عبارات مورد جستجو در ۵۳۹ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۲
ابن یمین فَرومَدی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۱۷ - مرثیه فوت طاهر بن اسحق
در دیار کرم افسوس که دیار نماند
نرهد دل ز غم امبار چو غمخوار نماند
صرصر حادثه بر گلشن افضال گذشت
سرو آزاده شکست و گل بیخار نماند
سخن اهل هنر جمله دریغست برانک
مظهر مرحمت و رأفت دادار نماند
عز دین طاهر اسحق که تا شد ز جهان
در جهان کرم از مکرمت آثار نماند
آنکه تا مشتریی همچو وی از رشته فضل
شد برون رونق آن رشته و بازار نماند
...شود آخر پس ازین
...ار نماند
....ک ز بار
.....ر نماند
....ز جهان
.... نماند
....و از دیده برفت
...برد دل چه متاعست چو دلدار نماند
روضه خلد برینت ز خدا میخواهم
بیتو زین پس همه عمرم بجز این کار نماند
نرهد دل ز غم امبار چو غمخوار نماند
صرصر حادثه بر گلشن افضال گذشت
سرو آزاده شکست و گل بیخار نماند
سخن اهل هنر جمله دریغست برانک
مظهر مرحمت و رأفت دادار نماند
عز دین طاهر اسحق که تا شد ز جهان
در جهان کرم از مکرمت آثار نماند
آنکه تا مشتریی همچو وی از رشته فضل
شد برون رونق آن رشته و بازار نماند
...شود آخر پس ازین
...ار نماند
....ک ز بار
.....ر نماند
....ز جهان
.... نماند
....و از دیده برفت
...برد دل چه متاعست چو دلدار نماند
روضه خلد برینت ز خدا میخواهم
بیتو زین پس همه عمرم بجز این کار نماند
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧٠ - ترجمه
قدوه اهل فضائل زبده آزادگان
اکرم الاخوان شهاب الدین که باشی شادکام
از ره چاکر نوازی قصه ئی اصغا نما
کرده از بیم ملالت دروی ایجازی تمام
بنده با جمعی خواص مجلس روحانیان
خلوتی دارم مصفا از کدورات عوام
موضعی از خرمی زیباتر از باغ ارم
وزره امن و فراغت غیرت دارالسلام
لیک در وی پای بند صحبت احباب نیست
این کنایت هیچ دانی از چه باشد از مدام
همتت گر ضامن اسباب جمعیت شود
چون ثریا منخرط گردند رد سلک نظام
ورنه ابناء الکرام اندر پی بنت الکروم
چون بنات النعش بگریرند از هم والسلام
اکرم الاخوان شهاب الدین که باشی شادکام
از ره چاکر نوازی قصه ئی اصغا نما
کرده از بیم ملالت دروی ایجازی تمام
بنده با جمعی خواص مجلس روحانیان
خلوتی دارم مصفا از کدورات عوام
موضعی از خرمی زیباتر از باغ ارم
وزره امن و فراغت غیرت دارالسلام
لیک در وی پای بند صحبت احباب نیست
این کنایت هیچ دانی از چه باشد از مدام
همتت گر ضامن اسباب جمعیت شود
چون ثریا منخرط گردند رد سلک نظام
ورنه ابناء الکرام اندر پی بنت الکروم
چون بنات النعش بگریرند از هم والسلام
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح ابوالغنائم سعد الملک
زهی محل رفیعت برون ز اوج سما
زهی مقر جلالت فراز چرخ علا
وزیر عالم عادل قوام دولت و دین
نظام ملت اسلام سید الوزرا
خدایگان وزیران مشرق و مغرب
ابوالغنایم سعد آن جهان فضل و سخا
فلک محل و ملک خوی و مشتری طلعت
زمانه فعل و زمین حلم و آفتاب عطا
قمر رکاب و زحل قوت و عطارد کلک
ستاره جنبش و بهرام کین و زهره لقا
بسروری گهر کان دولت و ملت
بمردمی خلف صدق آدم و حوا
فرود قدر بلند تو رفعت گردون
بزیر پایه جاه تو عالم بالا
مضاء قوت رایت رونده تر ز قدر
نفاذ سرعت امرت دونده تر ز قضا
بساط عدل تو گسترده در بسیط زمین
شعاع رای تو رخشنده در فضای هوا
رسیده پایه جاهت بتارک کیوان
گذشته رایت رایت ز گنبد خضرا
بسوده دست جلال تو دامن عیوق
سپرده پای کمال تو ذروه اعلی
عنان چرخ بدست تصرف مطلق
نهان غیب بر رای روشنت پیدا
صریر کلک تو چون صور باعث ارواح
ضمیر پاک تو چون غیب مدرک اشیا
جریده کرم و دفتر صنایع را
کف تو بارز و حشو و فذلک و منها
جهان تند نگشته بجز ترا طائع
سپهر پیر ندیده دگر چو تو برنا
بدرگه تو فلک را گذر بدستوری
بحضرت تو خرد را خطاب مولانا
مکارمت چو ابد فارغ آمد از مقطع
بزرگیت چو ازل خالی آمد از مبدا
کمینه خادم درگاه عزم تست صواب
برون ز ترکستانهای رای تست خطا
مطیع امر تو بودن سعادت کبری
خلاف رای تو جستن نتیجه سودا
نه جز بوقت سخاوت بسوده دست توزر
نه جز بلفظ شهادت شنوده کس ز تو لا
کف تو واهب ارزاق بوده همچو سحاب
در تو قبله حاجات بوده همچو سما
ز سهم هیبت تو روی دهر گشته دورنک
ز حرص خدمت تو پشت چرخ گشته دوتا
اگرت گویم بحری بباید استغفار
وگرت گویم ابری بباید استثنا
بابر مانی و جود تو قطره باران
ببحر مانی و لفظ تو لؤلؤ لالا
خلاف تو بچکاند ز خاره قطره خون
وفاق تو بد ماند ز شوره مهرگیا
هر آنچه دخل نباتست و معدن و حیوان
بخرج بخشش یک روزه ات نکرده وفا
شکوه کلک تو اندر بنان میمونت
همی نماید چون در کف کلیم عصا
ز خط امر تو هرکز برون نهادن پای
فلک ندارد والله زهره و یا را
وقار وحلم تو گر هیچ کوه را بودی
بعمرها نشنیدی کسی ز کوه صدا
ز عدل تست که بر کف نهاده طاسی زر
میان صحرا سرمست نرگس رعنا
روایح کرم شاملت که دایم باد
اگر طلیعه روانه کند سوی صحرا
زبان سوسن ناید زخاک جز ناطق
نه چشم نرگس آید زباغ جز بینا
وگر شعاع سرتیغ بچرخ رسد
دو نیمه گردد بهرام چرخ چون جوزا
بخطه ی که دراو حزم توکشد سدی
فلک نیارد گردن تعرضی آنجا
اگر نه بهر هلاک عدوی تو بودی
زآفرینش بیرون بدی مجال فنا
همی نماید کان با کفت عتابی خوش
که کرد جود تو یکبارگی مرارسوا
همی چه خواهی از بحر وکان که با جودت
سپهر هست بر افلاس کان و بحر گوا
ز سهم خشم تو لرزان وزرد شد آتش
اگر چه جای گرفتست در دل خارا
دوچیز هست که آن نیست مرتر ا بجهان
از این دو گانه یکی عیب ودیگری همتا
عطای تست مهیا که میرسد بر خلق
نه بار منت با او نه وعده فردا
عجب تر آنکه سر کلک تو بگاه بیان
همی نماید در ساحری ید بیضا
خدایگانا صد را بچشم عفو نگر
در این قصیده که نامد چنانکه بود سزا
شکوه حضرت جاه ترا چو اندیشم
همی بسوزد معنی بلفظ در حقا
پدید باشد آخر همی توان دانست
که تا کجا بتواند رسید خاطر ما
طراز خاطر مدح تو چیست لااحصی
که قاصر است ز کنهش تصرف شعرا
فریضه کردم بر طبع خود ز مدحت تو
بعذر این سخنان صد قصیده غرا
همیشه تا که نباشد چو آسمان ذره
همیشه تا که نتابد چو آفتاب سها
رفیع جاه تو اندر ترقیی بادا
که اندر اونرسد گرشود دو اسبه دعا
زمین سراسر ز یر نگین تو چونان
که حد پذیر نباشد که از کجا بکجا
همیشه بر سر اعدای تو کلاه هلاک
مدام بر تن احباب تو قبای بقا
زهی مقر جلالت فراز چرخ علا
وزیر عالم عادل قوام دولت و دین
نظام ملت اسلام سید الوزرا
خدایگان وزیران مشرق و مغرب
ابوالغنایم سعد آن جهان فضل و سخا
فلک محل و ملک خوی و مشتری طلعت
زمانه فعل و زمین حلم و آفتاب عطا
قمر رکاب و زحل قوت و عطارد کلک
ستاره جنبش و بهرام کین و زهره لقا
بسروری گهر کان دولت و ملت
بمردمی خلف صدق آدم و حوا
فرود قدر بلند تو رفعت گردون
بزیر پایه جاه تو عالم بالا
مضاء قوت رایت رونده تر ز قدر
نفاذ سرعت امرت دونده تر ز قضا
بساط عدل تو گسترده در بسیط زمین
شعاع رای تو رخشنده در فضای هوا
رسیده پایه جاهت بتارک کیوان
گذشته رایت رایت ز گنبد خضرا
بسوده دست جلال تو دامن عیوق
سپرده پای کمال تو ذروه اعلی
عنان چرخ بدست تصرف مطلق
نهان غیب بر رای روشنت پیدا
صریر کلک تو چون صور باعث ارواح
ضمیر پاک تو چون غیب مدرک اشیا
جریده کرم و دفتر صنایع را
کف تو بارز و حشو و فذلک و منها
جهان تند نگشته بجز ترا طائع
سپهر پیر ندیده دگر چو تو برنا
بدرگه تو فلک را گذر بدستوری
بحضرت تو خرد را خطاب مولانا
مکارمت چو ابد فارغ آمد از مقطع
بزرگیت چو ازل خالی آمد از مبدا
کمینه خادم درگاه عزم تست صواب
برون ز ترکستانهای رای تست خطا
مطیع امر تو بودن سعادت کبری
خلاف رای تو جستن نتیجه سودا
نه جز بوقت سخاوت بسوده دست توزر
نه جز بلفظ شهادت شنوده کس ز تو لا
کف تو واهب ارزاق بوده همچو سحاب
در تو قبله حاجات بوده همچو سما
ز سهم هیبت تو روی دهر گشته دورنک
ز حرص خدمت تو پشت چرخ گشته دوتا
اگرت گویم بحری بباید استغفار
وگرت گویم ابری بباید استثنا
بابر مانی و جود تو قطره باران
ببحر مانی و لفظ تو لؤلؤ لالا
خلاف تو بچکاند ز خاره قطره خون
وفاق تو بد ماند ز شوره مهرگیا
هر آنچه دخل نباتست و معدن و حیوان
بخرج بخشش یک روزه ات نکرده وفا
شکوه کلک تو اندر بنان میمونت
همی نماید چون در کف کلیم عصا
ز خط امر تو هرکز برون نهادن پای
فلک ندارد والله زهره و یا را
وقار وحلم تو گر هیچ کوه را بودی
بعمرها نشنیدی کسی ز کوه صدا
ز عدل تست که بر کف نهاده طاسی زر
میان صحرا سرمست نرگس رعنا
روایح کرم شاملت که دایم باد
اگر طلیعه روانه کند سوی صحرا
زبان سوسن ناید زخاک جز ناطق
نه چشم نرگس آید زباغ جز بینا
وگر شعاع سرتیغ بچرخ رسد
دو نیمه گردد بهرام چرخ چون جوزا
بخطه ی که دراو حزم توکشد سدی
فلک نیارد گردن تعرضی آنجا
اگر نه بهر هلاک عدوی تو بودی
زآفرینش بیرون بدی مجال فنا
همی نماید کان با کفت عتابی خوش
که کرد جود تو یکبارگی مرارسوا
همی چه خواهی از بحر وکان که با جودت
سپهر هست بر افلاس کان و بحر گوا
ز سهم خشم تو لرزان وزرد شد آتش
اگر چه جای گرفتست در دل خارا
دوچیز هست که آن نیست مرتر ا بجهان
از این دو گانه یکی عیب ودیگری همتا
عطای تست مهیا که میرسد بر خلق
نه بار منت با او نه وعده فردا
عجب تر آنکه سر کلک تو بگاه بیان
همی نماید در ساحری ید بیضا
خدایگانا صد را بچشم عفو نگر
در این قصیده که نامد چنانکه بود سزا
شکوه حضرت جاه ترا چو اندیشم
همی بسوزد معنی بلفظ در حقا
پدید باشد آخر همی توان دانست
که تا کجا بتواند رسید خاطر ما
طراز خاطر مدح تو چیست لااحصی
که قاصر است ز کنهش تصرف شعرا
فریضه کردم بر طبع خود ز مدحت تو
بعذر این سخنان صد قصیده غرا
همیشه تا که نباشد چو آسمان ذره
همیشه تا که نتابد چو آفتاب سها
رفیع جاه تو اندر ترقیی بادا
که اندر اونرسد گرشود دو اسبه دعا
زمین سراسر ز یر نگین تو چونان
که حد پذیر نباشد که از کجا بکجا
همیشه بر سر اعدای تو کلاه هلاک
مدام بر تن احباب تو قبای بقا
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - قصیده
ای بیش ز رفعت و مناصب
بر تر ز مدارج و مراتب
کان بخش قوام دولت و دین
کت بنده سزد هزار صاحب
فهرست معالی و معانی
مجموع فضائل و مناقب
معمار جهان بعدل شامل
معیار خرد برأی صائب
چون روح مسلم از کدورت
چون عقل منزه از معایب
لفظ تو منصه حقایق
کلک تو خزانه عجایب
