عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۱ - درمدح علی‌بن عمران
جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی
چو آشفته بازار بازارگانی
به درد کسان صابری اندرو تو
به بدنامی خویش همداستانی
به هر کار کردم ترا آزمایش
سراسر فریبی، سراسر زیانی
و گر آزمایمت صدبار دیگر
همانی همانی همانی همانی
غبیتر کس، آن کش غنیتر کنی تو
فروتر کس، آن کش تو برتر نشانی
نه امید آن کایچ بهتر شوی تو
نه ارمان آن کم تو دل نگسلانی
همه روز ویران کنی کار ما را
نترسی که یک روز ویران بمانی
ندانی که ویران شود کاروانگه
چو برخیزد آمد شد کاروانی
تو شاه بزرگی و ما همچو لشکر
ولیکن یکی شاه بی‌پاسبانی
یکی را ز بن بیستگانی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی
بود فعل دیوانگان این سراسر
بعمدا تو دیوانه‌ای یا ندانی
خوری خلق را و دهانت نبینم
خورنده ندیدم بدین بی‌دهانی
ستانی همی زندگانی ز مردم
ازیرا درازت بود زندگانی
نباشد کسی خالی از آفت تو
مگر کاتفاقی کند آسمانی
تو هر چند زشتی کنی بیش با ما
شود بیشتر با تومان مهربانی
ندانی که ما عاشقانیم وبیدل
تو معشوق ممشوق ما عاشقانی
اگر چند جان و تن ما گدازی
وگر چند دین و دل ما ستانی
بناچار یکروز هم بگذری تو
اگر چند ما را همی‌بگذرانی
مرا هر زمان پیش خوانی و هر گه
که پیش تو آیم ز پیشم برانی
به زرق تو این بار غره نگردم
گر انجیل و توراة پیشم بخوانی
خریدار دارم من از تو بسی به
چرا خدمت تو کنم رایگانی
خریدار من تاج عمرانیانست
تو خود خادم تاج عمرانیانی
رئیس مؤید علی محمد
کز ایزد بقا خواهمش جاودانی
همان سهم او سهم اسفندیاری
همان عدل او عدل نوشیروانی
شنیدم که موسی عمران ز اول
به پیغمبری اوفتاد از شبانی
بعمدا علی بن عمران به آخر
رسد زین ریاست به صاحبقرانی
الا ای رئیس نفیس معظم
که گشتاسب تیری و رستم کمانی
کثیر الثواب و قلیل العتابی
ثقیل الرکاب و خفیف العنانی
نه مرد شرابی که مرد ضرابی
نه مرد طعامی که مرد طعانی
شنیدم که ریگ سیه را به گیتی
نکرده‌ست کس حمری و بهرمانی
تو در روز هیجا سویدای جنگی
بکردی به شمشیر حمرای قانی
چو شمشیر تو رنگرز من ندیدم
که ریگ سیه را کند ارغوانی
اگر عقل فانی نگردد، تو عقلی
وگر جان همیشه بماند، تو جانی
ز نادان گریزی، به دانا شتابی
ز محنت رهانی، به دولت رسانی
عتابی کنم با تو ای خواجه بشنو
به حق کریمی، به حق جوانی
سخنهای منظوم شاعر شنیدن
بود سیرت و شیمت خسروانی
اگر چه رهی را تو کهتر نوازی
نپرهیزی از دردسر وز گرانی
من ایدون چو بازم که زی تو شتابم
اگر چند از دست خود برپرانی
من از منزل دور قصد تو کردم
چو قصد عراقی کند قیروانی
نشستم بر آن بیسراک سماعی
فروهشته دو لب، چو لفج زبانی
یکی جعد مویی، هیونی سبکرو
تو گویی یکی محملی مولتانی
تکاور یکی، خاره‌دری، که گفتی
چو یوز از زمین برجهد، کش جهانی
زبان در میان دو لب چون نیامی
که ناگه ازو برکشی هندوانی
بریدم شب تیره و روز روشن
ابا رنج بسیار و بس ناتوانی
رسیدم به نزدیک تو شعر گویان
چو نزدیک هارون، صریع الغوانی
به امید آن تا کنم خدمت تو
رها گردم از محنت این جهانی
شنیدم که اعشی به شهر یمن شد
سوی هوذة بن علی الیمانی
بر او خواند شعری به الفاظ تازی
به شیرین معانی و شیرین زبانی
یکی کاروان اشتر گشن دادش
هر اشتر بسان کهی از کلانی
شنیدم که سوی خصیب ملک شد
به مدحتگری بونواس بن هانی
به یک بیت مدحت دهانش بیاکند
به یاقوت و بی‌جاده و بهرمانی
علی‌بن براهیم از شهر موصل
بیامد به بغداد در شعر خوانی
بدادش همانگه رشید خلیفه
بواصل دو سه بدره از زر کانی
سوی تاج عمرانیان هم بدینسان
بیامد منوچهری دامغانی
تو زان پادشاهان همی‌نیستی کم
از آن پادشاهان بری بی‌گمانی
اگر کمتری تو ازیشان به نعمت
به همت از ایشان فزونی تو دانی
نه من نیز کمتر از آن شاعرانم
به باب مدیح و به باب معانی
وگر کمترم من از ایشان به معنی
از آنان فزونم به شیرین زبانی
نه نیز از تو آن خواسته چشم دارم
که باشد بدان مر ترا بازمانی
من از تو همی مال توزیع خواهم
بدین خاصگانت یگان و دوگانی
بیندیش از آن روز کاندر مظالم
به توزیع کردی مرا میزبانی
کسی کو کند میزبانی کسی را
نباید که بگریزد از میهمانی
الا تا ببارد سرشک بهاری
الا تا بروید گل بوستانی
بزی با امانی و حور قبایی
به رود غوانی و لحن اغانی
بر آن وزن این شعر گفتم که گفته‌ست
ابوالشیص اعرابی باستانی
اشاقک و اللیل ملقی الجران
غراب ینوح علی غصن بان
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
خوش خوش خرامان می‌روی، ای شاه خوبان تا کجا
شمعی و پنهان می‌روی پروانه جویان تا کجا؟
ز انصاف خو واکرده‌ای، ظلم آشکارا کرده‌ای
خونریز دل‌ها کرده‌ای، خون کرده پنهان تا کجا؟
غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته
صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟
بر دل چو آتش می‌روی تیز آمدی کش می‌روی
درجوی جان خوش می‌روی ای آب حیوان تا کجا؟
طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده
بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا؟
دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب
تو شمع پیکر نیم‌شب دل دزدی اینسان تا کجا؟
هر لحظه ناوردی زنی، جولان کنی مردافکنی
نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟
گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را
حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟
خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو
