عبارات مورد جستجو در ۵۴۹ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
بیار فاخته مهرا شراب غالیه بوی
که خاک غالیه رنگ است و روز فاختهگون
تو با کرشمه طاوس پیش من بخرام
اگر ز سرما طاوس شد ز باغ برون
چنانکه باز نسیمن گرفت بر سرکوه
بگیر بازی کز حلق و برآید خون
از آن کفی که چو موی حواصل آمد گرم
قدح بده که جهان پر حواصِل است کنون
برفت بلبل و ما را ز رفتنش چه زیان
که بلبل است ثناگوی شاه روزافزون
که خاک غالیه رنگ است و روز فاختهگون
تو با کرشمه طاوس پیش من بخرام
اگر ز سرما طاوس شد ز باغ برون
چنانکه باز نسیمن گرفت بر سرکوه
بگیر بازی کز حلق و برآید خون
از آن کفی که چو موی حواصل آمد گرم
قدح بده که جهان پر حواصِل است کنون
برفت بلبل و ما را ز رفتنش چه زیان
که بلبل است ثناگوی شاه روزافزون
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
بیار باده به من ده که توبه بشکستم
اگرچه من ز الستِ ازل چنین مستم
ز بامِ گنبد نه تشت آسمانِ غرور
فرو فتادم و تاسِ وجود بشکستم
کلاهِ تقیه و دستارِ زاهدی از سر
فرو نهادم و زنّار بر میان بستم
شراب و شاهد و آوازِ چنگ و من راغب
صلایِ نوش برآمد به طبع بنشستم
گوشِ من برسد ترجمانِ باد صبا
نه حرفِ پیر که از خانقه برون جستم
حسود اگر چه خراباتی ام نام نهاد
ز ننگِ محتسب غلتبوس وارستم
ز توبه توبه کنم چون درین روش که منم
به توبه کردنِ کلّی نمی دهد دستم
اگر تمامتِ خلقِ جهان ز من ببرند
چه باک دارم از آن چون به دوست پیوستم
غمِ بروتِ نزاری نمی خورم نه مگر
که در جهان غم ریشِ کسی دگر هستم
اگرچه من ز الستِ ازل چنین مستم
ز بامِ گنبد نه تشت آسمانِ غرور
فرو فتادم و تاسِ وجود بشکستم
کلاهِ تقیه و دستارِ زاهدی از سر
فرو نهادم و زنّار بر میان بستم
شراب و شاهد و آوازِ چنگ و من راغب
صلایِ نوش برآمد به طبع بنشستم
گوشِ من برسد ترجمانِ باد صبا
نه حرفِ پیر که از خانقه برون جستم
حسود اگر چه خراباتی ام نام نهاد
ز ننگِ محتسب غلتبوس وارستم
ز توبه توبه کنم چون درین روش که منم
به توبه کردنِ کلّی نمی دهد دستم
اگر تمامتِ خلقِ جهان ز من ببرند
چه باک دارم از آن چون به دوست پیوستم
غمِ بروتِ نزاری نمی خورم نه مگر
که در جهان غم ریشِ کسی دگر هستم
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان مرد طامع با نوخرّه
ملکزاده گفت: شنیدم که بزمین شام پادشاهی بود هنرمند، دانش پسند، سخن پرور، مردی نوخرّه نام در میان ندماءِ حضرت داشت چنانک عادت روزگارست، اگرچ باهلیّت از همه متاخّر بود، بر تبتِ قبول بر همه تقدم داشت. روزی شخصی خوش محضر، پاکیزه منظر، نکتهانداز، بذلهپرداز، شیرین لهجه چرب زبان، لطیفهگوی، بهنشین که همنشینی ملوک را شایستی، برغبتی صادق و شوقی غالب از کشوری دوردست بر آوازهٔ محاسن و مکارمِ پادشاه بخدمت آستانهٔ او شتافت تا مگر در پناهِ آن دولت جای یابد و از آسیبِ حوادث در جوارِ مأمون او محروس و مصون بماند.
اُرِیدُ مَکانَاً مِن کَرِیمٍ یَصُونُنِی
وَ اِلَّا فَلِی رِزقٌ بِکُلِّ مَکَانِ
بنزدیک نوخرّه آمد و صدقِ تمام در مصادقتِ او بنمود و مدت یک دو سال عمر بعشوهٔ امانی میداد و در ملازمتِ صحبت او روزگار میگذرانید و هر وقت در معاریضِ اشارات الکلام عرض دادی که مقصود من ازین دوستی توسّلیست که از تو بخدمت پادشاه میجویم و توصّلی که بدریافتِ این غرض میپیوندم، مگر بپایمردیِ اهتمامِ تو، شرفِ دستبوس او بیابم و در عقدِ حواشی و خدم آیم. نوخرّه میشنید و بتغافل و تجاهل بسر میبرد. چون سال برآمد و آن سعی مفید نشد، مردِ طامع طمع ازو برگرفت، بترک نوخرّه بگفت و آتش در بار منّت او زد و زبانِ بیآزرمی دراز کرد.
دَعَوتُ نَدَاکَ مِن ظَمَأٍ اِلَیهِ
فَعَنَّانِی بِقِیعَتِکَ السَّرَابُ
سَرَابٌ لَاحُ یَلمَعُ فِی سِبَاخٍ
وَ لَا مَاءٌ لَدَیهِ وَ لَا شَرَابُ
***
گفتم که بسایهٔ تو خرشید شوم
نه آنک چو عود آیم و چون بید شوم
نومید دلیر باشد و چیره زبان
ای دوست، چنان مکن که نومید شوم
تا از سر غصّهٔ غبنِ خویش قصّهٔ بپادشاه نوشت که این نوخرّه حَاشَا لِلسَّامِعِینَ، معلولِ علّتیست از عللِ عادیه که اطباء وقت از مجالست و مؤاکلتِ او تجنّب میفرمایند. شهریار چون قصّه برخواند، فرمود که نوخرّه را دیگر بحضرت راه ندهند و معرّتِ حضور او از درگاه دور گردانند. چون بدرِسرا پرده آمد. دستِ ردّ بسینهاش باز نهادند. او بازگشت و یک سال در محرومی از سعادتِ قربت و مهجوری از آستانِ خدمت سنگِ صبر بر دل بست و نقدِ عنایتِ پادشاه بر سنگِ ثبات میآزمود تا خود عیارِ اصل بچه موجب گردانیدست و نقشِ سعایت او بچگونه بستهاند آخرالامر چون از جلیّتِ کار آگهی یافت، جمعی را از ثقات و اثباتِ ملک و امنا و جلساء حضرت که محلِ اعتماد پادشاه بودند، حاضر کرد و پیش ایشان از جامه بیرون آمد و ظواهرِ اعضاءِ خویش تمام بدیشان نمود. هیچ جائی سمتِ نقصان ندیدند، حکایت حال و نکایتی که دشمن در حقّ نوخرّه اندیشیده بود، بسمعِ پادشاه رسانیدند تا خیالی که او نشانده بود، از پیش خاطر (ش) برخاست و معلوم شد که مادهٔ این فساد از کدام غرض تولّد کردست؛ اما گفت راست گفتهاند که چون گل بر دیوارزنی، اگر در نگیرد نقش آن لامَحاله بماند. من هرگاه نوخرّه را بینم، از آن تهمت یادآرم، نفرتی و نبوتی از دیدارِ او در طبع من پدید آید، بتحمّلِ تمام تحمّلِ آن کراهیّت باید کرد، وَ إِذَا احتَاجَ الزِّقُ إِلَی الفَلَکِ فَقَد هَلَکَ ؛ پس بفرمود تا او را بناحیتی دوردست فرستادند.
وَ مَا بِکَثِیرٍ أَلفُ خِلٍّ وَ صَاحِبٍ
وَ إِنَّ عَدُوّا وَاحِداً لَکَثِیرُ
این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک داند که اگر دوستیِ او با این مرد ازین قبیلست، بکاری نیاید. ملک گفت: دوستی ما از شوائبِ اغراض و اطماع صافیست و او در طریقِ مخالصت من چنانک گفت:
أَلَّذِی اِن حَضَرتَ سَرَّکَ فِی الحَیِّ ......................... وَ اِن غِبتَ کَانَ اُذنا و عَینَا
ملکزاده گفت: دوستیِ دیگر میان اقارب و عشایر باشد، چنانک خویشی، مثلاً جاهاً اومالاً، از خویشی فزونی دارد، ناقص
خواهد که بکامل درسد و کامل خواهد که در نقصانِ او بیفزاید وَ مَا النَّارُ لِلفَتِیلَهِٔ اَحرَقُ مِنَ التَّعادِی فِی القَبِیلَهِٔ ، تا هر دو بمعاداتِ یکدیگر برخیزندو کاربمناوات انجامد، چنانک شهریارِ بابل را با شهریارزاده افتاد، ملک گفت: چون بود آن داستان؟
اُرِیدُ مَکانَاً مِن کَرِیمٍ یَصُونُنِی
وَ اِلَّا فَلِی رِزقٌ بِکُلِّ مَکَانِ
بنزدیک نوخرّه آمد و صدقِ تمام در مصادقتِ او بنمود و مدت یک دو سال عمر بعشوهٔ امانی میداد و در ملازمتِ صحبت او روزگار میگذرانید و هر وقت در معاریضِ اشارات الکلام عرض دادی که مقصود من ازین دوستی توسّلیست که از تو بخدمت پادشاه میجویم و توصّلی که بدریافتِ این غرض میپیوندم، مگر بپایمردیِ اهتمامِ تو، شرفِ دستبوس او بیابم و در عقدِ حواشی و خدم آیم. نوخرّه میشنید و بتغافل و تجاهل بسر میبرد. چون سال برآمد و آن سعی مفید نشد، مردِ طامع طمع ازو برگرفت، بترک نوخرّه بگفت و آتش در بار منّت او زد و زبانِ بیآزرمی دراز کرد.
دَعَوتُ نَدَاکَ مِن ظَمَأٍ اِلَیهِ
فَعَنَّانِی بِقِیعَتِکَ السَّرَابُ
سَرَابٌ لَاحُ یَلمَعُ فِی سِبَاخٍ
وَ لَا مَاءٌ لَدَیهِ وَ لَا شَرَابُ
***
گفتم که بسایهٔ تو خرشید شوم
نه آنک چو عود آیم و چون بید شوم
نومید دلیر باشد و چیره زبان
ای دوست، چنان مکن که نومید شوم
تا از سر غصّهٔ غبنِ خویش قصّهٔ بپادشاه نوشت که این نوخرّه حَاشَا لِلسَّامِعِینَ، معلولِ علّتیست از عللِ عادیه که اطباء وقت از مجالست و مؤاکلتِ او تجنّب میفرمایند. شهریار چون قصّه برخواند، فرمود که نوخرّه را دیگر بحضرت راه ندهند و معرّتِ حضور او از درگاه دور گردانند. چون بدرِسرا پرده آمد. دستِ ردّ بسینهاش باز نهادند. او بازگشت و یک سال در محرومی از سعادتِ قربت و مهجوری از آستانِ خدمت سنگِ صبر بر دل بست و نقدِ عنایتِ پادشاه بر سنگِ ثبات میآزمود تا خود عیارِ اصل بچه موجب گردانیدست و نقشِ سعایت او بچگونه بستهاند آخرالامر چون از جلیّتِ کار آگهی یافت، جمعی را از ثقات و اثباتِ ملک و امنا و جلساء حضرت که محلِ اعتماد پادشاه بودند، حاضر کرد و پیش ایشان از جامه بیرون آمد و ظواهرِ اعضاءِ خویش تمام بدیشان نمود. هیچ جائی سمتِ نقصان ندیدند، حکایت حال و نکایتی که دشمن در حقّ نوخرّه اندیشیده بود، بسمعِ پادشاه رسانیدند تا خیالی که او نشانده بود، از پیش خاطر (ش) برخاست و معلوم شد که مادهٔ این فساد از کدام غرض تولّد کردست؛ اما گفت راست گفتهاند که چون گل بر دیوارزنی، اگر در نگیرد نقش آن لامَحاله بماند. من هرگاه نوخرّه را بینم، از آن تهمت یادآرم، نفرتی و نبوتی از دیدارِ او در طبع من پدید آید، بتحمّلِ تمام تحمّلِ آن کراهیّت باید کرد، وَ إِذَا احتَاجَ الزِّقُ إِلَی الفَلَکِ فَقَد هَلَکَ ؛ پس بفرمود تا او را بناحیتی دوردست فرستادند.
