عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
شاه مرغانم سوی تخت سلیمان می پرم
صید من عشق است و دل پیر و عنایت رهبرم
صورت ما نا بدلی ژنده پوشان شد بدل
نسخه ها بردند نقاشان چین از پیکرم
بی خط و کلک و ورق روشندلان بر خوانده اند
آیت نور السماوات از ضمیر انورم
دیگران جان میکنند از حسرت مال و منال
من به ملک نیستی امروز جان می پرورم
تا حمایت یافتم اندر جوار مصلحت
در میان اهل عرفان من کمال مظهرم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
عید می آید و وقتست که در مه نگریم
پرده برگی که از مه به تو مشتاق تریم
از جمال تو که عیدست و به همه ماند راست
گر گماریم نظر بر به نو کج نظریم
هست در عید دگر کشتن ما فکر بعید
پیش روی تو چه محتاج به عید دگریم
سر زلفت شب قدرست و غنیمت شب قدر
یک شب آن عقد بگیریم و غنیمت شمریم
ساقیا باده ده و نقل که شد نوبت آن
که دگر روزه خوریم و غم روزی نخوریم
پست شد غلغل تسبیح و تراویح هنوز
به حق روزه کز آن و لوله با دردسریم
روزه خوردیم و فسم هم به نماز تو کمال
که دگر دردسر خویش به مسجد نبریم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
بار هر چند به ناحق طلبه آزارم
گر ازوه باشدم آزار ز حق بیزارم
اگر اندیشه از حرمت خونم نکند
به حق و حرمت باری که به آن هم بارم
با خیالش چو حکایت کنم از چشم پر آب
گوش دارید که در می چکد از گفتارم
دل از آن روی چو مه روی به ایمان آورد
ورنه میکرد ز زلفش هوس زنارم
بوسه بر لب شیرین تو دارم دعوی
تو من خام طمع بین که چه دعوی دارم
گفت در غم ما حال تو چونت کمال
به جگر تشنه به دل خسته به تن افگارم
تا نوشتم صفت روی تو در دفتر خویش
بوی گل میشنود از ورق اشعارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
چه خوش است از تو بوس بخوشی نیاز کردن
زلب تو وعده دادن پس وعده ناز کردن
من دل سیه چو خالت نکنم شکیب از آن لب
ز شکر کجا تواند مگس احتراز کردن
بسؤال بوسه از ما چه کنی به خواب چشمان
در منعمان نشاید بگدا فراز کردن
رخ خوب باز بگشا که قیامت است بیتو
چو قیامت است باید در خلا باز کردن
بسجود سوی قبله بنهم خیال رویت
که حضور باید اول پس از آن نماز کردن
ز در تو عاشقان را بحرم کجا کشد دل
چو نو کعبه ای چه حاجت هوس حجاز کردن
تو کئی کمال باری که بساط قرب جوئی
بحد گلیم باید پی خود دراز کردن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۶
بچشم جان چو چراغی که در میان ز جاجی
ز عشق آب حیاتی ز عقل ملح اجاجی
درین مرقع اگر چون کلاه صاحب ترکی
ز قالب ارچه شوی دور بر سر همه تاجی
اگر به شیوه منصور دم زنی ز اناالحق
یقین شود دم آخر که چند مرده حلاجی
بعلم و عقل فرو ماندی از همه عجب است این
که فیل داری و اسب و پیاده چون شه عاجی
مگر دماغ تو صوفی به بانگ چنگ شود تر
که از قدح نکشیدی عظیم خشک مزاجی
درون دل بفروز ای خیال دوست که ما را
هزار درد اگرت هست ازو کمال مخور غمی
درین سراچه تیره تو نور بخش سراجی
چو درد دوست بود قابل هزار علاجی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۷
بجز نور و ضیاء و گرمی از آذر چه می خواهی
ز دریای حقایق جز در و گوهر چه می خواهی
تفکر کن نهانی ای بشر در دهر پهناور
تو باشی بهترین مخلوق از این بهتر چه می خواهی
در این دنیای پر غوغا بجز نکین چه میجونی