درگاه تو قبه معانی
دهلیز تو ذروه مناصب
بر خشم تو حلم گشته راجع
بر طبع تو جود گشته غالب
بر درگه تو فلک مجاور
در خدمت تو ملک مواظب
بگرفته صدای صیت عدلت
اقطار مشارق و مغارب
تدبیر تو در ممالک شرع
آن کرده که زرع را سحائب
دست تو سپهر نوربخش است
کلک تو در او شهاب ثاقب
در دور تو از شمول عدلت
گشته است تظلم از غرایب
انفاس تو عدل راست باعث
اقلام تو رزق راست کاتب
در دولت هر چه جز تو ضایع
در مسند هر که جز تو غاصب
جود تو سؤال راست عاشق
عفو تو گناه راست طالب
چون بار دهد شعاع رایت
زیبدش ز عین شمس حاجب
انصاف تو همچو نور شمس است
یکسان براو همه جوانب
دردورتو طائی است طامع
در عهد تو کهرباست جاذب
قدر تو چو درعلو سفر کرد
بر قله چرخ زد مواکب
رعد است ز شیهه وصهیلش
برق است ز آتش حباحب
رایت ز مطالع غوامض
دانسته مقاطع عواقب
چون تو گهری نکرده تحویل
ز اصلاب بحقه ترائب
فرمان تو باقضا موافق
قدر تو بآسمان مناسب
نی نی چه مناسب است با تو
آنرا که بود دو قرص راتب
نه سعد کفایت تو ذابح
نه صبح عنایت تو کاذب
خورشید که کدخدا ی چرخست
او مطبخی تراست نایب
از هیبت تو است در تب لرز
ارواح اقارب و اجانب
چونانکه ز تیغ صبح صادق
لرزه است فتاده در کواکب
الفاظ تو حجت است در شرع
چونانکه نصوص در مذاهب
در ذمت جود تو طمع را
دینی است بدون شرع واجب
تا بی گنهست عمرو مضروب
تا بی سببست زید ضارب
یکلحظه مباد و خود نباشد
اقبال ز درگه تو غائب
آسوده مباد جان خصمت
یکدم ز تصادم مصائب
محروس پناهت از حوادث
معصوم جنابت از نوائب
ایام ز نعمت تو شاکر
و احرار بخدمت تو راغب
بر تر ز مدارج و مراتب
کان بخش قوام دولت و دین
کت بنده سزد هزار صاحب
فهرست معالی و معانی
مجموع فضائل و مناقب
معمار جهان بعدل شامل
معیار خرد برأی صائب
چون روح مسلم از کدورت
چون عقل منزه از معایب
لفظ تو منصه حقایق
کلک تو خزانه عجایب
درگاه تو قبه معانی
دهلیز تو ذروه مناصب
بر خشم تو حلم گشته راجع
بر طبع تو جود گشته غالب
بر درگه تو فلک مجاور
در خدمت تو ملک مواظب
بگرفته صدای صیت عدلت
اقطار مشارق و مغارب
تدبیر تو در ممالک شرع
آن کرده که زرع را سحائب
دست تو سپهر نوربخش است
کلک تو در او شهاب ثاقب
در دور تو از شمول عدلت
گشته است تظلم از غرایب
انفاس تو عدل راست باعث
اقلام تو رزق راست کاتب
در دولت هر چه جز تو ضایع
در مسند هر که جز تو غاصب
جود تو سؤال راست عاشق
عفو تو گناه راست طالب
چون بار دهد شعاع رایت
زیبدش ز عین شمس حاجب
انصاف تو همچو نور شمس است
یکسان براو همه جوانب
دردورتو طائی است طامع
در عهد تو کهرباست جاذب
قدر تو چو درعلو سفر کرد
بر قله چرخ زد مواکب
رعد است ز شیهه وصهیلش
برق است ز آتش حباحب
رایت ز مطالع غوامض
دانسته مقاطع عواقب
چون تو گهری نکرده تحویل
ز اصلاب بحقه ترائب
فرمان تو باقضا موافق
قدر تو بآسمان مناسب
نی نی چه مناسب است با تو
آنرا که بود دو قرص راتب
نه سعد کفایت تو ذابح
نه صبح عنایت تو کاذب
خورشید که کدخدا ی چرخست
او مطبخی تراست نایب
از هیبت تو است در تب لرز
ارواح اقارب و اجانب
چونانکه ز تیغ صبح صادق
لرزه است فتاده در کواکب
الفاظ تو حجت است در شرع
چونانکه نصوص در مذاهب
در ذمت جود تو طمع را
دینی است بدون شرع واجب
تا بی گنهست عمرو مضروب
تا بی سببست زید ضارب
یکلحظه مباد و خود نباشد
اقبال ز درگه تو غائب
آسوده مباد جان خصمت
یکدم ز تصادم مصائب
محروس پناهت از حوادث
معصوم جنابت از نوائب
ایام ز نعمت تو شاکر
و احرار بخدمت تو راغب
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح صدر اجل شهاب الدین خالص
تویی که چرخ به صدر تو التجا کردست
شعاع عقل برای تو اقتدا کردست
امیر عالم عادل شهاب دین خالص
که خاک درگه تو چرخ توتیا کردست
به حرص خدمت تو آسمان کمر بستست
زبهر جود تو خورشید کیمیا کردست
نفاذ امر تو سوگند با قدر خوردست
مضای حکم تو پیوند با قضا کردست
نه تیغ نصرت تو لحظه ی برآسودست
نه تیر فکرت تو ذره ی خطا کردست
زشرم رای تو خورشید در عرق غرقست
زرشک خلق تو گل پیرهن قبا کردست
هر آنچه فاقد گشته زجود حاتم طی
بروزگار تو آنرا قضا قضا کردست
به تیغ صبح میان فلک دو نیمه گذار
اگر خلاف تو گفتست چرخ یا کردست
سپهر اگرچه تو مشگی و مشک غماز است
ترا خزانه اسرار پادشا کردست
زوال راه نیابد بساحت تو که چرخ
حریم جاه تو را باره از بقا کردست
غلام آن دل دریا وشم که در یکدم
هزارحاجت ناخواسته روا کردست
سرای دولت کردست وقف بر تو فلک
برآن چهار وسه وپنج وشش گوا کردست
تبارک الله از آن خلق خوش که پنداری
که نسختی است کز اخلاق انبیا کردست
بحسن رای سر سرکشان بپای آورد
بزخم تیغ رخ دشمنان قفا کردست
زهی مخالف سوزی که زخم خنجر تو
دل عدوی ترا لقمه بلا کردست
عدوی جاه تو پنداشت دست برد بدان
که مهره دزدد یا خانه ی دغا کردست
گمان نبرد که هر شعبده که کرد همی
همه زیادتی حشمت ترا کردست
خدای عزوجل را به لطف تعبیه هاست
که کس نداند این چون وآن چرا کردست
بسا سراب که در کسوت شراب نمود
بسا عناست که بر صورت غنا کردست
تو باش تا بزند آفتاب صبح تو تیغ
که صبح دولتت این ساعت ابتدا کردست
زمانه داد ترا صد هزار وعده خوب
هنوز از آن همه وعده یکی وفا کردست
دریغ باشد مثل تو عشر خوار کسان
زفرع آنکه کسی وقف ده گدا کردست
مرا امید بدانست تا ز پس گویند
که اینت معظم جائی که اوبنا کردست
بلند بختا دریا دلا فلک قدرا
که ایزدت شرف دین مصطفی (ص)کردست
سپاس و منت حق را که کارهای ترا
همه موافق کام و هوای ما کردست
عنان مصلحت خود بحکم ایزد ده
که هرچه آن نه بقدیر اوست ناکردست
رهی بحضرتت ار کمتر آورد زحمت
مگو که خئمت درگاه مارها کردست
که ازجناب رفیع تو تاجدا ماندست
وظیفه های مدیح تو با دعا کردست
همیشه تاکه بگوید کسی بنظم و بنثر
که سوی دلبر خود عاشقی هوا کردست
تو شادمان زی در دولت ابد که فلک
عدوی جاه ترا طعمه فنا کردست
همیشه گردش افلاک و جنبش اجرام
چنانکه رای رفیع تو اقتضا کردست
شعاع عقل برای تو اقتدا کردست
امیر عالم عادل شهاب دین خالص
که خاک درگه تو چرخ توتیا کردست
به حرص خدمت تو آسمان کمر بستست
زبهر جود تو خورشید کیمیا کردست
نفاذ امر تو سوگند با قدر خوردست
مضای حکم تو پیوند با قضا کردست
نه تیغ نصرت تو لحظه ی برآسودست
نه تیر فکرت تو ذره ی خطا کردست
زشرم رای تو خورشید در عرق غرقست
زرشک خلق تو گل پیرهن قبا کردست
هر آنچه فاقد گشته زجود حاتم طی
بروزگار تو آنرا قضا قضا کردست
به تیغ صبح میان فلک دو نیمه گذار
اگر خلاف تو گفتست چرخ یا کردست
سپهر اگرچه تو مشگی و مشک غماز است
ترا خزانه اسرار پادشا کردست
زوال راه نیابد بساحت تو که چرخ
حریم جاه تو را باره از بقا کردست
غلام آن دل دریا وشم که در یکدم
هزارحاجت ناخواسته روا کردست
سرای دولت کردست وقف بر تو فلک
برآن چهار وسه وپنج وشش گوا کردست
تبارک الله از آن خلق خوش که پنداری
که نسختی است کز اخلاق انبیا کردست
بحسن رای سر سرکشان بپای آورد
بزخم تیغ رخ دشمنان قفا کردست
زهی مخالف سوزی که زخم خنجر تو
دل عدوی ترا لقمه بلا کردست
عدوی جاه تو پنداشت دست برد بدان
که مهره دزدد یا خانه ی دغا کردست
گمان نبرد که هر شعبده که کرد همی
همه زیادتی حشمت ترا کردست
خدای عزوجل را به لطف تعبیه هاست
که کس نداند این چون وآن چرا کردست
بسا سراب که در کسوت شراب نمود
بسا عناست که بر صورت غنا کردست
تو باش تا بزند آفتاب صبح تو تیغ
که صبح دولتت این ساعت ابتدا کردست
زمانه داد ترا صد هزار وعده خوب
هنوز از آن همه وعده یکی وفا کردست
دریغ باشد مثل تو عشر خوار کسان
زفرع آنکه کسی وقف ده گدا کردست
مرا امید بدانست تا ز پس گویند
که اینت معظم جائی که اوبنا کردست
بلند بختا دریا دلا فلک قدرا
که ایزدت شرف دین مصطفی (ص)کردست
سپاس و منت حق را که کارهای ترا
همه موافق کام و هوای ما کردست
عنان مصلحت خود بحکم ایزد ده
که هرچه آن نه بقدیر اوست ناکردست
رهی بحضرتت ار کمتر آورد زحمت
مگو که خئمت درگاه مارها کردست
که ازجناب رفیع تو تاجدا ماندست
وظیفه های مدیح تو با دعا کردست
همیشه تاکه بگوید کسی بنظم و بنثر
که سوی دلبر خود عاشقی هوا کردست
تو شادمان زی در دولت ابد که فلک
عدوی جاه ترا طعمه فنا کردست
همیشه گردش افلاک و جنبش اجرام
چنانکه رای رفیع تو اقتضا کردست
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح رکن الدین صاعد و توصیف قلم
ای سعد فلک ترا مساعد
اعدای ترا فلکه معاند
ای آنکه طراز دوش گردون
رکن الدین بوالعلاست صاعد
فهرست معالی و معانی
مجموع فضائل و محامد
راسخ بتو عقل را قوایم
محکم بتو شرع را قواعد
ذات تو منزه از معایب
طبع تو مسلم از مکاید
اخلاق تو نزهت خلایق
عادات تو نسخت عواید
افراشته بهر منصب تو
برذروه نه فلک وساید
زانو زده عقل پیش رایت
واندوخته زو بسی فواید
پیدا شده لشگر طمع را
در صحن جبین تو مصاید
درعهد تو با شمول عدلت
آواز تظلم از اوابد
بردعوی عصمت جنابت
صد گونه دلایل و شواهد
در حق تو از طریق انصاف
گویند مخالف و مساعد
عیسی است زعهد مهد حاکم
یحیی است زبدو کار زاهد
از نعمت تست و منت تو
در گردن آسمان قلاید
تو نایب مصطفائی و هست
برحب تو مشتمل عقاید
ناخواسته جود تو ببخشد
زان نیست براو سؤال وارد
کلک تو چه لعبتی است یارب
پران چو بسر دونده قاصد
از روم و شاقکی است چابک
کولشگرزنگ راست قائد
ماننده راهبیست رخ زرد
در پیش انامل تو ساجد
زنار بریده و گزیده
ترتیب منابر و مساجد
بر تخته عاج و صفحه سیم
رقاص کنیزکی است شاهد
در رقص زگردن معانی
بگسسته قلاید فراید
آبستن صد هزار خاتون
ابکار کواعب نواهد
او شیر ززنگیان مکیدست
چون زایداز و چنین خراید؟
زوبازوی دین قویست تاهست
زانگشت توأش سوار ساعد
ای رحمت محض در مضایق
وی عدت خلق در شداید
از حصر خصایل شریفت
عاجز گردد بنان عاقد
عدل تو برد بحسن تدبیر
از طبع ستم خیال فاسد
ازتست رواج فضل ورنی
بازار علوم بود کاسد
هر روز قوی ترست جاهت
تاکور شود دو چشم حاسد
هرچ از هنر ست جمله داری
اکنون تو و جاه و عمر خالد
مفزای برین هنر که نقص است
انگشت ششم چو گشت زاید
گفتیم بدولت تو مدحی
کان زیبد زینت قصاید
مدحی که کرام کاتبینش
از فخر نهند در جراید
باآصف طبع من درین مدح
عفریت سخن نگشت مارد
مستأنس گشت گاه مدحت
با طبع معانی شوارد
بر پاکی این سخن همانا
انکار نکرد هیچ ناقد
سحر ست سخن بدین لطافت
با قافیه گران بارد
