عبارات مورد جستجو در ۳۵۳ گوهر پیدا شد:
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۲۷
سکندر کو؟ دارا کوئه؟ کوئه بیجن؟
یُوسفْ کوئه که با زلیخا آمیجن؟
مجنون کوئه که خون بلا چش ریجن؟
فلک همه‌ی خاک ره به ریجن ریجن
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۴۴
اونوختْ که خدا بنا کرده دنیاره
اوّلْ وی بساته آدمُ و حوّا ره
عرش و کرسی و لوح و پروینْ ستاره،
هرگزْ ندیمه ته صورتْ آدمزاره
محمّد که وی رونق هدا دنیاره
علی که پادشاهِ دُلدُلْ سواره
موسٰا که ونه عصا، اژدهٰا بقماره،
به دستِ فَلکْ، جومه بَکرْدنْ بونْ پاره
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۲۰۶
سامِ نیرمْ زال و رستم، کونه گودرز کَیْ؟
بَورینْ شیشه ره که پربَوُو تشین مَیْ
فرامَرزْ کو و سهرابْ کو و اَسبِ وَیْ
بُرزو کو، همه شونْ بُورْدنهْ پیاپَیْ
ایدوستْ برو تو با یکی شیشه‌ی مَیْ
تو می‌بَخری، منْ ایشمْ تی چیرهْ هَیْ
ته دَرْ احتیاجْ دارنْ صَدْ حاتمِ طَیْ
خُورْ شرمسارِ تهْ مُونگهْ دیمهْ پیاپَیْ
امیر پازواری : شش‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۶
دایم به ته حوری روشی نگار بو!
ساقی و صراحی و پیاله کار بو!
مغنّی تنه زهره‌یِ سر سالار بو!
تا دنی بو، این صحبت تنه به‌کار بو!
ای رستم پیون، چاکر تنه هزار بو!
چون بهمن و دارا، صد هزار شکار بو!
تخت کامرونی به ته پایدار بو!
ته دشمن به چاه ظلمت، خوار و زار بو!
زحل به تنه در دکَتْ خوار و زار بو!
عُطارِدْ نویسنده‌ی ته هر کار بو!
حاتم به تنه مطبخ یکی سالار بو!
غم زمونه نوّو، شادی بسیار بو!
احمد شاملو : هوای تازه
پریا
به فاطیِ ابطحیِ کوچک
و رقصِ معصومانه‌یِ عروسک‌هایِ شعرش
یکی بود یکی نبود
زیرِ گنبذِ کبود
لُخت و عور تنگِ غروب سه تا پری نشسّه بود

زار و زار گریه می‌کردن پریا
مثِ ابرایِ باهار گریه می‌کردن پریا.

گیسِشون قدِ کمون رنگِ شبق
از کمون بُلَن تَرَک
از شبق مشکی تَرَک.
روبروشون تو افق شهرِ غلامایِ اسیر
پُشتِشون سرد و سیا قلعه‌یِ افسانه‌یِ پیر.

از افق جیرینگ جیرینگ صدایِ زنجیر میومد
از عقب از تویِ بُرج ناله‌ی شبگیر میومد...

«ــ پریا! گشنه‌تونه؟
پریا! تشنه‌تونه؟
پریا! خَسّه شدین؟
مرغِ پر بَسّه شدین؟
چیه این‌های‌هایِتون
گریه‌تون وای‌وایِتون؟»

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می‌کردن پریا
مثِ ابرایِ باهار گریه می‌کردن پریا...



«ــ پریایِ نازنین
چه‌تونه زار می‌زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگِ غروب
نمی‌گین برف میاد؟
نمی‌گین بارون میاد؟
نمی‌گین گُرگِه میاد می‌خوردِتون؟
نمی‌گین دیبه میاد یه لقمه خام می‌کندِتون؟
نمی‌ترسین پریا؟
نمیاین به شهرِ ما؟

شهرِ ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد ــ
پریا!
قدِ رشیدم ببینین
اسبِ سفیدم ببینین
اسبِ سفیدِ نقره‌نَل
یال و دُمِش رنگِ عسل،
مرکبِ صرصرتکِ من!
آهویِ آهن‌رگِ من!
گردن و ساقِش ببینین!
بادِ دماغِش ببینین!

امشب تو شهر چراغونه
خونه‌ی دیبا داغونه
مردمِ ده مهمونِ مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک می‌زنن
می‌رقصن و می‌رقصونن
غنچه‌ی خندون می‌ریزن
نُقلِ بیابون می‌ریزن
های می‌کشن
هوی می‌کشن:
«ــ شهر جای ما شد!
عیدِ مردماس، دیب گله داره
دنیا مالِ ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره»...
پریا!
دیگه توکِ روز شیکسّه
دَرایِ قلعه بسّه
اگه تا زوده بُلَن شین
سوار اسبِ من شین
می‌رسیم به شهرِ مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگِ ریختنِ زنجیرِ برده‌هاش میاد.

