
دشمن جان وتن خورد ودرشت وشیخ وشاب
آفت دین ودل هر مردوزن گردیده ای
زآن همی ترسم که روزی سر برندت عاقبت
بسکه هستی سرکش از بس راهزن گردیده ای
سجده آری هر دم از بس پیش رخسار بتم
هر که می بیند تو راگوید شمن گردیده ای
چهره جانان اگر برهان یزدان آمده
هم تو درعالم دیل اهرمن گردیده ای
آتش دل شعله ورتر می شود هر دم مرا
بسکه درجنبش همی چون بادزن گردیده ای
مشک خیز ومشک بیز و مشک سای ومشک زای
رشک تبت حسرت چین وختن گردیده ای
تاکه بنمائی عیار حسن روی او به خلق
چون محک اندر بر آن سیم تن گردیده ای
پاسبان گنج حسن روی خویشت کرده یار
با همه دزدی امین ومؤتمن گردیده ای
گفتم ای زلف از مکافات عمل غافل مشو
دیدی آخر دل پریشان تر ز من گردیده ای
چون بلنداقبال برخورشید ومه نازی دگر
بنده ای از بندگان بوالحسن گردیده ای
شیریزدان شاه اژدر در امیر المؤمنین
خواجه هفتم سپهر ومالک هفتم زمین
معتقد ای زلف دلبر بر چه مذهب بینمت
گاه کافر گاه در دل ذکر یارب بینمت
درتودلها بسکه می گویند یا رب تا به روز
معبد عباد یا رب گوی هر شب بینمت
نوروظلمت روز وشب را می نماید صبح وشام
زآن به روشن روز رویش تیره چون شب بینمت
گه به گنج حسن دلبر مار ارقم یابمت
گه به مهتاب رخش جراره عقرب بینمت
لف و نشر ار خوانمت ای زلف می بینم به جاست
گه مشوش می شوی گاهی مرتب بینمت
خواستم نال قلم خوانم تو را دیدم خطاست
در سیاهی زآنکه مانندمرکب بینمت
از پی تعلیم گاهی راست گردی گاه کج
در بر استاد چون طفلان مکتب بینمت
همچو مستان درخرام افتی گه از چپ گه ز راست
مست وسرخوش از شراب ناب آن لب بینمت
سر به زانو هشته می لرزی به پیش آفتاب
هندوی عریان لرز آورده از تب بینمت
ای وجودت واجب اندر روزگار دلبری
واجب اندر روی دلبر بلکه اوجب بینمت
مانی آن هندوی را کاندر کفش باشد ترنج
هر زمان کاندر بر آن سیب غبغب بینمت
از پریشان حالی ما بازگو درگوش یار
ای که در درگاه روی اومقرب بینمت
با وجود اینکه داری در بر دلدار جای
چون بلنداقبال دایم تیره کوکب بینمت
روی دلبر حیدر است و ابروی او ذوالفقار
خیره سرای زلف تیره دل چو مرحب بینمت
کرده دو نیمت زبس می بیندت کافر شعار
دریمین یک نیمه ات افکنده نیمی دریسار
همچو من ای زلف دلبر از چه درهم گشته ای
عاشق یاری همانا درهم از غم گشته ای
راستی از بس پریشانی برآن سیم تن
کرده گردن کج ز وی خواهان درهم گشته ای
می کشی بار دل پرحسرت ما را به دوش
زآن ره ای زلف این چنین حمال سان خم گشته ای
گاه بودی لام وگاهی لام الف لا گاه دال
حال زیر خال دلبر ذال معجم گشته ای
چهره دلدار راخوانند اگر روز ربیع
می توان گفتن شب قتل محرم گشته ای
جای داری گه به دوش وگه در آغوش نگار
باشد از افتادگی کاین سان مکرم گشته ای
می کندناسور می گویند زخم از بوی مشک
زخم دلها را تو خود مشکی ومرهم گشته ای
ای مجعد زلف یار از بسکه هستی مشکبار
فتنه چین وختن آشوب دیلم گشته ای
