عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۶
ای برادر گرت خطایی رفت
متمسک مشو به عذر دروغ
کان دروغت بود خطای دگر
که برد بار دیگر از تو فروغ
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۷
دو سال تلخ نشاند شراب را در خم
که عیش دلشده‌ای زود می‌شود شیرین
چه گنج‌ها که نهد زیر خاک تا روزی
به التفات وی از مسکنت رهد مسکین
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۸
اگر سودای ما داری ز سودای جهان بگذر
و گر از سر همی ترسی ز سودای چنان بگذر
در این دریای بی‌پایان در آ با ما خوشی بنشین
نشان بی‌نشان پرسی ز نام و از نشان بگذر
هوای عشق او داری هوای خویشتن بگذار
خیالش نقش می‌بندی رها کن دل ز جان بگذر
خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
بهشت جاودان جویی به بزم عاشقان بگذر
اگر مست خوشی بینی به چشم خویش بنشانش
و گر مخمور پیش آید مبین او را روان بگذر
در آ در کنج دل بنشین که دل گنجینهٔ شاه است
بجو آن گنج سلطانی ز گنج شایگان بگذر
چو سید طالب او شو که مطلوبی شوی چون او
طلب کن آنکه می‌دانی بیا از این و آن بگذر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۷
بندهٔ خود ز خاک ره بردار
یک زمانی مرا به من بگذار
جان سپاری کنم به دیده و سر
گر تو گوئی که جان روا بسپار
ای دل ار عاشقی بیا می نوش
تا که گردی ز عمر برخوردار
ذوق عاقل مجو تو از عاقل
روی چون گل به نوک خار مخار
کار ما عاشقی و میخواریست
دولت این دولتست و کار این کار
گنج داری و بینوا گردی
کنج دل جوی و گنج را بردار
بر سر دار اگر نهی قدمی
نعمت الله بود تو را سردار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۰
بشنو ای یار و اضطراب مکن
خویش رسوای شیخ و شاب مکن
اگرت معنی ای است حاضر باش
صورت شرع را خراب مکن
چشم بر شاهد و شراب منه
گوش با نغمهٔ رباب مکن
می خوری ، خواب می کنی شب و روز
اعتمادی به خورد و خواب مکن
می مخور چون حرارتی دارد
خوردن خود به غیر آب مکن
ای که گوئی که خمر هست حلال
غلطی حکم ناصواب مکن
از سر ذوق با تو می گویم
قول ما بشنو و جواب مکن
ذره را آفتاب می خوانی
طعنه بر نور آفتاب مکن
آخرت را شوی چرا منکر
سر آبی چنان سراب مکن
کشف اسرار شرع جایز نیست
گوش کن منع و اجتناب مکن
عاقبت می روی سوی گیلان
چند روزی دگر شتاب مکن
نعمت الله را به دست آور
عمر بی خدمتش حساب مکن
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۰۲
تن خرقه و سر کلاه و پایت نعلین
نعلین ز پا برون کن و خرقه ز تن
بگشا گره زلف و موله می باش
آخر چه کنی کله کله را بفکن
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۲۶
گر زانکه ز اهل اعتباری
بگذر ز رموز اعتباری
گیرم که حباب را بیابی
جز آب بگو دگر چه داری
مستانه بیا و باده می نوش
ای یار عزیز در خماری
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۳
حکمی از او محال باشد پرهیز
فرموده و امر کرده از وی مگریز
آن کو به میان امر حکمش عاجز
درماند و دلفکار ، کجدار و مریز
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۷۶
ترازو گر نداری تو ، تو را زوره زند هر کس
کسی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۰۱
گر زان که تو پاکی ای برادر
هرگز ننهد تو را بر آذر
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۸۲
رفتم به جنازهٔ یک تن که فسرد
صد سال ز باغ عیش گل چید و بمرد
گفتم چه برون برد از این باغ و بهار
گفتا دل پر خون که تو هم خواهی برد
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۱۸
