عبارات مورد جستجو در ۷۳۰ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۰ - مناجات
خدایا به جاه خداوندیت
که بخشی مقام رضامندیت
طمع نیست از کشت بی حاصلم
به خشنودیت کار دارد دلم
بسی شرمسارم ز نفس فضول
ز طاعت مکدّر، ز عصیان ملول
که نیک و بدم هر دو نبود روا
چو عصیان بود طاعتم ناسزا
ندارم بجز عفو چیزی به کف
شد از کف مرا نقد فرصت تلف
نبخشید سودی جگرخوارگی
من و دست و دامان بیچارگی
به درگاهت آورده ام عجز خویش
سر از شرم بی برگی افکنده پیش
نگیری چسان دست افتاده ای
که خود از کرم هستیش داده ای؟
به یک عمر در نعمتت زیستم
گدای درت نیستم، کیستم؟
اگر هست بنما دَرِ دیگرم
وگرنه به حرمان مران زین درم
در افتادگی از که خواهم مدد؟
مدد از کِه افتادگان را رسد؟
خروشان خراشم جگر در قفس
کسی نیست غیر از تو فریادرس
ز چاک قفس ارمغان بهار
فرستم صفیر دل سوگوار
شکیب از دلم رفته نیرو ز چنگ
برم مانده چون سبزه در زیر سنگ
نماندهست امیدم به چیزی مگر
به چاک گریبان و دامان تر
که عصیان به کوی کریمان برند
گنه هدیه آرند و غفران برند
به هر حاجتم از تو امّیدوار
که هم فیض بخشی هم آمرزگار
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۴
خداوند! تویی ک اوراد مدحت
بر افلاک و عناصر فرض باشد
به جنب سرعت عزم عنانت
سما سنگین عنان چون ارض باشد
برون است از کمیّت جودت آری
غرض عاری ز طول و عرض باشد
غرض از مایۀ تصدیع بیت است
که بر رأی منیرت عرض باشد
کسی کز تیغ او خور مایه دار است
روا داری که او را قرض باشد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۶
گفتم دلا ببین که جفای که میکشی
وین درد دل ز بهر رضای که میکشی
از دشمنان کشند جفا بهر دوستان
چون دوست دشمن است برای که میکشی
هر کس که بر وفای حبیبی جفا کشد
باری تو بر امید وفای که میکشی
چون عیسی شکسته دلان از تو فارغ است
این درد دل ز بهر دوای که میکشی
او را سر هوای تو چون نیست بیش از این
بیهوده درد سر بهوای که میکشی
گیرم که از بلای بتانت گزیر نیست
باری نگر که بار بلای که میکشی
دل گفت شرم دار از این گفتگو حسین
بگشای چشم و بین که جفای که میکشی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۶ - مناجات
ای خدا دستگیر خلقان شو
یک دم از لطف سوی ایشان شو
رحمت خویش را مداردریغ
ماه خود را نهان مکن در میغ
همه رانی تو آفریدستی
جمله را نه از عدم خریدستی
نی که صنع تواند هر زن و مرد
برهان جمله را از این غم و درد
همه را غرق کن برحمت خویش
همه را وارهان ز زحمت خویش
بیدریغ است بخشش عامت
خاص و عام اند غرق انعامت
لیک از آن حال نیستند آگاه
دیدۀ جمله را گشا ای شاه
چونکه غیرتو آشکار و نهان
نیست پروردگار در دو جهان
غیر این ملک صد هزار جهان
هست شاهیت را بعالم جان
کاین جهان پیش او چو موئی نیست
پیش آن بحر این سبوئی نیست
زان نهادی تو نام در قرآن
خویش را ای پناه هر دو جهان
مالک یوم دین که روز جزا
بر همه حکم تو شود پیدا
تا که دانند در جهان بقا
غیر تو نیست حاکم و والا
نبود پرده تا کسی گوید
این از آنست و سوی او پوید
پرده و اسباب تن شوند عدم
تو بمانی نه بیش ماند و نه کم
بی حجابی در آن جهان عیان
تو کنی حکم بر کهان و مهان
همگان همچو روز دریابند
که گشاد از تو است و هم پابند
حکمت دیگر آنکه این دنیا
هست دون پیش عالم عقبی
ننهادی محل دنیا را
بگزیدی شهی عقبی را
که بر شاهیت نمود حقیر
این جهان بزرگ با توقیر
گر بسلطان کسی شه گلخن
گویدش گرچه راست است سخن
لیک تعظیم شاه را نه رواست
این چنین خواندنش بداست و خطاست
ای که پراست از تو ارض و سما
بی حجابی بحجله روی نما
ای علیمی که علم تو شامل
گشته بر عالم است و بر عامل
ای قدیری که نیست عجز ترا
از تو شد حل محال در دو سرا
ای منور ز تو جنان و جنان
وی مزین ز تو زمین و زمان
ای ز تو مؤمنان درون نعیم
وی ز تو کافران مقیم جحیم
ای که بر کافران چو بخشائی
جانشان را بدین بیارائی
آن خطاها همه صواب شوند
وان گنه ها همه ثواب شوند
ای رحیمی که بر عزیز و ذلیل
شده ای از عطا وجود دلیل
چون برحمت نظر کنی در ما
در دی ما بدل شود بصفا
ای حلیمی که حلم چون دریات
کرده لطفی کزان همه اعدات
مثل اولیا خر امان اند
چون گلستان شکفته خندان ‌ اند
همه ایمن روانه بی خوفی
همه گرد فضول در طوفی
جرمها میکنند روز و شبان
بی خطر میروند سوی زیان
بجز از انبیا و خ اصانت
که ز جان میبرند فرمانت
باقیان جمله غرق نفس و هوی
مانده ‌ اند از حلیمی تو شها
حلم تو بینهایت ار بندی
هیچ مغرور خویش کس نشدی
ای کریمی که از کم ین کرمت
بس چو حاتم پدید شد زیمت
ای حکیمی که حکمت تست روان
بر همه روحها و بر ابدان
حکمت بینهایت است عظیم
اندکی کرده ای بما تعلیم
حد ما نیست یا رب این انعام
لیک الطاف تست بر همه عام
دستگیرا ز دست نفس لئیم
تو رهانی مگر ز جود قدیم
ورنه از دست او کسی نرهد
کس ببازوی خویش از او نجهد
اینچنین بند سخت را از ما
کی گشاید بجز تو ای مولا
اینچنین قفل را چو تو مفتاح
نیست اندر دو عالم ای فتاح
ما ز خود سوی تو رویم هلا
زانکه تو اقربی ز ما بر ما
این دعا هم ز لطف بخشش تست
ور نه در گلخن از چه گلهارست
عقل و فهم اندرون روده و خون
از کرمهای تست ای بیچون
بحر نور از دو پیه پ اره روان
گشته و موج آن گرفته جهان
پاره ‌ ای گوشت را زبان کردی
سیل حکمت از او روان کردی
از دو سوراخ گوشها تا جان
کرده ای شاهراه بی پایان
کان بود اصل جمله موجودات
زو پذیرد روان مرده حیا ت
ای که از یک منی گندیده
شاهدی ساختی پسندیده
همچو لیلی و وی س ه و شیرین
بیعدد خوب چون شکر شیرین
باقد سرو و با جبین چو ماه
با رخ ارغوان و چشم سیاه
با لب لعل و لؤلؤ دندان
با مژۀ تیر و ابروان کمان
با دو گیسوی مشگ چون زنجیر
با زنخدان سیب و بر چو حریر
با تن نازک و میان نزار
عالمی را ببرده صبر و قرار
هر یکی صد هزار چون مجنون
کرده بر خویش واله و مفتون
خان و مان باد داده بیسر و پا
گاه بگرفته کوه و گه صحرا
ببریده ز خویش و از پیوند
گشته بیزار از زن و فرزند
باخته در هوای ایشان سر
شده فارغ ز ملک و زیور و زر
دین ود نیا و نام و ننگ بباد
داده و گفته هرچه بادا باد
عشقشان را خریده ازدل و جان
دردشان را گزیده بر درمان
ای نموده ز قطره ای عمان
وز کمین ذره ای خ ور تابان
در چنین جسم پر ز خلط و ز خون
پرتو حسن تست کان موزون
مینماید وگرنه دل گل را
چون رباید چه نسبت است شها
ذره ‌ ای حسن از آب و گل چو نمود
دل و جان جهانیان بربود
خور بیحد حسنت ار تابد
تاب آن را بگو که برتابد
در گل تیره چون چنین است آب
چون بود بی گل ای شه وهاب
یا مغیث العبید فی الاخطار
فی البراری مدی و فی الابحار
جاعل النار للخلیل جنان
کرده ای آن بر او گل و ریحان
خطرة منک روضة العرفان
تلک فی الغیر منبع النیران
عند ظن العبید انت مقیم
یک ز ظن در امان و یک در بیم
بعضهم ساکنون فی طرب
بعضهم ذاهبون فی کرب
بعضهم سالبون من سلب
دائماً غانمون من طلب
بعضهم هالکون فی الاحزان
سرمداً غارقون فی الطوفان
یحرکم فیه ارتیاح الحو ت
فیه ماء الحیات نعم القوت
واه فیه یموت طیر الارض
انما اذی ّ ت ما علی الفرض
بعد هذا علیکم التفتیش
