عبارات مورد جستجو در ۷۲۰ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - در مدح ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری ندیم سلطان محمود
ماه فروردین از گنج گهر یافت مگر
که بیاراست همه روی زمین را به گهر
یا مگر زین نم پیوسته زمین گوهر زاد
همچو زاید صدف از باران پاکیزه درر
ابر فروردین هر روز همی بارد در
وان همی گردد گوهر بدل خاک اندر
کرم قز تو دبریشم کند ار نیست عجب
چه عجب از زمی ار در دهد و گوهر بر
هر که از خانه به دشت آید چندانکه رود
بر گهر پای نهد چون سپه اسکندر
باغ چون مجلس کسری شده پر حور و پری
راغ چون نامه مانی شده پر نقش و صور
روز نو روزست امروز وچو امروز گذشت
کس بدین در نرسد تا نرسد سال دگر
بنشاط و طرب این روز بسر باید برد
خواجه سید داند برد این روز بسر
خواجه بوبکر حصیری سر اصحاب حدیث
حجت شافعی و معجزه پیغمبر
آنکه در بخشش رادست به رادی چو علی
آنکه در مذهب صلبست و به صلبی چو عمر
روز وشب مبتدعانرا و هواداران را
هر کجا یابد چون مار همیکوبد سر
هیچ بیدین بزر او را نتوانست فریفت
ور چه شاهان جهان ار بفریبند بزر
او به غزنین وبه مصر از فزعش قرمطیان
از ره دیده ببارند همی خون جگر
با چنین مذهب گو هیچ میندیش و مترس
گرگناهت بمثل افزون باشد ز مدر
من چنین دانم و «ارجو» که چنین باشد کو
نامه ناخوانده خرامد به بهشت از محشر
ای بر آورده سلطان و پسندیده خلق
ای ز فضل تو رسیده بهمه خلق خبر
ای توانگر به کریمی و توانگر به سخا
ای توانگر به بزرگی و توانگر به هنر
هم بزرگی به علوم و هم بزرگی به ادب
هم بزرگی به نهاد وهم بزرگی به پدر
پدرانرا پسران باید چونین که توئی
که همه روزه همی زنده کند نام پدر
نام یعقوب فروشد بزمین و ز تو باز
هر زمان نام پدر زنده تر و پیدا تر
پسر تو بمراد دل همچون تو زیاد
گرچه هرگز نبود همچو پدر هیچ پسر
سیستانرا بتو فخرست و جهانرا بتو فخر
ای جهانرا بجهانداری و شاهی در خور
شاه گیتی ملک مشرق سلطان زمین
آنکه از باختر او راست جهان تا خاور
فضل تو داند و داند که سزاوار تواست
نیک داند که همی نام تو جوید بی مر
چون از این حرب که رفته ست بماروی نهد
به توانایی و پیروزی وشادی و ظفر
خلعت شاهی و منشور فرستد بر تو
تا شود دشمن تو کور و بداندیش تو کر
اگر این شعر که گفتم چو گلابست بطبع
اندر آن باز یکی شعر طرازم چو شکر
شعر در تهنیت شاهی من دانم گفت
تو در آن شعر که فردا بطرازم بنگر
کار گیتی همه بر فال نهاده ست خدای
خاصه فالی که زند چاکر و چون من چاکر
چاکر یکدل و از شهر توو از کف تو
یافته نعمت و از جاه تو با جاه و خطر
تابه دی ماه گل سرخ نباشد در باغ
تابه نوروز نیابند گل نیلوفر
تا چو بر شاخ، گل زرد، چو دینار شود
لاله سرخ چو بیجاده بتابد ز کمر
شادمان زی و بشادی رس و بی انده باش
باده سوری بر دست و نگار اندر بر
روز نو روزست امروز و سر سال عجم
بزم نو ساز و طرب کن ز نو و سیکی خور
فرخت باد سر سال و چنینت هر سال
بزم تو با بت و با جام می و رامشگر
که بیاراست همه روی زمین را به گهر
یا مگر زین نم پیوسته زمین گوهر زاد
همچو زاید صدف از باران پاکیزه درر
ابر فروردین هر روز همی بارد در
وان همی گردد گوهر بدل خاک اندر
کرم قز تو دبریشم کند ار نیست عجب
چه عجب از زمی ار در دهد و گوهر بر
هر که از خانه به دشت آید چندانکه رود
بر گهر پای نهد چون سپه اسکندر
باغ چون مجلس کسری شده پر حور و پری
راغ چون نامه مانی شده پر نقش و صور
روز نو روزست امروز وچو امروز گذشت
کس بدین در نرسد تا نرسد سال دگر
بنشاط و طرب این روز بسر باید برد
خواجه سید داند برد این روز بسر
خواجه بوبکر حصیری سر اصحاب حدیث
حجت شافعی و معجزه پیغمبر
آنکه در بخشش رادست به رادی چو علی
آنکه در مذهب صلبست و به صلبی چو عمر
روز وشب مبتدعانرا و هواداران را
هر کجا یابد چون مار همیکوبد سر
هیچ بیدین بزر او را نتوانست فریفت
ور چه شاهان جهان ار بفریبند بزر
او به غزنین وبه مصر از فزعش قرمطیان
از ره دیده ببارند همی خون جگر
با چنین مذهب گو هیچ میندیش و مترس
گرگناهت بمثل افزون باشد ز مدر
من چنین دانم و «ارجو» که چنین باشد کو
نامه ناخوانده خرامد به بهشت از محشر
ای بر آورده سلطان و پسندیده خلق
ای ز فضل تو رسیده بهمه خلق خبر
ای توانگر به کریمی و توانگر به سخا
ای توانگر به بزرگی و توانگر به هنر
هم بزرگی به علوم و هم بزرگی به ادب
هم بزرگی به نهاد وهم بزرگی به پدر
پدرانرا پسران باید چونین که توئی
که همه روزه همی زنده کند نام پدر
نام یعقوب فروشد بزمین و ز تو باز
هر زمان نام پدر زنده تر و پیدا تر
پسر تو بمراد دل همچون تو زیاد
گرچه هرگز نبود همچو پدر هیچ پسر
سیستانرا بتو فخرست و جهانرا بتو فخر
ای جهانرا بجهانداری و شاهی در خور
شاه گیتی ملک مشرق سلطان زمین
آنکه از باختر او راست جهان تا خاور
فضل تو داند و داند که سزاوار تواست
نیک داند که همی نام تو جوید بی مر
چون از این حرب که رفته ست بماروی نهد
به توانایی و پیروزی وشادی و ظفر
خلعت شاهی و منشور فرستد بر تو
تا شود دشمن تو کور و بداندیش تو کر
اگر این شعر که گفتم چو گلابست بطبع
اندر آن باز یکی شعر طرازم چو شکر
شعر در تهنیت شاهی من دانم گفت
تو در آن شعر که فردا بطرازم بنگر
کار گیتی همه بر فال نهاده ست خدای
