عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
مو به موئیم دل و بهر غم یار کم است
همه تن دیده شدیم و پی دیدار کم است
یک جهان شکوه و یک روز قیامت چه کنم؟
حرف بسیار و مرا فرصت گفتار کم است
با چنین قامت و رفتار که من می‌بینم
حسرت دور و درازم کم و بسیار کم است
دل همه خون شد و داد مژه از گریه نداد
وه که دریا بَرِ این دجلة خونخوار کم است
پرده بردار و درآ بزم ز بیننده تهی‌ست
مستِ خوابند همه، دیدة بیدار کم است
حرف بیرون نرود لب به تکلّم بگشا
همه مستند درین میکده هشیار کم است
همه جا از تو نشانست و نشان از تو کم است
همه عالم خبر تست، خبردار کم است
هر که بینی لبش از دعوی منصور پُرست
لیک رندی که کشد سرزنش دار کَم است
حُسن چون عرض دهد جلوه، کمش بسیارست
عشق اگر لب بگشاید گله بسیار کم است
همه تن جمله زبانیم ولی گوش کجاست
سرّ حکمت چه گشاییم چو بیمار کم است؟
پرده عمریست کز آن روی نکو افتادست
لیک چشمی که برد راه به دیدار کم است
کم‌نصیبی من از پُرهنری‌های منست
جنس بسیار چو شد میل خریدار کم است
واعظ کار تو بیهوده سراییست مدام
این چه کارست که برداشته‌ای؟ کار کم است!
عاشق ار دعوی همرنگی معشوق کند
گر چو منصور بر آویزیش از دار کم است
کشور یأس ندارد غم دشمن فیّاض
همه یارند درین مرحله اغیار کم است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ذوق دیدارست کامی کز جهان دل می‌برد
زاهد از دنیا نمی‌دانم چه حاصل می‌برد!
دل به دریا داده را ز آسیب طوفان باک نیست
موج آخر کشتی خود را به ساحل می‌برد
ابلهان را درک ذوق عشوة دنیا کجاست
وه که این زن دل ز دست مرد عاقل می‌برد!
گرچه بسیارست ره در وادی حیرت ولی
جادة گمگشتگی راهی به منزل می‌برد
حسن، آب و رنگ نبود، عشق، پیچ و تاب نیست
از مجرّد هم مجرّددان اگر دل می‌برد
دل ز هر شکل و شمایل گیردش فیّاض‌وار
هر که را دل از کف این شکل و شمایل می‌برد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
ویرانه دلی دان که محبّت نپذیرد
آباد خرابی که عمارت نپذیرد
ذوقی ندهد دل که غم عشق ندارد
پژمرده چو شد غنچه طراوت نپذیرد
هر سنگ که از جنس دل تست به سختی
سازند گرش آینه صورت نپذیرد
گر نگذرمت هیچ به خاطر چه شکایت
آیینة خورشید کدورت نپذیرد
تأثیر مجو از نفس سرد ریایی
کاین نالة بی‌درد سرایت نپذیرد
از زهد و ریاضت چه اثر طینت بد را
ذات نجس العین طهارت نپذیرد
فیّاض بکش دست غم از تربیت دل
کاین شوره زمین هیچ عمارت نپذیرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
کسی به درد سخن غیر طبع من نرسد
قلم دواسبه به داد دل سخن نرسد
رسیده‌ام به مقامی به راه کعبة شوق
که هر که پای طلب بشکند به من نرسد
متاع جلوة شیرین چنان رواجی یافت
که غیر حسرت بیجا به کوهکن نرسد
ز سوزن مژه ارزانی رفو باشد
شکاف سینه، که تا دامن کفن نرسد
امیدوار چنانم که شمع با تو اگر
به لاف همسری آید به انجمن نرسد
فریب جلوة دنیا نمی‌توان خوردن
به دست اگر رسد این لقمه تا دهن نرسد
زیان خویش به از سود غیر دان فیّاض
درین قمار که بردن به باختن نرسد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
از پی قتلم دگر، درد و غم، آماده‌اند
همچو دو ابروی یار پشت به هم داده‌اند
پای گریزم نماند وای که در خون من
لشکر مژگان ناز صف به صف استاده‌اند
جسته‌ام از دام زلف لیک به تسخیر من
لشکر آشوب خط دست به هم داده‌اند
طبع من و منع عشق آنگه ازین زاهدان
در عجبم کاین گروه از چه چنین ساده‌اند!