بجز تائید و الطاف از خدا باور چه می خواهی
برای دل که باشد مخزن اسرار پنهانی
بجز وسعت در این دنیای پهناور چه می خواهی
به امر حقتعالی در جهان و گردش دوران
تونی برتر ز مخلوق ای بشر دیگر چه می خواهی
به جمع عارفان ای دوست در خمخانۂ وحدت
دگر جز آنکه مشحون باشدت ساغر چه میخواهی
به باغ دوستی بنشان درخت دوستداری را
کمالا از درخت دوستی جز بر چه می خواهی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۳
تو چشم آنکه حق بینی نداری
وگر نه هرچه بینی حق شماری
مکن بب غریق ای زاهد خشک
کزین دریا تو چون خس در کناری
از احوال درون دردمندان
چگویم با تو چون دردی نداری
ز ابرویش چه روی آری به محراب
نماز ناروا تا کی گزاری
دلا از ما بگو با چشم گریان
چو با عنایت کرد باری
نثار خاک آن دراز در و لعل
به بار ای کان گوهر تا چه داری
کمال آن خاک نعلین ار کنی تاج
از درویشی بشاهی سر برآری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۹
درین ره هرچه جونی آن بیابی
بجو نقدی که ناگاهان بیابی
بکوی او دلی کم کن که آنجا
یکی دل گم کی صد جان بیابی
به جان گر طالب یک درد باشی
طلب تا کرده صدر درمان بیابی
گری بر خویش چون ابر بهاران
که سر سبزی ازین باران بیابی
شب وصل آن هم خندان لبی ها
چو شمع از دیدۂ گریان بیابی
دگر از بافتن سپری ندانی
چنین گنجی اگر پنهان بیابی
کمال بر هر زمانی باید او را
هنوزش همچنان جویان بیابی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
دل ز باران کهن برداشتی
چیست چندین جنگ پیش از آشتی
زنده ام پنداشتی در هجر خویش
این چنینم کشتی پنداشتی
گفتم از خاک رهم انگار کم
لطف کردی بیش از آن انگاشتی
شکر نعمتهای تو کز درد و غم
هیچ رفتم بینوا نگذاشتی
عشق ورزیدی سزا دیدی کمال
تخم محنت کاشتی برداشتی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
نی بی نوا ز شکر به نوا شکرفشان شد
چه خوش است نغمه او را که حیات جاودان شد
منگر در آن که دارد تن نازکش جراحت
بنگر که تا چه راحت ز وجود او روان شد
تن پر ز نیش دارد چو درون ریش دارد
غم و درد بیش دارد نفسش حیات ازان شد
دل و جان چو نیست نیر اعجب است این که دارد
خبری ز حال دل ها که انیس عاشقان شد
به سخن دهن گشاده نه که سر به باد داده
چو سر و زبان ندارد ز چه صاحب بیان شد
نفسش مسیح مریم که حیات بخشد از دم
به سخن گرفته عالم چو همام مهربان شد
چو شنید مرغ جانم ز نوای نی صفیری
زدیار تن زمانی به جوار آشیان شد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
عاقلان از غافلان اسرار خود پوشیده اند
آب حیوان در میان تیرگی نوشیده اند
رنگ حرص وشهوت از آیینه دل برده اند
تا در ان آیینه عکس روی دلبر دیده اند
جان خود در زلف کافر کیش جانان بسته اند
کافری بگزیده وز اسلام بر گردیده اند
در خرابات محبت جان گروگان کرده اند
تا ز معشوق سقیهم یک قدح بخریده اند
با وصال خوب روی خویش در پیوسته اند
از افرینش فارغ از کون و مکان ببریده اند
تا نبیند چشم ایشان روی هر نامحرمی
خویش را چون گنج در ویرانه ها پوشیده اند
با گدایی کرده نسبت خویشتن را چون کلیم
رفته در زیر گلیمی سلطنت ورزیده اند
رسته اند از عالم صورت پرستی روز و شب
چون همام اندر ره معنی به جان کوشیده اند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
دوستان از دوستان یاد آورید