خاصه فالی که زند چاکر و چون من چاکر
چاکر یکدل و از شهر توو از کف تو
یافته نعمت و از جاه تو با جاه و خطر
تابه دی ماه گل سرخ نباشد در باغ
تابه نوروز نیابند گل نیلوفر
تا چو بر شاخ، گل زرد، چو دینار شود
لاله سرخ چو بیجاده بتابد ز کمر
شادمان زی و بشادی رس و بی انده باش
باده سوری بر دست و نگار اندر بر
روز نو روزست امروز و سر سال عجم
بزم نو ساز و طرب کن ز نو و سیکی خور
فرخت باد سر سال و چنینت هر سال
بزم تو با بت و با جام می و رامشگر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف بن ناصر الدین گوید
عشق نو و یار نوو نوروز و سر سال
فرخنده کناد ایزد بر میر من این حال
روزیست که در سال نیابند چنین روز
سالیست که در عمر نیابند چنین سال
در روی من امروز بخندد لب امید
بر چهرمن امروز بخندد دل اقبال
در زاویه امروز بخندد لب زاهد
در صومعه امروز بجنبد لب ابدال
از لاله همی لعل کند کبک دری پر
وز سبزه همی سبز کند زاغ سیه بال
از ناله قمری نتوان داشت سحر گوش
وز غلغل بلبل نتوان داشت بشب هال
از تازه گل لاله که در باغ بخندد
در باغ نکوتر نگری چشم شود آل
از دشت کنون مشک توان برد به اشتر
با آنکه فروشند همی مشک به مثقال
گلزار چو بتخانه شد از بتگر وازبت
کهسار چو ار تنگ شد از صورت و اشکال
از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال
ای روز چه روزی تو بدین زینت و این زیب
کز زینت وزیب تو دگر شدهمه احوال
فرخنده و فرخ بر میر منی امروز
«ارجو» که همایون و مبارک بود این فال
سالار خراسان عضد دولت عالی
یوسف پسر ناصر دین آن در آمال
او را سزد و هست و همی خواهد بودن
هر روز دگر دولت و هر روز نو اقبال
زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد
کاین هر دو زاقران امیرند وز امثال
گویند سزا گرد سزا گردد و این لفظ
هر گاه که جویند، بیابند در امثال
آن بار خداییست پسندیده بهر فضل
پاکیزه به اخلاق و پسندیده به افعال
روزی به بدش هر که سخن گفت زبانش
هر چند سخنگوی و فصیحست شود لال
از گنج برون آرد مال و همه بدهد
در گنج نهد شکر بزرگان بدل مال
از جمله میران جهان میر به رادی
پیداتر از آنست که بر روی نکو خال
میران براو همچو الف راست در آیند
گردند ز بس خدمت او گوژ تر از دال
ای فرخی ارنام نکو خواهی جستن
گرد در اوگرد و جز آن خدمت مسکال
چون لاله در آن خدمت فرخنده همی خند
چون سرو در آن دولت پاینده همی بال
تازان ز در خانه سلطان بر او شو
چون خوانده بوی مدحت سلطان به اجلال
آنکو زدل خلق فرو شست به مردی
نام پدر بهمن و نام پسر زال
آنجا که خلاف تو بود بگسلد امید
آنجا که رضای تو بود گم شود آمال
بر پیل به دو پاره کند گرز تو دندان
برشیر به دو نیمه کند خنجر تو یال
روزی که تو باشیر بشمشیر در آیی
شیر از فزع تو بکند دیده به چنگال
در بیشه بگوش تو غرنبیدن شیران
خوشتر بود از رود خوش و نغمه قوال
در جنگ ز چنگ تو به حیله نبرد جان
کرگی که بداند حیل روبه محتال
گردان دلاور چو درختان تناور
لرزان شده از بیم چو از باد خزان نال
بس کس که بجنگ اندر با خاک یکی شد
زان ناوک خونخواره و زان نیزه قتال
ای تازه تراندر بر خلق از در نوروز
ای دوست تر اندر دل خلق از سر شوال
آمد گه نوروز و جهان گشت دل افروز
شد باغ ز بس گوهر چون کیله کیال
می خواه و طرب جوی و ز بهر طرب خویش
می را سببی ساز و بر اندیش و بر آغال
تا گیتی و تا عالم و میرست به گیتی
تو میر ملک باش و ترا میران عمال
فرخنده کناد ایزد بر میر من این حال
روزیست که در سال نیابند چنین روز
سالیست که در عمر نیابند چنین سال
در روی من امروز بخندد لب امید
بر چهرمن امروز بخندد دل اقبال
در زاویه امروز بخندد لب زاهد
در صومعه امروز بجنبد لب ابدال
از لاله همی لعل کند کبک دری پر
وز سبزه همی سبز کند زاغ سیه بال
از ناله قمری نتوان داشت سحر گوش
وز غلغل بلبل نتوان داشت بشب هال
از تازه گل لاله که در باغ بخندد
در باغ نکوتر نگری چشم شود آل
از دشت کنون مشک توان برد به اشتر
با آنکه فروشند همی مشک به مثقال
گلزار چو بتخانه شد از بتگر وازبت
کهسار چو ار تنگ شد از صورت و اشکال
از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال
ای روز چه روزی تو بدین زینت و این زیب
کز زینت وزیب تو دگر شدهمه احوال
فرخنده و فرخ بر میر منی امروز
«ارجو» که همایون و مبارک بود این فال
سالار خراسان عضد دولت عالی
یوسف پسر ناصر دین آن در آمال
او را سزد و هست و همی خواهد بودن
هر روز دگر دولت و هر روز نو اقبال
زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد
کاین هر دو زاقران امیرند وز امثال
گویند سزا گرد سزا گردد و این لفظ
هر گاه که جویند، بیابند در امثال
آن بار خداییست پسندیده بهر فضل
پاکیزه به اخلاق و پسندیده به افعال
روزی به بدش هر که سخن گفت زبانش
هر چند سخنگوی و فصیحست شود لال
از گنج برون آرد مال و همه بدهد
در گنج نهد شکر بزرگان بدل مال
از جمله میران جهان میر به رادی
پیداتر از آنست که بر روی نکو خال
میران براو همچو الف راست در آیند
گردند ز بس خدمت او گوژ تر از دال
ای فرخی ارنام نکو خواهی جستن
گرد در اوگرد و جز آن خدمت مسکال
چون لاله در آن خدمت فرخنده همی خند
چون سرو در آن دولت پاینده همی بال
تازان ز در خانه سلطان بر او شو
چون خوانده بوی مدحت سلطان به اجلال