از ره مستیّ و عشق باز نگردم اگر
خلق چو نقش قدم در پیم افتاده‌اند
کس نبرد ره به عشق شکر که این زاهدان
در گرو سبحه و در غم سجّاده‌اند
این همه علم و عمل آن همه مکر و حیل
شکر که آزادگان از همه آزاده‌اند
هیچ نگیرند انس هیچ نگردند رام
وه که پری چهرگان جمله پریزاده‌اند
بهر تو فیّاض بود کوشش رنج و بلا
بی‌تو چنین درد و غم در به در افتاده‌اند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
من اگر می نخورم پیش رود!
ور کنم توبه کس از من شنود!
دل زاهد شود آزرده، بهست
که دل نازکی آزرده شود
راست چون موی برون آید اگر
توبه چون خون به رگ من بدود
من و رندی و تو و زهد و ریا
هر کسی کشتة خود می‌درود
همه شب تا سحر از حسرت حور
زاهد بیهده تنها غنود
دام تزویر فرو چیده ولی
غیر احمق که به او می‌گرود!
با تو گفتم بد زاهد فیّاض
حرف خوب است که بیرون نرود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
تا به کی پیوسته وصف طرّة پر خم کنم
خواهم این سودا دگر از خاطر خود کم کنم
نغمة ساز طرب با من نمی‌سازد دگر
گوش را خواهم که وقف حلقة ماتم کنم
می‌نهم از دور بینی پنبه‌ای در گوش داغ
چون به بیدردان حدیثِ صحبت مرهم کنم
رام خود نتوان شدن با آشنائی‌های غیر
وحشتی دارم کزین بیگانه خویان رم کنم
صحبت این مردمان وحشی کند فیّاض کو
اختلاط وحشیان تا خویش را آدم کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
شب در نظارة رخش ابرام کرده‌ایم
صد کار پخته از نگهی خام کرده‌ایم
مازادة دیار قفس با شکست بال
پرواز سرحدِ شکنِ دام کرده‌ایم
کاری به مدّعا نشود جز به وصل یار
ما امتحان نامه و پیغام کرده‌ایم
شهدی که چاشنی به شکر خنده می‌دهد
نوش از تبسّم لب دشنام کرده‌ایم
فیّاض را زاهل دیانت شمرده‌ایم
این قوم را ببین که چه بدنام کرده‌ایم
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در منقبت رسول اکرم(ص)
چشم دارد بر متاع ما سپهر چنبری
یوسف ما بهتر از گرگی ندارد مشتری
چون نباشم داغ گردون من که عمری بر دلم
پرتو خور شعلگی کردست و اختر اخگری
مرهم کافور مه بر زخمم الماسی کند
نور اختر چون کند در دیده من خنجری
چار عنصر ره به من از چار جانب بسته اند
کرده تا این شش جهت بر مهره من ششدری
با قوی دستی چو گردون کی برآیم در مصاف
من که پیشم م می بندد کمر در لاغری
نیست چشم مردمی از آسمانم بعد ازین
سفله پرور کی تواند کرد مردم پروری؟
بی تمیزی‌های گردون گر نباشد باورت
نحس اکبر را ببین بر سعد اکبر برتری
مردمی با خاک یکسان شد ز بی مهری دهر
قدر گوهرها شکست این سفله از بدگوهری
کاری از جوهر نیامد بعد ازین در روزگار
جوهری پیدا کند شاید مگر بی جوهری
جز پشیمانی ندارد قدر کالای هنر
جز فراموشی ندارد جنس دانش مشتری
مادر دوران ز بی مهری که دارد در نهاد
طفل دانش را برید از شیر دانش پروری
آدمیت می جهد زین خلق چون آدم ز دیو
مردمی رم می کند زین دیو مردم چون پری
ای عزیزان آب عزت نیست جز در چاه دل
یوسفم را کین اخوانست مهر مادری
تا نگردد کج نگردد کار هیچ اندیشه راست
گوی نتوان زد به چوگان تا نباشد چنبری
در بزرگی گر کسی آسوده باشد پس چراست
هفت اندام فلک را داغ های اختری
ای دل از خواب هوس سر بر نداری یک نفس
تا ببینی در ره سیل است قصر قیصری
بر سریر عز ودولت چون کند کس خواب امن!
