عبارات مورد جستجو در ۵۱۰ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵١۵
رضی ملت و دین ایکه با افاضت تو
برسم طعنه توان گفت ابر را فیاض
توئیکه لازم ذاتی بود جواهر را
بعهد بخشش عامت زوال چون اعراض
ز همت تو که قانون جود اساس نهاد
محصل است همه وقت امید را اغراض
جهان فضل و هنر را ز فتحباب کفت
بخشگسال کرم تازه و ترست ریاض
قضیه ایست مرا با تو عرض خواهم کرد
سزد کزان نکند طبع نازکت اعراض
در آنجریده که مدحت سواد میکردم
بسان نامه اعمال من نمانده بیاض
ز خازن کرمت بر سبیل گستاخی
همیکنم ورقی چند کاغذ استقراض
اگر چه از مرض احتیاج ابن یمین
شدست با همه رندی چو زاهدی مرتاض
ولی معالج دارالشفای مکرمتت
برد بداروی احسان هزار ازین امراض
برسم طعنه توان گفت ابر را فیاض
توئیکه لازم ذاتی بود جواهر را
بعهد بخشش عامت زوال چون اعراض
ز همت تو که قانون جود اساس نهاد
محصل است همه وقت امید را اغراض
جهان فضل و هنر را ز فتحباب کفت
بخشگسال کرم تازه و ترست ریاض
قضیه ایست مرا با تو عرض خواهم کرد
سزد کزان نکند طبع نازکت اعراض
در آنجریده که مدحت سواد میکردم
بسان نامه اعمال من نمانده بیاض
ز خازن کرمت بر سبیل گستاخی
همیکنم ورقی چند کاغذ استقراض
اگر چه از مرض احتیاج ابن یمین
شدست با همه رندی چو زاهدی مرتاض
ولی معالج دارالشفای مکرمتت
برد بداروی احسان هزار ازین امراض
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٠٧
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۴٠
ای نسیم صبحدم زانجا که لطف طبع تست
گر چه میدانم که هستی سخت سست و ناتوان
یک سحر بگذر ز بهر خاطر ابن یمین
بر جناب خسرو عادل امیر شه نشان
سرور گیتی شهاب دولت و دین بوالفتوح
آنکه زیبد خاک پایش تاج فرق فرقدان
آنکه باز همت او چون کند عزم شکار
کرکس گردون رباید چون کبوتر ز آشیان
چون بدانعالیجناب جنت آسا بگذری
عرضه دار اول زمین بوسم بعزت بعد از آن
گو رهی ز انعام عامت داشتی اسبی پیلتن
گفته ئی بودند او و رخش رستم توأمان
نرم رو بودی چو آب و تیزتک مانند باد
سم چون پولاد او بر خاک ره آتش فشان
گه شدی سوی بلندی چون دعای مستجاب
گه به پستی آمدی همچون قضای آسمان
بر مثال اسب شطرنج از بساط روزگار
طرح کردش چرخ بازیگر بحیلت ناگهان
وینزمان در پیش دارد بنده راهی آنچنانک
کش سر و پائی نمی بیند چو راه کهکشان
خاصه در فصلی که مرغابی ز سرما روز و شب
در هوای بابزن باشد بر آتش پر زنان
آنچنان راهی درینموسم که گفتم وصف آن
با دلی ازغم سبکسار و زمحنت سرگران
ای سوار عرصه مردی و رادی ذات تو
خود بگو آخر پیاده قطع کردن میتوان
تا ز دور چرخ گردان اشهب روز سپید
ادهم شب را بود پیوسته اندر پی دوان
ابلق توسن نهاد آسمان رام تو باد
بخت و دولت در رکاب و فتح و نصرت همعنان
گر چه میدانم که هستی سخت سست و ناتوان
یک سحر بگذر ز بهر خاطر ابن یمین
بر جناب خسرو عادل امیر شه نشان
سرور گیتی شهاب دولت و دین بوالفتوح
آنکه زیبد خاک پایش تاج فرق فرقدان
آنکه باز همت او چون کند عزم شکار
کرکس گردون رباید چون کبوتر ز آشیان
چون بدانعالیجناب جنت آسا بگذری
عرضه دار اول زمین بوسم بعزت بعد از آن
گو رهی ز انعام عامت داشتی اسبی پیلتن
گفته ئی بودند او و رخش رستم توأمان
نرم رو بودی چو آب و تیزتک مانند باد
سم چون پولاد او بر خاک ره آتش فشان
گه شدی سوی بلندی چون دعای مستجاب
گه به پستی آمدی همچون قضای آسمان
بر مثال اسب شطرنج از بساط روزگار
طرح کردش چرخ بازیگر بحیلت ناگهان
وینزمان در پیش دارد بنده راهی آنچنانک
کش سر و پائی نمی بیند چو راه کهکشان
خاصه در فصلی که مرغابی ز سرما روز و شب
در هوای بابزن باشد بر آتش پر زنان
آنچنان راهی درینموسم که گفتم وصف آن
با دلی ازغم سبکسار و زمحنت سرگران
ای سوار عرصه مردی و رادی ذات تو
خود بگو آخر پیاده قطع کردن میتوان
تا ز دور چرخ گردان اشهب روز سپید
ادهم شب را بود پیوسته اندر پی دوان
ابلق توسن نهاد آسمان رام تو باد
بخت و دولت در رکاب و فتح و نصرت همعنان
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٠۴
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۶٨
گفتم دلا توئیکه همه عمر بوده ئی
بر مطلب و مقاصد خود کامران شده
رای تو در تفحص اسرار کاینات
بگذشته از مکان زبر لامکان شده
هنگام نظم گوهر شهوار خاطرت
چون ابر نوبهار جواهر فشان شده
گردون پیر بر تو اگر جست برتری
غالب بر او بقوت بخت جوان شده
هر گه که رای انور تو گشته آشکار
خورشید همچو ذره بسایه نهان شده
اکنون بگوی کز چه سبب در میان خلق
مردی بسان لطف و کرم بر کران شده
عقل از زبان دل نفسی زد براستی
سرمایه حیات چو آب روان شده
گفت آنهمه فضایل و آداب و علم و حلم
کم نیست بلکه بیشترک هم ازان شده
لیکن چه سود مایه من نیست جز هنر
وان نیز نفص اکثر اهل زمان شده
دارم مفرحی که ز ترکیب گوهرش
زو دل گرفته قوت و او قوت جان شده
ابن یمین بساغر تضمین چشاندت
کان حسب حال اوست بگیتی عیان شده
بازار فضل کاسد و سرمایه در تلف
نرخ متاع فاتر و سودش زیان شده
ما را هنر متاع و خریدار عیبجوی
ز آنست نام ما بجهان بی نشان شده
بر مطلب و مقاصد خود کامران شده
رای تو در تفحص اسرار کاینات
بگذشته از مکان زبر لامکان شده
هنگام نظم گوهر شهوار خاطرت
چون ابر نوبهار جواهر فشان شده