آره! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لا به ‌لا
می‌ریزن ز دست و پا.
پوسیده‌ن، پاره می‌شن،
دیبا بیچاره می‌شن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می‌بینن
سر به صحرا بذارن، کویرو نمکزار می‌بینن

عوضش تو شهرِ ما... [آخ! نمی‌دونین پریا!]
دَرِ بُرجا وا می‌شن؛ برده‌دارا رسوا می‌شن
غلوما آزاد می‌شن، ویرونه‌ها آباد می‌شن
هر کی که غُصه داره
غمِشو زمین می‌ذاره.
قالی می‌شن حصیرا
آزاد می‌شن اسیرا
اسیرا کینه دارن
داسِشونو ورمی‌دارن
سیل می‌شن: شُرشُرشُر!
آتیش می‌شن: گُرگُرگُر!
تو قلبِ شب که بدگِله
آتیش‌بازی چه خوشگِله!

آتیش! آتیش! ــ چه خوبه!
حالام تنگِ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوزِ تب نمونده
به جستن و واجِستن
تو حوضِ نقره جِستن...

الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جونِ شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیربافو پالون بزنن واردِ میدونش کنن
به جایی که شنگولش کنن
سکه‌ی یه پولش کنن.
دستِ همو بچسبن
دورِ یارو برقصن
«حمومک مورچه داره، بشین و پاشو» دربیارن
«قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو» دربیارن

پریا! بسّه دیگه های‌هایِتون
گریه‌تون، وای‌وایِتون!»...

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می‌کردن پریا
مثِ ابرای باهار گریه می‌کردن پریا...



«ــ پریایِ خط‌خطی
لُخت و عریون، پاپتی!
شبایِ چله‌کوچیک
که تو کرسی، چیک و چیک
تخمه می‌شکستیم و بارون میومد صداش تو نودون میومد
بی‌بی‌جون قصه می‌گُف حرفایِ سربسّه می‌گُف
قصه‌ی سبزپری زردپری،
قصه‌ی سنگِ صبور، بُز روی بون،
قصه‌ی دخترِ شاهِ پریون، ــ
شمایین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می‌خورین، جوش می‌خورین، غُصه‌ی خاموش می‌خورین که دنیامون خال‌خالیه ، غُصه و رنجِ خالیه؟

دنیای ما قصه نبود
پیغومِ سر بَسّه نبود.
دنیای ما عیونه
هر کی می‌خواد بدونه:
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!

دنیای ما بزرگه
پُراز شغال و گرگه!

دنیایِ ما ــ هِی هِی هِی!
عقبِ آتیش ــ لِی لِی لِی!
آتیش می‌خوای بالاترک
تا کفِ پات تَرَک‌تَرَک...

دنیایِ ما همینه
بخواهی نخواهی اینه!
خُب، پریایِ قصه!
مرغایِ پر شیکسّه!
آبِتون نبود، دونِتون نبود، چایی و قلیونِتون نبود،
کی بِتون گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعه‌ی قصه‌تونو ول بکنین، کارِتونو مشکل بکنین؟»

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می‌کردن پریا
مثِ ابرای باهار گریه می‌کردن پریا.



دس زدم به شونه‌شون
که کنم روونه‌شون ــ
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروسِ سرکنده شدن، میوه شدن هسته شدن، انارِ سربسته شدن، امید شدن یأس شدن، ستاره‌ی نحس شدن...

وقتی دیدن ستاره
به من اثر نداره:
می‌بینم و حاشا می‌کنم، بازی رو تماشا می‌کنم
هاج و واج و منگ نمی‌شم، از جادو سنگ نمی‌شم ــ
یکیش تُنگِ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زُق زد
تو آسمون تُتُق زد...

شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو ورکشیدم
زدم به دریا تر شدم، از اون‌ورِش به‌در شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اون‌ورِ کوه ساز می‌زدن، همپای آواز می‌زدن:

«ــ دَلنگ دَلنگ! شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانوم آفتاب کرد
کُلّی برنج تو آب کرد:

خورشید خانوم! بفرمایین!
از اون بالا بیاین پایین!

ما ظلمو نفله کردیم
آزادی رو قبله کردیم.

از وقتی خَلق پاشد
زندگی مالِ ما شد.

از شادی سیر نمی‌شیم
دیگه اسیر نمی‌شیم

هاجِستیم و واجِستیم
تو حوضِ نقره جِستیم
سیبِ طلا رو چیدیم
به خونه‌مون رسیدیم...»



بالا رفتیم دوغ بود
قصه‌ی بی‌بی‌م دروغ بود،
پایین اومدیم ماست بود
قصه‌ی ما راست بود:

قصه‌ی ما به سر رسید
غلاغه به خونه‌ش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!

۱۳۳۲

احمد شاملو : هوای تازه
پیوند
ای سرودِ دریاها! در ساحلِ خشمناکِ سکوتِ من موجی بزن
ستاره‌ی ترانه‌یی برافروز
در بُهتِ مغمومِ خونِ من ای سرودِ دریاها!



