عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۱
چنگری ای پارسا در عاشق مسکین به کین
تا ز بد فعلی چه داری بر مسلمانان یقین
من گنه کارم تو طاعت کن چه جویی جرم من
زان که من گویم بتر از من نیاید بر زمین
باز خواهد دست شاه و شیر جوید بیشه را
بوم را ویرانه سازد همچو سگ را پارگین
آنکه نشنیدست عدل عمر عبدالعزیز
لاجرم حجاج را خواند امیرالمومنین
مصطفا را یار بوبکرست اندر غار و بس
بولهب را باز بوجهلست یار و همنشین
«الخبیثات» و «خبیثین» گفت ایزد در نبی
تا بپرهیزند اهل «طیبات» و «طیبین»
عاجز آمد از مشیت زلت و عصیان تو
دفترت در دوده می‌مالد کرام‌الکاتبین
کس ز صوف و فوطه بی‌طاعت نیابد پایگاه
کی بجایی می‌رسد مردم ز ریش و پوستین
گوی برد از جمله مردم فوطه باف و نیل گر
عالمی را موی تابی گرددت زیر نگین
روی بنماید عروس دین ترا گر هیچ تو
با قناعت چون سنایی غزنوی گردی قرین
ای به دعوی بر شده بر آسمان هفتمین
وز ره معنی بمانده تا به حلق اندر زمین
آنکه را همت ز اجزای زمین بر نگذرد
چون سخن گوید ز کل آسمان هفتمین
چند از این دعوی درویشی و لاف عاشقی
ناچشیده شربت آن نازموده درد این
با هوای جسم رفتن در ره روحانیان
در لباس دیو جستن رتبت روح‌الامین
سر قلاشی ندانی راه قلاشان مرو
دیدهٔ بینا نداری راه درویشان مبین
کم سگال ار نیستی عاشق کزان در آز تن
مانده معنی را بجای و کرده صورت را گزین
ای برادر قصد ضحاک جفا پیشه مکن
تا نبینی خویشتن همبر به پور آبتین
جنت باقی کجا یابی و راه بی‌هوان
تا تو باشی در هوای جوی شیر و انگبین
باز ماندن بهتر آمد در سعیر سفلی آنک
جنت اعلا نخواهد جز برای حور عین
تا نگردی فانی از اوصاف این فانی صفت
بی نیازی را نبینی در بهشت راستین
پایت اندر طین دل بر نار باشد تا ترا
دیو نخوت گفت خواهد نار به باشد ز طین
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۲
در طریق دین قدم پیوسته بوذر وار زن
ور زنی لافی ز شرع احمد مختار زن
اندر ایمان همچو شهباز خشین مردانه باش
بر عدوی دین همیشه تیغ حیدروار زن
گرد گلزار فنا تا چند گردی زابلهی
در سرای باقی آی و خیمه در گلزار زن
لشکر کفرست و حرص و شهوت اندر تن ترا
ناگهان امشب یکی بر لشکر کفار زن
حلقهٔ درگاه ربانی سحرگاهان بگیر
آتشی از نور دل در عالم غدار زن
عالم فانی چو طراریست دایم سخره گیر
گر تو مردی یک لگد بر فرق این طرار زن
بلبلی دایم همه گفتار داری گرد گل
باز شو یک چند لختی دست در کردار زن
جز برای دین نفس هرگز مزن تا زنده‌ای
چون سنایی پای همت بر سر سیار زن
ای به خواب غفلت اندر هان و هان بیدار شو
در ره معنی قدم مردانه و هشیار زن
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۳
پای بلقاسم ز پای بلحکم بشناس نیک
نیستی ایوب فرمان از دم کرمان مکن
تیغ شرع از تارک بدخواه دین داری دریغ
شرط مردان این نباشد ای برادر آن مکن
عزم داری تا که خود بزغاله را بریان کنی
پس چو ابراهیم رو فرزند را قربان مکن
این ترا معلوم گردد لیکن اکنون وقت نیست
کیست هر کو گر تواند گفت این کن آن مکن
هر کجا مردی بد اکنون همچو تو تردامنند
چند گویی مرد هستم یاد نامردان مکن
اهل را در کوی معنی همچو مردان دستگیر
یار نااهلان مباش و یاد نا اهلان مکن
ناقد نقدی ولیکن نقد را آماده کن
کم بضاعت تاجری تو قصد در عمان مکن
خواجه را این آیت اندر سمع کمتر می‌شود
بشنو این آیت که کل من علیها فان مکن
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۴
زهرهٔ مردان نداری خدمت سلطان مکن
پنجهٔ شیران نداری عزم این میدان مکن
فرش شاهان گر ندیدی گستریده شاهوار
خویشتن چنبر مساز و نقش شادروان مکن
خانه را گر کدخدایی می‌ندانی کرد هیچ
پادشاهی زمین و ملکت یزدان مکن
در خراباتی ندانی رطل مالامال خورد
چهرهٔ زرد ار نداری دعوی ایمان مکن
صدق بوذر چون نداری چون سنایی بی‌نیاز
صحبت سلمان مجوی و دعوی ماهان مکن
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۵
ای برادر خویش را زین جمع خودبینان مکن
کار دشوارست تو بر خویشتن آسان مکن
صحبت هر ناکسی مگزین و رنج دل مبین
