عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۱
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۲
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۵
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۳
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱۳
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹ - شکایت ازرنج سفر
اگرشکایت گویم زچرخ نیست صواب
وگرعتاب کنم بافلک چه سود عتاب
زجور اوست مرا صد شکایت از هر نوع
زدور اوست مرا صد حکایت از هر باب
همی نوازد هر تنک چشم چون سوزن
وز او شوندکریمان چو ریسمان درتاب
ازو همی گل صد برک خفته اندرخار
ببید میدهد آنگاه خیمه سنجاب
ببیشه شیران درتب زتاب گرسنگی
شده ردیف سلاطین بطوق و یاره کلاب
مرا که لفظ چولولوست آب خوش ندهد
وز او برد صدف گنک مهره خوشاب
مرا نداند آهو و خون کند جگرم
بناف آهو آنگاه مشک بخشد ناب
عجب مدارا گر زو خسی کسی گردد
درآن نگر که برد از رخ بزرگان آب
تو آن مبین که رخ سیب سرخ گشت زماه
قصب نگر که همی چون بریزد ازمهتاب
از آن بعشوه او هرکسی فریفته است
که هست جوی مجره میان او چو سراب
بتیغ قهر میان سپهر باد دو نیم
که دور کرد مرا از دیار و از احباب
چنانکه خیمه نیلوفری مرا بشکست
شکسته بادش میخ وگسسته بادطناب
نظام خوشه پروین گسسته بادچنانک
گسست نظم من از دوستان خوش آداب
نبود عزم که جویم زدوستان دوری
ولی چه سود قضاپیش دیده گشت حجاب
فراق جستم وعاقل نجست رنج فراق
سفر گزیدم ودانا سفر ندید صواب
نوای بلبل وفر همای دارم پس
چرا گزینم چون بوم جایگاه خراب
کس اختیار کند دشت زشت و کوه گران
برآبگیر زلال وحدایق اعناب؟
کسی اختیار گزید مغیلان وخیل غولان را
عوض ز کاس دهاق وکواعب اتراب؟
بجای نغمه الحان مطربان لطیف
کسی گزیند آواز بوم وبانک غراب؟
همی بگریم از شوق دوستان چندان
که چرخ گرددبرآب چشم من چو حباب
چنانکه بررخ آبی نشان دانه نار
همی فشانم برشنبلید لعل مذاب
هرآنگهی که دمد باد بوستان گردد
دلم پرآتش ودیده پرآب همچوسحاب
گسسته گردد عقد گهر زدیده من
نمازشام که بندد هوا ز مشک نقاب
اگر خیال تو نزدیک من رسد مهمان
چولاله از دل ودیده کنم کباب وشراب
عجب مدارگر از هجر دوستان نالم
که از فراق بنالید تیر در پرتاب
بدین گنه که ز ابنای جنس واماندم
مرا بصحبت نا جنس می کنند عذاب
چنانکه موم که یک روز بازماند زشهد
بسش بآتش سوزنده می کنند عقاب
دل معلق پرآتشی است دربرمن
بدان صفت که قنادیل دربرمحراب
اگر زیادت خون خواب آورداز چیست
مرادو دیده پر از خون و نیست دروی خواب
کشیدم اینهمه محنت ندیده منفعتی
بجز رحیل وقدوم و بجز مجینی وذهاب
نه روی ماندن و مقصود هیچ حاصل نه
نه برگ باز شدن بیغرض سوی اصحاب
گران چو لنگر بودم کنون سزاوارم
بغوطه خوردن در قعر بحر بی پایاب
همی شناسم من سردی و گرانی خویش
از آن همی بگریزم ز خلق چون سیماب
از آنکه بودم در دوستی چو تیغ خطیب
نمیکنند سوی من بنامه هیچ خطاب
چنان شدم گه اگر کوه را دهم آواز
امید نیست مرا کاید از صداش جواب
از آنجهت که بمن کس کتاب نفرستاد
شکسته پشتم و در تنک مانده همچو کتاب
چگونه خندم دل هست تنک چون پسته
ز دوستانی دل سخت کرده چون عناب
سیاه رویم ونالند ه وبسر گردان
از آنکه آب رخم ریخته است چون دولاب
شداست پر گره اینکار واوفتان خیزان
چنانکه باشد انگشت گاه عقد حساب
چو مرغ زیرک ماندم بهر دو پا در بند
کنون دودست بسر بر همی زنم چوذباب
زدست ندهم دامان دوستان ار چند
فروبرند مرا نی بناخنان چورباب
زمن بعربده بستد زمانه طبع نشاط
زمن بشعبده بربود روزگارشباب
چرا حوالت بر چرخ میکنی بدونیک
که کار ساز ومدبر نه انجمند و شهاب
زسعدو نحس کواکب مدان تو راحت ورنج
که غرقه اندهمه همچو ما دراین گرداب
بفعل خود نبود هیچشان طلوع وغروب
برنگ خود نبود هیچشان درنک وشتاب
خدای داند اگر چرخ را بنفع وبضر
سبب شناسم الا مسبب الاسباب
کجا تواند آزار مورجستن چرخ
که نسختی است از و عنکبوت اسطرلاب
بعقل و نقل من این ارمغانی آوردم
که لب او نشناسند جز اولوالالباب
دراز گشت سخن چند درد دل گویم
چونیست مستمعی پس چه فایدت ز اطناب
چه سود داردم این اضطراب صبر کنم
مگر دری بگشاید مفتح الابواب
وگرعتاب کنم بافلک چه سود عتاب
زجور اوست مرا صد شکایت از هر نوع
زدور اوست مرا صد حکایت از هر باب
همی نوازد هر تنک چشم چون سوزن
وز او شوندکریمان چو ریسمان درتاب
ازو همی گل صد برک خفته اندرخار
ببید میدهد آنگاه خیمه سنجاب
ببیشه شیران درتب زتاب گرسنگی
شده ردیف سلاطین بطوق و یاره کلاب
مرا که لفظ چولولوست آب خوش ندهد
وز او برد صدف گنک مهره خوشاب
مرا نداند آهو و خون کند جگرم
بناف آهو آنگاه مشک بخشد ناب
عجب مدارا گر زو خسی کسی گردد
درآن نگر که برد از رخ بزرگان آب
تو آن مبین که رخ سیب سرخ گشت زماه
قصب نگر که همی چون بریزد ازمهتاب
از آن بعشوه او هرکسی فریفته است
که هست جوی مجره میان او چو سراب
بتیغ قهر میان سپهر باد دو نیم
که دور کرد مرا از دیار و از احباب
چنانکه خیمه نیلوفری مرا بشکست
شکسته بادش میخ وگسسته بادطناب
نظام خوشه پروین گسسته بادچنانک
گسست نظم من از دوستان خوش آداب
نبود عزم که جویم زدوستان دوری
ولی چه سود قضاپیش دیده گشت حجاب
فراق جستم وعاقل نجست رنج فراق
سفر گزیدم ودانا سفر ندید صواب
نوای بلبل وفر همای دارم پس
چرا گزینم چون بوم جایگاه خراب
کس اختیار کند دشت زشت و کوه گران
برآبگیر زلال وحدایق اعناب؟
کسی اختیار گزید مغیلان وخیل غولان را
عوض ز کاس دهاق وکواعب اتراب؟
بجای نغمه الحان مطربان لطیف
کسی گزیند آواز بوم وبانک غراب؟
همی بگریم از شوق دوستان چندان
که چرخ گرددبرآب چشم من چو حباب
چنانکه بررخ آبی نشان دانه نار
همی فشانم برشنبلید لعل مذاب
هرآنگهی که دمد باد بوستان گردد
دلم پرآتش ودیده پرآب همچوسحاب
گسسته گردد عقد گهر زدیده من
نمازشام که بندد هوا ز مشک نقاب
اگر خیال تو نزدیک من رسد مهمان
چولاله از دل ودیده کنم کباب وشراب
عجب مدارگر از هجر دوستان نالم
که از فراق بنالید تیر در پرتاب
بدین گنه که ز ابنای جنس واماندم
مرا بصحبت نا جنس می کنند عذاب
چنانکه موم که یک روز بازماند زشهد
بسش بآتش سوزنده می کنند عقاب
دل معلق پرآتشی است دربرمن
بدان صفت که قنادیل دربرمحراب
اگر زیادت خون خواب آورداز چیست
مرادو دیده پر از خون و نیست دروی خواب
کشیدم اینهمه محنت ندیده منفعتی
بجز رحیل وقدوم و بجز مجینی وذهاب
نه روی ماندن و مقصود هیچ حاصل نه
نه برگ باز شدن بیغرض سوی اصحاب
گران چو لنگر بودم کنون سزاوارم
بغوطه خوردن در قعر بحر بی پایاب
همی شناسم من سردی و گرانی خویش
از آن همی بگریزم ز خلق چون سیماب
از آنکه بودم در دوستی چو تیغ خطیب
نمیکنند سوی من بنامه هیچ خطاب
چنان شدم گه اگر کوه را دهم آواز
امید نیست مرا کاید از صداش جواب
از آنجهت که بمن کس کتاب نفرستاد
شکسته پشتم و در تنک مانده همچو کتاب
چگونه خندم دل هست تنک چون پسته
ز دوستانی دل سخت کرده چون عناب
سیاه رویم ونالند ه وبسر گردان
از آنکه آب رخم ریخته است چون دولاب
شداست پر گره اینکار واوفتان خیزان
چنانکه باشد انگشت گاه عقد حساب
چو مرغ زیرک ماندم بهر دو پا در بند
کنون دودست بسر بر همی زنم چوذباب
زدست ندهم دامان دوستان ار چند
فروبرند مرا نی بناخنان چورباب
زمن بعربده بستد زمانه طبع نشاط
زمن بشعبده بربود روزگارشباب
چرا حوالت بر چرخ میکنی بدونیک
که کار ساز ومدبر نه انجمند و شهاب
زسعدو نحس کواکب مدان تو راحت ورنج
که غرقه اندهمه همچو ما دراین گرداب
بفعل خود نبود هیچشان طلوع وغروب
برنگ خود نبود هیچشان درنک وشتاب
خدای داند اگر چرخ را بنفع وبضر
سبب شناسم الا مسبب الاسباب
کجا تواند آزار مورجستن چرخ
که نسختی است از و عنکبوت اسطرلاب
بعقل و نقل من این ارمغانی آوردم
که لب او نشناسند جز اولوالالباب
دراز گشت سخن چند درد دل گویم
چونیست مستمعی پس چه فایدت ز اطناب
چه سود داردم این اضطراب صبر کنم
مگر دری بگشاید مفتح الابواب
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - شکایت از روزگار
دلم از بار غم خراب شد است
رخم از خون دل خضاب شداست
دیده پالونه سرشک آمد
طبع پیمانه عذاب شد است
وه که جانم شکار غم گشتست
وه که بختم اسیر خواب شد است
تو بظاهر نگه مکن که مرا
لفظ چون لؤلؤ خوشاب شداست
اشک من بین که ازجفای فلک
لعل چون بسد مذاب شداست
قدح سرخ لاله میبینی
جگرش بین که چون کباب شداست
چرخ با من عتاب می نکند
هنرم موجب عتاب شداست
در ترقی معانی نظمم
چون دعاهای مستجاب شداست
قدر من گر چو خاک پست افتاد
سخن من بلطف آب شداست
تو بقدر چو خاک من منگر
هنرم بین که بیحساب شداست
سخن من زر است لیک سخا
کیمیا وار تنک یاب شد است
ذره گر چه بذات مختصر است
گوهر تیغ آفتاب شداست
آه از این خواجگان دون همت
کاب ازاد بارشان سراب شده است
تا شد ستند کدخدای جهان
خانه مکرمت خراب شداست
بخل از ایشان جهان چنان آموخت
که صدا خامش از جواب شداست
طبع ایشان گرفت هم خورشید
لاجرم زابردر حجاب شداست
سر بیمغزشان نگر کز باد
راست چون خیمه حباب شداست
لعل از بار منت خورشید
در دل سنک خون ناب شد است
گوهر از لاف رعد و طعنه ابر
در دهان صدف لعاب شداست
دست اندر عنان فضل مزن
که کرم پای دررکاب شداست
فضل بگذار کانکه زر دارد
در جهان مالک الرقاب شداست
رخم از خون دل خضاب شداست
دیده پالونه سرشک آمد
طبع پیمانه عذاب شد است
وه که جانم شکار غم گشتست
وه که بختم اسیر خواب شد است
تو بظاهر نگه مکن که مرا
لفظ چون لؤلؤ خوشاب شداست
اشک من بین که ازجفای فلک
لعل چون بسد مذاب شداست
قدح سرخ لاله میبینی
جگرش بین که چون کباب شداست
چرخ با من عتاب می نکند
هنرم موجب عتاب شداست
در ترقی معانی نظمم
چون دعاهای مستجاب شداست
قدر من گر چو خاک پست افتاد
سخن من بلطف آب شداست
تو بقدر چو خاک من منگر
هنرم بین که بیحساب شداست
سخن من زر است لیک سخا
کیمیا وار تنک یاب شد است
ذره گر چه بذات مختصر است
گوهر تیغ آفتاب شداست
آه از این خواجگان دون همت
کاب ازاد بارشان سراب شده است