سه نوید، سه برادری،
بر فرازِ مون‌واله‌ری‌ین واژگون گردید
و آن هر سه
من بودم.

سیزده قربانی، سیزده هرکول
بر درگاهِ معبدِ یونان خاکستر شد
و آن هر سیزده
من بودم.

سیصدهزار دست، سیصدهزار خدا
در تپه‌های قصرِ خدایان، در حلقه‌های زنجیر یکی شد
و آن هر سیصدهزار
منم!



آه! من سه نوید، سه برادری،
من سیزده قربانی، سیزده هرکول بوده‌ام
و من اکنون
عقده‌ی ناگشودنیِ سیصدهزار دستم...

ای سرودِ دریاها!
بگذار در ساحلِ خشمناکِ غریوِ تو موجی زنم
و به‌سانِ مرواریدِ یکی صدف
کلمه‌یی در قالبِ تو باشم
ای سرودِ دریاها!

۳ خرداد ۱۳۳۰
گرگان - قره‌تپه

احمد شاملو : باغ آینه
مرثیه
نیمروز...
نیمروز...

بی‌آن‌که آفتاب را در نصف‌النهارِ خوف‌انگیزش بازببینیم،
در پسِ ابرهای کج، نقاب‌های گول و پرده‌های هزاران‌ریشگیِ باران آیا
زمان از نیم‌وزِ موعود گذشته است
و شبِ جاودانه دیگر، چندان دور نیست؟
و ستارگان، در انتظارِ فرمانِ آخرین به سردی می‌گرایند
تا شبِ جاودانه را غروری به کمال بخشایند؟



نیشخندها لبانِ تازه‌تری می‌جویند
و چندان‌که از جُستجوی بی‌حاصل بازمی‌مانند
به لبانِ ما بازمی‌آیند.



از راه‌های پُرغبار، مسافرانِ خسته فرامی‌رسند...

«ــ شست‌وشوی پاهای آبلگونِ شما را آبِ عطرآلوده فراهم کرده‌ایم
ای مردانِ خسته
به خانه‌های ما فرود آیید!»

«ــ در بستری حقیر، امیدی به جهان آمده است.
ای باکرگانِ اورشلیم! راهِ بیت‌اللحم کجاست؟»

و زائرانِ خسته، سرودگویان از دروازه‌ی بیت‌اللحم می‌گذرند و در جُل‌جُتای چشم‌به‌راه، جوانه‌ای کاج، در انتظارِ آن‌که به هیأتِ صلیبی درآید، در خاموشیِ شتاب آلوده‌ی خویش، به جانبِ آسمانِ تهی قد می‌کشد.



نیمروز...
نیمروز...

«ــ در پسِ ابر و نقاب و پرده، آیا
زمان از نیمروز گذشته است؟
و شبِ جاودانه آیا
دیگر چندان دور نیست؟»

و زمینی که به سردی می‌گراید، دیگر سخنی ندارد.
آنجا که جنگ‌آورانِ کهن گریستند
گریه پاسخی به خاموشیِ ابدی بود.



عیسا بر صلیبی بیهوده مرده است.
حنجره‌های تهی، سرودی دیگرگونه می‌خوانند، گویی خداوندِ بیمار درگذشته است.
هان! عزای جاودانه آیا از چه هنگام آغاز گشته است؟



رگبارهای اشک، شوره‌زارِ ابدی را باور نمی‌کند.
رگبارِ اشک، شوره‌زارِ ابدی را بارور نمی‌کند
رگبارهای اشک، بی‌حاصل است
و کاجِ سرفرازِ صلیب چنان پُربار است
که مریمِ سوگوار
عیسای مصلوبش را بازنمی‌شناسد.

در انتهای آسمانِ خالی، دیواری عظیم فروریخته است
و فریادِ سرگردانِ تو
دیگر به سوی تو بازنخواهد گشت...

۱۳۳۸

احمد شاملو : ابراهیم در آتش
واپسين تير ترکش آنچنان که می‌گويند
من کلامِ آخرین را
بر زبان جاری کردم
همچون خونِ بی‌منطقِ قربانی
بر مذبح
یا همچون خونِ سیاوش
(خونِ هر روزِ آفتابی که هنوز برنیامده است
که هنوز دیری به طلوع‌اش مانده است
یا که خود هرگز برنیاید).

همچون تعهدی جوشان
کلامِ آخرین را
بر زبان
جاری کردم
و ایستادم
تا طنین‌اش
با باد
پرت‌افتاده‌ترین قلعه‌ی خاک را
بگشاید.



اسمِ اعظم
(آنچنان
که حافظ گفت)
و کلامِ آخر
(آنچنان
که من می‌گویم).

همچون واپسین نفسِ بره‌یی معصوم
بر سنگِ بی‌عطوفتِ قربانگاه جاری شد

و بوی خون
بی‌قرار
در باد
گذشت.