آنکو زدل خلق فرو شست به مردی
نام پدر بهمن و نام پسر زال
آنجا که خلاف تو بود بگسلد امید
آنجا که رضای تو بود گم شود آمال
بر پیل به دو پاره کند گرز تو دندان
برشیر به دو نیمه کند خنجر تو یال
روزی که تو باشیر بشمشیر در آیی
شیر از فزع تو بکند دیده به چنگال
در بیشه بگوش تو غرنبیدن شیران
خوشتر بود از رود خوش و نغمه قوال
در جنگ ز چنگ تو به حیله نبرد جان
کرگی که بداند حیل روبه محتال
گردان دلاور چو درختان تناور
لرزان شده از بیم چو از باد خزان نال
بس کس که بجنگ اندر با خاک یکی شد
زان ناوک خونخواره و زان نیزه قتال
ای تازه تراندر بر خلق از در نوروز
ای دوست تر اندر دل خلق از سر شوال
آمد گه نوروز و جهان گشت دل افروز
شد باغ ز بس گوهر چون کیله کیال
می خواه و طرب جوی و ز بهر طرب خویش
می را سببی ساز و بر اندیش و بر آغال
تا گیتی و تا عالم و میرست به گیتی
تو میر ملک باش و ترا میران عمال
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح امیرابواحمد محمد بن سلطان محمود
مجلس بساز ای بهار پدرام
واندر فکن می به یکمنی جام
همرنگ رخسار خویش گردان
جام بلورینه از می خام
زان می که یاقوت سرخ گردد
در خانه، از عکس او در و بام
زان می که در شب ز عکس خامش
هر دم بر آید ستاره بام
یک روز گیتی گذاشت باید
بی می نباید گذاشت ایام
از می چو کوه پاره شود دل
از می چو پولاد گردد اندام
شادی فزاید می اندر ارواح
قوت نماید می اندر اجسام
می را کنون آمده ست نوبت
می را کنون آمده ست هنگام
کز صید باز آمده ست خسرو
با شادکامی وز صید باکام
خسرو محمد که عالم پیر
از عدل او تازه گشت و پدرام
گویند بهرام همچو شیران
مشغول بودی به صید مادام
بر گوش آهو بدوختی پای
چو پیش تیرش گذاشتی گام
با ممکن است این سخن برابر
لفظیست این در میانه عام
نخجیر والان این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام
با گور و آهو که شه گرفته ست
باشد شمار نبات سوتام
ده روز با اوبه صید بودم
هر روز ار بامداد تاشام
یک ساعت ا زبس شکار کردن
در خیمه او را ندیدم آرام
در دشتها او توده بر آورد
از گور و نخجیر و از دد ودام
آنجا شکاری بکرد از آغاز
وینجا شکاری دیگر به فرجام
ایزد مر او را یکی پسر داد
با طلعت خوب و با صورت تام
بر تخته عمر او نوشته
چندانکه او را هوابود عام
«ارجو» که مردی شود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام
با پیل پیلی کند به میدان
با شیر شیری کند به آجام
اندر سخاوت به جای خورشید
وندر شجاعت به جای بهرام
تدبیر او روی مملکت شوی
شمشیر او خون دشمن آشام
در جنگ جستن چو طوس نوذر
در دیو کشتن چو رستم سام
بر دوستداران دولت خویش
گیتی نگه داشته به صمصام
پیش پدر با امیر نامی
جوید به روز مبارزت نام
تیغش کند برزمانه پیشی
تیرش برد سوی خصم پیغام
ای شهریار ملوک عالم
ای بازوی دین و پشت اسلام
نشگفت باشد که چون تو باشد
فرزند تو نامدار و فهام
تا لاله روید ز تخم لاله
بادام خیزد ز شاخ بادام
تا چون بخندد بهار خرم
از لاله بینی بر کوه اعلام
تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام
گیتی ترا یار گردون ترا یار
گیتی ترا رام روز تو پدرام
از ساحت توبر گشته اندوه
پیوسته ز ایزد بتو بر اکرام
واندر فکن می به یکمنی جام
همرنگ رخسار خویش گردان
جام بلورینه از می خام
زان می که یاقوت سرخ گردد
در خانه، از عکس او در و بام
زان می که در شب ز عکس خامش
هر دم بر آید ستاره بام
یک روز گیتی گذاشت باید
بی می نباید گذاشت ایام
از می چو کوه پاره شود دل
از می چو پولاد گردد اندام
شادی فزاید می اندر ارواح
قوت نماید می اندر اجسام
می را کنون آمده ست نوبت
می را کنون آمده ست هنگام
کز صید باز آمده ست خسرو
با شادکامی وز صید باکام
خسرو محمد که عالم پیر
از عدل او تازه گشت و پدرام
گویند بهرام همچو شیران
مشغول بودی به صید مادام
بر گوش آهو بدوختی پای
چو پیش تیرش گذاشتی گام
با ممکن است این سخن برابر
لفظیست این در میانه عام
نخجیر والان این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام
با گور و آهو که شه گرفته ست
باشد شمار نبات سوتام
ده روز با اوبه صید بودم
هر روز ار بامداد تاشام
یک ساعت ا زبس شکار کردن
در خیمه او را ندیدم آرام
در دشتها او توده بر آورد
از گور و نخجیر و از دد ودام
آنجا شکاری بکرد از آغاز
وینجا شکاری دیگر به فرجام
ایزد مر او را یکی پسر داد
با طلعت خوب و با صورت تام
بر تخته عمر او نوشته
چندانکه او را هوابود عام
«ارجو» که مردی شود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام
با پیل پیلی کند به میدان
با شیر شیری کند به آجام
اندر سخاوت به جای خورشید
وندر شجاعت به جای بهرام
تدبیر او روی مملکت شوی
شمشیر او خون دشمن آشام
در جنگ جستن چو طوس نوذر
در دیو کشتن چو رستم سام
بر دوستداران دولت خویش
گیتی نگه داشته به صمصام
پیش پدر با امیر نامی
جوید به روز مبارزت نام
تیغش کند برزمانه پیشی
تیرش برد سوی خصم پیغام
ای شهریار ملوک عالم
ای بازوی دین و پشت اسلام
نشگفت باشد که چون تو باشد
فرزند تو نامدار و فهام
تا لاله روید ز تخم لاله
بادام خیزد ز شاخ بادام
تا چون بخندد بهار خرم
از لاله بینی بر کوه اعلام
تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام
گیتی ترا یار گردون ترا یار
گیتی ترا رام روز تو پدرام
از ساحت توبر گشته اندوه
پیوسته ز ایزد بتو بر اکرام
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - در مدح خواجه سید ابوالطیب بن طاهر
بار بر بست مه روزه وبر کند خیم
مهرگان طبل زد و عید برون برد علم
باز چون بلبل بی جفت ببانگ آمد زیر
باز چون عاشق بیدل به خروش آمد بم
باده گیران زبان بسته گشادند زبان
باده خوران پراکنده نشستند بهم
لعل کردند بیک سیکی لبهای کبود
شاد کردند بیک مجلس دلهای دژم
خیز بت رویا !تا مابه سر کار شویم
که نه ایشان را سور آمدو مارا ماتم
زان می لعل قدح پر کن و نزدیک من آر
بر تن و جان نتوان کردازین بیش ستم
روزه پیریست که از هیبت واز حشمت او
نتوان زد به مراد دل، یک ساعت دم
چون شدآن پیر جوانی بگرفتندجهان
ما و ایشان و می لعل، نه اندوه ونه غم
باش تا خواجه درین باب چه گوید، چه کند
آب چون زنگ خورد یا می چون آب بقم
خواجه سید ابوالطیب طاهر که بدوست
دل سلطان و دل خواجه و دلهای حشم
نه به فضل او را جفتی ز بزرگان عرب
نه به علم او را یاری زبزرگان عجم
در جوانمردی جاییست که آنجا نرسید
هیچ بخشنده و زین پس نرسد هرگز هم
عالمی بینم بر درگه اوخواسته خواه
واو همی گوید هر کس را کآری و نعم
هر که را بینی با بخشش و با خلعت اوست
همتی دارد در کار سخا بلکه همم
بیشماری همه چون ریگ همی بخشد مال
راست پنداری داردبه یمین اندر یم
بخرد جامه بسیار به تخت و چو خرید
نام زوار زند زود بر آن تخت رقم
هر که را بینی دینار و درم دارد دوست
نه بر اینگونه ست آن مهتر آزاده شیم
او چودانست که دینار نه چون نام نکوست
مهر برداشت بیکبار ز دینار و درم
از عطا دادن پیوسته آن بار خدای
خانه زایر او باز ندانی ز حرم
با چنین بخشش پیوسته که او پیش گرفت
رود جیحون را شک نیست که آب آید کم
ایزد آن بار خدای بسخا را بدهاد
گنج قارون و بزرگی و توانایی جم
دست بخشنده او از دل پیران ببرد
غم برنایی و بیچارگی و ضعف هرم
من به هر چیر که خواهی تو سوگند خورم
که نه چون او بوجود آید هرگز ز عدم
لاجرم خلق جهان بر خوی او شیفته اند
چون گل سوری بر باد سحر گاهی ونم
چه بجان و سر او محتشمانرا چه بتن
چه حریم در او محترمان را چه حرم
نه بیهوده مر اورا ملک روی زمین
مملکت زیر نگین کرد و جهان زیر قلم
رای و اندیشه بدو کرد و بدو داشت نگاه
زانکه دانست که راییست مراورا محکم
شادمان باد همه ساله و با ناز و نعیم
دشمن و حاسد او مانده به تیمار و ندم
عید اوفرخ و از آمدن عید شریف
در دل او طرب و در دل بدخواه الم
چشم او سوی نگاری که برو عید بود
جعد و زلفش را چون غالیه وز غالیه شم
مهرگان طبل زد و عید برون برد علم
باز چون بلبل بی جفت ببانگ آمد زیر
باز چون عاشق بیدل به خروش آمد بم
باده گیران زبان بسته گشادند زبان
باده خوران پراکنده نشستند بهم
لعل کردند بیک سیکی لبهای کبود
شاد کردند بیک مجلس دلهای دژم
خیز بت رویا !تا مابه سر کار شویم
که نه ایشان را سور آمدو مارا ماتم
زان می لعل قدح پر کن و نزدیک من آر
بر تن و جان نتوان کردازین بیش ستم
روزه پیریست که از هیبت واز حشمت او
نتوان زد به مراد دل، یک ساعت دم
چون شدآن پیر جوانی بگرفتندجهان
ما و ایشان و می لعل، نه اندوه ونه غم
باش تا خواجه درین باب چه گوید، چه کند
آب چون زنگ خورد یا می چون آب بقم
خواجه سید ابوالطیب طاهر که بدوست
دل سلطان و دل خواجه و دلهای حشم
نه به فضل او را جفتی ز بزرگان عرب
نه به علم او را یاری زبزرگان عجم
در جوانمردی جاییست که آنجا نرسید
هیچ بخشنده و زین پس نرسد هرگز هم
عالمی بینم بر درگه اوخواسته خواه
واو همی گوید هر کس را کآری و نعم
هر که را بینی با بخشش و با خلعت اوست
همتی دارد در کار سخا بلکه همم
بیشماری همه چون ریگ همی بخشد مال
راست پنداری داردبه یمین اندر یم
بخرد جامه بسیار به تخت و چو خرید
نام زوار زند زود بر آن تخت رقم
هر که را بینی دینار و درم دارد دوست
نه بر اینگونه ست آن مهتر آزاده شیم
او چودانست که دینار نه چون نام نکوست
مهر برداشت بیکبار ز دینار و درم
از عطا دادن پیوسته آن بار خدای
خانه زایر او باز ندانی ز حرم
با چنین بخشش پیوسته که او پیش گرفت
رود جیحون را شک نیست که آب آید کم
ایزد آن بار خدای بسخا را بدهاد
گنج قارون و بزرگی و توانایی جم
دست بخشنده او از دل پیران ببرد
غم برنایی و بیچارگی و ضعف هرم
من به هر چیر که خواهی تو سوگند خورم
که نه چون او بوجود آید هرگز ز عدم
لاجرم خلق جهان بر خوی او شیفته اند
چون گل سوری بر باد سحر گاهی ونم
چه بجان و سر او محتشمانرا چه بتن
چه حریم در او محترمان را چه حرم
نه بیهوده مر اورا ملک روی زمین
مملکت زیر نگین کرد و جهان زیر قلم
رای و اندیشه بدو کرد و بدو داشت نگاه
زانکه دانست که راییست مراورا محکم
شادمان باد همه ساله و با ناز و نعیم
دشمن و حاسد او مانده به تیمار و ندم
عید اوفرخ و از آمدن عید شریف
در دل او طرب و در دل بدخواه الم
چشم او سوی نگاری که برو عید بود
جعد و زلفش را چون غالیه وز غالیه شم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمودبن ناصر الدین
عروس ماه نیسان را جهان سازد همی حجله
به باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کله
ز بهر گوهر تاجش همی بارد هوا لؤلؤ
ز بهر جامه تختش همی بافد زمین حله