تا شد ستند کدخدای جهان
خانه مکرمت خراب شداست
بخل از ایشان جهان چنان آموخت
که صدا خامش از جواب شداست
طبع ایشان گرفت هم خورشید
لاجرم زابردر حجاب شداست
سر بیمغزشان نگر کز باد
راست چون خیمه حباب شداست
لعل از بار منت خورشید
در دل سنک خون ناب شد است
گوهر از لاف رعد و طعنه ابر
در دهان صدف لعاب شداست
دست اندر عنان فضل مزن
که کرم پای دررکاب شداست
فضل بگذار کانکه زر دارد
در جهان مالک الرقاب شداست
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در توصیف بهر و مدح رکن الدین صاعد
تا صبا در نقشبندی خامه در عنبر زدست
صد هزاران لعبت از جیب زمین سر بر زدست
ماه منجوق گل اینک کرد از گلبن طلوع
شاه چیر لاله اینک نوبتی بردر ز دست
خاک چون طوطی خوش جامه سراندر سر نهاد
شاخ چون طاوس فردوسی پر اندرپرزدست
چشم نرگس نیم خوابست و دهانش پرززر
دوش پنداری بنام گل همه شب زرزدست
از شکوفه شاخ گوئی دست عطار صبا
کله کافور بر اطراف عود ترزدست
یاشبانگاهی اطراف کواکب کلک شب
صد هزاران کوکبه بر سقف نیلوفرزدست
شد دم باد سحر گاهی زخوشبوئی چنانک
کس نمیداند که این دم مشک یا عنبرزدست
دست بگشاد است پیش سرو آزاده چنار
پنجه در خواهد فکندن تا که با او برزدست
طره شاخ بنفشه بس پشولیده نمود
دوش بالاله مگر در بوستان ساغر زدست
بلبل از شوق رخ گل جامه برخود چاکزد
گل بغنچه در تتق برسینه و تن برزدست
بید پنداری بقصد دشمنان صدر شرق
دست نصرت بهر دین برقبضه خنجر زدست
صدر عالم رکن دین اقضی القضاة شرق و غرب
آنکه تو عدل عمر درد انش حیدر زدست
انکه تو تاپشت بهردین ببالش باز داد
دشمن او پهلوی تیمار بربستر زدست
عدل او آواز در اقطار شرق و غرب داد
فضل اوآواز دراقصای بحر وبرزدست
خلق و خلعش مایه بخش ماه و خورشید آمدند
کلک و طقش کاروان عسکرو شوشتر زدست
صدر او پایه ورای عالم بالا نهاد
قدر او خیمه فراز گنبد اخضر زدست
روز درسش دین شرف زانگوشه مسند گرفت
روزوعظش جان علم برذروه منبرزدست
شرع پیغمبر بجاه او ممکن میشود
نزگزاف این تکیه او برجای پیغبر زدست
نارسیده باهمه مردان بمیدان آمداست
نو رسیده با همه شیران بعالم برزدست
لفظ پاکش ز انخط شبرنگ پنداری درست
نقد روشن بر محک تیره شب از اختر زدست
مسرع عزمش سبق از جنبش از گردون ببرد
باره حزمش مثل از سداسکندر زدست
آیت انصاف او خورشید برجبهت نبشت
رایت اقبال او جبریل بر شهپر زدست
لطف او را بین که چون در چشم خاک انداخت آب
خشم اورا بین که چون در جان آب آذر زدست
دست رادش صد هزاران رخنه در طوبی فکند
لفظ عذبش صد هزاران طعنه بر کوثر زدست
کلک تیر و تیغ مریخ از چه دارد چرخ انک
دشمنش را تیغ برگردن قلم بر سر زدست
پیش لفظ درفشان و کلک گوهر بار او
گک ازان گرددصدف کولاف ازگوهر زدست
نکته کان از زبان کلک او بیرون جهد
عقل بهر حفط را بر گوشه دفتر زدست
شعله دان از شعاع رای دهر آرای او
پرتو نوری که چشم چشمه انورزدست
شادباش ای حاکمی کز عدل تو در عهد تو
روبه لنگ آستین برروی شیر نرزدست
ذکر عدلت چارحد عالم سفلی گرفت
صیت فضلت پنج نوبت در همه کشور زدست
افتتاح آن دعای صاعد مسعود دان
بامدادان هر نفس کان صبح روشنگر زدست
نصرت دین حنیفی کن که از کل جهان
دست در فتراک اقبال تو دین پرور زدست
دشمنانت را اجل نزدیک شد اقبال دور
زقه روح القدس این فال بر چاکر زدست
حاسدت از بندگی تو کسی شد گر شدست
شاخ وبیخ اندر حریم دولتت زد گر زدست
گو مشو مغرور اگر چرخش زبهر جاه تو
گوشمالی دیرتر یا سیلیی کمتر زدست
از برای نسخت این مدح گوئی آسمان
این ورقها رابخط استوا مسطر زدست
هر یکی بیت از مدیح تو که در نظم آمدست
زهره زهرا هزاران بار بر مزمرزدست
تا شبانگاهان زاجرام کواکب کلک شب
صد هزاران کوکبه برسقف نیلوفر زدست
مسند شرع از شکوه طلعتت خالی مباد
کاسمان پشت از برای خدمتت چنبر زدست
مدت عمر توصد چندانکه گوئی دور چرخ
ثابت وسیار را در ضعف یکدیگر زدست
تنگ باداروزی خصمت بدانسانکه مگر
رزق اوراقفل از دست قضا بر در زدست
صد هزاران لعبت از جیب زمین سر بر زدست
ماه منجوق گل اینک کرد از گلبن طلوع
شاه چیر لاله اینک نوبتی بردر ز دست
خاک چون طوطی خوش جامه سراندر سر نهاد
شاخ چون طاوس فردوسی پر اندرپرزدست
چشم نرگس نیم خوابست و دهانش پرززر
دوش پنداری بنام گل همه شب زرزدست
از شکوفه شاخ گوئی دست عطار صبا
کله کافور بر اطراف عود ترزدست
یاشبانگاهی اطراف کواکب کلک شب
صد هزاران کوکبه بر سقف نیلوفرزدست
شد دم باد سحر گاهی زخوشبوئی چنانک
کس نمیداند که این دم مشک یا عنبرزدست
دست بگشاد است پیش سرو آزاده چنار
پنجه در خواهد فکندن تا که با او برزدست
طره شاخ بنفشه بس پشولیده نمود
دوش بالاله مگر در بوستان ساغر زدست
بلبل از شوق رخ گل جامه برخود چاکزد
گل بغنچه در تتق برسینه و تن برزدست
بید پنداری بقصد دشمنان صدر شرق
دست نصرت بهر دین برقبضه خنجر زدست
صدر عالم رکن دین اقضی القضاة شرق و غرب
آنکه تو عدل عمر درد انش حیدر زدست
انکه تو تاپشت بهردین ببالش باز داد
دشمن او پهلوی تیمار بربستر زدست
عدل او آواز در اقطار شرق و غرب داد
فضل اوآواز دراقصای بحر وبرزدست
خلق و خلعش مایه بخش ماه و خورشید آمدند
کلک و طقش کاروان عسکرو شوشتر زدست
صدر او پایه ورای عالم بالا نهاد
قدر او خیمه فراز گنبد اخضر زدست
روز درسش دین شرف زانگوشه مسند گرفت
روزوعظش جان علم برذروه منبرزدست
شرع پیغمبر بجاه او ممکن میشود
نزگزاف این تکیه او برجای پیغبر زدست
نارسیده باهمه مردان بمیدان آمداست
نو رسیده با همه شیران بعالم برزدست
لفظ پاکش ز انخط شبرنگ پنداری درست
نقد روشن بر محک تیره شب از اختر زدست
مسرع عزمش سبق از جنبش از گردون ببرد
باره حزمش مثل از سداسکندر زدست
آیت انصاف او خورشید برجبهت نبشت
رایت اقبال او جبریل بر شهپر زدست
لطف او را بین که چون در چشم خاک انداخت آب
خشم اورا بین که چون در جان آب آذر زدست
دست رادش صد هزاران رخنه در طوبی فکند
لفظ عذبش صد هزاران طعنه بر کوثر زدست
کلک تیر و تیغ مریخ از چه دارد چرخ انک
دشمنش را تیغ برگردن قلم بر سر زدست
پیش لفظ درفشان و کلک گوهر بار او
گک ازان گرددصدف کولاف ازگوهر زدست
نکته کان از زبان کلک او بیرون جهد
عقل بهر حفط را بر گوشه دفتر زدست
شعله دان از شعاع رای دهر آرای او
پرتو نوری که چشم چشمه انورزدست
شادباش ای حاکمی کز عدل تو در عهد تو
روبه لنگ آستین برروی شیر نرزدست
ذکر عدلت چارحد عالم سفلی گرفت
صیت فضلت پنج نوبت در همه کشور زدست
افتتاح آن دعای صاعد مسعود دان
بامدادان هر نفس کان صبح روشنگر زدست
نصرت دین حنیفی کن که از کل جهان
دست در فتراک اقبال تو دین پرور زدست
دشمنانت را اجل نزدیک شد اقبال دور
زقه روح القدس این فال بر چاکر زدست
حاسدت از بندگی تو کسی شد گر شدست
شاخ وبیخ اندر حریم دولتت زد گر زدست
گو مشو مغرور اگر چرخش زبهر جاه تو
گوشمالی دیرتر یا سیلیی کمتر زدست
از برای نسخت این مدح گوئی آسمان
این ورقها رابخط استوا مسطر زدست
هر یکی بیت از مدیح تو که در نظم آمدست
زهره زهرا هزاران بار بر مزمرزدست
تا شبانگاهان زاجرام کواکب کلک شب
صد هزاران کوکبه برسقف نیلوفر زدست
مسند شرع از شکوه طلعتت خالی مباد
کاسمان پشت از برای خدمتت چنبر زدست
مدت عمر توصد چندانکه گوئی دور چرخ
ثابت وسیار را در ضعف یکدیگر زدست
تنگ باداروزی خصمت بدانسانکه مگر
رزق اوراقفل از دست قضا بر در زدست
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - مرثیت فوام الدین و تذهیب صدرالدین
مرا باری در ینحالت زبان نیست
دل اندیشه و طبع بیان نیست
چگونه مرثیت گویم شهی را
که مثلش زیر چرخ آسمان نیست
زرنج دل چنان بسته زبانم
که گوئی اینزبان در این دهان نیست
چه گویم مرثیت گویم؟ نه وقتست
چه گویم تهنیت؟ هم جای آن نیست
منغص شد قدوم خواجه بر ما
که با او موکب صدر جهان نیست
دریغا خواجه و تحقیق خواجه
که در روی زمین شخصی چنان نیست
دریغا لطف آن شکل و شمایل
که سروی چون قدش در بوستان نیست
دریغا آن همه لطف و مهایت
که بی او بازوی دین را توان نیست
دریغا شخص او کز وی اثر نه
دریغا نام او کز وی نشان نیست
کجا شد آنهمه مردی که گفتی
سپهر پیرمرد آن جوان نیست
کجا رفت آن چو طاووس خرامان
که گرد این چمن اندرچمان نیست
چنان شکل همه چیزی بگشتست
که گویی این سرا آن خانمان نیست
چه می گویم؟ چه جای خانمانست؟
که گویی اصفهان آن اصفهان نیست
دریغا آنچنان چابک سواری
که یکران حیاتش زیر ران نیست
از آن پشت شریعت شد شکسته
که اندر صف دین آن پهلوان نیست
اگر تیره است روز ما عجب نیست
که ماه صدر وشمع خاندان نیست
وگر تلخست عیش ما روا دار
که ذوق لفظ آن شیرین زبان نیست؟
تنی دانی که او رنج آزما نیست؟
دلی دانی که او درد آشیان نیست
رعیت خسته است آری سبب هست
رمه پرکنده اند آری شبان نیست
همه سرگشته و روی جزع نه
همه دلخسته وبرگ فغان نیست
چرا دشمن همی شادی فزاید
که دشمن را ازین ضربت امان نیست
بدشمن گو مشو غره بگردون
که گردون نیز یاری مهربان نیست
فلک گر آردت روزی نواله
نگهدارش که آن بی استخوان نیست
زدزد مرگ گو ایمن مخسبید
که بام زندگی راپاسبان نیست
فلک را هیچ روزی نیست تا شب
کزاینش گونه تیری درکمان نیست
بکام کس نخواهد گشت گردون
که گردون را بدست کس عنان نیست
چه چاره جز رضا دادن بتقدیر
چو تدبیر قضای آسمان نیست
از آنست اینهمه درد دل ما
که ما را اینچنین ها در گمان نیست
حقیقت این همی بایست
که جای زیست درملک جهان نیست
ایا صدری که اندر شرق ودرغرب
کسی مثل تو درعلم و بیان نیست
تویی آن حاکمی کزعدل وانصاف
نظیرت در همه کون ومکان نیست
هزاران منت ایزد را که کردست
ترا حاکم که مثلت در زمان نیست
هزاران سجده واجب گشت مارا
که بردی سود ودرجانت زیان نیست
بحمدالله همه کارت بکام است
قوام الدین تنها درمیان نیست
تو شادان بادیا از بخت ودولت
که دریای غم ما را کران نیست
تو جاویدان بزی در حشمت وجاه
اگرچه جاه دنیا جاودان نیست
جهان بیروی تو هرگز مبینام
که بی تو رونق این خاندان نیست
دل اندیشه و طبع بیان نیست
چگونه مرثیت گویم شهی را