تادل ما را دهی راهی به قصر روی یار
پایه پایه تا سر همچو سلم گشته ای
در بهشت روی گندم گون دلدار از ازل
همچوشیطان رهزن حوا و آدم گشته ای
دلبر ما کرده از قامت قیامت چون به پا
مو به مو اعمال کفاری مجسم گشته ای
چون بلنداقبال اندر طور وطرز شاعری
هم تو اندر دلبری الحق مسلم گشته ای
جا به زیر سایه ات خورشید ومه دارد مگر
قنبر درگاه مولای دو عالم گشته ای
خواجه رکن و مقام وصاحب خیل وحرم
معنی طه و یس مظهر نون والقلم
شافع فردای محشر حیدر صفدر علی
باب شبیر وشبر داماد پیغمبر علی
درنظر ای زلف چون افعی ارقم گشته ای
از پی بلعیدن دل اژدها دم گشته ای
داری از بس پیچ وتاب وحلقه و چین وشکن
چون کمند پرخم سهراب ورستم گشته ای
ترک ما شد موی جوشن درع خط صورت سپر
رمح بالا و سنان مژگان تو پرچم گشته ای
صید چنگ شیر از حال دلم دارد خبر
بینمت هر گه که چون چنگال ضیغم گشته ای
خنجر ابروی دلبر را همی گیری به کف
بیگنه خونریزی ما را مصمم گشته ای
بینمت همخانه با خورشید رخشان روز و شب
می سزد گر گویمت عیسی ابن مریم گشته ای
از رکوع و از سجود واز قیام واز قعود
هر که دیدت گفت ابراهیم ادهم گشته ای
نیستی پیر از چه بر رویت چنین افتاده چین
غم نداری از چه بی آرام ودرهم گشته ای
پاسبان گنج حسن روی دلبر بینمت
با همه دزدی چه شدکاین گونه محرم گشته ای
گه به دوشش گه به گوشش می نهی سر بی ادب
با پری بنشسته ای با آدمی کم گشته ای
خود بلنداقبال را کشتی وخود از قتل او
کرده ای در بر سیه وز اهل ماتم گشته ای
بوی مشک ونکهت عنبر تو را باشد مگر
مشک را داماد وعنبر را پسر عم گشته ای
چون علی کو بن عم و داماد پیغمبر بود
روز محشر تشنگان را ساقی کوثر بود
دانم ای زلف از چه رودائم پریشان می شوی
در تو جا دارد دل آشفته ام ز آن می شوی
همنشینی با پریشان دل تو را گفتم مکن
کآخر از حال پریشانش پریشان می شوی
هستی از بس مشک خیز ومشک بیز ومشک ریز
مشک ارزان می شود هر گه که لرزان می شوی
چون تو را دلبر به روی خود پریشان می کند
دشمن هوش و خردخصم دل وجان می شوی
نیستی گر زاهدو وسواست ار نبود چرا
پیش چشم مست او برچیده دامن می شوی
گه زره پوشی وچون داودد گه سازی زره
گاه دیگر پای تا سر خود زره سان می شوی
گر نیی افراسیاب ورستم دستان چرا
فتنه ایران زمین آشوب توران می شوی
چون که بینی ابروی جانان کمان آرش است
چون کمند پر خم سام نریمان می شوی
ای سیه زلف نگار ار نیستی ابر از چه رو
بینمت گاهی حجاب مهر رخشان می شوی
گاه می بینم که چون عقرب به جولان می روی
گاه می بینم که همچون مار پیچان می شوی
گاه درهم رفته چون خط ترسل بینمت
گه به هم پیچیده چون توقیع فرمان می شوی
یار چون بینیم که سیمین گوی دارد از زنخ
پیش سیمین گوی اومانند چوگان می شوی
طره حوا بردرشک از تو چون جاروب سان
خاک روب درگه مولای سلمان می شوی
فخر عالم ذخر آدم پادشاه هر دو کون
ملجاء هر مسلم وکافر پناده هر دوکون