ای خواجه چو از تو مرگ جان خواهد برد
اسباب زمانه هم زمان خواهد برد
پیچیدن تن در کفن دیبا چیست
بگذار کفن، سگ استخوان خواهد برد
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
پرسش های دیگر و پاسخ برهمن
ز هر دانشی چیست بهتر نخست
چه چیز آن که دانست نتوان درست
به ما چیست نزدیکتر در جهان
همان دورتر نیز وز ما نهان
بتر دشمن و نیکتر دوست چیست
سرِ هر درستی و هر درد چیست
بهین رادی آن کت کند نیکنام
چه سان و توانگر ترین کس کدام
دل کیست همواره مانده نژند
کرا دانی ایمن به جان از گزند
چه چیز آن که یاور نخواهد کسی
چه چیز آن که با یار باید بسی
چه دانی که از گیتی آن نیکتر
چه چیز آن که شد باز ناید دگر
چه بیشست در ما و چه کمترست
چه گوهر که بهتر ز هر گوهرست
چه نرم آن که ز آهن بسی سخت تر
هم از مردمان کیست بی بخت تر
مه از کوه وز وی گرانتر چه چیز
به نیروترین کس کدامست نیز
به گیتی سیاهی ز زنگی چه بیش
که بی ترس و ایمن ز یزدان خویش
ز روزی و دانش چه کاهد بگوی
چه چیز آورد بیشتر غم به روی
برهمن چنین گفت کای رهنمون
شنو پاسخ هر چه گفتی کنون
ز دانش نخست آنچه آید به کار
بهین هست دانستن کردگار
دگر آن که نتوانش دانست راست
بزرگی و خوبّی یزدان ماست
به ما مرگ نزدیکتر بی گمان
که بیمست کاید زمان تا زمان
ز روزی مدان دورترکان گذشت
که هرگز نخواهد بُدش بازگشت
دو چیزست اندر جهان نیکتر
جوانی یکی، تندرستی دگر
زما آن که چون شد نیابیم باز
جوانیست چون پیری آمد فراز
همه درد تن در فزون خوردنست
درستیش به اندازه پروردنست
بهین دوستست از جهان خوی خوش
خوی بد بتر دشمن کینه کش
به جان از بدی ایمن آنست و بس
که نیکی کند، بد نخواهد به کس
بود بیش اندوه مرد از دو تن
ز فرزند نادان و ، نا پاک زن
به مادر، فزون از گمان نیست چیز
چنان چون دم از کم زدن نیست نیز
بود مهتری آن که بایدش یار
نخواهد ز بُن بخت یاور به کار
بهین رادی آن دان که بی درد و خشم
ببخشی، نداری به پاداش چشم
نکو نامی از گیتی آنرا سزاست
که کردار او خواب وگفتار راست
دژم تر کسی مرد رشکست و آز
که هر ساعتش مرگی آید فراز
چو نیک کسی دید غمگین به جای
بماند، کند دشمنی با خدای
توانگر تر آن کس که خرسند تر
چو والاتر آن کاو هنرمندتر
به نیرو تر آن کس که از روی دین
کند بردباری گه خَشم و کین
گرانتر ز هر چیز بار گناه
کزو جان دژم گردد و دل سیاه
دورغ بزرگست ، مهتر ز کوه
که گویند بر بیگناهان گروه
سه چیزست اندر جهان خاسته
که روزی و دانش کند کاسته
یکی شرم و دیگر سرافراشتن
سوم پیشه را کاهلی داشتن
سیه تر دل مرد بی دین شناس
که نه شرمش از کس نه زایزد هراس
همان سخت تر ز آهن و خاره سنگ
مدان جز دل زفت بی نام و ننگ
بهین گوهری هست روشن خرد
که بر هر چه دانی خرد بگذرد
خرد مر جهان را سَرِ گوهرست
روان را به دانش خرد رهبرست
کسی باشد ایمن ز ترس خدای
که نبود گناهش چوشد زین سرای
دل از ترس یزدان ندارد دژم
که داند کز ایزد نباشد ستم
کسی نیست بدبخت وکم بوده تر
ز درویش ِ نادان دل خیره سر
که نه چیز دارد نه دانش نه رای
نژندیش بهره به هر دوسرای
مرا دانش این بُد که گفتم نخست
ازین به روا باشد ار نزد تست
به فرهنگی ار ره تو دانی بسی
رهی نیز شاید که داند کسی
بسی دان ره دانش افزون وکاست
نداند خرد جز یکی راه راست
برو پهلوان آفرین کرد و گفت
شدم با بسی خرّمی از تو جفت
چراغ خرد در دل افروختم
فراوان ز هر دانش آموختم
کنون خواهم از تو که با رأی پاک
چو رخ برنهی در نیایش به خاک
بخواهی که تا داور کردگار
ببخشد گناهم به روز شمار