که مثلش زیر چرخ آسمان نیست
زرنج دل چنان بسته زبانم
که گوئی اینزبان در این دهان نیست
چه گویم مرثیت گویم؟ نه وقتست
چه گویم تهنیت؟ هم جای آن نیست
منغص شد قدوم خواجه بر ما
که با او موکب صدر جهان نیست
دریغا خواجه و تحقیق خواجه
که در روی زمین شخصی چنان نیست
دریغا لطف آن شکل و شمایل
که سروی چون قدش در بوستان نیست
دریغا آن همه لطف و مهایت
که بی او بازوی دین را توان نیست
دریغا شخص او کز وی اثر نه
دریغا نام او کز وی نشان نیست
کجا شد آنهمه مردی که گفتی
سپهر پیرمرد آن جوان نیست
کجا رفت آن چو طاووس خرامان
که گرد این چمن اندرچمان نیست
چنان شکل همه چیزی بگشتست
که گویی این سرا آن خانمان نیست
چه می گویم؟ چه جای خانمانست؟
که گویی اصفهان آن اصفهان نیست
دریغا آنچنان چابک سواری
که یکران حیاتش زیر ران نیست
از آن پشت شریعت شد شکسته
که اندر صف دین آن پهلوان نیست
اگر تیره است روز ما عجب نیست
که ماه صدر وشمع خاندان نیست
وگر تلخست عیش ما روا دار
که ذوق لفظ آن شیرین زبان نیست؟
تنی دانی که او رنج آزما نیست؟
دلی دانی که او درد آشیان نیست
رعیت خسته است آری سبب هست
رمه پرکنده اند آری شبان نیست
همه سرگشته و روی جزع نه
همه دلخسته وبرگ فغان نیست
چرا دشمن همی شادی فزاید
که دشمن را ازین ضربت امان نیست
بدشمن گو مشو غره بگردون
که گردون نیز یاری مهربان نیست
فلک گر آردت روزی نواله
نگهدارش که آن بی استخوان نیست
زدزد مرگ گو ایمن مخسبید
که بام زندگی راپاسبان نیست
فلک را هیچ روزی نیست تا شب
کزاینش گونه تیری درکمان نیست
بکام کس نخواهد گشت گردون
که گردون را بدست کس عنان نیست
چه چاره جز رضا دادن بتقدیر
چو تدبیر قضای آسمان نیست
از آنست اینهمه درد دل ما
که ما را اینچنین ها در گمان نیست
حقیقت این همی بایست
که جای زیست درملک جهان نیست
ایا صدری که اندر شرق ودرغرب
کسی مثل تو درعلم و بیان نیست
تویی آن حاکمی کزعدل وانصاف
نظیرت در همه کون ومکان نیست
هزاران منت ایزد را که کردست
ترا حاکم که مثلت در زمان نیست
هزاران سجده واجب گشت مارا
که بردی سود ودرجانت زیان نیست
بحمدالله همه کارت بکام است
قوام الدین تنها درمیان نیست
تو شادان بادیا از بخت ودولت
که دریای غم ما را کران نیست
تو جاویدان بزی در حشمت وجاه
اگرچه جاه دنیا جاودان نیست
جهان بیروی تو هرگز مبینام
که بی تو رونق این خاندان نیست
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - یمدح الصدر السعید امین الدین صالح المستوفی
ایکه خورشید ز رای تو منور گردد
عالم از نفحه خلق تو معطر گردد
خواجه شرق امین الدین صالح که فلک
پیش فرمان تو خم گیرد و چنبر گردد
جرم خورشید اگر از دل تو نور برد
همه ذرات در اقطار هوا زر گردد
عقل هر گه در آیینه طبعت نگرد
پیش او سردل غیب مصور گردد
هفت دریا زنهیب کف تو خشک شود
وقت بخشش چو زبان قلمت تر گردد
ننهد پای ز خط تو چو نقطه بیرون
هرکه چون دایره خواهد که همه سر گردد
گر مجسم شود این منصب رفعت که تراست
چرخ هیهات که پیرا من این در گردد
شیر ابخر اگراخلاق ترا شرح دهد
دمش از خوش نفسی چون دم مجمر گردد
دم آهو زدم خلق تو و فضله گاو
نافه مشک شود بیضه عنبر گردد
بردیاری که در او صرصر خشم تو جهد
کوه بر خیزد از جای و زمین در گردد
گرگ را آرزوی دایگی میش کند
گرش انصاف تو در طبع مقرر گردد
زورق چرخ زموج حرکت باز استد
گرش از حلم گر انسنگ تو لنگرگردد
بسر انگشت اشارت کن اگر فرمانست
تات هفت اخترونه چرخ مسخر گردد
ای کریمی که سخای تو بحدی برسید
کانکه در خواب ترا دید توانگر گردد
رای خوبت مدد لشگر نصرت بخشد
نوک کلکت سبب عطلت خنجر گردد
نزد جود تو زطع فارغ و گستاخ آید
پیش حلم تو گنه شوخ و دلاور گردد
چرخ اگر خاک درت نیست بتحقیق چرا
هر شبی سرمه چشم مه و اختر گردد
هر که در پای تو افتاد شود صدر نشین
وانکه او دست تو بوسد سرو سرور گردد
میکشد چرخ زدور اینهمه سرگردانی
بو که باخیمه قدر تو برابر گردد
صدف چرخ بساغصه و غوطه که خورد
تا چو تو قطره دراودانه گوهر گردد
عرصه ملک بهشتیست ز عدلت که در او
کلک تو طوبی و الفاظ تو کوثر گردد
پیش چشمست مرا آنکه وشاق در تو
آمر و ناهی این گنبد اخضر گردد
روی مظلوم درین عهد نبیند گردون
اگر اطراف ممالک مثلا برگردد
گر سر کلک تو یکلحظه دهد آسایش
ملک دیگر شود و قاعده دیگر گردد
همتت ملک زمین راننهد وزن همی
همه گرد طرف عالم اکبر گردد
بهرروزی که کند خطبه بنام تو فلک
شاخ سد ره سزد ار پایه منبر گردد
آتش خشم تو گر شعله ببالا بکشد
وای طاوس فلک گرنه سمندر گردد
آسمان از تو ضمان کرد که آمال ترا
هرچه از بخت تمناست میسر گردد
چونکه من بهر مدیح تو قلم برگیرم
خواهد این نه ورق چرخ که دفتر گردد
آسمان را نبود زهره این خطبه اگر
بر عروس سخنم مدح تو زیور گردد
گر همه عمر معانی ترا حصر کنم
معنیش کم نشود لفظ مکرر گردد
تا همی طبع هوا گرم شود سرد شود
تا همی نور مه افزاید و کمتر گردد
باد انعام تو چندانکه بهر شهر رسد
باد بدخواه تو چونانکه بهر در گردد
مدت عمر تو چندانکه محاسب گه عقد
از شمار عددش عاجز و مضطر گردد
عالم از نفحه خلق تو معطر گردد
خواجه شرق امین الدین صالح که فلک
پیش فرمان تو خم گیرد و چنبر گردد
جرم خورشید اگر از دل تو نور برد
همه ذرات در اقطار هوا زر گردد
عقل هر گه در آیینه طبعت نگرد
پیش او سردل غیب مصور گردد
هفت دریا زنهیب کف تو خشک شود
وقت بخشش چو زبان قلمت تر گردد
ننهد پای ز خط تو چو نقطه بیرون
هرکه چون دایره خواهد که همه سر گردد
گر مجسم شود این منصب رفعت که تراست
چرخ هیهات که پیرا من این در گردد
شیر ابخر اگراخلاق ترا شرح دهد
دمش از خوش نفسی چون دم مجمر گردد
دم آهو زدم خلق تو و فضله گاو
نافه مشک شود بیضه عنبر گردد
بردیاری که در او صرصر خشم تو جهد
کوه بر خیزد از جای و زمین در گردد
گرگ را آرزوی دایگی میش کند
گرش انصاف تو در طبع مقرر گردد
زورق چرخ زموج حرکت باز استد
گرش از حلم گر انسنگ تو لنگرگردد
بسر انگشت اشارت کن اگر فرمانست
تات هفت اخترونه چرخ مسخر گردد
ای کریمی که سخای تو بحدی برسید
کانکه در خواب ترا دید توانگر گردد
رای خوبت مدد لشگر نصرت بخشد
نوک کلکت سبب عطلت خنجر گردد
نزد جود تو زطع فارغ و گستاخ آید
پیش حلم تو گنه شوخ و دلاور گردد
چرخ اگر خاک درت نیست بتحقیق چرا
هر شبی سرمه چشم مه و اختر گردد
هر که در پای تو افتاد شود صدر نشین
وانکه او دست تو بوسد سرو سرور گردد
میکشد چرخ زدور اینهمه سرگردانی
بو که باخیمه قدر تو برابر گردد
صدف چرخ بساغصه و غوطه که خورد
تا چو تو قطره دراودانه گوهر گردد
عرصه ملک بهشتیست ز عدلت که در او
کلک تو طوبی و الفاظ تو کوثر گردد
پیش چشمست مرا آنکه وشاق در تو
آمر و ناهی این گنبد اخضر گردد
روی مظلوم درین عهد نبیند گردون
اگر اطراف ممالک مثلا برگردد
گر سر کلک تو یکلحظه دهد آسایش
ملک دیگر شود و قاعده دیگر گردد
همتت ملک زمین راننهد وزن همی
همه گرد طرف عالم اکبر گردد
بهرروزی که کند خطبه بنام تو فلک
شاخ سد ره سزد ار پایه منبر گردد
آتش خشم تو گر شعله ببالا بکشد
وای طاوس فلک گرنه سمندر گردد
آسمان از تو ضمان کرد که آمال ترا
هرچه از بخت تمناست میسر گردد
چونکه من بهر مدیح تو قلم برگیرم
خواهد این نه ورق چرخ که دفتر گردد
آسمان را نبود زهره این خطبه اگر
بر عروس سخنم مدح تو زیور گردد
گر همه عمر معانی ترا حصر کنم
معنیش کم نشود لفظ مکرر گردد
تا همی طبع هوا گرم شود سرد شود
تا همی نور مه افزاید و کمتر گردد
باد انعام تو چندانکه بهر شهر رسد
باد بدخواه تو چونانکه بهر در گردد
مدت عمر تو چندانکه محاسب گه عقد
از شمار عددش عاجز و مضطر گردد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در مدح ارسلان بن طغرل
روی او تشویر ماه آسمانی میدهد
قد او تعلیم سرو بوستانی میدهد
هندوی زلفش گررقص ورد س طرفه نیست
تا زجام لعل آن لب دو ستکانی میدهد
آتش رویت چرا داری دریغ از آن کسی
کو شررواراز غمت جان در جوانی میدهد
چشم بدسازت مرادر بینوائی هر زمان
گو شمالی آنچنان سوزان که دانی میدهد
هر نفس چون نایم ازوعده میخوش میدهی
اینت خوش دم کو امید زندگانی میدهد
من همیدانم که آن وعده سراپا مطلقست
لیک حالی طبع مارا شادمانی میدهد
از پس امروز و فردا آن رخ آیینه گون
آه میترسم که وعده آنجهانی میدهد
چرخ شوخ آخر خجل گشت از لب و دندان تو
لعل و در کان و صدف را زان نهانی میدهد
یارب آن گلبرگ نو باد از بنفشه پایمال
چون ترا دستوری این دلگرانی میدهد
هم عفی الله اشک چشم من که بهر نام و ننگ
روی را گه گاه رنگ ارغوانی میدهد
مردم چشم من اندر درفشا نی روز و شب
از کف سلطان داد و دین نشانی میدهد
پادشاه دین و دولت ارسلان آنکز علو
جرم خاک تیره را لطف و روانی میدهد
لفظ عذبش خجلت ابر بهاری آمدست
طبع رادش طیره باد خزانی میدهد
شد سکندر دولت و بی منت آبحیات
ایزدش چون خضر عمر جاودانی میدهد
حزم رایش قوت سنگ زمینی مینهد
عزم تیزش سرعت طبع زمانی میدهد
رشک طبع او هوارا علت دق آورد
شرم خلق او صبارا ناتوانی میدهد
طبع گوهر بار او بحر است آری زین سبب
ابر را خاصیت گوهر فشانی میدهد
جز بمدح او زبان نگشود سوسن هیچوقت
لاجرم چرخش چنین رطب اللسانی میدهد
رتبتش را آسان اعلی المعالی می نهد
دولتش را روز گارا قصی الامانی میدهد
ای خداوندی که خاک حلم و باد عدل تو
آب را با آتش از دل مهربانی میدهد
طاس زر در دست نرگس در بیابان خفته مست
عدل تو اورا فراغ از پاسبانی میدهد
شیر در بیشه بدندان بر کند ناخن زدست
تا بپارنج سگان کاروانی میدهد
با چنین عدلی ندانم جودت از بهر چرا
غارت کانها و گنج شایگانی میدهد
صبح چون از عالم غیب آید اول دم زدن
مژده فتحت برسم ارمغانی میدهد
چرخ دولابی چو خصم خاکسا رت تشنه شد
آب او از چشمه تیغ یمانی میدهد
ظلم را عدلت شکال چارمیخی می نهد
آزرا جودت فقاع پنج گانی میدهد
عکس تیغت آفتاب آمد که چون برخصم تافت
از مسامش لعل و از رخ زرکانی میدهد
گردنی کز سرکشی بیرون شدت از چنبرت
ریسمان اوراشکوه طیلسانی میدهد
از برای آنکه مدحت عین صدق وراستیست
صبح صادق نیز تن در مدح خوانی میدهد