وَ مَا بِکَثِیرٍ أَلفُ خِلٍّ وَ صَاحِبٍ
وَ إِنَّ عَدُوّا وَاحِداً لَکَثِیرُ
این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک داند که اگر دوستیِ او با این مرد ازین قبیلست، بکاری نیاید. ملک گفت: دوستی ما از شوائبِ اغراض و اطماع صافیست و او در طریقِ مخالصت من چنانک گفت:
أَلَّذِی اِن حَضَرتَ سَرَّکَ فِی الحَیِّ ......................... وَ اِن غِبتَ کَانَ اُذنا و عَینَا
ملکزاده گفت: دوستیِ دیگر میان اقارب و عشایر باشد، چنانک خویشی، مثلاً جاهاً اومالاً، از خویشی فزونی دارد، ناقص
خواهد که بکامل درسد و کامل خواهد که در نقصانِ او بیفزاید وَ مَا النَّارُ لِلفَتِیلَهِٔ اَحرَقُ مِنَ التَّعادِی فِی القَبِیلَهِٔ ، تا هر دو بمعاداتِ یکدیگر برخیزندو کاربمناوات انجامد، چنانک شهریارِ بابل را با شهریارزاده افتاد، ملک گفت: چون بود آن داستان؟
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۴
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۹
گل ز خرگاه چمن روی به صحرا دارد
سر می خوردن آن خرگه مینا دارد
سبزه چون تازگی افزود به سر سبزی سال
گلبن فتح مَلک سرّ ثریا دارد
تاج بخش ملکان شاه جوانبخت جوان
کز همه تاجوران منصب اعلا دارد
خضر فیضی که به فتوی محمد نسبی
بند بر تارک این گنبد خضرا دارد
بخت بیدار فلک یاور و اقبال مطیع
مملکت بین که چه اسباب مهیا دارد
در چنین باغ سعادت که گل فتح شکفت
شاید ار چشم ظفر عزم تماشا دارد
دولت قاهره از جانب شه دور مباد
چرخ را پی کند ار جانب اعدا دارد
ماه نو دید عدو بر علمش شیفته شد
ماه نو شیفته را بر سر سودا دارد
بیم جان دید عدویت که ولایت بگذاشت
آنک او غرقه شود کی غم کالا دارد ؟!
کی کند همسری شاه منازع طرفی
کز طرف تا به طرف بنده و مولا دارد
بنده ای چند گر از خدمت او دور شدند
شه نباید که جز اقبال تمنا دارد
گر ز دریا دو سه قطره بپراکند چه باک ؟
باز چون جمع شود میل به دریا دارد
هر که از قبله ی اسلام بگرداند روی
بی گمان روی سوی قبله ی ترسا دارد
وانک در دین مسیحا شود از هیبت او
نبرد جان اگر افسون مسیحا دارد
هر که در مذهب شه نیست ز دنیا و ز دین
مذهب آن است که نه دین و نه دنیا دارد
ای یمن تاب سهیلی که به ناموس عقیق
زخم پولاد تو خون بر دل خارا دارد
گفت آیم به مصاف تو ز دور آسان است
مرد می باید کین زهره ویارا دارد
قهر اگر دشمن شه راشکند گو بشکن
تا کی آزرم کند چند محابا دارد؟
تا تو در رسته ی دعوی که شناسا گهری
نه زمرد که فلک رشته ی مینا دارد
با چو تو صیرفی ای نقد نمودن خطر است
که دل روشن تو دیده بینا دارد
چون تویی داور و فریاد رس مظلومان
کیست امروز که اندیشه ی فردا دارد؟
بنده را با تو مجال است به صد نکته ولیک
جامه آن به که به اندازه ی بالا دارد
تو سلیمانی واین مرغ زبانی که مراست
پیش تو پر بنهد گر پر عنقا دارد
سر می خوردن آن خرگه مینا دارد
سبزه چون تازگی افزود به سر سبزی سال
گلبن فتح مَلک سرّ ثریا دارد
تاج بخش ملکان شاه جوانبخت جوان
کز همه تاجوران منصب اعلا دارد
خضر فیضی که به فتوی محمد نسبی
بند بر تارک این گنبد خضرا دارد
بخت بیدار فلک یاور و اقبال مطیع
مملکت بین که چه اسباب مهیا دارد
در چنین باغ سعادت که گل فتح شکفت
شاید ار چشم ظفر عزم تماشا دارد
دولت قاهره از جانب شه دور مباد
چرخ را پی کند ار جانب اعدا دارد
ماه نو دید عدو بر علمش شیفته شد
ماه نو شیفته را بر سر سودا دارد
بیم جان دید عدویت که ولایت بگذاشت
آنک او غرقه شود کی غم کالا دارد ؟!
کی کند همسری شاه منازع طرفی
کز طرف تا به طرف بنده و مولا دارد
بنده ای چند گر از خدمت او دور شدند
شه نباید که جز اقبال تمنا دارد
گر ز دریا دو سه قطره بپراکند چه باک ؟
باز چون جمع شود میل به دریا دارد
هر که از قبله ی اسلام بگرداند روی
بی گمان روی سوی قبله ی ترسا دارد
وانک در دین مسیحا شود از هیبت او
نبرد جان اگر افسون مسیحا دارد
هر که در مذهب شه نیست ز دنیا و ز دین
مذهب آن است که نه دین و نه دنیا دارد
ای یمن تاب سهیلی که به ناموس عقیق
زخم پولاد تو خون بر دل خارا دارد
گفت آیم به مصاف تو ز دور آسان است
مرد می باید کین زهره ویارا دارد
قهر اگر دشمن شه راشکند گو بشکن
تا کی آزرم کند چند محابا دارد؟
تا تو در رسته ی دعوی که شناسا گهری
نه زمرد که فلک رشته ی مینا دارد
با چو تو صیرفی ای نقد نمودن خطر است
که دل روشن تو دیده بینا دارد
چون تویی داور و فریاد رس مظلومان
کیست امروز که اندیشه ی فردا دارد؟
بنده را با تو مجال است به صد نکته ولیک
جامه آن به که به اندازه ی بالا دارد
تو سلیمانی واین مرغ زبانی که مراست
پیش تو پر بنهد گر پر عنقا دارد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۰
سپیده دم که صبا مژده بهار دهد
دم هوا مدد نافه تتار دهد
دل مرا که فراموش کرد عهد وصال
نسیم باد صبا بوی زلف یار دهد
ز آب دیده به موجی دراو فتم که به جهد
خیال را سوی بالین من گذار دهد
ز دست ناخوشی آنکس رهاندم کان دم
به دست من می صافی خوشگوار دهد
ز گرم طبعی می باشد ار بدین سره وقت
معاشران را درد سر خمار دهد
کنون چو سر و سهی هر کجا که آزادی ست
عنان لهو و طرف سوی جویبار دهد
به مرغزار نگه کن که هر دمش گویی
زمانه خلعت دیبای سبزکار دهد
هم از کرامت مرغان صبح خیز بود
که خضر حله اخضر به مرغزار دهد
مرا شکوفه خوش آید کز ابتدای بهار
زمانه را به نوی زینت نگار دهد
نه همچو گل که چو در مهد غنچه بنشیند
دو هفته دگر از ناز انتظار دهد
پس از شکوفه چمن جای ار غوان باشد
گل ست گو برود جای خود به خار دهد
شکوفه را نبود برگ آن که بر سر شاخ
قرار گیرد تا گل ز غنچه بار دهد
خوشا که یار سمن بر میان سبزه و باغ
به وقت بوسه مرا وعده کنار دهد
ز عکس چهره او تازه نقشبند بهار
طراوتی به گلستان و لاله زار دهد
سحاب را ز برای نثار موکب گل
جهان زگفته من در شاهوار دهد
ز بهر گوش بنفشه که مدح شاه شنید
ز عقد پروین ناهید گوشوار دهد
سرای پرده قوس قزح فراز افق
نشان طارم ایوان شهریار دهد
حسام دولت و دین آنک در مقام نبرد
قرار ملک به شمشیر بی قرار دهد
ستوده خسرو عالم که خاک درگه او
سپهر سر زده را تاج افتخار دهد
سپهر خرقه بر اندازد از طرب چو به ضرب
زبان خنجر او شرح کار زار دهد
ایا شهی که یمینت به گاه بخشش و جود
به کان و دریا سرمایه یسار دهد
حمایت تو شب تیره را اگر خواهد
ز زخم خنجر خورشید زینهار دهد
بخفت بخت حسودت چنانک پنداری
زمانه روز و شبش کو ک وکوکنار دهد
سنان رمح تو از چرخ سرکشید چنانک
سهیل را به ستم رخصت جوار دهد
اگر به دشمن ناکس فرو نیارد سر
همان بود که ثباتت به روزگار دهد
میان خلق فراموش چون شود ملکی
که ملک را خلفی چون تو یادگار دهد؟
در آن زمان که بد اندیش روز کور تو را
قضا به میل سنان اغبر غبار دهد
سپاه بی عددت بیم آن بود هر دم
که هفت قلعه افلاک را حصار دهد
عروس مملکت آن در کنار گیرد تنگ
که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد
نهال تیغ تو کز جوی فتح آب خورد
به وقت حمله سر بدسگال بار دهد
ریاضتی بنهی چرخ تند را که به طوع
عنان حکم به دست تو شهریار دهد
ز صد دلیر یکی باشد آن که تو فیقش
حسام قاطع و بازوی کامگار دهد
اگر بنای امل منهزم شود یزدان
ز حفظ خویش تو را حصن استوار دهد
عدوت مثل تو آنگه شود که خنجر تو
به روز معرکه آثار ذوالفقار دهد
همیشه تا که مر این چرخ بد معامله را
برات دار فنا مهلت مدار دهد
تو پایدار بمانی که جای آن داری
که کردگار تو را عمر پایدار دهد
دم هوا مدد نافه تتار دهد
دل مرا که فراموش کرد عهد وصال
نسیم باد صبا بوی زلف یار دهد
ز آب دیده به موجی دراو فتم که به جهد
خیال را سوی بالین من گذار دهد
ز دست ناخوشی آنکس رهاندم کان دم
به دست من می صافی خوشگوار دهد
ز گرم طبعی می باشد ار بدین سره وقت
معاشران را درد سر خمار دهد
کنون چو سر و سهی هر کجا که آزادی ست
عنان لهو و طرف سوی جویبار دهد
به مرغزار نگه کن که هر دمش گویی
زمانه خلعت دیبای سبزکار دهد
هم از کرامت مرغان صبح خیز بود
که خضر حله اخضر به مرغزار دهد
مرا شکوفه خوش آید کز ابتدای بهار
زمانه را به نوی زینت نگار دهد
نه همچو گل که چو در مهد غنچه بنشیند
دو هفته دگر از ناز انتظار دهد
پس از شکوفه چمن جای ار غوان باشد
گل ست گو برود جای خود به خار دهد
شکوفه را نبود برگ آن که بر سر شاخ
قرار گیرد تا گل ز غنچه بار دهد
خوشا که یار سمن بر میان سبزه و باغ
به وقت بوسه مرا وعده کنار دهد
ز عکس چهره او تازه نقشبند بهار
طراوتی به گلستان و لاله زار دهد
سحاب را ز برای نثار موکب گل
جهان زگفته من در شاهوار دهد
ز بهر گوش بنفشه که مدح شاه شنید
ز عقد پروین ناهید گوشوار دهد
سرای پرده قوس قزح فراز افق