تخته دارد در پی سر تخت گاه سروری
خاک دارد در دهن این طمطراق خسروی
باد دارد در درون این بارگاه سنجری
چون زنان تا کی توان بودن به زیر آسمان
بر سر مردان کند تا چند گردون معجری!
همچو نور دیده از خود گر برون آیی دمی
می توانی زین حصار شیشه آسان بگذری
صورت اندیشه نیکو می تراشی در خیال
ای مسلمان زاده آخر تا به کی این بتگری
تیره شد از گفتگوی چرخ بزم اهل دل
کو فروغ مطلعی چون آفتاب خاوری
همدمان بازار گرمی دارم از نیک اختری
عشق دلال است و از غم هر طرف صد مشتری
شرح حال بی زبانان نیست کار هر زبان
چون قلم نتوان گرفتن این سخن را سرسری
از مساماتش ز حسرت خون ترشح می کند
نامه ام را گر چو برگ لاله درهم بفشری
عاشق پروانه سوزی هاست امشب شمع من
جان فشانی ها زیان دارم ز بی بال و پری
مختلف طرزم از ان بینی چو اخگر در برم
گه حریر شعله گه پشمینه خاکستری
رو نهم بر خاک عشق و دل نهم بر تیغ یار
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری
شد طلای دست افشار اخگرم در کف ز بس
گشت مستولی به طبع اتش از اشکم تری
قدر شمشیر ستم را خون من داند که چیست
شعله را نبود ز روغن چرب تر کس مشتری
عاشقم عاشق ولی در طبع معشوق از منست
عشوه را جادوفریبی غمزه را غارتگری
می توانم کرد اگر رنگ محبت نشکند
در لباس عشقبازی جلوه های دلبری
چون گل رخسار یارم بشکفد در صد بهار
دست قدرت را گلی در صحنه صنعت گری
گر زند با جلوه جانانه ام لاف خرام
پای از اندازه بیرون می نهد کبک دری
در هوای روی او دین سبحه اندازد ز کف
پیش تار موی اوزنار بندد کافری
گرنه از مژگان او تعلیم کاوش داشتی
بر رگ دل خار خار غم نکردی نشتری
سینه ام چون غنچه صد چاکست و جیبم پاره نیست
چون کنم چون گل ندارم دست پیراهن دری؟
بی پر و بالم کنون کو آنکه می کردی به ناز
همتم بر پیکر سیمرغ عمری شهپری
عمرها در جلوه هم پرواز عنقا بوده ام
می رمد موری ز من اکنون ز ننگ همسری
چون نباشد تیره روز من! که بختم می کند
بر مزاج شعله فایض صورت خاکستری
فارغم از زحمت دردسر بال هما
سایه بخت سیه تا کرده بر سر افسری
دست آفت بر متاع تیره بختی کی رسد!
