عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
از ماه رخی نوش لبی شوخ بلایی
هر روز همی بینم رنجی و عنایی
شکرست مر آنرا که نباشد سر و کارش
با پاک‌بری عشوه‌دهی شوخ دغایی
گویی که ندارد به جهان پیشهٔ دیگر
جز آنکه کند با من بیچاره جفایی
تا چند کند جور و جفا با من عاشق
ناکرده به جای من یکروز وفایی
تا چند کشم جورش من بنده به دعوی
یعنی که همی آیم من نیز ز جایی
دانم که خلل ناید در حشمت او را
گر عاشق او باشد بیچاره گدایی
گر جامه کنم پاره و گر بذل کنم دل
گوید که مرا هست درین هر دو ریایی
خورشید رخست او و سنایی را زان چه
چون نیست نصیب او هر روز ضیایی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
دلم بردی و جان بر کار داری
تو خود جای دگر بازار داری
نباشد عاشقت هرگز چو من کس
اگر چه عاشق بسیار داری
ز رنج غیرتت بیمار باشم
چو تو با دیگران دیدار داری
عزیزت خوانم ای جان جهانم
از آنست کین چنینم خوار داری
کسی کو عاشق روی تو باشد
سزد او را نزار و زار داری
دو چشمم هر شبی تا بامدادان
ز هجر خویشتن بیدار داری
شدم مهجور و رنجور تو زیراک
تو خوی عالم غدار داری
تو را دارم عزیز ای ماه چون گل
چرا بی‌قیمتم چون خار داری
نگر تا کی مرا از داغ هجران
لبی خشک و دلی پر نار داری
تو خود تنها جهان را می‌بسوزی
چرا بر خود بلا را یار داری
بکن رحمی بدین عاشق اگر هیچ
امید رحمت جبار داری
سنایی را چنان باید کزین پس
ز وصل خویش برخوردار داری
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
عاشق نشوی اگر توانی
تا در غم عاشقی نمانی
این عشق به اختیار نبود
دانم که همین قدر بدانی
هرگز نبری تو نام عاشق
تا دفتر عشق برنخوانی
آب رخ عاشقان نریزی
تا آب ز چشم خود نرانی
معشوقه وفای کس نجوید
هر چند ز دیده خون چکانی
اینست رضای او که اکنون
بر روی زمین یکی نمانی
بسیار جفا کشیدی آخر
او را به مراد او رسانی
اینست نصیحت سنایی
عاشق نشوی اگر توانی
اینست سخن که گفته آمد
گر نیست درست برمخوانی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶ - در مدح بهرامشاه
ای بی سببی از بر ما رفته به آزار
وی مانده ز آزار تو ما سوخته و زار
دل برده و بگماشته بر سینهٔ ما غم
گل برده و بگذاشته بر دیدهٔ ما خار
ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان
ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار
تو فارغ و ما از دل خود بیهده پرسان
کای دل تو چه گویی که ز ما یاد کند یار
بی‌تابش روی تو دل ما همی از رنج
نی پای ز سر داند و نی کفش ز دستار
ای بوی تو با خوی تو هم آتش و هم عود
وی موی تو با روی تو هم مهره و هم مار
از خنده جهان‌سازی و از غمزه جهانسوز
در صلح دلاویزی و در جنگ جگرخوار
هستیست دهان تو سوی عقل کم ازینست
پودیست میان تو سوی و هم کم از تار
در لطف لبان تو لطیفی‌ست ستمکش
وز قهر میان تو ضعیفی ست ستمکار
در روزه چو از روی تو ما روزه گرفتیم
ای عید رهی عید فراز آمده زنهار
در روزه چو بی‌روزه بنگذاشته ایمان
اکنون که در عیدست بی‌عیدی مگذار
ما خود ز تو این چشم نداریم ازیراک
ترکی تو و هرگز نبود ترک وفادار
با این همه ما را به ازین داشت توانی
پنهان ز خوی ترکی ما را به ازین دار
یک دم چو دهان باش لطیفی که کشد زور
یک ره چو میان باش نحیفی که کشد بار
بسپار همه زنگ به پالونهٔ آهن
بگذار همه رنگ به پالودهٔ بازار
از چنگ میازار دو گلنار سمن بوی
از زهر میالای دو یاقوت شکربار
کان پیکر رخشنده‌تر از جرم دو پیکر
حقا که دریغست به خوی بد و پیکار
ما آن توییم و دل و جان آن تو ما را
خواهی سوی منبر برو خواهی به سوی دار
تا کیست دل ما که ازو گردی راضی
یا کیست تن ما که ازو گیری آزار
ترکانه یکی آتش از لطف برافروز
در بنگه ما زن نه گنه‌مان نه گنه‌کار
ما را ز فراق تو خرد هیچ نماندست
این بی‌خردیها همه معذور همی دار
در عذر پذیرفتن و بر عیب ندیدن
