عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه والتمثیل
بر آن پیر زن شد مرد مهجور
که برگو سرگذشتی گفت هین دور
سرکس میندارم این زمان من
که سرگم کردهاند این ریسمان من
ببین چندین طلب کار دگرگون
زفان ببریده و سر داده بیرون
چه گویم چون زفان این ندارم
دلم خون گشت جان این ندارم
فلک گرچه بسی بربوک بشتافت
لباس سوک یافت از دردنایافت
چه گر کوه این حقیقت را کمر بست
بریخت آخر که بادش بود در دست
چو دریا هرک زینجا قطرهٔ برد
ز رنج تشنگی هم خشک لب مرد
اگر خورشید گویم با رخی زرد
شود در کوش هر شب هم بدین درد
اگر ماهست میبینی که هر ماه
سپر بندازد از حیرت درین راه
زمین خود خاک بر سر دارد از غم
فلک سرگشته در افسوس و ماتم
دهان آلوده عرش و در شکم هیچ
گرفته لوح لوح از سر قلم هیچ
که برگو سرگذشتی گفت هین دور
سرکس میندارم این زمان من
که سرگم کردهاند این ریسمان من
ببین چندین طلب کار دگرگون
زفان ببریده و سر داده بیرون
چه گویم چون زفان این ندارم
دلم خون گشت جان این ندارم
فلک گرچه بسی بربوک بشتافت
لباس سوک یافت از دردنایافت
چه گر کوه این حقیقت را کمر بست
بریخت آخر که بادش بود در دست
چو دریا هرک زینجا قطرهٔ برد
ز رنج تشنگی هم خشک لب مرد
اگر خورشید گویم با رخی زرد
شود در کوش هر شب هم بدین درد
اگر ماهست میبینی که هر ماه
سپر بندازد از حیرت درین راه
زمین خود خاک بر سر دارد از غم
فلک سرگشته در افسوس و ماتم
دهان آلوده عرش و در شکم هیچ
گرفته لوح لوح از سر قلم هیچ
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که پیری را مقرب
بسختی درد دندان خاست یک شب
فغان میکرد تا وقت سحرگاه
یکی هاتف زفان بگشاد ناگاه
که یک امشب نداری سر ببالین
چرا بر حق زنی تشنیع چندین
دگر شب نیز از شرم خداوند
بخاموشی زفان آورد در بند
از آن دردش جگر میسوخت در بر
ولی افکنده بود از شرم حق سر
یکی هاتف دگر ره دادآواز
که با یزدان صبوری میکنی ساز
عجب کاری بفتادست ما را
که چندینی پر استادست ما را
نه بتوان گفت نه خامش توان بود
نه آگه مند نه بیهش توان بود
گر ازین گونه کاری سخت یا دست
که فرزندان آدم را فتادست
بگو تا کیست مردم بی نوایی
کفی خاکست و روزی ده بقایی
فراهم کرده مشتی استخوان را
کشیده پوستی در گرد آن را
بهم گرد آمده مشتی رگ و پی
که میریزد گهی خلط و گهی خوی
بدستی میخورد قوتی بصد ناز
بدستی نیز میشوید ز خود باز
اگر قولی کند بدقول باشد
خوشیش از جایگاه بول باشد
فراغت جای او باشد بمبرز
چو فارغ شد بدان شیرین کند رز
اگر صحبت کند با سریت وزن
تو دانی کاب میکوبد بهاون
کفن از کرم مرده میکند باز
که من ابریشمین میپوشم از ناز
بخون دل زر از بیرون درآرد
اجل خود زر ستاند خون برآرد
همه بیناییش پیهی نمک سود
همه شنواییش لختی خراندود
اگر خاری شود در پای او را
بدارد مبتلا بر جای او را
اگر یک بار افزون خورده باشد
شکم را چار میخی کرده باشد
وگر خود کم خورد از ضعف و سستی
ببرد دل امید از تن درستی
بمانده زنده و مرده بیک دم
همه عمرش گرو کرده بیک دم