وزین راه دشوار کِم هست پیش
برد شادی زی میهن و مان خویش
بگفت این و زآب مژه رود کرد
ببوسیدش از مهر و بدرود کرد
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
دیدن گرشاسب دخمه سیامک را
ز ملاّح گرشاسب پرسید و گفت
که این حصن را چیست اندر نهفت
چنین گفت کاین حصن جایی نکوست
ستودان فرّخ سیامک در اوست
بُنش بر ز پولاد ارزیز پوش
برآورده دیوارش از هفت جوش
سپه گردش اندر به گشتن شتافت
بجستند چندی درش کس نیافت
چنین گفت ملاّح پسش مِهان
که ناید در این را پدید از نهان
مگر جامه یکسر پرستنده وار
بپوشید و نالید بر کردگار
گوان جامه رزم بنداختند
نیایش کنان دست بفراختند
هم آن گه شد از باره مردی پدید
کزو خوبتر آدمی کس ندید
چنان بد که چشمش سه بد هر سه باز
دو از زیر ابرو یکی از فراز
فسونی به آواز خواندن گرفت
ز دلها تَفِ غم نشاندن گرفت
حصار از خروشش پرآواز شد
ز دیوار هر سو دری باز شد
یکی باغ دیدند خوش چون بهشت
پر از تازه گل های اردیبهشت
نِهادش چو رامش گوارنده نوش
نسیمش چو دانش فزاینده هوش
از آوای رامش خوش انگیزتر
ز دیدار خوبان دلاویزتر
درختی درو سرکشیده به ماه
تنش سر به سر سبز و، شاخش سیاه
هم برگ او چون سپرهای زرد
پدیدار در هر یکی چهر مرد
بسان کدو میوه زو سرنگون
به خوشی چو قند و به سرخی چو خون
سپهبد ز مرد سه چشمه سخن
بپرسید ، کار درخت کهن
چنین گفت کآغاز گیتی درست
نخست این بُد از هر درختی که رُست
همه ساله این میوه باشد بروی
چو شکر به طعم و چو عنبر به بوی
نگردد ز بُن کم بر و برگ و بر
چو کم شد ، یکی باز روید دگر
ور از یک زمانش ببویی فزون
ز خوشی ز بینی گشایدت خون
ازین هر که یک میوه یابد خورش
یکی هفته بس باشدش پرورش
از آن خورد و مر هر کسی را بداد
یکی کاخ را ز آن سپس در گشاد
پدید آمد ایوانی از جزع پاک
چو چرخ شب از گوهر تابناک
همه بوم و دیوار تا کنگره
به دُرّ و زبر جد درون یکسره
بلورینه تختی درو شاهوار
بتی بر وی از زرّ گوهر نگار
ز یاقوت لوحی گرفته به دست
بر آن لوح خفته سر افکنده پست
ز بالاش تابوتی آویخته
هم از زرّ و از گوهر انگیخته
سپهبد دگر ره ز پالیزبان
بپرسید و بگشاد گویا زبان
که این بت چه چیزست تابوت چیست
همیدون نگارنده بر لوح کیست
چنین گفت کاین تخت و ایوان و ساز
بدان کز سیامک بماندست باز
همین بزمگاه دلارای اوست
درین نغز تابوت هم جای اوست
چو رفت او ، بتی همچنان ساختند
برینسانش بر تخت بنشاختند
بدان تا پرستندش از مهر اوی
گسارند با بت غم از چهر اوی
ازین کاخ هر کس که چیزی برد
نیابد برون راه تا بگذرد
ازو یادگارست گفتار چند
نوشته برین لوح بسیار پند
که ای آن که آیی درین خوب جای
ببینی ستودان من و این سرای
سیامک منم شاه والا گهر
که فرخ کیومرث بودم پدر
به فرمان من بود روی زمی
دد و مرغ و دیو و پری و آدمی
شب و روز جز شاد نگذاشتم
ز هر خوشیی بهره برداشتم
بُد اندر جهان سال عمرم هزار
دو صد بر وی افزون کم از سی و چار
چو گفتم جهان شد به فرمان من
بگردید گردون ز پیمان من
پی اسپ عمرم ز تک باز ماند
همه کار شاهیم نا ساز ماند
اگر چه بُدم گنج شاهی بسی
بدانگونه رفتم که کمتر کسی
چنین آمد این گیتی بیدرنگ
نخستین دهد نوش و آن گه شرنگ
بدارد چو فرزند در بر به ناز
کند پس به زیر لگد پست باز
نگر تا نباشی برو استوار
به من بنگر و زو دل ایمن مدار
درو کام دل کس به از من نراند
نماند به کس بر چو بر من نماند
نبد شه ز من نامبردارتر
کنون هم ز من نیست کس خوار تر
سپهبد گشاد از مژه جوی خون
بدو گفت کی نیکدل رهنمون
مرا باش بر پندی آموزگار
که باشد ز گفتار تو یادگار