پای تا سر چین چو پیشانی من گردیده ای
دل کمندرستم وسام نریمان خواندت
بسکه پرپیچ وخم وچین وشکن گردیده ای
با وجوداینکه اندر بنددلداری اسیر
شور شهر وفتنه هر انجمن گردیده ای
دشمن جان وتن خورد ودرشت وشیخ وشاب
آفت دین ودل هر مردوزن گردیده ای
زآن همی ترسم که روزی سر برندت عاقبت
بسکه هستی سرکش از بس راهزن گردیده ای
سجده آری هر دم از بس پیش رخسار بتم
هر که می بیند تو راگوید شمن گردیده ای
چهره جانان اگر برهان یزدان آمده
هم تو درعالم دیل اهرمن گردیده ای
آتش دل شعله ورتر می شود هر دم مرا
بسکه درجنبش همی چون بادزن گردیده ای
مشک خیز ومشک بیز و مشک سای ومشک زای
رشک تبت حسرت چین وختن گردیده ای
تاکه بنمائی عیار حسن روی او به خلق
چون محک اندر بر آن سیم تن گردیده ای
پاسبان گنج حسن روی خویشت کرده یار
با همه دزدی امین ومؤتمن گردیده ای
گفتم ای زلف از مکافات عمل غافل مشو
دیدی آخر دل پریشان تر ز من گردیده ای
چون بلنداقبال برخورشید ومه نازی دگر
بنده ای از بندگان بوالحسن گردیده ای
شیریزدان شاه اژدر در امیر المؤمنین
خواجه هفتم سپهر ومالک هفتم زمین
معتقد ای زلف دلبر بر چه مذهب بینمت
گاه کافر گاه در دل ذکر یارب بینمت
درتودلها بسکه می گویند یا رب تا به روز
معبد عباد یا رب گوی هر شب بینمت
نوروظلمت روز وشب را می نماید صبح وشام
زآن به روشن روز رویش تیره چون شب بینمت
گه به گنج حسن دلبر مار ارقم یابمت
گه به مهتاب رخش جراره عقرب بینمت
لف و نشر ار خوانمت ای زلف می بینم به جاست
گه مشوش می شوی گاهی مرتب بینمت
خواستم نال قلم خوانم تو را دیدم خطاست
در سیاهی زآنکه مانندمرکب بینمت
از پی تعلیم گاهی راست گردی گاه کج
در بر استاد چون طفلان مکتب بینمت
همچو مستان درخرام افتی گه از چپ گه ز راست
مست وسرخوش از شراب ناب آن لب بینمت
سر به زانو هشته می لرزی به پیش آفتاب
هندوی عریان لرز آورده از تب بینمت
ای وجودت واجب اندر روزگار دلبری
واجب اندر روی دلبر بلکه اوجب بینمت
مانی آن هندوی را کاندر کفش باشد ترنج
هر زمان کاندر بر آن سیب غبغب بینمت
از پریشان حالی ما بازگو درگوش یار
ای که در درگاه روی اومقرب بینمت
با وجود اینکه داری در بر دلدار جای
چون بلنداقبال دایم تیره کوکب بینمت
روی دلبر حیدر است و ابروی او ذوالفقار
خیره سرای زلف تیره دل چو مرحب بینمت
کرده دو نیمت زبس می بیندت کافر شعار
دریمین یک نیمه ات افکنده نیمی دریسار
همچو من ای زلف دلبر از چه درهم گشته ای
عاشق یاری همانا درهم از غم گشته ای
راستی از بس پریشانی برآن سیم تن
کرده گردن کج ز وی خواهان درهم گشته ای
می کشی بار دل پرحسرت ما را به دوش
زآن ره ای زلف این چنین حمال سان خم گشته ای
گاه بودی لام وگاهی لام الف لا گاه دال
حال زیر خال دلبر ذال معجم گشته ای
چهره دلدار راخوانند اگر روز ربیع
می توان گفتن شب قتل محرم گشته ای
جای داری گه به دوش وگه در آغوش نگار
باشد از افتادگی کاین سان مکرم گشته ای