به باغ اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلس
به راغ اندر کنون آهو نبرد سیله از سیله
نباید روشنی بردن به شب زین پس که بی آتش
ز لاله دشت پر شمعست و از گل باغ پر شعله
بیا تا ما بدین شادی بگردیم اندرین وادی
بیا تاما بدین رامش می آریم اندرین حجله
چو می خوردیم در غلطیم هر یک با نگارینی
چو برخیزیم گرد آییم زیر کله ای جمله
نو آیین مطربان داریم و بر بطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعد های چون فله
ز بهر کام دل حیله نباید ساختن ما را
به فرمیر ما دوریم از هر کوشش و حیله
امیر عالم عادل نبیره خسرو غازی
ابو احمد محمد کوست دین و داد را قبله
ز فرزندان بدو گوید به فرزندان ازو گوید
قوام الدین ابوالقاسم نظام الدین و الدوله
زمهمانان او خالی ز مداحان او بی کس
نه اندر شهرها خانه، نه اندر بادیه رحله
ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان
زناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله
ایا فرمان سلطان را نشسته بر لب جیحون
ازین پس هم بدان فرهان سپه بگذاری از دجله
چو اندر آب روشن روز پنداری همی بینم
غلامان تو اسبان کرده همبر بر در رمله
زعالم عدل تو چیزی کند نیکوتر از عالم
نه ممکن باشد این کاید ز شاخ رومی ار بیله
نهانیهای اسکندر بایران آری از یونان
خزینه شاه زنگستان به غزنین آری از کله
اگر تو در خور همت جهان خواهی گرفت ای شه
به جای هفت کشور هفتصد باشد علی القله
جهانی وز تو یک فرمان سپاهی وز تو یک جولان
حصاری وز تو یک ناوک مصافی وز تو یک حمله
به تیر از دور بربایی زباره آهنین کنگر
به باد حمله برگیری ز کوه بیستون قله
چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
زدوش ویل بگذری به آماج اندرون بیله
کس کاندر خلافت جامه یی پوشد همان ساعت
ز بهر سوک او مادر بپوشد جامه نیله
ز بهر جنگ دشمن دست نابرده بزه گردد
غلامان ترا هر دم کمان اندر کمان چوله
عدو در صدر خویش از حبس تو ترسان بود دایم
نباشد بس عجب گر مار ترسان باشد از سله
زبهر آن که از بند تو فردا چون رها گردد
کنون دائم همی خواند کتاب حیله دله
به صورت گرکسی گوید: من و تو، گو: روا باشد
ولیکن گر بخود گوید: من و تو، گو معاذ الله
محال اندیش و خام ابله بود هر کاین سخن گوید
نباید بود مردم را محال اندیش و خام ابله
امیرا تا تو در بلخی به چین در خانه هر ماهی
روان خانیان در تن همی سوزد ترا غله
ز بیم تیغ توتا چین ز ترکان ره تهی گردد
اگر زین سوی جیحون گرد بادی خیزد از میله
همیشه تا به صورت یوز دیگر باشد از آهو
همیشه تا به قوت شیر برتر باشد از دله
مظفر باشد و گیتی دار و نهمت یاب و شادی کن
جهان خالی کن از نامردم بدگوهر سفله
به شادی بگذران نوروز با دیدار ترکانی
که لبشان قبله را قبله است و قبله از در قبله
به باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کله
ز بهر گوهر تاجش همی بارد هوا لؤلؤ
ز بهر جامه تختش همی بافد زمین حله
به باغ اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلس
به راغ اندر کنون آهو نبرد سیله از سیله
نباید روشنی بردن به شب زین پس که بی آتش
ز لاله دشت پر شمعست و از گل باغ پر شعله
بیا تا ما بدین شادی بگردیم اندرین وادی
بیا تاما بدین رامش می آریم اندرین حجله
چو می خوردیم در غلطیم هر یک با نگارینی
چو برخیزیم گرد آییم زیر کله ای جمله
نو آیین مطربان داریم و بر بطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعد های چون فله
ز بهر کام دل حیله نباید ساختن ما را
به فرمیر ما دوریم از هر کوشش و حیله
امیر عالم عادل نبیره خسرو غازی
ابو احمد محمد کوست دین و داد را قبله
ز فرزندان بدو گوید به فرزندان ازو گوید
قوام الدین ابوالقاسم نظام الدین و الدوله
زمهمانان او خالی ز مداحان او بی کس
نه اندر شهرها خانه، نه اندر بادیه رحله
ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان
زناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله
ایا فرمان سلطان را نشسته بر لب جیحون
ازین پس هم بدان فرهان سپه بگذاری از دجله
چو اندر آب روشن روز پنداری همی بینم
غلامان تو اسبان کرده همبر بر در رمله
زعالم عدل تو چیزی کند نیکوتر از عالم
نه ممکن باشد این کاید ز شاخ رومی ار بیله
نهانیهای اسکندر بایران آری از یونان
خزینه شاه زنگستان به غزنین آری از کله
اگر تو در خور همت جهان خواهی گرفت ای شه
به جای هفت کشور هفتصد باشد علی القله
جهانی وز تو یک فرمان سپاهی وز تو یک جولان
حصاری وز تو یک ناوک مصافی وز تو یک حمله
به تیر از دور بربایی زباره آهنین کنگر
به باد حمله برگیری ز کوه بیستون قله
چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
زدوش ویل بگذری به آماج اندرون بیله
کس کاندر خلافت جامه یی پوشد همان ساعت
ز بهر سوک او مادر بپوشد جامه نیله
ز بهر جنگ دشمن دست نابرده بزه گردد
غلامان ترا هر دم کمان اندر کمان چوله
عدو در صدر خویش از حبس تو ترسان بود دایم
نباشد بس عجب گر مار ترسان باشد از سله
زبهر آن که از بند تو فردا چون رها گردد
کنون دائم همی خواند کتاب حیله دله
به صورت گرکسی گوید: من و تو، گو: روا باشد
ولیکن گر بخود گوید: من و تو، گو معاذ الله
محال اندیش و خام ابله بود هر کاین سخن گوید