اطلبوا العیش واترکوا التشویش
ای خوش آن دم که آب را بی گل
فاش نوشید و شاد گردد دل
تا چو ماهی شوید در جولان
اندر آن بحر بیحد و پایان
برهید از بلا و رنج وجود
باز گردید آن طرف موجود
بی لب و کام باده ها نوشید
همچو شیره درون خم جوشید
عشرت جاودان ز سر گیرید
بی حجابی ورا ببر گیرید
این دو سه روزه عیش بگذارید
باز با اصل خویش رو آرید
تا که با ما روید این ره را
جمله بینید روی آن شه را
همگان در جهان جان تازید
همگان جان خویش در بازید
این جهان نیست خانۀ جانها
جای جانست عالم بیجا
تن ما راست این جهان مأوی
جانها راست جنة المأوی
از کجا ما و این جهان ز کجا
چون که داریم جای در بیجا
ما در این جایگاه مهمانیم
تو مپندار این طرف مانیم
ب از آنجا رویم آخر کار
باز واصل شویم با دلدار
بهر کاری تو گر ز خانۀ خویش
بدر آئی از آستانۀ خویش
بر وی کار را تمام کنی
باز روئی سوی مقام کنی
در ره و کوچه ‌ ها کجا پائی
بی گمانی بخانه باز آئی
اولیا همچنین ز حضرت هو
بهر کاری بیامدند این سو
چون شود آن تمام بازروند
بی ملاقات دوست کی غنودند
آسمان و زمین که برکاراند
روشنائی از اولیا دارند
اولیا نور آفتاب حق اند
زان گذشته ز هفتمین طبق ‌ اند
اولیا صاف و باقیان درداند
غیر حق را ز سینه بستردند
اندر ایشان همه خدا را بین
گر ترا هست باز چشم یقین
ورنداری برو از ایشان جوی
پی ایشان چو ب ندگان میپوی
ت ا ببخشند چشم حق بینت
تا فزاید ز دادشان دینت
سنگ را آفتاب لعل کند
مگر آن سوی سایه نقل کند
سنگ را گر نهند در سایه
نپذیرد ز تاب خور مایه
شیخ چون آفتاب و تو چون سنگ
کی پذیری ز دیگری آن رنگ
غیر او را چو سایه دان بگریز
تا شوی لعل اندر او آویز
صحبت شیخ را ز جان بگزین
هیچ ازوی جدا مباش و مبین
کاخر کار از او چو آن گردی
گر بدی جسم جمله جان گردی
تن خاکیت از او چو زر گردد
زر چی بحر پر گهر گردد
صحبت او برد ترا بی پا
هر نفس چون مسیح سوی سما


محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۲۳
آورده‌اند کی روزی درویشی وضو می‌ساخت، شیخ بمتوضادر شد، آن درویش دست می‌شست و می‌گفتی اللّهمَّ اعْطِنی کِتابی بِیَمینی. شیخ گفت ای درویش تا چکنی و از آن نامه چه برخوانی؟ چنین نباید گفت که تو طاقت آن نداری. درویش گفت ای شیخ پس چگویم؟ شیخ گفت بگوی اللّهمَّ اغْفِرْ وَ ارَحمْ وَلاتَسْأَل.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۶۳
آورده‌اند کی روزی در نشابور جمعی از بزرگان چون محمد جوینی و استاد اسماعیل صابونی و استاد ابوالقسم قشیری در خدمت شیخ بودند و می‌گفتند تا ورد هر یکی در شب چیست. چون نوبت به شیخ رسید گفتند ای شیخ ورد تو چیست؟ شیخ ما گفت هر شب می‌گوییم کی یارب درویشان را فردا چیزی خوش ده تا بخورند. ایشان به یکدیگر نگریستند و گفتند ای شیخ این چه ورد باشد؟ شیخ گفت که مصطفی علیه السلام گفته است: اِنَّ اللّه تَعالی فی عَونِ العَبدِ مادامَ العَبْدُ فی عَونِ اَخیهِ المُسْلِم ایشان اقرار دادند کی ورد شیخ تمامتر است. دقیقه درین حکایت اینست کی شیخ بدیشان نمود کی آن وردی کی شما می‌خوانید و نمازی می‌کنیدبرای ثواب آخرت و طلب درجه می‌کنید و این نصیب نفس شماست، اگر نیکی می‌طلبید هم برای روزگار خویش می‌خواهید و همگی اوراد و دعوات ما موقوف و مصروفست بر نیکی خواستن برای غیر پس این تمامتر. چنانک در سخنان یکی از مشایخ بزرگست که در مناجات می‌گفت: خداوندا اعضا و جوارح مرا روز قیامت چندان گردان کی هفت طبقۀ دوزخ از اعضا و جوارح من چنان پر گردد کی هیچ کس را جای نماند. هر عذاب کی همۀ بندگان خویش را خواهی کرد بر نفس من نه تا من داد از نفس خود بستانم و او را به مراد خویش ببینم و بندگان از عقوبت خلاص بیابند.
محمد بن منور : نامه‌ها
شمارهٔ ۸
این نامه شیخ ما نوشت بفقیه ابوبکر خطیب از میهنه بمرو:
بسم اللّه الرحمن الرحیم پیوسته ذکر دانشمند اوحد افضل ادام اللّه قوته و نصرته و استقامته علی طاعته می‌رود باندیشه و دعا، به هیچ وقت از وی و از فرزندان وی خالی نباشیم، از خداوند عَزَّاسمه می‌خواهم تا وی را و ایشان را جمله بداشت خویش بدارد و شغلهای دو جهانی کفایت کند و آنچ بهین و گزین است بارزانی دارد، بخود و به خلق باز نماند بفضله انه خیر مسؤل. پیوسته راحتهای دانشمند افضل اوحد ادام اللّه توفیقه می‌رسیده و اندران فراغتها می‌بوده والسلام علی محمد و آله.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۲۰
بدانکه کراماتی کی بعد ازوفات شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز ظاهرگشته است بیش از آنست کی در بیان قلم توان آورد چنانک پسر خال داعی ابوالفرج بن المفضل و برادرزادۀ داعی المنور بن ابی سعید حکایت کردند کی درین ایام فترت غُزکی میهنه خراب شده بودو در دیه کسی متوطن نه، مردم میهنه آن قدر کی مانده بودند در حصار بودند و بدیه می‌آمدند، از جهت هیزم درختان توت کی در محلها بود می‌افکندند، ما هر دو با شاگردان بمحلۀ صوفیان آمدیم به نزدیک مشهد درختی می‌زدیم و روز گرمگاه بود و جز ما در محله کسی دیگر نبود و ماچنانک بی‌ادبی کودکان باشد مشغله می‌کردیم و شاگردان تبر می‌زدند و آواز غلبۀ مادر محله افتاده، از در مشهد آوازی شنیدیم کی این چیست کی شما می‌کنید! ما بازنگریستیم پیری دیدیم بر در مشهد ایستاده،محاسنی تا بناف چنانک صفت شیخ ما بود، سرخ و سپید، بانگ بر ما زد کی آخر وقت نیامد کی ما از بی‌ادبی برهیم؟ چون چشم ما بر وی افتاد بگریختیم، آلتها آنجا بگذاشتیم تا بعد از نماز دیگر که در آن محله آدمی پدید آمد ما رفتیم و تبر و جامها برداشتیم و برفتیم و بعد از آن نیز در آن محله از آن جنس بی‌ادبی نکردیم و ازین جنس وقایع بسیار است که حصر آن دشوار بودو اگر آن همه بیاریم کتاب دراز گردد. و همچنین فواید انفاس او و حکایات و کرامات او امثال این بیست مجلد باحالت شیخ قطرۀ بودست از دریایی، چنانک خواجه امام بوالحسن مالکی گفت کی از چند کس از مشایخ بزرگ شنوده‌ام کی می‌گفتند مردمان تعجب می‌کنند از بسیاری کرامات شیخ بوسعید و اشرافی کی او را بر خاطرها و احوال بندگان خدای تعالی بود و شیخ بوسعید گفت که صاحب کرامات را درین درگاه بس منزلتی نیست زیرا کی او به منزلت جاسوسیست و پدید بود کی جاسوس را بر درگاه پادشاه چه منزلت تواند بود تو جهد کن تا صاحب ولایت باشی تا همه تو باشی و هرچ باشد ترا باشد. و ازین سخن شیخ معلوم می‌شود کی کرامات و اشراف بر خواطر هیچ نیست با حالتی کی شیخ ما را بوده است، اما عوام خلق را چشم برین قدر از منزلت شیخ بیش نمی‌افتادست و این نیز عظیم می‌دانسته‌اند و ایشان را آن حالت شگرف می‌آمده است و این خود به نزدیک منزلت شیخ هیچ چیز نبوده است به سبب آنکه تامرد به مقامی بزرگتر نرسد آنکه دانسته باشد حقّیرش نیاید و او را این بنسبت باز آنکه او در آن بوده است هیچ نیامده است اما ما را عظیم از آن سبب می‌آید کی از آنچ حقّیقتست بی‌خبریم و از کارها جز ظاهر نمی‌بینیم و آن نیز تمام نه،حقّ سبحانه و تعالی بینایی کرامت کناد پیش از مرگ کی فردا همه زندۀ این کلمات مبارک خواهند بود.