عیبی دارد که خانه زادست
نادیده مهامه و فدافد
تا واحد از عدد نگیرند
تا اصل عدد نهند واحد
نعل سم مرکب تو بادا
در اوج مدارج و مصاعد
بی نایب تو مباد در شرع
افراشته کوشه مساند
تازه بتو ذکر معن وحاتم
زنده بتو نام جد و والد
اعدای ترا فلکه معاند
ای آنکه طراز دوش گردون
رکن الدین بوالعلاست صاعد
فهرست معالی و معانی
مجموع فضائل و محامد
راسخ بتو عقل را قوایم
محکم بتو شرع را قواعد
ذات تو منزه از معایب
طبع تو مسلم از مکاید
اخلاق تو نزهت خلایق
عادات تو نسخت عواید
افراشته بهر منصب تو
برذروه نه فلک وساید
زانو زده عقل پیش رایت
واندوخته زو بسی فواید
پیدا شده لشگر طمع را
در صحن جبین تو مصاید
درعهد تو با شمول عدلت
آواز تظلم از اوابد
بردعوی عصمت جنابت
صد گونه دلایل و شواهد
در حق تو از طریق انصاف
گویند مخالف و مساعد
عیسی است زعهد مهد حاکم
یحیی است زبدو کار زاهد
از نعمت تست و منت تو
در گردن آسمان قلاید
تو نایب مصطفائی و هست
برحب تو مشتمل عقاید
ناخواسته جود تو ببخشد
زان نیست براو سؤال وارد
کلک تو چه لعبتی است یارب
پران چو بسر دونده قاصد
از روم و شاقکی است چابک
کولشگرزنگ راست قائد
ماننده راهبیست رخ زرد
در پیش انامل تو ساجد
زنار بریده و گزیده
ترتیب منابر و مساجد
بر تخته عاج و صفحه سیم
رقاص کنیزکی است شاهد
در رقص زگردن معانی
بگسسته قلاید فراید
آبستن صد هزار خاتون
ابکار کواعب نواهد
او شیر ززنگیان مکیدست
چون زایداز و چنین خراید؟
زوبازوی دین قویست تاهست
زانگشت توأش سوار ساعد
ای رحمت محض در مضایق
وی عدت خلق در شداید
از حصر خصایل شریفت
عاجز گردد بنان عاقد
عدل تو برد بحسن تدبیر
از طبع ستم خیال فاسد
ازتست رواج فضل ورنی
بازار علوم بود کاسد
هر روز قوی ترست جاهت
تاکور شود دو چشم حاسد
هرچ از هنر ست جمله داری
اکنون تو و جاه و عمر خالد
مفزای برین هنر که نقص است
انگشت ششم چو گشت زاید
گفتیم بدولت تو مدحی
کان زیبد زینت قصاید
مدحی که کرام کاتبینش
از فخر نهند در جراید
باآصف طبع من درین مدح
عفریت سخن نگشت مارد
مستأنس گشت گاه مدحت
با طبع معانی شوارد
بر پاکی این سخن همانا
انکار نکرد هیچ ناقد
سحر ست سخن بدین لطافت
با قافیه گران بارد
عیبی دارد که خانه زادست
نادیده مهامه و فدافد
تا واحد از عدد نگیرند
تا اصل عدد نهند واحد
نعل سم مرکب تو بادا
در اوج مدارج و مصاعد
بی نایب تو مباد در شرع
افراشته کوشه مساند
تازه بتو ذکر معن وحاتم
زنده بتو نام جد و والد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - قصیده
ای کرده تو بر ملک تکبر
وی کرده فلک بتو تفاخر
ای پایه منصب رفیعت
بر تر ز تصرف تفکر
از قدر تو چرخ در ترفع
وز رای تو عقل در تحیر
حزم تو مسلم از تهاون
عزم تو منزه از تغیر
در شرح خصایل حمیدت
مستغرق مد سبعه ابحر
در مصعد همتت فلک را
از عجز فتاده سنگ در سر
از جود تو گشته تهی دست
وز صیت تو گوش آسمان
بشنید صدف ز ماهی گنگ
در مدح تو لفظهای چون در
شد نامیه طفل حجر تو صدر
شد ناطقه مدح گوی تو حر
زان ناطقه میکند تحدث
زان نامیه می کند تکبر
با جود تو کیست کان که ندهد
یک قطره لعل بی تزجر
انعام تو خاص و عام را هست
چون فیض خدای بر تواتر
حق از سر کلک شب نگارت
چون صبح همی کند تظاهر
زانصاف تو آهوی سبکدل
با شیر همی کند تنمر
گردون ز شرف همی نماید
بر فور بخدمتت تو فر
با دست و دل تو کان و دریا
دعوی نکنند از تکاثر
شد عدل تو دشمن تظلم
شد عفو تو عاشق تعثر
هم لطف تو چون هواروا نبخش
هم قهر تو چون اجل گلوبر
ای با همه کس ترا تفضل
وی درهمه فن ترا تبحر
محکوم تو شد سپهر فاحکم
مأمور تو شد زمانه فامر
با عدل تو ظلم گشت منصف
در عهد تو جود گشت لمتر
با خشم تو نیست ذوق جان حلو
از لفظ تو نیست حرف حق مر
در عهد تو تیغ میکشد مهر؟
این باشد غایت تهور
بارأی تو خنده میزند صبح؟
اینست نهایت تمسخر
در صف نعال روز بارت
جویند صدور دین تصدر
از صدمت خشمت او فتادست
در سینه آسمان تکسر
کردست زبهر مرکبت چرخ
از جاده کهکشان شب آخور
اندیشه مدح تو بخاطر
بهتر ز هزار من بلادر
هردم که زنم نه در محدیحت
زان دم زدنم بود تحیر
جاوید بکام زی که مارا
هم بر ز مدیح تست و هم بر
در بندگیت مرا چه باقیست
جز حلقه گوش و نام سنقر
مدح تو و التقات غیری
هرگز نکنم من این تجاسر
تا هست حواس را تصرف
تا هست خیال را تصور
بادات بقای عمر چندان
کاندر عددش بود تعذر
روزت همه عید و از پی عید
بد خواه ترا کغن بگازر
اعدای ترا قبول چونان
کامروز بود قبول اشتر
در منصب جاه تو قدم
در مدت عمر تو تأخر
وی کرده فلک بتو تفاخر
ای پایه منصب رفیعت
بر تر ز تصرف تفکر
از قدر تو چرخ در ترفع
وز رای تو عقل در تحیر
حزم تو مسلم از تهاون
عزم تو منزه از تغیر
در شرح خصایل حمیدت
مستغرق مد سبعه ابحر
در مصعد همتت فلک را
از عجز فتاده سنگ در سر
از جود تو گشته تهی دست
وز صیت تو گوش آسمان
بشنید صدف ز ماهی گنگ
در مدح تو لفظهای چون در
شد نامیه طفل حجر تو صدر
شد ناطقه مدح گوی تو حر
زان ناطقه میکند تحدث
زان نامیه می کند تکبر
با جود تو کیست کان که ندهد
یک قطره لعل بی تزجر
انعام تو خاص و عام را هست
چون فیض خدای بر تواتر
حق از سر کلک شب نگارت
چون صبح همی کند تظاهر
زانصاف تو آهوی سبکدل
با شیر همی کند تنمر
گردون ز شرف همی نماید
بر فور بخدمتت تو فر
با دست و دل تو کان و دریا
دعوی نکنند از تکاثر
شد عدل تو دشمن تظلم
شد عفو تو عاشق تعثر
هم لطف تو چون هواروا نبخش
هم قهر تو چون اجل گلوبر
ای با همه کس ترا تفضل
وی درهمه فن ترا تبحر
محکوم تو شد سپهر فاحکم
مأمور تو شد زمانه فامر
با عدل تو ظلم گشت منصف
در عهد تو جود گشت لمتر
با خشم تو نیست ذوق جان حلو
از لفظ تو نیست حرف حق مر
در عهد تو تیغ میکشد مهر؟
این باشد غایت تهور
بارأی تو خنده میزند صبح؟
اینست نهایت تمسخر
در صف نعال روز بارت
جویند صدور دین تصدر
از صدمت خشمت او فتادست
در سینه آسمان تکسر
کردست زبهر مرکبت چرخ
از جاده کهکشان شب آخور
اندیشه مدح تو بخاطر
بهتر ز هزار من بلادر
هردم که زنم نه در محدیحت
زان دم زدنم بود تحیر
جاوید بکام زی که مارا
هم بر ز مدیح تست و هم بر
در بندگیت مرا چه باقیست
جز حلقه گوش و نام سنقر
مدح تو و التقات غیری
هرگز نکنم من این تجاسر
تا هست حواس را تصرف
تا هست خیال را تصور
بادات بقای عمر چندان
کاندر عددش بود تعذر
روزت همه عید و از پی عید
بد خواه ترا کغن بگازر
اعدای ترا قبول چونان
کامروز بود قبول اشتر
در منصب جاه تو قدم
در مدت عمر تو تأخر
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در وصف بنای مدرسه صدر منصور نظام الدین و مدح امیر نور الدین
زهی عالی بنای قصر معمور
که باد آفات دهر از ساحتت دور
هوای روشنت چون مطلع مهر
بنای عالیت چون روضه حور
بشرم از رفعت تو سقف مرفوع
خجل از رتبت تو بیت معمور
فرود قبه تو قبه چرخ
بزیر پایه تو پایه طور
چو قبله شرط اکرم تو واجب
چو کعبه حظ تعظیم تو موفور
دهد چوب تو شرم صندل و عود
سزد خاک تو رشک مشک و کافور
نهادت ایمنست از گردش چرخ
بنایت فارغست از صدمت صور
مسلم خاکت از آفات و عاهات
منزه صحت از مکروه و محذور
سزد دربان تو چیپال و قیصر
سزد فراش تو خاقان و فغفور
مفیدانت چو طوطی جمله منطق
فقیهانت چو غنچه جمله مستور
بسان دیده شرعی و در تو
سواد العین دست صدر منصور
نظام الدین درو چون مردم چشم
مناظر خواجه در دهر منظور
محل نور باشد دیده و امروز
بنور الدین شود نور علی نور
امیر عالم عادل که او را
فلک محکوم باشد دهر مأمور
برفعت همچو کیوانست معروف
بمنصب همچو خورشید ست مشهور
ممالک را بنور عدل حاکم
سلاطبن را بحسن رای دستور
بکار خیر در آفاق موصوف
بنام نیک در اطراف مذکور
عجب نبود اگر آثار خیرش
شود بر صفحه ایام مسطور
بیان او نماید سحر مطلق
بنان او فشاند او فشاند در منثور
بلطف وعنف با هر دشمن و دوست
نماید نوش نحل و نیش زنبور
همه آثار او در عدل مجموع
همه ایام او بر خیر مقصور
زهی دولت زهی توفیق الحق
چنین باشد نشان سعی مشکور
قضا از نوک کلک تیر گردون
بعز جاودانش داده منشور
مدارس خود بسی کردند لیکن
بدین رونق که را بودست مقدور
کسی را کش بود دولت مساعد
بهر کاری بود محمود و مأجور
زهی اخلاق تو مرضی مألوف
زهی خیرات تو مقبول و مبرور
بر عدلت ستم مقهور و مخذول
بر حلمت گنه معفو و مغفور
زخشمت گر فتد یکشعله در بحر
معین گردد آنکه بحر مسجور
اگر عدلت زند برچرخ بانگی
نماند ز دور چرخ رنجور
نباشد بخشش مالیت معدود
نگردد معنی ذاتیت محصور
پود مرحوم هرک از تست محروم
بود معذور هرک از تست مذعور
بدیهه است این قصیده گر نکو نیست
بفضل خویش میفرمای معذور
همی تا زاید از تأثیر دوران
بیاض روز از شبهای دیجور
ز تو خالی مبادا صدر مسند
مبارک بر تواین ایوان معمور
همیشه رتبت قدر تو عالی
همیشه دشمن جاه تو مقهور
که باد آفات دهر از ساحتت دور
هوای روشنت چون مطلع مهر
بنای عالیت چون روضه حور
بشرم از رفعت تو سقف مرفوع
خجل از رتبت تو بیت معمور
فرود قبه تو قبه چرخ
بزیر پایه تو پایه طور
چو قبله شرط اکرم تو واجب
چو کعبه حظ تعظیم تو موفور
دهد چوب تو شرم صندل و عود
سزد خاک تو رشک مشک و کافور
نهادت ایمنست از گردش چرخ
بنایت فارغست از صدمت صور
مسلم خاکت از آفات و عاهات
منزه صحت از مکروه و محذور
سزد دربان تو چیپال و قیصر
سزد فراش تو خاقان و فغفور
مفیدانت چو طوطی جمله منطق
فقیهانت چو غنچه جمله مستور
بسان دیده شرعی و در تو
سواد العین دست صدر منصور
نظام الدین درو چون مردم چشم
مناظر خواجه در دهر منظور
محل نور باشد دیده و امروز
بنور الدین شود نور علی نور
امیر عالم عادل که او را
فلک محکوم باشد دهر مأمور
برفعت همچو کیوانست معروف
بمنصب همچو خورشید ست مشهور
ممالک را بنور عدل حاکم
سلاطبن را بحسن رای دستور
بکار خیر در آفاق موصوف
بنام نیک در اطراف مذکور
عجب نبود اگر آثار خیرش
شود بر صفحه ایام مسطور
بیان او نماید سحر مطلق
بنان او فشاند او فشاند در منثور
بلطف وعنف با هر دشمن و دوست
نماید نوش نحل و نیش زنبور
همه آثار او در عدل مجموع
همه ایام او بر خیر مقصور
زهی دولت زهی توفیق الحق
چنین باشد نشان سعی مشکور
قضا از نوک کلک تیر گردون
بعز جاودانش داده منشور
مدارس خود بسی کردند لیکن
بدین رونق که را بودست مقدور
کسی را کش بود دولت مساعد
بهر کاری بود محمود و مأجور
زهی اخلاق تو مرضی مألوف
زهی خیرات تو مقبول و مبرور