چنین گفت دانا که باری نخست
ز هستیّ یزدان شو آگه درست
بدان کز خرد آشکار و نهفت
یکی اوست ، دیگر همه چیز جفت
ازو ترس و از بد بدو کن پناه
بتاب از گمان و بترس از گناه
مجوی آن گناهی که گویی نهان
کنم ، تا نبیند کس اندر جهان
که گر کس نبیند همی آشکار
نهان او همی بیندت شرم دار
چرا ز آن که سود اندر او ناپدید
تن پاک را کرد باید پلید
سه بدخواه داری به بد رهنمون
دو پوشیده در تن ، یکی از برون
درونت یکی خشم و دیگر هواست
برون مستیی کز خرد نارواست
چو خواهی به هر درد درمان خویش
بدار این سه را زیر فرمان خویش
خرد مستی و خشم را بند کن
هوا بنده و دل خداوند کن
منه دل بدین گنبد چاپلوس
که گیتی فسانست و باد و فسوس
بود جُستنش کار دشخوارتر
چو آمد به کف ، نیست زو خوارتر
مجوی آز و از دل خردمند باش
به بخش خداوند خرسند باش
شب و روز گیتی اگر چه بسست
ترا نیست یکسر که جز تو کسست
بود خیره دل سال و مه مرد آز
کفش بسته همواره و چشم باز
دهد رشک را چیرگی پر خرد
خورد چیز خود هر کس او غم خورد
سپهدار را ز آن سخن های نغز
بیفزود زور دل و هوش مغز
فراوان گهر دادش و سیم و زر
نپذرفت و گفت ای یل پُرهنر
من آن دادمت کآید از جان پاک
تو آنم دهی کآید از سنگ و خاک
منت راه یزدان نمودم که چون
تو زی دیو باشی مرا رهنمون
گرم رای باشد به زرّ و به دُر
ازین هر دو این کاخ من هست پُر
ولیکن چو با هر دوام کار نیست
چو هرگز نباشدم تیمار نیست
کسی کو جهان را بود خواستار
ورا دانش آید ، نه گوهر به کار
اگر درّ را ارج بودی بسی
به خاک و به سنگش ندادی کسی
چه باید بدان شاد بودن که اوی
کند دوست را دشمن کینه جوی
چو بنهی نگهداشتن بایدت
چو بدهیش درویشی افزایدت
نه اینجات از مرگ دارد نگاه
نه چون شد بوی با تو آید به راه
به شاه سیامک نگر کاین سرای
برآورد و این کاخ شاهانه جای
بدین بیکران گوهر پر بها
هم از چنگ مرگش نیامد رها
به چندین گهرها و زرّش که بود
ندانست یک روز عمرش فزود
مدان به ز دانش یکی خواسته
که ناید هم از دهش کاسته
روان را بود مایه زندگی
رساند به آزادی از بندگی
بدین جایت از بد نگهبان بود
چو زایدر شدی توشه جان بود
ز دانش به اندر جهان هیچ نیست
تن مرده و جان نادان یکیست
برهنه بُدی کآمدی در جهان
نبد با تو چیز آشکار و نهان
چـــنـــان کـــآمـــدی هـــمـــچـــنـــان بـــگـــذری
خـــوروپـــوشـــش افـــزون تـــرا بـــر سری
ازوچـــون خـــور و پـــوشـــش آمـــد بـــه دســـت
دل انـــدر فـــزونـــی نـــبـــایـــدتبـــســـت
مــــن ایـــن هـــر دو دارم کــه ایـــزد ز بـــخـــت
یـــکـــی مـــهـــربــان دایـــه کـــرد ایـــن درخــت
گـــهِ تـــشـــنـــگی بـــخـــشـــد از بـــیـــخــم آب
بـــه گـــرمـــا کـــنـــد ســـایـــه ام ز آفـــتـــاب
خـــورم زیـــن بـــّرِاو و پـــوشـــم ز بــــرگ
مــــرا ایـــن بـــســنــدســت تــا روز مــــرگ
بـــبـــدخـــیـــره دل هـــر کـه زو ایـــن شـــنود
نـــیـــایـــش فـــزودند و پـــوزش نـــمـــود
بــــرون آمـــدنـــد از بـــرش هـــمـــگـــروه
بــــگـــشـــتـنـد چـــنـــدی در آن دشـــت و کـــوه
در آن کـــُه بـــســـی کـــان ســـنـبـاده بــود
هـــم الـــمــاس ویـــاقـــوت بـــیـــجـاده بــود
گـــل و نـــیـــشـــکر بــیــکـــران و انــگــبین
گـــیـــادار و از مــیــوه هـا هــم چـــنــیــن
صــــف ســـنــبــل و بــیــشهٔ زعــفــران
روان لادن و بـــیـــشــهٔ خـــیـــزران
چـــو دیــــد آن چــنـــان جـــای مـــهـــراج شـــاه