دعاگوی بخیر درمی‌خواهد از کرم بزرگان کی این مجموع مطالعه کنند و از حالات و مقالات شیخ ما قدس اللّه روحه لذتی یابند یا حالتی و وقتی روی نماید در آن حالت و وقت این ضعیف و دعاگوی را فراموش نکنند واین گناه کار عاصی را بدعا یاد دارند و اگر کسی را از این سخنهای مبارک و ازین حالات شریف هدایتی روی نماید و یا رونده را در راه طریقت و حقّیقت ازین انفاس عزیز گشایشی حاصل آید بهمت ودعا ازین بیچاره غافل نباشند و در اوقات وخلوات بر خاطر مبارک می‌گذارند و فراموش نفرمایند ان شاء اللّه تعالی.
حقّ سبحانه و تعالی برکات این پادشاه دین و سلطان اهل یقین و پیشوای اهل طریقت و مقتدای اهل حقّیقت در هیچ حالت ازما و از کافۀ اسلام منقطع مگرداناد و ما را در دنیا و آخرت درزمرۀ خادمان آن حضرت مبارک و چاکران مقدس حشر کناد و در قیامت بخدمت او مستسعد گرداناد تا چنانک فرمودست کی جواب کهتر بر مهتر بود، شفیع خطاها و زلات ما باشد و دل ما را بر محبت خویش و تن ما را بر خدمت دوستان خویش وقف داراد و ما را یک طرفة العین و کم از آن بما و خلق بازمگذاراد و آنچ ناگزیر دین و دنیا و آخرت ماست یا خدمت و دوستی او و حضرت اوست و محبت او، بارزانی داراد بحقّ محمد و آله اجمعین والحمدلله رب العالمین و الصلوة علی رسوله محمد صلی اللّه علیه و سلم.
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
ای خالق خلق، وای جهان دار جهان
رحمی کن وزین گند دهانم برهان
یا شامه واستان ازین مغز و دماغ
یا رایحه بازگیر ازان کام و دهان
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۳۷
جلایر بر دعا کن ختم، عرضت
دعای اوست چون برجمله فرضت
که ورد خود کنی نعت و ثنایش
بخواهی از خدا ملک و بقایش
خداوندا به حق حق پرستان
به آب دیده های زیردستان
به حق احمد محمود مختار
که تا در گردش است این چرخ دوار
زمان دولتش را ساز دائم
که نسلا بعد نسل تا به قائم
مرام و مدعایش باد حاصل
نماند آرزویش هیچ بر دل
حسودش در به در با غم قرین باد
جهان تا هست هم خوار و حزین باد
قائم مقام فراهانی : دیباچه‌ها
دیباچه چهارم
لک الحمد یا ذلامجد والجود والعلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
ملکا ما را از دام هوا رهائی ده و براه هدی رهنمائی کن. همه بغفلت خفته ایم و به حیرت آشفته. به کرامت مددی فرست، به عنایت نظری فرمای که کاری از دست رفته داریم و پائی در گل فرو مانده. مدت عمر عزیز منقضی شد، فرصت وقت شریف مغتنم نیامد.
اکنون شب فراق در پیش است و روز تلاق در پی. نه بضاعت طاعتی در کف میبینیم، نه توفیق عبادت در خود. جهانی گناه آوردیم و در تو پناه امن یجیب المضطر ادا دعاه، کیف تویسنا من عطائک و انت تامرنا بدعائک وسپاس و ستایش ترا در خور است که مشت خاک را جان پاک دادی، گوهر دل در پیکر گل نهادی، خرد را در عالم جان مالک امر و فرمان کردی. دانش را در ملک خرد مطاع و مبسوط الید داشتی. پس مایة توانائی مرتب نمودی که پنجه دانش قوی کند و احکام خود بامضاء رساند تا حدود حواس و قوا از هجوم هوس و هوا محفوظ ماند و خانه دل از تعرض بیگانه محروس، سبحانک رب البیت تبارکت و تعالیت و هر یکی از این ها برای ما نعمتی است و ما را از تو منتی که شکر آن در بیان نگنجد و شرح آن بزبان نیاید. یا رب چنان که نعمت روان عطا کردی، مکنت توانائی کرامت فرمای که شکر نعمت ها گزاریم و باب رحمت ها گشاییم. یا الهی و ربی و سیدی همه را چشم امید بدرگاه تو باز است و دست نیاز برحمت تو دراز، ما بندگان عاصی که:
بر لوح معاصی خط عذری نه کشیدیم
پهلوی کبایر حسناتی نه نوشتیم
اگر چه هر چه ناکردنی بود کردیم و هرگز بر جرم خویش عذری پیش نیاورده، ولی تا نقش لاتقنطوا حرز قلوب داریم و عین یقین به؛ ان الله یغفر الذنوب اگر اطباق آفاق بکبائر زلات انباشته سازیم و جراید ایام بجرایم و آثام بنگاشته، شاید که با افزونی لطف تو با انبوه جرم خود باک نداریم.
لولا ما حکمت بمن تعذیب جاحد یک وقضیت بمن اخلاد معاند یک لجعلت النار کلها بردا و سلاما و ماکان لاحد فیها مقرا و لا مقاما
همه از تو فضل و مکرمت زیبد و از ما عجز و مسکنت، از عبد ذلیل جز خطا نیاید بر رب جلیل جز عطا نشاید. عبادت بندگان عذر و پوزش است، خاصه خداوندان عفو و بخشش.
باران عفو باربر این کشت، سال ها است
تا بر امید وعده باران نشسته ایم
نه از وعد رحمت مأیوس میتوان بود، نه از وعید نقمت مأمون میتوان شد. بیک سو کاخ غفاری افراخته اند و یک سو نار قهاری افروخته و از هر طرف غلغل، ان الابرار لفی نعیم – و ان الفجار لفی حجیم انداخته. قومی بعشوه عاجل در عیشند و قومی بوعده آجل در طیش. دل ها در هوس دنیا بسته، تن ها در طلب عقبی خسته. خنک آن که زین هر دو رسته دارد و دل بیاد یکی پیوسته.
راجبا لقاء ربه، انسابداء حبه، نائیا عن دواء قلبه، و دائه بدائه بقائه فی فنائه. حیوه فی هوائه یا من ذکره شفاء و اسمه دواء و طاعته غنی ارحم من رأس ماله الرجاء و سلاحه البکاء
ما حیرت زدگان که جرمی به امید رحمت کرده ایم و عجزی در مقابل قدرت آورده، دلی در خوف و رجاء داریم و دستی بر دامن التجاء.
فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست
ماییم و دست و دامن اولاد مصطفی ص
نحمدک و نشکرک علی ما اولیت من نعمک و اسبغت من کرمک و ارسلت من رسلک و اوضحت من سبلک و انزلت من کتابک و اجزلت من خطابک
پیمبران پاک روان از فرای قدس بسرای انس روان کردی که زمره بندگان را از تپه غوایت براه هدایت دعوت کنند و ما را از جمله طبقات امم بفر دعوت و شکوه بیعت رسولی مختار، مصطفی رتبه اختصاص و اصطفی دادی که خواجه هر دو عالم است و مفخر نسل آدم. لمعه نور احد و هستی جان خد و مایة روان دانس و علت وجود آفرینش. اولین نفخه بستان جود، نخستین رشحه بنان وجود، عقل شریف کل، شاه هداه سبل، ختم جمیع رسل، محمد محمود مسعود علیه سلام الله الملک الودود و علی آله العز المیامین و اصحابه الطیبین الطاهرین سیما و لیک و ما صارمک و وصیه و صاحبه یدالله القاهر، وجه الله الزاهر حسام شهر بالحق، امام نطق بالصدق، همام حکم بالعدل، غمام سجم بالفضل آیت جلال یزدانی، غایت کمال انسانی، کتاب ناطق خدا سحاب ساکب ندا، علی ولی مرتضی صلوات الله علیه و علی اولاده الامجاد و احفاده الانجاد ماکان الوبل من الغیث والشبل من اللیث و الدر من البحر والیوم من الشهر.
