عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۲
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۶
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۹
عبدالقهّار عاصی : دوبیتیها
دوبیتی شمارۀ ۳
عبدالقهّار عاصی : دوبیتیها
دوبیتی شمارۀ ۴
عبدالقهّار عاصی : دوبیتیها
دوبیتی شمارۀ ۸
عبدالقهّار عاصی : دوبیتیها
دوبیتی شمارۀ ۹
عبدالقهّار عاصی : دوبیتیها
دوبیتی شمارۀ ۱۰
عبدالقهّار عاصی : دوبیتیها
دوبیتی شمارۀ ۱۳
عبدالقهّار عاصی : مثنویها
بیا ای دل
«بیا ای دل که راهِ خویش گیریم
رهِ شهری دگر در پیش گیریم»
بیا ای دل که منزل درنَوَردیم
به زیرِ چنبرِ دیگر بگردیم
گرفتهخاطرستم بینهایت
بیا ای دل رویم از اینولایت
ز حالِ خویش با دشتی بموییم
ز دردِ خویش با کوهی بگوییم
نمازِ غصّه با سروی گزاریم
صدایِ غم به دریایی سپاریم
بیا ای دل سفر در کار بندیم
سویِ مُلکِ غریبی بار بندیم
فرود آییم در فریادگاهی
گلایه سر کنیم و اشک و آهی
من و تو دو کبوتر،دو هوایی
دو آواره،دو عاشق،دو رهایی
من و تو دو برادرخواندهٔ عشق
در اینماتمسرا واماندهٔ عشق
بیا ای دل که بند از پا گشاییم
از ایندیواربندان یک برآییم
بیا ای دل بکوچیم و نپاییم
دگر اینسو،رخِخود نه نماییم
بیا ای دل که با اندازِ تازه
غمِ خود را کنیم آغازِ تازه
به کنجی رفته آتش برفروزیم
تمامِ آرزوها را بسوزیم
ز دستِ آرزوها خستهام دل
ز دستِ آرزو بشکستهام دل
بیا ای دل به پاسِ همنوایی
به پاسِ صبح و شامِ آشنایی
افقهایِ عزیزی را بتازیم
غروبی را از آنِ خویش سازیم
نه جانی بیقرارِماست اینجا
نه چشمی انتظارِ ماست اینجا
بیا ای دل نه گریه کن نه زاری
به لبخندی وداعی کن ز یاری
سلاحی ده به لوی و ره دگر کن
لبت بربند و آهنگِ سفر کن
فرامش کن که روزی روزگاری
«ز یاران داشتیم امّیدِ یاری»
بیا که دست با دستِغمِ خویش
کناری سوز و سازِ محرمِ خویش
به پابوسیِّ تنهایی برآییم
به دنبالِدلآسایی برآییم
سراغِ گورِ مجنونی بگیریم
کنارِ نعشِ فرهادی بمیریم
خیالی یار را به خاک بخشیم
به خاکِخستهٔ غمناک بخشیم
بیا که خویشتن را سرد سازیم
سرِ خود را تهی از درد سازیم
به قولِ یار:دردِ سر چه فایده
دلِدر خون و چشمِ تر چه فایده
بیا ای دل که با هم یار باشیم
ز هم دلبر،به هم دلدار باشیم
بیا تا بال و پر گیریم ای دل
جدایی را به بر گیریم ای دل
من و تو با جدایی همطرازیم
بیا ای دل به همدیگر بسازیم
رهِ شهری دگر در پیش گیریم»
بیا ای دل که منزل درنَوَردیم
به زیرِ چنبرِ دیگر بگردیم
گرفتهخاطرستم بینهایت
بیا ای دل رویم از اینولایت
ز حالِ خویش با دشتی بموییم
ز دردِ خویش با کوهی بگوییم
نمازِ غصّه با سروی گزاریم
صدایِ غم به دریایی سپاریم
بیا ای دل سفر در کار بندیم
سویِ مُلکِ غریبی بار بندیم
فرود آییم در فریادگاهی
گلایه سر کنیم و اشک و آهی
من و تو دو کبوتر،دو هوایی
دو آواره،دو عاشق،دو رهایی
من و تو دو برادرخواندهٔ عشق
در اینماتمسرا واماندهٔ عشق
بیا ای دل که بند از پا گشاییم
از ایندیواربندان یک برآییم
بیا ای دل بکوچیم و نپاییم
دگر اینسو،رخِخود نه نماییم
بیا ای دل که با اندازِ تازه
غمِ خود را کنیم آغازِ تازه