نه یک دم طاقت سرماش باشد
نه تاب و قوت گرماش باشد
نه صبرش باشد اندر هیچ کاری
نه طاقت آورد در انتظاری
چو موری سست و زهر اندازد چو مار
چو کاهی در سرش کوهی ز پندار
بصد سختی درین زندان بزاده
بسی جان کنده آخر جان بداده
بسختی درد دندان خاست یک شب
فغان میکرد تا وقت سحرگاه
یکی هاتف زفان بگشاد ناگاه
که یک امشب نداری سر ببالین
چرا بر حق زنی تشنیع چندین
دگر شب نیز از شرم خداوند
بخاموشی زفان آورد در بند
از آن دردش جگر میسوخت در بر
ولی افکنده بود از شرم حق سر
یکی هاتف دگر ره دادآواز
که با یزدان صبوری میکنی ساز
عجب کاری بفتادست ما را
که چندینی پر استادست ما را
نه بتوان گفت نه خامش توان بود
نه آگه مند نه بیهش توان بود
گر ازین گونه کاری سخت یا دست
که فرزندان آدم را فتادست
بگو تا کیست مردم بی نوایی
کفی خاکست و روزی ده بقایی
فراهم کرده مشتی استخوان را
کشیده پوستی در گرد آن را
بهم گرد آمده مشتی رگ و پی
که میریزد گهی خلط و گهی خوی
بدستی میخورد قوتی بصد ناز
بدستی نیز میشوید ز خود باز
اگر قولی کند بدقول باشد
خوشیش از جایگاه بول باشد
فراغت جای او باشد بمبرز
چو فارغ شد بدان شیرین کند رز
اگر صحبت کند با سریت وزن
تو دانی کاب میکوبد بهاون
کفن از کرم مرده میکند باز
که من ابریشمین میپوشم از ناز
بخون دل زر از بیرون درآرد
اجل خود زر ستاند خون برآرد
همه بیناییش پیهی نمک سود
همه شنواییش لختی خراندود
اگر خاری شود در پای او را
بدارد مبتلا بر جای او را
اگر یک بار افزون خورده باشد
شکم را چار میخی کرده باشد
وگر خود کم خورد از ضعف و سستی
ببرد دل امید از تن درستی
بمانده زنده و مرده بیک دم
همه عمرش گرو کرده بیک دم
نه یک دم طاقت سرماش باشد
نه تاب و قوت گرماش باشد
نه صبرش باشد اندر هیچ کاری
نه طاقت آورد در انتظاری
چو موری سست و زهر اندازد چو مار
چو کاهی در سرش کوهی ز پندار
بصد سختی درین زندان بزاده
بسی جان کنده آخر جان بداده
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که موشی تیز دیده
ز چنگ گربگان خون ریز دیده
برون آمد ز سوراخی چنان تنگ
که با تنگی او بودی جهان تنگ
بکنج خانهٔ کورا گمان بود
قضا را خایهٔ مرغی نهان بود
بسوی بیضه آمد پای برداشت
ولی دستش نداد از جای برداشت
نه بروی چنگل او را ظفر بود
نه دندانش ببردن کارگر بود
چو بسیاری بگرد بیضه درگشت
عجایب حیلهٔ بر ساخت برگشت
بیامد بانک زد موشی دگر را
بپیش او فرو گفت این خبر را
درآمد موش زیر بیضه درشد
دو دست و پای او گردش کمر شد
گرفتش موش دیگر زود دنبال
کشیدش تا به پیش خانه در حال
ز بیرون گربه در پس کمین داشت
مگر آن شیر دل بر موش کین داشت
بجست از پس بسوی موش گستاخ
مگر بس تنگ بود آن موش سوراخ
در آن تنگی ز بیم گربه ناگاه
گرفت آن موش با آن بیضه در راه
بچنگل گربه برکند از همش زود
خلاصی داد از حرص و غمش زود
ببین تا چند جان کند آن ستم کار
که تا شد هم ببند خود گرفتار
موافق گفت با هم مرد رهبر
مثال موش با موش سیه سر
الا ای روز و شب در حرص پویان