عهد یار مهربان یاد آورید
گر ز یاری یک زمان آسوده اید
وقت دوری آن زمان یاد آورید
چون بگوید نکته یی شیرین لبی
آن لب شکتر فشان یاد آورید
تشنگان را در میان بادیه
سبزه و آب روان یاد آورید
طوطی شیرین نفس را در قفس
کشور هندوستان یاد آورید
جان علوی را درین زندان خاک
مجلس روحانیان یاد آورید
آدم محبوس را در آب و گل
از بهشت جاودان یاد آورید
این جهان چون منزل راحت نبود
عیش های آن جهان یاد آورید
در زمان از بی زمانی دم زنید
در مکان از لامکان یاد آورید
از همام این نظم را چون بشنوید
بیت آن صاحب قرآن یاد آورید
پیل را هندوستان یاد آورید
مرغ را از آشیان یاد آورید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
به معنی چون شود صورت مزین
چو قصری باشد از خورشید روشن
گل رنگین اگر بویی ندارد
نظر بر رنگی رخسارش میفکن
میز دیگی هوس جز با ملیحی
نباید بی نمک خود دیگ پختن
نظر جز پیش منظورم نیاید
چنین حسنی که وصفش می کنم من
دل از اندیشه دنیی و عقبی
تهی کردم چو او را کشت مسکن
خوش است از پاک بازان جان فشانی
ولی در پای بار پاک دامن
محبت از ره پرهیزگاری
چنان آید که نور از راه روزن
نخواهم آرزوی جان که حیف است
میان جان و جانان دست و گردن
محبت بر هوا چون گشت غالب
همام از گلخن آمد سوی گلشن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
می آمد و خلق شهر در پی
وز شرم روان ز عارضش خوی
دزدیده به سوی من نظر کرد
کز دوست مباش بی خبر هی
در حال وان یکاد بر خواند
هر کس که نظر فکند بر وی
خوبان جهان کمر بیستند
در خدمت سرو دوست چون نی
زاهد چو لبش بدید می گفت
من توبه نمی کنم ازین می
هر جا که فتاد عکس رویش
گلزار همی شکفت در پی
می رفت و همام در پی او
فریاد کنان که هجر تا کی
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۳۵
نانش نه و خلق او را در هر دو جهان مهمان
ای دوست چنین باشد ایثار جوانمردان
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۳۹
در سماع آمد بت خوبان چین
آفتابی بر زمین در چرخ بین
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - در ستایش علمی که بدان مستفیذ می توان شد
علم باید که ره نمای بود
نه فضولی شره فزای بود
جهل در داست علم درمان است
علم آب درخت ایمان است
زاب گردد درخت تازه و تر
خلق را منتفع کند ز ثمر
میوه آن درخت طوبی وش
ورع وطاعت است و خلقی خوش
علما شمع مجلس افروزند
خلق را علم و حکمت آموزند
گرچه در صورت مساکینند
ملک اسلام را سلاطینند
هست انفاس عالم عامل
همچو باد بهار با حاصل
هردو مشکین و جان فزاینده
از ره لطف حق نماینده
از یکی گل به نعمت آبستن
وز دگر دل به حکمت آبستن
خورده هریک چوخضر آب حیات
از حلاوت حدیثشان چو نبات
جان که ره بر سر معانی یافت
همچو خضر آب زندگانی یافت
علم جان دگر به جان بخشید
کز فنا جاودان امان بخشید
هر که از عین علم شد سیراب
جان او را اجل ندید به خواب
چون شود منقطع نفس زنفس
برهد مرغ جان ز بند قفس
گر ز علم و عمل نیابد پر
باشد او را ز خاک تیره مقر
اور دو بالش بود به علم و عمل
وقت پرواز بگذرد ززحل
حضرتش ارجعی همی گوید
خنک آن جان که دوست می جوید
هر که یزدان دو گام علم و عمل
داد وی را به خطوتین و صل
از خداوند علم نافع خواه
که دل غافلت کند آگاه
نشود حاصل آن علوم مگر
از کلام خدا و پیغمبر