به کنجی رفته آتش برفروزیم
تمامِ آرزوها را بسوزیم
ز دستِ آرزوها خستهام دل
ز دستِ آرزو بشکستهام دل
بیا ای دل به پاسِ همنوایی
به پاسِ صبح و شامِ آشنایی
افقهایِ عزیزی را بتازیم
غروبی را از آنِ خویش سازیم
نه جانی بیقرارِماست اینجا
نه چشمی انتظارِ ماست اینجا
بیا ای دل نه گریه کن نه زاری
به لبخندی وداعی کن ز یاری
سلاحی ده به لوی و ره دگر کن
لبت بربند و آهنگِ سفر کن
فرامش کن که روزی روزگاری
«ز یاران داشتیم امّیدِ یاری»
بیا که دست با دستِغمِ خویش
کناری سوز و سازِ محرمِ خویش
به پابوسیِّ تنهایی برآییم
به دنبالِدلآسایی برآییم
سراغِ گورِ مجنونی بگیریم
کنارِ نعشِ فرهادی بمیریم
خیالی یار را به خاک بخشیم
به خاکِخستهٔ غمناک بخشیم
بیا که خویشتن را سرد سازیم
سرِ خود را تهی از درد سازیم
به قولِ یار:دردِ سر چه فایده
دلِدر خون و چشمِ تر چه فایده
بیا ای دل که با هم یار باشیم
ز هم دلبر،به هم دلدار باشیم
بیا تا بال و پر گیریم ای دل
جدایی را به بر گیریم ای دل
من و تو با جدایی همطرازیم
بیا ای دل به همدیگر بسازیم
عبدالقهّار عاصی : چهارپارهها
آی کابل!
تو چه مقدار زخم در زخمی
تو چه بر باد رفتهای کابل
چه قَدَر دور ماندهای از خویش
وه چه از یاد رفتهای کابل
زخمهایِ عزیزِ ناسورت
بویِ گلهایِ یاس را بگرفت
همه جا بیجواب مانده غمت
هر طرف ماتمِ تو پا بگرفت
خونِ فَورانیِ گلویت را
خاکِ بیدرد چون نگه دارد؟
چه کسی پارههایِ نعشِتو را
روی بر آفتاب بردارد؟
آی کابل،چه سادهساده شکست
بتِ پندارِ آرزوهایت
چه قََدَر زخم هدیه دادندت
ناجوانمردها،عدوهایت
آی مظلومخانهٔ تاریخ!
دوزخ از دیدنت پریشان شد
دستِ بیگانه آنچنان خَستَت
که دلِ سنگ و چوب بریان شد
نه صدایت به کهکشان برسد
نه دلت تابِ صبر میآرَد
اینزمستان و اینهم اندوهش
باش تا آسمان چه میبارد
اینک،اینک،شقاوتِ سرما
باز میسوزد استخوانت را
آی شهرِ گرسنه و تشنه
باز بسپار نیمجانت را
آی کابل من و تو میدانیم
همه یک کاسه است و یک آش است
زخمهایِتو تازگی دارند
وآنچه که تازهتر نمکپاش است
یاد باد آن که آسمان رنگی
در قرینه به رنگِ آبی داشت
جلوهٔ کاذبِ امیدی بود
خاطر از خوبیی خرابی داشت
آی کابل! چه دردِ تلخی داشت
هدفِ تیرِ بیجواب شدن
گوش بر بانگِ خالیی دادن
دلخوش از جلوهٔ خراب شدن
آی کابل! گذشت دورهٔ کفر
رفت آنروزگارِ ویرانی
ناگهان روبهروی گردیدیم
با دوصد گونه نامسلمانی
اخترانِ امیدواریها
گم شده،ناپدید گردیدند
از سرِ جهلِ نامسلمانان
کافران روسپید گردیدند
آن یکی میخ کوفت بر فرقی
وآن دگر ارّه کرد و چشم کشید
آن یکی قطعِ گوش و بینی کرد
وآن دگر قطع کرد و سر ببرید
آن یکی زیرِ نامِ پشتون کُشت
این یکی زیرِ نامِ هزّاره
کشته گشتند هر یکی هر سوی
بیگنه،بدنصیب،بیچاره
دستی بیگانگانِ بیآزرم
تا توانست نقشبازی کرد
بهرِ بر باد کردنِ اینملک
رنگ پیمود و فتنهسازی کرد
آی کابل! تو خوب دیدی که
گشت بر باد ارزِ انسانی
از جفاهایِ چند مزدبگیر
گم شد از چشمِ ما مسلمانی
نه جوانمردی از کسی دیدیم
نه ره و رسم از وطنداری
غیرِ طمّاعِ چند و قاتلِ چند
غیرِ خونخوارگیّ و غدّاری
باش تا بعد از این چه میآرند