بر کتان نیلی شب می کند مه گازری
پیه هستی چون درآید زآتش غم در گداز
بر سرین فربهی خندد میان لاغری
گر نزاکت دوستی با صد درشتی خوی کن
خار بالین می کند در باغ گلبرگ طری
گر کنی کسب سبکروحی ز گرد راه عشق
می توانی همچو رنگ روی عاشق بر پری
پای بشکن تا درین ره گام بتوانی زدن
بگذر از سر گر درین سرمنزلت باید سری
درد بسیارست و در پیش منت درمان کم است
هان دوای درد را از درد کمتر نشمری
هر که را بینی به غیر از من فریبی داده است
چرخ با من مادگی کردست و با مردم نری
کشت زار همتم آب قناعت می خورد
کرده زاکسیر قناعت خاک در دستم زری
نعمت الفقر فخری می خورم زین خشک و تر
از نوال پادشاه ملک خشکی و تری
شهریار ملک امکان کش به دارالضرب قدس
نقد هستی کرده بهر سکه حکمش زری
منبرش را کرده ده عقل مجرد پایگی
خطبه اش را کرده نه چرخ مقرنس منبری
احمد مرسل که در شهراه دین از بهر دل
کرده از هر نقش پا روشن چراغ رهبری
نخل اقبالش فکنده سایه بر فوق السما
گلبن عدلش دوانده ریشه در تحت الثری
خوش نشین سایه عدلش ز ماهی تا به ماه
ریزه خوار سفره جودش ز بحری تا بری
جوهر کل کرده جزو دانشش را صفحگی
رشته جان کرده حرف حکمتش را مسطری
بهر وصف قدرش این طوماروار نه شکن
عمرها پیچیده در خود در هوای دفتری
بود آدم در نهاد آب و گل پنهان که کرد
او در ایوان نبوت جلوه پیغمبری
بود در اصلاب اطهار رسل فانوس وار
شمع نورش در امان زین گردباد صرصری
کشتی هستی ز طوفان فنا دیدی خطر
گر شکوه و شوکت قدرش نکردی لنگری
از امانت داری نور وجودش بر خلیل
شد پذیرای مزاج کل طباع آزری
بادوال کهکشان هر شب به نام او قضا
طبل نوبت می زند بر بام این سطح کری
هر کجا خورشید رایش پرتو اندازد کند
مرغ زرین فلک چون مرغ عیسی شب پری
می گریزد در پناه ذره خورشید از حجاب
پرتو رایش کند چون میل دامن گستری
در خزد درتنگنای قطره دریا زانفعال
بحر دستش چون زند موج سخاوت پروری
از برای زیور ابکار جودش آفتاب
می کند هر صبحدم در کوره کان زرگری
چون برانگیزد ز بحر کف سحاب فیض جود
قطره باران کند در دست سایل گوهری
خاک خود را زر نمود و از کفش رویی نیافت
در نهاد زاده دنیا همین بس مدبری
در ره قدرش زپا افتادگان شوق را
نقش پا پهلو به گرودن می زند در برتری
می کند خضر شمیم خلق او هر نوبهار
در مشام عندلیبان بوی گل را رهبری
بلبل پرکنده را بر شاخسار تربیت
بیضه عنقا نهد در زیر بال بی پری
تیغ بی پروای شرعش چون برآید از غلاف
فتنه لرزان می گریزد در پناه بی سری
شیشه می، خورده تا از دست نهیش گردنی
دختر رز را نیارد کرد دیگر چادری
لطف او ترسم چو دامان شفاعت برزند
دوش بر دوش مسلمانی نشیند کافری
قوت دل بین که در رزم دلیران داشتی
پشت بر دیوار حفظش حمله های حیدری
آفتاب مدحتش را مطلعی رو داده است
کز ویم در دل جوان شد ذوق مدحت گستری
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در مدح میرزا حبیب‌اللّه صدر و اعتذار از وی
درین رباط دو در نه‌ مسافرم نه مقیم
که خانه پرخطر افتاده است و ره پربیم
میان خوف و رجایم که دارد این دهلیز
دری به صحن امید و دری به عرصة بیم
چو ناز جمله نیازست و نعمتم نقمت
چه سود پرورش تن مرا به ناز و نعیم
به زیر خشت سرت عاقبت شود پامال
اگر کلاه نمد کج نهی و گر دیهیم
اگر توانی تأخیر مرگ کن نفسی
چه سود ازین که کنی بر معاشران تقدیم
ز تن بکاه اگر میل رهرویست ترا
که قطع بادیه مشکل بود ز مرد جسیم
فزایش بدنت مطلب است و غافل ازین
که ثقل تن کشدت عاقبت به قعر جحیم
مریض نفسی و خود را صحیح می‌دانی
مرض‌شناس نثی بر تو چیست نام حکیم!