بحیلت هم چو مور و موش جویان
حریصی بر سرت کرده فساری
ترا حرص است و اشتر را مهاری
شبان روزی چو اختر روز کوری
اسیر حرص روز و شب چو موری
مدان خون خوردن خود را تنعم
فغان از حرص موش و مور مردم
فغان زین عنکبوتان مگس خوار
همه چون کرکسان در بند مردار
فغان از حرص موش استخوان رند
همه سگ سیرتان زشت پیوند
اگر نه معدهٔ خون خواره بودی
کجا مردم چنین بیچاره بودی
شبان روزی فتاده در تک و تاز
که تا کار شکم را چون دهد ساز
بمانده در غم آبی و نانی
که تا پر گردد این دوزخ زمانی
زهر رنجی که مردم راز خویش است
تقاضاء شکم از جمله بیش است
شکم از تو برآورد آتش و دود
ازین دوزخ بدان دوزخ رسی زود
اگر صوفی ببیند زلهٔ تو
نشیند بی شکی در پلهٔ تو
همی پر کن که گر در تو دلی هست
ز تو پهلو تهی کردست پیوست
تو گاو نفس در پروار بستی
بسجده کردنش زنار بستی
بمکر آن گاو کز زر سامری کرد
سجود آن گاو را خلق از خری کرد
ترا تا گاو نفست سیر نبود
اگر صد کار داری دیر نبود
شکم چون پر شد و در ناز افتاد
قوی باری ز پشتت باز افتاد
ترا درچاه تن افتاد جانی
بدست او ز جایی ریسمانی
بحیلت گرگ نفست را زبون کن
برآی از چاه او را سرنگون کن
اگر در چاه مانی هم چو روباه
بدرد گرگ نفست در بن چاه
ز چنگ گربگان خون ریز دیده
برون آمد ز سوراخی چنان تنگ
که با تنگی او بودی جهان تنگ
بکنج خانهٔ کورا گمان بود
قضا را خایهٔ مرغی نهان بود
بسوی بیضه آمد پای برداشت
ولی دستش نداد از جای برداشت
نه بروی چنگل او را ظفر بود
نه دندانش ببردن کارگر بود
چو بسیاری بگرد بیضه درگشت
عجایب حیلهٔ بر ساخت برگشت
بیامد بانک زد موشی دگر را
بپیش او فرو گفت این خبر را
درآمد موش زیر بیضه درشد
دو دست و پای او گردش کمر شد
گرفتش موش دیگر زود دنبال
کشیدش تا به پیش خانه در حال
ز بیرون گربه در پس کمین داشت
مگر آن شیر دل بر موش کین داشت
بجست از پس بسوی موش گستاخ
مگر بس تنگ بود آن موش سوراخ
در آن تنگی ز بیم گربه ناگاه
گرفت آن موش با آن بیضه در راه
بچنگل گربه برکند از همش زود
خلاصی داد از حرص و غمش زود
ببین تا چند جان کند آن ستم کار
که تا شد هم ببند خود گرفتار
موافق گفت با هم مرد رهبر
مثال موش با موش سیه سر
الا ای روز و شب در حرص پویان
بحیلت هم چو مور و موش جویان
حریصی بر سرت کرده فساری
ترا حرص است و اشتر را مهاری
شبان روزی چو اختر روز کوری
اسیر حرص روز و شب چو موری
مدان خون خوردن خود را تنعم
فغان از حرص موش و مور مردم
فغان زین عنکبوتان مگس خوار
همه چون کرکسان در بند مردار
فغان از حرص موش استخوان رند
همه سگ سیرتان زشت پیوند
اگر نه معدهٔ خون خواره بودی
کجا مردم چنین بیچاره بودی
شبان روزی فتاده در تک و تاز
که تا کار شکم را چون دهد ساز
بمانده در غم آبی و نانی
که تا پر گردد این دوزخ زمانی
زهر رنجی که مردم راز خویش است
تقاضاء شکم از جمله بیش است
شکم از تو برآورد آتش و دود
ازین دوزخ بدان دوزخ رسی زود
اگر صوفی ببیند زلهٔ تو
نشیند بی شکی در پلهٔ تو
همی پر کن که گر در تو دلی هست
ز تو پهلو تهی کردست پیوست