۲۰ مهرِ ۱۳۵۱

سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
متن قدیم شب
ای میان سخن های سبز نجومی !
برگ انجیر ظلمت
عفت سبز را می رساند
سینه آب در حسرت عکس یک باغ
می سوزد.
سیب روزانه
در دهان طعم یک وهم دارد.
ای هراس قدیم !
در خطاب تو انگشت های من از هوش رفتند.
امشب
دست هایم از شاخه اساطیری
میوه می چینند.
امشب
هر درختی به اندازه ترس من برگ دارد.
جرات حرف در هرم دیدار حل شد.
ای سر آغاز های ملون!
چشم های مرا در وزش های جادو حمایت کنید.
من هنوز
موهبت های مجهول شب را
خواب می بینم.
من هنوز
تشنه آب های مشبک
هستم.
دگمه های لباسم
رنگ اوراد اعصار جادوست.
در علف زار پیش از شیوع تکلم
آخرین جشن جسمانی ما بپا بود.
من در این جشن موسیقی اختران را
از درون سفالینه ها می شنیدم
و نگاهم پر از کوچ جادوگران بود.
ای قدیمی ترین عکس نرگس در آیینه حزن !
جذبه تو مرا همچنان برد.
- تا هوای تکامل ؟
- شاید.
در تب حرف ، آب بصیرت بنوشیم.
زیر ارث پراکنده شب
شرم پاک روایت روان است:
در زمان های پیش از طلوع هجاها
محشری از همه زندگان بود.
از میان تمام حریفان
فک من از غرور تکلم ترک خورد.
بعد
من که تا زانو
در خلوص سکوت نباتی فرو رفته بودم
دست و رو در تماشای اشکال شستم.
بعد ، در فصل دیگر ،
کفش های من از لفظ شبنم
تر شد.
بعد، وقتی که بالای سنگی نشستم
هجرت سنگ را از جوار کف پای خود می شنیدم.
بعد دیدم که از موسم دست هایم
ذات هر شاخه پرهیز می کرد.
ای شب ارتجالی !
دستمال من از خوشه خام تدبیر پر بود.
پشت دیوار یک خواب سنگین
یک پرنده از انس ظلمت می آمد
دستمال مرا برد.
اولین ریگ الهام در زیر پایم صدا کرد.
خون من میزبان رقیق فضا شد.
نبض من در میان عناصر شنا کرد.
ای شب ...
نه ، چه می گویم،
آب شد جسم سرد مخاطب در اشراق گرم دریچه .
سمت انگشت من با صفا شد.
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
آن سوی مرز بهت و حیرت
با برق اشکی در نگاه روشن خویش
ما را گذر می داد در احساس آهو
ما را خبر می داد از بیداد صیاد
من این میان مجذوب شور و حالت او
از راز هر نفش
با ما سخن گفت و ما
زنجیریان برج افسوس
در ما نظر می کرد و ما
سرگشتگان شهر جادو
می راندمان رندانه از آن پرده سرخ
ویرانه جنگ
رنگین به خون بی گناهان
می خواند مان مستانه
با آرامش مهر
در آبی صبح صفاهان
می بردمان از کوچه باغ
دور تاریخ
همراه خیل دادخواهان
یکراست تا دربار کوروش شاه شاهان
شهنامه را در نقش هایی جاودانی
از نو شنیدیم
محمود را در پیشگاه شاعر توس
بر تخت دیدیم
در هر قدم جان های ما شیداتر از پیش
در قلم احساس او نازکتر از مو
از تار و پود نقش ها
موسیقی رنگ
می زد به تار و پود ما چنگ
تالار می رقصید انگار
بر روی بال این همه آواو آهنگ
گفتم که این رسام مانی است
آورده نقشی تازه همچون نقش ارژنگ
آن سوی مرز بهت و حیرت
ما مات از پا می نشستیم
در پیش آن اعجوبه ذوق و ظرافت
می شکستیم
مبهوت آن همت هنر احساس نیرو
رسام بود و حاصل اندیشه او
بیرون ازین هنگامه های رنگ و تصویر
پیوند تار و پود جان ها پیشه او
دنبال این صیاد دلها
همراه آهو
ما با زبان بی زبانی
آفرین گو 
فریدون مشیری : از دریچه ماه
البرز
البرز سالخورده، مانند زال زر
موی سپید را
افشانده تا کمر
رنجیده از سپهر

برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
می‌افکند نگاه

بر چهره گداخته، سیلاب اشک را
شاید به بیگناهی خود می‌کند گواه

سیمرغ سال‌هاست که از بام قله‌هایش
پرواز کرده است
پرهای چاره‌گر را
همراه برده است
فر هما که بر سر او سایه می‌فکند
اورنگ خویش را به کلاغان سپرده است!

در زیر پای او
قومی ستم‌ کشیده، پریشان و تیره‌روز
در چنگ ناکسان تبهکار کینه‌توز
جان می ‌کند هنوز!