اینت خوش نظمی که از روی ترقی آسمان
با دعای مستجابش همعنانی میدهد
در سفری سوی معانی و هم دوراندیش من
همچو قدر تو نشان ازبی نشانی میدهد
تا گشادم چون دویت از بهر مدح تو دهن
چون قلم فر توأم چیره زبانی میدهد
چون منی هرگز چنین نظمی تواند گفت نه
مدح تو خود قوت لفظ و معانی میدهد
تا همی تاراج فرش باغ و زینتهای راغ
لشکر دم سرد باد مهرگانی میدهد
صرصر خشمت عدورا مهرگانی بادوهست
گش رخ آبی و اشک ناردانی میدهد
قد او تعلیم سرو بوستانی میدهد
هندوی زلفش گررقص ورد س طرفه نیست
تا زجام لعل آن لب دو ستکانی میدهد
آتش رویت چرا داری دریغ از آن کسی
کو شررواراز غمت جان در جوانی میدهد
چشم بدسازت مرادر بینوائی هر زمان
گو شمالی آنچنان سوزان که دانی میدهد
هر نفس چون نایم ازوعده میخوش میدهی
اینت خوش دم کو امید زندگانی میدهد
من همیدانم که آن وعده سراپا مطلقست
لیک حالی طبع مارا شادمانی میدهد
از پس امروز و فردا آن رخ آیینه گون
آه میترسم که وعده آنجهانی میدهد
چرخ شوخ آخر خجل گشت از لب و دندان تو
لعل و در کان و صدف را زان نهانی میدهد
یارب آن گلبرگ نو باد از بنفشه پایمال
چون ترا دستوری این دلگرانی میدهد
هم عفی الله اشک چشم من که بهر نام و ننگ
روی را گه گاه رنگ ارغوانی میدهد
مردم چشم من اندر درفشا نی روز و شب
از کف سلطان داد و دین نشانی میدهد
پادشاه دین و دولت ارسلان آنکز علو
جرم خاک تیره را لطف و روانی میدهد
لفظ عذبش خجلت ابر بهاری آمدست
طبع رادش طیره باد خزانی میدهد
شد سکندر دولت و بی منت آبحیات
ایزدش چون خضر عمر جاودانی میدهد
حزم رایش قوت سنگ زمینی مینهد
عزم تیزش سرعت طبع زمانی میدهد
رشک طبع او هوارا علت دق آورد
شرم خلق او صبارا ناتوانی میدهد
طبع گوهر بار او بحر است آری زین سبب
ابر را خاصیت گوهر فشانی میدهد
جز بمدح او زبان نگشود سوسن هیچوقت
لاجرم چرخش چنین رطب اللسانی میدهد
رتبتش را آسان اعلی المعالی می نهد
دولتش را روز گارا قصی الامانی میدهد
ای خداوندی که خاک حلم و باد عدل تو
آب را با آتش از دل مهربانی میدهد
طاس زر در دست نرگس در بیابان خفته مست
عدل تو اورا فراغ از پاسبانی میدهد
شیر در بیشه بدندان بر کند ناخن زدست
تا بپارنج سگان کاروانی میدهد
با چنین عدلی ندانم جودت از بهر چرا
غارت کانها و گنج شایگانی میدهد
صبح چون از عالم غیب آید اول دم زدن
مژده فتحت برسم ارمغانی میدهد
چرخ دولابی چو خصم خاکسا رت تشنه شد
آب او از چشمه تیغ یمانی میدهد
ظلم را عدلت شکال چارمیخی می نهد
آزرا جودت فقاع پنج گانی میدهد
عکس تیغت آفتاب آمد که چون برخصم تافت
از مسامش لعل و از رخ زرکانی میدهد
گردنی کز سرکشی بیرون شدت از چنبرت
ریسمان اوراشکوه طیلسانی میدهد
از برای آنکه مدحت عین صدق وراستیست
صبح صادق نیز تن در مدح خوانی میدهد
اینت خوش نظمی که از روی ترقی آسمان
با دعای مستجابش همعنانی میدهد
در سفری سوی معانی و هم دوراندیش من
همچو قدر تو نشان ازبی نشانی میدهد
تا گشادم چون دویت از بهر مدح تو دهن
چون قلم فر توأم چیره زبانی میدهد
چون منی هرگز چنین نظمی تواند گفت نه
مدح تو خود قوت لفظ و معانی میدهد
تا همی تاراج فرش باغ و زینتهای راغ
لشکر دم سرد باد مهرگانی میدهد
صرصر خشمت عدورا مهرگانی بادوهست
گش رخ آبی و اشک ناردانی میدهد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدیح رکن الدین
بهار امسال خوشتر می نماید
که از صد گونه زیور می نماید
نسیم از غیب نافه میگشاید
صبا از جیب عنبر می نماید
تماشا را سوی بستان خرامید
که از فردوس خوشتر مینماید
همه شاخی چو طوبی می ببالد
همه حوضی چو کوثر مینماید
هر آن زینت که بستان داد بیرون
همه زیبا و در خور مینماید
گهی صورت چو مانی مینگارد
گهی لعبت چو آزر مینماید
صبا گوئی که عطار ی گرفتست
که از دم مشک اذفر مینماید
چمن گوئی ببزازی نشستست
که صد رزمه ز ششتر مینماید
گل ازرخسار آتش میفروزد
بنفشه زلف چنبر می نماید
بچشم نرگس جماش بنگر
که گوئی از دهان زر مینماید
هوا از بید خنجرها کشیدست
زمین ازلاله مغفر مینماید
بدامن ابر لؤلؤ می فشاند
بخرمن باغ گوهر مینماید
ز غنچه تیر و پیکان می بکارد
زلاله عود و مجمر مینماید
ازان نرگس همی سرمست خسبید
که لاله شکل ساغر مینماید
اگر ملک ریاحین سربسر باغ
کنون برگل مقرر مینماید
چه معنی نرگس شوخ از زروسیم
بسربر تاج و افسر مینماید
ورقهای گل از برکرد بلبل
کنون تکرار بی مر مینماید
مگر از صدررکن الدین بیاموخت
که حجتها ز دفتر مینماید
نکو باشد بهار امسال و ازوی
صفات خواجه بهتر مینماید
زمین حلمی زمان حکمی ملک طبع
که صبح از رای انور مینماید
بچشم همت او جرم خورشید
بقدر از ذره کمتر می نماید
بدادن جود حاتم می بکاهد
بدانش علم حیدر می نماید
فتاده در خم چوگان حکمش
زمین چون گوی عنبر مینماید
از آن طوطی جان جوید حدیثش
که شیرین همچو همچو شکر مینماید
زجودش قطره دان بحر اخضر
که از لؤلؤ توانگر مینماید
زرایش شعله دان چشمه نور
کز این چرخ مدور مینماید
بلطف از سنگ گل بیرون دماند
بعنف از آب آذر مینماید
هر آن بدره که شمس آرد سوی کان
بچشم او محقر می نماید
هران نظکی که آن در مدح او نیست
بایزید کان مبتر می نماید
زبوی خلق او همچون دم صبح
همه عالم معطر می نماید
زقدرش چرخ اعظم میفرازد
ز رویش سعد اکبر مینماید
بپیش رفعت او چرخ اعلی
چو حلقه زانسوی در مینماید
بوقت حجت و حل مسائل
زبانش تیز خنجر می نماید
ز بهر مجلس او روز وعظش
فلک نه پایه منبر مینماید
سخن را مدح او قیمت فزاید
که فعل تیغ گوهر می نماید
همه اسرار غیب از پیش رایش
چو آیینه مصور می نماید
طمع را هر تمنائی که بودست
زجود او میسر می نماید
کمر بسنه زبهر خدمت او
فلک همچون دو بیکر مینماید
خداوندا مکن اسراف در جود
که کان را کیسه لاغر مینماید
بپیش آرزوی دشمنانت
فلک سد سکندر می نماید
زصافی طبع تو طرفه است کابم
بنزد او مکدر می نماید
بلی این سرگردانی تو بامن
همه چرخ سبکسر می نماید
خداوندا بفضل خویش بپذیر
مراین عذری که چاکر مینماید
که هر بیت از قصیده چون گواهیست
که بر پاکیش محضر مینماید
کرم فرما و برجانش ببخشای
که الحق نیک مضطر می نماید
بر حلمت گناهش هیچ ننمود
وگرچه سخت منکر مینماید
برای عفو تو جرمی بباید
که مه در شب نکوتر مینماید
نیم خالی زدرگاه تو ورچه
مرا هرکس زهر در مینماید
زگردون نیست خالی جرم خورشید
وگرصد جای دیگر مینماید
زبهر مدح تو پرورده ام لفظ
سخن زیرا مخمر می نماید
همی تا دهر ابلق زای باشد
همی تا چرخ اختر می نماید
مطیع و رام بادت ابلق دهر
که چرخت خود مسخر مینماید
که از صد گونه زیور می نماید
نسیم از غیب نافه میگشاید
صبا از جیب عنبر می نماید
تماشا را سوی بستان خرامید
که از فردوس خوشتر مینماید
همه شاخی چو طوبی می ببالد
همه حوضی چو کوثر مینماید
هر آن زینت که بستان داد بیرون
همه زیبا و در خور مینماید
گهی صورت چو مانی مینگارد
گهی لعبت چو آزر مینماید
صبا گوئی که عطار ی گرفتست
که از دم مشک اذفر مینماید
چمن گوئی ببزازی نشستست
که صد رزمه ز ششتر مینماید
گل ازرخسار آتش میفروزد
بنفشه زلف چنبر می نماید
بچشم نرگس جماش بنگر
که گوئی از دهان زر مینماید
هوا از بید خنجرها کشیدست
زمین ازلاله مغفر مینماید
بدامن ابر لؤلؤ می فشاند
بخرمن باغ گوهر مینماید
ز غنچه تیر و پیکان می بکارد
زلاله عود و مجمر مینماید
ازان نرگس همی سرمست خسبید
که لاله شکل ساغر مینماید
اگر ملک ریاحین سربسر باغ
کنون برگل مقرر مینماید
چه معنی نرگس شوخ از زروسیم
بسربر تاج و افسر مینماید
ورقهای گل از برکرد بلبل
کنون تکرار بی مر مینماید
مگر از صدررکن الدین بیاموخت
که حجتها ز دفتر مینماید
نکو باشد بهار امسال و ازوی
صفات خواجه بهتر مینماید
زمین حلمی زمان حکمی ملک طبع
که صبح از رای انور مینماید
بچشم همت او جرم خورشید
بقدر از ذره کمتر می نماید
بدادن جود حاتم می بکاهد
بدانش علم حیدر می نماید
فتاده در خم چوگان حکمش
زمین چون گوی عنبر مینماید
از آن طوطی جان جوید حدیثش
که شیرین همچو همچو شکر مینماید
زجودش قطره دان بحر اخضر
که از لؤلؤ توانگر مینماید
زرایش شعله دان چشمه نور
کز این چرخ مدور مینماید
بلطف از سنگ گل بیرون دماند
بعنف از آب آذر مینماید
هر آن بدره که شمس آرد سوی کان
بچشم او محقر می نماید
هران نظکی که آن در مدح او نیست
بایزید کان مبتر می نماید
زبوی خلق او همچون دم صبح
همه عالم معطر می نماید
زقدرش چرخ اعظم میفرازد
ز رویش سعد اکبر مینماید
بپیش رفعت او چرخ اعلی
چو حلقه زانسوی در مینماید
بوقت حجت و حل مسائل
زبانش تیز خنجر می نماید
ز بهر مجلس او روز وعظش
فلک نه پایه منبر مینماید
سخن را مدح او قیمت فزاید
که فعل تیغ گوهر می نماید
همه اسرار غیب از پیش رایش
چو آیینه مصور می نماید
طمع را هر تمنائی که بودست
زجود او میسر می نماید
کمر بسنه زبهر خدمت او
فلک همچون دو بیکر مینماید
خداوندا مکن اسراف در جود
که کان را کیسه لاغر مینماید
بپیش آرزوی دشمنانت
فلک سد سکندر می نماید
زصافی طبع تو طرفه است کابم
بنزد او مکدر می نماید
بلی این سرگردانی تو بامن
همه چرخ سبکسر می نماید
خداوندا بفضل خویش بپذیر
مراین عذری که چاکر مینماید
که هر بیت از قصیده چون گواهیست
که بر پاکیش محضر مینماید
کرم فرما و برجانش ببخشای
که الحق نیک مضطر می نماید
بر حلمت گناهش هیچ ننمود
وگرچه سخت منکر مینماید
برای عفو تو جرمی بباید
که مه در شب نکوتر مینماید
نیم خالی زدرگاه تو ورچه
مرا هرکس زهر در مینماید
زگردون نیست خالی جرم خورشید
وگرصد جای دیگر مینماید
زبهر مدح تو پرورده ام لفظ
سخن زیرا مخمر می نماید
همی تا دهر ابلق زای باشد
همی تا چرخ اختر می نماید
مطیع و رام بادت ابلق دهر
که چرخت خود مسخر مینماید
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - قصیده
ایکه خورشید زشرم دل تو آب شود
هفت دریا زسرانگشت تو غرقاب شود
حاکم مشرق و مغرب که همی بهر شرف
باغ اقبال ترا چرخ چو دولاب شود
کلک دین پرور تو واهب ارزاق شدست
رای روشنگر تو ملهم الباب شود
جرم خورشید اگر عکس پذیرد زدلت