تو گاو نفس در پروار بستی
بسجده کردنش زنار بستی
بمکر آن گاو کز زر سامری کرد
سجود آن گاو را خلق از خری کرد
ترا تا گاو نفست سیر نبود
اگر صد کار داری دیر نبود
شکم چون پر شد و در ناز افتاد
قوی باری ز پشتت باز افتاد
ترا درچاه تن افتاد جانی
بدست او ز جایی ریسمانی
بحیلت گرگ نفست را زبون کن
برآی از چاه او را سرنگون کن
اگر در چاه مانی هم چو روباه
بدرد گرگ نفست در بن چاه
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
براهی بود چاهی بس خجسته
رسن را در دو سر در دلوبسته
چو از بالا تهی دلوی درآمد
ز شیب او یکی پر بر سرآمد
مگر میشد یکی سرگشته روباه
در آن چاه اوفتاد از راه ناگاه
چودید آن دلو شد در دلو تن زد
بدستان دست محکم در رسن زد
یکی گرگ کهن شد با سر چاه
درون چاه دید افتاده روباه
برو به گفت اگر مشتاق مایی
فرو آیم بگو یا تو برآیی
اگر از چه برون آیی ترا به
درین صحرا چو من گرگ آشنا به
جوابش داد آن روباه دل تنگ
که من لنگم تو به کایی برلنگ
نشست آن گرگ در دلو روان زود
روان شد دلو چون تیر از کمان زود
همی چندان که میشد دلو در چاه
ببالا می برآمد نیز روباه
میان راه چون درهم رسیدند
بره هم روی یک دیگر بدیدند
زبان بگشاد آن گرگ ستم کار
که ای روبه مرا تنها بمگذار
جوابش داد آن روباه قلاش
که تو میرو من اینک آمدم باش
امان کی یافت آن گرگ دغل باز
که با روبه کند گرگ آشتی ساز
چنان آن دلو او را زود میبرد
که گفتی باد صرصر دود میبرد
همی تا گرگ را در چه خبر بود
نگه میکرد روبه بر زبر بود
چه درمان بود آن گرگ کهن را
که درمان نیست این سخن را
چو در چاه اوفتاد آن گرگ بدخوی
رهایی یافت روباه سخن گوی
تنت چاهیست جان در وی فتاده
ز گرگ نفس از سر پی فتاده
بگو تا جان بحبل الله زند دست
تواند بوک زین چاه بلا رست
سگیست این نفس در گلخن بمانده
ز بهر استخوان در تن بمانده
اگر با استخوان کیبویی تو
مباش ایمن سگی در پهلویی تو
رسن را در دو سر در دلوبسته
چو از بالا تهی دلوی درآمد
ز شیب او یکی پر بر سرآمد
مگر میشد یکی سرگشته روباه
در آن چاه اوفتاد از راه ناگاه
چودید آن دلو شد در دلو تن زد
بدستان دست محکم در رسن زد
یکی گرگ کهن شد با سر چاه
درون چاه دید افتاده روباه
برو به گفت اگر مشتاق مایی
فرو آیم بگو یا تو برآیی
اگر از چه برون آیی ترا به
درین صحرا چو من گرگ آشنا به
جوابش داد آن روباه دل تنگ
که من لنگم تو به کایی برلنگ
نشست آن گرگ در دلو روان زود
روان شد دلو چون تیر از کمان زود
همی چندان که میشد دلو در چاه
ببالا می برآمد نیز روباه
میان راه چون درهم رسیدند
بره هم روی یک دیگر بدیدند
زبان بگشاد آن گرگ ستم کار
که ای روبه مرا تنها بمگذار
جوابش داد آن روباه قلاش
که تو میرو من اینک آمدم باش
امان کی یافت آن گرگ دغل باز
که با روبه کند گرگ آشتی ساز
چنان آن دلو او را زود میبرد
که گفتی باد صرصر دود میبرد
همی تا گرگ را در چه خبر بود
نگه میکرد روبه بر زبر بود
چه درمان بود آن گرگ کهن را
که درمان نیست این سخن را
چو در چاه اوفتاد آن گرگ بدخوی