نباید بود مردم را محال اندیش و خام ابله
امیرا تا تو در بلخی به چین در خانه هر ماهی
روان خانیان در تن همی سوزد ترا غله
ز بیم تیغ توتا چین ز ترکان ره تهی گردد
اگر زین سوی جیحون گرد بادی خیزد از میله
همیشه تا به صورت یوز دیگر باشد از آهو
همیشه تا به قوت شیر برتر باشد از دله
مظفر باشد و گیتی دار و نهمت یاب و شادی کن
جهان خالی کن از نامردم بدگوهر سفله
به شادی بگذران نوروز با دیدار ترکانی
که لبشان قبله را قبله است و قبله از در قبله
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۶ - همو راست
طرب کنم که مرا جای شادی و طربست
مرا بدین طرب، ای سیدی دوسه سببست
یکی که کودک من با منست باده بدست
دگر که مطرب مارا نشاط با طربست
سدیگر آنکه شبست و حسودم آگه نیست
ز دل غلام شبم، ورچه روز به ز شبست
شراب هست و طرب هست و روی نیکو هست
بدین سه چیز جهان جای عشرت و لعبست
شراب ما ز دو چشمان بروی زرد چکید
رخان دوست همی لاله گون کند عجبست
مرا بدین طرب، ای سیدی دوسه سببست
یکی که کودک من با منست باده بدست
دگر که مطرب مارا نشاط با طربست
سدیگر آنکه شبست و حسودم آگه نیست
ز دل غلام شبم، ورچه روز به ز شبست
شراب هست و طرب هست و روی نیکو هست
بدین سه چیز جهان جای عشرت و لعبست
شراب ما ز دو چشمان بروی زرد چکید
رخان دوست همی لاله گون کند عجبست
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۰ - و او راست
نگار من چو ز من صلح دیدو جنگ ندید
حدیث جنگ به یک سو نهادو صلح گزید
عتابها ز پس افکندو صلح پیش آورد
حدیث حاسد نشنید و زان من بشنید
چو من فراز کشیدم بخویشتن لب او
دل حسود زغم خویشتن فراز کشید
به وقت جنگ عتاب و خروش و زاری بود
کنون چه باید رودو سرود و سرخ نبید
در نشاط و در لهو باز باید کرد
که این دو بندگران را به دست اوست کلید
به کام خویش رسد از دل من آن بت روی
چنانکه زو دل غمگین من به کام رسید
حدیث جنگ به یک سو نهادو صلح گزید
عتابها ز پس افکندو صلح پیش آورد
حدیث حاسد نشنید و زان من بشنید
چو من فراز کشیدم بخویشتن لب او
دل حسود زغم خویشتن فراز کشید
به وقت جنگ عتاب و خروش و زاری بود
کنون چه باید رودو سرود و سرخ نبید
در نشاط و در لهو باز باید کرد
که این دو بندگران را به دست اوست کلید
به کام خویش رسد از دل من آن بت روی
چنانکه زو دل غمگین من به کام رسید
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - کتب الی صدیق ارسل الیه کتابا و هوالشیخ نورالدین بن الشیخ محمود ادام الله برکتهما
با حسن چو لطف یار کردی
ای جان بنگر چه کار کردی
دل را بسخن گشاد دادی
دی را بنفس بهار کردی
با چاکر خرد خود بسی لطف
ای صدر بزرگوار کردی
چون شعر رهی نهان نماند
فضلی که تو آشکار کردی
از وصل بریده بود امیدم
بازم تو امیدوار کردی
از نامه خود طویله در
در گردن روزگار کردی
چون دست عروس نامه یی را
از خامه پر از نگار کردی
زین نامه که دام مرغ روح است
چون من ز غنی شکار کردی
از بهر جمال وصل خود باز
چشم املم چهار کردی
زین چند لقب که حد من نیست
بر مزبله در نثار کردی
ای جان بنگر چه کار کردی
دل را بسخن گشاد دادی
دی را بنفس بهار کردی
با چاکر خرد خود بسی لطف
ای صدر بزرگوار کردی
چون شعر رهی نهان نماند
فضلی که تو آشکار کردی
از وصل بریده بود امیدم
بازم تو امیدوار کردی
از نامه خود طویله در
در گردن روزگار کردی
چون دست عروس نامه یی را
از خامه پر از نگار کردی
زین نامه که دام مرغ روح است
چون من ز غنی شکار کردی
از بهر جمال وصل خود باز
چشم املم چهار کردی
زین چند لقب که حد من نیست
بر مزبله در نثار کردی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - هم در ستایش او
رسید عید و من از روی حور دلبر دور
چگونه باشم بی روی آن بهشتی حور
مرا که گوید کای دوست عید فرخ باد
نگار من به لهاور و من به نیشابور
ره دراز و غریبی و فرقت جانان
اگر بنالم دارید مر مرا معذور
ز یار یاد همی آیدم که هر عیدی
درآمدی ز در من بسان حور قصور
هزار شاخ ز سنبل نهاده بر لاله
هزار حلقه ز عنبر فکنده بر کافور
تن چو سیم برآراسته به جامه عید
نهاده بر دو کف خویشتن گلاب و بخور
ببردی از دل من تاب زآن دو زلف متاب
خمار عشق فزودی به چشمک مخمور
کسی که دور بود از چنین شگرف نگار
چگونه باشد بر هجرش ای نگار صبور
چرا نباشم با عزم و حزم مردانه
چرا ندارم هر چه بود به دل مستور
چو یاد شهر لهاور و یار خویش کنم
نبود کس که شد از شهر و یار خویش نفور
مرا به است به هر حالی و به هر وجهی
جمال حضرت عزنین ز شهر لوهاور
بلی به است به از وصل آن نگار مرا
جلال خدمت درگاه خسرو منصور
امیر غازی محمود ابن ابراهیم
خدایگانی کش هست عادلی دستور
شهی که مردی بر لشکرش شده سالار
شهی که رادی بر گنج او شده گنجور
به گاه هیبت سام و به گاه حشمت جم
به گاه کوشش نار و به گاه بخشش نور
مثال حلمش یابی چو بنگری به جبال
قیاس علمش بینی چو بنگری به حور
همی نجوید تیرش به جز دل قیصر
همی نخواهد تیغش مگر سر فغفور
بترسد از سر گرزش به روز هیجا مرگ
حذر کند ز حسامش به رزمگاه خدور
ز بهر دولت محمودیان جهان ایزد
بیافرید و بدان داد تا ابد منشور
چرا کنند طلب ناکسان ز گیتی مال
چرا شوند به بیهوده جاهلان مغرور
یقین بدان که بلاشک ندامت آرد بار
هر آنکه کارد اندر زمین جهل غرور