بنگر سوی سلطان نکو خوی نکوکار
بهرامشه آنشه که ز بهر شرف و عز
بهرام فلک بر در او کدیه زند بار
آن شاه کر گر عیب گنه کار نپوشد
خود را شمرد سوی خود و خلق گنه‌کار
شاهان جهان را ز جلال و هنر او
مدحت همه محنت شد وافسر همه افسار
شیریست تو گویی به گه رزم و گه صید
شیدیست تو گویی به گه بزم و گه بار
بر سایهٔ پیکانش برد سجده ز بس عز
شیر سیه و پیل سپید از صف پیکار
شه بوده درین ملک و سنایی نه و بخ بخ
کاقبال رسانید سزا را به سزاوار
این زادهٔ تایید برآوردهٔ حق را
ای چرخ نکوپرور و ای بخت نکودار
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
عشقا تو در آتش نهادی ما را
درهای بلا همه گشادی ما را
صبرا به تو در گریختم تا چکنی
تو نیز به دست هجر دادی ما را
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
هر چند بسوختی به هر باب مرا
چون می‌ندهد آب تو پایاب مرا
زین بیش مکن به خیره در تاب مرا
دریافت مرا غم تو، دریاب مرا
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳
تا بشنیدم که گرمی از آتش تب
گرمی سوی دل بردم و سردی سوی لب
مرگست ندیمم از فراقت همه شب
تب با تو و مرگ با من این هست عجب
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
بی‌خوابی شب جان مرا گر چه بکاست
جر بیداری ز روی انصاف خطاست
باشد که خیال او شبی رنجه شود
عذر قدمش به سالها نتوان خواست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴
تا جان مرا بادهٔ مهرت سودست
جان و دلم از رنج غمت ناسودست
گر باده به گوهر اصل شادی بودست
پس چونکه ز بادهٔ تو رنج افزودست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۳
تا این دل من همیشه عشق اندیش‌ست
هر روز مرا تازه بلایی پیش ست
عیبم مکنید اگر دل من ریش‌ست
کز عشق مراد خانه ویران بیشست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۷
بس عابد را که سرو بالای تو کشت
بس زاهد را که قدر والای تو کشت
تو دیر زی ای بت ستمگر که مرا
دست ستم زمانه در پای تو کشت
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۹
هر چند دلم بیش کشد بار غمت
گویی که بود شیفته‌تر بر ستمت
گفتی کم من گیر نگیرد هرگز
آن دل که کم خویش گرفتست کمت
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴
اندر همه عمر من بسی وقت صبوح
آمد بر من خیال آن راحت روح
پرسید ز من که چون شدی تو مجروح
گفتم ز وصال تو همین بود فتوح
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۳
یک دم سر زلف خویش پر خم نکند
تا کار مرا چو زلف درهم نکند
خارم نهد و عشق مرا کم نکند
خاری که چنو گل سپر غم نکند
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۸
گاهی فلکم گریستن فرماید
ناخفته دو چشم را عنا فرماید
گاهیم به درد خنده لب بگشاید
گوید ز بدی خنده نیاید آید
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۲
از عشق تو ای سنگدل کافر کیش
شد سوخته و کشته جهانی درویش
در شهر چنین خو که تو آوردی پیش
گور شهدا هزار خواهد شد بیش
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۶
نادیده من از عشق تو یک روز فراغ
بهره نبرد مرا ز وصلت جز داغ
کردی تن من ز تاب هجران چو کناغ
تا خو داری تو دوست کشتن چو چراغ
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۰
بسیار ز عاشقیت غمها خوردم
در هجر بسی شب که به روز آوردم
رنج دل و خون دیده حاصل کردم
گر جان برم از دست تو مرد مردم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۴
نامت پس ازین یارا به اسم دارم
نوشت پس ازین چو نیش کژدم دارم
چون مار سرم بکوب ارت دم دارم
از سگ بترم اگر به مردم دارم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۵
در وصل شب و روز شمردیم بهم
در هجر بسی راه سپردیم بهم
تقدیر به یکساعت برداد به باد
رنجی که به روزگار بردیم بهم