می کندناسور می گویند زخم از بوی مشک
زخم دلها را تو خود مشکی ومرهم گشته ای
ای مجعد زلف یار از بسکه هستی مشکبار
فتنه چین وختن آشوب دیلم گشته ای
تادل ما را دهی راهی به قصر روی یار
پایه پایه تا سر همچو سلم گشته ای
در بهشت روی گندم گون دلدار از ازل
همچوشیطان رهزن حوا و آدم گشته ای
دلبر ما کرده از قامت قیامت چون به پا
مو به مو اعمال کفاری مجسم گشته ای
چون بلنداقبال اندر طور وطرز شاعری
هم تو اندر دلبری الحق مسلم گشته ای
جا به زیر سایه ات خورشید ومه دارد مگر
قنبر درگاه مولای دو عالم گشته ای
خواجه رکن و مقام وصاحب خیل وحرم
معنی طه و یس مظهر نون والقلم
شافع فردای محشر حیدر صفدر علی
باب شبیر وشبر داماد پیغمبر علی
درنظر ای زلف چون افعی ارقم گشته ای
از پی بلعیدن دل اژدها دم گشته ای
داری از بس پیچ وتاب وحلقه و چین وشکن
چون کمند پرخم سهراب ورستم گشته ای
ترک ما شد موی جوشن درع خط صورت سپر
رمح بالا و سنان مژگان تو پرچم گشته ای
صید چنگ شیر از حال دلم دارد خبر
بینمت هر گه که چون چنگال ضیغم گشته ای
خنجر ابروی دلبر را همی گیری به کف
بیگنه خونریزی ما را مصمم گشته ای
بینمت همخانه با خورشید رخشان روز و شب
می سزد گر گویمت عیسی ابن مریم گشته ای
از رکوع و از سجود واز قیام واز قعود
هر که دیدت گفت ابراهیم ادهم گشته ای
نیستی پیر از چه بر رویت چنین افتاده چین
غم نداری از چه بی آرام ودرهم گشته ای
پاسبان گنج حسن روی دلبر بینمت
با همه دزدی چه شدکاین گونه محرم گشته ای
گه به دوشش گه به گوشش می نهی سر بی ادب
با پری بنشسته ای با آدمی کم گشته ای
خود بلنداقبال را کشتی وخود از قتل او
کرده ای در بر سیه وز اهل ماتم گشته ای
بوی مشک ونکهت عنبر تو را باشد مگر
مشک را داماد وعنبر را پسر عم گشته ای
چون علی کو بن عم و داماد پیغمبر بود
روز محشر تشنگان را ساقی کوثر بود
دانم ای زلف از چه رودائم پریشان می شوی
در تو جا دارد دل آشفته ام ز آن می شوی
همنشینی با پریشان دل تو را گفتم مکن
کآخر از حال پریشانش پریشان می شوی
هستی از بس مشک خیز ومشک بیز ومشک ریز
مشک ارزان می شود هر گه که لرزان می شوی
چون تو را دلبر به روی خود پریشان می کند
دشمن هوش و خردخصم دل وجان می شوی
نیستی گر زاهدو وسواست ار نبود چرا
پیش چشم مست او برچیده دامن می شوی
گه زره پوشی وچون داودد گه سازی زره
گاه دیگر پای تا سر خود زره سان می شوی
گر نیی افراسیاب ورستم دستان چرا
فتنه ایران زمین آشوب توران می شوی
چون که بینی ابروی جانان کمان آرش است
چون کمند پر خم سام نریمان می شوی
ای سیه زلف نگار ار نیستی ابر از چه رو
بینمت گاهی حجاب مهر رخشان می شوی
گاه می بینم که چون عقرب به جولان می روی
گاه می بینم که همچون مار پیچان می شوی
گاه درهم رفته چون خط ترسل بینمت
گه به هم پیچیده چون توقیع فرمان می شوی
یار چون بینیم که سیمین گوی دارد از زنخ
پیش سیمین گوی اومانند چوگان می شوی