رهایی یافت روباه سخن گوی
تنت چاهیست جان در وی فتاده
ز گرگ نفس از سر پی فتاده
بگو تا جان بحبل الله زند دست
تواند بوک زین چاه بلا رست
سگیست این نفس در گلخن بمانده
ز بهر استخوان در تن بمانده
اگر با استخوان کیبویی تو
مباش ایمن سگی در پهلویی تو
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که موشی در بیابان
مگر دید اشتری را بی نگهبان
مهارش سخت بگرفت و دوان شد
که تا اشتر بآسانی روان شد
چو آوردش بسوراخی که بودش
نبودش جای آن اشتر چه سودش
بدو گفت اشتر ای گم کرده راهت
من اینک آمدم کو جایگاهت
ترا چون نیست از سستی سرخویش
بدین عدت مرا آری بر خویش
کجا آید برون تنگ روزن
چو من اشتر بدین سوراخ سوزن
برو از جان خود برگیر این بار
که اشتر گربه افتادست این کار
برو دم درکش ای موش سیه سر
که نتوانی شد استر را سیه گر
برو ای مور خود را خانهٔ جوی
سخن در خورد خود از دانهٔ گوی
ترا ای موردازآن دل خوش فتادست
که کیک تو عماری کش فتادست
مگر دید اشتری را بی نگهبان
مهارش سخت بگرفت و دوان شد
که تا اشتر بآسانی روان شد
چو آوردش بسوراخی که بودش
نبودش جای آن اشتر چه سودش
بدو گفت اشتر ای گم کرده راهت
من اینک آمدم کو جایگاهت
ترا چون نیست از سستی سرخویش
بدین عدت مرا آری بر خویش
کجا آید برون تنگ روزن
چو من اشتر بدین سوراخ سوزن
برو از جان خود برگیر این بار
که اشتر گربه افتادست این کار
برو دم درکش ای موش سیه سر
که نتوانی شد استر را سیه گر
برو ای مور خود را خانهٔ جوی
سخن در خورد خود از دانهٔ گوی
ترا ای موردازآن دل خوش فتادست
که کیک تو عماری کش فتادست
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
بوقت نزع پیری زار بگریست
بدو گفتند پیرا گریه از چیست
چنین گفت او که اندر قرب صد سال
دری میکوفتم من در همه حال
کنون خواهد گشاد آن در بیک بار
از آن میگریم از حسرت چنین زار
که آگه نیستم کین در بعادت
شقاوت میگشاید یا سعادت
فرو میافتم از چرخ برین من
کجا آیم ندانم بر زمین من
مثالم کعبتین شش سو آید
که تا خود بر کدامین پهلو آید
در آن ساعت که جان از تن رها شد
دو عالم آن زمان از هم جدا شد
ازین سو تن ببیهوشی فرو رفت
وزان سو جان بخاموشی فرو رفت
که داند کین دو را کز هم جدا شد
کجا بود و کجا آمد کجا شد
جوامردا ازین نبود زیانت
که گویی خواب خوش باد ای جوانت
اگر بیتی خوشت آید ز جایی
من بیچاره را گویی دعایی
مرا کاری برآید روزگاری
ترا بزیان نیاید هیچ کاری
دعایی زود رو چون گشت نزدیک
مرا نوری بود درخاک تاریک
مرا راحت ترا باشد ثوابی
خلاصم باشدار باشد عقابی
تو خوش بنشسته در دنیای فانی
که من درخاک چون باشم نهانی
زهی ناخوش رهی در پیش ما را
زهی بی شفقتی برخویش ما را
بدو گفتند پیرا گریه از چیست
چنین گفت او که اندر قرب صد سال
دری میکوفتم من در همه حال
کنون خواهد گشاد آن در بیک بار
از آن میگریم از حسرت چنین زار
که آگه نیستم کین در بعادت
شقاوت میگشاید یا سعادت
فرو میافتم از چرخ برین من
کجا آیم ندانم بر زمین من