دیگر خاطر شوخ ما از انبوهی گناه، اندوهی نداد که خواجه ما شفیع روز محشر است و قسیم طوبی و سقر، و ما خلقته الارحمه للعالمین گوهر پاک او را از رحمت خاص خود سرشتی و توقیع شفاعت بنام شریفش نوشتی و این خود یکی از جلائل نعم است و این امت را تفضیلی بر سایر امم که رحمت عالمین شافع مسلمین است وفاتح خیبر ساقی کوثر شعر
ان المحبین الذی احبهم
عذب الزلال لهم ورق المشرع
فولیهم یسقی الوری و عدوه
متعطش ومحبه متجرع
فالحمدلله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنهتدی لولا ان هداناالله، الهم ارزقنا شفاعتهم و احشرنا معهم و فی زمرتهم و ادخلنا فی کل خیر ادخلتهم و اخرجنا من کل سوء اخرجتهم منه، بحقک و بحقهم صلواتک علیه و علیهم اجمعین الی یوم الدین والسلام علی من اتبع الهدی
بر روان ارباب هوش، پوشیده نخواهد بود که حاصل آفرینش خلق جز پرستش و شناسائی حق نیست و هر مولود که نخست بوجود آید هم چنان بر فطرت اصلی باقی است تا خواص حواس جلوه بروز کندو سمع و بصر خاصیت و اثر نماید. پس در آن حال طبع کودک بمثابه لوحی ساده و قبول هر نقشی را آماده باشد و هر چه بیند وشنود بی تکلف ضبط کند و بتدریج انسی بدان گیرد که ب منزله ملکه راسخه و طبیعت ثانیه گردد و از این جاست که اغلب عباد را مدار اعتقاد بر تاسی آباء و اجداد است و اکثر کاسب وجه معاشند نه طالب علم معاد. قومی که از امر دنیا بعلم دین مشغول شوند هم بعضی هنوز علم از جهل ندانسته، مجهولی چند معلوم شمارند و دام فریبی بدست آرند که خاطر مریدان صید کنند و دل های ساده بقید آرند و بعضی که در راه طلب گامی فشرده، راه تحصیل پیش گیرند و رسم تعطیل فرو گذارند و نیز بیشتر آن است که چون بمقام تحقیق ونکات دقیق رسند، شبهات چند که زاده اوهام و مایة لغزش اقدام است فرا پیش آید که رفع آن جز بمشقت نفس و توجه بعالم قدس مقدور نگردد لاجرم باقتضای کسالت در التزام جهالت باقی مانند و بوهم جزئی از فهم کلی قانع شوند و بعضی که ازین دام بلا جسته بزور سعی و اجتهاد وقوفی در علم مبداء ومعاد پیدا کنند که با وجود پیدائی نور حق پنهان نتواند بود و نیز غالب آن است که چون در شریعت خود مرجعیتی یابند و معشر عوام را در دایره خود مجموع و خود را در محراب و منبر مطاع و متبوع بینند، عزت و ذلت را در رواج و کساد همان مذهب وملت دیده اگر بطلان آن شریعت را بحقیقت معلوم نمایند باز بقدر امکان در کتمان حق کوشند و دین بدنیا فروشند. چنان که خفاش تیرگی شب را مایة معاش داند ودشمن روشنی روز و تابش مهر جهان افروز است و بالجمله بنای عالم امکان بر اعتبار ترکیب است که هرجا عقلی است نقلی در برابر دارد و هر جا کمالی است نقصی در مقابل. گوهر جان پاک در پیکر آب و خاک نهاده اند و ملکات روحانی با شهوات حیوانی جمع کرده. انسانش خوانند وقابل آنش دانند که حافظ راز امانت شود و حامل بار تکلیف گردد هیهات! هیهات!
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمی است
بس دیو را که صورت فرزند آدم است
اسباب معیشت دنیا به منزله وجه کفافی است که سلطان در وجه خدم مقرر دارد تا شرط خدمت به جا آرند و شکر نعمت گزارند ولی از جمله طبقات چاکران، معدودی حاصل چاکری را تقدیم خدمت دانند نه تحصیل نعمت و باقی چاکران انعامند نه شاکر منعم و جالب جاهند، نه طالب شاه. چه میل و اعراض و قبول و انکارشان را پیوسته به تغییر منصبی و تاخیر مطلبی و توفیر مرسومی و وعده معلومی بسته بینیم و دانیم که چون به جمع کفاف چالاک گردند، از هتک سر عفاف بی باک شوند و باشند که بحب جاه و مال بغض اقران و امثال اندیشة کرده چنان در یکدیگر افتند که به یک بار از خدمت و مخدوم غافل مانده، حاصل چاکریشان جز غرض خویش و طمع خام نباشد.
کذلک حضرت منعم حقیقی که نعمت هستی بخشیده اوست و خلعت خلقت پوشیده از او، خوان نعمت دنیا مشخون بموائد الوان داشت که زمره خلق را واسطه عیشی مهنا و راتبه رزقی مهیا گشته، نقد هستی صرف حق پرستی کند و خداشناسی، نه خودپرستی و ناسپاسی. ولی از جمله طبقات بندگان، قلیلی به قسم خویش شاکر و قانعند و به حکم عقل راضی و تابع و باقی بنده نفسند و تابع حس که چون برین خوان گذرند و مواید الوان نگرند پای شکیبشان مانند مگس در شهد هوس فرو مانده، پس چنان مست باده غفلت و محو شاهد شهوت شوند که به کلی از یاد منعم وشکر نعمت فراغت گزیده، گوئی حظ ایشان از مراتب شهو و عوالم وجود؛ همین جانب زخارف است نه کسب معارف، چه هر چه بینند و دانند و گویند و جویند همه دنیا و کار دنیاست و اگر از د ین نشانی مانده همین حجت و دعوا گروهی بی بصران که در معرفت سخنی گویند بظن ضعیف خود راه جویند، غایت بخششان جنگ و جدل است نه علم و عمل و باشد که خود و جمعی از جاده هدایت به جانب ضلالت میل کنند و ضال و مضل گردند. والذین کفروا اولیائهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون و شک نیست که این طایفه یا حیوانی بر صورت انسانند یا انسانی با سیرت شیطان که با کسوت انسانی عادت شیطانی دارند و مردم ساده دل را مغوی ومضل شوند.
چنان که در همین اوقات مشرکی پلید حجتی جدید بر شیطنت خود اقامه کرده و معنی دین گذاشته، دعوی دین برداشته است و بر عقاید باطل، براهین و دلایل نگاشته که معنی آن هباء است و مایة آن هوا.
ز دانش جدا و ز معنی تهی
بسی ژاژ خاییده از ابلهی
غافل از این که امروز بیمن اقبال شهنشاه اسلام، کلک عالمان اعلام چون تیغ غازیان فیروز کفرسوز ودین فروز است و کرم شب تاب را مجال تابش روز نیست. شهریاری چنین که خسرو روی زمین وحامی ملک ودین وناشر رایت امن و امان و نایب صحاب عصر و زمان کجا ممکن توان بود که با وجود غیرت سلطانی از شیوع فتنة شیطانی غفلت گزیند و ناسزائی چنین در باب دین مبین استماع کند و خیال سودای فاسد از دماغ ارباب مفاسد انتزاع نفرماید. مگر چاکران دربار اقدس و تابعان ملت مقدس را دست و بنان بر کلک و سنان نیست که فرقه دشمنان را قدرت نشر کتب و نظم کتاب باشد یا تایید دولت بی زوال نه از امداد حضرت لایزال است که از دست و زبان کافران نقص و زیانی در آن حاصل آید یا درین عهد که مهد رحمت عام وزمان غیبت امام انام است دیده فتن و گردن زمن را از کحل و سن و قید رسن جدائی و رهائی خواهد بود که قومی ناچیز بی تمیز دست شطط برآرند یا نقشی غلط نگارند. یریدون لیطفوا نورالله بافواهم والله متم نوره ولوکره المشرکون حضرت خالق، زمام مهام خلایق را در قبضه اقتدار خسروی کامکار نهاده که مجموعه عقل و عدل است و دیباچه فضل و بذل و مودب فلک و ملک و مدبر زمین و زمان و مروج اسلام و ایمان مسالک ممالک از مخاطر مهالک پیراسته، شرایف اوقات بوظایف طاعات آراسته. گاه ترتیب اسباب جهاد کند و گاه تربیت اصحاب اجتهاد و در هر حال هر چه گوید تقریر فضایل علم است و توقیر افاضل دین. هر چه جوید طی اساس وهم است و بسط یقین و هر چه خواهد رضای خدای معین و قبول رسول امین و هر چه کاهد عدت مشرکین و عدت کفر و کین.
والحمدالله تعالی که امروز بامداد لطف سبحانی و بخت بلند سلطانی هر ملکی را لشکری است و در هر کشوری دانشوری که خورشید و برجیس از بیم تیغ و شرم کلکشان حمره خجل و صفره و جل گرفته، سنان هاشان در رجم دیو کفر، شهابی ثاقب است و زبان ها را در رد بحث خصم جوابی صایب.