طره حوا بردرشک از تو چون جاروب سان
خاک روب درگه مولای سلمان می شوی
فخر عالم ذخر آدم پادشاه هر دو کون
ملجاء هر مسلم وکافر پناده هر دوکون
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۷ - شکرگذاری بلبل از آمدن گل
دل بلبل از وصل گل شاد شد
زقید غم وغصه آزاد شد
همی گفت پیوسته با قلب شاد
که الحمد لله رب العباد
ز دیدار روی گلم شاد کرد
شدم لله الحمد فارغ ز درد
ندانم چه سان شکر یزدان کنم
چه سان شکر این فضل و احسان کنم
من از هجر گل گشته بودم هلاک
مرا زنده فرمود یزدان پاک
دو چشمم شد از انتظارش سفید
نمی بود در دل مرا این امید
که افتد نگاهم به رخسار گل
نصیبم شود باز دیدار گل
خدا رحم فرمود بر جان من
که آمد به بر باز جانان من
دو صد شکر ایزد که بار دگر
ز دیدار گل آمدم بهره ور
لک الحمد یا ارحم الراحمین
لک الشکر یا اکرم الاکرمین
خوشا حال آن عاشق خسته حال
که افتد ز هجران به بزم وصال
زقید غم وغصه آزاد شد
همی گفت پیوسته با قلب شاد
که الحمد لله رب العباد
ز دیدار روی گلم شاد کرد
شدم لله الحمد فارغ ز درد
ندانم چه سان شکر یزدان کنم
چه سان شکر این فضل و احسان کنم
من از هجر گل گشته بودم هلاک
مرا زنده فرمود یزدان پاک
دو چشمم شد از انتظارش سفید
نمی بود در دل مرا این امید
که افتد نگاهم به رخسار گل
نصیبم شود باز دیدار گل
خدا رحم فرمود بر جان من
که آمد به بر باز جانان من
دو صد شکر ایزد که بار دگر
ز دیدار گل آمدم بهره ور
لک الحمد یا ارحم الراحمین
لک الشکر یا اکرم الاکرمین
خوشا حال آن عاشق خسته حال
که افتد ز هجران به بزم وصال
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۸ - رفتن بلبل به گلشن برای دیدن گل
چو آشفته بلبل شد از گل خبر
که در باغ بنشسته با کر و فر
روان بی تأمل سوی باغ شد
ولی با دلی پرغم و داغ شد
که از روی گل سخت شرمنده بود
چو درهجر اوتا کنون زنده بود
نظر کرد بلبل چو بر روی گل
چو شدسرخوش ومست از بوی گل
دلش ز آتش عشق درجوش شد
به پای گل افتاد وبیهوش شد
چو بعد از زمانی بهوش آمداو
به گل گفت ای یار پاکیزه رو
مرا دیده روشن به دیدار توست
صفای گلستان ز رخسار توست
کجا بودی ای مرهم ریش من
قرار دل پر ز تشویش من
کجا بودی ای راحت جان من
که گلزار شد بی تو زندان من
بلی همچو زندان بود گلستان
اگر گلعذاری نباشد در آن
خوشا آنکه فارغ شد از درد هجر
ز رخسار او پاک شد گرد هجر
که در باغ بنشسته با کر و فر
روان بی تأمل سوی باغ شد
ولی با دلی پرغم و داغ شد
که از روی گل سخت شرمنده بود
چو درهجر اوتا کنون زنده بود
نظر کرد بلبل چو بر روی گل
چو شدسرخوش ومست از بوی گل
دلش ز آتش عشق درجوش شد
به پای گل افتاد وبیهوش شد
چو بعد از زمانی بهوش آمداو
به گل گفت ای یار پاکیزه رو
مرا دیده روشن به دیدار توست
صفای گلستان ز رخسار توست
کجا بودی ای مرهم ریش من
قرار دل پر ز تشویش من
کجا بودی ای راحت جان من