ای گوشهٔ دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
جام می تا خط بغداد ده ای یار مرا
باز هم در خط بغداد فکن بار مرا
باجگه دیدم و طیار ز آراستگی
عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا
رخت کاول ز در مصطبه برداشتیم
هم بدان منزل برداشت فرود آر مرا
سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت
سفر کوی مغان است دگر بار مرا
پیش من لاف ز شونیزیه شونیز مزن
دست من گیر و به خاتونیه بسپار مرا
گوئیم حج تو هفتاد و دو حج بود امسال
این چنین تحفه مکن تعبیه در بار مرا
گوئیم کعبه ز بالای سرت کرد طواف
این چنین بیهده پندار مپندار مرا
من در کعبه زدم کعبه مرا درنگشاد
چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا
دامن کعبه گرفتم دم من درنگرفت
درنگیرد چون نبیند دم کردارد مرا
شیرمردان در کعبه مرا نپذیرند
که سگان در دیرند خریدار مرا
مغکده دید که من رد شدهٔ کعبه شدم
کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا
سوخته بید منم زنگ زدای می خام
ساقی میکده به داند مقدار مرا
حجرالاسود نقد همگان را محک است
کم عیارم من از آن کرد محک‌خوار مرا
زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من
زمزم آنک خم و کعبه در خمار مرا
خانقه جای تو و خانهٔ می جای من است
پیر سجاده تو را داده و زنار مرا
باریا دین به بهشتت نبرد وز سر صدق
برهاند همه زنار من از نار مرا
نیست در زهد ریائیت به جو سنگ نیاز
واندرین فسق نیاز است به خروار مرا
اندران شیوه که هستی تو، تو را یار بسی است
و اندرین ره که منم، نیست کسی یار مرا
لاله می خورد که از پوست برون رفت تو نیز
لاله خوردم کن و از پوست برون آر مرا
می خوری به که روی طاعت بی‌درد کنی
اندکی درد به از طاعت بسیار مرا
گل به نیل تو ندارم من و گلگون قدحی
می‌خورم تا ز گل گور دمد خار مرا
می‌خورم می که مرا دایه بر این ناف زده است
نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا
چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی
دست در گردن تیغ تو حلی‌وار مرا
از تو منت نپذیرم که ملک‌وار چو شمع
تخت زرین نهی اندر صف احرار مرا
منتی دارم اگر بر سر نطعم چو چراغ
بنشانی خوش و آنگه بکشی زار مرا
کس به عیار فرستادی و گفتی که به سر
خون بریزد به سر خنجر خونخوار مرا
وز پی آنکه ز سر تو خبردار شوم
کس فرستاد به سر اندر عیار مرا
تیغ عیار چه باید ز پی کشتن من
هم تو کش کز تو نیاید به دل آزار مرا
تو نکوتر کشی ایرا تو سبک دست تری
خیز و برهان ز گراندستی اغیار مرا
کافر و مست همی خوانی خاقانی مرا
کس مبیناد چو او مؤمن و هشیار مرا
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
انصاف در جبلت عالم نیامده است
راحت نصیب گوهر آدم نیامده است
از مادر زمانه نزاده است هیچکس
کوهم ز دهر نامزد غم نیامده است
از موج غم نجات کسی راست کو هنوز
بر شط کون و عرصهٔ عالم نیامده است
از ساغر زمانه که نوشید شربتی
کان نوش جانگزای‌تر از سم نیامده است
گیتی تو را ز حادثه ایمن کجا کند؟
کورا ز حادثات امان هم نیامده است
دزدی است چرخ نقب‌زن اندر سرای عمر
آری به هرزه قامت او خم نیامده است
آسودگی مجوی که کس را به زیر چرخ
اسباب این مراد فراهم نیامده است
با خستگی بساز که ما را ز روزگار
زخم آمده است حاصل و مرهم نیامده است
در جامهٔ کبود فلک بنگر و بدان
کاین چرخ جز سراچهٔ ماتم نیامده است
خاقانیا فریب جهان را مدار گوش
کورا ز ده، دو قاعده محکم نیامده است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
پای گریز نیست که گردون کمان‌کش است
جای فزاع نیست که گیتی مشوش است
ماویز در فلک که نه بس چرب مشرب است
برخیز از جهان که نه بس خوب مفرش است
چون مار ارقم است جهان گاه آزمون
کاندر درون کشنده و بیرون منقش است
با خویشتن بساز و ز کس مردمی مجوی
کان کو فرشته بود کنون اهرمن‌وش است
با هر که انس گیری از او سوخته شوی
بنگر که انس چیست مصحف ز آتش است
عالم نگشت و ما و تو گردنده‌ایک از آنک
گردون هنوز هفت و جهت همچنان شش است
در بند دور چرخ هم ارکان، هم انجم است
در زیر ران دهر هم ادهم، هم ابرش است
خاقانیا منال که این ناله‌های تو
برساز روزگار نه بس زخمهٔ خوش است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
بخت بدرنگ من امروز گم است
یارب این رنگ سواد از چه خم است
دلدل دل ز سر خندق غم
چون جهانم که بس افکنده سم است
با من امروز فلک را به جفا
آشتی نیست همه اشتلم است
شد چو کشتی به کژی کار فلک
که عنانش محل پاردم است
دولت امروز زن و خادم راست
کاین امیر ری و آن شاه قم است
هر که را نعمت و مال آمد و جاه
سفلگی را بعهم کلبهم است
تا به درگاه خدا داری روی
زر آلوده سگ حلقه دم است
باز چون بر در خلق افتد کار
زر بر سفله خدای دوم است
این کرم جستن خاقانی چیست
که کرم در همه آفاق گم است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
دل از گیتی وفاجویی ندارد
که گیتی از وفا بویی ندارد
به دل‌جویان ندارد طالع ایام
چه دارد پس که دل‌جویی ندارد
وفا از شهربند عهد رسته است
که اینجا خانه در کویی ندارد
سلامت نزد ما دور از شما مرد
دریغا مرثیت گویی ندارد
جهان را معنی آدم به جای است
چه حاصل آدمی خویی ندارد
اگر صد گنج زر دارد چه حاصل
که سختن را ترازویی ندارد
مکش چندین کمان بر صید گیتی
که چندان چرب پهلویی ندارد
نشاید شاهدی را کرم پیله
که بیش از چشم و ابرویی ندارد
چه بینی از عروسان بربری ناز
که الا فرق و گیسویی ندارد
بنازد بر جهان خاقانی ایراک