اینک نطق منیع وکلک شریف دانای جهان بر حسب تکلیف دارای زمان جوابی باصواب، بر کتابی ناصواب که پادری انگریز بر رد مبین نبوی ونسخ شعار مصطفوی نوشته بود داده اند و قانونی در اثبات نوبت خاصه و اتفاق شرایع حقه نهاده اند که اگر با مشک طره حو را بر چهره زهره زهرا نگارند شاید و اگر ساکنان اصقاع قدس از محکمات آیات آن درسی گیرند سزد و باید، کلک خواجه اساطین است که چون رمح خسرو سلاطین در عرصه عرض سحر و اعجاز فاذاهی ثعبان مبین کام دشمن ربانی کرده تلقف ما یافکون و نطق آسمان علوم، چون دست آفتاب ملوک، گوهر افشانی گرفته.
اختر از چرخ بزیر آرد و ریزد بورق
گوهر از کلک بسلک آرد و پاشد بکنار
مگر در بزم فلک عقد پروین گسسته، یا گنجور ملک درج گوهر شکسته، یا آهوان چین ناف های مشکین افکنده اند، یا کاروان مصر تنگ های شکر گشوده که هر چه بینی نجوم ثواقب است و فروغ کواکب و توده مشک ناب و خوشه در خوشاب و لذت طعم نبات و شربت آب حیات. قال الله تعالی: و من یوتی الحکمه فقد اوتی خیرا کثیرا، خامة پادری ک عمری صنعت سامری بکار میبرد، طعمه کلک معجز نگار شد و دفتر کذب و نقصان عرضه رد و بطلان گشت وسر آیت: عسی ان تکرهوا شیئا واضح و آشکار آمد. چه در بدایت حال مسلمین غیور را از استماع مزخرفات چند که آن بدکیش نژند بهم بافته بود در افواه عوام شهرتی یافته، آتش کینه در کانون سینه میافروخت و آخرالامر بفربخت خداوند عصر و یمن جهد خدیو عهد بهمین واسطه مسئله اثبات نوبت خاصه که از بدو شیوع علم حکمت و کلام، مطرح انظار حکمای اسلام بود، بر وجهی که دست بحث و جدل از ذیل دلایل کوتاه باشد و ابواب احتجاج بر چهره ارباب لجاج مسدود سازد، سمت تنقیح و تحقیق پذیرفت و این نام نیک تا پایان روزگار ملازم دولت پایدار گشت و این اجر جزیل بر روزگار جمیل شهریار جلیل، صاحب تخت جم، حامی ملک عجم، وارث و حارس ملک ایران و تور، منعم و منتقم خلق نزدیک ودور، پشت و پناه دین خدا، اوج رفیع چرخ هدی، خداوند ملک و ملت، نگهبان دین ودولت، چهر مهر جمال، طیش جیش جلال، بدر صدر سماء، ابوالفتح و العلی فتحعلی شاه قاجار واصل و عاید شد که تاجرم نورانی مهرشاه اورنگ سپهر است بخت سعدش موید باد و تخت ملکش مشید تمت الدیباچه و الخطبه.
قائم مقام فراهانی : رساله‌ها
رساله عروضیه
ابتدای هر سخن و افتتاح هر کلام بنام پروردگاری شایسته و سزاست که بیت موزون فلک را بی وتد و سبب برافراشت و سقف مرفوع سما را بی عروض و ضرب بپا داشت. بحور بروج را بلالی نجوم موشح کرد و دوایر چرخ دوار را بی حاجت خط پرگار پدید آورد و شطرین لیل و نهار را در فصلین خزان و بهار موازی و موازن سازد و در سایر اوقات چنان ناقص و مضاعف و معلول و مزاحف آرد که گاه مقطوف ومخرومند و گاه مذیل و مجزوم.
صدر آفاق را در هر عشا و اشراق مقطع روز رخشان کند و مطلع مهر درخشان که:
جعلنا اللیل لباسا و جعلنا النهار معاشا، چرخ برین را متحرک و دایر ساخت و مرکز زمین را ساکن و ثابت، تا بحور نعمای عام واوزان احسان و انعام را از شگون این سکون و برکات آن حرکات در بسیط زمین و مدیر زمان پدید آورد وکمال قدرت خویش ظاهر کند و جمال رحمت باهر.
هوالذی اسل رزسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علی الدین کله ولوکره المشرکون.
هادی سبل خواجه رسل سلام الله و صلواته علیه را با حجت بلاغت و معجز فصاحت نزد گروه مشرکین و هدم اساس کفر و کین فرستاد: لیهلک من هلک عن بینه و یحئی من حئی عن بینه، جبرئیل ایمن تنزیل مبین بیاورد که جمله معلقات حکم مطلقاًت یافت و غوغای منکران بر کران رفت و الزام مدعیان عیان گشت. فالحمدلله الذی انزل علی عبده الکتاب والصلوه علی عبده الذی صدق بالحق و نطق بالصواب و علی آله الاطیاب و اولاده الانجاب.
و بعد: این عریضه ای است عاجزانه و ذریعه چاکرانه از عبد ضعیف آثم جانی ابوالقاسم ابن عیسی الحسنی الحسینی الفراهانی بخاک راه و غبار درگاه ولیعهد دولت اسلام و نگهبان ملت سید انام، حارس ملک توران و ایران، حافظ ثغر اسلام و ایمان، سیف صقیل غزا و جهاد، سد سدید ثغور و بلاد، وارث تاج جمشید، ثالث ماه و خورشید، داور دوران، مایة امن و امان.
نامور خسرو و خصم افکن عباس شه، آنک
پای تا سر همه زیبنده تاج و کمر است
ابدالله عیشه و نصر جیشه و اید اعوانه و شید ارکانه که فدای خاکپای فلک فرسایت گردم، این غلام بکنج فقر و گنج شکر و توشه قناعت و گوشه فراغت خو کرده، از بد حادثه این جا بپناه آمده ایم که بقیه عمر وظیفه دعاگوئی در ظل اعتاب والا، با فراغ بال و رفاه حال، تقدیم توانم کرد از طعن لسان و ضرب کسان مأمون و مصون بوده واجد الهم و فاقد الغم حامد وداعی شوم، جاهد و ساعی باشم ولی اکنون از مساوی بخت بد و فحاوی کار خود چنان میبینم که دست امل و پای امیدم از ذیل این مرام و نیل این مقام نیز کوتاه و کشیده باشد.
گوشه گرفتم ز خلق و فایده نیست
گوشه چشمش بلای گوشه نشین است
اگر تا حال آسمان کبود را با این بنده، رأی بدخوئی بود و یا دشمنان حسود را، راه بدگویی، نه جرم و عصیان بود و نه کفر وکفران که ناصوابی راه صوابی در جواب گویم یا ناسزائی را بمعارضه مثل، سزا دهم.
محتسب خم شکست و من سر او
سن بالسن و الجروح قصاص
خلاف امروز که سر و کار این غلام با عتبات عالیات افتاده که:
لودنوت انمله لاحترقت.
دور زمانه دشمنم گردش چشم یار هم
یار کمر بقتل من بسته و روزگار هم
این بنده را غایت فخر و اعتبار است، نه مایة ننگ و عار که صریع ارباب خود باشم نه قریع اذناب خود.
چون میتوان بصبوری کشید بار عدو را
چرا صبور نباشم که جور یار کشم
ولیکن ابنای ملوک را قانون سلوک با گدایان کوی و فقیران دعاگوی چندان که خوب تر بود، مرغوب تر آید، چرا که پادشاهان را خاطر گدایان جستن هنر است نه خستن و حرمت درویشان خواستن کمال است نه کاستن.
به ذات پاک خدا و تاج و تخت والا سوگند که این بنده اگر جسارتی کرده است بواسطه آن بوده است که حکیمان گفته اند:
دو چیز طیره عقل است دم فرو بستن
به وقت گفتن و گفتن بوقت خاموشی
چاکران اعتاب دولت را که پرورده خوان الوان نعمتند، منتهای ناسپاسی و حق ناشناسی است که هر چه بینند و دانند عرض آن را فرض ندانسته، تامل جایز شمارند.
فدوی دیدم که شاهزادگان عظام در علم عروض از نو شروعی کرده اند و مسائلی چند آموخته اند که نه در هیچ کتاب است و نه بر وفق صواب، لاجرم التزام خاموشی را نوعی از فراموشی حق نعمت دیده بتکلیف و اصرار نواب امیرزاده کامکار سیف الملوک میرزا عزنصره و دامت شوکته همین قدر عرض کردم که بالمثل لفظ همه در شعر شهدی وتد مجموع است نه سبب ثقیل و کنیه در بیت ابن مالک بر وزن فعلن است نه مفتعلن و تساوی چهار مصراع رباعی در اوزان بیست و چهارگانه لزوم مالایلزم است نه واجب و لازم.
فدایت شوم غافل از این که قول حق همه جا مایة طعن و دق خواهد شد و این غلام ثالث سیبویه و جامی در مجلس یحئی برمکی و مدرس ملای مکتبی خواهم بود.
همانا معروض خاطر خطیر والاگشته باشد که از آن روز تا حال نقل این غلام نقل مجاس و سر عشر مدارس شده، گاه و بی گاه از فرقه طلاب و حلقه کتاب بر نقض ورد این غلام در کار استمدادند و مشغول استشهاد. لکن کفی بالله شهیدا که اگر این گونه اجتهاد در کار غزا و جهاد میشد، این زمان نامی از گروه روس در ثغور ملک محروس نمانده بود.