که گلزار شد بی تو زندان من
بلی همچو زندان بود گلستان
اگر گلعذاری نباشد در آن
خوشا آنکه فارغ شد از درد هجر
ز رخسار او پاک شد گرد هجر
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۹ - احوال پرسی گل از بلبل
به بلبل بیفتاد چون چشم گل
همی ریخت برچهر خون چشم گل
ز غیرت چنان آتشی برفروخت
دلش سخت برحال بلبل بسوخت
بدو گفت کای عاشق دلفکار
که هستی چنین واله و بیقرار
چسان بود درهجر من حال تو
چه بگذشت برتو مه وسال تو
بگو دور گشتم چو من از برت
چه آمد زهجران من بر سرت
که یار تو می بود شبهای تار
به گلشن بدی یا که درکوهسار
تو را با که می بودگفت وشنود
تو را در شب وروز مونس که بود
گهی آمدی سوی گلزار وباغ
گهی می گرفتی ز حالم سراغ
ویا در دلت یادی ازمن نبود
ز یادمنت دهر غافل نمود
ازین چرخ کج گردش کج مدار
قراری نماند گهی برقرار
همه پیشه وعادش کین بود
عجب بد نهاد و بد آیین بود
به گل گفت بلبل که ای یار من
فرح بخش حال دل زار من
دلم ز آتش دوریت بد کباب
نه خور داشتم در فراقت نه خواب
ز بس برجمالت دلم واله بود
همه کار من روز و شب ناله بود
به سال ومه و هفته لیل ونهار
طلب مرگ می کردم از کردگار
نمردم زهجر تو روئین تنم
گر اسفندیاری شنیدی منم
تو راچون ندیدم دگر در چمن
چمن را سپردم به زاغ و زغن
ز دیدار تو چون شدم ناامید
دگردر گلستان مرا کس ندید
شب وروز جز ناله کارم نبود
کسی جز غم و غصه یارم نبود
کجا می شدی درجهان باورم
که بار دیگر آئی اندر برم
چو باز آمدی شکر یزدان کنم
به پای تو قربان سرو جان کنم
بود جان و سر بهر قربان دوست
سر و جانی ار هست از بهر اوست
همی ریخت برچهر خون چشم گل
ز غیرت چنان آتشی برفروخت
دلش سخت برحال بلبل بسوخت
بدو گفت کای عاشق دلفکار
که هستی چنین واله و بیقرار
چسان بود درهجر من حال تو
چه بگذشت برتو مه وسال تو
بگو دور گشتم چو من از برت
چه آمد زهجران من بر سرت
که یار تو می بود شبهای تار
به گلشن بدی یا که درکوهسار
تو را با که می بودگفت وشنود
تو را در شب وروز مونس که بود
گهی آمدی سوی گلزار وباغ
گهی می گرفتی ز حالم سراغ
ویا در دلت یادی ازمن نبود
ز یادمنت دهر غافل نمود
ازین چرخ کج گردش کج مدار
قراری نماند گهی برقرار
همه پیشه وعادش کین بود
عجب بد نهاد و بد آیین بود
به گل گفت بلبل که ای یار من
فرح بخش حال دل زار من
دلم ز آتش دوریت بد کباب
نه خور داشتم در فراقت نه خواب
ز بس برجمالت دلم واله بود
همه کار من روز و شب ناله بود
به سال ومه و هفته لیل ونهار
طلب مرگ می کردم از کردگار
نمردم زهجر تو روئین تنم
گر اسفندیاری شنیدی منم
تو راچون ندیدم دگر در چمن
چمن را سپردم به زاغ و زغن
ز دیدار تو چون شدم ناامید
دگردر گلستان مرا کس ندید
شب وروز جز ناله کارم نبود
کسی جز غم و غصه یارم نبود
کجا می شدی درجهان باورم
که بار دیگر آئی اندر برم
چو باز آمدی شکر یزدان کنم
به پای تو قربان سرو جان کنم
بود جان و سر بهر قربان دوست