جهان امروز چون اویی ندارد
از آن در عدهٔ عزلت نشسته است
که از زن سیرتان شویی ندارد
که از سنجاب شب تا قاقم روز
دواج همتش مویی ندارد
دل خاقانی این زخم فلک راست
که آن چوگان جز این گویی ندارد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
روز دانش به ازین بایستی
آسمان مرد گزین بایستی
رفته چون رفت طلب نتوان کرد
چشم ناآمده بین بایستی
پیش‌گاه ستم عالم را
داور پیش نشین بایستی
کیسهٔ عمر سپردیم به دهر
دهر غدار امین بایستی
گر به اندازهٔ همت طلبم
فلکم زیر نگین بایستی
سایه‌ای ماند ز من، من غلطم
هستی سایه یقین بایستی
ناله گر سوی فلک رفت رواست
سایه باری به زمین بایستی
نیست صیادی و عالم پر صید
صید را شیر عرین بایستی
کار خاقانی هم به بتر است
کار گیتی به از این بایستی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
با هیچ دوست دست به پیمان نمی‌دهی
کار شکستگان را سامان نمی‌دهی
آنجا که زخم کردی مرهم نمی‌کنی
آنجا که درد دادی درمان نمی‌دهی
هم‌چون فلک که بر سر خوان قبول ورد
آن را همی که تره دهی نان نمی‌دهی
آسان همی بری ز حریفان خویش دل
چون قرعه بر تو افتد آسان نمی‌دهی
ارزان ستانی آنچه دهم در بهای بوس
پس بوسه از چه معنی ارزان نمی‌دهی
مژگانت را به کشتن من رخصه داده‌ای
لب را به زنده کردن فرمان نمی‌دهی
خاقانی گدای به وصل تو کی رسد
کز کبریا سلام به سلطان نمی‌دهی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مباهات و نکوهش حسودان
نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا
در جهان ملک سخن راندن مسلم شد مرا
مریم بکر معانی را منم روح القدس
عالم ذکر معالی را منم، فرمان روا
شه طغان عقل را نایب منم، نعم الوکیل
نوعروس فضل را صاحب منم نعم الفتی
درع حکمت پوشم و بی‌ترس گویم القتال
خوان فکرت سازم و بی‌بخل گویم الصلا
نکتهٔ دوشیزهٔ من حرز روح است از صفت
خاطر آبستن من نور عقل است از صفا
عقد نظامان سحر از من ستاند واسطه
قلب ضرابان شعر از من پذیرد کیمیا
رشک نظم من خورد حسان ثابت را جگر
دست نثر من زند سحبان وائل را قفا
هر کجا نعلی بیندازد براق طبع من
آسمان زان تیغ بران سازد از بهر قضا
بر سر همت بلا فخر از ازل دارم کلاه
بر تن عزلت بلا بغی از ابد دارم قبا
من ز من چو سایه و آیات من گرد زمین
آفتاب آسا رود منزل به منزل جا به جا
این از آن پرسان که آخر نام این فرزانه چیست؟
وان بدین گویان که آخر جای این ساحر کجا؟
پیش کار حرص را بر من نبینی دست رس
تا شهنشاه قناعت شد مرا فرمان روا
ترش و شیرین است مدح و قدح من تا اهل عصر
از عنب می‌پخته سازند و ز حصرم توتیا
هم امارت هم زبان دارم کلید گنج عرش
وین دو دعوی را دلیل است از حدیث مصطفا
من قرین گنج و اینان خاک بیزان هوس
من چراغ عقل و آنها روز کوران هوا
دشمنند این عقل و فطنت را حریفان حسد
منکرند این سحر و معجز را رفیقان ریا
حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس
قول احمد را خطا خواندند جمعی ناسزا
من همی در هند معنی راست هم چون آدمم
وین خران در چین صورت کوژ چون مردم گیا
چون میان کاسهٔ ارزیز دلشان بی‌فروغ
چون دهان کوزهٔ سیماب کفشان بی‌عطا
من عزیزم مصر حکمت را و این نامحرمان
غر زنان برزنند و غرچگان روستا
گر مرا دشمن شدند این قوم معذورند از آنک
من سهیلم کآمدم بر موت اولادالزنا
جرعه نوش ساغر فکر منند از تشنگی
ریزه خوار سفرهٔ راز منند از ناشتا
مغزشان در سر بیاشوبم که پیلند از صفت
پوستشان از سر برون آرم که مارند از لقا
لشکر عادند و کلک من چو صرصر در صریر
نسل یاجوجند و نطق من چو صور اندر صدا
خویشتن هم جنس خاقانی شمارند از سخن
پارگین را ابر نیسانی شناسند از سخا
نی همه یک رنگ دارد در نیستان‌ها ولیک
از یکی نی قند خیزد وز دگر نی، بوریا
دانم از اهل سخن هرکه این فصاحت بشنود
هم بسوزد مغز و هم سودا پزد بی‌منتها
گوید این خاقانی دریا مثابت خود منم
خوانمش خاقانی اما از میان افتاده قا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در رثاء بهاء الدین احمد
دل ز راحت نشان نخواهد داد
غم خلاصی به جان نخواهد داد
غم‌گساران فرو شدند افسوس
کز عدم کس نشان نخواهد داد
آسمان را گسسته شد زنجیر
داد فریاد خوان نخواهد داد
بر زمین صد هزار خون‌ریز است
یک دیت آسمان نخواهد داد
زین دو نان سپید و زرد فلک
فلکت ساز خوان نخواهد داد
دیگ سودا مپز به کاسهٔ سر
کاین سیه کاسه نان نخواهد داد
سرو آزاد را جهان دو رنگ
رنگ مدهامتان نخواهد داد
تا عروس یقین نبندی عقد
دل طلاق گمان نخواهد داد
گیتی اهل وفا نخواهد شد
شوره آب روان نخواهد داد
از زمانه بترس خاقانی
که زمانه زمان نخواهد داد
دیو خوئی است کو به دست بشر
هیچ حرز امان نخواهد داد
گنج خانه است جان خاقانی
دل به خاقان و خان نخواهد داد
چون به خرسندی این مکانت یافت
خواجگان را مکان نخواهد داد
آبرو از برای نان حرام
به تکین و طغان نخواهد داد
آبروی است کیمیای بزرگ
کیمیا رایگان نخواهد داد
گنج اول زمان نداد به کس
آخر آخر همان نخواهد داد
عمر یک هفته ملک شش روزه است
در بهای جهان نخواهد داد
سرمهٔ دین ورا عروس ختن
عرس بر قیروان نخواهد داد
خسر پست را سوار خرد
بدل جیش‌ران نخواهد داد
دهر بی‌حضرت بهاء الدین
آسمان را توان نخواهد داد
آسمان بی‌معین احمد او
اخرتان را قران نخواهد داد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - قصیده
خوی فلک بین که چه ناپاک شد
طبع جهان بین که چه غمناک شد
آخر گیتی است نشانی بدانک
دفتر دل‌ها ز وفا پاک شد
سینهٔ ما کورهٔ آهنگر است
تا که جهان افعی ضحاک شد