دریـــغ آمـــدش کـــآن نــــدارد نـــگـــاه
ز گـــردان ســـری بـا ســـپـــه شـــش هـــزار
بـــدان جـــایـــگـــاه کـــرد فـــرمـــانـــگـــزار
وزآن جــنــگــی اســپــان هــمــه هــر چـه بود
بـــه کـــشـــتی فـــکـــنـــدنـــد و رانـــدنـــد زود
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
در صفت سفر
پدر گفت اگرت ازشدن چـاره نیست
بدین دیگر اندرز بـــــــاری بایست
بیا کـــــــــس که او جُست راه دراز
چو شد نیز نامد ســــــوی خانه باز
یکی از پـــی مرگ و از روز تنگ
دگــــــر از پی دشمن و نام و ننگ
شدن دانـــــــی از خانه روز نخست
ولیک آمــــــــــدن را ندانی درست
بلایی ز دوزخ سفــــــــــر کردنست
غم چیز و تیمار جـــان خوردنست
درو رنج باید کشیدن بســـــــــــــــی
جفا بردن از دست هــــــــر ناکسی
به ره چون شوی هیچ تنها مپـــــوی
نخستین یکی نیک همــــــره بجوی
کجـــــــــــا رفت خواهی ببر بردنی
بپرهیز و مَستان ز کـــس خوردنی
چــــــــــــو تنها بُوی رنج دیده بسی
مده اسپ را بــــــــــــر نشیند کسی
مشـــــــــو در ره تنگ هرگز سوار
ز دزدان بپرهیز در دهــــــــــگذار
مکن تیـــــــــــــره شب آتش تابناک
وگر چاره نبود فـــــــکن در مغاک
به هر ره مشــــــــو تا ندانی درست
هر آبی مخور نازمـــــــوده نخست
همی تا بــــــــــود دشت و آباد جای
به ویرانی اندر مکن هیـــــــچ رأی
به کاری چو در ره درایی ز زیـــن
نخست از پس و پیش هر سو ببین
به هنجار ره چــــــــو درافتی ز راه
همی کن به ره داغ هر پی نــــگاه
کجا گم شدی چـــون فرو رفت هور
بر آن برنشــــــــــــان ستاره ستور
وگر جــــــــــــای آرام در خور بود
بُوی تا گه روز بهـــــــــــــــتر بود
به رفتن مرنــــــــــجان چنان بارگی
که آرد گه کار بیچــــــــــــــــارگی
ز یک روزه دو روزه ره ســــاختن
به از اسپ کشتن ز بـــــــس تاختن
به هر جــــای از اسپ مگذار چنگ
همیشه عنــــــــــــان دار یا پالهنگ
به ره خوب جــــایی گزین بی گزند
بَر خویش دار اسپ و گرز و کمند
همیشه کمان بــــــــر زه آورده باش
پسیچ کمین گاه‌ها کـــــــــــرده باش
پیاده ممـــــــــــــان کت بگیرد عنان
ز خود دور دارش بــه تیر و سنان
ز چیز کســــــــــان و ز بد انگیختن
بپرهیز و ز خیره خــــــون ریختن
مشو شب به شهر انــدر از ره فراز
بر چشمه و آب منزل مســـــــــــاز
مدار اسپ و ناآزموده رهـــــــــــــی
مکن جز که با مهربان همـــــرهی
به شهری که بـــــــد باشد آب و هوا
مجوی و مخــــور هر چت آید هوا
بـــــــــــه بیماری اندیشه را تیز کن
ز هــــــر خوردنی زود پرهیز کن
چوبینی‌خورش‌های‌خوش گردخویش
بیندیش تلخـــــــــــــی دارو ز پیش
مشـــــــــــو یار بدخواه و همکار بد
که تنها بســــــــــی به که با یار بد
نباید که بــــــــد پیشه باشدت دوست
که هرکس چنانت شمارد که اوست
مخــــــــور باده چندان کت اید گزند
مشو مست از و، خــرّمی کن پسند
مگو راز با زفت و بیچــــــــاره دل
مخـــــــــواه آرزو تا نگردی خجل
ز پنهان مــــــــردم به دل ترس دار
که پنهان مردم فــــــزون ز آشکار
همه جانور در جهــــــان گونه گون
برون پیسه باشنـــد و، مردم درون
مشو ســـــوی رودی که نانی به در
به یک ماه دیــــر آی و بر پل گذر
به گرداب در، غرقگان را دلیــــــر
مگیر ار نباشــــــی بر آن آب چیر
شنا بر چو بــــــــــــــی آشنا را گرد
چو زیرک نباشـــد، نخست او مُرد
چو در دشمنــــــی جایی افتدت رأی
درآن دشمنی دوســـــــــتی را بپای