بر عدلت ستم مقهور و مخذول
بر حلمت گنه معفو و مغفور
زخشمت گر فتد یکشعله در بحر
معین گردد آنکه بحر مسجور
اگر عدلت زند برچرخ بانگی
نماند ز دور چرخ رنجور
نباشد بخشش مالیت معدود
نگردد معنی ذاتیت محصور
پود مرحوم هرک از تست محروم
بود معذور هرک از تست مذعور
بدیهه است این قصیده گر نکو نیست
بفضل خویش میفرمای معذور
همی تا زاید از تأثیر دوران
بیاض روز از شبهای دیجور
ز تو خالی مبادا صدر مسند
مبارک بر تواین ایوان معمور
همیشه رتبت قدر تو عالی
همیشه دشمن جاه تو مقهور
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - در مدح خواجه بهاء الدین
ای ترا بخت ندیم آمده دولت دمساز
وی ترا چرخ رفیق آمده انجم همراز
ای شده منجلی از دانش تو سینه عقل
وی شده ممتلی از بخشش تو معده آز
خواجه شرق بهاء الدین مخدوم جهان
که سوی درگه عالیت برد چرخ نماز
ای زانصاف تو گشته بره همخانه گرگ
وی باقبال تو تیهو شده همخابه باز
بادل روشن تو تابش از صبح محال
با کف راد تو باریدن از ابر مجاز
نه بجز ماه درین دور دگر کس نمام
نه بجز مشک درین عهد دگر کس غماز
دولتت هست و خرد بیش چه در میبابد
زین دو گر فرصت توفیق بود خیری ساز
پشت ظالم شکن و نصرت مظلومان کن
گنه مجرم بخشا دل درویش نواز
بغنیمت شمر ایخواجه در ینمدت شغل
از دل سوخته گر بکنی بیخ نیاز
دست دست تو و ضربت بکفت، داد بخواه
بزن و دست ببر آخر از ین شعبده باز
مهره دزدست فلک نیک نگهدار بگوش
یکحریفست جهان هیچ بدونرد مباز
کار این مختصر آباد ندارد وز نی
گر همه زان تو گردد بچنین ملک مناز
حیف باشد بچنین رای و کفایت که تراست
گنده پیری بکف آری و هزاران انباز
سست عهدست فلک خیز و چنین سخت مرنج
سرد مهرست جهان باش و چنین گرم متاز
بسر کلک همه دخل معادن اندوز
بسر انگشت سخا در کف سائل انداز
عمر باقی طلب و دولت جاویدان جوی
راه رادی سپر و سوی نکونامی تاز
منصب لایق جوئی زبر گردون جوی
مسند قدر فرازی، زبر سدره فراز
خیمه آنجا بزن و باغچه آنجا پیرای
مطرح آنجا فکن و منظره آنجا پرداز
گر بتو کرد قوام الدین ایثار حیات
تو بزی در شرف و رتبت صد عمر دراز
که تو اینجا گرو صدر قوام الدینی
که از ینجا نروی تا که نیابد اوباز
وی ترا چرخ رفیق آمده انجم همراز
ای شده منجلی از دانش تو سینه عقل
وی شده ممتلی از بخشش تو معده آز
خواجه شرق بهاء الدین مخدوم جهان
که سوی درگه عالیت برد چرخ نماز
ای زانصاف تو گشته بره همخانه گرگ
وی باقبال تو تیهو شده همخابه باز
بادل روشن تو تابش از صبح محال
با کف راد تو باریدن از ابر مجاز
نه بجز ماه درین دور دگر کس نمام
نه بجز مشک درین عهد دگر کس غماز
دولتت هست و خرد بیش چه در میبابد
زین دو گر فرصت توفیق بود خیری ساز
پشت ظالم شکن و نصرت مظلومان کن
گنه مجرم بخشا دل درویش نواز
بغنیمت شمر ایخواجه در ینمدت شغل
از دل سوخته گر بکنی بیخ نیاز
دست دست تو و ضربت بکفت، داد بخواه
بزن و دست ببر آخر از ین شعبده باز
مهره دزدست فلک نیک نگهدار بگوش
یکحریفست جهان هیچ بدونرد مباز
کار این مختصر آباد ندارد وز نی
گر همه زان تو گردد بچنین ملک مناز
حیف باشد بچنین رای و کفایت که تراست
گنده پیری بکف آری و هزاران انباز
سست عهدست فلک خیز و چنین سخت مرنج
سرد مهرست جهان باش و چنین گرم متاز
بسر کلک همه دخل معادن اندوز
بسر انگشت سخا در کف سائل انداز
عمر باقی طلب و دولت جاویدان جوی
راه رادی سپر و سوی نکونامی تاز
منصب لایق جوئی زبر گردون جوی
مسند قدر فرازی، زبر سدره فراز
خیمه آنجا بزن و باغچه آنجا پیرای
مطرح آنجا فکن و منظره آنجا پرداز
گر بتو کرد قوام الدین ایثار حیات
تو بزی در شرف و رتبت صد عمر دراز
که تو اینجا گرو صدر قوام الدینی
که از ینجا نروی تا که نیابد اوباز
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - قصیده
ای ترا گاه کرم با هر کسی صد اصطناع
وی ترا وقت بیان در سخن در هر سخن صد اختراع
حجت قدر تو چون اعیان حسی بیخلاف
منصب صدر تو چون برهان عقلی بی نزاع
خامه ات را هست از اوراق گردون ترجمان
خاطرت را هست بر اسرار غیبی اطلاع
چون قضای آسمان حکم تو بر عالم روان
چون اشارات قدر امر تو هر جائی مطاع
منصب دانش میان مسند و دستت رفیع
حصه دولت میان خاتم و کلکت مشاع
پیش لطفت صبحدم جامه بدرد تابناف
راست همچو نعاشق سر مست در وقت سماع
شکر جودت چون تواند گفت آز دیر سیر
عذر دستت چون تواند خواست کان بی متاع
نفحه اخلاق پاکت مینماید رشک مشک
صدمه اسیب خشمت میکند قلع قلاع
چرخ دارد مسند قدر تو بر فرق زحل
سدره سازد منبر جاه تو ازاوج بقاع
آفتاب کیمیاگر از سپهر لاجورد
سوی خاک درگه تو کرده هر روز انتجاع
ازدم خلقت بخندد تیغ اندر موج خون
وزتف خشمت بلرزد نیزه دردست شجاع
نیست اندرسنت عفو تو محمود انتقام
نیست اندر مذهب جود تو جایز امتناع
همچنان کز یمن کعبه مکه شد خیرالبلاد
شد ز فرمسند تو اصفهان خیرالبقاع
هست بر خاک در تو جبهت سعدالسعود
هست در خون عدویت سعد ذابح را فراع
شادباش ای حاکمی کز عدل تو روباه لنگ
شیر شیران میدهد مر بچه را وقت رضاع
باد خلقت گر بصحرا بگذرد بیرون برد
وحشت از طبع وحوش و نفرت از خوی سباع
کوه را گرذره ازحلم تو حاصل شدی
کی پذیرفتی ز آسیب زلال انصداع
ساخت اسطرلابی از تدویر خورشید آسمان
تا بدان گیرد زرای روشن تو ارتفاع
خشمت از آتش شود هفت اخترش باشد شرار
همتت گر خوان نهد نه چرخ بس نبود قصاع
چرخ اگر از رای تو کوزه گشاید فی المثل
صبح بر جوشد زدم سردی خود همچون فقاع
هر که عصیان ترا کژدم وش استقبال کرد
دیر نبود تا کند سر گردن اورا وداع
گر مرا نبود خریداری عجب نبود ا ز انک
طبع من برمدحتت گشتست و قف لایباع
صدرت ار چه جای شرعست شعر تر باید از انک
سراگر چه جای عقلست هم شود جای صداع
خود چه دولت کان نشد در خدمت حاصل مرا
گر خود اینستی بگاه مدح حسن الا ستماع
آفتاب شرعی و من چون عطارد گاه مدح
زانهمی خواهم که پیوسته بود تحت الشعاع
طبع من زاسایش دایم ملالت یافتست
ورچه محبوبست بر آسایش ورامش طباع
چون پیاله وقت آن آمد که بر بندم کمر
تا کی از عطلت نمایم چو نصراحی اضطجاع
من همیخواهم که عقدی بندیم یا خدمتی
تو براتم میفرستی از برای ارتفاع
من چو پیلم زان همیخواهم که خاص شه شوم
عنکبوتم منکه در بند ایم از نسخ الرقاع
بندگی فرما مرا تا خواجه گردم که هست
خدمت تو کیمیای دولت بی انقطاع
هست استعداد هر شغلی بحمدالله مرا
خاصه چو نباشد مربی لطف تو گسترده باع
پس چه عذر آرم بر اهل هنر با این هنر
گر نسازم از چو تو مخدوم اسباب و ضیاع
من بدین خردی کفایت میکنم شغل بزرگ
بیدقی حفظ دو فرزین میکند اندر بقاع
نزقناعت با شد از دون همتی باشد مرا
گر شوم راضی از یندولت بدین قدر ا نتفاع
جز تو در عالم کریمی کو که شاید گفتمش
ای ترا گاه کرم با هرکسی صد اصطناع
تا عرب چون شعر گویند از یی یار و دیار
از رسوم و ازدمن گویند و اطلال و رباع
باد احکام ترا دولت نموده انقیاد
باد فرمان ترا گردون نموده اتباع
بر تو میمون باد عید و دشمنت قربان تو
آنچنان قربان که سگ ر ابهره باشد زو کراع
وی ترا وقت بیان در سخن در هر سخن صد اختراع
حجت قدر تو چون اعیان حسی بیخلاف
منصب صدر تو چون برهان عقلی بی نزاع
خامه ات را هست از اوراق گردون ترجمان
خاطرت را هست بر اسرار غیبی اطلاع
چون قضای آسمان حکم تو بر عالم روان
چون اشارات قدر امر تو هر جائی مطاع
منصب دانش میان مسند و دستت رفیع
حصه دولت میان خاتم و کلکت مشاع
پیش لطفت صبحدم جامه بدرد تابناف
راست همچو نعاشق سر مست در وقت سماع
شکر جودت چون تواند گفت آز دیر سیر
عذر دستت چون تواند خواست کان بی متاع
نفحه اخلاق پاکت مینماید رشک مشک
صدمه اسیب خشمت میکند قلع قلاع
چرخ دارد مسند قدر تو بر فرق زحل
سدره سازد منبر جاه تو ازاوج بقاع
آفتاب کیمیاگر از سپهر لاجورد
سوی خاک درگه تو کرده هر روز انتجاع
ازدم خلقت بخندد تیغ اندر موج خون
وزتف خشمت بلرزد نیزه دردست شجاع
نیست اندرسنت عفو تو محمود انتقام
نیست اندر مذهب جود تو جایز امتناع
همچنان کز یمن کعبه مکه شد خیرالبلاد
شد ز فرمسند تو اصفهان خیرالبقاع
هست بر خاک در تو جبهت سعدالسعود
هست در خون عدویت سعد ذابح را فراع
شادباش ای حاکمی کز عدل تو روباه لنگ
شیر شیران میدهد مر بچه را وقت رضاع
باد خلقت گر بصحرا بگذرد بیرون برد
وحشت از طبع وحوش و نفرت از خوی سباع
کوه را گرذره ازحلم تو حاصل شدی
کی پذیرفتی ز آسیب زلال انصداع
ساخت اسطرلابی از تدویر خورشید آسمان
تا بدان گیرد زرای روشن تو ارتفاع
خشمت از آتش شود هفت اخترش باشد شرار
همتت گر خوان نهد نه چرخ بس نبود قصاع
چرخ اگر از رای تو کوزه گشاید فی المثل
صبح بر جوشد زدم سردی خود همچون فقاع
هر که عصیان ترا کژدم وش استقبال کرد
دیر نبود تا کند سر گردن اورا وداع
گر مرا نبود خریداری عجب نبود ا ز انک
طبع من برمدحتت گشتست و قف لایباع
صدرت ار چه جای شرعست شعر تر باید از انک
سراگر چه جای عقلست هم شود جای صداع
خود چه دولت کان نشد در خدمت حاصل مرا
گر خود اینستی بگاه مدح حسن الا ستماع
آفتاب شرعی و من چون عطارد گاه مدح
زانهمی خواهم که پیوسته بود تحت الشعاع
طبع من زاسایش دایم ملالت یافتست
ورچه محبوبست بر آسایش ورامش طباع
چون پیاله وقت آن آمد که بر بندم کمر
تا کی از عطلت نمایم چو نصراحی اضطجاع
من همیخواهم که عقدی بندیم یا خدمتی
تو براتم میفرستی از برای ارتفاع
من چو پیلم زان همیخواهم که خاص شه شوم
عنکبوتم منکه در بند ایم از نسخ الرقاع
بندگی فرما مرا تا خواجه گردم که هست
خدمت تو کیمیای دولت بی انقطاع
هست استعداد هر شغلی بحمدالله مرا
خاصه چو نباشد مربی لطف تو گسترده باع
پس چه عذر آرم بر اهل هنر با این هنر
گر نسازم از چو تو مخدوم اسباب و ضیاع
من بدین خردی کفایت میکنم شغل بزرگ
بیدقی حفظ دو فرزین میکند اندر بقاع
نزقناعت با شد از دون همتی باشد مرا
گر شوم راضی از یندولت بدین قدر ا نتفاع
جز تو در عالم کریمی کو که شاید گفتمش
ای ترا گاه کرم با هرکسی صد اصطناع
تا عرب چون شعر گویند از یی یار و دیار
از رسوم و ازدمن گویند و اطلال و رباع
باد احکام ترا دولت نموده انقیاد
باد فرمان ترا گردون نموده اتباع
بر تو میمون باد عید و دشمنت قربان تو
آنچنان قربان که سگ ر ابهره باشد زو کراع
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - در شکایت از روزگار
منم آنکس که عقل را جانم