گر برسد دست، جهان را بخور
زان مکن اندیشه که ناپاک شد
افعی اگرچه سر زهر گشت
خوردن افعی همه تریاک شد
رخصت این حال ز خاقانی است
کو به سخن بر سر افلاک شد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - قصیده
بس بس ای طالع خاقانی چند
چند چندش به بلا داری بند
جو به جو راز دلش دانستی
که به یک نان جوین شد خرسند
مدوانش که دوانیدن تو
مرکب عزم وی از پای فکند
مرغ را چون بدوانند نخست
بکشندش ز پی دفع گزند
به ازو مرغ نداری، مدوان
ور دوانیدی کشتن مپسند
کس ندیده است نمد زینش خشک
سست شد لاشه به جاییش ببند
مچشانش به تموز آب سقر
مفشان بر سر آتش چو سپند
فصل با حورا، آهنگ به شام
وصل با حوران خوش‌تر به خجند
هم توانیش به تبریز نشاند
هم توانیش ز شروان بر کند
طفل‌خو گشت میازارش بیش
بر چنین طفل مزن بانگ بلند
دایگی کن به نوازش که نزاد
پانصد هجرت ازو به فرزند
نیست جز اشک کسش هم زانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند
حکم حق رانش چون قاضی خوی
نطق دستانش چون پیر مرند
از برون در خوی خوییش مدار
وز درونش دل مجروح مرند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در نکوهش و ملامت حسودان
مشتی خسیس ریزه که اهل سخن نیند
با من قران کنند وقرینان من نیند
چون ماه نخشبند مزور از آن چو من
انجم فروز گنبد هر انجمن نیند
از هول صور فکرت من در قیامتند
گر چه چو اهل صور فکنده کفن نیند
پروردگان مائدهٔ خاطر منند
گر خود به جمله جز پسر ذوالیزن نیند
بل نایبان یاوگیان ولایتند
زیرا که شه طغان جهان سخن نیند
گاوی کنند و چون صدف آبستنند لیک
از طبع گوهر آور و عنبر فکن نیند
چون طشت بی‌سرند و چو در جنبش آمدند
الا شناعتی و دریده دهن نیند
گاه فریب دمنهٔ افسون گرند لیک
روز هنر غضنفر لشکر شکن نیند
چون ارقم از درون همه زهرند و از برون
جز کآبش رنگ رنگ و شگال شکن نیند
اوباش آفرینش و حشو طبیعتند
کالا به دست حرص و حسد مرتهن نیند
اندر چه اثیر اسیرند تا ابد
زان جز شکسته پای و گسسته رسن نیند
گویند در خلافه ولیعهد آدمیم
مشنو خلافشان که جز ابلیس فن نیند
گویند عیسی دگریم از طریق نطق
برکن بروتشان که به جز گور کن نیند
خود را همای دولت خوانند و غافلند
کالا غراب ریمن و جغد دمن نیند
بر قله‌های کوه ریاضت کشیده‌اند
ارباب تهمتند ولی برهمن نیند
از روی مخرقه همه دعوی دین کنند
وز کوی زندقه به جز اهل فتن نیند
چون شمع صبح‌گاهی و چون مرغ بی‌گهی
الا سزاید کشتن و گردن زدن نیند
من میوه دار حکمتم از نفس ناطقه
و ایشان ز روح نامیه جز نارون نیند
جمعند بر تفرق عالم ولی ز ضعف
موران با پرند و سپاه پرن نیند
تازند رخش بدعت و سازند تیر کید
اما سفندیار مرا تهمتن نیند
فرعونیان بی‌فر و عونند لاجرم
اصحاب بینش ید بیضای من نیند
خود عذرشان نهم که جعل پیشه‌اند پاک
ز آن طالبان مشک و نسیم سمن نیند
آری به آب نایژه خو کرده‌اند از آنک
مستسقیان لجهٔ بحر عدن نیند
بل تا مرض کشند ز خوان‌های بد گوار
کارزانیان لذت سلوی و من نیند
بینا دلان ز گفتهٔ من در بشاشت‌اند
کوری آن گروه که جز در حزن نیند
جائی است ضیمران ضمیر مرا چمن
کارواح قدس جز طرف آن چمن نیند
نساج نسبتم که صناعات فکر من
الا ز تار و پود خرد جامه تن نیند
نجار گوهرم که نجیبان طبع من
جز زیر تیشهٔ پدر خویشتن نیند
وین جاهلان ملمع کارند و منتحل
ز آن گاه امتحان به جز از ممتحن نیند
از نوک خامه دفتر دلشان سیه کنم
کایشان زنخ زنند، همه خامه زن نیند
آنجا که من فقاع گشایم ز جیب فضل
الا ز درد دل چو یخ افسرده تن نیند
معصوم کی شوند ز طوفان لفظ من
کز نوح عصمت الا فرزند و زن نیند
در کون هم طویلهٔ خاقانیند لیک
از نقش و نطرتند ز نفس و فطن نیند
حقا به جان شاه که هم شاه آگه است
کایشان سزای حضرت شاه ز من نیند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - در رثاء امام محمد بن یحیی خراسانی و خفه شدن او به دست غزان
تا درد و محنت است در این تنگنای خاک
محنت برای مردم و مردم برای خاک
جز حادثات حاصل این تنگنای چیست
ای تنگ حوصله چه کنی تنگنای خاک
این عالمی است جافی و از جیفه موج زن
صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک
خواهی که جان به شط سعادت برون بری
بگریز از این جزیرهٔ وحشت فزای خاک
خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام
برخیز ازین خرابهٔ نا دل‌گشای خاک
دوران آفت است چه جویی سواد دهر
ایام صرصراست چه سازی سرای خاک
هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس
حق بود دیو را که نشد آشنای خاک
خود را به دست عشوهٔ ایام وامده
کز باد کس امید ندارد وفای خاک
اجزات چون به پای شب و روز سوده شد
تاوان طلب مکن ز قضا در فضای خاک
خاکی که زیر سم دو مرکب غبار گشت
پیداست تا چه مایه بود خون بهای خاک
لاخیر دان نهاد جهان و رسوم دهر
لاشیء شناس برگ سپهر و نوای خاک
چون وحش پای بند سپهر و زمین مباش
منگر وطای ازرق و مگزین غطای خاک
ای مرد چیست خودفلک و طول و عرض او
دودی است قبه بسته معلق و ورای خاک
شهباز گوهری چه کنی قبه‌های دود
سیمر پیکری چه کنی توده‌های خاک
گردون کمان گروههٔ بازی است کاندرو
گل مهره‌ای است نقطهٔ ساکن نمای خاک
تا کی ز مختصر نظری جسم و جان نهی
این از فروغ آتش و آن از نمای خاک
جان دادهٔ حق است چه دانی مزاج طبع
زر بخشش خور است چه خوانی عطای خاک
خاقانیا جنیبت جان وا عدم فرست
کان چرب آخورش به ازین سبز جای خاک
نحلی، جعل‌نه‌ای، سوی بستان قدس شو
طیری نه عنکبوت، مشو کدخدای خاک
میلی بهر بها بخر و در دو دیده کش