این قوم سرفراز غرورآفرین، دریغ
دیری‌ست کز تهاجم دشمن، فریب دوست!
چون لشکری رها شده، از هم گسیخته!
جمعی به دار شده، جمعی گریخته!
وان همت و غرور فلک‌سای قرن‌ها
بر خاک ریخته!

وین جمع بازمانده گم کرده اصل خویش
خو کرده با حقارت تسلیم
نومید و ناتوان
دربند آب و نان!

البرز سالخورده، افسرده و صبور
جور سپهر را
بر جان دردمندش
هموار می‌کند
گاهی نظر در آینه قرن‌های دور
گاهی گذر به خلوت پندار می‌کند:
- «آیا کدام تندر،
این جمع خفته را
بیدار می‌ کند؟
آیا کدام رستم، افراسیاب را
در حلقه کمند گرفتار می‌کند؟
آیا کدام کاوه، ضحاک را به دار نگونسار می‌کند؟
آیا کدام بهرام، آیا کدام سام،
آیا کدام گمنام...؟»

البرز سالخورده
در پیچ و تاب گردش ایام،
رنجیده از سپهر
برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
می‌ افکند نگاه،
تا کی طلایه‌دار رهایی رسد ز راه؟
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
مرثیه‌های غروب
افق می گفت: - « آن افسانه ‌گو »
ــ آن افسانه گوی شهر سنگستان،
به دنبال « کبوترهای جادوی بشارت‌گو»
سفر کرده‌ست
شفق می گفت:
«من می‌دیدمش، تنها، تکیده، ناتوان، دلتنگ،
ملول از روزگارانی که در این شهر سر کرده‌ست».

سپیدار کهن پرسید:
« ــ به فریادش رسید آیا،«حریق و سیل یا آوار»؟
صنوبر گفت:
« ـــ توفانی گران‌تر زان‌چه او می‌خواست،
پیرامون او برخاست
که کوبیدش به صد دیوار و پیچیدش به هم طومار!»
سپاه زاغ‌ها از دور پیدا شد
سکوتی سهمگین بر گفتگوها حکم‌فرما شد.

پس از چندی، پر و بالی به هم زد مرغ حق،
آرام و غمگین خواند:
« ــ دریغ از آن سخن سالار
که جان فرسود، از بس گفت تنها
درد دل با غار...!»
توانم گفت او قربانی غم‌ های مردم شد
صدای مرغ حق در های و هوی شوم زاغانی که،
همچون ابر،
رخسار افق را تیره می‌کردند، کم‌کم محوشد، گم شد!

گل سرخ شفق پژمرد،
گوهرهای رنگین افق را تیرگی‌ها برد
صدای مرغ حق، بار دگر چون آخرین آهی که از چاهی برون آید
«چه جای چاه، از ژرفای نومیدی» چنین برخاست:
« ــ مگر اسفندیاری، رستمی، از خاک برخیزد
که این دل‌مرده شهر مردمانش سنگ را
زان خواب جاودیی برانگیزد.»

پس از آن، شب فرو افتاد و با شب
پرده سنگین تاریکی، فراموشی
پس از آن، روزها، شب‌ها گذر کردند

سراسر بهت و خاموشی
پس از آن، سال‌های خون دل نوشی

هنوز اما، شباهنگام
شباهنگان گواهانند
که آوایی حزین از جای جای شهر سنگستان
بسان جویباری جاودان جاری‌ست...