رهزن و دزد و قاتل و مزدور
باش دیگر چه میرسانندت
حامیانِ نقابدارِ شرور
گرچه هر امرِ خوب و زشتِ زمان
نیست فارغ ز بویِ استثنا
لیک گَند آنچنان فراوان بود
که بپوشید رویِ استثنا
یاد باد آنکه نعرههایِ بلند
میزدم من برایِ خشنودی
یک سر و گردن از همه برتر
میکشیدم صدایِ خشنودی
۲۲ سنبله ۱۳۷۱
تو چه بر باد رفتهای کابل
چه قَدَر دور ماندهای از خویش
وه چه از یاد رفتهای کابل
زخمهایِ عزیزِ ناسورت
بویِ گلهایِ یاس را بگرفت
همه جا بیجواب مانده غمت
هر طرف ماتمِ تو پا بگرفت
خونِ فَورانیِ گلویت را
خاکِ بیدرد چون نگه دارد؟
چه کسی پارههایِ نعشِتو را
روی بر آفتاب بردارد؟
آی کابل،چه سادهساده شکست
بتِ پندارِ آرزوهایت
چه قََدَر زخم هدیه دادندت
ناجوانمردها،عدوهایت
آی مظلومخانهٔ تاریخ!
دوزخ از دیدنت پریشان شد
دستِ بیگانه آنچنان خَستَت
که دلِ سنگ و چوب بریان شد
نه صدایت به کهکشان برسد
نه دلت تابِ صبر میآرَد
اینزمستان و اینهم اندوهش
باش تا آسمان چه میبارد
اینک،اینک،شقاوتِ سرما
باز میسوزد استخوانت را
آی شهرِ گرسنه و تشنه
باز بسپار نیمجانت را
آی کابل من و تو میدانیم
همه یک کاسه است و یک آش است
زخمهایِتو تازگی دارند
وآنچه که تازهتر نمکپاش است
یاد باد آن که آسمان رنگی
در قرینه به رنگِ آبی داشت
جلوهٔ کاذبِ امیدی بود
خاطر از خوبیی خرابی داشت
آی کابل! چه دردِ تلخی داشت
هدفِ تیرِ بیجواب شدن
گوش بر بانگِ خالیی دادن
دلخوش از جلوهٔ خراب شدن
آی کابل! گذشت دورهٔ کفر
رفت آنروزگارِ ویرانی
ناگهان روبهروی گردیدیم
با دوصد گونه نامسلمانی
اخترانِ امیدواریها
گم شده،ناپدید گردیدند
از سرِ جهلِ نامسلمانان
کافران روسپید گردیدند
آن یکی میخ کوفت بر فرقی
وآن دگر ارّه کرد و چشم کشید
آن یکی قطعِ گوش و بینی کرد
وآن دگر قطع کرد و سر ببرید
آن یکی زیرِ نامِ پشتون کُشت
این یکی زیرِ نامِ هزّاره
کشته گشتند هر یکی هر سوی
بیگنه،بدنصیب،بیچاره
دستی بیگانگانِ بیآزرم
تا توانست نقشبازی کرد
بهرِ بر باد کردنِ اینملک
رنگ پیمود و فتنهسازی کرد
آی کابل! تو خوب دیدی که
گشت بر باد ارزِ انسانی
از جفاهایِ چند مزدبگیر
گم شد از چشمِ ما مسلمانی
نه جوانمردی از کسی دیدیم
نه ره و رسم از وطنداری
غیرِ طمّاعِ چند و قاتلِ چند
غیرِ خونخوارگیّ و غدّاری
باش تا بعد از این چه میآرند
رهزن و دزد و قاتل و مزدور
باش دیگر چه میرسانندت
حامیانِ نقابدارِ شرور
گرچه هر امرِ خوب و زشتِ زمان
نیست فارغ ز بویِ استثنا
لیک گَند آنچنان فراوان بود
که بپوشید رویِ استثنا
یاد باد آنکه نعرههایِ بلند
میزدم من برایِ خشنودی
یک سر و گردن از همه برتر
میکشیدم صدایِ خشنودی
۲۲ سنبله ۱۳۷۱
فریدون مشیری : تشنه طوفان
فردای ما
تویی تویی به خدا، این که از دریچه ی ماه؛ نگاه می کند از مهر و با منش سخن است
تویی که روی تو مانند نوگلی شاداب، میان چشمهٔ مهتاب بوسهگاه من است
تویی تویی به خدا، این تویی که در دل شب، مرا به بال محبت به ماه می خوانی،
تویی تویی که مرا سوی عالم ملکوت، گَهی به نام و گَهی با نگاه می خوانی
تویی تویی به خدا، این دگر خیال تو نیست؛ خیال نیست به این روشنی و زیبایی.