بعد از آن از حدیث یارانش
همنشینان و دوستارانش
سخن اولیای دین نبی
نایبان محمد عربی
ره نمایی کند دل و جان را
تازه دارد درخت ایمان را
علم از وحی و کسب مقتبس است
هذیان مجادلان هوس است
سخن خوب و لهجه شیرین
گر نداری تو با کسی منشین
سخنی گو که شرع فرماید
تا از آن مستمع بیاساید
هم به اندازه گوی آن را نیز
که ز کم گفتن است مرد عزیز
سخن خوب چون شود بسیار
خوار گردد نیاورند به کار
تشنگان را مده تو چندان آب
کاب را در نظر نماند آب
خیر گویان چو در حدیث آیند
مستمع را حیات افزایند
نفس نیک نفس خوش گفتار
روح بخش است چون نسیم بهار
بوی جان زان دهن همی آید
که زبان جز به خیر نگشاید
از دهانی که شد روان هذیان
مبرز دیو خوانمش نه دهان
آن سخن نیست گوز شیطان است
زحمتش بر دماغ انسان است
سخن بد چو گند مردار است
جای بدگوی بر سر دار است
چون زبان حکیم گویا شد
مظهر سر عقل دانا شد
آن زمانی که عقل را قلم است
در بیانش فواید و حکم است
می نویسد علوم را به دهان
می کند تازه آدمی را جان
از ره سمع سوی دل ز اسرار
می رساند فواید بسیار
سیرت نطق بین که زو انسان
یافته ست امتیاز از حیوان
منبع آب زندگی ست زبان
چون از وعلم و حکمت است روان
از سخن تا سخن بسی فرق است
سخنی وحی و دیگری زرق است
سخنی ره نمای مرد و زن است
سخنی دام دیو راه زن است
سخنی هست چون نسیم بهار
که سحرگاه آید از گلزار
راحت روح و عطر بخش مشام
عاشقان را از و نصیب تمام
سخنی چون سموم آتش بار
که کند نفس آدمی افکار
هر که دارد به بند عقل زبان
باشد اندر پناه امن و امان
به سخنهای سخت دل مشکن
سنگ خارا بر آبگینه مزن
با لطیفان سخن مگوی درشت
صورت خوب نیست لایق زشت
ای دماغت مسخر سودا
به سخن مایلی چنان که تو را
به زبان کار بر نمی آید
قلمی دیگرت همی باید
تا زبان تو را دهد یاری
حبابی در خزینه نگذاری
هم زبان هم قلم نگه دارند
هر دو در جای خود به کار آرند
کافریننده در جهان صور
دو قلم ساخت از وجود بشر
در معانی یکی به کار آید
وان دگر خود صور نگار آید
قلمی بر صحایف اذهان
می نویسد فواید دو جهان
قلمی دیگر از درون بطون
می نماید نقوش گوناگون
کاتب هردو عقل و دین باید
تا کتابت کرامت افزاید
به زبان کار بر نمی آید
عضوها هم به کار می باید
هست هر عضوی آلت کاری
روح را گشته هریکی یاری
تن چوشهری وحاکمش جان است
مدد جان ز عقل و ایمان است
جان زبان را می کند گویا
تا نماید به خلق راه خدا
ره چو بنمود راه باید رفت
بنده را پیش شاه باید رفت
تا به کی ساکن جهان بودن
بی خبر از جهان جان بودن
سفری کن ز گلخن دنیی
گذری کن به گلشن معنی
عشق با شاهدان علوی باز
شاهبازی به آشیان رو باز
حیف باشد زمان تلف کردن
چون بهایم به خفتن و خوردن
عمر ضایع مکن به گل کاری
کاردانی که چیست دلداری
تا تو از کار گل بپردازی
کرده باشد زمانه صد بازی
جان بپرور به عقل و دانش و دین
تا رسی از زمین به علیین
تا تو در بند چار ارکانی
حال روحانیان کجا دانی
از خود این قید را چو برداری
با تو جویند قدسیان یاری
تو چو در خانه یی ودر نگری
سقف بینی ز چرخ بیخبری
قدم از خانه چون نهی بر بام
ماه و خورشید بینی و بهرام
گفتن از بهر کار در کار است
ورنه اینجا چه جای گفتار است
بار دیوان مباش چون او باش
طالب صحبت سلیمان باش
سر یزدان مگوی با اغیار
جوهرینه بگنج باز گذار
گوهری گر تو را به دست آید
به شهان ده که گنج را شاید