تو با شاه چین جوی جنگ و نبرد
ز گردون فرازان برانگیز کرد
چه خواهی ز جان یکی مرد پیر
که کاووس خواندی و راشیر گیر
این غلام اگر عود و صندل باشم و یا چوب جنگل و سرو فرخار یا شاخ پرخار، شک نیست که در باغ این دولت بی زوال رسته ام و از خاک و آب این اعتاب والا نشو ونما جسته، العیاذ بالله بحث بر مبدا وارد خواهد آمد که چرا تخم خار در باغ خاص کاشته اند و بیخ تلخ را در مورد سی ساله تربیت داشته؟
من ار خارم اگر گل چمن آرائی هست
که از آن دست که میپروردم میرویم
این غلام بنفس خویش از مشت خاک و خار و خاشاک نابودتر و بی وجودتر است ولکن بفرهمت و شکوه دولت والا، شاید چندان ظرف لغو و لفظ حشو نباشم که بعد از چهل سال رنج بردن و دود چراغ خوردن باز در علوم مبادی وامانم یا عروض و قوافی ندانم اگر قومی از ابنای زمان:
کفر ایرالحسنا قلن لوجهها
حسدا و بغضا انها الدمیم
چنانم جلوه دهند که فلان در کار دین بغایت کاهل است و درکا دنیا بسیار جاهل، چه غم که طایفه درویشان را با دنیای ایشان کاری نیست و اگر کاری در باب مذهب و کیش است با خدای خویش است و بس.
کس چه داند که پس پرده که خوب است و که زشت؟
بلی در باب حفظ و روایت و فن فضل و بلاغت اگر تاکید امعان و تجدید امتحان در کار است بحمدالله گوی و چوگان موجود است و اسب و میدان حاضر
اذا شئت ان الهو بلحیه احمق
اریه غباری ثم قلت له الحق
بنده کمترین که دایما چون بخت ولیعهد خرم و شکفته است نه چون قلب حسودان درهم و آشفته، از این است که غایت بضاعت و مایة استطاعتش همین کلک شکسته است و نطق فرو بسته که هیچ آفریده را از فضل خدا و یمن توجه والا، امکان قدرت نیست که تواند این اسباب دعاگوئی و آلت ثناخوانی را از من واستاند؟
شیخ شبلی را حکایت کنند که یکی از سفرها دزد بر کاروان زد و هر کس را در غم مال افغان و خروش برخاست گر او که هم چنان ساکن و صابر بود و خندان و شاکر که موجب تعجب سارقان گشته، وجه آن باز پرسیدند، گفت: این جماعت را مایة بضاعت همان بود که رفت، خلاف من که آنچه داشتم کماکان باقی است و امثال شما را تصرف در آن نیست.
تصدقت گردم تا گروه و شاه را راه سخن بسته گردد و عموم حساد راحبل نفس گسسته، عرض این مطلب در حکم وجوب است که این غلام وجود ذات و شهود صفات دودمان سلطنت را نور فوق الانوار و طور ماعدالاطور میدانم بوصفی که اصلا وجه شبه و ربط و نسبت با این اجناس و انواع و تکوین و ابداع که معروف علما و حکما و مصطلح متاخرین وقدماست ندارند، بل عالم آن وجودات پاک و شهودات تابناک ماورای عالم آب و خاک است که اگر علمشان بالمثل عین ذات باشد یا فعلشان از خوارق عادات لیس هذا اول قاروره کسرت فی الاسلام کار پاکان را قیاس از خود مگیر. عیسی علی نبینا و علیه السلام در عهد صبی و مهد قماط ناطق و صادق بود و بپاکی مادر شاهد شد.
پیغمبر ما صلی الله علیه و آله بمکتبی نرفته و ابجدی ناخوانده، معلم علوم اولین و آخرین بود و مقنن رسوم دنیا و دین.
کذلک امثال این امور از کسانی که سلطنت کونین را حایزند و درک افهام ما از کنه احوالشان عاجز، بعید و بدیع نیست، خواه پادشاه عهد باشند یا در خوابگاه مهد، عجبی نباشد که طرح افلاک را مهندس شوند و شرح اسرار را مدرس و علم ازل را محقق و پیر خرد را مصدق.
ولکن در سایر مواد تصدیق طایفه متعلمان بر کمال فضل معلم چنان است که امام جماعت را سلسله اجازت منهی بماموم گردد و جناب شیخ از عوام شهر بر ثبوت فضایل واجتهاد خود در مسائل فتوا کند و امضا ستاند و عرض عرفان و افضال نزد صبیان و اطفال نیز بعینها مثل اسب تازی و نیزه بازی حق نظر مافی در مدرسه چهارباغ اصفهان است و تصدیق شجاعت خواستن از طلاب رشت و مازندران.
تیمور گورکان که سید جرجانی را با فاضل تفتازانی بمعارضت نشاند، قومی از تلامذه بوالفضول بتعبیر فاضل برخاستند که چرا اظهار عجز خود کردی نه انکار قول خصم و حال آن که تیمور پادشاهی بود در کشور خویش و در عالم علم درویش. فاضل گفت: کدام عجز و الزام بالاتر از آن باشد که چون منی را عالمان جاهل شناسند و جاهلان عالم؟
شیخکی مدعی را که کودکی مبتدی زیرک و منتهی گوید اگر فی الفور باور کند و سبلت مالد، جای خنده عقول و الباب است بل وقت گریه بر علوم و آداب.
نیست نحاس کش از مطرقه داند همه کس
سبز دارد بن دندان ضواحک نحاس
معنی علم و فضل نه تنها سپیدی جامه و سیاهی نامة وهامه گردکانی و عمامه آسمانی است وبس، بل چندان مایة تمییز ضرور است که لااقل معده خویش را از معدن علم فرق کند، بخار فضول را از بخور فضایل باز شناسد.
غافل ای دل منشین گر بودش رحم بسی
نه چنان هم که دهد بی طلبی کام کسی
گوهر علم نه چندان خوار و بی مقدار است که بی زحمت و ریاضت مورد افاضت گردد و هر کس را بنیل آن امکان دسترس باشد و آن گاه مشتی سفله ناچیز، ابله بی تمیز، غافل هرزه گرد. فتنة خواب و خور، بدخوی تندرو، پرگوی کم شنو، که غایت کسبشان قبل و قال است و حاصل علمشان مراء و جدال.
باده درد آلودشان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
خصوصا وقتی که با سلیقه کج طریقه لج پیش گیرند و هر چه را فرضا ادراک کنند عمدا انکار نمایند. راه گریز و جای تدبیر نخواهد بود جز پناه بردن بخدای خود و داوری آوردن بحضرت ولیعهد.
اینک این غلام بخدای خویش پناه برده و بدیوان عزیز داوری آورده آنچه در مسائل عروضی مایة غوغا و مابه اله عوی بود در ضمن چند باب نگاشته است و چند فصل در مقدمه مرقوم داشته، چشم آن دارد که اگر خطائی رفته، مربی و ستار باشند و اگر صوابی گفته از تربیت آن سرکار دانند.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
امید است که تا جهان است خدای جهان عزشانه، سایه این جهانبان را بر مفارق جهانیان پاینده دارد و یک طرفه العین این بنده ضعیف را بی شمول عنایت و شکوه حمایت خدام آن آستان باقی نگذارد و یرحم الله عبدا قال آمینا
یا رب تو نگه دار وجودش را کامروز
در عالم اگر دادرسی هست همان است
یک لحظه معاذالله اگر عدلش نبود
ظلم است که بگرفته کران تا بکران است
فصل اول در بیان این مطلب که هیچ عروضی بی وجود سه صفت استاد فن نگردد:
اول: آن که خود بلاطبع موزون باشد و هرگاه در مراتب شاعری بپایه ادیب و رشید که از ائمه شعر و استاد این علمند نباشد و مثل شب آدینه و من مست و خراب نتواند گفت، باری از یوسف عروضی وانماند که گفته است:
چون یک الف بضرب فزائی بذال گوی
مفتوح میم میخوان، مضموم دال گوی
چرا که هر چند شعربافی را با شعر بافی فرق گزاف است.