تویی که آمدهای تا کنار بستر من، برای این که نمیرم ز درد تنهایی،
تویی تویی به خدا این حرارت لب توست، به روی گونهٔ سوزان و دیدهٔ تر من،
گَهی به سینهٔ پُر اضطراب من سر تو، گَهی به سینهٔ پر التهاب تو سر من !
تویی تویی به خدا، دلنشین چو رویایی، تویی تویی به خدا، دلربا چو مهتابی،
تویی تویی که ز امواج چشمهٔ مهتاب؛ به آتش دلم از لطف میزنی آبی،
تویی تویی به خدا، عشق و آرزوی منی، به سینه تا نفسی هست بی قرار توام!
تویی تویی به خدا، جان و عمر و هستی من؛ بیا که جان به لب اینجا در انتظار توام،
منم منم به خدا، این منم که در همه حال، چو طفل گم شده مادر به جستجوی توام!
منم که سوخته بال و پرم در آتش عشق؛ «در آن نفس بمیرم که در آرزوی تو ام»
منم منم به خدا، اینکه در لباس نسیم، برای بردن تو باز میکند آغوش،
من آن ستارهٔ صبحم که دیدگان تو را، به خواب تا نسپارم، نمیشوم خاموش
منم منم به خدا، که شب همه شب، به بام قصر تو پا مینهم به بیم و امید
اگر ز شوق بمیرد دلم، چه جای غم است؛ در این میانه فقط روی دوست باید دید
منم منم به خدا، سایهٔ تو نیست منم؛ نگاه کن، منم ای گل، که با تو همراهم!
منم که گِرد تو پَر میزنم چو مرغ خیال، ز درد عشق تو تا ماه میرود آهم،
منم منم به خدا، این منم که سینهٔ کوه؛ به تنگ آمده از اشک و آه و زاری من
ز کوه، هر چه بپرسی جواب میگوید؛ گواه نالهٔ شبهای بی قراری من
من و توایم که در اشتیاق میسوزیم؛ من و توایم که در انتظار فرداییم
اگر سپیده فردا دمد، دگر آن روز...، من و تو نیست میان من و تو این: ماییم!
تویی که روی تو مانند نوگلی شاداب، میان چشمهٔ مهتاب بوسهگاه من است
تویی تویی به خدا، این تویی که در دل شب، مرا به بال محبت به ماه می خوانی،
تویی تویی که مرا سوی عالم ملکوت، گَهی به نام و گَهی با نگاه می خوانی
تویی تویی به خدا، این دگر خیال تو نیست؛ خیال نیست به این روشنی و زیبایی.
تویی که آمدهای تا کنار بستر من، برای این که نمیرم ز درد تنهایی،
تویی تویی به خدا این حرارت لب توست، به روی گونهٔ سوزان و دیدهٔ تر من،
گَهی به سینهٔ پُر اضطراب من سر تو، گَهی به سینهٔ پر التهاب تو سر من !
تویی تویی به خدا، دلنشین چو رویایی، تویی تویی به خدا، دلربا چو مهتابی،
تویی تویی که ز امواج چشمهٔ مهتاب؛ به آتش دلم از لطف میزنی آبی،
تویی تویی به خدا، عشق و آرزوی منی، به سینه تا نفسی هست بی قرار توام!
تویی تویی به خدا، جان و عمر و هستی من؛ بیا که جان به لب اینجا در انتظار توام،
منم منم به خدا، این منم که در همه حال، چو طفل گم شده مادر به جستجوی توام!