گردون پیر بر تو اگر جست برتری
غالب بر او بقوت بخت جوان شده
هر گه که رای انور تو گشته آشکار
خورشید همچو ذره بسایه نهان شده
اکنون بگوی کز چه سبب در میان خلق
مردی بسان لطف و کرم بر کران شده
عقل از زبان دل نفسی زد براستی
سرمایه حیات چو آب روان شده
گفت آنهمه فضایل و آداب و علم و حلم
کم نیست بلکه بیشترک هم ازان شده
لیکن چه سود مایه من نیست جز هنر
وان نیز نفص اکثر اهل زمان شده
دارم مفرحی که ز ترکیب گوهرش
زو دل گرفته قوت و او قوت جان شده
ابن یمین بساغر تضمین چشاندت
کان حسب حال اوست بگیتی عیان شده
بازار فضل کاسد و سرمایه در تلف
نرخ متاع فاتر و سودش زیان شده
ما را هنر متاع و خریدار عیبجوی
ز آنست نام ما بجهان بی نشان شده
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۴۵
سرا فاضل آفاق رکن ملت و دین
توئی که زبده اسلاف و فخر اخلافی
هر آن رموز کز آن عین عقل قاصر ماند
کند حقایق آن را بیانت کشافی
چگونه گوهر و صفت بسلک نظم آرم
که شرح فضل تو مشکل توان بوصافی
ز دیده همچو صراحی مدام خون بارد
کسی که با تو ندارد مدام دل صافی
کمینه بنده عالیجناب ابن یمین
که هست از ره اخلاص در وفا وافی
ز بندگی تو دور اوفتاده در تب و لرز
چو خاشه بر سر دریای خوی شده طافی
شفای خسته دلان چون ز تست لطف بود
بیک دو جرعه گلابش اگر شوی شافی
توئی که زبده اسلاف و فخر اخلافی
هر آن رموز کز آن عین عقل قاصر ماند
کند حقایق آن را بیانت کشافی
چگونه گوهر و صفت بسلک نظم آرم
که شرح فضل تو مشکل توان بوصافی
ز دیده همچو صراحی مدام خون بارد
کسی که با تو ندارد مدام دل صافی
کمینه بنده عالیجناب ابن یمین
که هست از ره اخلاص در وفا وافی
ز بندگی تو دور اوفتاده در تب و لرز
چو خاشه بر سر دریای خوی شده طافی
شفای خسته دلان چون ز تست لطف بود
بیک دو جرعه گلابش اگر شوی شافی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۶۵
گذر کن از ره لطف ای نسیم باد شمال
بخاک درگه نوئین شهنشان کرتای
امیر عالم عادل که غیر او نرسید
ز خسروان جهان کس درین سپنج سرای
به بی نظیری عنقا و همت شهباز
بدلفریبی طاوس و فرخی همای
ز رهبری سعادت همانزمان که رسی
بدان خجسته جناب ای نسیم روح افزای
نخست بوسه ده آن آستان عالی را
بس آنکه از در تقریر اشتیاق درای
نیاز ابن یمین عرضه کن بشرط ادب
بگوی کای مه و مهرت خجل ز روی و زرای
تو آفتابی و من ذره هوا دارت
چو آفتاب سوی ذره التفات نمای
بخاک درگه نوئین شهنشان کرتای
امیر عالم عادل که غیر او نرسید
ز خسروان جهان کس درین سپنج سرای
به بی نظیری عنقا و همت شهباز
بدلفریبی طاوس و فرخی همای
ز رهبری سعادت همانزمان که رسی
بدان خجسته جناب ای نسیم روح افزای
نخست بوسه ده آن آستان عالی را
بس آنکه از در تقریر اشتیاق درای
نیاز ابن یمین عرضه کن بشرط ادب
بگوی کای مه و مهرت خجل ز روی و زرای
تو آفتابی و من ذره هوا دارت
چو آفتاب سوی ذره التفات نمای
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ١ - در تعریف بهار و مدح تاج الدین علی سربداری
باز فراش چمن یعنی نسیم نوبهار
بر چمن گسترده فرشی از پرند هفتکار
بر زمین گوئی که عکس آسمان افتاد باز
شد زمین چون آسمان در کسوت گوهر نگار
ز امتزاج خاک یابی باد را مشکین نفس
در مزاج لاله بینی آب را آتش شعار
گل سلیمانست پنداری بدار الملک باغ
ز آنکه تختش را بهر سو میبرد باد بهار
لاله گوئی مجمری لعلست کاندر وی صبا
نافه های مشک میریزد ز سرو جویبار
سر بر آرد از کمینگه گربه بید از بهر صید
چون همی بیند که پای بط بر آمد از چنار
طبع استاد طبیعت بین که از تأثیر او
غنچه شد پیکان نما و بید شد خنجر گذار
بار دیگر در زمین از صنع رب العالمین
همچو بزم خسرو آفاق تاج ملک و دین
بر چمن چون کرد باد نوبهاری گلفشان
شد چمن در باغ چون بر چرخ راه کهکشان
حبذا فصلی که نرگس بی می از تأثیر او
میکند مستی و مخموری چو چشم مهوشان
صبحدم باد سحر سرمست در بستان جهد
طره شمشاد گیرد میبرد هر سو کشان
چون صبا عنبر نسیم و خاک مشک آمیز شد
خیز و تاب آتش غم را بآب رز نشان
اندرین موسم که آید چون نسیم نو بهار
اهل عالم را دهد از روضه طوبی نشان
عشرت ار خواهی که رانی همچو بلبل با نوا
بر مثال تازه گل برگی که داری برفشان
ور همیخواهی که دائم خوش بر آئی همچو سرو
عقل ناصح پیشه را در بزم صاحب بینشان
خسروی کاندر کفش باشد بروز رزم و کین
لاله چون بر رمح مینا گون سنان بسدین
چون دم عیسی عهد آمد نسیم صبحگاه
شاید ار جان یابد از لطفش تن مردم گیاه
ز آنکه باد صبحگاهی از طریق خاصیت
شد چو آب زندگی راحت فزای و رنج کاه
در شگفتم از بنفشه تا چرا شد قد او
در جوانی بر مثال قامت پیران دو تاه
شکل نرگس بین که چون از سیم میتا بدزرش
گوئیا خورشید تابانست بر رخسار ماه
گوئیا جرمی ازین ازرق لباس آمد پدید
شد دو تا چون صوفیان تا عذر خواهد از گناه
ابر نیسانی چو جام سرخ گل پر مل کند
توبه پرهیزکاران شاید ار گردد تباه
ای بت گلرخ بیا و بیدق عشرت بران
تا شوم فرزین صفت از باده دستور شاه
آنکه از بحر کفش گه ابر گردد خوشه چین
پر گهر آید کنون دست چنار از آستین
آنکه بهر نصرتش دائم بصد گرمی و تاب
خنجر زرین کشد بر روی خصمش آفتاب
طره هندوی شب را از برای رایتش
آسمان پرچم کند بر رمح زرین شهاب
در جهان ازیمن عدلش بر نمیگیرد کسی