مگر همواره بهرامان ورجاوند، می‌ نالند، سر درغار
«کجایی ای حریق، ای سیل، ای آوار ! »
زرتشت : وندیدا
پیشگفتار
وندیدا یکی از بخش های پسین اوستای نو است که برخی از پژو هشگران ، آن را بکلّی جدا و متمایز از دیگر بخشها و نماینده ی آیینها و داد گزاریهای مغان بتختری یا مادی می دانند .
از این بخش - بجز فرگرد دوم آن ( داستان جم) - تا کنون ترجه فارسی رسایی که هم از حیث زبان و هم از نظر یادداشتها و توضیحها و درک و دریافت دشواریهای فراوان متن ، امروزی و علمی باشد و بتواند پرسشها خواننده ی پژو هنده ی کنونی را پاسخ گوید ، انتشار نیافته است .( برای اشنایی با چگونگی این امر مقاله دکتر بهرام فره وشی در ماهنامه راهنمای کتاب ، سال 6 شماره ی 8 آبان 1342.
در گزارش اوستای پورداود نیز جای وندیدا خالی ماند . استاد گزارش این بخش را در سالهای اوج کار و کوشش پژوهشی خود به انجام رساده است ، اما ویرایش و تدوین نهایی آن را موکول به پایان یافتن کار انتشار دیگر بخشهای گزارش خود کرده بود . وی در پاسخ این پرسش نگارنده که چرا اقدام به انتشار آن نمی کند ، چنین استدلال می کرد که این گزارش ، چند ده سال پیش صورت پذیرفته و نیازمند بررسی و مقاله دوباره با متن و منابع مربوط بدان و ویرایشی سرتاسری است که در سالهای پیری و ناتوانی ، دیگر از وی بر نمی آید و انتشار آن به همان صورتی که هست نیز روا نمی داند و امید وار است که روزی یکی از همکاران و دوستان جوان وی این کار را به نحو شاسته ای به سرانجام برساند .( گفتنی است که در طی گزارش اوستای پور داود ، بارها به نوشته های وندیدا استناد شده و پاره هایی از آن گزارش گم شده ، آمده است .)
دست نویس سالخورده ی گزارش وندیدا تا واپسین روزهای زندگی استاد، روی میز کار او بود ؛ اما متأسفانه پس از در گذشت وی ، دقّت کافی، در حفظ میراث پژوهی او بعمل نیامده وآن دست نویس نیز در میان کاغذها و یادداشتها ی دیگر وی پراکنده شد و در نقل و انتقالهای خانوادگی از میان رفت و بدین سان ، کار انتشارگزارش فارسی وندیدا پور داود بکلّی منتفی شد .
نگارنده ی این گفتار که در دو دهه ی اخیر ف دست اندر کار گزارش سرتاسری همه ی نوشتارهای اوستایی بوده ، بر این باور است که در یک پژو هش اوستا شناختی جامع این بخش از نامه ی کهن را به هر کدام از شاخه های دین زرتشتی که منسوب شمرده شود و نسبت سازگاری یا ناسازگاری مضمون و محتوای آن با دیگر بخشها اوستا ، به هر اندازه که باشد - نمی توان و نباید نادیده انگاشت . از این رو ترجمه ی این بخش را نیز در کنار دیگر بخشها برعهده گرفت و اینک گزارش کامل همه فرگردها ی بیست و دو گانه ی آن را در این مجموعه عرضه می دارد تا خواننده و پژوهنده میراث فرهنگی و فکری ایرانیان با ستان ، فرصت مطالعه و برسی همه ی بخش ها را در کنار هم داشته باشد .

نام این بخش از نامه ی کهن دینی ایرانیان ، یعنی وندیدا ، صورت تحریف شده و غلط مشهوری است از شکل اصلی اوستایی آن وی ديو دات . این نام ترکیبی ، سه جزء دارد جزء نخست آن وی پیشوندی است که برسر بسیاری از نامها یا ریشه ی فعلهای اوستایی آمده و معنی دوری و جدایی بدانها می دهد و در فارسی به صورت « گُ» در بسیاری از واژه ها ، از جمله در گریختن و گسستن باقی مانده است . جزء دوم آن ديو همان است که در فارسی به صورت دیو به تنهایی و در ترکیبهایی چند ، دیده می شود . جزء سوم آن دات به معنی سامان و نظم و قانون است که در فارسی داد و ترکیبهای آن را از همین ریشه داریم . وی دیو دات بر روی هم به معنی داد دور دارنده دیو یا به تعبیر گسترده تر، داد دیو ستیز است .
بنا برنوشته های دنی زرتشتیان ، این بخش از اوستای نو ، نوزدهمین نسک ( دفتر) از نسک های بیست و یک گانه ی اوستای روزگار ساسانیان بوده و به شش نسک گم شده ی دیگر ، نسک های داتیک را تشکیل می داده که موضوع آن ها دانش و داد و کار جهانی بود و گذشته از گاهان - تنها نسکی از اوستا که به همان صورت کهن برجا مانده است .
« کریستن سن » تاریخ نگارش و تدوین وندیدا را دوره ی اشکانیان می داند هر چند همهی اوستا شناسان با این نظر همداستان نیستند ؛ اما بیشتر پژو هشگران با توجه به سبک و شیوه نگارش این بخش که در سنجش با یشتها برخی نادرستیها ی دستوری دارد و در پاره ای از موردها تقلیدی است از بخش های کهن تر اوستا و با در نظر گرفتن چگونگی محتوای ان ، تاریخ نگارش و تدوین ، آن را بسیار جدید تر از روزگار انشاء دیگر بخش های اوستا دانسته وآن را منسوب به شاخه ی با ختری دین مزدا پرسی و چکیده ی باورها و برداشتها ی مغان مادی شمرده اند . در هر حال هیچ یک از اوستا شناسان ، در پیوند وندیدا با مجموعه پیکره ی اوستا تردیدی روا نداشته است .
برخی از پژوهندگان ، وندیدا را برآیند نفوذ گسترده مغان مادی در دربار خشایارشاو هماهنگی آن دربار با روحانیت زرتشتی می دانند .