نشان طارم ایوان شهریار دهد
حسام دولت و دین آنک در مقام نبرد
قرار ملک به شمشیر بی قرار دهد
ستوده خسرو عالم که خاک درگه او
سپهر سر زده را تاج افتخار دهد
سپهر خرقه بر اندازد از طرب چو به ضرب
زبان خنجر او شرح کار زار دهد
ایا شهی که یمینت به گاه بخشش و جود
به کان و دریا سرمایه یسار دهد
حمایت تو شب تیره را اگر خواهد
ز زخم خنجر خورشید زینهار دهد
بخفت بخت حسودت چنانک پنداری
زمانه روز و شبش کو ک وکوکنار دهد
سنان رمح تو از چرخ سرکشید چنانک
سهیل را به ستم رخصت جوار دهد
اگر به دشمن ناکس فرو نیارد سر
همان بود که ثباتت به روزگار دهد
میان خلق فراموش چون شود ملکی
که ملک را خلفی چون تو یادگار دهد؟
در آن زمان که بد اندیش روز کور تو را
قضا به میل سنان اغبر غبار دهد
سپاه بی عددت بیم آن بود هر دم
که هفت قلعه افلاک را حصار دهد
عروس مملکت آن در کنار گیرد تنگ
که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد
نهال تیغ تو کز جوی فتح آب خورد
به وقت حمله سر بدسگال بار دهد
ریاضتی بنهی چرخ تند را که به طوع
عنان حکم به دست تو شهریار دهد
ز صد دلیر یکی باشد آن که تو فیقش
حسام قاطع و بازوی کامگار دهد
اگر بنای امل منهزم شود یزدان
ز حفظ خویش تو را حصن استوار دهد
عدوت مثل تو آنگه شود که خنجر تو
به روز معرکه آثار ذوالفقار دهد
همیشه تا که مر این چرخ بد معامله را
برات دار فنا مهلت مدار دهد
تو پایدار بمانی که جای آن داری
که کردگار تو را عمر پایدار دهد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۶
ای جهان را به تیغ داده قرار
کرده شاهان به بندگیت اقرار
شاه آفاق اخستان توی آنک
خواهد از خنجرت اجل زنهار
همتت چون شهاب تیرانداز
حشمتت چون سماک نیزه گذار
ملک را طلعت همایونت
فال مسعود و طالع مختار
بندگانت به وقت کوشش و کین
با حوادث شوند در پیکار
چون عنان ظفر بجنبانند
از زمانه بر آورند غبار
چون رکاب ثبات بفشارند
باز دارند چرخ را ز مدار
برکشد دشمن تو را گردون
لیک برنگذارند از سر دار
طرفه مرغی است تیرت ای خسرو
که پر کر کسان برو هموار
نخورد جز دل عدو طعمه
نکند جز حیات خصم شکار
زلف نصرت گرفته در چنگل
نامه فتح بسته در منقار
مرغ نی ماهیی که هست او را
دست دربار شاه دریابار
باز مانده به سوی شست مَلک
دهن بی زبانش ماهی وار
ماهیی دیده ای که صدمَتِ شست
نرساند به حلق او آزار
من ندانم که چیست دانم آنک
می برآرد زبر و بحر دمار
لاجرم یک زمان زهیبت آن
مرغ و ماهی نمی کنند قرار
ای فلک عرض داده صدباره
پیش رایت خزاین اسرار
نیک دانی که من در این مدت
که جدا مانده ام ز خویش و تبار
بیش این آرزو نداشته ام
که بیایم بر آستان تو بار
وقت آنست کین سعادت را
همچو جان تنگ درکشم به کنار
پس به شکرانه بر درت ریزم
درجها پرز لولو شهوار
گرچه پیشت نکرد کس تعریف
که مرا چیست مایه و مقدار
سخنم خود معرف هنر است
چون نسیمی که آید از گلزار
زان چو تیغم زبان گشاده که من
گوهر خویش را کنم اظهار
گرچه یک شخم از ره صورت
دارم از علم لشکری جرار
رکن های سریر دانش من
همچو ارکان عالمند چهار
تازی و پارسی و حکمت و شرع
این دو اشعار دارم آن دو شعار
شعر من نیست زان بضاعت ها
که بیک جایگه شود بر کار
بلکه از حدّ بلخ تا درِ مصر
گرم کرده ست نظم من بازار
آفرینش همه گوای منند
که ندارم در افرینش یار
من یکی گوهرم فتاده به خاک
از سر تربیت مرا بردار
گرچه باشد به نزد همّت تو
گوهر از خاک برگرفتن عار
تا به از ملک و عمر چیزی نیست
بادی از ملک و عمر برخوردار
هرکجا آیی و روی تا حشر
دیده حزم و دولتت بیدار
حشر نصرتت زپیش و زپس
مدد فتح بر یمین و یسار
کرده شاهان به بندگیت اقرار
شاه آفاق اخستان توی آنک
خواهد از خنجرت اجل زنهار
همتت چون شهاب تیرانداز
حشمتت چون سماک نیزه گذار
ملک را طلعت همایونت
فال مسعود و طالع مختار
بندگانت به وقت کوشش و کین
با حوادث شوند در پیکار
چون عنان ظفر بجنبانند
از زمانه بر آورند غبار
چون رکاب ثبات بفشارند
باز دارند چرخ را ز مدار
برکشد دشمن تو را گردون
لیک برنگذارند از سر دار
طرفه مرغی است تیرت ای خسرو
که پر کر کسان برو هموار
نخورد جز دل عدو طعمه
نکند جز حیات خصم شکار
زلف نصرت گرفته در چنگل
نامه فتح بسته در منقار
مرغ نی ماهیی که هست او را
دست دربار شاه دریابار
باز مانده به سوی شست مَلک
دهن بی زبانش ماهی وار
ماهیی دیده ای که صدمَتِ شست
نرساند به حلق او آزار
من ندانم که چیست دانم آنک
می برآرد زبر و بحر دمار
لاجرم یک زمان زهیبت آن
مرغ و ماهی نمی کنند قرار
ای فلک عرض داده صدباره
پیش رایت خزاین اسرار
نیک دانی که من در این مدت
که جدا مانده ام ز خویش و تبار
بیش این آرزو نداشته ام
که بیایم بر آستان تو بار
وقت آنست کین سعادت را
همچو جان تنگ درکشم به کنار
پس به شکرانه بر درت ریزم
درجها پرز لولو شهوار
گرچه پیشت نکرد کس تعریف
که مرا چیست مایه و مقدار
سخنم خود معرف هنر است
چون نسیمی که آید از گلزار
زان چو تیغم زبان گشاده که من
گوهر خویش را کنم اظهار
گرچه یک شخم از ره صورت
دارم از علم لشکری جرار
رکن های سریر دانش من
همچو ارکان عالمند چهار
تازی و پارسی و حکمت و شرع
این دو اشعار دارم آن دو شعار
شعر من نیست زان بضاعت ها
که بیک جایگه شود بر کار
بلکه از حدّ بلخ تا درِ مصر
گرم کرده ست نظم من بازار
آفرینش همه گوای منند
که ندارم در افرینش یار
من یکی گوهرم فتاده به خاک
از سر تربیت مرا بردار
گرچه باشد به نزد همّت تو
گوهر از خاک برگرفتن عار
تا به از ملک و عمر چیزی نیست
بادی از ملک و عمر برخوردار
هرکجا آیی و روی تا حشر
دیده حزم و دولتت بیدار
حشر نصرتت زپیش و زپس
مدد فتح بر یمین و یسار
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۶
شهی که ملک تفاخر کند به گوهر او
برید عالم غیب است رای انور او
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که بوسه جای سپهرست دست وخنجر او
سر ملوک ابوبکربن محمد آنک
مزین است رواق فلک ز منظر او
پناه دولت عباسیان که مهر و سپهر
برند وقت حوادث پناه با در او
سهیل گوشه نشینی بود به دولت او
سماک نیزه گذاری بود ز لشکر او
شهنشهی که سراسر صحیفه های فلک
به روز عرض بود یک ورق ز دفتر او
هلال حلقه شود روز عید در میدان
به پیش رمح فلک سای ملک پرور او
بر سر فرازی از آن مایه در گذشت که نیز
همای سایه تواند فکند بر سر او
جهان چو خطبه به نامش کند کواکب سعد
کنند درج سعادت نثار منبر او
ز بزم او چو معطر شود مشام جهان
فلک عرق کند از شرم گوی مجمر او
همیشه نصرت و تایید پیش رو باشد
به هر طرف که بود رایت مظفر او
بماند دشمن دجال صورتش در گل
چو خر ز صاعقه گرز گاو پیکر او
به زیر پرده ایام هیچ راز نماند
که همچو روز نشد بر دل منور او
به دور عالم از این آب و خاک ترکیبی
نکرده اند به از طینت مطهر او
کسی که در خور ملک است اوست در عالم
کنون بگوی که ملکی کجاست در خور او؟
خدایگانا دانی که کیست طالب ملک؟
کسی که غزو و غنیمت یکی بود بر او
به یاد ملک چو آب حیات نوش کند
اگر زخون عدو پر کنند ساغر او
فلک مشام کسی خوش کند به بوی مراد
که خاک معرکه باشد عبیر و عنبر او
عروس ملک گرامی ترست از آنک سزد
برون ز گوهر شمشیر شاه زیور او
مدار دولت و دین بر محیط آن فلک است
که رمح خطی شاه است خط محور او
تورا به یک حرکت کشوری درافزاید
چرا سیه نکنی بر عدوت کشور او
اگر چه خصم تو دعوی سلطنت دارد
زمانه گرد برآرد ز تخت و افسر او
توراست حجت قاطع به دست یعنی تیغ
چگونه پیش رود دعوی مزور او؟
عدو اگر چه نماید چو خار سر تیزی
شود چو غنچه به بادی دریده مِغفَر او
کسی که خاک جناب تو نیست بالینش
برون ز خاک نسازد زمانه بستر او
همیشه تا دول اندر جهان کون و فساد
بود مسخَّر دوران چرخ و اختر او
به عون و عصمت حق دولتت چنان بادا
که چرخ از بُن دندان شود مسخر او
برید عالم غیب است رای انور او
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که بوسه جای سپهرست دست وخنجر او
سر ملوک ابوبکربن محمد آنک
مزین است رواق فلک ز منظر او
پناه دولت عباسیان که مهر و سپهر
برند وقت حوادث پناه با در او
سهیل گوشه نشینی بود به دولت او
سماک نیزه گذاری بود ز لشکر او
شهنشهی که سراسر صحیفه های فلک
به روز عرض بود یک ورق ز دفتر او
هلال حلقه شود روز عید در میدان
به پیش رمح فلک سای ملک پرور او
بر سر فرازی از آن مایه در گذشت که نیز
همای سایه تواند فکند بر سر او
جهان چو خطبه به نامش کند کواکب سعد
کنند درج سعادت نثار منبر او
ز بزم او چو معطر شود مشام جهان
فلک عرق کند از شرم گوی مجمر او
همیشه نصرت و تایید پیش رو باشد
به هر طرف که بود رایت مظفر او
بماند دشمن دجال صورتش در گل
چو خر ز صاعقه گرز گاو پیکر او
به زیر پرده ایام هیچ راز نماند