خرج کن نقدهای بازاری
تا متاعی به خانه باز آری
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - فی التواضع
دل ربایی به دل نوازی کن
پایها بوس و سرفرازی کن
کز تواضع بلند قدر شوی
در نظرها چو ماه بدر شوی
مه چو در آسمان زیر نشست
بافت از مهر تربیت پیوست
مهرش از نور خلعتی بخشید
ظلمت جرم مه بپوشانید
بود چون روی هندوان بی نور
در جهان شد به نیکویی مشهور
مقبلی را که هست نقد خرد
کرم و مردمی به جان بخرد
فخر آن کاو رسد به مسکینی
خود شناسی بود نه خود بینی
پای کمتر کسی نهد بر روی
نکند کم نظر زیک سر موی
ابلهان سرکشان بی مغزند
لاجرم خاک ره نمی ارزند
شاخ کز میوه مایه دار شود
از هوا سر به زیر خاک نهد
میوه از شاخ چون کنند جدا
باز سر می کند به سوی هوا
گره ز معنی تو مایه دار شوی
همچو آن شاخ پر ز بار شوی
به تواضع سری فرود آری
به کرم خاطری نگه داری
ور نصیبی نداری از معنی
او ز تکبر همی کنی دعوی
شاخ بی برگ و میوه ات خوانم
سرکش و بی مرونت دانم
دوست نام آزموده ایم بسی
همه یارند و بار نیست کسی
هریکی را تو دوست پنداری
دشمن است او چو پرده برداری
یار بی مهر جسم بی جان است
مرده کش در جهان فراوان است
وان که او یار مهربان یابد
از آدمی در جهان نشان یابد
بندگی چیست توبه کار شدن
ز آرزوها و مرد کار شدن
بندگی نیست جسم پروردن
چون بهایم به خفتن و خوردن
بنده یی کاو مطیع فرمان است
ایمن از زخم تیغ سلطان است
بنده آن کس بود که همچو قلم
باشد او را یکی زبان و قدم
مرد صحبت کسی ست کز سخنش
ذوق دلها بود ز انجمنش
تلخ گویان ترش پیشانی
در مجالس کنند ویرانی
هر که را زهد باگران جانی ست
او نه رحمانی است شیطانی ست
ناخوشان را ز اهل حق مشمار
مجلس شاه و جغد و بوتیمار
هر که چون طوطی سخندان است
یا چو بلبل هزار دستان است
یا چو طاووس دل نواز بود
با هنرمند همچو باز بود
لایق چشم و گوش شاه آید
یا سر دست شاه را شاید
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - فی مذمه الشهوه
گفتن از بهر کار در کار است
ورنه اینجا چه جای گفتار است
مهر مجنون و گرمی فرهاد
تا قیامت کنند مردم یاد
ذکر لیلى و قصه شیرین
بهر آن است چون شکر شیرین
که به شهوت نظر نیالودند
نیک نفسان پاک رو بودند
غرض از مهرشان نبد خامی
بهره هر دو شد نکونامی
مهر محمود با جمال ایاز
گشت مشهور روزگار دراز
دید بسیار دیدهٔ ایام
میل شاهان به رنگ و بوی غلام
حال ایشان کسی نیارد یارد
باد میدان هوای تن را باد
فوق محمود بود روحانی
ماند باقی چو جسم شد فانی
نیک نامی و ذکر باقی خواه
کافرین باد بر دل آگاه
بشنو از پیر کار دیده سخن
دل در گل فتاده را برکن
مدد از صحبت لطیفی جوی
کآب حیوان رود و راه در جوی
نرم خویی و گرم گفتاری
دانش بی غبار پنداری
قدمش بند بسته بگشاده
کرمش آرزوی جان داده
همچو خورشید ذات او روشن
نه چو ابر سیاه تر دامن
جانش ایمان و علم پرورده
عشقش از جان و تن برآورده
این هنرها اگر نیاید جمع
مکن از جست و جوی دل را منع
پیش هر کس که این هنریابی
نیستی کن مگر که دریابی
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح حضرت رسول اکرم(ص)
از چاک سینه چون جرس آوا برآورم
تا شهریان عقل به صحرا برآورم
کشتی دل فسرده به خشکی فکنده است
این قطره را فشرده و دریا برآورم
تا کار داغ عشق به سامان کنم تمام
چون شمع ز آستین ید طولا برآورم