باری نبینی این گهر بی‌بهای خاک
خاصه که بر دریغ خراسان سیاه گشت
خورشید زیر سایهٔ ظلمت فزای خاک
گفتی پی محمد یحیی به ماتم‌اند
از قبهٔ ثوابت تا منتهای خاک
او کوه حلم بود که برخاست از جهان
بی‌کوه کی قرار پذیرد بنای خاک؟
از گنبد فلک ندی آمد به گوش او
کای گنبد تو کعبهٔ حاجت روای خاک
بر دست خاکیان خپه گشت آن فرشته خلق
ای کاینات واحزنا از جفای خاک
دید آسمان که در دهنش خاک می‌کنند
واگه نبد که نیست دهانش سزای خاک
ای خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت
کاین چشمهٔ حیات مسازید جای خاک
جبریل بر موافقت آن دهان پاک
می‌گوید از دهان ملایک صلای خاک
تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شد شفای خاک
با عطرهای روضهٔ پاکش عجب مدار
گر طوبی بهشت برآرد گیای خاک
سوگند هم به خاک شریفش که خورده نیست
زو به نواله‌ای دهن ناشتای خاک
در ملت محمد مرسل نداشت کس
فاضل‌تر از محمد یحیی فنای خاک
آن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگ
وین کرد، گاه فتنه دهان را فدای خاک
کو فر او که بود ضیا بخش آفتاب
کو لطف او که بود کدورت زدای خاک
زان فکر و حلم چرخ و زمین بی‌نصیب ماند
این گفت وای آتش و آن گفت وای خاک
خاک درش خزاین ارواح دان چرخ
فیض کفش معادن اجساد زای خاک
سنجر به سعی دولت او بود دولتی
باد سیاستش شده مهر آزمای خاک
بی‌فر او چه سنجد تعظیم سنجری
بی‌پادشاه دین چه بود پادشای خاک
پاکا! منزها! تو نهادی به صنع خویش
در گردنای چرخ سکون و بقای خاک
خاک چهل صباح سرشتی به دست صنع
خود بر زبان لطف براندی ثنای خاک
خاقانی است خاک درت حافظش تو باش
زین مشت آتشی که ندارند رای خاک
جوقی لئیم یک دو سه کژ سیر و کوژ سار
چون پنج پای آبی و چون چار پای خاک
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰ - در شکایت از روزگار
عافیت را نشان نمی‌یابم
وز بلاها امان نمی‌یابم
می‌پرم مرغ وار گرد جهان
هیچ جا آشیان نمی‌یابم
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمی‌یابم
دل گم گشته را همی جویم
سالها شد نشان نمی‌یابم
خوارش افکند می به خاک چه سود
راه بر آسمان نمی‌یابم
دولت اندر هنر بسی جستم
هر دو در یک مکان نمی‌یابم
گوئیا آب و آتشند این دو
که به هم صلحشان نمی‌یابم
زین گرانمایه نقد کیسهٔ عمر
حاصل الا زیان نمی‌یابم
بخت اگر آسمانی است چرا
بر خودش پاسبان نمی‌یابم
بهر نوزادگان خاطر خویش
بخت را دایگان نمی‌یابم
خوان جان ساختن چه سود که من
به سزا میهمان نمی‌یابم
زاغ حرص و همای همت را
ریزه و استخوان نمی‌یابم
خویشتن خوار کرده‌ام چو مور
چه توان کرد نان نمی‌یابم
چون نترسم که در نشیمن دیو
هیچ تعویذ جان نمی‌یابم
بس سبع خانه‌اس است کاندر وی
همدمی ایرمان نمی‌یابم
یک جهان آدمی همی بینم
مردمی در میان نمی‌یابم
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمی‌یابم
هم به دشمن درون گریزم از آنک
یاری از دوستان نمی‌یابم
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی‌یابم
همه فرعون و گرگ پیشه شدند
من عصا و شبان نمی‌یابم
ز آن نمط کارزوی خاقانی است
جای جز بر کران نمی‌یابم
در زمانه پناه خویش الا
در شاه جهان نمی‌یابم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - در دل‌تنگی و شکایت از روزگار و خوش‌دلی از گوشه‌گیری و قناعت
غصه بندد نفس افغان چکنم؟
لب به فریاد نفس‌ران چکنم؟
غم ز لب باج نفس می‌گیرد
عمر در کار رصدبان چکنم؟
نامرادی است چو معلوم امید
دست ندهد، طلب آن چکنم؟
مشرفان قدرم حسب مراد
چون نرانند به دیوان چکنم؟
رشتهٔ جان مرا صد گره است
واگشادن همه نتوان چکنم؟
دوستانم گره رشتهٔ جان
نگشایند به دندان چکنم؟
کار خود را ز فلک همچو فلک
چون نبینم سر و سامان چکنم؟
از خم پشت و نقطهای سرشک
قد و رخسار فلک‌سان چکنم؟
فلک افعی زمرد سلب است
دفع این افعی پیچان چکنم؟
دور باش دهنش را چو کشف
زاستخوان بیهده خفتان چکنم؟
ایمه دوران چو من آسیمه‌سر است
نسبت جور به دوران چکنم؟
چرخ چون چرخ زنان نالان است
دل ز چرخ این همه نالان چکنم؟
چرخ را هر سحر از دود نفس
همچو شب سوخته دامان چکنم؟
خاک را هر شبی از خون جگر
چون شفق سرخ گریبان چکنم؟
ز آتشین آه بن دریا را
چون تیمم‌گه عطشان چکنم؟
هفت دریا گرو چشم من است
من تیمم به بیابان چکنم؟
قوتم از خوان جهان خون دل است
زلهٔ همت ازین خوان چکنم؟
چون بر این خوان نمک بی‌نمکی است
دیده از غم نمک افشان چکنم؟
بر سر آتش از این بی‌نمکی
گر نمک نیستم افغان چکنم؟
چون به گیتی نه وفا ماند و نه اهل
ذم اهلیت اخوان چکنم؟
خوان گیتی همه قحط کرم است
خضرم از خوان خضر خان چکنم؟
هر شبانگه پر و هر صبح تهی است
خواجه چنین باشد این خوان چکنم؟
نیست در خاک بشر تخم کرم
مدد از دیده به باران چکنم؟
شوره خاکی را کز تخم تهی است
فتح باب از نم مژگان چکنم؟
جوهر حس بر هر خس چه برم؟
پر طاووس، مگس ران چکنم؟
چند نان ریزهٔ خوان‌های خسان
گرنه آبم خس الوان چکنم؟
بستهٔ غار امیدم چو خلیل
شیر از انگشت مزم، نان چکنم؟
همچو ماهی سر خویش از پی نان
بر سر سوزن طفلان چکنم؟
گوئیم نان ز در سلطان جوی
آب رو ریزد بر نان چکنم؟
لب خویش از پی نان چون دو نان
بوسه زن بر در سلطان چکنم؟
همچو زنبور دکان قصاب
در سر کار دهن جان چکنم؟
پیش هر خس چو کرم فرمان یافت
عقل را سخرهٔ فرمان چکنم؟
تب زده زهر اجل خورد و گذشت
گل شکرهای صفاهان چکنم؟
تاج خرسندیم استغنا داد
با چنین مملکه طغیان چکنم؟
نعمتی بهتر از آزادی نیست
بر چنین مائده کفران چکنم؟
مادر بخت فسرده رحم است
خشک دارد سر پستان چکنم؟