حیات کالبد آدمی به روح خوشست
چه زندگیست ترا! تن صحیح و روح سقیم
ترا که داعیة صحبت صحیحانست
ازالة مرض نفس مطلبی است عظیم
تو در طهارت وسواس می کنی و ترا
ز وسوسه چو ادب خانه کرده دیو رجیم
چو در نماز ترا دل به جمع سیم و زرست
چه سود ازین که کنی رو به سوی رکن و حطیم
غرض ز رفتن حجّت همین قدر باشد
که وانمایی سوگندهای خویش عظیم
ترا که در بن هر مو مقیم نمرودیست
چه نفع دارد طوف مقام ابراهیم
غرض ز حفظ عدالت به غیر ازین نبود
که در مجالس از اراذل واکشی تعظیم
اگر مراد تو زینها نجات آخرتست
نمی‌خرند در آنجا به غیر قلب سلیم
به ضبط مال پدرمردگان امینی لیک
به منع وی پدر دیگری برای یتیم
برای جمع فراخست دامنت چون نون
به وقت صرف دلت تنگ همچو حلقه میم
هزار گیری و گویی که موسِع مُثاب
ولی یکی نفشانی که مسرف است اثیم
بس است موعظه فیاض، بس بود اینها
نه مقتدای لئامی نه مقتدیّ به لئیم
بیا بیا و زسر گیر مطلعی که شود
ز ذوق آن دل اندیشه تا ابد به دو نیم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
تا مرد مجرّد از من و ما نبود
از بهر سلوک او مهیّا نبود
تریاکی عادتی، عجب نیست ترا
گر بادة تحقیق گوارا نبود
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
فیاض ترا لاف حرامست هنوز
طرز سخن تو ناتمامست هنوز
شعر تو چو میوه‌ای که نورس باشد
رنگین شده است لیک خامست هنوز
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
وقت است که ترک پیر و استاد دهیم
آموخته‌ها را همه از یاد دهیم
با جام می دو ساله در میکده‌ها
ناموس هزار ساله بر باد دهیم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰
تا کی فیّاض ترک مستی تا کی!
زاهد چو نیی تو، بت‌پرستی تا کی!
این بار گران زور دگر می‌خواهد
عجز تو و طمطراق هستی تا کی!
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - درآمدن ماه مبارک رمضان
بتا رسد اجل میکشان زماه صیام
سرود و رود بدل کن بغنه و ادغام
تو را که بود رکوعی بصد فسون مشکل
کنون چگونه کنی پنج گه قعود و قیام
تو را که بوسه بپایت شهان زدند بصدق
چگونه حالی بوسی بحیله دست امام
بدست شیخ اگر چون تو شوخ بوسه دهی
شود ز وجد نهان پر زشهوتش اندام
بدین جمال بهر مسجدت قعود افتد
عجب نه خیزد اگر فتنه تا بروز قیام
برآن زمین که تو با زلف و خال سجده بری
بصید خلق دمد تا بحشر دانه و دام
بیا و هیچ بمسجد مرو که از رخ تو
شود چو معبد اصنام مسجد اسلام
بطره غارت قومی مکش زمحفل سر
بچهره آفت صومی منه بمعبر گام
چگونه قد تو خم گردد و بصف نماز
کسی شناسد حمدش کدام و سوره کدام
مرا که راستی ای کج کله خیالست این
که باده نوشم از آغاز روزه تا انجام
زشام نرد زنم با وشاقکان تا صبح
زصبح خواب کنم با نگارکان تاشام
هزار بار بود روزه خوار نیکوتر
ز روزه دار مفطر بگندم ایتام
چسان بهر تن ملحد رواست صایم گفت
که رسته است ز وقفش همه عروق و عظام
خدا زجمله احکام خویش روزه شمرد
نه آنکه روزه شو و در گذر از آن احکام
