عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
نمیدانم چه سازم باز در بازیست چوگانش
سری هر روز می بایست سازم گوی میدانش
بیا ایدل به درد عاشقی بفروش عالم را
زیانی گر کنی بر جان من بنویس تاوانش
به غارت رفت صبر این وصل را هجران مکن یارب
که جانم بر نمی آید دگر با درد هجرانش
بیا ای آنکه معذورم نمیداری تماشاکن
دراین رخنه که بر جان من است از نوک مژگانش
ز خاک من بجای سبزه پیکان بلا روید
ز بس ناوک که بر من زد به غمزه چشم فتانش
به صید جان من آن شهسوار آمد خجل گشتم
که جز صیدی چنین لاغر نکردم هیچ قربانش
سری کش داس چرخ از ملک تن خواهد درود آخر
همان بهتر که اندازم خود اندر پای یکرانش
مپرس از من که ابر عشق چون بارید بر کشتت
چه میدانم همه پیکان آتش بود بارانش
دلم را امشب اندر میزبانی غمت دیدم
چو خاشاکی که گردد دوزخ سوزنده مهمانش
گشودی بر دل اشراق دیگر شست کین آری
کمش بود اینهمه ناوک که پنهان بود در جانش
سری هر روز می بایست سازم گوی میدانش
بیا ایدل به درد عاشقی بفروش عالم را
زیانی گر کنی بر جان من بنویس تاوانش
به غارت رفت صبر این وصل را هجران مکن یارب
که جانم بر نمی آید دگر با درد هجرانش
بیا ای آنکه معذورم نمیداری تماشاکن
دراین رخنه که بر جان من است از نوک مژگانش
ز خاک من بجای سبزه پیکان بلا روید
ز بس ناوک که بر من زد به غمزه چشم فتانش
به صید جان من آن شهسوار آمد خجل گشتم
که جز صیدی چنین لاغر نکردم هیچ قربانش
سری کش داس چرخ از ملک تن خواهد درود آخر
همان بهتر که اندازم خود اندر پای یکرانش
مپرس از من که ابر عشق چون بارید بر کشتت
چه میدانم همه پیکان آتش بود بارانش
دلم را امشب اندر میزبانی غمت دیدم
چو خاشاکی که گردد دوزخ سوزنده مهمانش
گشودی بر دل اشراق دیگر شست کین آری
کمش بود اینهمه ناوک که پنهان بود در جانش
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
حسنت کشید گرد مه از مشک ناب خط
یعنی کشم ز خوبی بر آفتاب خط
ز آشوب تار زلف تو در رستخیز حسن
شد بر رخ تو نسخه یو م الحساب خط
دود دلم که در سر زلف تو جا گرفت
گوئی که شد بر آن رخ خورشید تاب خط
شنجرف بر حوالی خط دیده ایم لیک
کس دیده بر حواشی لعل مذاب خط
در کیش تو حلال بود خون دل بریز
ای چهره تو علت حسن کتاب خط
نور فروغ حسن ترا خط حجاب نیست
کی برفروغ معنی گردد حجاب خط
در وجه جزیه زلف تو بستد ز نافه مشک
یا داد بر خراج رخت آفتاب خط
گفتی شراب ساغر خوبیست چهره ام
زلفم ببین که کرد رقم بر شراب خط
زلف تو گرد آتش رخسار خط نگاشت
بخت من است آنکه نگارد بر آب خط
بر آتش عذار تو تا خط کشید حسن
در جان خامه شعله زد از التهاب خط
یعنی کشم ز خوبی بر آفتاب خط
ز آشوب تار زلف تو در رستخیز حسن
شد بر رخ تو نسخه یو م الحساب خط
دود دلم که در سر زلف تو جا گرفت
گوئی که شد بر آن رخ خورشید تاب خط
شنجرف بر حوالی خط دیده ایم لیک
کس دیده بر حواشی لعل مذاب خط
در کیش تو حلال بود خون دل بریز
ای چهره تو علت حسن کتاب خط
نور فروغ حسن ترا خط حجاب نیست
کی برفروغ معنی گردد حجاب خط
در وجه جزیه زلف تو بستد ز نافه مشک
یا داد بر خراج رخت آفتاب خط
گفتی شراب ساغر خوبیست چهره ام
زلفم ببین که کرد رقم بر شراب خط