که همچو روز نشد بر دل منور او
به دور عالم از این آب و خاک ترکیبی
نکرده اند به از طینت مطهر او
کسی که در خور ملک است اوست در عالم
کنون بگوی که ملکی کجاست در خور او؟
خدایگانا دانی که کیست طالب ملک؟
کسی که غزو و غنیمت یکی بود بر او
به یاد ملک چو آب حیات نوش کند
اگر زخون عدو پر کنند ساغر او
فلک مشام کسی خوش کند به بوی مراد
که خاک معرکه باشد عبیر و عنبر او
عروس ملک گرامی ترست از آنک سزد
برون ز گوهر شمشیر شاه زیور او
مدار دولت و دین بر محیط آن فلک است
که رمح خطی شاه است خط محور او
تورا به یک حرکت کشوری درافزاید
چرا سیه نکنی بر عدوت کشور او
اگر چه خصم تو دعوی سلطنت دارد
زمانه گرد برآرد ز تخت و افسر او
توراست حجت قاطع به دست یعنی تیغ
چگونه پیش رود دعوی مزور او؟
عدو اگر چه نماید چو خار سر تیزی
شود چو غنچه به بادی دریده مِغفَر او
کسی که خاک جناب تو نیست بالینش
برون ز خاک نسازد زمانه بستر او
همیشه تا دول اندر جهان کون و فساد
بود مسخَّر دوران چرخ و اختر او
به عون و عصمت حق دولتت چنان بادا
که چرخ از بُن دندان شود مسخر او
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۱
شاها به قدر همت و رای رفیع خویش
از سقف چرخ و ساحت عرش آستانه ساز
وین عندلیب را ز پی مدح گستری
بر شاخسار سایه خویش آشیانه ساز
ساز و نوای جاه تو را این نوای من
در خور بود که خوش نبود بی ترانه ساز
گفتم قصیده ای که ز نظمش حسد برد
اوهام نکته پرور و طبع فسانه ساز
و آمد به حضرت تو شها بلبلی چو من
دلم قبول گستر و وز لطف دانه ساز
یا باز پس فرست ازینجا به خانه ام
یا در جوار بارگه اینجام خانه ساز
از سقف چرخ و ساحت عرش آستانه ساز
وین عندلیب را ز پی مدح گستری
بر شاخسار سایه خویش آشیانه ساز
ساز و نوای جاه تو را این نوای من
در خور بود که خوش نبود بی ترانه ساز
گفتم قصیده ای که ز نظمش حسد برد
اوهام نکته پرور و طبع فسانه ساز
و آمد به حضرت تو شها بلبلی چو من
دلم قبول گستر و وز لطف دانه ساز
یا باز پس فرست ازینجا به خانه ام
یا در جوار بارگه اینجام خانه ساز
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۰
ز چشم ضعیفان گو افتادهتر
در او گنج قارون عیان در نظر
قضا کرد چون خندقش را شکاف
برآورد سامان صد کوه قاف
به فرض ار به قعرش فتد آفتاب
دگر برنیاید به چندین طناب
حصارش به این قلعه گردد قرین
شود آسمان گر مربعنشین
شکفت از فصیلش سپهر کبود
مگر زهره را شانه در کار بود؟
طلسمی چنین را ز نامآوران
کسی نشکند غیر صاحبقران
ز سرکوب برجش درین نُه حصار
نباشد دمی پاسبان را قرار
ببالد مگر عمرها طاق عرش
که تا پای برجش رسد ساق عرش
ز سختی به خیبر بود توامان
به رفعت گرو برده از آسمان
ندیده چنین قلعهای چرخ پیر
چو آسیر، هرسو هزارش اسیر
حصاری به رفعت ز گردون فزون
ز برجش ستون بر سر بیستون
گر از نه فلک بگذراند طناب
نیابد بر این قلعه دست آفتاب
به گردوننوردی ازان است طاق
که یک بار پیموده راهش بُراق
ز پیرامنش اختران نیکبخت
ز نظّارهاش دیدهها گشته سخت
به ذکرش گشاید قلم گر زبان
سخن را رسد پایه بر آسمان
نمایان ز هر فُرجه، توپ دگر
ز روزن برو کرده آشوب سر
که کرد این بنا را به این محکمی
نمیآید این کار از آدمی
مگر راست کردند دیوان به جهد
حصاری ز بهر سلیمان عهد
دری را که پیدا نمیشد کلید
به دوران شاه جهان شد پدید
فتادش به زیر آفتاب از فراز
شکستهست رنگش ازان روز باز
به سنگش مکن آسمان گو ستیز
که چون شیشه خواهد شدن ریزریز
که دید آسمانی ز یک پارهسنگ؟
که تیر شهابش بود از تفنگ
همه آهنین حربهاش جابهجاست
مگر سنگ این قلعه آهنرباست؟
ندارد چنین قلعهای چرخ یاد
که تا خاکریزش نرفتهست باد
حصاری نمودار چرخ بلند
ولی مهر را کوته از وی کمند
گذشته ز برج فلک، بارهاش
شکسته فلک شیشه بر خارهاش
سر کنگرش پیش فرزانهها
کلید دکن راست، دندانهها
ز فتحش فتوحات آید پدید
که دیدهست قفلی سراسر کلید؟
به وصفش کنم ناخن فکر، بند
که گر افتم، افتم به فکر بلند
به اوجش به همت توان برد راه
نه هر همتی، همت پادشاه
خداوند اقبال، شاه جهان
کزو فتح شد قلعه آسمان
کشد قبضه تیغش از اقتدار
ز فولاد، بر گرد عالم حصار
ز سرکوب عدلش، حصار ستم
فتادهست در خاکریز عدم
بود آیت سجدهاش بر جبین
که هرکس که خواند، ببوسد زمین
ز کشورستانان این آستان
کمین بنده پادشاه جهان
چو آهنگ تسخیر کشور کند
حصار فلک را مسخر کند
***
زهی برج شاهنشه دین پناه
که هم شاه برج است و هم برج شاه
اساسی چو بنیاد دولت قوی
جهان کهن را بنای نوی
به سویش کند ماه اگر کج نگاه
کشد کنگرش اره بر فرق ماه
در اتمام این قصر گوهرنگار
بقا عمرها بوده مزدورکار
زهی خوش اساسی و پایندگی
که قصر بهشتش کند بندگی
تهی کرد گیتی بسی دُرج را
که پر کرد از گوهر این برج را
ز چینی پر از ظرفهای گزین
که هرگز ندیدهست فغفور چین
شد از لعل و یاقوت، جوهرنشان
مگر دسته گردیده رگهای کان؟
ز یاقوت و لعلش بود سنگ و خشت
چنین برج باشد مگر در بهشت
ز بالای این برج گردون سپر
چو فواره میجوشد آب گهر
طلاکاریاش سربهسر دلپذیر
نهان کرده زر در عصا چرخ پیر
تمام از زر پخته و سیم خام
درونش مرصع چو بیرون جام
در آیینه کاری ندارد قرین
همین است دُرج پر اختر، همین
ز جامش عرقناک، یاقوت تر
زمینش صدفوار فرش از گهر
گل اینجا ز یاقوت احمر بود
چو نسرین که از سنگ مرمر بود
درش را رسد بر در کعبه ناز
که برعکس آن است پیوسته باز
ز بس چشم و زلف بتان طراز
ز زنجیر و زرفین بود بینیاز
بود بر فرازش کبوتر ملک
ستونی بود زیر سقف فلک
ز بالایش آید کسی چون به زیر
توان سیر افلاک کردن دلیر
عروس جهان کرده ساعد بلند
که در جیب گردون کند پنجه بند
چه شمعیست این برج عالی جناب
که پروانهاش درخورست آفتاب
ز هر روزنش مشرقی جلوهگر
که خورشیدی از جام دارد به بر
عمود فلک گر دهندش قرار
بماند بنای فلک پایدار
مکن بهر فردوس اینجا تلاش
نهای چون کبوتر، دو برجی مباش
به گردش بود آسمان را مدار
که بی برج، صورت نگیرد حصار
نیابد خلل دست بر آسمان
بود پای این برج تا در میان
سر کنگرش در مقام عتاب
کند پنجه در پنجه آفتاب
نگردد ازان سبزه چرخ، زرد
که دارد ز فوّارهاش آبخورد
اگر بیندش چشم هندوسرشت
بدیهیش گردد وجود بهشت
جهاندیده گوید به بانگ دهل
که این چارباغاست، یک دسته گل
نظر کن بر این برج نیکوسرشت
که یک دسته شد هشت باغ بهشت
چو در وی نشیند شه کامیاب
به برج حمل جا کند آفتاب
پی دست قدرت برد آستین
همین است معراج دولت، همین
بود مجلس خاص شاه جهان
ننازد به این برج چون آسمان؟
حمل باشد از نسبتش کامیاب
ازین برج یابد شرف آفتاب
به خوبیست چشم و چراغ جهان
بود دستهای گل ز باغ جهان
تهی نیست یک لحظه از شمع دین
همین است فانوس قدرت، همین
زهی دست معمار معجزنمای
که داد آسمان را به یک برج جای
تو گویی اساسش ز بس محکمی
ز دلهای سنگین ندارد کمی
ببین این بنا را چه دولت بود
که فانوس شمع سعادت بود
فنا پیش ازین هرچه میخواست، کرد
بقا زین بنا قامتی راست کرد
درونش ز نقاشی رنگزنگ
به هم جای آمیزش رنگ، تنگ
تماشای نقاشی این بنا
نگه را کند محو در دیدهها
ز خامی به نقشش مبین بیدرنگ
مشو غافل از پختگیهای رنگ
به نقاشی این بهشت برین
چها کرده نقاش سحرآفرین
***
زهی سحرپرداز صورتنگار
که معنی ز صورت کند آشکار
کشد خضر کلکش که معجز نماست
رهی از مخالف به مغلوب، راست
اگر پیکری را کشد رعشهناک
چو برگ خزاندیده افتد به خاک
چو خواهد کند نقش سروی درست
کشد شکل آزادیاش را نخست
نگارد چو در خانهای آفتاب
در آن خانه شب درنیاید به خواب
شود پیکری را چو صورتنگار
کشد معنیاش را نخست آشکار
اگر شکل مشرق کشد شب به خواب
همان لحظه طالع شود آفتاب
نهالی که از کلک او رسته است
ز تردستیاش میوه رو شسته است
چو گیرد به کف کلک گلشننگار
دمد شاخ نسرین چو صبح آشکار
وزد گر نسیمی در آن بوستان
ز غیرت رمد بلبل از آشیان
ز شبنم عذار گلش در گلاب
جهد غنچه از جوش بلبل ز خواب
به تصویر گل، غنچه ناکرده روی
صبا برده عطر گلش کو به کوی
ز مو چهره گل نپرداخته
که زد بر نوا بلبل ساخته
کشد بر ورق تا شتاب و درنگ
پی رفتن گل ز رنگی به رنگ
قلم شکل سروی نپرداخته
که بست آشیان بر سرش فاخته
هنوزش قلم کار در لاله داشت
که در چشم نرگس نظر میگماشت
کشد شکل خار آنچنان آبدار
که روید ز تردستیاش گل ز خار
در او گنج قارون عیان در نظر
قضا کرد چون خندقش را شکاف
برآورد سامان صد کوه قاف
به فرض ار به قعرش فتد آفتاب
دگر برنیاید به چندین طناب
حصارش به این قلعه گردد قرین
شود آسمان گر مربعنشین
شکفت از فصیلش سپهر کبود
مگر زهره را شانه در کار بود؟
طلسمی چنین را ز نامآوران
کسی نشکند غیر صاحبقران
ز سرکوب برجش درین نُه حصار
نباشد دمی پاسبان را قرار