زکوه هم برحق همچو روزه است اما
بهر چه صرفه زنان است میکنی اقدام
همان مدبر عالم که از تو خواست صلوه
مگر نخواسته است از تو صلت ارحام
تمام عمر کنی گر سیاحت اندر دهر
بجز وزیر نبینی بخلق مرد تمام
ستوده که کند رایض اراده او
بتازیانه فرآسمان توسن رام
چو ازنی قلمش نغمه خیزد اندر بزم
به پشه از فزعش ناخن افکند ضرغام
وقار و جاه و فتوت نکوترین شرفی است
که شخص او را امروز سکه خورده بنام
زهی وزیر که در نزد مشعر عرفا است
صفای کعبه کویت عدیل رکن و مقام
بر بیان تو هزل است هر چه غیر از وحی
برکلام تو لافست هر چه جز الهام
باوج قدر اوهام راست کوته دست
نهد اگر که همی پا بدوش هم اوهام
تو را به پنجه تدبیر تا فتاد قلم
حسامها همه را موریانه زد بنیام
تبارک الله ازین احتشام کز قدرت
کنی بشبری نی در مهام کار حسام
چو یافت خنصر تو خاتم کفالت ملک
نماند سری دیگر بپرده ابهام
تو در تامل بر خشت خام آن نگری
که دید ذوق جم اندر صفای گوهر جام
زمانه از غبرات رماد مطبخ تو
نموده صیقل مرآت چرخ آینه فام
زجنبش هنری کلک تو مبرهن شد
که ممکن است بدون سپه بملک نظام
قوام نظم بقول درست و فعل نکوست
چه سود نام نهادن بخود نظام و قوام
بسالئیم که مامش نهاد نام کریم
زطبع او نرود بخل محض گفته مام
نه هر که نقش کند صفحه را شود شاپور
نه هر که تیر زند گور را بود بهرام
نبی نگردد هرکس درست کرد کتاب
علی نگردد هر کس که بشکند اصنام
همیشه تا رمضان آید از پس شعبان
ستاره چاکر تو و السلام والا کرام
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - وله
گرچه عید آمده نیکوی و بنازم سر او
رفتن روزه نکوتر که خدا یاور او
چند بینیم رود زاهد و هر زهد فروش
همچو دستار زده حلقه بگرد سراو
چند یابیم چمد شیخ وگروهی بریا
همچو تحت الحنک افتاده بدور و بر او
منبر واعظک خام که بد ملجا عام
شکرلله که او ماند و همان منبر او
تا که تسخیر کند یکدو مریدی سالوس
بود صد گونه مجاعیل بحفظ اندر او
گه ز پیغمبر میسفت بسی در حدیث
که نه حق گفت و نه جبریل و نه پیغمبر او
گاه از شکل نکیرین شمرد آن اوصاف
که خداوند نکیرین بود منکر او
ترک مه پیکر من روزه بدان حالش کرد
کز کتان کاستن آمد بمه پیکر او
بس بهر صومعه ای عشوه زهاد خرید
منزوی شد بنگه غمزه غارتگر او
هی مکید او لب وهی تشنگیش گشت فزون
آری افزود حرارت بوی از شکر او
این که میگفت که نگدازد از آتش یاقوت
شق شد از تف صیام آنلب جان پرور او
دختر تاک بیارای پسر پاک تبار
که بسی از پسران به بود آن دختر او
در پی بنت عنب سر ببر از مادر خم
تا بدانی چه بود زیر سر مادر او
ساغر از باده افروز که چون فکرت میر
طعنه بر مهر زند ماه نو ساغر او
بدر اوج عظمت راد ملکزاده رفیع
کآسمان راه نشینی است بخاک در او
وگر انکار نماید بکس از خرق فلک
بدمی برفلک از نام دم خنجر او
داور این منزلتش داد و نسنجیده نداد
خصم را گوچه کند کین توبا داور او
ایکه جز آهن شمشیر تو نشنیده کسی
عرضی را که روان خوار بود جوهر او