منم که سوخته بال و پرم در آتش عشق؛ «در آن نفس بمیرم که در آرزوی تو ام»
منم منم به خدا، اینکه در لباس نسیم، برای بردن تو باز میکند آغوش،
من آن ستارهٔ صبحم که دیدگان تو را، به خواب تا نسپارم، نمیشوم خاموش
منم منم به خدا، که شب همه شب، به بام قصر تو پا مینهم به بیم و امید
اگر ز شوق بمیرد دلم، چه جای غم است؛ در این میانه فقط روی دوست باید دید
منم منم به خدا، سایهٔ تو نیست منم؛ نگاه کن، منم ای گل، که با تو همراهم!
منم که گِرد تو پَر میزنم چو مرغ خیال، ز درد عشق تو تا ماه میرود آهم،
منم منم به خدا، این منم که سینهٔ کوه؛ به تنگ آمده از اشک و آه و زاری من
ز کوه، هر چه بپرسی جواب میگوید؛ گواه نالهٔ شبهای بی قراری من
من و توایم که در اشتیاق میسوزیم؛ من و توایم که در انتظار فرداییم
اگر سپیده فردا دمد، دگر آن روز...، من و تو نیست میان من و تو این: ماییم!
فریدون مشیری : تشنه طوفان
میگون
از صدای پر مرغان سحر
لاله از خواب گران دیده گشود،
اولین پرتو سیمایی صبح
بوسه بر گنبد مینا زده بود،
دید: در مزرعه گنجشکی چند
می فرستند به خورشید درود
موج می زد همهجا بوی بهار
آن طرف: سنبل خواب آلوده
شانه بر زلف پریشان می زد
نسترن، خفته و دزدانه، نسیم
بوسه بر پیکر جانان میزد
لالهگون چهرهء آن خفته به ناز
آتشی بود که دامان میزد
نرگس از دور تماشا می کرد
دختر صبح به دامان افق،
زلف بر چهره فرو ریخته بود
جلوهٔ خاطرهانگیز سحر،
سایه روشن به هم آمیخته بود
بوی جانپرور و افسونگر یاس
موجی از شوق بر انگیخته بود
تاب می برد و توان می بخشید!
بر لب رود پر از جوش و خروش
پونهها دست در آغوش نسیم
پرتو صبح در آیینهٔ آب
روی هم ریخته موج زر و سیم
جلوهای بود ز آیات خدا!
هر طرف نقش بدیعی ترسیم
ابدیت همه جا جلوه گر است !
ژالهها برده سبق از الماس
لالهها برده گرو از یاقوت،
دو کبوتر به سپیدی چون عاج
رفته تا عرش به سیر ملکوت،
جز همان زمزمهٔ مبهم رود
همه جا غرق در امواج سکوت
صبح میگون و تماشای بهشت
من بر این صبح روان بخش بهار
نظر افکندم از سینهٔ کوه
خاطرات خوش ایام شباب
خفته در غبار اندوه
دل درمانده ز حسرت به فغان
جان آزرده ز محنت به ستوه
اشک از دیده فرو می ریزم
گریهء عاشق معشوقه پرست
همره نالهء مرغ چمن است
در و دیوار به من مینگرند
باد را زمزمه با یاسمن است
رود میگرید و گل میخندد
هر کناری سخن از عشق من است
همه گویند که: معشوق تو کو؟
اشک میریزم و از درد فراق
در دلم آتش حسرت تیز است
بی تو میگون چه صفایی دارد
به خدا سخت ملالانگیز است !
با همه تازگی و لطف بهار
ماتمانگیز تر از پاییز است .
تو بهار من و میگون منی!
لاله از خواب گران دیده گشود،
اولین پرتو سیمایی صبح
بوسه بر گنبد مینا زده بود،
دید: در مزرعه گنجشکی چند
می فرستند به خورشید درود
موج می زد همهجا بوی بهار
آن طرف: سنبل خواب آلوده
شانه بر زلف پریشان می زد
نسترن، خفته و دزدانه، نسیم
بوسه بر پیکر جانان میزد
لالهگون چهرهء آن خفته به ناز
آتشی بود که دامان میزد
نرگس از دور تماشا می کرد
دختر صبح به دامان افق،
زلف بر چهره فرو ریخته بود
جلوهٔ خاطرهانگیز سحر،
سایه روشن به هم آمیخته بود
بوی جانپرور و افسونگر یاس
موجی از شوق بر انگیخته بود
تاب می برد و توان می بخشید!
بر لب رود پر از جوش و خروش
پونهها دست در آغوش نسیم
پرتو صبح در آیینهٔ آب
روی هم ریخته موج زر و سیم
جلوهای بود ز آیات خدا!