تیغ بران جز خطیب و هست آنهم در قراب
تا ز باغ عدل او خوردست فتنه کو کنار
بر نمیگیرد چو بخت حاسدانش سر ز خواب
از سموم خشم ظالم سوز او بیند خرد
آنکه شیر شرزه میافتد ز تب در سوز و تاب
گر شراری ز آتش قهرش بدریا بگذرد
عیبه های جوشن ماهی بسوزد اندر آب
ور نسیم لطف او یکره وزد بر گرزه مار
مهره گردد در بن دندان او یکسر لعاب
گر ارادت یکزمان با قدرتش گردد قرین
پوست با پشت پلنگ آرد بحکم از پشت زین
گر گذر یابد ز خلق او نسیمی بر چمن
گل زغیرت تا بپای از سر بدرد پیرهن
روز رزم و گاه بزم آید ز لطف و عنف او
زندگانرا تن بجان و مردگان را جان بتن
ذره ئی از نور رایش کرد خورشید اقتباس
تا جهان افروز شد شمعی برین نیلی لگن
فی المثل گر اطلس گردون بپوشد دشمنش
همچو کرم قز نخستین کسوتش باشد کفن
گر نرفتی در ضمان روزی خلقانرا کفش
کی شدندی منتظم ارکان بهم در یک قرن
قرنها باید که آید همچو او صاحبقران
بشنو اندر صورت تضمین مثال او زمن
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
خون لعل اندر عروق کان همی گردد نگین
تا شود با خاتم گیتی ستانش همنشین
ای شده بر ذات پاکت ختم کار سروری
همچو بر ذات محمد کسوت پیغمبری
آسمان سرگشته و حیران ز رشک رأی تست
ور نه پا بر جا روا بودی سپهر چنبری
پیش قدت گر فلک لاف سرافرازی زند
عقل داند معجز موسی ز سحر سامری
شاید ار ناهید و بهرامت بگاه رزم و بزم
آن شود خنجر گذار و این کند خنیا گری
خسرو عالیجنابت را جهان گفتی خرد
گر نبودی بر جهان گردون دون را سروری
خاکپایت را فلک گر تاج سر خواند مرنج
نرخ گوهر نشکند هرگز بنقص مشتری
چون توئی را کی تواند گفت مدحت چون منی
تا کجا باشد توان دانست حد شاعری
انوری شد آفتاب و ازرقی چرخ برین
تا ثنای حضرتت گویند چون ابن یمین
خسروا چون ابر دستت رسم زر پاشی نهاد
در کف دریا بماند حسرتش پیوسته باد
آفتاب جود تو چون سایه بر گیتی فکند
شد جهانرا ذکر جود حاتم طائی زیاد
زر بحصن کان درون بندی گران بر پای داشت
کلک دربارت میان بر بست و بندش را گشاد
یافتند انعام عامت اهل عالم جز دو کس
من بگویم کز چه حرمان بهره ایشان فتاد
آن یک از گیتی برون شد پیشتر از عهد تو
وین دگر در نوبت دورانت از ما در نزاد
تا بخندد نوبهار از گریه مژگان ابر
تا نگردد شام هرگز همنشین بامداد
باد خندان نوبهارت تازه از آبحیات
بامداد عشرتت را شام غم در پی مباد
بر ثنای حضرتت گوید سپهرم آفرین
در دعای دولتت آمین کند چرخ برین
بر چمن گسترده فرشی از پرند هفتکار
بر زمین گوئی که عکس آسمان افتاد باز
شد زمین چون آسمان در کسوت گوهر نگار
ز امتزاج خاک یابی باد را مشکین نفس
در مزاج لاله بینی آب را آتش شعار
گل سلیمانست پنداری بدار الملک باغ
ز آنکه تختش را بهر سو میبرد باد بهار
لاله گوئی مجمری لعلست کاندر وی صبا
نافه های مشک میریزد ز سرو جویبار
سر بر آرد از کمینگه گربه بید از بهر صید
چون همی بیند که پای بط بر آمد از چنار
طبع استاد طبیعت بین که از تأثیر او
غنچه شد پیکان نما و بید شد خنجر گذار
بار دیگر در زمین از صنع رب العالمین
همچو بزم خسرو آفاق تاج ملک و دین
بر چمن چون کرد باد نوبهاری گلفشان
شد چمن در باغ چون بر چرخ راه کهکشان
حبذا فصلی که نرگس بی می از تأثیر او
میکند مستی و مخموری چو چشم مهوشان
صبحدم باد سحر سرمست در بستان جهد
طره شمشاد گیرد میبرد هر سو کشان
چون صبا عنبر نسیم و خاک مشک آمیز شد
خیز و تاب آتش غم را بآب رز نشان
اندرین موسم که آید چون نسیم نو بهار
اهل عالم را دهد از روضه طوبی نشان
عشرت ار خواهی که رانی همچو بلبل با نوا
بر مثال تازه گل برگی که داری برفشان
ور همیخواهی که دائم خوش بر آئی همچو سرو
عقل ناصح پیشه را در بزم صاحب بینشان
خسروی کاندر کفش باشد بروز رزم و کین
لاله چون بر رمح مینا گون سنان بسدین
چون دم عیسی عهد آمد نسیم صبحگاه
شاید ار جان یابد از لطفش تن مردم گیاه
ز آنکه باد صبحگاهی از طریق خاصیت
شد چو آب زندگی راحت فزای و رنج کاه
در شگفتم از بنفشه تا چرا شد قد او
در جوانی بر مثال قامت پیران دو تاه
شکل نرگس بین که چون از سیم میتا بدزرش
گوئیا خورشید تابانست بر رخسار ماه
گوئیا جرمی ازین ازرق لباس آمد پدید
شد دو تا چون صوفیان تا عذر خواهد از گناه
ابر نیسانی چو جام سرخ گل پر مل کند
توبه پرهیزکاران شاید ار گردد تباه
ای بت گلرخ بیا و بیدق عشرت بران
تا شوم فرزین صفت از باده دستور شاه
آنکه از بحر کفش گه ابر گردد خوشه چین
پر گهر آید کنون دست چنار از آستین
آنکه بهر نصرتش دائم بصد گرمی و تاب
خنجر زرین کشد بر روی خصمش آفتاب
طره هندوی شب را از برای رایتش
آسمان پرچم کند بر رمح زرین شهاب
در جهان ازیمن عدلش بر نمیگیرد کسی
تیغ بران جز خطیب و هست آنهم در قراب
تا ز باغ عدل او خوردست فتنه کو کنار
بر نمیگیرد چو بخت حاسدانش سر ز خواب
از سموم خشم ظالم سوز او بیند خرد
آنکه شیر شرزه میافتد ز تب در سوز و تاب
گر شراری ز آتش قهرش بدریا بگذرد
عیبه های جوشن ماهی بسوزد اندر آب
ور نسیم لطف او یکره وزد بر گرزه مار
مهره گردد در بن دندان او یکسر لعاب
گر ارادت یکزمان با قدرتش گردد قرین
پوست با پشت پلنگ آرد بحکم از پشت زین
گر گذر یابد ز خلق او نسیمی بر چمن
گل زغیرت تا بپای از سر بدرد پیرهن
روز رزم و گاه بزم آید ز لطف و عنف او
زندگانرا تن بجان و مردگان را جان بتن