نقد است نسیه های جهان پیش عارفان
امروز سر ز روزن فردا برآورم
احرام کوی دوست به پاکان میسر است
غسلی به خون دل، شفق آسا برآورم
قد خمیده، ناخن تدبیر عقده هاست
خار شکسته، با مژه از پا برآورم
مستی روا به معتکف خانقاه نیست
از رهن باده، دلق و مصلا برآورم
رهبان نیم، به سر چه کشم طیلسان شب؟
چون صبح، سر ز دلق مطرا برآورم
کو جذبه ای که از تپش خویش بال و پر
چون نیم بسمل، از همه اعضا برآورم
آشفته حال را سخن آشفته خوشتر است
دیوان دل خوش است، مجزا برآورم
سودای زلف، خانه خدای دلم شده ست
از کعبه بهتر آن که چلیپا برآورم
در بوتهٔ گداز نهم حرص و آز را
دودی ز آه سرد تمنا برآورم
کیخسروم چه زنده به گور جهان بود؟
سر زین نهفته دخمهٔ خضرا برآورم
بخت جوان نسازد با عجز کودکی
چون صبح شیرخواره، ثنایا برآورم
خفاش جهل عربده بنیاد کرده است
چون آفتاب تیغ به هیجا برآورم
آزرده است بس که دل از نقش آب و گل
دست ار دهد که دست به یغما برآورم
زین نقش هرزه، ساده کنم لوح جزو و کل
هر صورتی بود ، ز هیولا برآورم
ملک حوادث است به یغماییان حلال
گرد از نهاد مرکز غبرا برآورم
نصرت یدک بود علم کاویانیم
از نخل آه، رایت علیا برآورم
جان را ز چار میخ طبایع کنم رها
جبریل رابه عرش معلا برآورم
تا کی توان نهفت غم عشق را به دل؟
این آتش از شکنجهٔ خارا برآورم
خال لبی کجاست که از ذوق دعوتش
گلبانگ یا بلالِ آرحْنا برآورم؟
ای نازنین صنم به هوای تو سوختم
نبود عجب چو شعله، که غوغا برآورم
بفشان به صبر دامن ناز اوا کرشمه ای
تا شور محشر از دل شیدا برآورم
بگشا دهان چو غنچه به رنگین تبسمی
تا کام از آن لبان شکرخا برآورم
گویند اگر ز لطف تو، گردم زبان شکر
پرسند اگرزجورتو، حاشا برآورم
چون آفتاب، تیغ به فرقم اگر کشی
گردن نهم، زبان به اطعنا برآورم
دامن کشان اگر گذری بر مزار من
دستی زدل به عرض تمنا برآورم
گر دم زنم ز آتش جانسوز دوستی
آه از نهاد مؤمن و ترسا برآورم
حرف شب فراق اگر سرکنم چو شمع
دود از زبان خامه ی انشا برآورم
طوفان کنم ز دیده به درگاه مصطفی
دریا ز خاک یثرب و بطحا برآورم
از شش جهت ندا بک یا سید الرسل؟
بپذیر اگر خروش اغثنا برآورم
پای مجرّدان کشم از قید آب و گل
تحت الثری به اوج ثریا برآورم
عقل شریف در خور نفس خسیس نیست
چون اسم اعظمش ز معمّا برآورم
نفس یهود دشمن انفاس عیسویست
انجیل را ز دیر سکوبا برآورم
نور نظر ز طرّهٔ شب تیرگی گرفت
خورشیدرابه طلعت غرا برآورم
خوناب دل به جام سفالین زلال نیست
این دردی از شراب مهنّا برآورم
تا کی عزیز مصر به کنعان جفا کشد؟
یوسف ز حبس دار یهودا برآورم
آغشته در بخار دمن، نفخه ی یمن
این بوی گل زنکبت نکبا برآورم
شمس الضّحیٰ ز وادی مغرب علم کشید
شمّاس را ز صوم عذارا برآورم
هین سبطیان صلا که به اعجاز موسوی
سیل ازمسام صخرهٔ صمّا برآورم
خورشید سر ز شرم به جیب سحرکشد
از آستین اگر ید بیضا برآورم
جان بخش نغمه ای زنم از طبع پاک جیب
روح اللّهی ز مریم عذرا برآورم
حوری وشان ز خلوت مینو مثال دل
در حله های سندس و خارا برآورم
عنوان طرازنامه شوم چون ز نام تو
ازجیب خامه، عنبرسا را برآورم
خاکم سرشته است به آب ولای تو
تا باشدم نفس به تولّا برآورم
داغ غلامیت که بود بر جبین مرا
مهر مسلّمی ست که فردا برآورم
چشم حزین خسته به انعام عام توست
زین بحر فیض، کام تمنّا برآورم