هر طرف نقش بدیعی ترسیم
ابدیت همه جا جلوه گر است !
ژالهها برده سبق از الماس
لالهها برده گرو از یاقوت،
دو کبوتر به سپیدی چون عاج
رفته تا عرش به سیر ملکوت،
جز همان زمزمهٔ مبهم رود
همه جا غرق در امواج سکوت
صبح میگون و تماشای بهشت
من بر این صبح روان بخش بهار
نظر افکندم از سینهٔ کوه
خاطرات خوش ایام شباب
خفته در غبار اندوه
دل درمانده ز حسرت به فغان
جان آزرده ز محنت به ستوه
اشک از دیده فرو می ریزم
گریهء عاشق معشوقه پرست
همره نالهء مرغ چمن است
در و دیوار به من مینگرند
باد را زمزمه با یاسمن است
رود میگرید و گل میخندد
هر کناری سخن از عشق من است
همه گویند که: معشوق تو کو؟
اشک میریزم و از درد فراق
در دلم آتش حسرت تیز است
بی تو میگون چه صفایی دارد
به خدا سخت ملالانگیز است !
با همه تازگی و لطف بهار
ماتمانگیز تر از پاییز است .
تو بهار من و میگون منی!
فریدون مشیری : تشنه طوفان
کاروان
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... خسته شد چشم من از این همه پاییز و بهار
نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر، در بهاری که دلم نشکفد از خنده ی یار
چه کند با رخ پژمرده من گل به چمن؟ چه کند با دل افسرده من لاله به باغ؟
من چه دارم که برم در بر آن غیر از اشک؟ وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ؟
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... می برد مژده آزادی زندانی را،
زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد، سحری جلوه کند این شب ظلمانی را.
پنجه مرگ گرفته ست گریبان امید، شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش
روح آزرده من می رمد از بوی بهار، بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردینش
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد...، کاروانی همه افسون، همه نیرنگ و فریب!
سال ها باغ و بهارم همه تاراج خزان، بخت بد، هرچه کشیدم همه از دست حبیب
دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار، به خدا بی رخ معشوق، گناه است! گناه!
آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق، به هم آمیزد ناگه... دو تبسم: دو نگاه!
نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر، در بهاری که دلم نشکفد از خنده ی یار
چه کند با رخ پژمرده من گل به چمن؟ چه کند با دل افسرده من لاله به باغ؟
من چه دارم که برم در بر آن غیر از اشک؟ وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ؟
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... می برد مژده آزادی زندانی را،
زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد، سحری جلوه کند این شب ظلمانی را.
پنجه مرگ گرفته ست گریبان امید، شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش
روح آزرده من می رمد از بوی بهار، بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردینش
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد...، کاروانی همه افسون، همه نیرنگ و فریب!
سال ها باغ و بهارم همه تاراج خزان، بخت بد، هرچه کشیدم همه از دست حبیب
دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار، به خدا بی رخ معشوق، گناه است! گناه!
آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق، به هم آمیزد ناگه... دو تبسم: دو نگاه!
فریدون مشیری : تشنه طوفان
برگ های سپید دفتر من
در دل خستهام چه می گذرد؟ این چه شوریست باز در سر من؟
باز از جان من چه میخواهند، برگهای سپید دفتر من؟
من به ویرانه های دل چون بوم، روزگاریست های و هو دارم
نالهای دردناک و روحگداز بر سر گور آرزو دارم
این خطوط سیاه سر در گم؛ دل من، روح من، روان من است
آنچه از عشق او رقم زدهام، شیرهٔ جان ناتوان من است
سوز آهم اثر نمی بخشد، دفتری را چرا سیاه کنم؟
شمع بالین مرگ خود باشم، کاهش جان خود نگاه کنم
بس کنم این سیاهکاری، بس، گرچه دل ناله میکند: «بس نیست»
برگهای سپید دفتر من! از شما روسیاهتر کس نیست
باز از جان من چه میخواهند، برگهای سپید دفتر من؟
من به ویرانه های دل چون بوم، روزگاریست های و هو دارم
نالهای دردناک و روحگداز بر سر گور آرزو دارم
این خطوط سیاه سر در گم؛ دل من، روح من، روان من است
آنچه از عشق او رقم زدهام، شیرهٔ جان ناتوان من است
سوز آهم اثر نمی بخشد، دفتری را چرا سیاه کنم؟
شمع بالین مرگ خود باشم، کاهش جان خود نگاه کنم
بس کنم این سیاهکاری، بس، گرچه دل ناله میکند: «بس نیست»
برگهای سپید دفتر من! از شما روسیاهتر کس نیست
فریدون مشیری : تشنه طوفان
اشک شوق
باور نداشتم که در آن تنگنای غم، رحم آورد به زاری و عجز و نیاز من
ناگاه، چون فرشته رحمت فرا رسد، در رنج چاره سوز، شود چاره ساز من
او بود و عشق بود و صفا بود و آرزو، می ریخت گویی از در و دیوار بوی عشق
حرف وفا به دیده و صد راز در نگاه؛ شیرین بود ز راه نظر گفتوگوی عشق
در چشم دلفریبش، غوغای شوق بود، غوغای شوق بود و جوانی و آرزو
رویای زندگانی جاوید، جلوه داشت، در پرتو تبسم آن ماه لالهرو
پیشانیاش: سپیدهٔ صبح امید بود، زیباتر از سپیده و روشنتر از امید!