مثالم کعبتین شش سو آید
که تا خود بر کدامین پهلو آید
در آن ساعت که جان از تن رها شد
دو عالم آن زمان از هم جدا شد
ازین سو تن ببیهوشی فرو رفت
وزان سو جان بخاموشی فرو رفت
که داند کین دو را کز هم جدا شد
کجا بود و کجا آمد کجا شد
جوامردا ازین نبود زیانت
که گویی خواب خوش باد ای جوانت
اگر بیتی خوشت آید ز جایی
من بیچاره را گویی دعایی
مرا کاری برآید روزگاری
ترا بزیان نیاید هیچ کاری
دعایی زود رو چون گشت نزدیک
مرا نوری بود درخاک تاریک
مرا راحت ترا باشد ثوابی
خلاصم باشدار باشد عقابی
تو خوش بنشسته در دنیای فانی
که من درخاک چون باشم نهانی
زهی ناخوش رهی در پیش ما را
زهی بی شفقتی برخویش ما را
عطار نیشابوری : خسرونامه
در پرداختن این داستان
الا ای جوهر قدسی کجایی
نه در عرش و نه در کرسی کجایی
نه در کونین و نه در عالمینی
که سرگردان بین الاصبعینی
گرت نقدست دنیی دین توداری
یکی دلدار برسیمین توداری
پس آن جامی که گویم این سخن دان
تو آن می بیخودی خویشتن دان
چو کار افتاده و محرم تو باشی
اگر دل گویمت آنهم تو باشی
اگر من شعر سازم جامهٔ راز
تو مرد راز شو جامه بینداز
کنون گر تو چنین کردی که گفتم
فشانم بر تو هر درّی که سفتم
رفیقی داشتم کو حاصلی داشت
بجان در کار من بسته دلی داشت
مرا گفتا چو خسرونامه امروز
فروغ خسروی دارد دلفروز
اگرچه قصهایی بس دلنوازست
چگویم قصه کوته بس درازست
اگر موجز کنی این داستان را
نماند هیچ خار آن بوستان را
چو اندر راز قشر و مغز باشد
همه روغن گزینی نغز باشد
دگر توحید و نعت و پند و امثال
که خسرونامه را بود اوّل حال
چو در اسرار نامه گفتهیی باز
دو موضع کردهیی یک چیز آغاز
اگرچه اوستادانی که هستند
ره توحید و نعت و پند جستند
ولیک اندک سخن گفتند از آن دست
نهانی نیست میبین تا چنان هست
ترا دادست این قوّت خداوند
که در توحید و نعتت نیست مانند
اگر توحیدی و نعتی بگویی
جزای آن ترابس این نکویی
چو او در حق این قصّه نکو گفت
چنان کردم همی القصّه کو گفت
برون کردم از آنجا انتخابی
برآوردم ز یک یک فصل بابی
خدا را نعت و توحیدی بگفتم
ز هر در دُرّ حکمت نیز سُفتم
اگرچیزی ترازش رازیان داشت
بگردانیدم از طرزی که آن داشت
سخن بعضی که چون زر نامور شد
در آتش بُردمش تا آب زر شد
مصیبت نامه کاندوه جهانست
الهی نامه کاسرار عیانست
بداروخانه کردم هر دو آغاز
چگویم زود رستم زین و آن باز
بداروخانه پانصد شخص بودند
که در هر روز نبضم مینمودند
میان آن همه گفت و شنیدم
سخن را به ازین نوعی ندیدم
اگر عیبی بود، گر عیب پوشی
چو تحسین نکنیم باری خموشی
مصیبت نامه زاد رهروانست
الهی نامه گنج خسروانست
جهان معرفت اسرار نامهست
بهشت اهل دل مختار نامهست
مقامات طیور امّا چنانست
که مرغ عشق را معراج جانست
چو خسرونامه را طرزی عجیبست
ز طرز او که و مه را نصیبست
کنون بشنو سخن تا راز گویم
ز مغز قصّه، معنی بازگویم
که در هر نقطه صد معنی نهانست
ولی در چشم صاحبدل عیانست
نه در عرش و نه در کرسی کجایی
نه در کونین و نه در عالمینی
که سرگردان بین الاصبعینی