سر و جانی ار هست از بهر اوست
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۰ - گفتگوی گل با بلبل
گل از بلبل از بس که در خنده شد
ز خود بلبل زار شرمنده شد
به بلبل بگفت ار به من عاشقی
اگر من چو عذار تو چون وامقی
نمردی چرا در فراق از غمم
که تا زنده گردی کنون از دمم
مگر عاشقی کاری آسان بود
بلای دل و آفت جان بود
بسا کس که در عاشقی مرده اند
بسی آرزوها به گل برده اند
توکی همچو عشاق دلخسته ای
به تهمت به خود عشق را بسته ای
اگر عاشقی کو ادب های تو
چه شد یا رب نیم شب های تو
بودعاشق اندر بر دوست لال
شود محو جانان به بزم وصال
تو بس گفتگو پیش من می کنی
تو آشوب ها در چمن می کنی
رو از عاشقی دم مزن پیش من
نمک پاش کم باش بر ریش من
بشو ساکت اندر برمن دمی
که تا گویم از وصف عاشق کمی
ز خود بلبل زار شرمنده شد
به بلبل بگفت ار به من عاشقی
اگر من چو عذار تو چون وامقی
نمردی چرا در فراق از غمم
که تا زنده گردی کنون از دمم
مگر عاشقی کاری آسان بود
بلای دل و آفت جان بود
بسا کس که در عاشقی مرده اند
بسی آرزوها به گل برده اند
توکی همچو عشاق دلخسته ای
به تهمت به خود عشق را بسته ای
اگر عاشقی کو ادب های تو
چه شد یا رب نیم شب های تو
بودعاشق اندر بر دوست لال
شود محو جانان به بزم وصال
تو بس گفتگو پیش من می کنی
تو آشوب ها در چمن می کنی
رو از عاشقی دم مزن پیش من
نمک پاش کم باش بر ریش من
بشو ساکت اندر برمن دمی
که تا گویم از وصف عاشق کمی
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۲ - شکایت بلبل از گل به فاخته
چنان بلبل ازحرف گل رنجه شد
که گفتی گرفتار اشکنجه شد
گمان کرد کو راتمسخر نمود
دمادم به افغان وغوغا فزود
بپرسید از حال اوفاخته
چودیدش چنین زار و دلباخته
شکایت زگل کرد در پیش او
بیان کرداز حال خود موبه مو
بگفتا به من گل کند ریشخند
بر آتش گدازد مرا چون سپند
نسوزد دلش هیچ بر حال من
بگوسوزد این بخت واقبال من
تمسخر به گفتار من می کند
همی قصد آزار من می کند
چواین بی وفائی بدیدم ز یار
شدم پیش مرغان همه شرمسار
دلم غرق خونگشته از دست او
که ننهاده از بهر من آبرو
مرا ضایع اندرچمن کرده است
خزان کی چمن را چومن کرده است
چویار منند ار همه دلبران
بگو تا بنندد کسی دل برآن
که گفتی گرفتار اشکنجه شد
گمان کرد کو راتمسخر نمود
دمادم به افغان وغوغا فزود
بپرسید از حال اوفاخته
چودیدش چنین زار و دلباخته
شکایت زگل کرد در پیش او
بیان کرداز حال خود موبه مو
بگفتا به من گل کند ریشخند
بر آتش گدازد مرا چون سپند
نسوزد دلش هیچ بر حال من
بگوسوزد این بخت واقبال من
تمسخر به گفتار من می کند
همی قصد آزار من می کند
چواین بی وفائی بدیدم ز یار
شدم پیش مرغان همه شرمسار
دلم غرق خونگشته از دست او
که ننهاده از بهر من آبرو
مرا ضایع اندرچمن کرده است
خزان کی چمن را چومن کرده است
چویار منند ار همه دلبران
بگو تا بنندد کسی دل برآن