آب چون نار هم از پوست خورم
چون نیابم نم نیسان چکنم؟
از درون خانه کنم قوت چو نحل
چون جهان راست زمستان چکنم؟
سنگ بر شیشهٔ دل چون فکنم
روح را طعمهٔ ارکان چکنم؟
آتش اندر تن کشتی چه زنم
نوح را غرقهٔ طوفان چکنم؟
شاه دل را که خرد بیدق اوست
در عری‌خانهٔ خذلان چکنم؟
نی‌نی آزادم ازین لوح دورنگ
عقل را طفل دبستان چکنم؟
چون رسید آیت روز آیت شب
محو کرد آیت ایشان چکنم؟
طبع غمگین چکنم ز آنچه گذشت
دل از آنچ آید شادان چکنم؟
هست نه شهر فلک زندانم
عیش ده روزه به زندان چکنم؟
کم زنم هفت ده خاکی را
دخل یک هفتهٔ دهقان چکنم؟
همتم بر کیهان خوردآب
ننگ خشک و تر کیهان چکنم؟
کاوه‌ام پتک زنم بر سر دیو
در دکان کوره و سندان چکنم؟
خادمانند و زنان دولت‌یار
چون مرا آن نشد آسان چکنم؟
دولت از خادم و زن چون طلبم
کاملم میل به نقصان چکنم؟
پیش تند استر ناقص چو شگال
شغل سگ‌ساری و دستان چه کنم؟
چیست جز خاک در این کاسهٔ چرخ
طعمه زین کاسهٔ گردان چکنم؟
همه ناکامی دل کام من است
گرد کام این همه جولان چکنم؟
من به همت نه به آمال زیم
با امل دست به پیمان چکنم؟
عیسیم رنگ به معجز سازم
بقم و نیل به دکان چکنم؟
هم عراق آفت شروان چه کشم
هم سفرخانهٔ احزان چکنم؟
گر شرف وان به مثل شروان نیست
خیروان است شرف وان چکنم؟
چون به شروان دل و یاریم نماند
بی‌دل و یار به شروان چکنم؟
مه فرو رفت منازل چه برم
گل فرو ریخت گلستان چکنم؟
درج بی‌گوهر روشن به چه کار
برج بی‌کوکب رخشان چکنم؟
چو به دریا نه صدف ماند و نه در
زحمت ساحل عمان چکنم؟
رفت شیرین ز شبستان وفا
نقش مشکوی و شبستان چکنم؟
چون نه شعری نه سهیل است و نه مهر
یمن و شام و خراسان چکنم؟
فرقت شهد مرا سوخت چو موم
وصلت مهر سلیمان چکنم؟
چون منم گرگ گزیده ز فراق
طلب چشمهٔ حیوان چکنم؟
آه و دردا که به شروان شدنم
دل نفرماید، درمان چکنم؟
گرچه اینجام ز خاقان کبیر
هست نان پاره فراوان چکنم؟
آب شروان به دهان جون زده‌ام
یاد نان پارهٔ خاقان چکنم؟
چون مرا در وطن آسایش نیست
غربت اولیتر از اوطان چکنم؟
دو سه ویرانه در این شهر مراست
چون نیم جغد به ویران چکنم؟
آن همه یک دو سه دیر غم دان
نه سدیر است و نه غمدان چکنم؟
لیک نیم آدمی آنجاست مرا
چون سپردمش به یزدان چکنم؟
اولش کردم تسلیم به حق
باز تسلیم دگرسان چکنم؟
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵ - در شکایت و عزلت و تخلص به نعت پیامبر بزرگوار
ضمان‌دار سلامت شد دل من
که دار الملک عزلت ساخت مسکن
امل چون صبح کاذب گشت کم عمر
چو صبح صادقم دل گشت روشن
به وحدت رستم از غرقاب وحشت
به رستم رسته گشت از چاه بیژن
شدستم ز انده گیتی مسلم
چو گشتم ز انده عزلت ممکن
نشاید بردن انده جز به اندوه
نشاید کوفت آهن جز به آهن
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر گیتی سترون
چو حرص آسود چه روزه چه روزی
چو دیده رفت چه روز و چه روزن
از آتش طعمه خواهم داد دل را
چو دل خرسند شد گو خاک خور تن
ببین هر شام‌گاهی نسر طائر
به خوان همتم مرغ مسمن
سلیمان‌وار مهر حسبی الله
مرا بر خاتم دل شد مبین
نه با یاران کمر بندم چو غنچه
نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن
نخواهم چارطاق خیمهٔ دهر
وگر سازد طنابم طوق گردن
مرا یک گوش ماهی بس بود جای
دهان مار چون سازم نشیمن
جهان انباشت گوش من به سیماب
بدان تا نشنوم نیرنگ این زن
مرا دل چون تنور آتشین شد
از آن طوفان همی بارم به دامن
در این پیروزه طشت از خون چشمم
همه آفاق شد بیجاده معدن
اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من
من اندر رنج و دونان بر سر گنج
مگس در گلشن و عنقا به گلخن
عجب ترسانم از هر ماده طبعی
اگرچه مبدع فحلم در این فن
لگامم بر دهان افکند ایام
که چون ایام بودم تند و توسن
زبان مار من یعنی سر کلک
کزو شد مهرهٔ حکمت معین
کشد چون مور بر کژدم دلان خیل
که خیل مور، کژدم راست دشمن
نبینی جز مرا نظمی محقق
نیابی جز مرا نثری مبرهن
نیازد جز درخت هند کافور
نیریزد جز درخت مصر روغن
نه نظم من به بیت کس مزور
نه عقد من به در کس مزین
نه پیش من دواوین است و دفتر
نه عیسی را عقاقیر است و هاون
ضمیر من امیر آب حیوان
زبان من شبان واد ایمن
کبوتر خانهٔ روحانیان را
نقط‌های سر کلک من ارزن
سفال نو شود گردون چو باشد
عروس خاطرم را وقت زادن
برای قحط سال اهل معنی
همی بارم ز خاطر سلوی و من
اگر ناهید در عشرتگه چرخ
سراید شعر من بر ساز ارغن
ببخشد مشتری دستار و مصحف
دهد مریخ حالی تیغ و جوشن
ازین نورند غافل چند اعمی
بر این نطقند منکر چند الکن
ازین مشتی سماعیلی ایام
وزاین جوقی سرابیلی برزن
همه قلب وجود و شولهٔ عصر
نعایم‌وار آتش‌خوار و ریمن
همه چون دیگ بی‌سر زاده اول
کنون سر یافته یعنی نهنبن
چون موسیجه همه سر بر هواکش
چو دمسیجه همه دم بر زمین زن
همه بی‌مغز و از بن یافته قدر
که از سوراخ قیمت یافت سوزن
عمود رخش را سازند قبله
نهند آنگاه تهمت بر تهمتن
حدیث کوفیان تلقین گرفته
به اسناد و بقال و قیل و عن‌عن
لقبشان در مصادر کرده مفعول
دو استاد این ز تبریز آن ز زوزن
فرنجک وارشان بگرفته آن دیو
که سریانی است نامش خرخجیون
نداند طبع این حاشا ز حاشا
نداند فهم آن بهمن ز بهمن
یکایک میوه دزد باغ طبعم
ولیک از شاخ بختم میوه افکن
مرا در پارسی فحشی که گویند
به ترکی چرخشان گوید که سن‌سن
چو من لاحول کردم طاعنان را
به گرد من کجا یارند گشتن
نه من دنبالشان دارم به پاسخ
نه جنگ حیز جوید گیو و بهمن
ز تف آه من آن دید خواهد
که از آتش نبیند هیچ خرمن
که با فیل آن کند طیر ابابیل