گرت نقدست دنیی دین توداری
یکی دلدار برسیمین توداری
پس آن جامی که گویم این سخن دان
تو آن می بیخودی خویشتن دان
چو کار افتاده و محرم تو باشی
اگر دل گویمت آنهم تو باشی
اگر من شعر سازم جامهٔ راز
تو مرد راز شو جامه بینداز
کنون گر تو چنین کردی که گفتم
فشانم بر تو هر درّی که سفتم
رفیقی داشتم کو حاصلی داشت
بجان در کار من بسته دلی داشت
مرا گفتا چو خسرونامه امروز
فروغ خسروی دارد دلفروز
اگرچه قصهایی بس دلنوازست
چگویم قصه کوته بس درازست
اگر موجز کنی این داستان را
نماند هیچ خار آن بوستان را
چو اندر راز قشر و مغز باشد
همه روغن گزینی نغز باشد
دگر توحید و نعت و پند و امثال
که خسرونامه را بود اوّل حال
چو در اسرار نامه گفتهیی باز
دو موضع کردهیی یک چیز آغاز
اگرچه اوستادانی که هستند
ره توحید و نعت و پند جستند
ولیک اندک سخن گفتند از آن دست
نهانی نیست میبین تا چنان هست
ترا دادست این قوّت خداوند
که در توحید و نعتت نیست مانند
اگر توحیدی و نعتی بگویی
جزای آن ترابس این نکویی
چو او در حق این قصّه نکو گفت
چنان کردم همی القصّه کو گفت
برون کردم از آنجا انتخابی
برآوردم ز یک یک فصل بابی
خدا را نعت و توحیدی بگفتم
ز هر در دُرّ حکمت نیز سُفتم
اگرچیزی ترازش رازیان داشت
بگردانیدم از طرزی که آن داشت
سخن بعضی که چون زر نامور شد
در آتش بُردمش تا آب زر شد
مصیبت نامه کاندوه جهانست
الهی نامه کاسرار عیانست
بداروخانه کردم هر دو آغاز
چگویم زود رستم زین و آن باز
بداروخانه پانصد شخص بودند
که در هر روز نبضم مینمودند
میان آن همه گفت و شنیدم
سخن را به ازین نوعی ندیدم
اگر عیبی بود، گر عیب پوشی
چو تحسین نکنیم باری خموشی
مصیبت نامه زاد رهروانست
الهی نامه گنج خسروانست
جهان معرفت اسرار نامهست
بهشت اهل دل مختار نامهست
مقامات طیور امّا چنانست
که مرغ عشق را معراج جانست
چو خسرونامه را طرزی عجیبست
ز طرز او که و مه را نصیبست
کنون بشنو سخن تا راز گویم
ز مغز قصّه، معنی بازگویم
که در هر نقطه صد معنی نهانست
ولی در چشم صاحبدل عیانست
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۴
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۱۵
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۴۰
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۲۵
عطار نیشابوری : باب دهم: در معانی مختلف كه تعلّق به روح دارد
شمارهٔ ۳۰
عطار نیشابوری : باب دهم: در معانی مختلف كه تعلّق به روح دارد
شمارهٔ ۳۱
عطار نیشابوری : باب دهم: در معانی مختلف كه تعلّق به روح دارد
شمارهٔ ۴۳
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۱۲
عطار نیشابوری : باب نوزدهم: در ترك تفرقه گفتن و جمعیت جستن
شمارهٔ ۲۲
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۳۲
عطار نیشابوری : باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق
شمارهٔ ۱۶
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۱۸
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۹۹