سر تا قدم طراوت و زیبایی و نشاط، دست طلب به دامن وصلش نمی رسید
آنجا که اشتیاق شرر زد به تار و پود، آنجا که دل کشید، به صد التهاب، آه
آنجا که لب نداشت توانایی سخن، آنجا که سوخت تاب و شکیبایی نگاه
آغوش باز کردم و در بر گرفتمش، با خرمنی شکوفه تر روبهرو شدم
دلها صدای نالهٔ هم را شناختند، او محو عشق من شد و من محو او شدم
گلبرگ گونههای دل افروز او ز شرم، چون گونههای لاله تبدار مینمود
سر میکشید شعلهٔ آه من از نگاه، گویی میان سینه، دل آتش گرفته بود
او بود و عشق بود و صفا بود و آرزو، لبخند شوق بود و تمنای بوسه بود
بی تاب و بیقرار، نگاه گریز پا، هر لحظه سوی لعل لبش بال می گشود
چون شبنمی که لغزد بر چهر یاسمن، لغزید روی گونهٔ او اشک شرم او
دستم به گرد گردن آن ماه حلقه شد، آمیخت آه من به نفسهای گرم او!
دلها تپید و راه نظر بست اشک شوق، بر جان بی شکیب، شرار تب اوفتاد
آغوش تنگتر شد و بازو فشردهتر، لرزید سینهای و لبی بر لب اوفتاد!
ناگاه، چون فرشته رحمت فرا رسد، در رنج چاره سوز، شود چاره ساز من
او بود و عشق بود و صفا بود و آرزو، می ریخت گویی از در و دیوار بوی عشق
حرف وفا به دیده و صد راز در نگاه؛ شیرین بود ز راه نظر گفتوگوی عشق
در چشم دلفریبش، غوغای شوق بود، غوغای شوق بود و جوانی و آرزو
رویای زندگانی جاوید، جلوه داشت، در پرتو تبسم آن ماه لالهرو
پیشانیاش: سپیدهٔ صبح امید بود، زیباتر از سپیده و روشنتر از امید!
سر تا قدم طراوت و زیبایی و نشاط، دست طلب به دامن وصلش نمی رسید
آنجا که اشتیاق شرر زد به تار و پود، آنجا که دل کشید، به صد التهاب، آه
آنجا که لب نداشت توانایی سخن، آنجا که سوخت تاب و شکیبایی نگاه
آغوش باز کردم و در بر گرفتمش، با خرمنی شکوفه تر روبهرو شدم
دلها صدای نالهٔ هم را شناختند، او محو عشق من شد و من محو او شدم
گلبرگ گونههای دل افروز او ز شرم، چون گونههای لاله تبدار مینمود
سر میکشید شعلهٔ آه من از نگاه، گویی میان سینه، دل آتش گرفته بود
او بود و عشق بود و صفا بود و آرزو، لبخند شوق بود و تمنای بوسه بود
بی تاب و بیقرار، نگاه گریز پا، هر لحظه سوی لعل لبش بال می گشود
چون شبنمی که لغزد بر چهر یاسمن، لغزید روی گونهٔ او اشک شرم او
دستم به گرد گردن آن ماه حلقه شد، آمیخت آه من به نفسهای گرم او!
دلها تپید و راه نظر بست اشک شوق، بر جان بی شکیب، شرار تب اوفتاد
آغوش تنگتر شد و بازو فشردهتر، لرزید سینهای و لبی بر لب اوفتاد!