دو فرگرد نخستین و چار فرگرد واپسین وندیدا، سبک نگارش و حتوایی متفاوت با دیگر فرگرد ها دارد و احتمالا بازمانده ای است از اساطیر کهن آریایی که می دانیم به چه علّت با فرگرد های سوم تا هیجدهم همراه و در یک جموعه آمده ست . در فرگرد نخست ، سخن از شانزده سرزمینی می رود که اهوره مزدا آنها را آفرید و آسیبهایی که اهریمن با پتیاره آفرینی های خود ، بر هریک از این سرزمیها وارد آورد . می توان این فرگرد را کهن ترین نوشته ایرانی دانست که گزارشی جغرافیای از جهان کهن ـ هر چند به شکل اساطیری ـ به دست می دهد .
فرگرد دوم ( داستان جم ) منظومه ای است تمام عیار از یکی از دیرینه ترین اسطوره های آریایی که نه تنها ریشه های بسیار کهن آن در اساطیر باستانی هند و ایرانی و در سرودهای وداها و حماسه ی مهابهاراتا می یابیم ، بلکه بازتابها و تأثیرگذاریهای بعدی آن را در اسطوره ها و افسانه ها ی اقوام سامی و اقوام کهن ساکن سرزمینهای میان رودان نیز می بینیم .
فرگرد نوزدهم ، گزارش و بیان اسطوره ای است کهن که در آن ، زرتشت و اهریمن در تقابل با یکدیگر قرار می گیرند و هر چند به نظر نمی رسد که در روزگار زرتشت یا دوره ها نزدیک بدو به نگارش در آمده باشد ، نشانه های آشکاری از ادبیّات گاهانی و سرودهای اساطیریـ حماسی یشتها و حتی برتر از آن ، ساطیر هند و ایرانی در آن به چشم می خورد .
دار مستتر مضمون این فرگرد با رویارویی ادیپوس و ابوالهول می سنجد . فرگرد بیستم چهره ی اساطیری ثریت نخستین پزشک جهان و چگونگی برخورد ایرانیان با دانش پزشکی و درمان بیماریها ی گوناگون را به ما می شناساند . در فرگرد بیستو یکم ، سخن از گاو پاک یا گاو نخستین در میان است که نمونه نوعی ستوران به شمار می آید وباز هم دورنمایی اساطیری از کو ششهای ایرانیان برای دست یابی بر محیط زیستی پاک وبی الایش و بدور از گزندها و ناخوشیها را در بابر چشم مامی گذارد و سرانجام فرگرد بیست و دوم ـ هر چند نا تمام می نماید ـ به گونه ای دنباله دو فرگرد پیش از ان است و محتوای آن را سخن از نوعی دیگر از درمان و تلاش برای دور راندن بیماری و مرگتشکیل می دهد که می توان آن را نثره ی درمانی ( و به تعبیر امروزی گفتار درمانی یا روان درمانی ) نامید .
در فرگردهای سوم تا هیجدهم با مجموعه ی مدوّ ن و منظم ومشروحی از قانون نگاریها و داد گزاریها ی ایرانیان کهن در مورد حقوق فردی و اجتماعی انسان و مناسبات گوناگون میان افراد و حتی رعایت حقوقی ویژه برای جانوران اهلی و نیز اداب و آیین های پلایش تن و روان و دوری از آلودگی و گند و لاشه مردار( نسو) و تعیین دستمزد پزشکان و پاک کنند گان و مسائل دیگری از این دست بر می خوریم که هر فصل آن ، سزاوار پژوهشی ژرف است و در زمینه مباحث جامعه شناختی ایران سندی به شمار می اید .
بیشترین بخش مباحث حقوقی و فقهی وندیدا ( یعنی اصول جزا و فرمانهای تطهیر ) را در گتابهای پهلوی مانند دینکرد ،بند هشن ، گزیده های زاد اسپرم ، ارداویراف نامه ، شایست ـ نشایست و کتابهای روایات نیز به همان صورت یا با اندک دگرگونی می بینیم و از این لحاظ ، مطالعه ی کامل این بخش از اوستا در ضمن فرصت مناسبی است برای سنجش محتوای آن با ادبیات دینی پارسی میانه .
دقت فرهنگی و نگرش جامعه شناختی در محتوای وندیدا نشان می دهد که این بخش از نامه ی دینی کهن یرانیان ـ به رغم ظاهر خشک و قهر امیز پاره هایی از ان و ناخوشایند نمودن بری از آداب و رسوم بیان شده در آن ـ گنج شایگانی است از ریشه دارترین و بنیادی ترین بن مایه های اساطیر و فرهنگ ایرانیان . در پژوهش های امروزی می توان از بن مایه ها بهره گرفت و محتوای آن ها در عرصه ادبیات ، اسطوره شناسی ، حقوقق ف جامعه شناسی ، مردم شناسی و یزدان شناخت سنجشی ، با دستاوردهای دیگر قوم ها و دینهای پیشین و پسین سنجیده و موقعیّت فکری و فرهنگی ایرانیان را در پهنه ی گسترده تری باز شناخت .