منم آنکس که روح را مانم
دعوی فضل را چو معنایم
معنی عقل را چو برهانم
گلشن روح را چو صد برگم
باغ دل را هزار دستانم
نثر را نو شکفته بستانم
نظم را دسته بسته ریحانم
دفتر فضل را چو فهرستم
نامه عقل را چو عنوانم
دیده عقل و شرع را نورم
گوهر نظم و نثر را کانم
بحر علمم که واسع الرحمم
کوه حلمم که ثابت ارکانم
از بلندی قدر و پستی جای
آفتابی برج میزانم
گرچه از ساز عیش بی برگم
در نوا بلبل خوش الحانم
بحر و کانم ازان همی خیزد
از دل و دیده لعل و مرجانم
عیب خود بیش ازین نمیدانم
کز عراقم نه از خراسانم
ورنه شاید بگاه نظم سخن
گر عنان ا زفلک نگردانم
گرنه ابرم چرا که بی طمعی
برخس و خار گوهر افشانم
در ره حرص تنگ حوصله ام
در قناعت فراخ میدانم
با چنین معطیان و ممدوحان
شکر حق را که صنعتی دانم
ای بسا عطلت ارزبان بودی
عامل آسیای دندانم
بعد از ایزد که واهب الرزقست
این سه انگشت میدهد نانم
مدح انگشت خویش خواهم گفت
زانکه من جیره خوار ایشانم
چه عجب گر بدینسخن که مراست
حسرتی میبرند اقرانم
شاعرم من نه ساحرم هم نه
پس چه ام سرلطف یزدانم
بی سر و پای تافته گویم
بی دل و دست چفته چوگانم
گاه خندان چو شمع و میگریم
گاه گریان چو ابر و خندانم
دور نبود اگر زروی شرف
یاد گیرد فرشته دیوانم
آه ازین لاف و ژاژ بیهوده
راستی شاعری گرانجانم
تا کی این من چنین و من چونان
چند ازین من فلان و بهمانم
از من این احتمال کس نکند
ور خود اعشی قیس و حسانم
چکنم چون نماند ممدوحی
مدح بر خویشتن همیخوانم
ورنه معلوم هر کسست که من
مرد کی ژاژخای و کشخانم
شکمم از طعام خالی ماند
لاجرم همچو چنگ نالانم
همه احوال خویشتن گفتم
چون بگفتم من از سپاهانم
اینچنین خواجگان دون همت
که همی نام گفت نتوانم
تا دل اندر مدیحشان بستم
بکف نیستی گروگانم
لقمه و خرقه ایست مقصودم
من بدین قدر آخر ارزانم
حاش لله که من بر این طمعم
سگ به از من گراینسخن رانم
غرض از قصه خواندن ایننظمست
ورنه کی من زقوت درمانم
بسته چار میخ طبعم ازان
خسته نه سپهر گردانم
حال من هیچ می نگیرد نظم
ورچه بر اهل نظم سلطانم
همچو شخصی نگاشته بی روح
در کف روزگار حیرانم
من بدین طبع و این جزالت لفظ
راست مسعود سعد سلمانم
منم آنکس که روح را مانم
دعوی فضل را چو معنایم
معنی عقل را چو برهانم
گلشن روح را چو صد برگم
باغ دل را هزار دستانم
نثر را نو شکفته بستانم
نظم را دسته بسته ریحانم
دفتر فضل را چو فهرستم
نامه عقل را چو عنوانم
دیده عقل و شرع را نورم
گوهر نظم و نثر را کانم
بحر علمم که واسع الرحمم
کوه حلمم که ثابت ارکانم
از بلندی قدر و پستی جای
آفتابی برج میزانم
گرچه از ساز عیش بی برگم
در نوا بلبل خوش الحانم
بحر و کانم ازان همی خیزد
از دل و دیده لعل و مرجانم
عیب خود بیش ازین نمیدانم
کز عراقم نه از خراسانم
ورنه شاید بگاه نظم سخن
گر عنان ا زفلک نگردانم
گرنه ابرم چرا که بی طمعی
برخس و خار گوهر افشانم
در ره حرص تنگ حوصله ام
در قناعت فراخ میدانم
با چنین معطیان و ممدوحان
شکر حق را که صنعتی دانم
ای بسا عطلت ارزبان بودی
عامل آسیای دندانم
بعد از ایزد که واهب الرزقست
این سه انگشت میدهد نانم
مدح انگشت خویش خواهم گفت
زانکه من جیره خوار ایشانم
چه عجب گر بدینسخن که مراست
حسرتی میبرند اقرانم
شاعرم من نه ساحرم هم نه
پس چه ام سرلطف یزدانم
بی سر و پای تافته گویم
بی دل و دست چفته چوگانم
گاه خندان چو شمع و میگریم
گاه گریان چو ابر و خندانم
دور نبود اگر زروی شرف
یاد گیرد فرشته دیوانم
آه ازین لاف و ژاژ بیهوده
راستی شاعری گرانجانم
تا کی این من چنین و من چونان
چند ازین من فلان و بهمانم
از من این احتمال کس نکند
ور خود اعشی قیس و حسانم
چکنم چون نماند ممدوحی
مدح بر خویشتن همیخوانم
ورنه معلوم هر کسست که من
مرد کی ژاژخای و کشخانم
شکمم از طعام خالی ماند
لاجرم همچو چنگ نالانم
همه احوال خویشتن گفتم
چون بگفتم من از سپاهانم
اینچنین خواجگان دون همت
که همی نام گفت نتوانم
تا دل اندر مدیحشان بستم
بکف نیستی گروگانم
لقمه و خرقه ایست مقصودم
من بدین قدر آخر ارزانم
حاش لله که من بر این طمعم
سگ به از من گراینسخن رانم
غرض از قصه خواندن ایننظمست
ورنه کی من زقوت درمانم
بسته چار میخ طبعم ازان
خسته نه سپهر گردانم
حال من هیچ می نگیرد نظم
ورچه بر اهل نظم سلطانم
همچو شخصی نگاشته بی روح
در کف روزگار حیرانم
من بدین طبع و این جزالت لفظ
راست مسعود سعد سلمانم
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - در تقاضای عفو از رکن الدین مسعود صاعد
زهی بعدل تو اقلیم شرع آبادان
زرشح کلک تو اجزای روزگار جوان
وقار حلم تو همچون زمین فشرده رکاب
نفاذ حکم تو همچون زمان گشاده عنان
روایح دم خلقت مضارب تبت
پیاده سر کلکت مجاهز عمان
جواد مطلق و قطب هدی خلیفه حق
امام مشرق و سلطان شرع و صدر جهان
زمانه فعل و زمین حلم و آسمان جنبش
قضا نفاذ و قدر قدرت و ستاره توان
گشاده روی بر رای روشنت گستاخ
مخدرات پس پرده های غیب نهان
ستاره جنبش و خورشید رای و گردو نقدر
سحاب بخشش و دریا دل و سپهر توان
اگر مکارم اخلاق نامه گردد
کنند صاعد مسعود را بران عنوان
نهیب عدل تو برجان ظالمست چنانک
زچشم شاهین پیداست علت یرقان
زهی زمانه ترا زیر پای همچو رکاب
زهی سپهر ترازیردست همچو عنان
بلند قدر تو برچرخ شیر گردونرا
بزیر پای سپرده چو شیر شادروان
بحرص خدمت خاص تو جمله موجودات
زمور تا بدو پیکر ببسته اند میان
فلک لبالب کردی جهان زجور و ستم
اگر نه سنگ تو می آمدیش بردندان
نخست دست تو از ماضمان روزی کرد
پس آنگهی زطبیعت پدید گشت دهان
شکسته جود توناموس صنعت اکسیر
ببرده لطف تو تخصیص چشمه حیوان
رفیع رای تو بر من تغیری دارد
بتهمتی که مرا نیست اندران تاوان
نبوده ام چو قلم سرسبک بخدمت تو
چو نیزه بهر چه سربررهیت هست گران
بدانخدای که در کارگاه قدرت او
زنور و ظلمت دوزند برهوا خفتان
باولی که ازل را براو تقدم نیست
بآخری که ازو قاصرست جاویدان
بناقد همه سنج و بناظر همه بین
بواهب همه بخش و بعالم همه دان
بسمع آنکه گه نفخ صور در دل خاک
زنای مورچه لنگ بشنود افغان
بحلم او که کشیدست ذره های زمین
بعلم او که شمردست قطره باران
بقوتی که ازو ثابتست هفت بساط
بقدرتی که ازو قائمست هفت ایوان
بدان بقا که نباشد فنا فذلک او
بدان کمال که نبود ورای او نقصان
بعفو او که گنه را بدوست دلگرمی
بقهر او که ازو طا عتست سرگردان
بعز عالم امر و بحسن شاهد خلق
بفضل قوت نطق و بنور شمع بیان
بعقد عهد الست و با عتقاد بلی
بامر سلطنت کن بانقیاد فکان
بزر شهیر طاوس سدره ملکوت
بقدر رفعت ادریس در ریاض جنان
بعرش و حامل عرش و بعرش و صاحبعرش
بعقل و ملهم عقل و بروح و مبدع آن
بقرب او ادنی و بسر ما اوحی
بلطف کرمنا در مزیت انسان
بحرمت شهدالله بآیه الکرسی
بخطبه شب معراج و سوره سبحان
بقصه قصه توریه و حرف حرف زبور
بسر حکمت انجیل و معجز قرآن
بچرب دستی قدرت بمایه بخشی فضل
بنغز کاری حکمت بفطرت اکوان
بعرش و کرسی و لوح و قلم بنور حجب
بدوزخ و ببهشت و بمالک و رضوان
بحق احمد مرسل بملت اسلام
باجتهاد ائمه بمذهب نعمان
بظلمت شب یلدای عیسی مریم
بحرمت ید بیضای موسی عمران
بمنهیان حواس و بخازنان خیال
بکوتوال دماغ و بترجمان زبان
بخرده کاری فکر و فلک سواری وهم
بیک دلی یقین و بپیروی گمان
بقدر جنبش چرخ و بنفع تابش مهر
بنور دیده عقل و بفر جوهر جان
بنکهت دم باد و بخنده لب برق
ببسطت کف در یا بفسحت دل کان
بامتزاج طبایع باختلاط مواد
باتفاق عناصر باختلاف زمان
بدستیاری نصرت بپایمردی فتح
بپر دلی توکل باعتماد امان
بسرخ روئی شرم و بسبزروئی عقل
بزرد روئی ترس و سیه دلی عصیان
بعزم تیز رکاب و بوهم دور اندیش
بحلم سست عنان و بخشم سخت کمان
بحسن عاقبت صبر و پایه تقوی
بیمن حاصل عدل و نتیجه احسان
بصنع فایض یحیی العظام و هی رمیم
بقهر صاعقه کل من علیها فان
بحرمت شهدا و بآیه الکرسی
بخطبه شب معراج و سوره سبحان
بدوست روئی مال و بهمنشینی عمر
بخوش حریفی علم و بهمدمی روان
بنقشبندی آب و بدلگشائی باد
بحله بافی ابر و بزرگری خز ان
بنیک عهدی کان از میان خلق برفت
بمردمی که ز مردم نمیدهند نشان
بدلپذیری صدق و فریبهای دروغ
ببدلی شک و راست خانگی گمان
بحسن ظن تو در حق من علی التحقیق
باعتقاد تو در حق کائنا من کان
بجود تو که ره رزق ازو شود رو شن
بخلق تو که لب بخت را کند خندان
بکلک تو که صریرش همیسراید غیب
بقدر تو که کند از بر ستاره قران
بهیبت تو که آتش دماند از گلبرگ
بدولت تو که نرگس برآرد ا زسندان
بذات لم یزل لایزال عالم غیب
که هست عقل ا زادرک کنه او حیران
بروز بدر و شب قدر و روز رستاخیز
بنفخ صور و سر پول و کفه میزان
بدان عروس که بوسند دست لالایش
ملوک سرزده خاک خورده عریان
بصدق لهجه بوبکر و عهد عدل عمر
بشیر مردی حیدر بمقتل عثمان
بخاتم تو که ایتام راست حافظ مال
بمسند تو که مظلوم راست یاری خوان
بتیز گامی عمر و بنیکنامی زهد
بسرفرازی علم و فکندگی هذیان
بماء نقب زن و آفتاب کیسه گشای
بچرخ حقه نه و روزگار صددستان
بصحن با غ چو برگیرد از هوا شبنم
بسطح آب چو در پوشد از هوا خفتان
بزرمثال سپر ها بسیمگون خنجر
بلعل رنگی تیغ و زمردی پیکان
بلطف باد هری و دم هوای تبت
بآب دجله بغداد و خاک اصفاهان
بعرض پاک من و نام نیک و سیرت خوب
که هیچ خلق نخواهد ز من بدین برهان
بعدل شامل و انصاف عدل پرور تو
که هست گرگ ازو نایب سگان شبان
بحقه بازی چرخ و بمهره دزدی صبح
بچیرگی قضا و بچابکی دوران
که آنچه طرح کشیدست مفسدی بغرض
ک هظاهرش همه کذبست و باطنش بهتان
نه کرده ام نه رضا داده ام نه فرمودم
نه گفته ام نه سگالیده ام ز هیچ الوان
و گر خلاف بود این سخن که میگویم
پس آن کسم که کنم نعمت ترا کفران
من آن نیم که بزرعرض را بیالایم
من آن نیم که نهم از برای سود زیان
ز بهر چیز خجالت؟ کشم نه چیز و نه من
ز بهر نان برود آب؟ خاک بر سر نان
ز من خیانت ناید ز اندک و بسیار
ز من کسی بنرجد ز خواجه تا در بان
ترا پرستم بعد از خدای عز و جل
نه صدر خواجه شناسم نه درگه سلطان
بزرگوارا صدرا کنون ز قصه خویش
بچند بیت دهم شرح اگر دهی فرمان
ز من چه خدمت لایق تواند آمد لیک
بقدر و سع من وحد طاقت و امکان
بچشم و گوش و بدست و زبان امین باشم
و گرچه مردم معصوم نیست ا زطغیان
چنین سوابق خدمت چنین وسایل خوب
موافقت نکند با وساوس شیطان
مکن مکن که نه اخلاق تست بدخوئی