در هوا ذره چو گاورسه زرناب شود
کان و در یاز دل و دستت اراندیشه کنند
دل دریا بچکد زهره کان آب شود
عقل هرگه که کند رای تو تعلیم گری
لوح زیر بغل آورده بکتاب شود
باد لطف تو اگر بردل افعی گذرد
قطره زهر در او شربت جلاب شود
حزمت ارحصن شود دافع تقدیر بود
عزمت ارتیغ شود قاطع انساب شود
کوه اگر از گره ابروی تو یاد کند
آهن اندر دل او قطره سیماب شود
گرگ از انصاف تو همخوابه میشان گردد
قصب از عدل تو پیرایه مهتاب شود
جرم خوشخندد چو ن لطف تو عفو اندیشد
مرک خون گرید چو نقهر تو در تاب شود
هر کجا پرتورای تو کند جلوه گری
صبح روشنگر ازودر پس جلباب شود
خرج یکروزه خوانت نه همانا که بود
گر زمین زر شود و نامیه ضراب شود
عقل اگر شرح دهد جزوی از اخلاق ترا
صفحه نه ورق چرخ درین باب شود
چونکه من دست ترا دریا خوانم زشرف
قطره در حلق صدف لؤلؤ خوشاب شود
خم این قوس قزح چیست برین روی سحاب
گرنه از دست تو هر وقت بمحراب شود
چرخ اعدای ترا بهر چه فربه دراد
بهر روزی که در او خشم تو قصاب شود
هرکه او قصد بجاه تو کند زودنه دیر
کسوه حجر او جامه حجاب شود
خصم از قلعه پیروزه حصار ار سازد
قهر بارو فکنت معول و نقاب شود
دم خلق تو اگر روی بصحرا آرد
خار پشت از اثر لطفش سنجاب شود
باد قهر تو اگر بر جگر دهر وزد
لعل دل کان قطره خوناب شود
هرکه در خدمت تو پشت نکردست کمان
سرش از دوش چنان تیر بپرتاب شود
پیش خطت چو شود خازن اسرار تو کلک
مقله خواهد که ترا نایب بواب شود
ای بزرگی که مباهات کند تیر فلک
گر ترا روزی از زمره نواب شود
همه صاحب هنران بنده این در گاهند
چه شود بنده گر از جمله اصحاب شود
سخن من به ازین گردد در مدحت تو
غوره گویند بتدریج که دوشاب شود
گوهر از لفظ تو دزدیم و فروشیم بتو
کاب دریا بهمه حال بدریاب شود
تا ببستان زسحاب کرم و شبنم جود
کشت امید کسی تازه و سیراب شود
خیمه دولت و جاه تو چنان ثابت باد
کش ازل میخ عمود و ابد اطناب شود
هفت دریا زسرانگشت تو غرقاب شود
حاکم مشرق و مغرب که همی بهر شرف
باغ اقبال ترا چرخ چو دولاب شود
کلک دین پرور تو واهب ارزاق شدست
رای روشنگر تو ملهم الباب شود
جرم خورشید اگر عکس پذیرد زدلت
در هوا ذره چو گاورسه زرناب شود
کان و در یاز دل و دستت اراندیشه کنند
دل دریا بچکد زهره کان آب شود
عقل هرگه که کند رای تو تعلیم گری
لوح زیر بغل آورده بکتاب شود
باد لطف تو اگر بردل افعی گذرد
قطره زهر در او شربت جلاب شود
حزمت ارحصن شود دافع تقدیر بود
عزمت ارتیغ شود قاطع انساب شود
کوه اگر از گره ابروی تو یاد کند
آهن اندر دل او قطره سیماب شود
گرگ از انصاف تو همخوابه میشان گردد
قصب از عدل تو پیرایه مهتاب شود
جرم خوشخندد چو ن لطف تو عفو اندیشد
مرک خون گرید چو نقهر تو در تاب شود
هر کجا پرتورای تو کند جلوه گری
صبح روشنگر ازودر پس جلباب شود
خرج یکروزه خوانت نه همانا که بود
گر زمین زر شود و نامیه ضراب شود
عقل اگر شرح دهد جزوی از اخلاق ترا
صفحه نه ورق چرخ درین باب شود
چونکه من دست ترا دریا خوانم زشرف
قطره در حلق صدف لؤلؤ خوشاب شود
خم این قوس قزح چیست برین روی سحاب
گرنه از دست تو هر وقت بمحراب شود
چرخ اعدای ترا بهر چه فربه دراد
بهر روزی که در او خشم تو قصاب شود
هرکه او قصد بجاه تو کند زودنه دیر
کسوه حجر او جامه حجاب شود
خصم از قلعه پیروزه حصار ار سازد
قهر بارو فکنت معول و نقاب شود
دم خلق تو اگر روی بصحرا آرد
خار پشت از اثر لطفش سنجاب شود
باد قهر تو اگر بر جگر دهر وزد
لعل دل کان قطره خوناب شود
هرکه در خدمت تو پشت نکردست کمان
سرش از دوش چنان تیر بپرتاب شود
پیش خطت چو شود خازن اسرار تو کلک
مقله خواهد که ترا نایب بواب شود
ای بزرگی که مباهات کند تیر فلک
گر ترا روزی از زمره نواب شود
همه صاحب هنران بنده این در گاهند
چه شود بنده گر از جمله اصحاب شود
سخن من به ازین گردد در مدحت تو
غوره گویند بتدریج که دوشاب شود
گوهر از لفظ تو دزدیم و فروشیم بتو
کاب دریا بهمه حال بدریاب شود
تا ببستان زسحاب کرم و شبنم جود
کشت امید کسی تازه و سیراب شود
خیمه دولت و جاه تو چنان ثابت باد
کش ازل میخ عمود و ابد اطناب شود
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در شکایت از روزگار و مرثیت
هیچ رنگ عافیت در خیر عالم نماند
هیچ بوی خوشدلی با گوهر آدم نماند
از براین خاک یکتن آسوده نیست
زیر این سقف مقرنس یک دل خرم نماند
جر نحو ست نیست قسم ما زدوران فلک
کوکب سعد ایعجب گوئی در ین طارم نماند
دیو فتنه برجهان عافیت شد پادشا
با سلیمان سلامت حشمت خاتم نماند
آفتاب عمر عالم بر سر دیوار شد
تا نه بس گویند اناالله این عالم نماند
دینی اندر نزع افتادست ای اسرافیل خیز
دردم آن صور ار همی دانیکه جز یگدم نماند
گر جهان بیمرد شد شب چون بغم آبستنست
تخت را جمشیدنی و رخش را رستم نماند
تن بزن بازحمت نا جنس چو نکس نیست اهل
دم مزن ازغصه ایام چون همدم نماند
گر همه صحرای عالم غم بگیرد ونیست غم
چون مرادر تنگنای سینه کنج غم نماند
شد نعم معزول از شغل مروت آنچنانک
حکم جزم امروز جز با حرف لا و لم نماند
حیلتی کن مرگرا چون درد از در ما ن گذشت
چاره کن صبررا چون ریش را مرهم نماند
غیب خواجه چنان بر ما منغص کرد عیش
کز همه لذات دنیا مان جز این مقدم نماند
مقدم صدر جهان گفتیم سور دولتست
سور هست آری ولی آن نیز بی ماتم نماند
شد یقین مار ا که در عالم نخواهد ماند کس
کانکه جان جان ازو میزاد بنگر هم نماند
بادو بازوبد جهان چو نخواجه کو نین رفت
دانکه در عالم جز این یکباز وی محکم نماند
چو ندر آمد وقت رحلت کوفت خواجه کوس مرک
طیبین للطیباتست مبهم نماند
چو نکه از فرزند و خال و عم ندید او حاصلی
لاجرم در بند فرزندان و خال و عم نماند
بر قضای آسمانی چون رضا بود از نخست
زان در ابروی رضایش هیچ پیچ و خم نماند
شد نهان در آستین غیب آندست جواد
ای در یغا کاستین آن کرته را معلم نماند
او برفت و ماند ازروی زاده او یادگار
ماند برجا عیسی مریم اگر مریم نماند
هیچ بوی خوشدلی با گوهر آدم نماند
از براین خاک یکتن آسوده نیست
زیر این سقف مقرنس یک دل خرم نماند
جر نحو ست نیست قسم ما زدوران فلک
کوکب سعد ایعجب گوئی در ین طارم نماند
دیو فتنه برجهان عافیت شد پادشا
با سلیمان سلامت حشمت خاتم نماند
آفتاب عمر عالم بر سر دیوار شد
تا نه بس گویند اناالله این عالم نماند
دینی اندر نزع افتادست ای اسرافیل خیز
دردم آن صور ار همی دانیکه جز یگدم نماند
گر جهان بیمرد شد شب چون بغم آبستنست
تخت را جمشیدنی و رخش را رستم نماند
تن بزن بازحمت نا جنس چو نکس نیست اهل
دم مزن ازغصه ایام چون همدم نماند
گر همه صحرای عالم غم بگیرد ونیست غم
چون مرادر تنگنای سینه کنج غم نماند
شد نعم معزول از شغل مروت آنچنانک
حکم جزم امروز جز با حرف لا و لم نماند
حیلتی کن مرگرا چون درد از در ما ن گذشت
چاره کن صبررا چون ریش را مرهم نماند
غیب خواجه چنان بر ما منغص کرد عیش
کز همه لذات دنیا مان جز این مقدم نماند
مقدم صدر جهان گفتیم سور دولتست
سور هست آری ولی آن نیز بی ماتم نماند
شد یقین مار ا که در عالم نخواهد ماند کس
کانکه جان جان ازو میزاد بنگر هم نماند
بادو بازوبد جهان چو نخواجه کو نین رفت
دانکه در عالم جز این یکباز وی محکم نماند
چو ندر آمد وقت رحلت کوفت خواجه کوس مرک
طیبین للطیباتست مبهم نماند
چو نکه از فرزند و خال و عم ندید او حاصلی
لاجرم در بند فرزندان و خال و عم نماند
بر قضای آسمانی چون رضا بود از نخست
زان در ابروی رضایش هیچ پیچ و خم نماند
شد نهان در آستین غیب آندست جواد
ای در یغا کاستین آن کرته را معلم نماند
او برفت و ماند ازروی زاده او یادگار
ماند برجا عیسی مریم اگر مریم نماند
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در مدح امام فاضل شمس الدین ابوافتح النطنزی
زهی در یای گوهر بخشش موج انگیز پهناور
نه آنرا غایت و پایان نه انرا ساحل و معبر
فرازش عنبر و عود نشیبش لؤلؤ و مرجان
هوا یش صافی و روشن زلالش عذب و جانپرور
فلک باقدر او پست و زمین در جنب او ذره
جهان نزدیک او ناقص محیط از پیش او فرغر
بخاراو همه عطر و زمین او همه مرجان
درخت اوهمه بسد نبات اوهمه جانور
همه دامنش پر عود و همه ساحلش پر سنبل
همه قعرش پر از لؤلؤ همه سطحش پر از عنبر
صدفهائی اززو زاید بگوهر جمله آبستن
نهنگانی ازو خیزد بصورت اژدها پیکر
اگر شوری برانگیزد کمر از کوه بگشاید
وگر جوشی بر اندازد فروشوید زچرخ اختر
نه دریایی که از هر خس همی بر خود نهد باری
که گر بادی زند بر وی شود در حال جو شنور
نه آن بحری که از کاهی همی برخویشتن لرزد
که گرکوهی فتد در وی نیاید چین برویش در
سحاب ازوی همیبارد گهرها درمه نیسان
زمین ازوی همیپوشد حواصل در مه آذر
دمی بی خیزران هرگز نبودست او همه ساله
چنان چون عادت دریاست دارد صد سفبنه زر
اگر موجی برانگیزد فلک را بس بود غوطه
وگردری براندازد جهان را بس بود زیور
شناور اندر و عقلست و غواص اندر و فکرت
زعلمست اندرو کشتی زحلمست اندر و لنگر
تو این دریا کرادانی تو این کشتی کراخوانی
جز اینحر سخا پرور جز اینحبر سخن گستر
امام شرق شمس الدین ابوالفتح آنکه در هر فن
یکی بحرست پر لولؤ یکی کانست پر گوهر
از و یکلفظ و صد معنی از و یک قول و صد برهان
ازو یکبیت و صد دیوان ازویک فردوصد دفتر
جو خامه ذوالسانین و چو گردون ذوالبیانینست
عربرانظم اوزینت عجمرا نثر او مفخر
شعاع روی او کردست چشم هفت اختر کور
صدای فضل او کردستگوش هفتگردون کر
زعزم بادسیرش دان مدار عالم علوی
زحلم کوه طبعش بین قرار مر کزاغبر
گه ترتیب کلک او چو در ترکیب لفظ آید
کشد در سلک نظم آسان بنات النعشر ایکسر
فلک گرمیتوانستی زشرم نظم شیرینش
نظام خوشه پروین جدا کردی زیکدیگر
اگر اوفی المثل ابلیس را مدحی برآوردی
چنان دار کان نگارد جبرئیل از فخر بر شهیر
وگر ذمی براندیشد مرین خورشید رخشانرا
که اندر حد نظم آرد بلفظ زشت و مستنکر
چنان گوید که از بیمش زحل رایتر کدزهره
زمین را بشکند مهره فلک را بگسلد چنبر
بیانش معجز و سحرست در یک حال پنداری
زبانش آتش و آبست در یکجای چون خنجر