زلف تو گرد آتش رخسار خط نگاشت
بخت من است آنکه نگارد بر آب خط
بر آتش عذار تو تا خط کشید حسن
در جان خامه شعله زد از التهاب خط
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ما این سبوی باده که بر دوش کرده ایم
تعویذ عقل و مائده هوش کرده ایم
شبهای هجر خار مغیلان به جای خواب
با مردمان دیده هم آغوش کرده ایم
در جام آفتاب شده باده خون دل
بر یاد این شراب که مانوش کرده ایم
عریانی است قسمت ماگر چه از جهان
جان را فدای یار قباپوش کرده ایم
اشراق زنده ایم همان بی وصال دوست
گویی طریق عشق فراموش کرده ایم
تعویذ عقل و مائده هوش کرده ایم
شبهای هجر خار مغیلان به جای خواب
با مردمان دیده هم آغوش کرده ایم
در جام آفتاب شده باده خون دل
بر یاد این شراب که مانوش کرده ایم
عریانی است قسمت ماگر چه از جهان
جان را فدای یار قباپوش کرده ایم
اشراق زنده ایم همان بی وصال دوست
گویی طریق عشق فراموش کرده ایم
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
گفتی که شد دردت فزون صبر است و بس درمان تو
صبر از کجا و جان من ای جان ودل قربان تو
افتادم اندر چنگ غم چون خس که در آتش فتد
باری عجب درمانده ام دست من و دامان تو
دل بیخود و من بی خبر ترسم که آخر بر دهد
یکباره بر باد بلا خاکسترم هجران تو
گر خود شود در زیر گل خاک استخوانهای تنم
چون سبزه روید همچنان از خاک من پیکان تو
از درد یار ای دل کسی هرگز چنین افغان کند
حاشا که امشب درد را دل خون شد از افغان تو
اشراق در جان تا به کی بر رغم ما آتش زنی
ما را چه غم سیل بلا گو سر بنه در جان تو
صبر از کجا و جان من ای جان ودل قربان تو
افتادم اندر چنگ غم چون خس که در آتش فتد
باری عجب درمانده ام دست من و دامان تو
دل بیخود و من بی خبر ترسم که آخر بر دهد
یکباره بر باد بلا خاکسترم هجران تو
گر خود شود در زیر گل خاک استخوانهای تنم
چون سبزه روید همچنان از خاک من پیکان تو
از درد یار ای دل کسی هرگز چنین افغان کند
حاشا که امشب درد را دل خون شد از افغان تو
اشراق در جان تا به کی بر رغم ما آتش زنی
ما را چه غم سیل بلا گو سر بنه در جان تو
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
دگرم زدست ماهی شده دل هزار پاره
که گشاده باده بر من زقضا در نظاره
نزنی گرم به ناوک ز قضا چنان بنالم
که شود ز آه من خون به دل فلک ستاره
ز غمت چنان بربزم ز دو دیده بحر خونی
که نه آسمان نیابد ز شنا ره کناره
ز من ار دریغ داری تو سنان به جای خویش است
دل پاره چون کنم من به برتو در شماره
من و وصل دوست هر جا که شود میسر آن به
که به کار خیر حاجت نبود به استخاره
که گشاده باده بر من زقضا در نظاره
نزنی گرم به ناوک ز قضا چنان بنالم
که شود ز آه من خون به دل فلک ستاره
ز غمت چنان بربزم ز دو دیده بحر خونی
که نه آسمان نیابد ز شنا ره کناره
ز من ار دریغ داری تو سنان به جای خویش است
دل پاره چون کنم من به برتو در شماره
من و وصل دوست هر جا که شود میسر آن به
که به کار خیر حاجت نبود به استخاره
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۸
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۹
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۴۵