ذره ئی از نور رایش کرد خورشید اقتباس
تا جهان افروز شد شمعی برین نیلی لگن
فی المثل گر اطلس گردون بپوشد دشمنش
همچو کرم قز نخستین کسوتش باشد کفن
گر نرفتی در ضمان روزی خلقانرا کفش
کی شدندی منتظم ارکان بهم در یک قرن
قرنها باید که آید همچو او صاحبقران
بشنو اندر صورت تضمین مثال او زمن
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
خون لعل اندر عروق کان همی گردد نگین
تا شود با خاتم گیتی ستانش همنشین
ای شده بر ذات پاکت ختم کار سروری
همچو بر ذات محمد کسوت پیغمبری
آسمان سرگشته و حیران ز رشک رأی تست
ور نه پا بر جا روا بودی سپهر چنبری
پیش قدت گر فلک لاف سرافرازی زند
عقل داند معجز موسی ز سحر سامری
شاید ار ناهید و بهرامت بگاه رزم و بزم
آن شود خنجر گذار و این کند خنیا گری
خسرو عالیجنابت را جهان گفتی خرد
گر نبودی بر جهان گردون دون را سروری
خاکپایت را فلک گر تاج سر خواند مرنج
نرخ گوهر نشکند هرگز بنقص مشتری
چون توئی را کی تواند گفت مدحت چون منی
تا کجا باشد توان دانست حد شاعری
انوری شد آفتاب و ازرقی چرخ برین
تا ثنای حضرتت گویند چون ابن یمین
خسروا چون ابر دستت رسم زر پاشی نهاد
در کف دریا بماند حسرتش پیوسته باد
آفتاب جود تو چون سایه بر گیتی فکند
شد جهانرا ذکر جود حاتم طائی زیاد
زر بحصن کان درون بندی گران بر پای داشت
کلک دربارت میان بر بست و بندش را گشاد
یافتند انعام عامت اهل عالم جز دو کس
من بگویم کز چه حرمان بهره ایشان فتاد
آن یک از گیتی برون شد پیشتر از عهد تو
وین دگر در نوبت دورانت از ما در نزاد
تا بخندد نوبهار از گریه مژگان ابر
تا نگردد شام هرگز همنشین بامداد
باد خندان نوبهارت تازه از آبحیات
بامداد عشرتت را شام غم در پی مباد
بر ثنای حضرتت گوید سپهرم آفرین
در دعای دولتت آمین کند چرخ برین
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۳
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۴
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۶
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۲
ابن یمین فَرومَدی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۱۴ - تاریخ فوت عزالدین
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - در مدح اقضی القضاة رکن الدین صاعد
ای طلعت میمون تو سر چشمه اجرام
وی عهد همایون تو سر دفتر ایام
ای خاتم تو دایره نقطه عصمت
وی مسند تو مردمک دیده اسلام
داغی شده برران فلک صاعد مسعود
تاجی شده بر فرق ملک خواجه حکام
از کنه جلالت متحیر شده ادراک
وز عز جناب تو شده منقطع اوهام
موقوف مراد تو بود گردش افلاک
مقرون رضای تو بودجنبش اجرام
ز امر تو ونهی تو دایم دو نهادست
در گوهر افلاک و زمین جنبش و آرام
رای تو چو صبحست ولی صبح نه غماز
نطق تو چو مشگست ولی مشک نه نمام
علم تو همیخواند از اجمال تفاصیل
رای تو همی بیند ار آغاز سرانجام
صدگونه کند عفو تو بر روی گنه عذر
صدگونه نهد جود تو بر راه طمع دام
اقبال تو بین پای بلا بسته بزنجیر
انصاف تو بین دست ستم دوخته در خام
در گوش قضا پیر قدر هیچ نگوید
کاول نکند رای تو از این سخن اعلام
گر پیکر خشم تو بر ارواح نگارند
خود قابل صورت نشود نطفه در ارحام
در بازوی دین قوت ازان کلک ضعیفست
چونانکه بود قوت از ارواح در اجسام
کان کیسه تهی کرد و ز جودت بتقاضاست
مسکین چکند گر نکند هم ز کفت وام
گفتم کف کانبخش تو دریاست خرد گفت
ای بی خرد یافته درا یافته و دشنام؟
کو غوطه کشتی شکن و موج نفس گیر
کو میغ سیه فام و نهنگان سیه کام
گفتم تو بگو گفت کلید در روزی
گفتم ز چه دندانه کند گفت ز اقلام
ای لفظ تو گشته همه دل نغز چو پسته
وی حزم تو گشته همه تن مغز چو بادام
چون شرع قوی ساعد و چونعقل قوی رای
چون عدل نکو سیرت و چون علم نکو نام
از لطف تو در دست قضا عنصر ایجاد
وز قهر تو در طبع فنا قوت اعدام
تا گشت مزین بشکوه تو مناصب
تا گشت مفوض بسر کلک تو احکام
بی ساز شد از حشمت تو بربط ناهید
زنگار زد از هیبت تو خنجر بهرام
صدبار فلک پیش تو در خاک بغلطید
کاین زاویه بنده مشرف کن و بخرام
یک چاکر هندوست زحل نام برین سقف
در حسرت آن تا تو نهی بر سر او گام
بر فرق زحل پای نه از بهر تواضع
کز بنده ندارند دریغ اینقدر انعام
مردم همه در طاعت تو بسته میانند
مقبل ز سر رغبت و بدبخت بناکام
خصم تو از ان دیگک سودا که همی پخت
حاصل جگر سوخته دید و طمع خام
این دست عجب بین که قدر باخت ادب را
عاقل نکند بیهده بر قصد تو اقدام
هرکس که خلاف تو کند زود بیفتد
عصیان ترا زود همی باشد فرجام
زهریست هلاهل سخن خصمی جاهت
گو هر که ملولست ز جا خیز و بیاشام
هر سر نه باندام کند بندگی تو
آرند ازان سر سه طلاقی بشش اندام
مارا ز مقامات بد اندیش تو باری
هر روز زنو تازه شود قصه بلعام
نتوان بچنین شعر ستودن چو توئیرا
آری بفلک بر نتوانشد ز ره بام
ما مرد مدیح تو نباشیم ولیکن
این زقه روح القدسست ازره الهام
عاجز همه خلقند ز مدحت نه منم خاص
عیبی نبود عجز چو باشد سببش عام
خود گیر که مدح تو سزای تو کسی گفت
حاصل چه چو قاصر شد از ادراک تو افهام
چون عاقبه الامر همه عجز و قصورست
آن به که کنم کمتر و کمتر دهم ابهام
تا خنجر بهرام بسوهان نشود تیز
تا توسن افلاک برایض نشود رام
بادا دل امید نکو خواه تو بی بیم
بادا شب ادبار بداندیش تو بی بام