اگر نثری کنداملی پر از گوهر کند گوشت
وگرنظمی کندانشی شود طبعت پراز گوهر
میسر گشته هر سرش مگر اسرار علم غیب
محصل گشته هر علمش هر مگر علم شمارزر
مدد از علم او پذیرفت و از جودش ستد مایه
هرآنکس کودلگیرم و دمیخوش یافت چونمجمر
زهی دریادلی گز شرم جودت ابر را دایم
دلی پر آتش و دستی پر از بادست و چشمی تر
دوان چون باد صییت تو از بذ انعالم
روانچون آب ذکر تو از ینکشور بدانکشور
تو آن شمسی که گردون را بجای دیده ورنه
بدین یکچشمه خورشید ما ندستی فلک اعور
توئی کز علم و از حکمت بدانمنصب رسیدستی
که هفتم پایه چرخست اول پایه ت از منبر
کرادنیکه از تو نیست دست نعمتی برروی
کرا دانی که از تو نیست طوق منتی در بر
زلفظ گوهر افشان تو جانرا توشه شد فربه
زجود کاروان بخش تو کا ن را کیسه شد لاغر
جهانصدر امن این مدحت بدستوری همیگفتم
وگرنه من بهر حالی نیم هم تا بدین حدخر
مدیح چون تویی گفتن نه کار چون منی باشد
طبیبی پیش عیسی کردن ان کاری بود منکر
مدیح چون توئی گفتن مجالی بس فراخ آید
که هرچ از بحر وا گوئی بود مر عقل را باور
وگر خوشیست اینگفته غر ضصد قست کاندر شعر
محال از صدق چابکتر دروغ از راست شیرینتر
همیشه تازروی طبع نبود باد همچون خاک
همیشه تازروی فعل نبود آب چون آذر
شکوه فضل تو دایم بماناد اندرین عالم
که مثل تودگر شخصی نخواهد زادان از مادر
نه آنرا غایت و پایان نه انرا ساحل و معبر
فرازش عنبر و عود نشیبش لؤلؤ و مرجان
هوا یش صافی و روشن زلالش عذب و جانپرور
فلک باقدر او پست و زمین در جنب او ذره
جهان نزدیک او ناقص محیط از پیش او فرغر
بخاراو همه عطر و زمین او همه مرجان
درخت اوهمه بسد نبات اوهمه جانور
همه دامنش پر عود و همه ساحلش پر سنبل
همه قعرش پر از لؤلؤ همه سطحش پر از عنبر
صدفهائی اززو زاید بگوهر جمله آبستن
نهنگانی ازو خیزد بصورت اژدها پیکر
اگر شوری برانگیزد کمر از کوه بگشاید
وگر جوشی بر اندازد فروشوید زچرخ اختر
نه دریایی که از هر خس همی بر خود نهد باری
که گر بادی زند بر وی شود در حال جو شنور
نه آن بحری که از کاهی همی برخویشتن لرزد
که گرکوهی فتد در وی نیاید چین برویش در
سحاب ازوی همیبارد گهرها درمه نیسان
زمین ازوی همیپوشد حواصل در مه آذر
دمی بی خیزران هرگز نبودست او همه ساله
چنان چون عادت دریاست دارد صد سفبنه زر
اگر موجی برانگیزد فلک را بس بود غوطه
وگردری براندازد جهان را بس بود زیور
شناور اندر و عقلست و غواص اندر و فکرت
زعلمست اندرو کشتی زحلمست اندر و لنگر
تو این دریا کرادانی تو این کشتی کراخوانی
جز اینحر سخا پرور جز اینحبر سخن گستر
امام شرق شمس الدین ابوالفتح آنکه در هر فن
یکی بحرست پر لولؤ یکی کانست پر گوهر
از و یکلفظ و صد معنی از و یک قول و صد برهان
ازو یکبیت و صد دیوان ازویک فردوصد دفتر
جو خامه ذوالسانین و چو گردون ذوالبیانینست
عربرانظم اوزینت عجمرا نثر او مفخر
شعاع روی او کردست چشم هفت اختر کور
صدای فضل او کردستگوش هفتگردون کر
زعزم بادسیرش دان مدار عالم علوی
زحلم کوه طبعش بین قرار مر کزاغبر
گه ترتیب کلک او چو در ترکیب لفظ آید
کشد در سلک نظم آسان بنات النعشر ایکسر
فلک گرمیتوانستی زشرم نظم شیرینش
نظام خوشه پروین جدا کردی زیکدیگر
اگر اوفی المثل ابلیس را مدحی برآوردی
چنان دار کان نگارد جبرئیل از فخر بر شهیر
وگر ذمی براندیشد مرین خورشید رخشانرا
که اندر حد نظم آرد بلفظ زشت و مستنکر
چنان گوید که از بیمش زحل رایتر کدزهره
زمین را بشکند مهره فلک را بگسلد چنبر
بیانش معجز و سحرست در یک حال پنداری
زبانش آتش و آبست در یکجای چون خنجر
اگر نثری کنداملی پر از گوهر کند گوشت
وگرنظمی کندانشی شود طبعت پراز گوهر
میسر گشته هر سرش مگر اسرار علم غیب
محصل گشته هر علمش هر مگر علم شمارزر
مدد از علم او پذیرفت و از جودش ستد مایه
هرآنکس کودلگیرم و دمیخوش یافت چونمجمر
زهی دریادلی گز شرم جودت ابر را دایم
دلی پر آتش و دستی پر از بادست و چشمی تر
دوان چون باد صییت تو از بذ انعالم
روانچون آب ذکر تو از ینکشور بدانکشور
تو آن شمسی که گردون را بجای دیده ورنه
بدین یکچشمه خورشید ما ندستی فلک اعور
توئی کز علم و از حکمت بدانمنصب رسیدستی
که هفتم پایه چرخست اول پایه ت از منبر
کرادنیکه از تو نیست دست نعمتی برروی
کرا دانی که از تو نیست طوق منتی در بر
زلفظ گوهر افشان تو جانرا توشه شد فربه
زجود کاروان بخش تو کا ن را کیسه شد لاغر
جهانصدر امن این مدحت بدستوری همیگفتم
وگرنه من بهر حالی نیم هم تا بدین حدخر
مدیح چون تویی گفتن نه کار چون منی باشد
طبیبی پیش عیسی کردن ان کاری بود منکر
مدیح چون توئی گفتن مجالی بس فراخ آید
که هرچ از بحر وا گوئی بود مر عقل را باور
وگر خوشیست اینگفته غر ضصد قست کاندر شعر
محال از صدق چابکتر دروغ از راست شیرینتر
همیشه تازروی طبع نبود باد همچون خاک
همیشه تازروی فعل نبود آب چون آذر
شکوه فضل تو دایم بماناد اندرین عالم
که مثل تودگر شخصی نخواهد زادان از مادر
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در وصف بنا و مدح خواجه رکن الدین
ای خورده کوب سقفت ایوان چرخ اطلس
خم گشته زیر طاقت نه طارم مقرنس
ای درجوار قدرت این چنبر مدور
وی در حریم جاهت این عالم مسدس
حیرت زده زحسنت این قبه مزخرف
عاجز شده زنقشت این گلشن مقرنس
از نقش دلگشایت گوی زمین منقش
وزعکس شمسه هایت روی هوا مشمس
ای سایه لطیفت بر سطح سقف مینا
وی پایه رفیعت بر سقف چرخ اطلس
ماه سپهر دین را از ذروه تو مطلع
شاخ گل طرب را در ساحت تو مغرس
از بوسها زمینت چون آسمان مجدرد
وزاستلام خاکت چون سطح آب املس
گر رازچرخ خواهی از طرف بام بشنو
ور سر غیب خواهی از رای خواجه بررس
خورشید دین و دنیا کانبخش رکن دین کوست
از نقصها منزه وز عیب ها مقدس
صدری که از بزرگی وزرفعت مناصب
جائی رسیده کانجا هرگز قدم نزد کس
گردون مگر بنامش زرمیزند از ان ماند
دینار ماه و خورشید اندر ازل مکاس
دربدو آفرینش چون عقل دید دستش
گفت این بوجه روزی تا حشر خلق را بس
ابر ار ز بحر طبعش بر خاک قطره پاشد
نرگس نروید اعمی سوسن نزاید اخرس
برجیس روز حکمش صف نعال بگزید
خورشید گفت برخیزاین نیست جا یهرخس
بردرگه جلالش نتوان رسید هرگز
اینهرزه گرد گردون هرزه چه میدودبس
باد این بنای عالی فهرست عزورفعت
واوراق عمر دشمن برکنده و مدرس
هر دیده کان گشاد ست آسیب چشم بدرا
بادا درآن تصرف منقارها ی گرکس
خم گشته زیر طاقت نه طارم مقرنس
ای درجوار قدرت این چنبر مدور
وی در حریم جاهت این عالم مسدس
حیرت زده زحسنت این قبه مزخرف
عاجز شده زنقشت این گلشن مقرنس
از نقش دلگشایت گوی زمین منقش
وزعکس شمسه هایت روی هوا مشمس
ای سایه لطیفت بر سطح سقف مینا
وی پایه رفیعت بر سقف چرخ اطلس
ماه سپهر دین را از ذروه تو مطلع
شاخ گل طرب را در ساحت تو مغرس
از بوسها زمینت چون آسمان مجدرد
وزاستلام خاکت چون سطح آب املس
گر رازچرخ خواهی از طرف بام بشنو
ور سر غیب خواهی از رای خواجه بررس
خورشید دین و دنیا کانبخش رکن دین کوست
از نقصها منزه وز عیب ها مقدس
صدری که از بزرگی وزرفعت مناصب
جائی رسیده کانجا هرگز قدم نزد کس
گردون مگر بنامش زرمیزند از ان ماند
دینار ماه و خورشید اندر ازل مکاس
دربدو آفرینش چون عقل دید دستش
گفت این بوجه روزی تا حشر خلق را بس
ابر ار ز بحر طبعش بر خاک قطره پاشد
نرگس نروید اعمی سوسن نزاید اخرس
برجیس روز حکمش صف نعال بگزید
خورشید گفت برخیزاین نیست جا یهرخس
بردرگه جلالش نتوان رسید هرگز
اینهرزه گرد گردون هرزه چه میدودبس
باد این بنای عالی فهرست عزورفعت
واوراق عمر دشمن برکنده و مدرس
هر دیده کان گشاد ست آسیب چشم بدرا
بادا درآن تصرف منقارها ی گرکس
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در مدح امام عالم صدرالدین
به خوب طالع و فرخنده روز و فرخ فال
بتافت از افق شرع آفتاب کمال
چه آفتابی رخشنده رای و بخشنده
نبرده ننگ کسوف و ندیده نقض زوال
امام عالم و مخدوم عصر صدرالدین
سپر مهر لقا و سحاب بحر نوال
زهی عطای تو مکثار و باس تو مقدام
زهی سخای تو مضیاف و خلق تو مفضال
کف تو ضامن ارزاق و واهب اموال
در تو قبله ی اقبال و کعبه ی آمال
ز فیض جود تو بحر محیط یک قطره
به سنگ حلم تو صد کوه قاف یک مثقال
نواله خوار سر خوان تو ملوک و ملک
حوله دار در خلق تو شمول و شمال
تو عقل محضی و ابنای دهر همچو دماغ
تو روح صرفی و اهل زمانه چون تمثال
تو راست بر همگان سروری به استحقاق
تو راست بر همگان خواجگی به استقلال
رفیع منصب تو بر سر سیادت تاج
خجسته مسند تو بر رخ شریعت خال
حلال پیش جنابت جناب بیت حرام
حرام پیش حدیثت حدیث سحر حلال
ز دست جود تو رنجور بوده اند الحق
مدام بازوی وزان و ساعد کیال
گزاف کار سخای تو از میان بر دست
مدنقی ترازوی و زحمت مکیال
ز بس که غارت کردند وای دست و دلت
اگر نخواهند از کان و بحر استحلال
درآن دیار که حزمت بر او کشد سدی
نیابد آنجا یأجوج فتنه و هیچ مجال
کسی که گوید کز روح محض بود مسیح
تمام باشد او را به ذاتت استدلال
هوس گرفت مگر چرخ را که پی گیرد
سوی مدارج قدر رفیعت اینت محال
تراست آن شرف صدور و مرتبت که درو
چو من نشیند روح القدس به صف نعال
زمقدم تو سپاهان اگر شدی آگاه
تو را از آن سوی زنگان نمودی استقبال
زفرقت تو چه گویم چه رفت بر سر ما
ز غیبت تو ندانم که چون گذشت احوال
نه خواب چشم و نه صبر دل و نه راحت تن
نه طعم عیش و نه امن سر و نه عصمت مال
از آرزوی تو سالی به قیمت روزی
در انتظار تو روزی به قامت صدسال
بمانده بی تو من از جور دهر سرگردان
گرفته بی تو مرا از وجود خویش ملال
چنان به وعده همی کرد چرخ مولامول
که شد ز خون دلم طشت چرخ مالامال
همی نبشت زمانه جریده ی آفاق
همی نوشت ستاره صحیفه ی آجال
دراز قصه چه خوانم که کم نخواهد شد
و گر چه رانم عمری سخن بدین منوال
هزار شکر خدا را که رایت تو رسید
به مستقر جلال و به مرکز اقبال
چو باز دیدم این طلعت مبارک تو
همه سلامت دان آن صواعق و اهوال
همیشه تا که بنالند بیدلان ز فراق
همیشه تا که ببالند عاشقان ز وصال
فلک مقبم درت باالعشی و الاشراق