خویش را تالی طبع توهمی داند ابر
بگشا کف همم تا نشود باور او
چند نالندیم وکان زتو کم بخش ببخش
بلب خشک وی و حالت چشم تر او
تا بهر ماه مه چارده اندر انجم
راست گوئی که چمد شاه و به پی لشکر او
چون هلال آنکه نشد خم بستایش برتو
باد خنجر زهلال آخته بر حنجر او
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۷ - در تهنیت عید رمضان
شوال رسید و مه روزه بسفر شد
جای من ازو تا بسفر شد به سقر شد
در یزد ز بی بادگیم عمر هدر شد
زین موطنم اوقات بنفرین پدر شد
تنها نه همینم رمضان بی می سرشد
کز بیم امیرم همه ماهی رمضان بود
آنم که بجز سوی می ناب نرفتم
آنچیز شدم مست از او آب نرفتم (؟)
تا شب نزدم یک دوسه بط خواب نرفتم
هم خواب بجز بابت نایاب نرفتم
بی می عطش ار کشت پی آب نرفتم
می قوت جان و کز کم قوت روان بود
سختا که بیزد آمدم و شاهد و می نیست
زان سخت تر این غم که مرا پای بری نیست
این ملک دروغست خود از دوره کی نیست
شهری که در او میکده نی داخل شی نیست
امروز اگر نقل و می و بربط و نی نیست
این کیفر آن کاینهمه بی حد وکران بود
ای ترک بگو چاره ام اندر پی می چیست
خواهم که مریض افتم و تدبیر جز این نیست
آنگاه ببینیم که دارنده می کیست
بگرفته که بیمارم و نوشم که مداویست
من راستی آنست که بی می نکنم زیست
تا هست چنین باشد و تا بود چنان بود
آوخ که زمیر اجل آن اصل شهامت
نظمی نه که می بتوان خورد سلامت
یا اسم دوا باید یا ترک اقامت
وی هم بشناسد همه قسمش بعلامت
این هوش و فراست نبود غیرکرامت
زیرا که بهره ره که شدم آگه از آن بود
یزدیست که از نان کس اگر وصف بیان کرد
خوردند زبانش که بدان وصف زنان کرد
میر آمد و زد یکتنه سلب هیجان کرد
کشور همی آباد به لشکر نتوان کرد
احیای دل خلق بتدبیر و لسان کرد
وین کارنه در قوه شمشیر و سنان بود
ای قطب زمین ای فلک الاطلس احسان
ای صورت دانائی و ای معنی انسان
هر مشکلی از فکرت نقاد تو آسان
دانی ز جلادت قلل و ودای یکسان
گر چرخ کشد کینه نگردی تو هراسان
آری هنرش پیش نرفت آنکه جبان بود
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۵ - وله
از بیم آصف ای تتری ترک نوشخند
چندی دراصفهان نفکندی بکس کمند
نز زنده رود کشته بدت تا بهیرمند
نه ازهری زدی علم جور تا هرند
حالی به ری شد آصف و قم ای شه خجند
گام خطا بقمشه زن و جام کین به جی
در مرزکاوه خون سیاووش کن بجام
ز افراسیاب غمزه نما عزم قتل عام
خوارزم تست ملک ورا چون سلیل سام
نه گیووش زمژه بما رمح انتقام
کآن آصف جم اختر جاماسب اهتمام
شد زی سریر شاه عجم جانشین کی
شهناز عدل میر چو میخواست زار غنون
رفتی از این حصار همایون بلد برون
عشاق بدبشور حسینی زتو مصون
طبع مخالفت بموالف نزدجنون
هین راست شد بتو زمن فته روکنون
در اصفهان نوای نشابور زن به نی
حالی ثنا شمارم اگر گوئیم هجا
ایدون شفا شناسم اگر خواهیم فجا
نبود زخوف ظلم تو بر هستیم رجا
رفت آنکه داشت عدل بدرگاهش التجا
جای تطاولت به از این مملکت کجا