برای من مکن اخلاق خیش بیسامان
بهیچ خلق نمانی بخلق این ایام
بخشم نیز بابنای روزگار ممان
گرفتم ابنکه دورغست اینهمه سوگند
گرفتم اینکه خلافست اینهمه ایمان
گناه کردم و از من بدیع نیست گناه
بسهو یا نه بعمداً بقصد یا نسیان
بیک خیانت سی ساله حق خدمت من
باب تیره تبه میشود زهی خذلان
دریغ عمر که برخیره کرده ام همه صرف
دریغ عمر که بر هرزه برده ام بکران
نه عفو بهر گناهست پیش اهل هنر؟
برای من ز چه بر عفو تنگ شد میدان
چه کرده آخروز من چه در وجود آمد
که نیست قابل توجیه مدرک غفران
همای همتت ار سایه افکند بر من
بیمن دولت تو بگذرم من از اقران
بدین قصیده که شاید شفیع هر گنهی
توبی گناهی من عفو کن اگر بتوان
اگر ز لطف تو پرسند این سخن مثلا
چه عذر آرد و گوید چه کرده بود فلان
مرا صنیع تو داند جهان و هر که در او
کنون تو دانی خواهی بخوان و خواه بران
بشعر ختم نکردم دعا چو میگویم
دعای تو ز پس ختم مصحف قرآن
زرشح کلک تو اجزای روزگار جوان
وقار حلم تو همچون زمین فشرده رکاب
نفاذ حکم تو همچون زمان گشاده عنان
روایح دم خلقت مضارب تبت
پیاده سر کلکت مجاهز عمان
جواد مطلق و قطب هدی خلیفه حق
امام مشرق و سلطان شرع و صدر جهان
زمانه فعل و زمین حلم و آسمان جنبش
قضا نفاذ و قدر قدرت و ستاره توان
گشاده روی بر رای روشنت گستاخ
مخدرات پس پرده های غیب نهان
ستاره جنبش و خورشید رای و گردو نقدر
سحاب بخشش و دریا دل و سپهر توان
اگر مکارم اخلاق نامه گردد
کنند صاعد مسعود را بران عنوان
نهیب عدل تو برجان ظالمست چنانک
زچشم شاهین پیداست علت یرقان
زهی زمانه ترا زیر پای همچو رکاب
زهی سپهر ترازیردست همچو عنان
بلند قدر تو برچرخ شیر گردونرا
بزیر پای سپرده چو شیر شادروان
بحرص خدمت خاص تو جمله موجودات
زمور تا بدو پیکر ببسته اند میان
فلک لبالب کردی جهان زجور و ستم
اگر نه سنگ تو می آمدیش بردندان
نخست دست تو از ماضمان روزی کرد
پس آنگهی زطبیعت پدید گشت دهان
شکسته جود توناموس صنعت اکسیر
ببرده لطف تو تخصیص چشمه حیوان
رفیع رای تو بر من تغیری دارد
بتهمتی که مرا نیست اندران تاوان
نبوده ام چو قلم سرسبک بخدمت تو
چو نیزه بهر چه سربررهیت هست گران
بدانخدای که در کارگاه قدرت او
زنور و ظلمت دوزند برهوا خفتان
باولی که ازل را براو تقدم نیست
بآخری که ازو قاصرست جاویدان
بناقد همه سنج و بناظر همه بین
بواهب همه بخش و بعالم همه دان
بسمع آنکه گه نفخ صور در دل خاک
زنای مورچه لنگ بشنود افغان
بحلم او که کشیدست ذره های زمین
بعلم او که شمردست قطره باران
بقوتی که ازو ثابتست هفت بساط
بقدرتی که ازو قائمست هفت ایوان
بدان بقا که نباشد فنا فذلک او
بدان کمال که نبود ورای او نقصان
بعفو او که گنه را بدوست دلگرمی
بقهر او که ازو طا عتست سرگردان
بعز عالم امر و بحسن شاهد خلق
بفضل قوت نطق و بنور شمع بیان
بعقد عهد الست و با عتقاد بلی
بامر سلطنت کن بانقیاد فکان
بزر شهیر طاوس سدره ملکوت
بقدر رفعت ادریس در ریاض جنان
بعرش و حامل عرش و بعرش و صاحبعرش
بعقل و ملهم عقل و بروح و مبدع آن
بقرب او ادنی و بسر ما اوحی
بلطف کرمنا در مزیت انسان
بحرمت شهدالله بآیه الکرسی
بخطبه شب معراج و سوره سبحان
بقصه قصه توریه و حرف حرف زبور
بسر حکمت انجیل و معجز قرآن
بچرب دستی قدرت بمایه بخشی فضل
بنغز کاری حکمت بفطرت اکوان
بعرش و کرسی و لوح و قلم بنور حجب
بدوزخ و ببهشت و بمالک و رضوان
بحق احمد مرسل بملت اسلام
باجتهاد ائمه بمذهب نعمان
بظلمت شب یلدای عیسی مریم
بحرمت ید بیضای موسی عمران
بمنهیان حواس و بخازنان خیال
بکوتوال دماغ و بترجمان زبان
بخرده کاری فکر و فلک سواری وهم
بیک دلی یقین و بپیروی گمان
بقدر جنبش چرخ و بنفع تابش مهر
بنور دیده عقل و بفر جوهر جان
بنکهت دم باد و بخنده لب برق
ببسطت کف در یا بفسحت دل کان
بامتزاج طبایع باختلاط مواد
باتفاق عناصر باختلاف زمان
بدستیاری نصرت بپایمردی فتح
بپر دلی توکل باعتماد امان
بسرخ روئی شرم و بسبزروئی عقل
بزرد روئی ترس و سیه دلی عصیان
بعزم تیز رکاب و بوهم دور اندیش
بحلم سست عنان و بخشم سخت کمان
بحسن عاقبت صبر و پایه تقوی
بیمن حاصل عدل و نتیجه احسان
بصنع فایض یحیی العظام و هی رمیم
بقهر صاعقه کل من علیها فان
بحرمت شهدا و بآیه الکرسی
بخطبه شب معراج و سوره سبحان
بدوست روئی مال و بهمنشینی عمر
بخوش حریفی علم و بهمدمی روان
بنقشبندی آب و بدلگشائی باد
بحله بافی ابر و بزرگری خز ان
بنیک عهدی کان از میان خلق برفت
بمردمی که ز مردم نمیدهند نشان
بدلپذیری صدق و فریبهای دروغ
ببدلی شک و راست خانگی گمان
بحسن ظن تو در حق من علی التحقیق
باعتقاد تو در حق کائنا من کان
بجود تو که ره رزق ازو شود رو شن
بخلق تو که لب بخت را کند خندان
بکلک تو که صریرش همیسراید غیب
بقدر تو که کند از بر ستاره قران
بهیبت تو که آتش دماند از گلبرگ
بدولت تو که نرگس برآرد ا زسندان
بذات لم یزل لایزال عالم غیب
که هست عقل ا زادرک کنه او حیران
بروز بدر و شب قدر و روز رستاخیز
بنفخ صور و سر پول و کفه میزان
بدان عروس که بوسند دست لالایش
ملوک سرزده خاک خورده عریان
بصدق لهجه بوبکر و عهد عدل عمر
بشیر مردی حیدر بمقتل عثمان
بخاتم تو که ایتام راست حافظ مال
بمسند تو که مظلوم راست یاری خوان
بتیز گامی عمر و بنیکنامی زهد
بسرفرازی علم و فکندگی هذیان
بماء نقب زن و آفتاب کیسه گشای
بچرخ حقه نه و روزگار صددستان
بصحن با غ چو برگیرد از هوا شبنم
بسطح آب چو در پوشد از هوا خفتان
بزرمثال سپر ها بسیمگون خنجر
بلعل رنگی تیغ و زمردی پیکان
بلطف باد هری و دم هوای تبت
بآب دجله بغداد و خاک اصفاهان
بعرض پاک من و نام نیک و سیرت خوب
که هیچ خلق نخواهد ز من بدین برهان
بعدل شامل و انصاف عدل پرور تو
که هست گرگ ازو نایب سگان شبان
بحقه بازی چرخ و بمهره دزدی صبح
بچیرگی قضا و بچابکی دوران
که آنچه طرح کشیدست مفسدی بغرض
ک هظاهرش همه کذبست و باطنش بهتان
نه کرده ام نه رضا داده ام نه فرمودم
نه گفته ام نه سگالیده ام ز هیچ الوان
و گر خلاف بود این سخن که میگویم
پس آن کسم که کنم نعمت ترا کفران
من آن نیم که بزرعرض را بیالایم
من آن نیم که نهم از برای سود زیان
ز بهر چیز خجالت؟ کشم نه چیز و نه من
ز بهر نان برود آب؟ خاک بر سر نان
ز من خیانت ناید ز اندک و بسیار
ز من کسی بنرجد ز خواجه تا در بان
ترا پرستم بعد از خدای عز و جل
نه صدر خواجه شناسم نه درگه سلطان
بزرگوارا صدرا کنون ز قصه خویش
بچند بیت دهم شرح اگر دهی فرمان
ز من چه خدمت لایق تواند آمد لیک
بقدر و سع من وحد طاقت و امکان
بچشم و گوش و بدست و زبان امین باشم
و گرچه مردم معصوم نیست ا زطغیان
چنین سوابق خدمت چنین وسایل خوب
موافقت نکند با وساوس شیطان
مکن مکن که نه اخلاق تست بدخوئی
برای من مکن اخلاق خیش بیسامان
بهیچ خلق نمانی بخلق این ایام
بخشم نیز بابنای روزگار ممان
گرفتم ابنکه دورغست اینهمه سوگند
گرفتم اینکه خلافست اینهمه ایمان
گناه کردم و از من بدیع نیست گناه
بسهو یا نه بعمداً بقصد یا نسیان
بیک خیانت سی ساله حق خدمت من
باب تیره تبه میشود زهی خذلان
دریغ عمر که برخیره کرده ام همه صرف
دریغ عمر که بر هرزه برده ام بکران
نه عفو بهر گناهست پیش اهل هنر؟
برای من ز چه بر عفو تنگ شد میدان
چه کرده آخروز من چه در وجود آمد
که نیست قابل توجیه مدرک غفران
همای همتت ار سایه افکند بر من
بیمن دولت تو بگذرم من از اقران
بدین قصیده که شاید شفیع هر گنهی
توبی گناهی من عفو کن اگر بتوان
اگر ز لطف تو پرسند این سخن مثلا
چه عذر آرد و گوید چه کرده بود فلان
مرا صنیع تو داند جهان و هر که در او
کنون تو دانی خواهی بخوان و خواه بران
بشعر ختم نکردم دعا چو میگویم
دعای تو ز پس ختم مصحف قرآن
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح صدر سعید ابوالفتوح قوام الدین
ای جهان از تو معطر گشته
وی فلک از تو منور گشته
ای نکو طلعت فرخنده تو
زینت مسند و منبر گشته
وز پی مقدم میمون تو صدر
آسمان پر زر و زیور گشته
شرع را علم تو رونق داده
عقل را رای تو رهبر گشته
مسند از درس تو ناظر بوده
منبر از وعظ تو جانور گشته
گوشها از تو بهنگام نکت
چون صدف پر در و گوهر گشته
با زمین حلم تو همسنگ شده
با فلک قدر تو همبر گشته
از پی خوش سخنت گاه سخن
دل بدخواه تو مجمر گشته
وز پی خدمت تو پشت فلک
خم پذیرفته و چنبر گشته
حکم و فرمان تو از روی نفاذ
با قضا راست برابر گشته
دست تو جود مجسم بوده
شخص تو لطف مصور گشته
لفظت آسایش دلها داده
مدحت آرایش دفتر گشته
ابلق سرکش ایام بطبع
زیر ران تو مسخر گشته
بودی ار مهر چو رایت بودی
همه ذرات هوا زر گشته
طمع و آز ز جودت فربه
کان و دریا ز تو لاغر گشته
لفظ تو همنفس صبح شده
خلق تو همدم عنبر گشته
دست راد تو چو ابری بمثل
لفظ عذب تو چو کوثر گشته
از کفت ابر خجل گشته چنان
که زمین از عرقش تر گشته
گاه ترکیب سخن در مدحت
دهن نی همه شکر گشته
تا که این زورق ازرق باشد
سقف این توده اغبر گشته
بادت ایام مطیع و منقاد
فلکت بنده و چاکر گشته
پیش چوگان بلاخصم چو گوی
بی سر و پای شده سرگشته
همچنین بادی در دولت و عز
قوت پشت برادر گشته
هر زمانی بمکان هر دو
دل اسلام قوی تر گشته
همه مقصود محصل بوده
همه اغراض میسر گشته
وی فلک از تو منور گشته
ای نکو طلعت فرخنده تو
زینت مسند و منبر گشته
وز پی مقدم میمون تو صدر
آسمان پر زر و زیور گشته
شرع را علم تو رونق داده
عقل را رای تو رهبر گشته
مسند از درس تو ناظر بوده
منبر از وعظ تو جانور گشته
گوشها از تو بهنگام نکت
چون صدف پر در و گوهر گشته
با زمین حلم تو همسنگ شده
با فلک قدر تو همبر گشته
از پی خوش سخنت گاه سخن
دل بدخواه تو مجمر گشته
وز پی خدمت تو پشت فلک
خم پذیرفته و چنبر گشته
حکم و فرمان تو از روی نفاذ
با قضا راست برابر گشته
دست تو جود مجسم بوده
شخص تو لطف مصور گشته
لفظت آسایش دلها داده
مدحت آرایش دفتر گشته
ابلق سرکش ایام بطبع
زیر ران تو مسخر گشته
بودی ار مهر چو رایت بودی
همه ذرات هوا زر گشته
طمع و آز ز جودت فربه
کان و دریا ز تو لاغر گشته
لفظ تو همنفس صبح شده
خلق تو همدم عنبر گشته
دست راد تو چو ابری بمثل
لفظ عذب تو چو کوثر گشته
از کفت ابر خجل گشته چنان
که زمین از عرقش تر گشته
گاه ترکیب سخن در مدحت
دهن نی همه شکر گشته
تا که این زورق ازرق باشد
سقف این توده اغبر گشته
بادت ایام مطیع و منقاد
فلکت بنده و چاکر گشته