ببالد مگر عمرها طاق عرش
که تا پای برجش رسد ساق عرش
ز سختی به خیبر بود توامان
به رفعت گرو برده از آسمان
ندیده چنین قلعهای چرخ پیر
چو آسیر، هرسو هزارش اسیر
حصاری به رفعت ز گردون فزون
ز برجش ستون بر سر بیستون
گر از نه فلک بگذراند طناب
نیابد بر این قلعه دست آفتاب
به گردوننوردی ازان است طاق
که یک بار پیموده راهش بُراق
ز پیرامنش اختران نیکبخت
ز نظّارهاش دیدهها گشته سخت
به ذکرش گشاید قلم گر زبان
سخن را رسد پایه بر آسمان
نمایان ز هر فُرجه، توپ دگر
ز روزن برو کرده آشوب سر
که کرد این بنا را به این محکمی
نمیآید این کار از آدمی
مگر راست کردند دیوان به جهد
حصاری ز بهر سلیمان عهد
دری را که پیدا نمیشد کلید
به دوران شاه جهان شد پدید
فتادش به زیر آفتاب از فراز
شکستهست رنگش ازان روز باز
به سنگش مکن آسمان گو ستیز
که چون شیشه خواهد شدن ریزریز
که دید آسمانی ز یک پارهسنگ؟
که تیر شهابش بود از تفنگ
همه آهنین حربهاش جابهجاست
مگر سنگ این قلعه آهنرباست؟
ندارد چنین قلعهای چرخ یاد
که تا خاکریزش نرفتهست باد
حصاری نمودار چرخ بلند
ولی مهر را کوته از وی کمند
گذشته ز برج فلک، بارهاش
شکسته فلک شیشه بر خارهاش
سر کنگرش پیش فرزانهها
کلید دکن راست، دندانهها
ز فتحش فتوحات آید پدید
که دیدهست قفلی سراسر کلید؟
به وصفش کنم ناخن فکر، بند
که گر افتم، افتم به فکر بلند
به اوجش به همت توان برد راه
نه هر همتی، همت پادشاه
خداوند اقبال، شاه جهان
کزو فتح شد قلعه آسمان
کشد قبضه تیغش از اقتدار
ز فولاد، بر گرد عالم حصار
ز سرکوب عدلش، حصار ستم
فتادهست در خاکریز عدم
بود آیت سجدهاش بر جبین
که هرکس که خواند، ببوسد زمین
ز کشورستانان این آستان
کمین بنده پادشاه جهان
چو آهنگ تسخیر کشور کند
حصار فلک را مسخر کند
***
زهی برج شاهنشه دین پناه
که هم شاه برج است و هم برج شاه
اساسی چو بنیاد دولت قوی
جهان کهن را بنای نوی
به سویش کند ماه اگر کج نگاه
کشد کنگرش اره بر فرق ماه
در اتمام این قصر گوهرنگار
بقا عمرها بوده مزدورکار
زهی خوش اساسی و پایندگی
که قصر بهشتش کند بندگی
تهی کرد گیتی بسی دُرج را
که پر کرد از گوهر این برج را
ز چینی پر از ظرفهای گزین
که هرگز ندیدهست فغفور چین
شد از لعل و یاقوت، جوهرنشان
مگر دسته گردیده رگهای کان؟
ز یاقوت و لعلش بود سنگ و خشت
چنین برج باشد مگر در بهشت
ز بالای این برج گردون سپر
چو فواره میجوشد آب گهر
طلاکاریاش سربهسر دلپذیر
نهان کرده زر در عصا چرخ پیر
تمام از زر پخته و سیم خام
درونش مرصع چو بیرون جام
در آیینه کاری ندارد قرین
همین است دُرج پر اختر، همین
ز جامش عرقناک، یاقوت تر
زمینش صدفوار فرش از گهر
گل اینجا ز یاقوت احمر بود
چو نسرین که از سنگ مرمر بود
درش را رسد بر در کعبه ناز
که برعکس آن است پیوسته باز
ز بس چشم و زلف بتان طراز
ز زنجیر و زرفین بود بینیاز
بود بر فرازش کبوتر ملک
ستونی بود زیر سقف فلک
ز بالایش آید کسی چون به زیر
توان سیر افلاک کردن دلیر
عروس جهان کرده ساعد بلند
که در جیب گردون کند پنجه بند
چه شمعیست این برج عالی جناب
که پروانهاش درخورست آفتاب
ز هر روزنش مشرقی جلوهگر
که خورشیدی از جام دارد به بر
عمود فلک گر دهندش قرار
بماند بنای فلک پایدار
مکن بهر فردوس اینجا تلاش
نهای چون کبوتر، دو برجی مباش
به گردش بود آسمان را مدار
که بی برج، صورت نگیرد حصار
نیابد خلل دست بر آسمان
بود پای این برج تا در میان
سر کنگرش در مقام عتاب
کند پنجه در پنجه آفتاب
نگردد ازان سبزه چرخ، زرد
که دارد ز فوّارهاش آبخورد
اگر بیندش چشم هندوسرشت
بدیهیش گردد وجود بهشت
جهاندیده گوید به بانگ دهل
که این چارباغاست، یک دسته گل
نظر کن بر این برج نیکوسرشت
که یک دسته شد هشت باغ بهشت
چو در وی نشیند شه کامیاب
به برج حمل جا کند آفتاب
پی دست قدرت برد آستین
همین است معراج دولت، همین
بود مجلس خاص شاه جهان
ننازد به این برج چون آسمان؟
حمل باشد از نسبتش کامیاب
ازین برج یابد شرف آفتاب
به خوبیست چشم و چراغ جهان
بود دستهای گل ز باغ جهان
تهی نیست یک لحظه از شمع دین
همین است فانوس قدرت، همین
زهی دست معمار معجزنمای
که داد آسمان را به یک برج جای
تو گویی اساسش ز بس محکمی
ز دلهای سنگین ندارد کمی
ببین این بنا را چه دولت بود
که فانوس شمع سعادت بود
فنا پیش ازین هرچه میخواست، کرد
بقا زین بنا قامتی راست کرد
درونش ز نقاشی رنگزنگ
به هم جای آمیزش رنگ، تنگ
تماشای نقاشی این بنا
نگه را کند محو در دیدهها
ز خامی به نقشش مبین بیدرنگ
مشو غافل از پختگیهای رنگ
به نقاشی این بهشت برین
چها کرده نقاش سحرآفرین
***
زهی سحرپرداز صورتنگار
که معنی ز صورت کند آشکار
کشد خضر کلکش که معجز نماست
رهی از مخالف به مغلوب، راست
اگر پیکری را کشد رعشهناک
چو برگ خزاندیده افتد به خاک
چو خواهد کند نقش سروی درست
کشد شکل آزادیاش را نخست
نگارد چو در خانهای آفتاب
در آن خانه شب درنیاید به خواب
شود پیکری را چو صورتنگار
کشد معنیاش را نخست آشکار
اگر شکل مشرق کشد شب به خواب
همان لحظه طالع شود آفتاب
نهالی که از کلک او رسته است
ز تردستیاش میوه رو شسته است
چو گیرد به کف کلک گلشننگار
دمد شاخ نسرین چو صبح آشکار
وزد گر نسیمی در آن بوستان
ز غیرت رمد بلبل از آشیان
ز شبنم عذار گلش در گلاب
جهد غنچه از جوش بلبل ز خواب
به تصویر گل، غنچه ناکرده روی
صبا برده عطر گلش کو به کوی
ز مو چهره گل نپرداخته
که زد بر نوا بلبل ساخته
کشد بر ورق تا شتاب و درنگ
پی رفتن گل ز رنگی به رنگ
قلم شکل سروی نپرداخته
که بست آشیان بر سرش فاخته
هنوزش قلم کار در لاله داشت
که در چشم نرگس نظر میگماشت
کشد شکل خار آنچنان آبدار
که روید ز تردستیاش گل ز خار
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ای آرزوی چشمم رویت به خواب دیدن
دوری نمی تواند پیوند ما بریدن
ترسم که جان شیرین هجران به لب رساند
تا وقت آن که باشد ما را به هم رسیدن
موقوف التفاتم تا کی رسد اجازت
از دوست بک اشارت از ما به سر دویدن
تا روح بر نیاید جهدی همی نمایم
مشتاق را نشاید یک لحظه آرمیدن
چشمی که دیده باشد آن شکل و آن شمایل
بی او ملول باشد از روی خوب دیدن
ما را به نیم جانی وصلت کجا فروشند
ارزان بود به صد جان گر می توان خریدن
غیرت همی نماید بر گوش دیده من
کز دور می تواند پیغام تو شنیدن
حیران شده است عقلم در صنع پادشاهی
کز خاک می تواند خورشید آفریدن
باشد همام شب ها در آرزوی خوابی
وقتی مگر خیالت در بر توان کشیدن
دوری نمی تواند پیوند ما بریدن
ترسم که جان شیرین هجران به لب رساند
تا وقت آن که باشد ما را به هم رسیدن
موقوف التفاتم تا کی رسد اجازت
از دوست بک اشارت از ما به سر دویدن
تا روح بر نیاید جهدی همی نمایم
مشتاق را نشاید یک لحظه آرمیدن
چشمی که دیده باشد آن شکل و آن شمایل
بی او ملول باشد از روی خوب دیدن
ما را به نیم جانی وصلت کجا فروشند
ارزان بود به صد جان گر می توان خریدن
غیرت همی نماید بر گوش دیده من
کز دور می تواند پیغام تو شنیدن
حیران شده است عقلم در صنع پادشاهی
کز خاک می تواند خورشید آفریدن
باشد همام شب ها در آرزوی خوابی
وقتی مگر خیالت در بر توان کشیدن
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۵ - مشورت کردن راجه جسرت برای اولاد با وزیران
شبی از دور بینی خلوت آراست
ز هر یک اهل دانش مشورت خواست
برآمد از دل جسرَت دم سرد
حساب عمر خود پیرانه سر کرد
که عمرم را شمار از صد فزون است
درین اندیشه جانم غرق خون است
ندارم هیچ فرزندی ولیعهد
که بعد از من کند ناموس را جهد
اگر چه دولتی دارم کماهی
معطّل می گذارم کار شاهی
شما هریک نکو خواهید دانا
بگوئید آنچه باید کرد ما را
ز جا جنبید ازان دانش پژوهان
خرد سنجیده پیری مصلحت دان
زمین بوسید، جسرت را دعا کرد
به جان وام دعای او ادا کرد
زبان بگشاد و گفت: ای صاحب اقبال
که گیرد ماه و مهر از روی ت و فال
ازین پس غم مباش از بهر فرزند
بدین تدبیر خاطر دار خرسند
مرا این نکته نقل از چار بید است
علاج نسل تو جگ اسمید است
ز بعد جگ پی هوم آتشی سوز
چراغ خاندان زان آتش افروز
به تحسینش همه کس لب گشادند
قرار مصلحت بر جگ بدادند
ز خلوت رای چون بر تخت بنشست
گره بستش به جان و ز جان کمربست
وزیر ملک را نزدیک خود خواند
ز لب بر فرق بختش گوهر افشاند
که ما را جگ اسمید است در پیش
ترا کردم وکیل مطلق خویش
چو همت شو درین کارم مددگار
که همت کرد بر من واحب این کار
سپردش پس کلید گنج خانه
اضافه داد همت بر خزانه
که از آب و سروج آن روی جا کن
به نذر جگ شهری نو بنا کن
رها کردند پس اسپِ سیه گوش
به دنبالش دلیران ظفرکوش
مزّین بر گلویش لوحی از زر
چو ماه چارده در شب منور
بر آن زر لوح نام رای مسطور
جو بر خورشید تابان سکّۀ نور
نوشته بعد نامش کین جنیبت