فریدون مشیری : تشنه طوفان
فریب تلخ
فریدون مشیری : تشنه طوفان
شعر غم انگیز
دو چشم خستهاش از اشک تر بود
ز روی دفترم چون دیده بر داشت
غمی روی نگاهش رنگ می باخت
حدیثی تلخ در آن یک نظر داشت
مرا حیران از این نازکدلی کرد
مگر این نغمهها در او اثر داشت؟
چرا دل را به خاکستر نشانید؟
اگر از سوز پنهانش خبر داشت
نخستین بار خود آمد به سویم
که شوقی در دل و شوری به سر داشت
سپردم دل به دست او چو دیدم
که غیر از دلبری چندین هنر داشت
دل زیباپرست من ز معشوق
تمنای نگاهی مختصر داشت
نگاهش آسمانی بود و افسوس
که در سینه دلی بیدادگر داشت!
پر پروانهای را سوخت این شمع
که جانان را ز جان محبوبتر داشت
به پایش شاعری افتاد و جان داد
که آفاق هنر را زیر پر داشت
نمی داند دل پر درد شاعر
چه آتشها به جان زین رهگذر داشت
ولی داند: «فریدون» تاج سر بود
اگر غیر از محبت سیم و زر داشت!
*
مرا گوید مخوان شعر غم انگیز، که حسرت عقده گردد در گلویم!
خدا را، با که گویم کاین ستمگر، غمم را هم نمی خواهد بگویم!
ز روی دفترم چون دیده بر داشت
غمی روی نگاهش رنگ می باخت
حدیثی تلخ در آن یک نظر داشت
مرا حیران از این نازکدلی کرد
مگر این نغمهها در او اثر داشت؟
چرا دل را به خاکستر نشانید؟
اگر از سوز پنهانش خبر داشت
نخستین بار خود آمد به سویم
که شوقی در دل و شوری به سر داشت
سپردم دل به دست او چو دیدم
که غیر از دلبری چندین هنر داشت
دل زیباپرست من ز معشوق
تمنای نگاهی مختصر داشت
نگاهش آسمانی بود و افسوس
که در سینه دلی بیدادگر داشت!
پر پروانهای را سوخت این شمع
که جانان را ز جان محبوبتر داشت
به پایش شاعری افتاد و جان داد
که آفاق هنر را زیر پر داشت
نمی داند دل پر درد شاعر
چه آتشها به جان زین رهگذر داشت
ولی داند: «فریدون» تاج سر بود
اگر غیر از محبت سیم و زر داشت!
*
مرا گوید مخوان شعر غم انگیز، که حسرت عقده گردد در گلویم!
خدا را، با که گویم کاین ستمگر، غمم را هم نمی خواهد بگویم!
فریدون مشیری : تشنه طوفان
آغوش پشیمانی
فریدون مشیری : تشنه طوفان
آغوش امید
بوسهٔ گرم تو در نومیدی، نوشداروی امیدم بخشید
چشم پر مهر تو با من می گفت:«هیچ نومید به جایی نرسید!»
پیش چشمم همه جا بود سیاه، ناامید از همه چیز و همه کس
سیر از خویش و گریزان از خلق، کرده پیوند به نومیدی و بس
آرزوها همه تاریک و تباه، سخنم تلخ، چراغم خاموش
مرگ بر زاری من میخندید، زندگی بار گران بود به دوش
پردهٔ یاس نمیداد امان، تا ببینم که چه زیباست جهان
دست در دامن امید زدم، یافتم زندگی جاویدان
حالیا چشم دلم بر همه چیز، کند از روزن امید نگاه
چه شکوهی ست در این کلبهٔ تنگ!، چه فروغی ست در این شام سیاه!
چشم پر مهر تو با من می گفت:«هیچ نومید به جایی نرسید!»
پیش چشمم همه جا بود سیاه، ناامید از همه چیز و همه کس
سیر از خویش و گریزان از خلق، کرده پیوند به نومیدی و بس
آرزوها همه تاریک و تباه، سخنم تلخ، چراغم خاموش
مرگ بر زاری من میخندید، زندگی بار گران بود به دوش
پردهٔ یاس نمیداد امان، تا ببینم که چه زیباست جهان
دست در دامن امید زدم، یافتم زندگی جاویدان
حالیا چشم دلم بر همه چیز، کند از روزن امید نگاه
چه شکوهی ست در این کلبهٔ تنگ!، چه فروغی ست در این شام سیاه!