که نکند هیچ غضبان و فلاخن
تب ربع آمد ایشان را که نامم
به گرد ربع مسکون یافت مسکن
عجب نه گر شب میلاد احمد
نگون سار آمد اصنام برهمن
توئی خاقانیا سیمرغ اشعار
بر این کرکس شعاران بال بشکن
دهان ابلهان دارند، بر دوز
بروت روبهان دارند، برکن
برای آنکه خرازان گه خرز
کنند از سبلت روباه درزن
چو شیر از بهر صید گاو ساران
لعاب طبع گرداگرد می تن
وفا اندک طلب زین دیو مردم
جفا بسیار کش زین سبز گلشن
به درگاه رسول الله بنه بار
که درگاه رسول اعلا و اعلن
مراد کاف و نون طاها و یاسین
که عین رحمت است از فضل ذوالمن
به دستش داده هفت ایوان اخضر
کلید هشت شادروان ادکن
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - در موعظه و گوشه‌گیری
هین کز جهان علامت انصاف شد نهان
ای دل کرانه کن ز میان خانهٔ جهان
طاق و رواق ساز به دروازهٔ عدم
باج و دواج نه به سرا پردهٔ امان
بر نوبهار باغ جهان اعتماد نیست
کاندک بقاست آن همه چون سبزهٔ جوان
بهر منال عیش ز دوران منال بیش
بهر مراد جسم به زندان مدار جان
کن باز را که قلهٔ عرش است جای او
در دود هنگ خاک خطا باشد آشیان
این خاکدان دیو تماشاگه دل است
طفلی تو تا ربیع تو دانند خاکدان
با درد دل دوا ز طبیب امل مجوی
کاندر علاج هست تباشیرش استخوان
مفریب دل به رنگ جهان کان نه تازگی است
گل‌گونه‌ای چگونه کند زال را جوان
آبی است بد گوار و ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زر نگار و ز مهتاب نردبان
خورشید از سواد دل تو کجا رود
تا بر سر تو چشمهٔ خضر است سایبان
کی باشدت نجات ز صفرای روزگار
تا با شدت حیات ز خضرای آسمان
بس زورقا که بر سر گردان این محیط
سر زیر شد که تر نشد این سبز بادبان
از اختر و فلک چه به کف داری ای حکیم
گر مغ صفت نه‌ای چه کنی آتش و دخان
مغ را که سرخ روئی از آتش دمیدن است
فرداش نام چیست، سیه روی آن جهان
طشتی است این سپهر و زمین خایه‌ای در او
گر علم طشت و خایه ندانسته‌ای بدان
از حادثات در صف آن صوفیان گریز
کز بود غمگنند و ز نابود شادمان
ز ایشان شنو دقیقهٔ فقر از برای آنک
تصنیف را مصنف بهتر کند بیان
جز فقر هرچه هست همه نقش فانی است
اندر نگین فقر طلب نقش جاودان
تا در دل تو هست دو قبله ز جاه و آب
فقرت هنوز نیست دو قله به امتحان
فقر سیاه پوش چو دندان فرو برد
جاه سپید کار کند خاک در دهان
چون عز عزل هست غم زور و زر مخور
چون فر فقر هست دم مال و مل مران
با تاج خسروی چه کنی از گیا کلاه
با ساز باربد چه کنی پیشهٔ شبان
کس نیست در جهان که به گوهر ز آدمی است
ور هست گو بیا شجره بر جهان بخوان
هر جا که محرمی است خسی هم حریف اوست
آری ز گوشت گاو بود بار زعفران
با ارزن است بیضهٔ کافور هم‌نشین
با فرج استر است زر پاک هم قران
تا پخته نیست مردم شیطان و وحشی است
و آندم که پخته گردد سلطان انس و جان
جو تا که هست خام غذای خر است و بس
چون پخته گشت شربت عیسی ناتوان
خاقانیا ز جیب تجرد برآر سر
وز روزگار دامن همت فرو فشان
منشور فقر بر سر دستار توست رو
منگر به تاج تاش و به طغرای شه طغان
آن نکته یاد کن که در آن قطعه گفته‌ای
« زین بیش آب روی نریزم برای نان»
امروز کدخدای براعت توئی به شرط
تو صدر دار و این دگران وقف آستان
اهل عراق در عرق‌اند از حدیث تو
شروان به نام توست شرف وان و خیروان
شعرت در این دیار وحش خوش تر است از آنک
کشت از میان پشک برآمد به بوستان
ای پای بست مادر و اماندهٔ پدر
برابوالدیه تو را دیده دودمان
همچون زمین ز من چه نشینی ز جای جنب
هل تا شود خراب جهانی به یک زمان
چون کوزهٔ فقاعی ز افسردگان عصر
در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان
قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم
مولع به نقش سیم و مزور چو قلب کان
چون گربه پر خیانت و چون موش نقب زن
چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان
دین ور نه و ریاست کرده به دینور
کیش مغان و دعوت خورده به دامغان
سرشان ببر به خلق چو شکر چو مصطفی
کافکند زیر پای ابوجهل طیلسان
یارب دل شکستهٔ خاقانی آن توست
درد دلش به فیض الهی فرو نشان
اینجا اگر قبول ندارد از آن و این
آنجاش کن قبول علی‌رغم این و آن
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - خاقانی درجواب ابوالفضایل احمد سیمگر گوید
الامان ای دل که وحشت زحمت آورد الامان
بر کران شو زین مغیلانگاه غولان بر کران
برگذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشک‌سال آفت اینک گلستان
جان یوسف زاد را کازاد کرد حضرت است
وارهان زین چار میخ هفت زندان وارهان
ابلقی را کاسمان کمتر چراگاه وی است
چند خواهی بست بر خشک آخور آخر زمان
تا نگارستان نخوانی طارم ایام را
کز برون‌سو زرنگار است از درون‌سو خاکدان
جای نزهت نیست گیتی را که اندر باغ او
نیشکر چون برگ سنبل زهر دارد در میان
روز و شب جان‌سوزی و آنگاه از ناپختگی
روز چون نیلوفری چالاک و شب چون زعفران
تا کی این روز و شب و چندین مغاک و تیرگی
آن درخت آبنوس این صورت هندوستان
از نسیم انس بی‌بهره است سروستان دل
وز ترنج عافیت خالی است نخلستان جان
اندر این خطه که دل خطبه به نام غم کند
سکهٔ گیتی نخواهد داشت نقش جاودان
دل منه بر عشوه‌های آسمان زیرا که هست
بی‌سر و بن کارهای آسمان چون آسمان
زود بینی چون نبات النعش گشتی سرنگون
تا روی بر باد این پیروزه پیکر بادبان
با امل همراه وحدت چون شاه عزلت ران گشاد
مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان
در ببند آمال را چون شاه عزلت ران گشاد
جان بهای نهل را در پای اسب او فشان