به رسم جگ سر داده ست جسرت
هر آن رایی که بر جنگش بود رأی
ببندد اسپ و او گردد صف آرای
هر آن کس صلح شد معقول خاطر
دهد باج و شود در جگ حاضر
نیامد کس ز حکم رای بیرون
مطیع حکم او شد ربع مسکون
به سالی ربع مسکون را بپیمود
نبستش هر که را یارا نه آن بود
به هفت اقلیم گشت و باز گردید
نشسته رای، راه او همی دید
خراج جسرت آوردند بر سر
چه خاقان و چ ه فغفور و چه قیصر
ستاده بر سریرش تاجداران
چو نرگس زار در فصل بهاران
در آن مدت که ماند اسبش به جولان
بنای شهر نو آمد به پایان
هماندم رای با اس ب جهانگرد
به دولت شهر نو را تختگه کرد
چه شهر نو که خرم بوستانی
نشاط خوشدلی را نوجهانی
منقّش کاخهای آن زر اندود
در و دیوار مشک و عنبر اندود
نشسته جسرت اندر جگ مربع
به تخت زر به سرتاج مرصع
ز هفت اقلیم هفتاد و دو ملّت
رسیدند از صلای عام جسرت
ضیافت کرد گیتی را به احسان
که گشت از ذره تا خورشید مهمان
هر آن نعمت که در خوان جهان بود
نخوانده پیش هر کس داشت موجود
ز کار نان دهی چون دل بپرداخت
برای گنج بخشی انجمن ساخت
همی بارید یکسان تا که بودش
بفرق مور و جم باران جودش
ز بس زد بحر دستش موج گوهر
بر آورد آرزوی هفت کشور
ز جود عام او در ربع مسکون
گدا هم کیسه شد با گنج قارون
نمانده در جهان محتاج یک کس
بجز کودک به شیر مادر و بس
به رأی رای پس پیر برهمن
به رسم هوم آتش کرد روشن
بر آتش مجتمع از کار دانان
همه آتش پرست و بید خوانان
به کار جگ هر یک پا فشردند
بخور هوم آتش را سپردند
به حکم چار بید آتش پرستان
چو اس ب جگ را کردند قربان
در آتش سوختند آن اسب موجود
که رسم جگ اسمید این چنین بود
ز آتش جلوه گر شد شخصی از نور
فروغ طلعتش چون آتش طور
تنش در شعله چون یاقوت شاداب
سراپا آتشین چون کرم شب تاب
ز آتش کرده پیراهن تن او
چو خورشید و شفق پیراهن او
به جسرت گفت خیز ای رای برگیر
به جام زر برنج پخته در شیر
که این پسخوردهٔ روحانیان است
به جسم آرزوی مرده، جانست
برو دیگر ز نومیدی مکش آه
که جگ تو شده مقبول درگاه
طفیل جگ چو این آتش فروزی
ترا خود چار فرزند است روزی
چنان طالع شوند این چار اختر
که ماند نام تو تا روز محشر
چو جسرت دید آن نور نهانی
ز آتش یافت آب زندگانی
تواضع کرد و جام شیر بگرفت
تبرّک چون مرید از پیر بگرفت
ز بس شادی نمانده بر زمین پای
سبک بر جست و کرد اندر حرم جای
سه بانوی کلان را پیش خود خواند
به صد جان در کنار خویش بنشاند
به دست خویش کرد آن شیر تقسیم
یکی را نیم دو را نیمۀ نیم
همان شب هر سه مه را ماند امید
به نه مه بارها چیدند از بید
نخستین کوسلا شد مشرف رام
دمید از کیکیی ماهی برت نام
سویرا چون در گنجینه بگشاد
سترگن را به لچمن توأمان داد
به طفلی کین چهار ارکان دولت
توانا می شدند از ناز و نعمت
دل لچمن شدی از رام خرسند
سترگن ۵ را به برت افتاد پیوند
به هر جا رام با اقبال می رفت
چو سایه لچمن از دنبال می رفت
به بازی دو به دو هرچار نازان
همی کردند بازی ناز بازان
که آمد خال برت از مللک پنجاب
به جسرت گفت کای رای ظفریاب
به من بسپار خواهرزاد هٔ من
که در پنجاب استادان پرفن
به جان تعلیم علم و دانش و دین
کنند آن سان که گوید خلق تحسین
جوان گردد کند کسب سعادت
به پیش رای آید بهر خدمت
سوی پنجاب از فرمودهٔ شاه
برت رفت و سترگن نیز به همراه
در آن کشور هلالش گشت مهتاب
قوی سرپنجه گشت از آب پنجاب
ز حال برت تا کی گویم اینجا
من و گفتار عشق رام و سیتا
ز هر یک اهل دانش مشورت خواست
برآمد از دل جسرَت دم سرد
حساب عمر خود پیرانه سر کرد
که عمرم را شمار از صد فزون است
درین اندیشه جانم غرق خون است
ندارم هیچ فرزندی ولیعهد
که بعد از من کند ناموس را جهد
اگر چه دولتی دارم کماهی
معطّل می گذارم کار شاهی
شما هریک نکو خواهید دانا
بگوئید آنچه باید کرد ما را
ز جا جنبید ازان دانش پژوهان
خرد سنجیده پیری مصلحت دان
زمین بوسید، جسرت را دعا کرد
به جان وام دعای او ادا کرد
زبان بگشاد و گفت: ای صاحب اقبال
که گیرد ماه و مهر از روی ت و فال
ازین پس غم مباش از بهر فرزند
بدین تدبیر خاطر دار خرسند
مرا این نکته نقل از چار بید است
علاج نسل تو جگ اسمید است
ز بعد جگ پی هوم آتشی سوز
چراغ خاندان زان آتش افروز
به تحسینش همه کس لب گشادند
قرار مصلحت بر جگ بدادند
ز خلوت رای چون بر تخت بنشست
گره بستش به جان و ز جان کمربست
وزیر ملک را نزدیک خود خواند
ز لب بر فرق بختش گوهر افشاند
که ما را جگ اسمید است در پیش
ترا کردم وکیل مطلق خویش
چو همت شو درین کارم مددگار
که همت کرد بر من واحب این کار
سپردش پس کلید گنج خانه
اضافه داد همت بر خزانه
که از آب و سروج آن روی جا کن
به نذر جگ شهری نو بنا کن
رها کردند پس اسپِ سیه گوش
به دنبالش دلیران ظفرکوش
مزّین بر گلویش لوحی از زر
چو ماه چارده در شب منور
بر آن زر لوح نام رای مسطور
جو بر خورشید تابان سکّۀ نور
نوشته بعد نامش کین جنیبت
به رسم جگ سر داده ست جسرت
هر آن رایی که بر جنگش بود رأی
ببندد اسپ و او گردد صف آرای
هر آن کس صلح شد معقول خاطر
دهد باج و شود در جگ حاضر
نیامد کس ز حکم رای بیرون
مطیع حکم او شد ربع مسکون
به سالی ربع مسکون را بپیمود
نبستش هر که را یارا نه آن بود
به هفت اقلیم گشت و باز گردید
نشسته رای، راه او همی دید
خراج جسرت آوردند بر سر
چه خاقان و چ ه فغفور و چه قیصر
ستاده بر سریرش تاجداران
چو نرگس زار در فصل بهاران
در آن مدت که ماند اسبش به جولان
بنای شهر نو آمد به پایان
هماندم رای با اس ب جهانگرد
به دولت شهر نو را تختگه کرد
چه شهر نو که خرم بوستانی
نشاط خوشدلی را نوجهانی
منقّش کاخهای آن زر اندود
در و دیوار مشک و عنبر اندود
نشسته جسرت اندر جگ مربع
به تخت زر به سرتاج مرصع
ز هفت اقلیم هفتاد و دو ملّت
رسیدند از صلای عام جسرت
ضیافت کرد گیتی را به احسان
که گشت از ذره تا خورشید مهمان
هر آن نعمت که در خوان جهان بود
نخوانده پیش هر کس داشت موجود
ز کار نان دهی چون دل بپرداخت
برای گنج بخشی انجمن ساخت
همی بارید یکسان تا که بودش
بفرق مور و جم باران جودش
ز بس زد بحر دستش موج گوهر
بر آورد آرزوی هفت کشور
ز جود عام او در ربع مسکون
گدا هم کیسه شد با گنج قارون
نمانده در جهان محتاج یک کس
بجز کودک به شیر مادر و بس
به رأی رای پس پیر برهمن
به رسم هوم آتش کرد روشن
بر آتش مجتمع از کار دانان
همه آتش پرست و بید خوانان
به کار جگ هر یک پا فشردند
بخور هوم آتش را سپردند
به حکم چار بید آتش پرستان
چو اس ب جگ را کردند قربان
در آتش سوختند آن اسب موجود
که رسم جگ اسمید این چنین بود
ز آتش جلوه گر شد شخصی از نور
فروغ طلعتش چون آتش طور
تنش در شعله چون یاقوت شاداب
سراپا آتشین چون کرم شب تاب
ز آتش کرده پیراهن تن او
چو خورشید و شفق پیراهن او
به جسرت گفت خیز ای رای برگیر
به جام زر برنج پخته در شیر
که این پسخوردهٔ روحانیان است
به جسم آرزوی مرده، جانست
برو دیگر ز نومیدی مکش آه
که جگ تو شده مقبول درگاه
طفیل جگ چو این آتش فروزی
ترا خود چار فرزند است روزی
چنان طالع شوند این چار اختر
که ماند نام تو تا روز محشر
چو جسرت دید آن نور نهانی
ز آتش یافت آب زندگانی
تواضع کرد و جام شیر بگرفت
تبرّک چون مرید از پیر بگرفت
ز بس شادی نمانده بر زمین پای
سبک بر جست و کرد اندر حرم جای
سه بانوی کلان را پیش خود خواند
به صد جان در کنار خویش بنشاند
به دست خویش کرد آن شیر تقسیم
یکی را نیم دو را نیمۀ نیم
همان شب هر سه مه را ماند امید
به نه مه بارها چیدند از بید
نخستین کوسلا شد مشرف رام
دمید از کیکیی ماهی برت نام
سویرا چون در گنجینه بگشاد
سترگن را به لچمن توأمان داد
به طفلی کین چهار ارکان دولت
توانا می شدند از ناز و نعمت
دل لچمن شدی از رام خرسند
سترگن ۵ را به برت افتاد پیوند
به هر جا رام با اقبال می رفت
چو سایه لچمن از دنبال می رفت
به بازی دو به دو هرچار نازان
همی کردند بازی ناز بازان
که آمد خال برت از مللک پنجاب
به جسرت گفت کای رای ظفریاب
به من بسپار خواهرزاد هٔ من
که در پنجاب استادان پرفن
به جان تعلیم علم و دانش و دین
کنند آن سان که گوید خلق تحسین
جوان گردد کند کسب سعادت
به پیش رای آید بهر خدمت
سوی پنجاب از فرمودهٔ شاه
برت رفت و سترگن نیز به همراه
در آن کشور هلالش گشت مهتاب
قوی سرپنجه گشت از آب پنجاب
ز حال برت تا کی گویم اینجا
من و گفتار عشق رام و سیتا
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
کندن ترعه بفرمان داریوش
چو شد جمله ی کار آراسته
بهشتی بشد مصر پر خواسته
پس آنگه سران سپه را بخواست
چه صنعتگران و چه مزدور خواست
ز دریای سرخ و ز دریای روم
یکی ترعه سازند زین مرز و بوم
اگر خاک را برکنی از میان
ز دریا بدریا گذر میتوان
دو بحر بزرگی که ازهم جداست
بهم راه جویند بی کم و کاست