خدایگانا راهی گذاشتی که همی
برید باد ازو نگذرد به جز رنجور
ز پنج سیحون بگذشته ای بنامیزد
که باد چشم بد از تخت و روزگار تو دور
رسید عید همایون شها به خدمت تو
نهاده پیش تو هدیه نشاط لهو و سرور
به رسم عید شها باده مروق نوش
به لحن بربط و چنگ و چغانه و طنبور
خجسته بادت عید و خجسته بادت ماه
خجسته بادت رفتن به درگه معمور
چگونه باشم بی روی آن بهشتی حور
مرا که گوید کای دوست عید فرخ باد
نگار من به لهاور و من به نیشابور
ره دراز و غریبی و فرقت جانان
اگر بنالم دارید مر مرا معذور
ز یار یاد همی آیدم که هر عیدی
درآمدی ز در من بسان حور قصور
هزار شاخ ز سنبل نهاده بر لاله
هزار حلقه ز عنبر فکنده بر کافور
تن چو سیم برآراسته به جامه عید
نهاده بر دو کف خویشتن گلاب و بخور
ببردی از دل من تاب زآن دو زلف متاب
خمار عشق فزودی به چشمک مخمور
کسی که دور بود از چنین شگرف نگار
چگونه باشد بر هجرش ای نگار صبور
چرا نباشم با عزم و حزم مردانه
چرا ندارم هر چه بود به دل مستور
چو یاد شهر لهاور و یار خویش کنم
نبود کس که شد از شهر و یار خویش نفور
مرا به است به هر حالی و به هر وجهی
جمال حضرت عزنین ز شهر لوهاور
بلی به است به از وصل آن نگار مرا
جلال خدمت درگاه خسرو منصور
امیر غازی محمود ابن ابراهیم
خدایگانی کش هست عادلی دستور
شهی که مردی بر لشکرش شده سالار
شهی که رادی بر گنج او شده گنجور
به گاه هیبت سام و به گاه حشمت جم
به گاه کوشش نار و به گاه بخشش نور
مثال حلمش یابی چو بنگری به جبال
قیاس علمش بینی چو بنگری به حور
همی نجوید تیرش به جز دل قیصر
همی نخواهد تیغش مگر سر فغفور
بترسد از سر گرزش به روز هیجا مرگ
حذر کند ز حسامش به رزمگاه خدور
ز بهر دولت محمودیان جهان ایزد
بیافرید و بدان داد تا ابد منشور
چرا کنند طلب ناکسان ز گیتی مال
چرا شوند به بیهوده جاهلان مغرور
یقین بدان که بلاشک ندامت آرد بار
هر آنکه کارد اندر زمین جهل غرور
خدایگانا راهی گذاشتی که همی
برید باد ازو نگذرد به جز رنجور
ز پنج سیحون بگذشته ای بنامیزد
که باد چشم بد از تخت و روزگار تو دور
رسید عید همایون شها به خدمت تو
نهاده پیش تو هدیه نشاط لهو و سرور
به رسم عید شها باده مروق نوش
به لحن بربط و چنگ و چغانه و طنبور
خجسته بادت عید و خجسته بادت ماه
خجسته بادت رفتن به درگه معمور
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۶۳ - ایام شادخواری
ای بسا شب که تا به روز سپید
متعجب ز من بماند اختر
به چپ و راست سیلها راندم
به قدح ز آن گداخته گوهر
با رخ و زلف ساقیان ما را
یاد نامد ز لاله و عبهر
به هم آمیخته شد اندر گوش
نوش ساقی و لحن خنیاگر
ساغر می شده به رنگ و به بوی
چشم را شمع و مغز را مجمر
یک زمان شد به یکدگر گفتیم
چو بدیدیم روی یکدیگر
تن ز مستی همی نپاید پای
دل ز شادی همی برآرد پر
متعجب ز من بماند اختر
به چپ و راست سیلها راندم
به قدح ز آن گداخته گوهر
با رخ و زلف ساقیان ما را
یاد نامد ز لاله و عبهر
به هم آمیخته شد اندر گوش
نوش ساقی و لحن خنیاگر
ساغر می شده به رنگ و به بوی
چشم را شمع و مغز را مجمر
یک زمان شد به یکدگر گفتیم
چو بدیدیم روی یکدیگر
تن ز مستی همی نپاید پای
دل ز شادی همی برآرد پر
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۶ - بهار نو
ملک نو و شاه نو نوروز و بهار نو
هر ساعتی از دولت پیدا شده کار نو
آسوده جهانداری در سایه عیش خوش
پوشیده شهنشاهی از ملک و شعار نو
ای بر تو ثنا کرده تاج زر و تخت زر
پیدا شده در گیتی کار نو و بار نو
لشکر همه او نعمت چشم پرودست پر
و اقبال تو از دولت با دستگزار نو
تا بخت تو شاهی را پیدا شده نو عهدی
با جاه تو دولت را افتاده قرار نو
در باغ شرف رسته از ملک تو شاخ نو
چیده کف اقبالت از نصرت بار نو
رسم است به بار شه خاصه به چنین ملکی
از سعد فلک را هست پیوسته نثار نو
از دولت یار نو آمد به سرای نو
بستان قدح باده بر شادی یار نو
ای شاه جهان آمد با تهنیت ملکت
فرخنده بهار نو با نقش و نگار نو
از ملک و بهار نو گیتی همه خرم شد
خرم زی و رامش کن بر ملک و بهار نو
هر ساعتی از دولت پیدا شده کار نو
آسوده جهانداری در سایه عیش خوش
پوشیده شهنشاهی از ملک و شعار نو
ای بر تو ثنا کرده تاج زر و تخت زر
پیدا شده در گیتی کار نو و بار نو
لشکر همه او نعمت چشم پرودست پر
و اقبال تو از دولت با دستگزار نو
تا بخت تو شاهی را پیدا شده نو عهدی
با جاه تو دولت را افتاده قرار نو
در باغ شرف رسته از ملک تو شاخ نو
چیده کف اقبالت از نصرت بار نو
رسم است به بار شه خاصه به چنین ملکی
از سعد فلک را هست پیوسته نثار نو
از دولت یار نو آمد به سرای نو
بستان قدح باده بر شادی یار نو
ای شاه جهان آمد با تهنیت ملکت
فرخنده بهار نو با نقش و نگار نو
از ملک و بهار نو گیتی همه خرم شد
خرم زی و رامش کن بر ملک و بهار نو
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱ - توصیف بر شکال
برشکال ای بهار هندستان
ای نجات از بلای تابستان
دادی از تیر مه بشارت ها
باز رستیم از آن حرارت ها
هر سو از ابر لشکری داری
در امارت مگر سری داری
بادهای تو تو میغ ها دارند
میغ های تو تیغ ها دارند
رعدهای تو کوس هاکوبند
چرخ گویی همی که بکشوبند
طبع و حال هوا دگر کردی
دشت ها را همه شمر کردی
سبزه ها را طراوتی دادی