کمتر اثر ظل تو فیروزی بی سعی
بهتر ظفر خصم گریز نه بهنگام
جز مسند تو کعبه آمال مبادا
جز درگه تو قبله حاجات مبینام
اقبال تو پاینده و انصا ف تو پیوست
احسان تو هموراه و انعام تو مادام
وی عهد همایون تو سر دفتر ایام
ای خاتم تو دایره نقطه عصمت
وی مسند تو مردمک دیده اسلام
داغی شده برران فلک صاعد مسعود
تاجی شده بر فرق ملک خواجه حکام
از کنه جلالت متحیر شده ادراک
وز عز جناب تو شده منقطع اوهام
موقوف مراد تو بود گردش افلاک
مقرون رضای تو بودجنبش اجرام
ز امر تو ونهی تو دایم دو نهادست
در گوهر افلاک و زمین جنبش و آرام
رای تو چو صبحست ولی صبح نه غماز
نطق تو چو مشگست ولی مشک نه نمام
علم تو همیخواند از اجمال تفاصیل
رای تو همی بیند ار آغاز سرانجام
صدگونه کند عفو تو بر روی گنه عذر
صدگونه نهد جود تو بر راه طمع دام
اقبال تو بین پای بلا بسته بزنجیر
انصاف تو بین دست ستم دوخته در خام
در گوش قضا پیر قدر هیچ نگوید
کاول نکند رای تو از این سخن اعلام
گر پیکر خشم تو بر ارواح نگارند
خود قابل صورت نشود نطفه در ارحام
در بازوی دین قوت ازان کلک ضعیفست
چونانکه بود قوت از ارواح در اجسام
کان کیسه تهی کرد و ز جودت بتقاضاست
مسکین چکند گر نکند هم ز کفت وام
گفتم کف کانبخش تو دریاست خرد گفت
ای بی خرد یافته درا یافته و دشنام؟
کو غوطه کشتی شکن و موج نفس گیر
کو میغ سیه فام و نهنگان سیه کام
گفتم تو بگو گفت کلید در روزی
گفتم ز چه دندانه کند گفت ز اقلام
ای لفظ تو گشته همه دل نغز چو پسته
وی حزم تو گشته همه تن مغز چو بادام
چون شرع قوی ساعد و چونعقل قوی رای
چون عدل نکو سیرت و چون علم نکو نام
از لطف تو در دست قضا عنصر ایجاد
وز قهر تو در طبع فنا قوت اعدام
تا گشت مزین بشکوه تو مناصب
تا گشت مفوض بسر کلک تو احکام
بی ساز شد از حشمت تو بربط ناهید
زنگار زد از هیبت تو خنجر بهرام
صدبار فلک پیش تو در خاک بغلطید
کاین زاویه بنده مشرف کن و بخرام
یک چاکر هندوست زحل نام برین سقف
در حسرت آن تا تو نهی بر سر او گام
بر فرق زحل پای نه از بهر تواضع
کز بنده ندارند دریغ اینقدر انعام
مردم همه در طاعت تو بسته میانند
مقبل ز سر رغبت و بدبخت بناکام
خصم تو از ان دیگک سودا که همی پخت
حاصل جگر سوخته دید و طمع خام
این دست عجب بین که قدر باخت ادب را
عاقل نکند بیهده بر قصد تو اقدام
هرکس که خلاف تو کند زود بیفتد
عصیان ترا زود همی باشد فرجام
زهریست هلاهل سخن خصمی جاهت
گو هر که ملولست ز جا خیز و بیاشام
هر سر نه باندام کند بندگی تو
آرند ازان سر سه طلاقی بشش اندام
مارا ز مقامات بد اندیش تو باری
هر روز زنو تازه شود قصه بلعام
نتوان بچنین شعر ستودن چو توئیرا
آری بفلک بر نتوانشد ز ره بام
ما مرد مدیح تو نباشیم ولیکن
این زقه روح القدسست ازره الهام
عاجز همه خلقند ز مدحت نه منم خاص
عیبی نبود عجز چو باشد سببش عام
خود گیر که مدح تو سزای تو کسی گفت
حاصل چه چو قاصر شد از ادراک تو افهام
چون عاقبه الامر همه عجز و قصورست
آن به که کنم کمتر و کمتر دهم ابهام
تا خنجر بهرام بسوهان نشود تیز
تا توسن افلاک برایض نشود رام
بادا دل امید نکو خواه تو بی بیم
بادا شب ادبار بداندیش تو بی بام
کمتر اثر ظل تو فیروزی بی سعی
بهتر ظفر خصم گریز نه بهنگام
جز مسند تو کعبه آمال مبادا
جز درگه تو قبله حاجات مبینام
اقبال تو پاینده و انصا ف تو پیوست
احسان تو هموراه و انعام تو مادام
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - قصیده
ای چشم چرخ چون تو ندیده هنرنمای
چون تو نزاده مادر گردون گره گشای
لفظ تو روح را بشکر ریز میزبان
رای تو عقل را بسر انگشت رهنمای
در طاعت تو دهر بخدمت غلام خوی
بر در گه تو چرخ بپویه لگام خای
کلک تو دوستانرا ماریست گنج بخش
نام تو دشمنانرا نوشی است جانگزای
قدر رفیع تست چو مهر آسمان نورد
نور ضمیر تست چو صبح آفتاب زای
راهی سپرده تو که آنجا نبوده راه
جائی رسیده تو که آنجا نبوده جای
از حرص خدمت تو در شام و بامداد
مه با کلاه میرود و صبح با قبای
از جود هرزه کار تو و طبع جمله بخش
بینم طمع غنی و قناعت شده گدای
ای روی تو چو چشمه خورشید نور پاش
وی رای تو چو آینه صبح شب زدای
تدبیر تو بلطف بدوشد ز مار شیر
سهمت بقهر بندد بر شیر نر درای
تا شد وشاق روم برانگشت تو سوار
زد زنگ تیغ هندی در دست ترک قای
لرزد همی ز سهم تو خورشید نقب زن
بیمار شد ز تیغ تو مهر کله ربای
خاک سم سمند تو از سدره خاستست
تا تو تیای دیده کند چرخ سرمه سای
فتنه کنون در امن شکر خواب میکند
تا هست پاس حزم تو بیدار و باس پای
رای تو قهرمان شد از انست لاجرم
عالم مطیع خنجر و خنجر مطیع رای
ای ساحت کفت صفت عرصه بهشت
وی فسحت دلت دوم رحمت خدای
گردون سفله پرور دون بخش خس نواز
در سفلگی فزود تو در مردمی فزای
دارم درون سینه دلی حکمت آشیان
دارم برون پرده تنی محنت آزمای
چون بینوا زید چه هنرور چه بی هنر
چون استخوان خورد چه سک گبر و چه همای
اینست جرم من که نگردم بهردری
اینست عیب من که نیم هر خسی ستای
نه چون علق نشسته بوم در پس دری
نه همچو حلقه مانده بوم بر در سرای
ای هر گره گشوده مرا نیز وارهان
وی هر کس آزموده مرا نیز برگرای
آبی ز سر گذشته بدان کزبیان فتند
ازجود باد دست تویکمشت خاک پای
جاوید باد قبله حاجات درگهت
دایم درین سرای چو من صد سخنسرای
هر حلقه طلب که زده بر در مراد