مهندس بسی آمد از هر کنار
بامر شهنشه ز ایران بکار
بکندند ترعه به تدبیر و زور
ز دریا بدریا ببرد آب شور
ز دریای رومش که مسدود بود
رهی تا بدریای سرخش گشود
وزان پس بفرمود برجی بلند
بنزدیک آنجا بسازند چند
نویسند بالای آن برجها
ز شه یادگاری بماند بجا
که کندم من این ترعه بین دو بحر
و ازینرویکی کردم این هردو نهر
منم داریوشی که از هور مزد
رسیده بمن زور و تدبیر و مزد
خداوند پروردگار من است
همیشه سعادت کنار من است
عطا کرد بر من خدای بزرگ
بسی زور و تدبیر و عزم سترگ
که هستم شهی فاتح و دادگر
بفرمان او بستهام من کمر
بمن داد تدبیر و گفتار نیک
تن سالم و کارو پندار نیک
در این مللک پهناور باستان
شهنشاهی من شود داستان
منم داریوشی که از مهر هور
کنم چشم اهریمن از نور کور
بفرمان من گشت کشتی روان
ز دریا بدریا نه رنجی میان
گرفتم همه مصر و هم روم و هند
سکاها و پنجاب تا رود سند
و از آن پس گرفتیم مقد و نیا
دگر مانیکا آتن و میلیا
نوشتم بماند زمن یادگار
بدانند ز ایزد رسد اقتدار
چو برنج شهنشاه بر پای شد
همه مصر جشنی سرا پای شد
سپهدار لشکر همی خواست شاه
بفرمود آماده گردان سپاه
که در مصر باید که چندین هزار
دلیران و نام آور کار زار
بمانند هر فوج با افسری
که دشمن نسازد دگر خودسری
چو این کرده شد ساز و برگ سفر
تهیه نمودند و شد رهسپر
بهشتی بشد مصر پر خواسته
پس آنگه سران سپه را بخواست
چه صنعتگران و چه مزدور خواست
ز دریای سرخ و ز دریای روم
یکی ترعه سازند زین مرز و بوم
اگر خاک را برکنی از میان
ز دریا بدریا گذر میتوان
دو بحر بزرگی که ازهم جداست
بهم راه جویند بی کم و کاست
مهندس بسی آمد از هر کنار
بامر شهنشه ز ایران بکار
بکندند ترعه به تدبیر و زور
ز دریا بدریا ببرد آب شور
ز دریای رومش که مسدود بود
رهی تا بدریای سرخش گشود
وزان پس بفرمود برجی بلند
بنزدیک آنجا بسازند چند
نویسند بالای آن برجها
ز شه یادگاری بماند بجا
که کندم من این ترعه بین دو بحر
و ازینرویکی کردم این هردو نهر
منم داریوشی که از هور مزد
رسیده بمن زور و تدبیر و مزد
خداوند پروردگار من است
همیشه سعادت کنار من است
عطا کرد بر من خدای بزرگ
بسی زور و تدبیر و عزم سترگ
که هستم شهی فاتح و دادگر
بفرمان او بستهام من کمر
بمن داد تدبیر و گفتار نیک
تن سالم و کارو پندار نیک
در این مللک پهناور باستان
شهنشاهی من شود داستان
منم داریوشی که از مهر هور
کنم چشم اهریمن از نور کور
بفرمان من گشت کشتی روان
ز دریا بدریا نه رنجی میان
گرفتم همه مصر و هم روم و هند
سکاها و پنجاب تا رود سند
و از آن پس گرفتیم مقد و نیا
دگر مانیکا آتن و میلیا
نوشتم بماند زمن یادگار
بدانند ز ایزد رسد اقتدار
چو برنج شهنشاه بر پای شد
همه مصر جشنی سرا پای شد
سپهدار لشکر همی خواست شاه
بفرمود آماده گردان سپاه
که در مصر باید که چندین هزار
دلیران و نام آور کار زار
بمانند هر فوج با افسری
که دشمن نسازد دگر خودسری
چو این کرده شد ساز و برگ سفر
تهیه نمودند و شد رهسپر
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲ - در مدح و اندرز ولی عهد
ای خسرو فرخنده که گردنده به حکمت
دور شب و روزست مدار مه و سال است
اینک به ره کعبه درگاه شهنشاه
امروز به حکم تو مرا شد رحال است
این نیز یقین است که دارای جهان را
از رزم تو و بزم تو زین بنده سوال است
پاسخ چه دهم دادگرا خود تو بفرما ی
زین بنده چه زیبنده به جز صدق مقال است؟
بد کیشم اگر پوشم در ملک تو هر جا
باشد خللی گرچه به مقدار خلال است
از جیش تو و عیش تو گر پرسد گویم:
شه دشمن مال است و سپه دشمن مال است
وز گنج تو و رنج تو، گر جوید، گویم:
گنجش به فراق اندر و رنجش به وصال است
وز ملک تو گر پرسد، گویم که : وجودش
در ملک جهان مبداء خیرات و فعال است
هر فعل و اثر کاید از آن مبداء فیاض
با عافیت عاقبت و حسن مآل است
جز آن که درین ملک مگر خون فقیران
بر هر که زجا جست و جفا جست حلال است
ترکی است درین کوچه به همسایگی ما
کز مهر فروزنده فزون تر ز جمال است
دل دزدد، و خون ریزد، و جان گیرد و گوید:
کاین شیوه ماشمه از غنج و دلال است
گر هندوئی از هندوی شه نیست پس از چیست
کو نیز به قتل اندر چون این به قتال است
انصاف من ای شاه ز همسایه من خواه
کانصاف شهان را همه فرخنده به فال است
از ترک من امروز مگر با دلم آن رفت
کز دست تو بر گنج تو در روز نوال است
ورنه ز چه در ملک تو ویرانه دو خانه است
کاین خانه مهر تو، و آن خانه مال است
شاها! به خدائی که ز یک پرتو لطفش
شاهی چو ترا این همه جاه است و جلال است
کاین بخشش بی حدرا، حدی بنه آخر
جود تو مگر جود خدای متعال است؟
کس ریگ بیابان نکند خرج بدین سان
گیرم به مثل مال تو افزون ز، رمال است
تا کف کف فضل تو از بذل حرام است
مال تو به هر کس که طمع کرد حلال است
وین طرفه که از گنج تو هر خام طمع را
مال است و منال است و مر او زر و وبال است
فرداست که چون کیسه تهی شد همه گویند
کاین عامل بی صرفه سزاوار نکال است
روزی که به حکم تو من و مدعیان را
دیوان جدل نسخه میدان جدال است
کتاب ترا فکر حساب است و کتاب است
حساد مرا مکر و فسادست و حیال است
یک طایفه را زمزمه از بارز و حشواست
یک طایفه را همهه از ماضی و حال است
این طرد مرا جوید و جویای طرادست
وان نزل ترا خواهد و خواهان نزال است
هم باصره از دیدن این طایفه کورست
هم ناطقه از گفتن این واقعه لال است
هم واهمه چون اشتر بگسسته مهارست
هم عاقله چون باره بر بسته عقال است
عقل است که با جهل مرکب به جهادست
جهل است که با عقل مجرد به جدال است
گه کلک و بنان تیز به تحریر جواب است
گه نطق و بیان گرم به تقریر سئوال است
هم تندتر از رمح سنان رمح لسان است
هم کندتر از حد قلم، حد نبال است
تیر فلک افتد به تزلزل که دگر بار
در فرقه کتاب چه قیل است و چه قال است
برجیس همی گوید: کای وای فلانی است
بی چاره درین مخمصه بی خواب و خیال است
بینید و بسی عبرت گیرید که چون او
عالی نسبی با چه گروهی به جوال است
در شهر شما شمس شما را چه فتادست
امروز که با ذوذنبی چند همال است
شاها تو خود امروز تصور کن کان روز
این بنده در آن ورطه هایل به چه حال است
آن کیست که گوید گنه از جود ملک بود
کابنای زمانش همه مانند عیال است
وان کیست که گوید طلب از اهل طمع خاست
کاین طایفه را فرض شبع عین محال است
وان کیست که گوید خود ازین بخشش بی حد
سیم و زر من بیش تر از سنگ و سفال است
بالله همه گویند که این عامل جاهل
در داد و ستد نقص وجودش به کمال است
وان کس که فزون تر خورد از مال تو آن روز
برتر به مقام است و فزون تر به مقال است
زان مردک آهسته سخن گوی حذر کن
کو مارک نرمی است که بس خوش خط و خال است
در دفتر کتاب نه بینی قلمی راست
تا خامه تهمت را بر، نامه مجال است
بر مال خود و جان من ای شاه به بخشای
اکنون که مرا جان و ترا مکنت و مال است
من گفتم و رفتم و گر این گفته گناه است
بگذر تو که بر قاعده سین بلال است
من بی گنه و خدمت دیرینه شفیع است
وز داد تو بیداد بعید است، بدیع است
گو: هر چه تواند بد ما گوید بد گوی
آن جا که نیوشنده بصیرست و سمیع است
یک خدمت و صد تهمت آن خواجه کز آغاز
در قهر بطی آمد و در عفو سریع است
بالله که نیندیشم ازیرا که چه آسیب
از واحد موهوم به موجود جمیع است
گر عفو کند ورنه کند خواجه مطاع است
ور قهر کند یا نه کند بنده مطیع است
جز جاده کوی تو نه دانم، نه شناسم
راهی به خدا، ملک خدا گر چه وسیع است
سی سال تمرع نه توان کرد فراموش
سالی که دو مرعی نه در آن ربع مریع است
اصحاب تو گر جمله بر اعتاب تو جمعند
وین بنده درین بلده وحیدست و ودیع است
این دوری و نزدیکی ازین گردش گردون
نه قاعده تازه و نه رسم بدیع است
بوبکر و عمر بین که به اعناب رسولند
موسی و حسن بین که به بغداد و بقیع است
دیروز به کام از تو مرا شهد و شکر بود
امروز به کام دگران سم نقیع است
زین نیش پس از نوش تو هرگز نخورم غم
چون فصل خریف از پی هر فصل ربیع است
خورشید فلک را به شب ارقعر حضیض است
غم نیست که چون روز شود اوج رفیع است
زودست که چون شام بلا را سحر آید
آن قلب شریف آگه ازین وضع وضیع است
مصباح رجال الحق تا صبح فروزد
نه زیت عجوزی که هجوعش به هیجع است
خود شعشه صدق من است آن که به عالم
ساطع شده چون غره غرای سطیع است
آن طلعت شیداست که طالع شود از شیر
نه هردم کژدم که هزیرش به هزیع است
بالله که به دربان تو عارست که گویند:
باهندوی افلاک قرین است و قریع است
ما را چه که در مدح و هجا باز شماریم
کاین خواجه منوع آمد و آن خواجه منیع است
یازید امین است و فزون تر زامین است
یا عمر و رفیع است و فراتر ز رفیع است
یا شربت این صاف خم و ناب نبیدست
یا قسمت آن لای غم و درد نجیع است
در ملک ملک هم چو منی را چه رجوع است