پیش چوگان بلاخصم چو گوی
بی سر و پای شده سرگشته
همچنین بادی در دولت و عز
قوت پشت برادر گشته
هر زمانی بمکان هر دو
دل اسلام قوی تر گشته
همه مقصود محصل بوده
همه اغراض میسر گشته
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در مدح رکن الدین مسعود نورالله قبره
بس خرم و فرخست این اضحی
بر حاکم شرع و خواجه دنیی
صدر همه شرق رکن دین مسعود
آن بحر سخا و عالم معنی
حری که سخا ببحر می گوید
پیش دل او تو کیستی باری
صدری که بمنصب شرف گشتتست
بر جمله موالی جهان مولی
حق پرور و حق شناس و حق گستر
خود کیست جز او بدین هنر اولی
زانگونه که اوست عاشق بخشش
مجنون نبدست عاشق لیلی
با درگه او سپهر هفتم را
پیوسته خطاب مجلس اعلی
محکم ز بیان فضل او ملت
روشن ز زبان کلک او فتوی
هر گه که ز عدل او بر اندیشد
از کرده خود خجل شود کسری
در سایه عدل او بحمدالله
گشتتست جهان چو جنة المأوی
ایخدمت تو سعادت جاوید
وی طاعت تو ذخیره عقبی
رشح قلم تو چشمه کوثر
عکس کرم تو سایه طوبی
در حکم تو میل و در سخا منت
در طبع تو هزل و در سخن نی نی
نزد تو چهار طبع گوئی هست
فضل و کرم و مروت و تقوی
عفو تو دلیل چشمه حیوان
خشم تو نشان طامة الکبری
از عدل تو درگه رفیع تو
شد منبع شکر و موضع شکوی
احسنت زند بخلد در داود
روزی که رود بحضرتت دعوی
لطف تو بر آب کرده استخفاف
جود تو بر ابر کرده استهزی
در لفظ تو هست سلوت جانها
چون سلوت قوم موسی از سلوی
سر سبزی تست کوری دشمن
چون ز مرد سبز کوری افعی
هر روز که صبح دم زند گوید
در گوش ولی تو لک البشری
بنماید هر زمان ید بیضا
با سبلت دشمنان تو موسی
بر مسند شرع دیده گردون
مثل تو ندید والذی اسری
تازه بکف تو سنت حاتم
زنده بدم تو معجز عیسی
قدر تو مقدم است بر اشیا
چون نزد حکیم علت اولی
هرچ آن بر عقل و شرع شد مشکل
با رای رزین تو کنند انهی
گر رای تو مشعله زند بیند
ذره شب تیره دیده اعمی
هر روز سعادتی و اقبالی
زاید ز برای تو شب حبلی
تا زاده هنوز خصمت از مادر
از سهم تو در رحم شود خنثی
بر لوح نبشت گر چه رزق ایزد
لیک از قلم تو میخوریم اجری
خصمان تو گر سلامتی خواهند
یابند هم از سلام بو یحیی
بر مسند هر که جز تو بنشیند
باشد چو بصدر کعبه در عزی
تا هست جواب سائلت بخشش
معزول شدست از من و اذی
هر کو کند التجا بدرگاهت
مستمسک شد بعروة الوثقی
گویند که نابغه کند تلقین
شعر چو قصیده کند انشی
من بنده چو از مدیحت اندیشم
روح القدسم همی کند املی
در مدح تو گشت منتظم بی من
شعری که خجل شود ازو شعری
شاید که کنند پیش من سجده
هر لحظه روان اخطل و اعشی
بر روی ورق نگاشتم نقشی
کز رشکش خامه بشکند مانی
تا خانه از فلک بود جوزا
تا سورتی از نبی بود طی هی
از عمر بگیر اطول الاعمار
وز کام بیاب غایة القصوی
بدخواه تو جمله فربه و لاغر
قربان تو گشته اندرین اضحی
زان رزق عدوی تو دهد ایزد
تا وقت فدای تو بود فربی
بر حاکم شرع و خواجه دنیی
صدر همه شرق رکن دین مسعود
آن بحر سخا و عالم معنی
حری که سخا ببحر می گوید
پیش دل او تو کیستی باری
صدری که بمنصب شرف گشتتست
بر جمله موالی جهان مولی
حق پرور و حق شناس و حق گستر
خود کیست جز او بدین هنر اولی
زانگونه که اوست عاشق بخشش
مجنون نبدست عاشق لیلی
با درگه او سپهر هفتم را
پیوسته خطاب مجلس اعلی
محکم ز بیان فضل او ملت
روشن ز زبان کلک او فتوی
هر گه که ز عدل او بر اندیشد
از کرده خود خجل شود کسری
در سایه عدل او بحمدالله
گشتتست جهان چو جنة المأوی
ایخدمت تو سعادت جاوید
وی طاعت تو ذخیره عقبی
رشح قلم تو چشمه کوثر
عکس کرم تو سایه طوبی
در حکم تو میل و در سخا منت
در طبع تو هزل و در سخن نی نی
نزد تو چهار طبع گوئی هست
فضل و کرم و مروت و تقوی
عفو تو دلیل چشمه حیوان
خشم تو نشان طامة الکبری
از عدل تو درگه رفیع تو
شد منبع شکر و موضع شکوی
احسنت زند بخلد در داود
روزی که رود بحضرتت دعوی
لطف تو بر آب کرده استخفاف
جود تو بر ابر کرده استهزی
در لفظ تو هست سلوت جانها
چون سلوت قوم موسی از سلوی
سر سبزی تست کوری دشمن
چون ز مرد سبز کوری افعی
هر روز که صبح دم زند گوید
در گوش ولی تو لک البشری
بنماید هر زمان ید بیضا
با سبلت دشمنان تو موسی
بر مسند شرع دیده گردون
مثل تو ندید والذی اسری
تازه بکف تو سنت حاتم
زنده بدم تو معجز عیسی
قدر تو مقدم است بر اشیا
چون نزد حکیم علت اولی
هرچ آن بر عقل و شرع شد مشکل
با رای رزین تو کنند انهی
گر رای تو مشعله زند بیند
ذره شب تیره دیده اعمی
هر روز سعادتی و اقبالی
زاید ز برای تو شب حبلی
تا زاده هنوز خصمت از مادر
از سهم تو در رحم شود خنثی
بر لوح نبشت گر چه رزق ایزد
لیک از قلم تو میخوریم اجری
خصمان تو گر سلامتی خواهند
یابند هم از سلام بو یحیی
بر مسند هر که جز تو بنشیند
باشد چو بصدر کعبه در عزی
تا هست جواب سائلت بخشش
معزول شدست از من و اذی
هر کو کند التجا بدرگاهت
مستمسک شد بعروة الوثقی
گویند که نابغه کند تلقین
شعر چو قصیده کند انشی
من بنده چو از مدیحت اندیشم
روح القدسم همی کند املی
در مدح تو گشت منتظم بی من
شعری که خجل شود ازو شعری
شاید که کنند پیش من سجده
هر لحظه روان اخطل و اعشی
بر روی ورق نگاشتم نقشی
کز رشکش خامه بشکند مانی
تا خانه از فلک بود جوزا
تا سورتی از نبی بود طی هی
از عمر بگیر اطول الاعمار
وز کام بیاب غایة القصوی
بدخواه تو جمله فربه و لاغر
قربان تو گشته اندرین اضحی
زان رزق عدوی تو دهد ایزد
تا وقت فدای تو بود فربی
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۲ - در مدیح
المنة لله تبارک و تعالی
کاسلام گرفت از تو و جاه تو جمالی
المنة لله که بیفزود بجاهت
هم مسند و هم منبر را فرو جلالی
المنة لله که بیستان شریعت
از تخم برومند برون داد نهالی
المنتة لله که بر چرخ سیادت
بدری شده بینیم فروزنده هلالی
المنة لله که ترا داد بفضلش
ملکی که مرآنرا نبود هیچ زوالی
المنة لله که بزیر قلم تست
هرجا که بود حکم حرامی و حلالی
المنة لله که بدیدیم بکامت
احباب تو دلشاد و بداندیش بحالی
آخر چو بود عمر همه کام برآید
شب گر چه بود تیره هم آخر سحر آید
هان درنگرای صدر مهین بر خلفت هین
در مسند و جای تو بدین رونق و تمکین
دانم که برآسود روان تو درین حال
چون مسند تو یافت بفرزند تو تزیین
ای گشته بفضل و بهنر پشت افاضل
وی بوده بعلم و بشرف فخر سلاطین
امروز بیفزود بتو رونق اسلام
و امروز قوی گشت بتو قاعده دین
بو یوسف قاضی و شریح این دو بیابند
تا گیرند احکام حکومت ز تو تلقین
زین پس نخورد خامه بیمار مزور
زین پس نکند کجروی از سهم تو فرزین
از بهر چنین مژده کم از قدر تو باشد
گر چرخ نثار تو کند خوشه پروین
والله که شده چشم شریعت بتو روشن
حقا که شد اسلام بجاه تو مزین
بنشست بجای پدر آن خواجه مطلق
و او از برآمد زفلک قد رجع الحق
آراسته شد صدر بصد حشمت و تمکین
وافروخته شد شرع بصد زینت و رونق
ای باهمه دلها چو روان گشته موافق
وی در همه چیزی چو خرد بوده موفق
امروز شریعت بمکان تو مکینست
و امید خلایق بوجود تو محقق
جز تو که رسیدست بدین پایگه انصاف
جز تو که نشستست برین جایگاه الحق
تا مسند تو دید فلک از سر غیرت
هر شب فکند در سیهی جامه ازرق
یک شعله زرای تو بود چشمه خورشید
یک پایه زجاه تو بود سقف معلق
آنی که جهانرا تو شدی منعم و مخدوم
هم قمع سمتکاری و هم نصرت مظلوم
ای آنکه کهین پایه ات اوج زحل آمد
وز چرخ خطابت همه صدر اجل آمد
هر خدمت و تشریف که فرمود شهنشاه
کم زانکه بود لایق و بیش از امل آمد
باران سخا ابر دو دست تو ببارید
تا پای عدوی تو ازان در وحل آمد
ایچرخ بدین مژده سراز عرش بر افراز
کت کوکب مسعود به بیت العمل آمد
بیت الشرف اوست بجز عدل نیابی
آنگاه که خورشید ببرج حمل آمد
شادند بدین مژده جهانی که خورد غم
گر خصم ترا صعب چو روز اجل آمد
گلرا بود آسایش و آرایش و راحت
اکنون چه توانکرد چو مرگ جعل آمد
امروز شد از جاه تو آراسته مسند
و امروز بخندید گل شرع محمد
ای خاتم تو نسختی از نقش سلیمان
کلکت اثر معجزه موسی عمران
امروز بدین شغل که تا بود ترا بود
گفتن بنوی تهنیتی پیش تو نتوان
نواب ترا بود اگر بود تغیر
ورنه تو همانی و نیفزود ترا زان
آنگه که تو از غیب برون نامده بودی
هم حاکم مطلق بدی و صاحب فرمان
روزی دو اگر بود مفوض بد گرکس
تخفیف نبودست غرض زان و چنین دان
از عزل سلیمان نبود گر دو سه روزی
انگشتریی گمشد از انگشت سلیمان
در آرزوی مشتری آنست و عطارد
کاین کاتب مجلس بود آن نایب دیوان
بخشایش و بخشش کن و انصاف و سیاست
کاینست و جز این نیست از ارباب ریاست
والله که جوانی چو تو از گوهر آدم
از کتم عدم نامده در حیز عالم
هم آستن علم در ایام تو معلم
هم قاعده شرع باحکام تو محکم
باشی بهمه وقت تو منصور و مظفر
گر خصم قوی باشد و گر حادثه معظم
بشناس حق نعمت حق جل جلاله
تا با تو چه فضل و چه کرم کرد بهردم
از بدو وجود تو الی یومک هذا
بس منصب عالی که تراداشت مسلم
دادت هنر و فضل و حیا و کرم وجود
علم و ورع و حلم و تواضع همه باهم
در گوهر کس اینهمه خصلت نبود جمع
با آدمیی این همه معنی نبود ضم
یارب بکرم او را منصور همیدار
وز دولت او چشم بدان دور همیدار
تا باد جهان دولت این صدر جهان باد
حکمش چو قضا در همه اطراف روان باد
حل همه اشکال ازان لفظ و بیانست
فیض همه ارزاق ازان کلک و بنان باد
جانت ز همه نایبه در حفظ خدایست
جاهت ز همه حادثه در حصن امان باد
از قوت حلمت اثر سنگ زمنیست
از سرعت عزمت مدد سیر زمان باد
در پای تو افتاده فلک همچو رکابست
در دست مراد تو جهان همچو عنان باد
هر چیز که آن خیر و صلاحست و صوابست
در حکم تو و لفظ تو و کلک تو آن باد
کار ولی و کار عدویت ببد و نیک
چونانکه ترا باید پیوسته چنان باد
پشت تو قوی باد بدین صدرل و برادر
جان و دل بدخواه شما هر دو پر آذر
کاسلام گرفت از تو و جاه تو جمالی
المنة لله که بیفزود بجاهت
هم مسند و هم منبر را فرو جلالی
المنة لله که بیستان شریعت
از تخم برومند برون داد نهالی
المنتة لله که بر چرخ سیادت
بدری شده بینیم فروزنده هلالی
المنة لله که ترا داد بفضلش
ملکی که مرآنرا نبود هیچ زوالی
المنة لله که بزیر قلم تست
هرجا که بود حکم حرامی و حلالی
المنة لله که بدیدیم بکامت
احباب تو دلشاد و بداندیش بحالی
آخر چو بود عمر همه کام برآید
شب گر چه بود تیره هم آخر سحر آید
هان درنگرای صدر مهین بر خلفت هین
در مسند و جای تو بدین رونق و تمکین