وقت دلیریت به از این روزگارکی
خیز و بچهره ذو ذنب طره تاب ده
جای دو اهرمن بیک انور شهاب ده
مریخ رابتیر مژه انقلاب ده
وز زهره ذقن بقمر التهاب ده
با مشتری بسطوت کیوان جواب ده
کز چرخ ملک تافت خور مجد ضوء و فی
جوزا صفت بتیغ کن اخیار را دو لخت
اشرار را باوج ثریا گذار تخت
با سهم قوس کین بتن کعبه دوز رخت
سستی مکن بپای بمیزان جور سخت
رفت آن سماک رامح اقبال و بدر بخت
کز هیبتش گرفت اسد هیئت جدی
گرچه کنون بدام تو خلقی بود اسیر
برنا نداند آهوی شیر افکنت ز پیر
یکسان پرد خدنگ تو از ناوک و حریر
پیش خطب نفس نکشد از ندم عبیر
لیکن امیدم آنکه بدین زودی از وزیر
ملک انتظام گیرد وگردد فساد طی
مسعود خطه ای که پذیرد ورود او
معبود بنده که نماید سجود او
اسرار غیب جلوه گر است از شهود او
کافی است چون مواعد یزدان عهود او
اختر کند قیام بگاه قعود او
کشور برد یسار مدام از یمین وی
ای ساز کرده دولت تو بربط شباب
دعد جهان نو اخته برنام تو رباب
بگرفته بکر فضل بکاخت ز رخ نقاب
جاهت بجعد شاهد فر ریخته گلاب
بر خوان بینش تو زتایید حق کتاب
درجام دانشت زخم ذوالجلال می
تا برفشاندی از سر این مرز و بوم ذیل
گفتی که برد بیخ و بن مکرمات سیل
خسروان وزن یافت تغلب بقسط کیل
هیهات وجه جست تبدل بوای و ویل
دربارگاه روز کنون مقتداست لیل
برمتکای رشد کنون متکی است غی
زاردی بهشت برد تموز عدم حیات
خرداد مانده زآذر مرداد هجر مات
مهر ازسپهر قوه فرا بستد از نبات
بر عندلیب راغ زندتیر ترهات
نوروز ماه رفتی و برجان کاینات
شد صرصر بهار بتر از سموم دی
تا مسافران ز ره آید بشیرها
تا زان بشیرهاست چو منت پذیرها
تا در دول مراوده است از سفیرها
تا از ملل شک است و یقین در ضمیرها
گوید اجل عدوی ترا رو بمیر، ها
گوید امل محب ترا می بگیر، هی
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
ای مهینه داوری کت شش جهه فراش وار
قبه از هفت اختر و خرگه زنه گردون کنند
وی مسیحافر که با گرد رهت یونانیان
خنده برکحل الجواهرهای افلاطون کنند
عزم حزم نافذت در انقباض و انبساط
بحر را مانند کوه وکوه را ماهون کنند
هر که از بداختری کین تو ورزد در ضمیر
نه فلک از... وارون کنند
بنده جیحونرا بدانسان چرک گردیده است رخت
که نشاید پاکش از صد دجله و جیحون کنند
تا دو صد فرسنگ لیلی سازد از مجنون فرار
وصله ازان اگر برپیکر مجنون کنند
هر کسم بیند نهانی گوید ایکاش اهل شهر
بهر دفع نکبت این مردود را بیرون کنند
نه مرا آن طلعت زیبا که رندان بهر فسق
خلعت دیبا دهند و هرشب ...ـون کنند
نه دراین صحراست بازاری که وقت احتیاج
یارهی را مغتنم سازند یا مغبون کنند
یا بده فرمان غلامی را که گوید اهل ملک
باکلوخ و سنگ رجم این تن ملعون کنند
یا بفرما تا ستاره رخ کنیزان حرم
رو سپیدم چون قمر از قرصه صابون کنند
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۷
مفتی زمی مفت در انکار نبود
کی بود که اندر پی این کار نبود
گر هر چه حرام گشته مستی میداشت
در مدرسه یک آدم هشیار نبود