باز جولاه و جوال باف از روی حق وانصاف بهتر از سایر محترفه و اصناف، بدقایق نسج حریر و شال کشمیر برمی خورند و هر که در مدت عمر خویش ذرع و مقراضی ندیده و یک تارنخ بسوزنی نکشیده، اگر هر دم جامه دلق در بر خلق بیند و نام الوان و انواع آن را یاد گیرد، دعوی نتواند کرد که دقایق فن خیاطت را خوب دانم و قطاعی لباس باندازه اشخاص نیکو شناسم و حال این که کسوت اوزان را بر قامت الفاظ راست کردن، خاص قوای باطن است و قطاعی دیبای چین باندازه آن و این، کار اعضای ظاهر و درک دقایق که بحس بصر آسان است و فهم حقایق آن بفکر و نظر دشوار، اعشی گوید:
شتان ما یومی علی کورها
ویوم حیان اخی جابر
صاحب بن عباد در بحر حدی عشر از کتاب بحرواللآلی گوید:
والحق ان الشاعر ان لم یکن عروضیا یمکن ان یسلم قوله عن الخطاء و الزلل فی سوق الاراجیف و العلل و سب الاعاریض و الضروب و استعمال الاوزان والبحور کابن بابک و السندی و شیخنا الزعفرانی ایدهم الله تعالی و العروضی ان لم یکن شاعرا لایمکنه الوصول الی انشاد دقایق الشعر و الوقوف بطرز نسایح الفکر الا بطول السهاد وفرط خرط القتاد و رکوب مهره صعبه القیاد و ربما ان یظفر بالمراد بعد غایه الحد وکمال الاجتهاد کابی قایم القمی والعطوی و الخطائی و اما بجامع بین العروض و القریض و الراتع فی روض الادب الاریض کمن یغرس الاشجار فیقطف الاثمار و منتطق بالآداب فینطق بالاشعار فما هو الا الشیخ الادیب القاضی الحسیب البارع اللبیب عبدالعزیز الجرجانی ایدالله العزیز بفضله الصمدانی و قوم محتسبی فنائنا الخالصین من اودائنا کالخوارزمی والسلامی وابی محمدالخازن والا ستاذابی فضل الضبی و بعض الطائیین علی الحضرت کابی طبیب الکندی و ابی طالب الاسوئی و الهمدانی، الذین ذهبوا فی هذالباب مذهب ابی نواس حیث یقول:
الا فاسقنی خمرا و قل لی هی الخمر
و لا تسقنی سرا اذا مکن الجهر
فهم قاده اهل الفضل و ساده ادبائ العصر الجامعون بین العلم و العمل و الصنفان الاولان لایعد ان من فحول الاساتید و لا من قروم الصنادید النقص یلز مهالا محاله، اما بعدم العلم بقواعد الفن اولفرط الجهل بدقایق الشعر.
فلیس الاول منهاکمن یدخل سوح البساتین و یستبرد تحت الغصون والافانین ویقطف انوات الثمار و یاکل منهما الاطایب و الخیار غافلا عما اعتبره الاقوام من الاسماء والاعلام، جاهلا به آن ها روض او رمس ظل او شمس، شجر اوحطب، عنب او رطب، بل یجهل وصف الحلو و المر لایفرق بین البیض و الحمر و ما زال یستحلی الذوق و یستکثر الشوق و لایعرف مما یذوق و الی مایشوق و اما الثانی فیضحی عالما بجمیع الاسماء والالوان فارقا بین حسک السعدان و الشجر البان بقوه البیان و الحجه و البرهان، عارفا بحدالحلو و المر، واضعا لکل منهما الجنس و النوع و الخاصه و الفصل، لکنه لم یدخل روضه فی عمره و لم یاکل تمره طول ذهره بل عرف النخل بالدرس لا بالغرس و التمر فی الطرس لا فی الضرس و الشمایل فی الرسایل لا فی الخمایل والشاقین بالحقایق لا فی الحدایق فرای الظلال فی الخیال و الغصون فی المتون و الاوداق فی الاوراق کما قر عالحسب من الصحف والامطار من الاسطار و الارواح من الالواح و لم یزل مشوفا بشرح اصول الاعناب فی الفصول و الابواب، مشغولا لوصف التین عن دلیل البساتین، قانعا بالوصف عن الوصل، راضیا بالقوه عن الفعل، شاغل الشفتین بالحرکات زایل الکفین عن البرکات، زاهلا عن حقیقه الذات فی شرح الصفات واغلا فی الشروح والبیانات، فویلاه کیف یشرح بالبیان مالم یشهده بالعیان، تنباء کالسجاح فتاتی بالاسجاع فینطق عن الهوی من غیر ان یری من ایات ربه الکبری، هیهات هیهات لعمری ما اشبه حاله فی ذلک الوقت بما نحن فیه الان من معرفه الجنه الجنان و النخله و الرمان و جنا جنتیه دان و سایر ما رویناه من الاخبار و رایناه فی القرآن.
آورده اند که یکی از احفاد طاهر، بحتری شاعر را پرسید که رأی تو در باب سلم و ابی نواس چون است و کدام در پایه شاعری افزونند؟ بحتری ابونراس را ترجیح داد، طاهری گفت: عجب که برخلاف احمد ثعلب که استاد علم ادب است سخن گویی؟! بحتری گفت: لابل عجب از اوست که خود بهره شاعری ندارد و درباره شاعران سخن گوید، نظیر این است آن چه اسحق موصولی در اغانی خود حکایت کند که وقتی هارون الرشید از ابی نواس پرسید که فرزدق و جریر کدامیک اشعرند؟ ابونراس جریز را عرض کرد، هارون گفت: ویحک یا فاجر اتخالف ابی عبیده؟ قال بلی جعلت فداک لانه اهل العلم و انا اهل الشعر و هل تعرف دقایق الشعر من لا یتعب نفسه فی مضایق الفکر؟
ثانی آن که: اول اخذ علم از حضرت استاد کند، بعد از آن دعوی تعلیم و ارشاد، نه آن که استاد ندیده خود را استاد بیند و از کس نیاموخته آموزگار کسان گردد، یوسف عروضی که در پارسی اولین استاد عروضیات است گوید:
این علم اگرچه اول آسان رسد بدست
بر این امید فارغ هم میتوان نشست
زیرا که چون ببحر قواعد فرو شوی
بازی خوری وهر چه نه از شیخ بشنوی
گر علم یادگیری از استاد یادگیر
ورجهل محض خواهی از خویش یاد گیر
وقد صرح الصاحب بهذا المعنی فی البحر الثانی من بحوراللآلی حیث قال و لم یزل هذا العلم یغر ناظره فی بادی النظر و یزعم رقی منهه بشاهق من الفضل و المهاره و شامخ من کمال الساده و القاده فی السبق و التقدم غیر مفتقر الی الاخذ و التعلم مع انه فی اسفل المراتب من سلمه و اول الاخذ من معلمه فحینئذ لابد للطالب الجاهد ان یکنس ذهنه عن وساوس الوهم لیانس طبعه باوانس العقل و لایقنع بالمراتب السافله من الله الفوز بمدارج الرشاد و یتلو تلوکل شیخ و استاد، فیفید بعد ما یستفید و یتکلم بعد ما یتعلم.
ثالث آن که در تتبع دواوین شعرا و حفظ روایت اشعار عرب و عجم ماهر باشد، چرا که اصل وضع این علم از روی اقوال شعر است و استشهاد واضع باشعار آنها.
پس هر که در روایت و حفظ قادر باشد، بر دقایق این علم واقف تر بود، قومی که آن بضاعت را فاقدند، در این صناعت فایق نیایند و هر چند به کنه مسائل عالم باشند و در فکر شعر عاجز بشوند با غزارت طبع محض و کمال شاعری بی ممارست تام، در کلام شاعران نه خود کامل و استاد گردند، نه قولشان قابل استناد. یوسف گوید:
هر کوز شعر تازی دارد بسی بیاد
او را درین صناعت خوانیم اوستاد
زیرا که فارسی کم و تازی فزون بود
وان کوز هر دو ماند استاد چون بود
صاحب ابن عباد، در بحر سادس عشر که مواد اشتباه رجز و سریع را بیان کند، خطابی بل عتابی بابوحاتم عروضی کرده که چرا بحث ابن راوندی ملعون رادر این دو بیت جناب ولایت ماب صلوات الله وسلامه علیه که فرموده اند:
یا ایها السائل عن اصحابی
لو کنت تعنی آخر الصواب
انبئک عنهم غیر ما یکذبون
بانهم اوعیه الکتاب
در مقام جواب برآمدی و نوعی رد کردی که عذر تو از گناه تو زبون تر است بحث او از جواب توبی زبان تر است، پس صدر سخن را بدو بیت که در هجو اشجع سلمی موشح داشته گوید:
ایها المدعی سلیما سفاها
لست منها الاقلامه ظفر
انما انت من سلیم کواو
الحقت فی الجهاء ظلما بعمر
از اواخر این کلام چنین مستفاد میشود که استاد عروضی را تتبع اقوال علما لازم است، نه اشعری که از حسن لفظ و معنی عاری است.امام فخری هم در این قول متابعت او را کرده است.
فضولی نیز در تحفه الاحباب گوید: که بسا شعر است که مطلقاً حسن لطافت ندارد و بواسطه صحت وزن، شاهد عروضیان است مثل:
ای برگ گل سوری – تو مکن ز ما دوری – خسته ام ز مهجوری – بسته ام ز رنجوری
و ظاهر است که اختلاف این اقوال با مفهوم این عبارات صاحب، بواسطه اختلاف سلق و طبایع است، مع هذا باز رحم الله معشر الماضین چرا که امروز از مدعیان این فن یک تن یافت نشود که شعر گوید و بد گوید و کم داند و بوئی از شیخ شنیده باشد نه روئی از شیخ دیده وجودش را مغتنم باید دانست، بل سجودش را مفترض باید شمرد و اگر بانصاف امعان نظر شود قمی بسیار است و طالقانی در میان نیست.