جهان به کام دلت بالغدو والاصال
بتافت از افق شرع آفتاب کمال
چه آفتابی رخشنده رای و بخشنده
نبرده ننگ کسوف و ندیده نقض زوال
امام عالم و مخدوم عصر صدرالدین
سپر مهر لقا و سحاب بحر نوال
زهی عطای تو مکثار و باس تو مقدام
زهی سخای تو مضیاف و خلق تو مفضال
کف تو ضامن ارزاق و واهب اموال
در تو قبله ی اقبال و کعبه ی آمال
ز فیض جود تو بحر محیط یک قطره
به سنگ حلم تو صد کوه قاف یک مثقال
نواله خوار سر خوان تو ملوک و ملک
حوله دار در خلق تو شمول و شمال
تو عقل محضی و ابنای دهر همچو دماغ
تو روح صرفی و اهل زمانه چون تمثال
تو راست بر همگان سروری به استحقاق
تو راست بر همگان خواجگی به استقلال
رفیع منصب تو بر سر سیادت تاج
خجسته مسند تو بر رخ شریعت خال
حلال پیش جنابت جناب بیت حرام
حرام پیش حدیثت حدیث سحر حلال
ز دست جود تو رنجور بوده اند الحق
مدام بازوی وزان و ساعد کیال
گزاف کار سخای تو از میان بر دست
مدنقی ترازوی و زحمت مکیال
ز بس که غارت کردند وای دست و دلت
اگر نخواهند از کان و بحر استحلال
درآن دیار که حزمت بر او کشد سدی
نیابد آنجا یأجوج فتنه و هیچ مجال
کسی که گوید کز روح محض بود مسیح
تمام باشد او را به ذاتت استدلال
هوس گرفت مگر چرخ را که پی گیرد
سوی مدارج قدر رفیعت اینت محال
تراست آن شرف صدور و مرتبت که درو
چو من نشیند روح القدس به صف نعال
زمقدم تو سپاهان اگر شدی آگاه
تو را از آن سوی زنگان نمودی استقبال
زفرقت تو چه گویم چه رفت بر سر ما
ز غیبت تو ندانم که چون گذشت احوال
نه خواب چشم و نه صبر دل و نه راحت تن
نه طعم عیش و نه امن سر و نه عصمت مال
از آرزوی تو سالی به قیمت روزی
در انتظار تو روزی به قامت صدسال
بمانده بی تو من از جور دهر سرگردان
گرفته بی تو مرا از وجود خویش ملال
چنان به وعده همی کرد چرخ مولامول
که شد ز خون دلم طشت چرخ مالامال
همی نبشت زمانه جریده ی آفاق
همی نوشت ستاره صحیفه ی آجال
دراز قصه چه خوانم که کم نخواهد شد
و گر چه رانم عمری سخن بدین منوال
هزار شکر خدا را که رایت تو رسید
به مستقر جلال و به مرکز اقبال
چو باز دیدم این طلعت مبارک تو
همه سلامت دان آن صواعق و اهوال
همیشه تا که بنالند بیدلان ز فراق
همیشه تا که ببالند عاشقان ز وصال
فلک مقبم درت باالعشی و الاشراق
جهان به کام دلت بالغدو والاصال
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - درمدح صدرالدین
ای طالع نگون ز تو تا کی قفا خورم
وی چرخ واژگون ز تو تا کی جفا برم
روزی بخشم بشکنم این مهر مهر تو
وین پرده کبود تو بر یکدگر درم
از دور تو چه باک که من قطب ثابتم
وز نحس تو چه بیم که من سعد اکبرم
وجه کباب از جگرم کن که لاله ام
وقت شراب خون دلم خور که ساغرم
چون عود بهر بوی بر آتش نشانیم
آتش چه حاجتست که من مشگ اذفرم
از سرو سالخورده نیم سرفراز تر
آنرا چه میکنی تو که من شاخ نو برم
از سرد و گرم تو بدر آیم که در هنر
خوش طبع وسرخروی چویاقوت احمرم
من درگهی گزیده ام از بهر دفع تو
کاندر پناه او ز سلامت مصون ترم
عالی جناب خواجه آفاق صدر دین
کش آفتاب گفت من از تو منورم
چرخ از پی تفاخر کفتست بارهاش
من نیز در رکاب تو دیرینه چاکرم
از روی شکر گوید این لفظها همی
آنم که در بزرگی از افلاک برترم
د رعالم معانی عقل مشرفم
بر ذر وه معالی روح مطهرم
از خاندان علمم و فضلست حجتم
مشکل گشای شرعم و عقلست رهبرم
باشد فرود قدرمن و دون حق من
گر از بنات نعش بسازند منبرم
هنگام لاف بسته دهان همچو غنچه ام
وقت سخن گشاده زبان همچو خنجرم
از همت بلندم و از پایه رفیع
در زیر پای جز سر ناهید نسپرم
گرچه بلند اصلم و پاکیزه نسبتم
از ذات خود بزرگم زیرا که گوهرم
در خورد خویش زیور خویش از طلب کنم
خورشید تاج باید و اکلیل افسرم
از ماه حلقه باید و مهرم نگین مهر
نی نی نبایدم نه چو گردون سبک سرم
گردن فرازم ار چه سر افکنده ام ز شرم
آری ببوستان معالی چو عبهرم
صبحم که تعبیه است چو خورشید نکتۀ
در هر نفس که من همی از دل بر آورم
انصافرا ترازوی عدلست همتم
زین روسفال و زرهمه یکسان بود برم
از بخشش آفتابم ازان در عطای عام
هم گوهران نوازم و هم ذره پرورم
هر بدرۀ که شمس ودیعت نهد بکان
در چشم همت آمده از ذره کمترم
در حلم خاکم آتش خشمم بدان کشم
سیماب جودم آب رخ زر بدانبرم
خورشید عقل و ابر سخایم میان خلق
زان هم گهر فشانم و هم نور گسترم
در پردگی چو غنچه ام آری ولی چو گل
با تبغ آفتاب بتابست مغفرم
بی تهمتی از آهو عقل مجسمم
بی منتی از آهو جان معطرم
روشن تراست نسبت من زافتاب چرخ
با سایه از تواضع گر چه برابرم
کان همتم اگر چه نخواهند میدهم
دریا دلم اگر چه ببخشم توانگرم
در ذره آفتاب نیارد کشید تیغ
تا من میان هر دو بانصاف داورم
در بحر حادثات گه موج کشتیم
در زورق سپهر گه حلم لنگرم
برداشته زدیده فضل و هنر سبل
الماس فعل خاطر و لفظ چو شکرم
نیلوفرم بهمت عالی ازان سبب
سر جز بآفتاب همی بر نیاورم
خورشید اگر ز ذره سپاهی همی کشد
من ماه شبروم که ستاره است لشگرم
عیب کسان نهفته بماند مرا که من
در آینه که عیب نمایست ننگرم
خصم اربدی نماید و گوید زروی حلم
آن گفته در گذارم و زان کرده بگذرم
در چشم دوست از شب قدرم عزیز تر
بر جان خصم صعب تر از روز محشرم
ای سروری که این ز صفات تو شمه ایست
کز شرح آن زبان قلم شد معنبرم
بر حال بنده نیز نظر کن که مدتسیت
کز دهر هر زمان بدگر محنتی درم
ننگ آیدم که گویم در عهد چون توئی
من بی گناه بسته چرخ ستمگرم
معروف من ببندگی تو پس آنگهی
زهره است چرخ را که زند زخم منکرم
در شاعری ز جمع گدایان مخوان مرا
در بندگی ز جمله اوباش مشمرم
فر همای دارم لیکن مرا چه سود
چونوقت قوت همچو سگان استخوانخورم
در زاویه مقوس چون خط منحنی
زین مرکز مسطح و چرخ مدورم
پرکنده و ستمکش چون بادم و چو خاک
گردن فراز و سرکش چون آب و آذرم
با چرخ همچو سوزن دلدوز تنگچشم
چون ریسمان تافته سر زیر چنبرم
جز مرگ بر نپیچد کس دست همتم
تا آنچه نهمت است نگردد میسرم
گر عویی کنم که چو من نیست در سخن
بس باشد این قصیده گواهی محضرم
گردون وکیل خصم هنر شد بحکم آن
دلتنگ و کوفته چو گواه مزورم
مظلوم چون بخانه زندیق مصحفم
محروم چون ز چشمه حیوان سکندرم
نه هیچ دستگیر در این غم مساعدم
نه هیچ پایمرد درین کار یاورم
کوشش چرا کنم که نگردد فزون بجهد
این روزی مقسم و عمر مقدرم
جز خاندان تو بخدا گر سزای مدح
کس ماند در جهان و ندارند باورم
من از پی مدیح تو پرورده ام سخن
ور نه بریده باد زبان سخنورم
دستم بتیغ قهر قلم باد از دویت
جز نام اشرفت بود ار زیب دفترم
بعد از خدای عز و جل اعتماد ها
بر اهتمام تست نه بر چرخ و اخترم
نزد تو گر نشان قبولی نباشدم
گر هیچ نام شعر برم نیز کافرم
وی چرخ واژگون ز تو تا کی جفا برم
روزی بخشم بشکنم این مهر مهر تو
وین پرده کبود تو بر یکدگر درم
از دور تو چه باک که من قطب ثابتم
وز نحس تو چه بیم که من سعد اکبرم
وجه کباب از جگرم کن که لاله ام
وقت شراب خون دلم خور که ساغرم
چون عود بهر بوی بر آتش نشانیم
آتش چه حاجتست که من مشگ اذفرم
از سرو سالخورده نیم سرفراز تر
آنرا چه میکنی تو که من شاخ نو برم
از سرد و گرم تو بدر آیم که در هنر
خوش طبع وسرخروی چویاقوت احمرم
من درگهی گزیده ام از بهر دفع تو
کاندر پناه او ز سلامت مصون ترم
عالی جناب خواجه آفاق صدر دین
کش آفتاب گفت من از تو منورم
چرخ از پی تفاخر کفتست بارهاش
من نیز در رکاب تو دیرینه چاکرم
از روی شکر گوید این لفظها همی
آنم که در بزرگی از افلاک برترم
د رعالم معانی عقل مشرفم
بر ذر وه معالی روح مطهرم
از خاندان علمم و فضلست حجتم
مشکل گشای شرعم و عقلست رهبرم
باشد فرود قدرمن و دون حق من
گر از بنات نعش بسازند منبرم
هنگام لاف بسته دهان همچو غنچه ام
وقت سخن گشاده زبان همچو خنجرم
از همت بلندم و از پایه رفیع
در زیر پای جز سر ناهید نسپرم
گرچه بلند اصلم و پاکیزه نسبتم
از ذات خود بزرگم زیرا که گوهرم
در خورد خویش زیور خویش از طلب کنم
خورشید تاج باید و اکلیل افسرم
از ماه حلقه باید و مهرم نگین مهر
نی نی نبایدم نه چو گردون سبک سرم
گردن فرازم ار چه سر افکنده ام ز شرم
آری ببوستان معالی چو عبهرم
صبحم که تعبیه است چو خورشید نکتۀ
در هر نفس که من همی از دل بر آورم
انصافرا ترازوی عدلست همتم
زین روسفال و زرهمه یکسان بود برم
از بخشش آفتابم ازان در عطای عام
هم گوهران نوازم و هم ذره پرورم
هر بدرۀ که شمس ودیعت نهد بکان
در چشم همت آمده از ذره کمترم
در حلم خاکم آتش خشمم بدان کشم
سیماب جودم آب رخ زر بدانبرم
خورشید عقل و ابر سخایم میان خلق
زان هم گهر فشانم و هم نور گسترم
در پردگی چو غنچه ام آری ولی چو گل
با تبغ آفتاب بتابست مغفرم
بی تهمتی از آهو عقل مجسمم
بی منتی از آهو جان معطرم
روشن تراست نسبت من زافتاب چرخ
با سایه از تواضع گر چه برابرم
کان همتم اگر چه نخواهند میدهم
دریا دلم اگر چه ببخشم توانگرم
در ذره آفتاب نیارد کشید تیغ
تا من میان هر دو بانصاف داورم
در بحر حادثات گه موج کشتیم
در زورق سپهر گه حلم لنگرم
برداشته زدیده فضل و هنر سبل
الماس فعل خاطر و لفظ چو شکرم
نیلوفرم بهمت عالی ازان سبب
سر جز بآفتاب همی بر نیاورم
خورشید اگر ز ذره سپاهی همی کشد
من ماه شبروم که ستاره است لشگرم
عیب کسان نهفته بماند مرا که من
در آینه که عیب نمایست ننگرم
خصم اربدی نماید و گوید زروی حلم
آن گفته در گذارم و زان کرده بگذرم
در چشم دوست از شب قدرم عزیز تر
بر جان خصم صعب تر از روز محشرم
ای سروری که این ز صفات تو شمه ایست
کز شرح آن زبان قلم شد معنبرم
بر حال بنده نیز نظر کن که مدتسیت
کز دهر هر زمان بدگر محنتی درم
ننگ آیدم که گویم در عهد چون توئی
من بی گناه بسته چرخ ستمگرم
معروف من ببندگی تو پس آنگهی
زهره است چرخ را که زند زخم منکرم
در شاعری ز جمع گدایان مخوان مرا
در بندگی ز جمله اوباش مشمرم
فر همای دارم لیکن مرا چه سود
چونوقت قوت همچو سگان استخوانخورم
در زاویه مقوس چون خط منحنی
زین مرکز مسطح و چرخ مدورم
پرکنده و ستمکش چون بادم و چو خاک
گردن فراز و سرکش چون آب و آذرم
با چرخ همچو سوزن دلدوز تنگچشم