عمرها را حلاوتی دادی
راغ را گل زمردین کردی
باغ را شاخ بسدین کردی
ای شگفتی نکونگار گری
رنگ طبعی نکو به کار بری
تو بدین حمله ای که افکندی
بیخ خشکی ز خاک برکندی
تیر بگذشت ناگهان بر ما
منهزم گشت لشکر گرما
تن ما زیر جامه های تنگ
گشت تازه ز بادهای خنک
اینت راحت که رنج گرما نیست
پس ازین جز امید سرما نیست
حبذا ابرهای پر نم تو
حبذا سبزه های خرم تو
عیش و عشرت کنون توان کردن
می شادی کنون توان خوردن
که ز گرمی خبر نگردد جان
نشود همچو چوب خشک دهان
جام باده بجوشد اندر کف
چون سر دیگ بر نیارد کف
گرچه دور اوفتد ز چشم ترم
من به وهم اندرو همی نگرم
ای نجات از بلای تابستان
دادی از تیر مه بشارت ها
باز رستیم از آن حرارت ها
هر سو از ابر لشکری داری
در امارت مگر سری داری
بادهای تو تو میغ ها دارند
میغ های تو تیغ ها دارند
رعدهای تو کوس هاکوبند
چرخ گویی همی که بکشوبند
طبع و حال هوا دگر کردی
دشت ها را همه شمر کردی
سبزه ها را طراوتی دادی
عمرها را حلاوتی دادی
راغ را گل زمردین کردی
باغ را شاخ بسدین کردی
ای شگفتی نکونگار گری
رنگ طبعی نکو به کار بری
تو بدین حمله ای که افکندی
بیخ خشکی ز خاک برکندی
تیر بگذشت ناگهان بر ما
منهزم گشت لشکر گرما
تن ما زیر جامه های تنگ
گشت تازه ز بادهای خنک
اینت راحت که رنج گرما نیست
پس ازین جز امید سرما نیست
حبذا ابرهای پر نم تو
حبذا سبزه های خرم تو
عیش و عشرت کنون توان کردن
می شادی کنون توان خوردن
که ز گرمی خبر نگردد جان
نشود همچو چوب خشک دهان
جام باده بجوشد اندر کف
چون سر دیگ بر نیارد کف
گرچه دور اوفتد ز چشم ترم
من به وهم اندرو همی نگرم
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
در بزم پادشا نگر این کاروبار گل
وین باده بین شده به طرب دستیار گل
گل چند ماه منتظر بزم شاه بود
وز بهر آن دراز کشید انتظار گل
دیدار گل شده ست همه اختیار خلق
تا بزم شاه ساخت همه اختیار گل
گلبن ملونست چو دیبای هفت رنگ
تا لعل سبز گشت شعار و دثار گل
تا با می کهن گل نو سازوار شد
گل پیشوای می شد و می پیشکار گل
در بزم تو گل است در آمیخته به هم
با هم نثار زر بود و هم نثار گل
خیزد گل از نشاط که پر زر ساده شد
همچون کنار سایل خسرو کنار گل
فخر و شرف نبینی جز در شمار شاه
لهو و طرب نبینی جز در شمار گل
شاها همه ز شادی بزم رفیع توست
این سرخ رویی گل و این افتخار گل
از روزگار گل دل و جان شاد و خرمست
یارب چه روزگارست این روزگار گل
وین باده بین شده به طرب دستیار گل
گل چند ماه منتظر بزم شاه بود
وز بهر آن دراز کشید انتظار گل
دیدار گل شده ست همه اختیار خلق
تا بزم شاه ساخت همه اختیار گل
گلبن ملونست چو دیبای هفت رنگ
تا لعل سبز گشت شعار و دثار گل
تا با می کهن گل نو سازوار شد
گل پیشوای می شد و می پیشکار گل
در بزم تو گل است در آمیخته به هم
با هم نثار زر بود و هم نثار گل
خیزد گل از نشاط که پر زر ساده شد
همچون کنار سایل خسرو کنار گل
فخر و شرف نبینی جز در شمار شاه
لهو و طرب نبینی جز در شمار گل
شاها همه ز شادی بزم رفیع توست
این سرخ رویی گل و این افتخار گل
از روزگار گل دل و جان شاد و خرمست
یارب چه روزگارست این روزگار گل
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
تابنده ماه باز برآراستی
بوینده مشک باز بپیراستی
برخواست نعره از دل لهو و نشاط
تا باده برگرفتی و برخاستی
جام بلور بر کف شاهانه دور
همچون بلور تابان آراستی
آراسته چو سرو فراز آمدی
باغ بساط شاه بیاراستی
شادی روی تو که همی بامداد
شادی طبع شاه جهان خواستی
مسعود شهریاری کز عدل او
پذرفت کار دولت و دین راستی
بوینده مشک باز بپیراستی
برخواست نعره از دل لهو و نشاط
تا باده برگرفتی و برخاستی
جام بلور بر کف شاهانه دور
همچون بلور تابان آراستی
آراسته چو سرو فراز آمدی
باغ بساط شاه بیاراستی
شادی روی تو که همی بامداد
شادی طبع شاه جهان خواستی
مسعود شهریاری کز عدل او
پذرفت کار دولت و دین راستی
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۹
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۴
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
شیخ را صومعه در رهن شراب است امروز
بر در میکده در چنگ ورباب است امروز
آنکه در میکده دی منکر می نوشان شد
در خرابات مغان مست و خراب است امروز
از می ای شیخ مرا توبه چه میفرمایی
توبه موقوف که ایام شباب است امروز
نرگس از غایت مستی سر ساغر دارد
قدح لاله پر از باده ی ناب است امروز
من چه خون کرده ام ای خون منت در گردن
چشم خون ریز تو در عین عتاب است امروز
بنشین تا نفسی با تو بهم بنشینیم
اخ ای عمر چه هنگام شتاب است امروز
بس که دوش ابن حسام از غم عشقت بگریست
مردم دیده ی او غرقه ی اب است امروز
بر در میکده در چنگ ورباب است امروز
آنکه در میکده دی منکر می نوشان شد
در خرابات مغان مست و خراب است امروز
از می ای شیخ مرا توبه چه میفرمایی
توبه موقوف که ایام شباب است امروز
نرگس از غایت مستی سر ساغر دارد
قدح لاله پر از باده ی ناب است امروز
من چه خون کرده ام ای خون منت در گردن
چشم خون ریز تو در عین عتاب است امروز
بنشین تا نفسی با تو بهم بنشینیم
اخ ای عمر چه هنگام شتاب است امروز
بس که دوش ابن حسام از غم عشقت بگریست
مردم دیده ی او غرقه ی اب است امروز