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۴ - توصیف کردن فاخته از سرو پیش بلبل
اگر دلبری هست سرو من است
که با من شب و روز در گلشن است
ندارد به جز من نظر سوی کس
نمیگردد از من جدا یک نفس
شب و روز بنشسته در پیش من
بود سال و مه مرهم ریش من
به یک جا گرفته است جا از وقار
نگردد خزان چون رَوَد نوبهار
نه بیرون رود گه ز گلزارها
نه گاهی رود سوی بازارها
چه فصل خزان و چه فصل بهار
گرفته است در صحن گلشن قرار
نرفته است گاهی ز گلشن برون
دلم را نکرده است یک لحظه خون
وفاداری ار هست سرو است و بس
به وصلش ندارد کسی دسترس
چو گل دلبری بی وفا نیست او
اگر منکری دارد او، کیست؟ گو
مه و سال سرسبز و خرم بود
که از او دلم خالی از غم بود
جهان تا بود خرم و شاد باد
ز قید غم دهر آزاد باد
که با من شب و روز در گلشن است
ندارد به جز من نظر سوی کس
نمیگردد از من جدا یک نفس
شب و روز بنشسته در پیش من
بود سال و مه مرهم ریش من
به یک جا گرفته است جا از وقار
نگردد خزان چون رَوَد نوبهار
نه بیرون رود گه ز گلزارها
نه گاهی رود سوی بازارها
چه فصل خزان و چه فصل بهار
گرفته است در صحن گلشن قرار
نرفته است گاهی ز گلشن برون
دلم را نکرده است یک لحظه خون
وفاداری ار هست سرو است و بس
به وصلش ندارد کسی دسترس
چو گل دلبری بی وفا نیست او
اگر منکری دارد او، کیست؟ گو
مه و سال سرسبز و خرم بود
که از او دلم خالی از غم بود
جهان تا بود خرم و شاد باد
ز قید غم دهر آزاد باد
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۵ - اظهار ارادت و اخلاص تاک به گل
به گل گفت تاک ای تو اندر چمن
چو شیرین وما جملگی کوهکن
من وسرو و شمشاد و بید و چنار
همه بندگانیم وخدمتگذار
همه ما غلامان کوی توایم
همه گوش بر گفتگوی توایم
همه عاشقانیم و سرمست تو
همه ماهیانیم در شست تو
همه مست جام شراب توایم
پیاده دوان دررکاب توایم
تو امروز در باغ شاهی به ما
بفرما ز رحمت نگاهی به ما
ز ما گه خطائی اگر سرزند
نباید به ما قهرت آذر زند
بباید که از جرم ما بگذری
دگر یادی از رفته ها ناوری
گناهی اگر کرده بلبل ببخش
بدون خیال وتأمل ببخش
گنه شیوه بنده عفو از خداست
کرم کن ببخش آنچه او راخطاست
به حال ضعیفان ترحم خوش است
کس ار می خورد باده خم خم خوش است
چو شیرین وما جملگی کوهکن
من وسرو و شمشاد و بید و چنار
همه بندگانیم وخدمتگذار
همه ما غلامان کوی توایم
همه گوش بر گفتگوی توایم
همه عاشقانیم و سرمست تو
همه ماهیانیم در شست تو
همه مست جام شراب توایم
پیاده دوان دررکاب توایم
تو امروز در باغ شاهی به ما
بفرما ز رحمت نگاهی به ما
ز ما گه خطائی اگر سرزند
نباید به ما قهرت آذر زند
بباید که از جرم ما بگذری
دگر یادی از رفته ها ناوری
گناهی اگر کرده بلبل ببخش
بدون خیال وتأمل ببخش
گنه شیوه بنده عفو از خداست
کرم کن ببخش آنچه او راخطاست
به حال ضعیفان ترحم خوش است
کس ار می خورد باده خم خم خوش است