آواز داده بخت - گشادست در درای
خصم تو نی بناخن و در پرده چون رباب
نای گلوش زیر رسن چون گلوی نای
در بزم دوستان تو خنده بقهقهه
در خانه عدوی تو گریه بهایهای
چون تو نزاده مادر گردون گره گشای
لفظ تو روح را بشکر ریز میزبان
رای تو عقل را بسر انگشت رهنمای
در طاعت تو دهر بخدمت غلام خوی
بر در گه تو چرخ بپویه لگام خای
کلک تو دوستانرا ماریست گنج بخش
نام تو دشمنانرا نوشی است جانگزای
قدر رفیع تست چو مهر آسمان نورد
نور ضمیر تست چو صبح آفتاب زای
راهی سپرده تو که آنجا نبوده راه
جائی رسیده تو که آنجا نبوده جای
از حرص خدمت تو در شام و بامداد
مه با کلاه میرود و صبح با قبای
از جود هرزه کار تو و طبع جمله بخش
بینم طمع غنی و قناعت شده گدای
ای روی تو چو چشمه خورشید نور پاش
وی رای تو چو آینه صبح شب زدای
تدبیر تو بلطف بدوشد ز مار شیر
سهمت بقهر بندد بر شیر نر درای
تا شد وشاق روم برانگشت تو سوار
زد زنگ تیغ هندی در دست ترک قای
لرزد همی ز سهم تو خورشید نقب زن
بیمار شد ز تیغ تو مهر کله ربای
خاک سم سمند تو از سدره خاستست
تا تو تیای دیده کند چرخ سرمه سای
فتنه کنون در امن شکر خواب میکند
تا هست پاس حزم تو بیدار و باس پای
رای تو قهرمان شد از انست لاجرم
عالم مطیع خنجر و خنجر مطیع رای
ای ساحت کفت صفت عرصه بهشت
وی فسحت دلت دوم رحمت خدای
گردون سفله پرور دون بخش خس نواز
در سفلگی فزود تو در مردمی فزای
دارم درون سینه دلی حکمت آشیان
دارم برون پرده تنی محنت آزمای
چون بینوا زید چه هنرور چه بی هنر
چون استخوان خورد چه سک گبر و چه همای
اینست جرم من که نگردم بهردری
اینست عیب من که نیم هر خسی ستای
نه چون علق نشسته بوم در پس دری
نه همچو حلقه مانده بوم بر در سرای
ای هر گره گشوده مرا نیز وارهان
وی هر کس آزموده مرا نیز برگرای
آبی ز سر گذشته بدان کزبیان فتند
ازجود باد دست تویکمشت خاک پای
جاوید باد قبله حاجات درگهت
دایم درین سرای چو من صد سخنسرای
هر حلقه طلب که زده بر در مراد
آواز داده بخت - گشادست در درای
خصم تو نی بناخن و در پرده چون رباب
نای گلوش زیر رسن چون گلوی نای
در بزم دوستان تو خنده بقهقهه
در خانه عدوی تو گریه بهایهای
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۲ - پیدا شدن نقابدار سیه پوش و رزم او با نقابدار زرد پوش گوید
بد آن زرد پوش آن سیه پوش گفت
که مردی ز مردان نماند نهفت
هم اکنون تو را سربزیر آورم
چو آهنگ شیران چه شیر آورم
نخستین بمن گوی نام تو چیست
ز یاری هیتال کام تو چیست
بدو گفت آن زرد پوش سوار
که ای هندی خیره نابکار
مرا نام گرز است و تیغ است و تیر
جز این نیست نام یلان دلیر
تو بر گوی با من کنام و نژاد
که اکنون چنانی که مامت نزاد
نه من از تو درگاه کین کمترم
نگه کن گه کین ز تو بهترم
نه تو شیر غران و من روبهم
که بیم ازتو در جان گه کین نهم
ترا دست و پا هست چشم و دو گوش
مرا نیز آن هست هنگام جوش
بدست تو گر تیغ بران بود
مرا در کمان تیرپران بود
گه کین ترا گر سنانست و بس
مرا تیر و گرز گران است و بس
تو را گر بکف هست خشت بلند
به بازو مرا هست پیمان کمند
تو را گر زره هست ور کبر یار
مرا هست پیکان جوشن گزار
تو را گر سر پنجه پهلویست
مرا نیز بازو و گردن قویست
مگر آنکه نشنیدی این داستان
که زد شاه جمشید روشن روان
زره گر گر از سنگ سازد زره
ز پیکان گرش هست بر دل گره
سیه پوش گفتا که ای زرد پوش
هم اکنون کفن برتن از گرد پوش
ز گردان نزیبد که لاف آورد
چو بانامداران مصاف آورد
چو بازم سوی نیزه جنگ جنگ
فرو افکند نیزه جنگ چنگ
بگفت این برداشت پیچان سنان
بدو اندر آمد چو شیر ژیان
دو یل نیزه بر نیزه انداختند
یکی رزم مردانگی ساختند
هر آن بند آن بست این می گشود
هرآنچ آن گشود این دگر مینمود
زره از تن آن دو جنگی سوار
ز باد سنان ریخت چون برگ خوار
زمین زآتش نیزه افروختند
به نیزه زره بر بدن دوختند
دو شیر ژیان هر دوان خشمناک
بدلشان نه ترس و بسرشان نه باک
فکندند نیزه ربودند گرز
نمودند آن هر دو آن بال و برز
به هم هر دو یل گرز کین می زدند
به هردم گره بر جبین می زدند
سیه پوش بنهاد رو در گریز
به شد زرد پوش از پسش تند و تیز
برآمد از آن هر دو لشکر خروش
زمین آمد از بانک شیران بجوش
چوان زرد پوش اندر آمد به تنگ
سیه پوش بنهاد از کینه چنگ
بیفکند در گردنش خم خام
سر زرد پوش اندر آمد به دام
به تندی بزد تیغ و برداشت تیغ
بغرید ماننده تیره میغ
کمندش ببرید یازید چنگ
سبک در ربودش ز زین خدنگ
کشیدش بر ترکش آن نامور
وزآن هر دو لشکر به برد آن بدر
ندانست کس کان دو گرد از کجاست
که زین گونه رزمی ز گردان نخاست
بشد شاه ارژنگ را تیره چشم
برآشفت با خود برآمد بخشم
که گویا ز من بخت برگشته است
همی گفت و میکند از کینه دست
بسی شاد ازین شاه هیتال شد
به چرخ بلندش سر و یال شد
که مردی ز مردان نماند نهفت
هم اکنون تو را سربزیر آورم
چو آهنگ شیران چه شیر آورم
نخستین بمن گوی نام تو چیست
ز یاری هیتال کام تو چیست
بدو گفت آن زرد پوش سوار
که ای هندی خیره نابکار
مرا نام گرز است و تیغ است و تیر
جز این نیست نام یلان دلیر
تو بر گوی با من کنام و نژاد
که اکنون چنانی که مامت نزاد
نه من از تو درگاه کین کمترم
نگه کن گه کین ز تو بهترم
نه تو شیر غران و من روبهم
که بیم ازتو در جان گه کین نهم