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
صبح شکفتگی ز شفق کم بهاترست
خو کن به گریه، خنده ز گل بی وفاترست
رسم رهش ز همت اهل جهان مخواه
طفلند و دستشان به دهن آشناترست
ما اجر از عبادت ناکرده می بریم
هر طاعتی که فوت شود بیریاترست
در باغ دهر از خنکی های روزگار
هر جا سموم بیش وزد خوش هواترست
بر ساز بخت تار کشیدست عنکبوت
طنبور ما ز دست تهی بینواترست
لخت جگر به کوی تو نگرفت قدر اشک
آتش ز آب در همه جا کم بهاترست
دیدم کلیم، فقر غنی، کلبه ی فقیر
ویرانه ی جنون ز همه دلگشاترست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
اشک غمازست خون در گریه داخل کرده ام
عکس تا ظاهر نگردد آب را گل کرده ام
رفتم از کوی تو چون شخصی که سیلابش برد
ترک جان را بیشتر از طی منزل کرده ام
آنچنان کز اشتیاق دانه مرغ آید بدام
من زشوق ناله خود را در سلاسل کرده ام
حرف بیدادش بناخن می کنم بر چهره لیک
چشم تا بر هم زنم از گریه باطل کرده ام
چون گلوی مرغ بسمل خون رود از نامه ام
آری آری شرح خون پالائی دل کرده ام
یارب این ره کی بپایان می رسد چون ضعف من
همچو نقش پای در گامی دو منزل کرده ام
تا کسی بر لب نیارد دعوی خون کلیم
خون فرزندان خود را وقف قائل کرده ام
ابوعلی عثمانی : دیباچه
بخش ۲
بِسْمِ اللهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحیم
الْحَمْدُلِلّه الّذی تَفَرَّدَ بِجَلالِ مَلَکوُتِهِ. وَ تَوَحَّدَ بِجَمالِ جَبَروتِهِ. وَتَعَزَّزَ بِعُلُوِّ أحَدِیّتَه. وَتَقَدَّسَ بِسُمُوِّ صَمَدِیَّتِهِ. وَتَکَبَّرَ فی ذاتِهِ عَنْ مُضارِعَةِ کُلِّ نَظیرٍ وَ تَنَزَّه فی صِفاتِهِ عَنْ کُلِّ تناهی وَ قُصُورٍ. لَهُ الصِّفاتُ المُخْتَصَّةُ بِحَقِّهِ. وَ الآیاتُ النّاطِقةُ بأنَّهُ غیرُ مُشْبِهٍ بِخَلقِهِ. فسبحانه مِنْ عَزیزٍ لِاحَدٌّ ینالَهُ وَ لا عَدٌّ یَحتالهُ وَ لا اَمَدٌ یَحْصُرُهُ. و لا أحَدٌ یَنْصُرُهُ. وَ لا وَلَدٌ یَشْفَعَهُ. وَ لا عَدَدٌ یَجْمَعُهُ. وَ لا مَکانٌ یُمْسِکُهُ. وَ لا زَمانٌ یُدْرِکُهُ. وَ لا فَهْمٌ یُقَدِّرُهُ. وَ لا وَهْمٌ یُصَوِّرُهُ. تَعالی عَنْ أن یُقالَ کَیْفَ هُوَ أوْ أیْنَ أوْ اکْتَسبَ بِصُنْعِه الزَّیْنَ. أوْ دَفَعَ بِفِعْلِهِ النَقْصَ وَ الشَّیْنَ. لَیْسَ کَمِثْلِهِ شیءٌ وَ هوَ السمیعُ البَصیرُ. وَ لا یَغْلِبُهُ حَیٌّ وَ هُوَ الخَبیرُ القَدیرُ.
أحْمَدُهُ علی ما یُولی وَیَصنَعُ. وَ أشْکُرُهُ عَلی ما یَزْوی وَ یَدْفَعُ. وَ أتَوَکِّلُ عَلَیْهِ وَ أرضی بِما یُعْطی وَیَمْنَعُ.
وَ أشْهَدُ أن لا إلهَ إ ّلا اللّهُ وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ شَهادَةَ موُقِنٍ بتوحیدِهِ. مُسْتَجیرٍ بِحسْنِ تأییدِهِ.
وَأشْهَدُ أنَّ مُحَمّداً عَبْدُه المُصطفی. وَ أمینُهُ المُجْتبی. وَرَسوُلُهُ المَبْعوُثُ إلی کافَّةِ الوَری. صلَّی اللّه عَلَیْهِ وَ عَلی آلِهِ مَصابیحِ الدُّجی. وَأصحابِهِ مَفاتِیحِ الهُدی. وَسَلَّمَ تَسْلیماً کثیراً.
امیرشاهی سبزواری : ملحقات
مسمط
ناله قمری به گلستان و باغ
صل علی سیدنا المصطفی
سوسن خود روی، زبان آخته
گرد چمن نعره زنان فاخته
روز و شب این ورد زبان ساخته
صل علی سیدنا المصطفی
خواجه دین، والی خیر الانام
احمد مختار، علیه السلام
شاد بکن روح و بگو این کلام
صل علی سیدنا المصطفی
روز ازل خامه صورت گشا
بهر علی زد رقم انما
ای دل آشفته، کجائی بیا
صل علی سیدنا المصطفی
جامه دران غنچه خونین کفن
در غم تیمار حسین و حسن
نعره زنان بلبل بی خویشتن
صل علی سیدنا المصطفی
آدم مقصود، شه باوفا
نقد بنی آدم، آل عبا
خیز و بگو از سر صدق و صفا
صل علی سیدنا المصطفی
باقر و صادق، دو شه محترم
دام سعادات و جهان کرم
از ره اخلاص بگو دم به دم
صل علی سیدنا المصطفی
موسی کاظم، شه عالیجناب
شمع هدی، خواجه یوم الحساب
از ره تحقیق بگو این جواب
صل علی سیدنا المصطفی
ای که به حج رفتنت آمد هوس
روضه سلطان خراسانت بس
در رهش از صدق برآور نفس
صل علی سیدنا المصطفی
مهر تقی در دل و جان منست
حب نقی قوت روان منست
دایم از اوراد نهان منست
صل علی سیدنا المصطفی
دوش بر این طارم نیلوفری
زهره به صد گونه زبان آوری
گفت به روح حسن عسکری
صل علی سیدنا المصطفی
مهدی هادی به در آید ز غیب
بشکند این شیشه ناموس و ریب
نعره برآرد که نه کاری است عیب
صل علی سیدنا المصطفی
حسرت و افسوس که عمری به کام
رفت و نشد قصه شاهی تمام
ختم کن این قصه بگو والسلام
صل علی سیدنا المصطفی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٨۶
ای نسیم صبحدم از راه لطف
خواجه یوسف را ز من پیغام بر
گو به درگاه تو آمد پیش ازین
بکر فکرم با هزارن زیب و فر
دولتی گوئی نبودش ز آن نشد
از کرامات قبولت بهره ور
بعد از آن بکری دگر پرورده ام
در شبستان هنر ز آن خوبتر
در بلاغت چون کمالی یافتست
وقت آن آمد که گردد جلوه گر
گر برون آید ز پرده خیزدش
خاطب از هر سو فزون از حد و مر
ز آن همی ترسم که ز آن خواهندگان
افتدش ناگاه ناجنسی بسر
من نیم در عهده آن بعد ازین
گر بزاید زو هزاران شور و شر
هان چه فرمائی چه می بینی صواب
کز شبستان آید آن دلبر بدر
عرضه کردم ز آنچه رویم مینمود
مصلحت زین پس توبه دانی دگر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۴١
ای بس که بر طریق مناجات گفته ام
وقت سحر بدرگه رزاق ذوالمنن
ای آنکه رزق تفرقه بر ابلهان کنی
من هم نیم چنان بخرد کو نصیب من
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۵٣
ایخداوندی که اندر دفع فاقه جود تو
آن اثر دارد که اندر دفع صرصر پوستین
بنده ئی کز مهر تو بودست دائم پشت گرم
چون روا داری که سرما افتدش در پوستین
باد دیماهی بصد سختیش خواهد کند پوست
ز آنسبب کش نیست الا پوست در بر پوستین
گر نپوشی پوستینش می نگردد پشت گرم
تا بپوشد از بره خورشید خاور پوستین
پوستینی هست از اقبالت ولی با بنده نیست
چون من اینجایم چو سودم جای دیگر پوستین
گر چه شیر بیشه فضلم ولی از باد دی
اینزمانم هست چون روباه در خور پوستین
بنده را دریاب تا عمری بپائی در خوشی
ماههای آن فزون از مویها بر پوستین
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۵٧
بحق چار محمد بعز چار علی
بحرمت دو حسن مقتدای جمله جهان
بیک حسین و بیک جعفر و بیک موسی
که بنده ابن یمین را ز بند غم برهان