دانم که برآسود روان تو درین حال
چون مسند تو یافت بفرزند تو تزیین
ای گشته بفضل و بهنر پشت افاضل
وی بوده بعلم و بشرف فخر سلاطین
امروز بیفزود بتو رونق اسلام
و امروز قوی گشت بتو قاعده دین
بو یوسف قاضی و شریح این دو بیابند
تا گیرند احکام حکومت ز تو تلقین
زین پس نخورد خامه بیمار مزور
زین پس نکند کجروی از سهم تو فرزین
از بهر چنین مژده کم از قدر تو باشد
گر چرخ نثار تو کند خوشه پروین
والله که شده چشم شریعت بتو روشن
حقا که شد اسلام بجاه تو مزین
بنشست بجای پدر آن خواجه مطلق
و او از برآمد زفلک قد رجع الحق
آراسته شد صدر بصد حشمت و تمکین
وافروخته شد شرع بصد زینت و رونق
ای باهمه دلها چو روان گشته موافق
وی در همه چیزی چو خرد بوده موفق
امروز شریعت بمکان تو مکینست
و امید خلایق بوجود تو محقق
جز تو که رسیدست بدین پایگه انصاف
جز تو که نشستست برین جایگاه الحق
تا مسند تو دید فلک از سر غیرت
هر شب فکند در سیهی جامه ازرق
یک شعله زرای تو بود چشمه خورشید
یک پایه زجاه تو بود سقف معلق
آنی که جهانرا تو شدی منعم و مخدوم
هم قمع سمتکاری و هم نصرت مظلوم
ای آنکه کهین پایه ات اوج زحل آمد
وز چرخ خطابت همه صدر اجل آمد
هر خدمت و تشریف که فرمود شهنشاه
کم زانکه بود لایق و بیش از امل آمد
باران سخا ابر دو دست تو ببارید
تا پای عدوی تو ازان در وحل آمد
ایچرخ بدین مژده سراز عرش بر افراز
کت کوکب مسعود به بیت العمل آمد
بیت الشرف اوست بجز عدل نیابی
آنگاه که خورشید ببرج حمل آمد
شادند بدین مژده جهانی که خورد غم
گر خصم ترا صعب چو روز اجل آمد
گلرا بود آسایش و آرایش و راحت
اکنون چه توانکرد چو مرگ جعل آمد
امروز شد از جاه تو آراسته مسند
و امروز بخندید گل شرع محمد
ای خاتم تو نسختی از نقش سلیمان
کلکت اثر معجزه موسی عمران
امروز بدین شغل که تا بود ترا بود
گفتن بنوی تهنیتی پیش تو نتوان
نواب ترا بود اگر بود تغیر
ورنه تو همانی و نیفزود ترا زان
آنگه که تو از غیب برون نامده بودی
هم حاکم مطلق بدی و صاحب فرمان
روزی دو اگر بود مفوض بد گرکس
تخفیف نبودست غرض زان و چنین دان
از عزل سلیمان نبود گر دو سه روزی
انگشتریی گمشد از انگشت سلیمان
در آرزوی مشتری آنست و عطارد
کاین کاتب مجلس بود آن نایب دیوان
بخشایش و بخشش کن و انصاف و سیاست
کاینست و جز این نیست از ارباب ریاست
والله که جوانی چو تو از گوهر آدم
از کتم عدم نامده در حیز عالم
هم آستن علم در ایام تو معلم
هم قاعده شرع باحکام تو محکم
باشی بهمه وقت تو منصور و مظفر
گر خصم قوی باشد و گر حادثه معظم
بشناس حق نعمت حق جل جلاله
تا با تو چه فضل و چه کرم کرد بهردم
از بدو وجود تو الی یومک هذا
بس منصب عالی که تراداشت مسلم
دادت هنر و فضل و حیا و کرم وجود
علم و ورع و حلم و تواضع همه باهم
در گوهر کس اینهمه خصلت نبود جمع
با آدمیی این همه معنی نبود ضم
یارب بکرم او را منصور همیدار
وز دولت او چشم بدان دور همیدار
تا باد جهان دولت این صدر جهان باد
حکمش چو قضا در همه اطراف روان باد
حل همه اشکال ازان لفظ و بیانست
فیض همه ارزاق ازان کلک و بنان باد
جانت ز همه نایبه در حفظ خدایست
جاهت ز همه حادثه در حصن امان باد
از قوت حلمت اثر سنگ زمنیست
از سرعت عزمت مدد سیر زمان باد
در پای تو افتاده فلک همچو رکابست
در دست مراد تو جهان همچو عنان باد
هر چیز که آن خیر و صلاحست و صوابست
در حکم تو و لفظ تو و کلک تو آن باد
کار ولی و کار عدویت ببد و نیک
چونانکه ترا باید پیوسته چنان باد
پشت تو قوی باد بدین صدرل و برادر
جان و دل بدخواه شما هر دو پر آذر
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۳ - در مدیح
ای بهر مدح سزا مسند تو
برتر از مدح و ثنا مسند تو
مسند فضل و سخا منصب تو
منصب صدر قضا مسند تو
سجده جای شعرا مدحت تو
قبله گاه فضلا مسند تو
زیر قدر تو بود گر بنهند
ز بر هفت سما مسند تو
صورت دولت و شکل اقبال
در لباس خلفا مسند تو
شب قدرست و در او لطف خدای
روز در شب مثلا مسند تو
در ازل گوئی عهدیست وثیق
شرع و ملت را با مسند تو
کس سیه پوش نماند از عدلت
جز که با خصم تو یا مسند تو
تیغ بر خصم تو بارد بهرام
ورنه خنجر زچه دارد بهرام
ای تو بر چرخ سعادت خورشید
وی تو بر تخت سیاست جمشید
مجلس وعظ تو از خوش سخنت
خوشتر از نعمت عمر جاوید
عقل مدهوش ز بس نکته نغز
روح سرگشته زبس بیم و امید
از وعید تو چو تهدید کنی
دل طاعت شود از لرزه چوبید
خنجر خویش ببخشد مریخ
بربط خویش بسوزد ناهید
شب برنده چو جوان موی سیاه
روز را دیده ز بس گریه سفید
یار عصیان را در منزل خوف
شود از وعده تو دل بامید
تا شنید این سخن گرم تو تیر
کلک بشکستست از شرم تو تیر
عرصه عالم میدان تو باد
طارم هفتم ایوان تو باد
آفتاب فلکی خازن تست
مشتری نایب دیوان تو باد
ماه گردون سر منجوق تو باد
زهره را مشگر مهمان تو باد
سیر انجم سبب دولت تست
دور گردون مدد جان تو باد
هر که را چشم بتو روشن نیست
مردم چشمش پیکان تو باد
نیست بدخواه ترا بند بکار
پوست بر خصم تو زندان تو باد
دین حق را تو نگه میداری
حق نگهدار و نگهبان تو باد
برتر از مدح و ثنا مسند تو
مسند فضل و سخا منصب تو
منصب صدر قضا مسند تو
سجده جای شعرا مدحت تو
قبله گاه فضلا مسند تو
زیر قدر تو بود گر بنهند
ز بر هفت سما مسند تو
صورت دولت و شکل اقبال
در لباس خلفا مسند تو
شب قدرست و در او لطف خدای
روز در شب مثلا مسند تو
در ازل گوئی عهدیست وثیق
شرع و ملت را با مسند تو
کس سیه پوش نماند از عدلت
جز که با خصم تو یا مسند تو
تیغ بر خصم تو بارد بهرام
ورنه خنجر زچه دارد بهرام
ای تو بر چرخ سعادت خورشید
وی تو بر تخت سیاست جمشید
مجلس وعظ تو از خوش سخنت
خوشتر از نعمت عمر جاوید
عقل مدهوش ز بس نکته نغز
روح سرگشته زبس بیم و امید
از وعید تو چو تهدید کنی
دل طاعت شود از لرزه چوبید
خنجر خویش ببخشد مریخ
بربط خویش بسوزد ناهید
شب برنده چو جوان موی سیاه
روز را دیده ز بس گریه سفید
یار عصیان را در منزل خوف
شود از وعده تو دل بامید
تا شنید این سخن گرم تو تیر
کلک بشکستست از شرم تو تیر
عرصه عالم میدان تو باد
طارم هفتم ایوان تو باد
آفتاب فلکی خازن تست
مشتری نایب دیوان تو باد
ماه گردون سر منجوق تو باد
زهره را مشگر مهمان تو باد
سیر انجم سبب دولت تست
دور گردون مدد جان تو باد
هر که را چشم بتو روشن نیست
مردم چشمش پیکان تو باد
نیست بدخواه ترا بند بکار
پوست بر خصم تو زندان تو باد
دین حق را تو نگه میداری
حق نگهدار و نگهبان تو باد
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۹ - پوزش و سپاس
دوش عقلم که نیست گفت ای آن
کت خرد عمر بی وفا گوید
تو که در وجود تاشه فضل
از کرم مدح تو گدا گوید
دولتست ار نه ریشخند که او
شعر گویدت وز ابتدا گوید
آنکه گر قدر او برآرد سر
قاب قوسینش مرحبا گوید
وانکه وقت رویت و فکرت
با دلش غیب ماجری گوید
وانکه در پرده چون سخن راند
شیوه رمز انبیا گوید
کلک او وقت معجز الفاظ
سخن از موسی و عصا گوید
قدرش از برتری سخن با چرخ
همچو با چاه مرتضی گوید
هر کجا لفظ عذب اوست کسی
زاب حیوان و کیمیا گوید؟
هر کجا بوی خلق او آید
کس حدیث گل و صبا گوید؟
قاف با قدرتست نقطه قاف
قافیه بهر تو چرا گوید
بحر چون خطبه شمر خواند
شمس کی مدحت سها گوید
رو دعای نکو بخدمت بر
بل کت احسنت برملا گوید
گفتم الحق صواب فرمودی
مثل تو خود کجا خطا گوید
لیک با لفظ گوهر افشانش
خاطر ما سخن کجا گوید
او همی طبع را دهد جلوه
نه همه از برای ما گوید
از سر فضل و از تفضل خویش
نه بپاداش ماجرا گوید
سخن اندر مقابل این شعر
جان گویا کجاست تا گوید
مگر آن گفته باز گوید هم
همچنان کز هوا صبا گوید
بلبلی زاغ را نوائی گفت
زاغ چون صوت آن نوا گوید
شمس لعلی بخاره بخشید
بکدامش بیان ثنا گوید
ماه از آفتاب گیرد نور
بچه دل شرح آن ضیا گوید
پادشاهی بسگ دهد طوقی
سگ کجا شکر پادشا گوید
آنکه از نکته اش بیابد روح
از خرافات ما چه وا گوید
بر دعا اقتصار باید کرد
که دعا به چو بی ریا گوید
کت خرد عمر بی وفا گوید
تو که در وجود تاشه فضل
از کرم مدح تو گدا گوید
دولتست ار نه ریشخند که او
شعر گویدت وز ابتدا گوید
آنکه گر قدر او برآرد سر
قاب قوسینش مرحبا گوید
وانکه وقت رویت و فکرت
با دلش غیب ماجری گوید
وانکه در پرده چون سخن راند
شیوه رمز انبیا گوید
کلک او وقت معجز الفاظ
سخن از موسی و عصا گوید
قدرش از برتری سخن با چرخ
همچو با چاه مرتضی گوید
هر کجا لفظ عذب اوست کسی
زاب حیوان و کیمیا گوید؟
هر کجا بوی خلق او آید
کس حدیث گل و صبا گوید؟
قاف با قدرتست نقطه قاف
قافیه بهر تو چرا گوید
بحر چون خطبه شمر خواند
شمس کی مدحت سها گوید
رو دعای نکو بخدمت بر
بل کت احسنت برملا گوید
گفتم الحق صواب فرمودی
مثل تو خود کجا خطا گوید
لیک با لفظ گوهر افشانش
خاطر ما سخن کجا گوید
او همی طبع را دهد جلوه
نه همه از برای ما گوید
از سر فضل و از تفضل خویش
نه بپاداش ماجرا گوید
سخن اندر مقابل این شعر
جان گویا کجاست تا گوید
مگر آن گفته باز گوید هم
همچنان کز هوا صبا گوید
بلبلی زاغ را نوائی گفت
زاغ چون صوت آن نوا گوید
شمس لعلی بخاره بخشید
بکدامش بیان ثنا گوید
ماه از آفتاب گیرد نور
بچه دل شرح آن ضیا گوید
پادشاهی بسگ دهد طوقی
سگ کجا شکر پادشا گوید
آنکه از نکته اش بیابد روح
از خرافات ما چه وا گوید
بر دعا اقتصار باید کرد
که دعا به چو بی ریا گوید
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۶ - روزگار کرم
جمالالدین عبدالرزاق : ملحقات
ابیاتی چند از قصیده که تمام آن یافت نشد
بلند همت و بسیار دان و اندک سال
جهان گشای و ممالک ستان و دنیا دار
پلنگ خاصیت و شیر زور و پیل افکن
همای سایه و طوطی حدیث و باز شکار
درشت ماشطه و نرم گوی و سخت کمان
گران عطا و سبک حمله و لطیف آثار
زجود تست امل را هزار دلگرمی
بعفو تست گنه را هزار استظهار
بخانه های کمان تو پی برد فکرت
چو مرگ نقب زند بر خزینه اعمار
کند زمرد تیغت بحلقهای زره
چنانکه عکس زمرد بچشم افعی مار
جهان گشای و ممالک ستان و دنیا دار
پلنگ خاصیت و شیر زور و پیل افکن
همای سایه و طوطی حدیث و باز شکار
درشت ماشطه و نرم گوی و سخت کمان
گران عطا و سبک حمله و لطیف آثار
زجود تست امل را هزار دلگرمی
بعفو تست گنه را هزار استظهار
بخانه های کمان تو پی برد فکرت
چو مرگ نقب زند بر خزینه اعمار
کند زمرد تیغت بحلقهای زره
چنانکه عکس زمرد بچشم افعی مار