ترا دست و پا هست چشم و دو گوش
مرا نیز آن هست هنگام جوش
بدست تو گر تیغ بران بود
مرا در کمان تیرپران بود
گه کین ترا گر سنانست و بس
مرا تیر و گرز گران است و بس
تو را گر بکف هست خشت بلند
به بازو مرا هست پیمان کمند
تو را گر زره هست ور کبر یار
مرا هست پیکان جوشن گزار
تو را گر سر پنجه پهلویست
مرا نیز بازو و گردن قویست
مگر آنکه نشنیدی این داستان
که زد شاه جمشید روشن روان
زره گر گر از سنگ سازد زره
ز پیکان گرش هست بر دل گره
سیه پوش گفتا که ای زرد پوش
هم اکنون کفن برتن از گرد پوش
ز گردان نزیبد که لاف آورد
چو بانامداران مصاف آورد
چو بازم سوی نیزه جنگ جنگ
فرو افکند نیزه جنگ چنگ
بگفت این برداشت پیچان سنان
بدو اندر آمد چو شیر ژیان
دو یل نیزه بر نیزه انداختند
یکی رزم مردانگی ساختند
هر آن بند آن بست این می گشود
هرآنچ آن گشود این دگر مینمود
زره از تن آن دو جنگی سوار
ز باد سنان ریخت چون برگ خوار
زمین زآتش نیزه افروختند
به نیزه زره بر بدن دوختند
دو شیر ژیان هر دوان خشمناک
بدلشان نه ترس و بسرشان نه باک
فکندند نیزه ربودند گرز
نمودند آن هر دو آن بال و برز
به هم هر دو یل گرز کین می زدند
به هردم گره بر جبین می زدند
سیه پوش بنهاد رو در گریز
به شد زرد پوش از پسش تند و تیز
برآمد از آن هر دو لشکر خروش
زمین آمد از بانک شیران بجوش
چوان زرد پوش اندر آمد به تنگ
سیه پوش بنهاد از کینه چنگ
بیفکند در گردنش خم خام
سر زرد پوش اندر آمد به دام
به تندی بزد تیغ و برداشت تیغ
بغرید ماننده تیره میغ
کمندش ببرید یازید چنگ
سبک در ربودش ز زین خدنگ
کشیدش بر ترکش آن نامور
وزآن هر دو لشکر به برد آن بدر
ندانست کس کان دو گرد از کجاست
که زین گونه رزمی ز گردان نخاست
بشد شاه ارژنگ را تیره چشم
برآشفت با خود برآمد بخشم
که گویا ز من بخت برگشته است
همی گفت و میکند از کینه دست
بسی شاد ازین شاه هیتال شد
به چرخ بلندش سر و یال شد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸۹ - جنگ زوراه با ارهنگ دیو گوید
زواره کمر بند را تنگ کرد
برآشفت و آهنگ آن جنگ کرد
کشیدند صف در برابر سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
ز پیش صف ارهنگ آمد چو باد
میان سپه در چه کوهی ستاد
بزد نعره کای زابلی برگرای
یکی بور سرکش به میدان درآی
زواره برون راند چو شیر زوش
خروشان چه از باد دریا بجوش
گران گرزه گاو پیکر بدست
سر راه برگرد ارهنگ بست
چو ره بست بر دیو واژون دلیر
چنین گفت آن شیر نخجیرگیر
که ای بخت برکشته تیره روز
سپاه آری از کین سوی فیروز
ندانی که این جای شیران بود
گذرگاه شیران و فیلان بود
زدانا شنیدم من این داستان
که می گفت از گفته راستان
که بر شیر چون مرگ رای آورد
گذر سوی نر اژدها(ی) آورد
زمان چون رسد کور را بی درنگ
به پای خود آید به نزد پلنگ
چنان باز گردی از این رزمگاه
که بر تو بگریند خورشید و ماه
چنین پاسخ ارهنگ واژونه داد
که ای گرد بر گوی نام و نژاد
که اکنون سرت را بگرز گران
بکویم دراین رزمگاه سران
زواره مرا گفت گرد است نام
سپهبد جهاندیده دستان سام
برادر منم رستم زال را
که برداشت از کین چه کوپال را
گریزان از او رفت افراسیاب
خلیده روان و دو دیده پر آب
بگفت این یازید و چون شیر چنگ
برآورد آن گرزه گاو رنگ
چو ارهنگ دیدش چه شیر عرین
بزد دست برگرزه گرز کین
نخستین زواره بدان اهرمن
درآمد فرو کوفت گرز کشن
ز گرز زواره نیامد ستوه
که بد باد آن گرز و ارهنگ کوه
کجا جنبد از باد کوه کشن
که جنبد ز گرزی چنان اهرمن
چه زآنگونه گرزی به ارهنگ زد
روان دیو بر گرز کین چنگ زد
برانگیخت از جای باره چو باد
درآمد به تنگ زواره چو باد
چه آن حمله ازکینه ارهنگ برد
زواره سپر بر سر چنگ برد
بشد راست برباره آن اهرمن
رسید و فرو کوفت گرز کشن
سپر با سرو ترک در هم شکست
ولیکن زواره نگردید پست
دژم پهلوان از چنان ضرب گشت
برآمد غونای از آن پهن دشت
زواره بزد دست و برداشت تیغ
درآمد به ارهنگ غران چه میغ
چه تیغش نگه کرد ارهنگ زود
به شمشیر از کینه زد چنگ زود
دو پر دل دو شمشیر الماس رنگ
کشیدند و جستند از تیغ چنگ
بزد بر سر باره دیو تیغ
ز باره نگون شد چه از کوه میغ
چه ارهنگ از آنگونه افتاد پست
بجست و ببازید از کینه دست
دو پای ستور دلاور گرفت
کشید و نگون شد زواره شگفت
چه از زیرش آن اسب بیرون کشید
بزد چنگ بر یکدگر بردردید
وز آن پس میان زواره دلیر
به نیروی بگرفت ارهنگ شیر
بزد بر زمین و دو دستش ببست
ببردش به لشکرگه و برنشست
چو زابل گروه آن بدیدند تیغ
کشیدند یک سر به کردار میغ
چه دریای جوشان خروشان شدند
بیگره به آن دیو واژون زدند
برآورد ارهنگ شمشیر را
به شمشیر بستد دل شیر را
سپاهش همه تیغ کین آختند
بیکره به میدان کین تاختند
برآمد چکاچاک شمشیر مرد
زمین گل ز خون کشت در زیر مرد
کمند دلیران گلوگیر شد
کمان گوشه گیر و روان تیر شد
بپرید مرغ روان از قفس
گره شد نفس در گلوی جرس
زبس کشته در دشت افتاده پست
گریزنده را راه رفتار بست
شفق برگریبان گردون گرفت
که دامان گردون دون خون گرفت
ستمکاره ارهنگ مانند دیو
که در گله افتد چه شیر سترک
بدان لشکر زابل افتاده بود
بدیشان ز کین گرز بنهاده بود
زنعل ستورش زمین گشت چاک
شد انباشته چشمه خور ز خاک
چو زابل چنان دید بنمود پشت
. . .
گریزان سوی سیستان آمدند
. . .
به شهراندرون ریخت یکسر سپاه
. . .