بی‌نیازی را که هم دل تفته بینی هم جگر
شرب عزلت هم تباشیرش دهد هم ناردان
جهد کن تا ریزه‌خوار خوان دل باشی از آنک
نسر طائر را مگس بینی چو دل بنهاد خوان
آن زمان کز در درآید آفتاب دل تو را
گر توانی سایهٔ خود را برون در نشان
چون تو مهر نیستی را بر گریبان بسته‌ای
هیچ دامانت نگیرد هستی کون و مکان
چهرهٔ خورشید وانگه زحمت مشاطگی
مرکب جمشید وانگه حاجب برگستوان
در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز
کودکی کن دم مزن چون مهر داری بر زبان
نیست اندر گوهر آدم خواص مردمی
بر ولیعهدان شیطان حرف کرمنا مخوان
خلوتی کز فقر سازی خیمهٔ مهدی شناس
زحمتی کز خلق بینی موکب دجال دان
شش جهت یاجوج بگرفت ای سکندر الغیاث
هفت کشور دیو بستد ای سلیمان الامان
تخت نرد پاک بازان در عدم گسترده‌اند
گر سرش داری برانداز این بساط باستان
مرد همدم آنگه اندوزد که آید در عدم
موم از آتش آنگه افروزد که دارد ریسمان
دل رمیده کی تواند ساخت با ساز وجود
سگ گزیده کی تواند دید در آب روان
تا به نااهلان نگوئی سر وحودت هین و هین
تا ز ناجنسان نجوئی برگ سلوت هان و هان
عیسی از گفتار نااهلی برآمد بر فلک
آدم از وسواس ناجنسی برون رفت از جنان
چند چون هدهد تهدد بینی از رنج و عذاب
تو برای رهنمای ملک پیک رایگان
این گره بادند از ایشان کار سازی کم طلب
کآتشی بالای سر دارند و آبی زیر ران
تا جدائی زین و آن بر سر نشینی چون الف
چون بپیوستی به پایان اوفتی هم در زمان
عقل چون گربه سری در تو همی مالد ز مهر
تا نبرد رشتهٔ جان تو چون موش این و آن
گر تو هستی خستهٔ زخم پلنگ حادثات
پس تو را از خاصیت هم گربه بهتر پاسبان
چار تکبیری بکن بر چار قصل روزگار
چار بالش‌های چار ارکان را به دو نان بازمان
چند بر گوسالهٔ زرین شوی صورت پرست
چند بر بزغالهٔ پر زهر باشی میهمان
ناقهٔ همت به راه فاقه ران تا گرددت
توشه خوشهٔ چرخ و منزل‌گاه راه کهکشان
هم‌چنین بازی درویشان همی زی زانکه هست
جبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبان
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان
اولین برج از فلک صفر است چون تو بهر فقر
اولین پایه گرفتی صفر بهتر خان و مان
چون سرافیل قناعت تا ابد جاندار توست
گو مکن دیوان میکائیل روزی را ضمان
خیز خاقانی ز گنج فقر خلوت خانه ساز
کز چنین توان اندوخت گنج شایگان
آتش اندر جاه زن گو باد در دست تکین
آب رخ در چاه کن گو خاک بر فرق طغان
تخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخش
پشت کن بر آز تا پهلو زنی با پهلوان
نی صفی الملک را بینی صفائی بر جبین
نی رضی الدوله را یابی رضائی در جنان
گر به رنگ جامه عیبت کرد جاهل باک نیست
تابش مه را ز بانگ سگ کجا خیزد زیان
چون تو یک‌رنگی بدل گر رنگ‌رنگ آید لباس
کی عجب چون عیسی دل بر درت دارد دکان
گرچه رنگین کسوتی صاحب خبر هستی ز عقل
کلک رنگین جامه هم صاحب برید است از روان
چون کتاب الله به سرخ و زرد می‌شاید نگاشت
گر تو سرخ و زرد پوشی هم بشاید بی‌گمان
نی کم از مور است زنبور منقش در هنر
نی کم از زاغ است طاووس بهشتی ز امتحان
باش با عشاق چون گل در جوانی پیر دل
چند ازین ز هاد همچون سرو در پیری جوان
بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی
مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان
چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم
چون فطیر از روی فطرت بد گوار و جان گزان
اربعین شان را ز خمسین نصاری دان مدد
طیلسان‌شان را ز زنار مجوسی دان نشان
نیست اندر جامهٔ ازرق حفاظ و مردمی
چرخ ازرق پوش اینک عمر کاه و جان ستان
چند نالی چند ازین محنت سرای زاد و بود
کز برای رای تو شروان نگردد خیروان
بچهٔ بازی برو بر ساعد شاهان نشین
بر مگس‌خواران قولنجی رها کن آشیان
ای عزیز مادر و جان پدر تا کی تو را
این به زیر تیشه دارد و آن به سایهٔ دوکدان
ای درین گهوارهٔ وحشت چو طفلان پای بست
غم تو را گهواره جنبان و حوادث دایگان
شیر مردی خیز و خوی شیر خوردن کن رها
تا کی این پستان زهر آلود داری در دهان
گر حوادث پشت امیدت شکست اندیشه نیست
مومیائی هست مدح صاحب صاحب‌قران
حجة الاسلام نجم الدین که گردون بر درش
چون زمین بوسد نگارد عبده بر آستان
جاه او در یک دو ساعت بر سه بعد و چار طبع
پنج نوبت می‌زند د رشش سوی این هفت خوان
تا بت بدعت شکست اقبال نجم سیمگر
سکه نقش بت به زر دادن نیارد در جهان
چارپای منبرش را هشت حمالان عرش
بر کتف دارند کاین مرکز ندارد قدر آن
ای وصی آدم و کارم ز گردون ناتمام
وی مسیح علام و جانم ز گیتی ناتوان
گر نداری هیچ فرزندی شرف داری که حق
هم شرف زین دارد اینک لم‌یلد خوان از قران
بیضه بشکن بچه بیرون آر چون طاووس نر
بیضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکیان
کاین نتایج‌های فکر تو تو را بس ذریت
وین معانی‌های بکر تو تو را بس خاندان
چون خود و چون من نبینی هیچ‌کس در شرع و شعر
قاف تا قاف ار بجویی قیروان تا قیروان
زادهٔ طبع منند اینان که خصمان منند
آری آری گربه هست از عطسهٔ شیر ژیان
دشمن جاه منند این قوم کی باشند دوست
جون من از بسطام باشم این گروه از دامغان
ز آن کرامت‌ها که حق با این دروگر زاده کرد
می‌کشند از کینه چون نمرود بر گردون کمان
پا شکستم زین خران، گرچه درست از من شدند
خوانده‌ای تا عیسی از مقعد چه دیدآخر زیان
جان کنند از ژاژخائی تا به گرد من رسند
کی رسد سیر السوافی در نجیب ساربان
صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند
تا یکی زانها کند گردون درفش کاویان