روی بر ایشان مدار و پشت بر ایشان مکن
عقل سلطانست و فرمانش روان بر جان و دل
رو چو مردان روز و شب جز خدمت سلطان مکن
مرد باش و گرم رو در راه مردان روز و شب
تیغ گیر و زخم زن دین از زبان ویران مکن
گر زلیخا نیستی در آسیای مهر آس
بیهده چندین حدیث یوسف کنعان مکن
چند بر موسی حدیث طور و اخبار کلیم
بدعت فرعون مدار و طاعت سلمان مکن
هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیند
روی جز در حق مدار و حکم جز قرآن مکن
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۶
دعوی دین می‌کنی با نفس دمسازی مکن
سینهٔ گنجشک جویی دعوی بازی مکن
مکر مرد مرغزی از غول نشناسی برو
همنشین طراریان گر بز رازی مکن
ای ز کشی ناپذیرفته سیه رویان کفر
با نکورویان دین پاک طنازی مکن
ور همی خواهی کنی بازی تو با حوران خلد
پس درین بازار دنیا بوزنه بازی مکن
دست دف زن گرز رستم کی تواند کار بست
از رکوی مشغله دعوی بزازی مکن
بادیه نارفته و نادیده روی کافران
خویشتن را نام گه حاجی و گه غازی مکن
ای سنایی چون غلام رنگ و بویند این همه
برگذر زین گفتگوی و بیش غمازی مکن
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۷
یک روز بپرسید منوچهر ز سالار
کاندر همه عالم چه به ای سام نریمان
او داد جوابش که در این عالم فانی
گفتار حکیمان به و کردار ندیمان
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۸
روزگاریست که کان گهرند
اندرین وقت همه بی‌سنگان
بی‌بنان گشته همه بیداران
بیسران مانده همه سرهنگان
همه خردان بزرگ‌اندیشان
همه پستان دراز آهنگان
همه بیدستان در وقت دهش
باز گاه ستدن با چنگان
از چنین مردم نیکو سیرت
گوی بردند همه با رنگان
آنکه یک ماجره دارد در شیر
بیم از آن نیست به خانه لنگان
کودکان با خر و با اسب شدند
ما پیاده همه لنگان لنگان
فاخره دارد شیرینی و بس
تیز بر سبلت سبز آرنگان
هر کرا نیست سر موزه فراخ
چون من و تو بود از دلتنگان
هر که با شرم و حفاظست کنون
هست در خدمتشان چون گنگان
از سر همت و پاک اصلی خویش
ننگ می‌دارم از این بی‌ننگان
در خشو گادن اگر اقبالست
در ره و مذهب با فرهنگان
کار بس یوسف در گر دارد
تیز در ریش سحاق سنگان
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۹
خواهد که شاعران جهان بی صله همی
باشند پیش خوانش دایم مدیح خوان
الحق بزرگوار خردمند مهتریست
کورا کسی مدیح برد خاصه رایگان
مدحش چرا کنم که بیالایدم خرد
هجوش چرا کنم که بفرسایدم زبان
باشد دروغ مدح در آن خر فراخ کون
باشد دریغ هجو از آن خام قلتبان
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۰
چو شعر حکیمانه گفتم ترا
تو جود کریمانه با من بکن
ازیرا که بر ما پس مرگ ما
نماند همی جز سخا و سخن
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۱
هر که چون کاغذ و قلم باشد
دو زبان و دو روی گاه سخن
همچو کاغذ سیاه کن رویش
چون قلم گردنش به تیغ بزن
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۲
گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان
باشد که دست ظلم بداری ز بی‌گناه
بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت
زنهار تا از او به جزا و ناوری پناه
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۵
ای تیر غم و رنج بسی خورده و برده
واقف شده بر معرفت خرقه و خورده
بر ظاهر خود نقش شریعت بگشادم
در باطن خود حرف حقیقت بسترده
با هستی خود نرد فنا باخته بسیار
صد دست فزون مانده و یک دست نبرده
در آرزوی کوی خرابات همه سال
اول قدم از راه خرابی بسپرده
ایمن شده از عمر خود و گشت شب و روز
در بی‌خردی کیسه به طرار سپرده
ور زان که ترا نیستی ای خواجه تمناست
هان تا نکنی تکیه بر انفاس شمرده
زان پیش که نوبت به سر آید تو در آن کوش
تا مردهٔ زنده شوی ای زندهٔ مرده
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۶
ای زده بر فلک سراپرده
رخت بر تخت عیسی آورده
ای که از رشک نردبان فلک
با خود از خاک بر فلک برده
گر کسان گرسنه گرد تو در
همه با گوشت مرغ خو کرده
پس اگر بر پریده او سوی تو
نپریده ازو بیازرده