چنان بر ســـــــــوی دوستی نیز راه
که مر دشمنی را بود جـــــــــایگاه
به دشمن چـــو داری به چیزی نیاز
زی‌اوخوش‌چوزی‌دوستان سرفراز
گــــــر از خواسته نام جویی و لاف
بخور بی نکوهش بــــده بی گزاف
چنان خـــــور که نایدت درد و گداز
چنان بخش کــــــــت نفکند در نیاز
خوری و بپوشی ز روی خـــــــــرد
از آن بـــه که بنهی و دشمن خورد
ز بهر خـــــــــــور و پوش باید درم
چو این دو نباشد چه بیش و چه کم
مبر غم به چیزی که رفتت ز دست
مرین را نگه‌ دار اکنون کــه هست
چو اندک بـــــــــود خواسته با کسی
ز رادیش زفتی نکوتر بســـــــــــی
درم زیر خــــــــــــاک اندر انباشتن
به از دست پیــــــــش کشان داشتن
بــــــــــه خانه در از یافتن زرّ ناب
چنان است کنـــــــــدر جهان آفتاب
همه کارها را ســـــــــــــرانجام بین
چـــــــــــو بدخواه چینه نهد دام بین
مخند ار کســی را رخ از درد زرد
که آگه نیـــی زو تو او راست درد
چـو از سخت کاری برستی ز بخت
دگر تــــن میفکن در آن کار سخت
خـــــــوی آن که نشانی و رأی اوی
نهان راز و تدبیر با او مـــــــگوی
که گر نیــــــــــک باشد بود نیکساز
وگر بد بود بد سگالدت بــــــــــــاز
مکن دزدی و چیـــــز دزدان مخواه
تن از طمع مکفن به زندان و چـاه
زدزدان هرآن کـس که پذیرفت چیز
بـــــــــه دزدی ورا زود گیرند نیز
چـو خواهی که چیزی ندزددت کس
جهان را همه دزد پندار و بـــــــس
به گفتار با مهـــــــــتران بر مجوش
به زور آنکه پیش ازتوبااو مکوش
مزن رأی با تنـــــــگ دست از نیاز
که جز راه بـــــــد ناردت پیش باز
ز بهر گلو پارسابب مــــــــــــــــکن
به خــــــــوان کسان کدخدایی مکن
مشـــــــــو یار بخت و کم بوده چیز
که از شومی‌اش بهره یابی تــو نیز
مکن خــــــو به پُر خفتن اندر نهفت
که باکاهلی خواب شب هست جفت
برین باش یکــــــــسر که دادمت پند
گرفتش به بر دیر و بگریست چند
سپهبد دل از هـــــــر بدی ساده کرد
بدین پند کار ره آماده کـــــــــــــرد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فصل اندر درجات
جانت را دوزخ آشیانه مکن
خاطرت را محالْ خانه مکن
گرد بیهوده و محال مگرد
بر در خانهٔ خیال مگرد
از خیال محال دست بدار
تا بدان بارگه بیابی بار
اندرین بحر بیکرانه چو غوک
دست و پایی بزن چه دانم بوک
کان سرای بقا برای تو است
وین سرای فنا نه جای تو است
آن سرای بقا تراست مُعد
یوم بگذار و جان کن از پی غَد
در جهان زشت و نیکو و چپ و راست
ناخلف زادگان آدم راست
پایه بسیار سوی بام بلند
تو به یک پایه چون شوی خرسند
پایهٔ اول اندرو حلم است
کو به تحقیق خواجهٔ علم است
جمع کردی بر اوّلین پایه
خرد و جان و صورت و مایه
تو حقیقت بدان که در عالم
از برای نتیجهٔ آدم
نیست از بهر آسمان ازل
نردبان پایه به ز علم و عمل
بهر بالا و شیب منزل را
حکمت جان قوی کند دل را
اندرین راه اگرچه آن نکنی
دست و پایی بزن زیان نکنی
هرکه او تخم کاهلی دارد
کاهلی کافریش بار آرد
هرکه با جهل و کاهلی پیوست
پایش از جای رفت و کار از دست
بتر از کاهلی ندانم چیز
کاهلی کرد رستمان را حیز
از پی کارت آفریدستند
جامهٔ خلقتت بریدستند
تو به خلقان چرا شوی قانع
چون نگردی بدان حلل طامع
دو دو عالم یکی کند صادق
سه سه منزل یکی کند عاشق
ملک و ملک از کجا به دست آری
چون مهی شست روز بیکاری
روز بیکاری و شب آسانی
نرسی بر سریر ساسانس
تاج و تخت ملوک بی‌نم میغ
دستهٔ گرز دان و قبضهٔ تیغ
از پی سیم و طعمهٔ گردون
پیش مشتی خسیس ناکس دون
کیسهٔ پر مدوز و پرده مدر
کاسه را بر ملیس و عشوه مخر