چو زین آگهی یافت فرخنده زال
برآورد کوپال نیوم به یال
بفرمود تا در ببستند زود
خروش یلان شد به چرخ کبود
فکندند در کنده شهر آب
کسی را نبد رای آرام و خواب
چو نزدیک شهر آمد ارهنگ تنگ
فرود آمد آهیخت از جنگ چنگ
بزد خیمه در دامن سیستان
گرفتند آن شهر را در میان
چو این پیک آهو تک خاوری
برون شد ازین حصن نیلوفری
شب تیره پیدا نهان روز شد
حصار فلک انجم افروز شد
بفرمود ارهنگ دیو نژند
زواره ببردند در زیر بند
شب تیره نزدیک ارجاسب شاه
که در بلخ بنشسته بد با سپاه
وزین رو سپهدار فیروز چنگ
همه شهرآراست اسباب جنگ
سپردند مر برجها را حصار
بگردان گردن کش نامدار
ز هربرج آواز بیدار باش
بگردون همی شد که بیدار باش
برآشفت و آهنگ آن جنگ کرد
کشیدند صف در برابر سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
ز پیش صف ارهنگ آمد چو باد
میان سپه در چه کوهی ستاد
بزد نعره کای زابلی برگرای
یکی بور سرکش به میدان درآی
زواره برون راند چو شیر زوش
خروشان چه از باد دریا بجوش
گران گرزه گاو پیکر بدست
سر راه برگرد ارهنگ بست
چو ره بست بر دیو واژون دلیر
چنین گفت آن شیر نخجیرگیر
که ای بخت برکشته تیره روز
سپاه آری از کین سوی فیروز
ندانی که این جای شیران بود
گذرگاه شیران و فیلان بود
زدانا شنیدم من این داستان
که می گفت از گفته راستان
که بر شیر چون مرگ رای آورد
گذر سوی نر اژدها(ی) آورد
زمان چون رسد کور را بی درنگ
به پای خود آید به نزد پلنگ
چنان باز گردی از این رزمگاه
که بر تو بگریند خورشید و ماه
چنین پاسخ ارهنگ واژونه داد
که ای گرد بر گوی نام و نژاد
که اکنون سرت را بگرز گران
بکویم دراین رزمگاه سران
زواره مرا گفت گرد است نام
سپهبد جهاندیده دستان سام
برادر منم رستم زال را
که برداشت از کین چه کوپال را
گریزان از او رفت افراسیاب
خلیده روان و دو دیده پر آب
بگفت این یازید و چون شیر چنگ
برآورد آن گرزه گاو رنگ
چو ارهنگ دیدش چه شیر عرین
بزد دست برگرزه گرز کین
نخستین زواره بدان اهرمن
درآمد فرو کوفت گرز کشن
ز گرز زواره نیامد ستوه
که بد باد آن گرز و ارهنگ کوه
کجا جنبد از باد کوه کشن
که جنبد ز گرزی چنان اهرمن
چه زآنگونه گرزی به ارهنگ زد
روان دیو بر گرز کین چنگ زد
برانگیخت از جای باره چو باد
درآمد به تنگ زواره چو باد
چه آن حمله ازکینه ارهنگ برد
زواره سپر بر سر چنگ برد
بشد راست برباره آن اهرمن
رسید و فرو کوفت گرز کشن
سپر با سرو ترک در هم شکست
ولیکن زواره نگردید پست
دژم پهلوان از چنان ضرب گشت
برآمد غونای از آن پهن دشت
زواره بزد دست و برداشت تیغ
درآمد به ارهنگ غران چه میغ
چه تیغش نگه کرد ارهنگ زود
به شمشیر از کینه زد چنگ زود
دو پر دل دو شمشیر الماس رنگ
کشیدند و جستند از تیغ چنگ
بزد بر سر باره دیو تیغ
ز باره نگون شد چه از کوه میغ
چه ارهنگ از آنگونه افتاد پست
بجست و ببازید از کینه دست
دو پای ستور دلاور گرفت
کشید و نگون شد زواره شگفت
چه از زیرش آن اسب بیرون کشید
بزد چنگ بر یکدگر بردردید
وز آن پس میان زواره دلیر
به نیروی بگرفت ارهنگ شیر
بزد بر زمین و دو دستش ببست
ببردش به لشکرگه و برنشست
چو زابل گروه آن بدیدند تیغ
کشیدند یک سر به کردار میغ
چه دریای جوشان خروشان شدند
بیگره به آن دیو واژون زدند
برآورد ارهنگ شمشیر را
به شمشیر بستد دل شیر را
سپاهش همه تیغ کین آختند
بیکره به میدان کین تاختند
برآمد چکاچاک شمشیر مرد
زمین گل ز خون کشت در زیر مرد
کمند دلیران گلوگیر شد
کمان گوشه گیر و روان تیر شد
بپرید مرغ روان از قفس
گره شد نفس در گلوی جرس
زبس کشته در دشت افتاده پست
گریزنده را راه رفتار بست
شفق برگریبان گردون گرفت
که دامان گردون دون خون گرفت
ستمکاره ارهنگ مانند دیو
که در گله افتد چه شیر سترک
بدان لشکر زابل افتاده بود
بدیشان ز کین گرز بنهاده بود
زنعل ستورش زمین گشت چاک
شد انباشته چشمه خور ز خاک
چو زابل چنان دید بنمود پشت
. . .
گریزان سوی سیستان آمدند
. . .
به شهراندرون ریخت یکسر سپاه
. . .
چو زین آگهی یافت فرخنده زال
برآورد کوپال نیوم به یال
بفرمود تا در ببستند زود
خروش یلان شد به چرخ کبود
فکندند در کنده شهر آب
کسی را نبد رای آرام و خواب
چو نزدیک شهر آمد ارهنگ تنگ
فرود آمد آهیخت از جنگ چنگ
بزد خیمه در دامن سیستان
گرفتند آن شهر را در میان
چو این پیک آهو تک خاوری
برون شد ازین حصن نیلوفری
شب تیره پیدا نهان روز شد
حصار فلک انجم افروز شد
بفرمود ارهنگ دیو نژند
زواره ببردند در زیر بند
شب تیره نزدیک ارجاسب شاه
که در بلخ بنشسته بد با سپاه
وزین رو سپهدار فیروز چنگ
همه شهرآراست اسباب جنگ
سپردند مر برجها را حصار
بگردان گردن کش نامدار
ز هربرج آواز بیدار باش
بگردون همی شد که بیدار باش
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - ایضاً له
زهی بزرگ عطاراد سرفراز همام
تو را رسد که گذاری به فضل و رادی گام
تو آن جوادی کز حرص جود معروفت
زبان قمقام آید به کار چون صمصام
ز شاخ بر تو سایل دو مغزه افشاند
بر مبارک آن چون دو مغزه بادام
امل ز دریا پرسید چون خیال تو دید
که تو کدامی و بخشنده خدای کدام
همیشه بادی در کامها رسیده دلت
چنانکه از تو جهانی رسیده اند بکام
تو را رسد که گذاری به فضل و رادی گام
تو آن جوادی کز حرص جود معروفت
زبان قمقام آید به کار چون صمصام
ز شاخ بر تو سایل دو مغزه افشاند
بر مبارک آن چون دو مغزه بادام
امل ز دریا پرسید چون خیال تو دید
که تو کدامی و بخشنده خدای کدام
همیشه بادی در کامها رسیده دلت
چنانکه از تو جهانی رسیده اند بکام
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۸ - در مدح ابونصر پارسی
همای خلعت عالی فکند سایه بر آن
که آفتاب نماید ز رأی او سایه
عمید دولت ابونصر پارسی که خدا
دهد به اختر دولت ز اخترش مایه
سپهر قالب معراج و همتش به بسود
شمرد خویشتن از وی فروترین مایه
همیشه تا چو عروسان شاه طاووسان
به جلوه گاه درآیند غرق پیرایه
بقاش خواهم و اندر بقا بر او لازال
جهان به مهر چو بر طفل مهربان دایه
که آفتاب نماید ز رأی او سایه
عمید دولت ابونصر پارسی که خدا
دهد به اختر دولت ز اخترش مایه
سپهر قالب معراج و همتش به بسود
شمرد خویشتن از وی فروترین مایه
همیشه تا چو عروسان شاه طاووسان
به جلوه گاه درآیند غرق پیرایه
بقاش خواهم و اندر بقا بر او لازال
جهان به مهر چو بر طفل مهربان دایه
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