برّرسی و شناخت داد گذاریها و فرمانهای وندیدا بخشی از مطله ی سراسری اوستا است . نمی توان گاهان شور انگیز زرتشت را خواند وبا آن همه نیایش و نماز و اسطوره و ایین و حماسه در یسنه و یشت ها و ویسپرد و خرده اوستا اشنا شد ؛ اما از مطالعه جدّی و اصولی وندیدا چشم پوشید و پژوهش در کار کرد اندیشه و فرهنگ ایرانیان دوران باستان را کامل دانست . اینها همه جنبه ها ونمودهای گوناگون یک پدیدارند .
پژو هندگان پارسی ( رستم ج . ج . مدی ) در گفتاری به نام ( تحول قانون ایرانی ) به معرفی و تحلیل وندیدا پرداخته و نوشته است :
وندیدا که از گذشته باستانی بسیار دور به طورکامل به دست ما رسیده ف تنها کتاب دینی مزداپرستان است که محتوای عده آن را قانون جزایی ایران باستان تشکیل می دهد . وجود چنین قانونی در ایران کهن ، نشان می دهد که ایرانیان ان روزگار ان ف چندان از معیار وملاک تمدّ نجدید دور نبوده اند . . .
گوهر دین زرتشتی این است که جهان برای برخورداری همگان آفریده شده است ، نه برای سود جویی این یا آن شخص بخصوص . . .
پژوهش در فرمانهای وندیدا ، نشان می دهد که ایرانیان تا چه اندازه به ازادی و حقوق فردی انسان احترام می گذاشته اند . در این فرمان ها می بینیم که وارد آوردن کم ترین گزندی به تن آدمی ، به شدّت نا روا شمرده شده است . . .
هرگاه جریان تاریخ را سه هزارسال به عقب برگرداندیم ، در ترکیب قانون و سازمنها ونهادهای ایران باستان ، بسیاری چیزهای شگفتی اور و ستایش انگیز می یابیم .
مهرداد بهار نیز در باره اهمیت وندیدا گفته است :
. . . این اثر، علاوه بر داشتن مطالبی جغرافیای و تاریخی ( هر چند افسانه ای ) دارای مطالب بسیار حقوقی وایینی هست که آن را از نظر جامعه شاسی و تاریخی و ارتباط فرهنگی و اجتماعی مردم نجد ایران با بین النهرین و غرب آسیا شایان اهمیت بسیار می سازد .
. . . مطالب یاد شده در فصل های اول ودوم این کتاب که دارای اصلی اوستایی است ف باید محتملا بسیار کهن و مربوط به اعصار پیش از تاریخ گسترش و سپس سکونت اقوام هند و ایرانی در اسیای میانه دره ی سند و نجد ایران باشد .( و. ب . هنینگ ) نظریه ای دیگری دربره وندیدا دارد وان را نمونه بارز وضع مغان در دوران ناتوانی و ر زیر سلطه یونانیان می شمارد .
روی هم رفته می توان گفت وندیدا در کنار دیگر بخش ها ی کهن مجموعه کهن سال اوستا ف گویاترین نمایشگاه فرهنگ باستانی ماست که هر کس در هر عصر و به دلیلی چیزی در ان به یادگار گذاشته است و ما امروز همه ی آن رابا وجود ناهمگونیهایی که در میان پاره ها و بخش های ان به چشم می خورد در برابر دیدگان خود داریم .برماست که این مرده ریگ قرون و اعصار و این کهن سال ترین یادمان نیاکانمان را با حوصله و دقّت وبردباری و آزاد منشی و بدور از هرگونه پیش داری و یکسونگری مطالعه کنیم و در آن به پژوهش بپردازیم و هر گز از یاد نبریم کهبه گفته پورداود :
داستانها و فرهنگهای کهن ما هرچه هست ، زاییده زندگی قوم ما و پرورده سرزمین ما ونمودار سرشت نیاکان ما و راست ترین گاه ید و خوب پدران ماست . اگربد بودند یا خوب اگر تندگدل و تنگدست بودند یا رادمرد و گشاده دست ، اگر پهلوان و دلیر بودند یا ترسو و بز دل اگر بزرگ منش وآزاده بودند یا گدا منش و درویش ، همه ی این زشت و زیباها از همین داستانها هویداست و بهتر و روشن تر و بی طرف تر تز تاریخ واقعی ایران و مردم این کشور است .»


وظیفه خود می دانم که در این فرصت ف از یکایک دوستان و سروران دانش پژوه و فرهنگ دوستی که در کار گزارش وندیدا مشوّق من بوده اند و مرا دلگرمی بخشیده ان و در مواردی راهنمایی کرده اند و برخی از ماخذ نایاب را بزرگوارانه در اختیار من گذاشتند و بویژه از آقایان دکتر بهرام فره وشی و دکتر احمد تفضّلی که هر دو از رهروان دیرین این راهند و بر اهمیّت و ضرورت این ار در زمینه ایران شناسی تأکید ورزیده اند ، سپاسگزاری کنم .
ج . دوستخواه
اصفهان ـ مهرورز مهر ماه ( مهرگان) 1364