علم داری به حلم باش چو کوه
مشو از نائبات دهر ستوه
علم بی‌حلم شمع بی‌نور است
هردو باهم چو شهد زنبور است
شهد بی‌موم رمز احرار است
موم بی‌شهد بابت نار است
برگذر زین سرای کون و فساد
ببر از مبدأ و برو به معاد
کاندرین خاک تودهٔ بی‌آب
آتش باد پیکر است سراب
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی تأدیب صببان المکتب و صفة الجنّة والنّار
از پی راه حق کم از کودک
نتوان بودن ای کم از یک یک
گر در آموختن کند تقصیر
هرچه خواهد سبک زوی بپذیر
به تلطّف بدار و بنوازش
خیره در انتظار مگدازش
در کنارش نه آن زمان کاکا
تا شود راضی و مکنش جفا
در نمازش نه آن زمان کانجا
تا شود سرخ چهره‌اش چو لکا
ور نخواند بخواه زود دوال
گوشهایش بگیر و سخت بمال
به معلم نمای تهدیدش
تا بود گوشمال تمهیدش
بند و حبسش کند به خانهٔ موش
میر موشان کند فشرده گلوش
در ره آخرت ز بهر شنود
کمتر از کودکی نشاید بود
خلد کاکای تست هان بشتاب
به دو رکعت بهشت را دریاب
ورنه شد موشخانه دوزخِ تو
در ره آن سرای برزخِ تو
رو به کتّاب انبیا یک چند
بر خود این جهل و این ستم مپسند
لوحی از شرح انبیا برخوان
چون ندانی برو بخوان و بدان
تا مگر یار انبیا گردی
زین جهالت مگر جدا گردی
در جهان خراب پر ز ضرر
از جهالت مدان تو هیچ بتر
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
فی‌الرائحة الکریهة علی غیبة اخ المسلم
گفت روزی مرید خود را پیر
که ز غیبت مکن تو چهره چو قیر
کاجکی معصیت بدادی گند
تا که مغتاب را شدی چون بند
هیچ جمعی به غیبه ننشستی
هرکسی مُهر غیبه نشکستی
ور نشستی ز رایحات کریه
گنده گشتی میان جمع و سفیه
زان خجالت دگر به غیبت کس
نزدی نزد خلق هیچ نفس
هست غیبت بسان لحم اخیه
نخورد لحم اخ مرد وجیه
به جز از ابله و ضریر و سفیه
ننماید شره به لحم اخیه
ای برادر حذر کن از غیبت
از یقین ساز توشه نز ریبت
نخورد لحم اخ گه گفتار
جز که مردار خوار چون کفتار
گفت کم کن سبک به کار درآی
چون درایست خیره یافه سرای
نه ز لاتامنوا سپر بفگن
نه ز لاتقنطوا قفص بشکن
همچو مردان درآی در تگ و پوی
تختهٔ گفت زاب روی بشوی
علَم لشکر جفا بفگن
قلم نقشبند تن بشکن
نکند صبر نفس تو ناپاک
کاب او آتش است و بادش خاک
که سپید و سیاه دفتر جاه
دیده دارد سپید و نامه سیاه
در گفتار بیهده در بند
به قضای خدای شو خرسند
چون نگویی سپیدنامه شوی
رستی از رنج و خویش کامه شوی
ور بگویی بمانی اندر رنج
بشنو این پند و خیره باد مسنج
شیر گردن سطبر از آن دارد
که رسولی به خرس نگذارد
رهیی در ره رهایی باش
از خودی دور شو خدایی باش
چه شوی چون ستور و دیو و دده
چار میخ اندرین گدای کده
نیست در وی ز معنی آلت و ساز
همه خامست و گندگی چو پیاز
گرنه‌ای چرخ بر گذشتن چیست
گرد این خاک توده گشتن چیست
در هوس عالمی نبینی سود
از هوا زنده‌ای بمیری زود
کار کن کار بگذر از گفتار
کاندرین راه کار دارد کار
گفت کم کن که من چه خواهم کرد
گوی کردم مگو که خواهم کرد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر صفت نفس بهیمی و انواع شهوات
سبب خشم و شهوت از لقمه‌ست
آفت ذهن و فطنت از لقمه‌ست
مرد شهوت‌پرست را در خیم
بتر از بت‌پرست خواند حکیم
بندهٔ بطن و لذّت و شهوات
بتر از بندهٔ عزی و منات
کین ز خوف از بدی نسازد ساز
و آن ز شهوت به بد گراید باز
خشم و شهوت خصال حیوانست
علم و حکمت کمال انسانست
تو به گوهر خلیفه‌ای ز خدای
بر خری و سگی فرود میای
تا تو از خشم و آرزو مستی
به خدای ار تو آدمی هستی
کرده‌ای با دل و جگر درهم
خشم ابلیس و شهوت آدم
زین دو قوّت به گاه کام و نبرد