چون ریسمان تافته سر زیر چنبرم
جز مرگ بر نپیچد کس دست همتم
تا آنچه نهمت است نگردد میسرم
گر عویی کنم که چو من نیست در سخن
بس باشد این قصیده گواهی محضرم
گردون وکیل خصم هنر شد بحکم آن
دلتنگ و کوفته چو گواه مزورم
مظلوم چون بخانه زندیق مصحفم
محروم چون ز چشمه حیوان سکندرم
نه هیچ دستگیر در این غم مساعدم
نه هیچ پایمرد درین کار یاورم
کوشش چرا کنم که نگردد فزون بجهد
این روزی مقسم و عمر مقدرم
جز خاندان تو بخدا گر سزای مدح
کس ماند در جهان و ندارند باورم
من از پی مدیح تو پرورده ام سخن
ور نه بریده باد زبان سخنورم
دستم بتیغ قهر قلم باد از دویت
جز نام اشرفت بود ار زیب دفترم
بعد از خدای عز و جل اعتماد ها
بر اهتمام تست نه بر چرخ و اخترم
نزد تو گر نشان قبولی نباشدم
گر هیچ نام شعر برم نیز کافرم
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - در مرثیه امام سعید جمال الدین محمود
چه شد که عالم معنی خراب میبینم
چه شد که ماه کرم در سحاب میبینم
چه شد که با همه کس اضطرار مییابم
چه شد که در همه کس اضطراب میبینم
ز سوک طوطی سرسبز شکرین الفاظ
جهان سیاه چو پر غراب میبینم
دریغ حنجر مشکل گشای فضل نمای
که فارغش ز سؤال و جواب میبینم
دریغ عالم امید را که ناگاهان
ز سیل قهر خراب و یباب میبینم
دریغ بحر هنر ها جمال دین محمود
کش از سموم اجل چون سراب میبینم
دریغ چون تو جوانیکه زیر خاک شدی
که همچو گنجت تحت التراب میبینم
چگونه باشد حالم که پس ز صدر کبیر
همی امام سعیدت خطاب می بینم
تو جان دانش بودی عجب نباشد اگر
بسوی عالم جانت شتاب می بینم
فتاده در دل آهن ز مرگ تو آتش
ز چشم سنگ روان گشته آب میبینم
هوا چرا نفس سرد میزند که دراو
همی از آتش دل التهاب میبینم
مرا نمیشود از خویشتن اینسخن باور
مگر بخواب درم وین بخواب میبینم
نه خاندانی از مرگ تو خراب شدست
که عالمی ز غم تو خراب میبینم
چو ذره گردند اهل هنر پراکنده
ز بعد مرگ تو چون آفتاب میبینم
برانده جوی مجره ز آب دیده فلک
در اشک او زستاره حباب میبینم
ز مرگ تست که این خیمه معلق را
شکسته میخ و گسسته طناب میبینم
چوباتوئی بنماند جهان و جان برود
بترک هر دو بگفتن صواب میبینم
لعاب گرم بیفسرد و خون نافه ببست
از این بریشم وزان مشگناب میبینم
اجل خجل شد ازین و فلک پشیمانست
میان هر دو از ین رو عتاب میبینم
مراست قهر مروت که در مصیبت تو
ز دیده ها اثر فتح باب می بینم
بدست مردمک دیده برزخون دوچشم
بیاد روی تو جام شراب می بینم
ز سرخیی که گه صبح و شام در افقست
بخون شده رخ گردون خضاب میبینم
ز شرم کرده خود چرخ را زنان بر سر
دودست عقرب همچون ذباب میبینم
ز خون دیده دل سنگ لعل می یابم
زآه دل جگر شب کباب می بینم
چرا بمرگ تو شادست دشمنت که بعمر
فذلک همه هم زین حساب میبینم
عنان آز بدست نیاز باید داد
که مکرمت را پا در رکاب میبینم
ولیک با همه محنت بدان خوشست دلم
که یادگار ازان گل گلاب میبینم
امیدوارم کز قدر بگذرد ز اقران
ازانکه گوهر تیغ از قراب میبینم
همیشه خصمش مقهور با دو دوست بکام
چنان بود که دعا مستجاب میبینم
چه شد که ماه کرم در سحاب میبینم
چه شد که با همه کس اضطرار مییابم
چه شد که در همه کس اضطراب میبینم
ز سوک طوطی سرسبز شکرین الفاظ
جهان سیاه چو پر غراب میبینم
دریغ حنجر مشکل گشای فضل نمای
که فارغش ز سؤال و جواب میبینم
دریغ عالم امید را که ناگاهان
ز سیل قهر خراب و یباب میبینم
دریغ بحر هنر ها جمال دین محمود
کش از سموم اجل چون سراب میبینم
دریغ چون تو جوانیکه زیر خاک شدی
که همچو گنجت تحت التراب میبینم
چگونه باشد حالم که پس ز صدر کبیر
همی امام سعیدت خطاب می بینم
تو جان دانش بودی عجب نباشد اگر
بسوی عالم جانت شتاب می بینم
فتاده در دل آهن ز مرگ تو آتش
ز چشم سنگ روان گشته آب میبینم
هوا چرا نفس سرد میزند که دراو
همی از آتش دل التهاب میبینم
مرا نمیشود از خویشتن اینسخن باور
مگر بخواب درم وین بخواب میبینم
نه خاندانی از مرگ تو خراب شدست
که عالمی ز غم تو خراب میبینم
چو ذره گردند اهل هنر پراکنده
ز بعد مرگ تو چون آفتاب میبینم
برانده جوی مجره ز آب دیده فلک
در اشک او زستاره حباب میبینم
ز مرگ تست که این خیمه معلق را
شکسته میخ و گسسته طناب میبینم
چوباتوئی بنماند جهان و جان برود
بترک هر دو بگفتن صواب میبینم
لعاب گرم بیفسرد و خون نافه ببست
از این بریشم وزان مشگناب میبینم
اجل خجل شد ازین و فلک پشیمانست
میان هر دو از ین رو عتاب میبینم
مراست قهر مروت که در مصیبت تو
ز دیده ها اثر فتح باب می بینم
بدست مردمک دیده برزخون دوچشم
بیاد روی تو جام شراب می بینم
ز سرخیی که گه صبح و شام در افقست
بخون شده رخ گردون خضاب میبینم
ز شرم کرده خود چرخ را زنان بر سر
دودست عقرب همچون ذباب میبینم
ز خون دیده دل سنگ لعل می یابم
زآه دل جگر شب کباب می بینم
چرا بمرگ تو شادست دشمنت که بعمر
فذلک همه هم زین حساب میبینم
عنان آز بدست نیاز باید داد
که مکرمت را پا در رکاب میبینم
ولیک با همه محنت بدان خوشست دلم
که یادگار ازان گل گلاب میبینم
امیدوارم کز قدر بگذرد ز اقران
ازانکه گوهر تیغ از قراب میبینم
همیشه خصمش مقهور با دو دوست بکام
چنان بود که دعا مستجاب میبینم
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - قصیده
زهی گشاده بمدح تو روزگار دهن
زهی نهاده بحکم تو آسمان گردن
که محاوره چون آفتاب نورافشان
که مناظره چون روزگار خصم شکن
بنزد کوه وقار تو کوه بی سنگست
بپیش جود و سخای تو ابرتردامن
چو نور رای تو هرگز نتافت خورزفلک
چو لفظ عذب تو هرگز نخاست در زعدن
کرم بطبع تو تازه است چون بآب شجر
سخابدست تو زنده است چون بروح بدن
بنزد رای تو خورشید آسمان تیره
بپیش نطق تو سحبان روزگار الکن
ز لطف طبع تو گشته خجل نسیم سحر
زبوی خلق تو طیره شدست مشک ختن
قدر چو دید ترا گفت تا بروز قضا
بمثل تو نشود روزگار آبستن
بریده جامه عصمت بقدتست ازانک
بگرد معصیت آلوده نیستت دامن
گشاده آب گه وعظ توزدیده سنگ
فتاده آتش ز جرتو در دل آهن
گه وعید تو ناهید بشکند بر بط
بگاه وعده تو بهرام برکند جوشن
سخاو حلم و فصاحت شکوه و علم و ورع
نداشت هیچ دریغ از تو ایزد ذوالمن
زهی زدانش بحری میان عالم فضل
زهی ز لطف جهانی بزیر پیراهن
کسی که قصد تو دارد چنان بود بمثل
که کرم پیله ببافد بگرد خویش کفن
زسهم خشم تو سود الجنان شده لاله
زبهر مدح تو رطب اللسان شده سوسن
هر آنکسی که برون برد سرز چنبر تو
چو نای بینی او را گلو گرفته رسن
تو آسمانی از قدر و جاه بل اعلی
تو آفتابی در حسن رای بل احسن
نسیم لطف تو گر بگذرد سوی صحرا
برآید از بن هر خارو خاره صد گلشن
سموم قهر تو گر بگذرد بگردون بر
بسوزد از زبر چرخ ماه را خرمن
کسیکه از بد ایام در حمایت تست
اجل نیارد گشتنش نیز پیرامن
چو من مدیح تو گویم ز آسمان جبریل
بنعره گوید احسنت شاد باش احسن
بزرگوارا صدرا کنون بدستوری
ز حال خود دو سه بیتی بخواهمت گفتن
مرا زمانه جافی همی دهد مالش
بنوع نوع حوادث بگونه گونه محن
نه هیچ راحت دیدم ز هیچ ممدوحی
نه هیچ فایده بردم ز شعر و نظم سخن
همی بپیچم بر خود چو ریسمان زین قوم
که تنک چشم و سبک سرترند از سوزن
بدر گه تو همی التجا کنم زیشان
که در گهت فضلا راست ملجا و مامن
بتن چو ذره ام ای آفتاب بر من تاب
همای فضلی بر بنده نیز سایه فکن
من از پی چو تو صدری مدیح خواهم گفت
نیم چو غنچه بهر باد بر گشاده دهن
چو سایه در نشوم جز بجای آبادان
نه همچو خورشید اندر جهم بهرروزن
همیشه تا که چراغ فلک بود رخشان
چنانکه حاجت ناید بماده روغن
زجاه صدر تو عین الکمال بادا دور
که هست چشم شریعت بجاه تو روشن
اسیر حکم تو بادا سپهر گردنکش
مطیع رای تو بادا زمانه توسن
زهی نهاده بحکم تو آسمان گردن
که محاوره چون آفتاب نورافشان
که مناظره چون روزگار خصم شکن
بنزد کوه وقار تو کوه بی سنگست
بپیش جود و سخای تو ابرتردامن
چو نور رای تو هرگز نتافت خورزفلک
چو لفظ عذب تو هرگز نخاست در زعدن
کرم بطبع تو تازه است چون بآب شجر
سخابدست تو زنده است چون بروح بدن
بنزد رای تو خورشید آسمان تیره
بپیش نطق تو سحبان روزگار الکن
ز لطف طبع تو گشته خجل نسیم سحر
زبوی خلق تو طیره شدست مشک ختن
قدر چو دید ترا گفت تا بروز قضا
بمثل تو نشود روزگار آبستن
بریده جامه عصمت بقدتست ازانک
بگرد معصیت آلوده نیستت دامن
گشاده آب گه وعظ توزدیده سنگ
فتاده آتش ز جرتو در دل آهن
گه وعید تو ناهید بشکند بر بط
بگاه وعده تو بهرام برکند جوشن
سخاو حلم و فصاحت شکوه و علم و ورع
نداشت هیچ دریغ از تو ایزد ذوالمن
زهی زدانش بحری میان عالم فضل
زهی ز لطف جهانی بزیر پیراهن
کسی که قصد تو دارد چنان بود بمثل
که کرم پیله ببافد بگرد خویش کفن
زسهم خشم تو سود الجنان شده لاله
زبهر مدح تو رطب اللسان شده سوسن
هر آنکسی که برون برد سرز چنبر تو
چو نای بینی او را گلو گرفته رسن
تو آسمانی از قدر و جاه بل اعلی
تو آفتابی در حسن رای بل احسن
نسیم لطف تو گر بگذرد سوی صحرا
برآید از بن هر خارو خاره صد گلشن
سموم قهر تو گر بگذرد بگردون بر
بسوزد از زبر چرخ ماه را خرمن
کسیکه از بد ایام در حمایت تست
اجل نیارد گشتنش نیز پیرامن
چو من مدیح تو گویم ز آسمان جبریل
بنعره گوید احسنت شاد باش احسن
بزرگوارا صدرا کنون بدستوری
ز حال خود دو سه بیتی بخواهمت گفتن
مرا زمانه جافی همی دهد مالش
بنوع نوع حوادث بگونه گونه محن
نه هیچ راحت دیدم ز هیچ ممدوحی
نه هیچ فایده بردم ز شعر و نظم سخن
همی بپیچم بر خود چو ریسمان زین قوم
که تنک چشم و سبک سرترند از سوزن
بدر گه تو همی التجا کنم زیشان
که در گهت فضلا راست ملجا و مامن
بتن چو ذره ام ای آفتاب بر من تاب
همای فضلی بر بنده نیز سایه فکن
من از پی چو تو صدری مدیح خواهم گفت
نیم چو غنچه بهر باد بر گشاده دهن
چو سایه در نشوم جز بجای آبادان
نه همچو خورشید اندر جهم بهرروزن
همیشه تا که چراغ فلک بود رخشان
چنانکه حاجت ناید بماده روغن
زجاه صدر تو عین الکمال بادا دور
که هست چشم شریعت بجاه تو روشن
اسیر حکم تو بادا سپهر گردنکش
مطیع رای تو بادا زمانه توسن