نیک زشتست با چو تو عمری
ظلم را پر و بال گسترده
داده همنام خود به ده مطلب
یاری از هندوان نو برده
کی تواند سپیدچرده شده
آنکه کرد ایزدش سیه‌چرده
ای درون هزار پرده شده
لن ترانی نبشته بر پرده
گر که مستوجبست حد ترا
این سنایی شراب ناخورده
هم وبالی نباشدت گر ازو
در گذاری گناه ناکرده
بدهی این گدای گرسنه را
بدل نان برنج پرورده
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۸
شغل سرهنگان دین از مرد متواری مجوی
سیرت ابرار را در طبع اضراری مجوی
از هوای فقر مردان کاخ فغفوری مخواه
در سرای سوز سلمان تخت جباری مجوی
در میان دوکدان لاف هر تردامنی
نیزه و گرز و کمان و تیر عیاری مجوی
دل که در سودا غمی شد بینی از بویش مگیر
در خرابهٔ بام گلخن طبل عطاری مجوی
خلعت بوذر نداری گام دینداری منه
قوت حیدر نداری نام کراری مجوی
خار پای راه درویشان آن درگاه را
در کف دست عروس مهد عماری مجوی
هر کسی را نور صدق عشق این ره کی دهد
صورت خورشید را اندر شب تاری مجوی
گرد طاووسان دین گرد و بمان اوباش را
در دهان زاغ پیسه مشک تاتاری مجوی
بر سر طور هوا طنبور شهوت می‌زنی
عشق داری لن ترانی را بدین خواری مجوی
ور تو خواهی نفس شیطان از تو بیزاری کند
نام عشق دوست را جز از سر زاری مجوی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۹
تا کی اندر راه دین با نفس دمسازی کنی
بر در میدان این درگاه طنازی کنی
کوزه و ابریق برداری و راه کج روی
جامهٔ صدیق در پوشی و غمازی کنی
ور تو خواهی کز کمان شهوت و تیر نفاق
از سر انگشت دف زن ناوک‌اندازی کنی
نزد مغفرها ستور لنگ گردی و آنگهی
پیش معجرها حدیث از مرکب تازی کنی
چون به کنجی باز بنشینی و با یاران حدیث
از گل و گرمابه و از شانهٔ رازی کنی
رو به گرد خاکبازی گرد کین آن راه نیست
کاندرین ره با براق خلد خر تازی کنی
تا تو خود کی مرد آن باشی که خود را چون خلیل
در کف محنت چو گوی پهنهٔ غازی کنی
نیست سودای دفاع تو که در بازار صدق
با خس و خاشاک می‌خواهی که بزازی کنی
وقت آب و تخم کشتن گشته شیطان را قرین
وقت خرمن کوفتن با موسی انبازی کنی
مگذران در لهو و بازی عمر لیکن روز حشر
کیفر آن گاهی بری با حور عین بازی کنی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۱
اگر پای تو از خط خطا گامی بعیدستی
بر تخت تو اندر دین بر از عرش مجیدستی
وگر امروز طبع تو ز طراری نه طاقستی
وگر غفلت ز رزاقی زر فرد آفریدستی
ز عشق آن یکی سلطان طاعت شادمان بودی
ز رشک آن دگر شیطان شهوت مستزیدستی
تو مستی زان نیاری رفت در بازار عشاقان
اگر زر بودیی بر سنگ صرافان پدیدستی
همیشه این همی خوانی که دست من درین عالم
گشاده‌تر ز دست و تیغ سلطان عمیدستی
همیشه خواب این بینی که یارب کاشکی دانم
سر انگشت من صندوق خلقان را کلیدستی
اگر بخت و رضا در تحت رای بلحکم بودی
وگر لوح و قلم در دست شاگرد یزیدستی
نباشد آنکه تو خواهی و گر نه این چنین بودی
همه رو سالکان خواهند گر هر روز عیدستی
اگر بودی دلت مشتاق در گفتار بسم‌الله
ترا هر دم هزاران نعرهٔ «هل من مزید» ستی
وگر عاجز سنایی نیستی در دست نااهلان
ز سر سامری عالم پر از پیک و بریدستی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۳
به هفت کشور تا شکر پنج و ده گویم
نبود خواهم ساکن دو روز در یک جای
دو پای دارم چار دگر بباید از آنک
به هفت کشور نتوان رسید بی‌شش پای
چنان زندگانی کن ای نیک رای
از آن پس که توفیق دادت خدای
که خایند ز اندوهت انگشت دست
چو اندر زمینت آید انگشت پای
مکن در جهان زندگانی چنانک
جهانی به مرگ تو دارند رای
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۴
سخا و سخن جان محض‌ست ایرا
که از خوب گویی و از خوشخویی
بماند همی زنده بی کالبد
ز من شعر نیک و ز تو نیکویی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۵
نکند دانا مستی نخورد عاقل می
ننهد مرد خردمند سوی مستی پی
چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز ترا
نی چون سرو نماید به مثل سرو چو نی
گر کنی بخشش گویند که می کرد نه او
ور کنی عربده گویند که او کرد نه می