به سباع و بهیمه ماند مرد
عفّت و حلم آلت خردند
شهوت و خشم آفت خردند
نوم و یَقظت که دید در یک مرد
زانکه اضداد جمع نتوان کرد
یا بُوَد خفته یا بُوَد بیدار
هر دو در یک سویعه چشم مدار
سر به حکم خدای خویش درآر
تا مگر آدمی شوی یک بار
ای ز شهوت طغار آلوده
زیردست چهار زن بوده
خشم و شهوت به زیر پای درآر
آرزو را در آرزو بگذار
ای مقیم از دو دیو دیوانه
شهوت حیز و خشم مردانه
همچو ارّهٔ دو سر دو ناخوش خوی
آنت زین سو کشد و این زان سوی
این کند لطف لیک با تلبیس
وآن کند کبر لیک چون ابلیس
پسر خواجهٔ همه حیوان
زشت باشد غلام جامه و نان
چون ترا نیست بر خوای وثوق
نیست جانت به رزق او مرزوق
مر ترا این نیاز نیست کند
دل و جان تو آز نیست کند
غافل از کردگار و از کارش
کرده‌ای اختیار آزارش
آنچه گفته مکن بکرده همه
وآنچه گفته مخور بخورده همه
ناشنیده ز منهی گردون
آیتِ الرّجال قوّامون
مرد خوی بدِ زنان چه کند
پنبه و دوک و دوکدان چکند
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر نکوهش شکم خواری و بسیار خوردن
اوّلین بند در رهِ آدم
بود نای گلو و طبل شکم
مهترین بند هست نای گلو
کُندت طبلِ بطن شش پهلو
طبل و نایست اصل فتنه و شر
هردو بگذار خور و خود بگذر
هرکش امروز قبله مطبخ شد
دانکه فرداش جای دوزخ شد
کادمی را درین کهن برزخ
هم ز مطبخ دریست در دوزخ
گر همی نام معده خم نکنی
کم طرق تا طریق گم نکنی
شره جانور چو کار آمد
تا نیاید مراد نار آمد
چون سگ و گربه آب شرم برد
تا ز خلق آب و نان گرم برد
کم خورش تخم شر و بطنت نیست
هرکجا بطنت است فطنت نیست
کم خورش مرد کردنی باشد
مرگ دونان ز خوردنی باشد
بهر کم خوردنست و بی‌آبی
ذهن هندو و نطق اعرابی
این بُوَد زیرک آن نباشد غمر
این نه بیمار و آن نه کوته عمر
چون خوری بیش پیل باشی تو
کم خوری جبرئیل باشی تو
کم خوری ذهن و فطنت و تمییز
پرخوری تخم خواب و آلت تیز
خفّت زادِ راهب اندر دَیْر
داردش در صفای خاطر خیر
هرکه بسیار خوار باشد او
دانکه بسیار خوار باشد او
باز هر عاقلی که کم خوارست
بحقیقت بدان که کم خوارست
منتجب کی شود به علم قریب
جز به بطن خفیف و قلب رقیب
فخ شده شهوت و دل تو بر او
خانه پر دزد و کور مانده در او
خور اندک فزون کند حلمت
خورِ بسیار کم کند علمت
غذی عقل عالمان حلمست
جامهٔ جان زیرکان علمست
هرکرا علم و حلم نبود یار
مر ورا در جهان به مرد مدار
که نبافند خود خردمندان
جامهٔ تن ز رشتهٔ دندان
گوشت بر گاوِ ورزه نیکوتر
زینت مرد دانشست و هنر
باش کم خوار تا بمانی دیر
که اجل گرسنه است و قوتش سیر
باش کم خوار تا شوی با برگ
بگرفتی شکم ببینی مرگ
اصل دانش بود ز کم خوردن
مرد پرخوار اصل آزردن
جانت از لقمه‌ای گِرد راحت
چون دو لقمه خوری بُوَد آفت
خورده بسیار مردم کم دان
به یکی قی بمرده چون حمدان
گنده گردد سرای و خانه ازو
معده کون گردد و بهانه ازو
گر نبایدت چهره چون گل زرد
گرد افراط اکل بیش مگرد
گر بخوردن شوی ز روح بعید
کُشتهٔ دوزخی بوی نه شهید
روی بسیارخوار بی‌نورست
کر گلوبنده خواجگی دورست
مکن از دود شمع بی‌خردان
کاسهٔ سر بسان سوخته دان
آب و نان خواستن ز سفلهٔ زشت
چون دمیده بُوَد به خاک انگِشت
لقمه‌ای گر کنی ز خوردن بیش
هیضه آرد کلید گلخن پیش
هاضمه چون بدو نپردازد
از گلو گلخنی دگر سازد
باده چون باد در جهان افگند
هیضه بیکار بر دهان افگند
مرد و زن را که حرص و کون و گلوست
نامشان کدخدا و کدبانوست
صحّت تن بودت در پرهیز
از سرِ امتلا سبک برخیز
همچو ماه دو پیکر از تک و پوی
دربه‌در هر دوان و روی‌به‌روی