گر عدل عمیم است و گر قتل ذریع است
بالله که مرا بس بود این بحث که بالفعل
وارد شده در مسئله غبن مبیع است
هم نام من گم نام آن خواجه که شاید
کو شیخ رئیسش به نظر طفل رضیع است
با بنده مصارع بود امروز و تو دانی
کش چرخ بلند از یک آسیب صریع است
آن جامع اضداد که با پاکی دامن
رسوای دو عالم به تولای ربیع است
من در تعب از این که طعینیم لعین است
او در طرب از این که صنیعیش سنیع است
فرق است میان دو ابوالقاسم کورا
احرار قرین این را اشرار قریع است
او روز و شب اندر بر خدام وجیه است
این دم به دم اندر دم صمصام وقیع است
یک روز نباشد که من گوشه نشین را
تهمت نه ز هر گوشه به صد امر فظیع است
گر عدل شهنشه نبود حال من امروز
صدره بتر از حال پسرزاد و کیع است
لیکن به خدا شکر که در درگه اعلی
من بی گنه و خدمت دیرینه شفیع است
روز عیش و طرب و وقت نشاط و شعف است
شادی از هر جهت است و طرب از هر طرف است
شمس را نوبت تحویل به برج حمل است
شاه را نیر اقبال به برج شرف است
چشم گردون همه بر شعشعه سیم و زرست
گوش گیتی همه بر زمزمه نای و دف است
ساقی بزم صبوح است که هنگام صباح
لعل رخشان به لب و کان بدخشان به کف است
جنس جان ها همه در طره ساقی گرو است
نقد کان ها همه از بخشش شاهی تلف است
بخشش شاهی بخشنده، که ذرات وجود
حفظ او را همه از فضل خدا در کنف است
نامور خسرو خصم افکن عباس شه آنک
خصم او ناوک آفات جهان را هدف است
آن که از دست گهربارش در جمله جهان
لعل و یاقوت به ارزانی سنگ و خزف است
وان که امروز به دربارش از خیل شهان
پیش کش های ملوکانه روان هر طرف است
یک طرف خازن و هنگامه بذل نعم است
یک طرف عارض و دستوری عرض تحف است
آسمان بر درش افتاده به سر دم به دم است
خسروان در برش استاده به پا صف به صف است
زهره معجر ز سرافکنده و سر برکرده
بهر نظاره این بزم زنیلی غرف است
چرخ اگر مهر و مه و اخترش آرد به نثار
نه شگفت است که هر پیر کهن را خرف است
زان که هر ثابت و سیاره که باشد به فلک
جمله بر خاک رهش هم چوهشیم و حشف است
دست شاه آن کند امروز که عالم گویند
بالله این بذل و سخانیست که بذر و سرف است
شاه در خنده که خود شیمه والای شهان
جمله با شیوه ابنای جهان مختلف است
طبع دون را به درم داری حرص و طمع است
دست ما را به درم بخشی شوق و شعف است
خاصه امروز که کم باشد اگر بذل کنیم
هر چه در بحر و بر از حاصل کان و صدف است
نه از آن رو که ستاره شمران می گویند
کافتاب فلک امروز به بیت الشرف است
یا ازین راه که آرایش بزم نوروز
یادگاری است که از عهد ملوک سلف است
بل به شکرانه این نعمت عظمی کامروز
روز دارائی سلطان سریر نجف است
خسروا! بنده حدیثی به اجازت گویم:
گر چه بر رای تو خود راز جهان منکشف است
عید خدام تو روزی است که از همت تو
خارکین یک سره از گلبن دین مقتطف است
نه یکی روز نو از سال که در هر در و دشت
روز افزونی و انبوهی آب و علف است
عیدی امروز اگر هست مر آن سائمه راست
که چرا و سمن از بعد هزال و عجف است
نه گروهی که نشینند و به بینند که کفر
برق خاطف بود و دین خدا مختطف است
عید اگر کف ید از دفع اعادی شاید
همه را عید و عید و همه را کف و کف است
نه مگر ننگ بود این که به ملک اسلام
روس رو کرده چو کرکس به هوای جیف است
شاهدان گرچه لطیفند و ظریفند، ولی
این نه هنگام لطایف نه مقام ظرف است
مگر آن گاوک بی شاخ به زاهد ماند
کش نه یک دم تهی از کاه و علف معتلف است
از جهادش همه اعراض و تجافی است ولی
در صلوتش به تصنع همه میل و جنف است
گرنه تقدیم جهاد افتد ازین صوم و صلوه
چه ثواب است که این طایفه را مقترف است
خود تو غواصی و ما جمله شناگر که ترا
در و گوهر به کف و ما همه را لای و کف است
آب بحر ار چه فزون است ولی هر کس را
در خور وسعت و گنجایش کف مغترف است
توئی آن شاه موید که به تایید خدای
درع دینت به بر و تیغ جهادت به کف است
هر کجا رایت صفین مقابل گردد
شاه چون فارس صفین همه جا پیش صف است
جای دارد که همی نازد و بر خود بالد
سلفی کو را مانند تو فرخ خلف است
خوانمت مهر، نه مهری که به چرخ از فلک است
دانمت ماه، نه ماهی که به رنج از کلف است
همه از نعمت تو جمله پی خدمت تست
هر چه در صلب و رحم کون و حصول نطف است
توئی ای شاه جهان آن که دل و جان ترا
مهر سلطان نجف ملتزم و موتلف است
به خدا شیر خدا گر نظری با تو نداشت
هم درین ثغر که صد دشمنش از هر طرف است
با چنین ملک محقر که نه بر وفق حساب
در میان تو و همسایه تو مننصف است
این دو همسایه پر مایه که در مذهب من
وصفشان نیز وبالی است که بر من وصف است
کی چنین عاجز و مقهور شدندی کامروز
هر دو را سر به کتف در شده هم چون کشف است
لیک درنده چو ذیب است و به کین کرده کمین
نه گله محترم است و نه رمه مکتنف است
گرگ با گله قرین است چه جای طرب است
کفر را رخنه به دین است چه جای شعف است
راستی این که نه دین دار و نه دولت خواه است
هر که امروز به تعطیل و کسل متصف است
زان که از کشور اسلام کنون چندین شهر
به ستم مغتصب است و به جفا معتسف است
هر کجا صومعه و مسجد و معبد می بود
همه بت خانه و می خانه و داراللطف است
ما همه واقف ازین قصه و دانای نهان
واقف نیت و فعل و عمل من وقف است
جمله از لطف تو مغرور وز خدمت غافل
اول این بنده که خود هم به خطا معترف است
زان که از چاکر دیرینه نشاید غفلت
بعد سی سال که بر درگه شه معتکف است
عفو کن عفو برین بنده که هم اکنون نیز
اقتصارش به همین حرفت شعر از حرف است
دور شب و روزست مدار مه و سال است
اینک به ره کعبه درگاه شهنشاه
امروز به حکم تو مرا شد رحال است
این نیز یقین است که دارای جهان را
از رزم تو و بزم تو زین بنده سوال است
پاسخ چه دهم دادگرا خود تو بفرما ی
زین بنده چه زیبنده به جز صدق مقال است؟
بد کیشم اگر پوشم در ملک تو هر جا
باشد خللی گرچه به مقدار خلال است
از جیش تو و عیش تو گر پرسد گویم:
شه دشمن مال است و سپه دشمن مال است
وز گنج تو و رنج تو، گر جوید، گویم:
گنجش به فراق اندر و رنجش به وصال است
وز ملک تو گر پرسد، گویم که : وجودش
در ملک جهان مبداء خیرات و فعال است
هر فعل و اثر کاید از آن مبداء فیاض
با عافیت عاقبت و حسن مآل است
جز آن که درین ملک مگر خون فقیران
بر هر که زجا جست و جفا جست حلال است
ترکی است درین کوچه به همسایگی ما
کز مهر فروزنده فزون تر ز جمال است
دل دزدد، و خون ریزد، و جان گیرد و گوید:
کاین شیوه ماشمه از غنج و دلال است
گر هندوئی از هندوی شه نیست پس از چیست
کو نیز به قتل اندر چون این به قتال است
انصاف من ای شاه ز همسایه من خواه
کانصاف شهان را همه فرخنده به فال است
از ترک من امروز مگر با دلم آن رفت
کز دست تو بر گنج تو در روز نوال است
ورنه ز چه در ملک تو ویرانه دو خانه است
کاین خانه مهر تو، و آن خانه مال است
شاها! به خدائی که ز یک پرتو لطفش
شاهی چو ترا این همه جاه است و جلال است
کاین بخشش بی حدرا، حدی بنه آخر
جود تو مگر جود خدای متعال است؟
کس ریگ بیابان نکند خرج بدین سان
گیرم به مثل مال تو افزون ز، رمال است
تا کف کف فضل تو از بذل حرام است
مال تو به هر کس که طمع کرد حلال است
وین طرفه که از گنج تو هر خام طمع را
مال است و منال است و مر او زر و وبال است
فرداست که چون کیسه تهی شد همه گویند
کاین عامل بی صرفه سزاوار نکال است
روزی که به حکم تو من و مدعیان را
دیوان جدل نسخه میدان جدال است
کتاب ترا فکر حساب است و کتاب است
حساد مرا مکر و فسادست و حیال است
یک طایفه را زمزمه از بارز و حشواست
یک طایفه را همهه از ماضی و حال است
این طرد مرا جوید و جویای طرادست
وان نزل ترا خواهد و خواهان نزال است
هم باصره از دیدن این طایفه کورست
هم ناطقه از گفتن این واقعه لال است
هم واهمه چون اشتر بگسسته مهارست
هم عاقله چون باره بر بسته عقال است
عقل است که با جهل مرکب به جهادست
جهل است که با عقل مجرد به جدال است
گه کلک و بنان تیز به تحریر جواب است
گه نطق و بیان گرم به تقریر سئوال است
هم تندتر از رمح سنان رمح لسان است
هم کندتر از حد قلم، حد نبال است
تیر فلک افتد به تزلزل که دگر بار
در فرقه کتاب چه قیل است و چه قال است
برجیس همی گوید: کای وای فلانی است
بی چاره درین مخمصه بی خواب و خیال است
بینید و بسی عبرت گیرید که چون او
عالی نسبی با چه گروهی به جوال است
در شهر شما شمس شما را چه فتادست
امروز که با ذوذنبی چند همال است
شاها تو خود امروز تصور کن کان روز
این بنده در آن ورطه هایل به چه حال است
آن کیست که گوید گنه از جود ملک بود
کابنای زمانش همه مانند عیال است
وان کیست که گوید طلب از اهل طمع خاست
کاین طایفه را فرض شبع عین محال است
وان کیست که گوید خود ازین بخشش بی حد
سیم و زر من بیش تر از سنگ و سفال است
بالله همه گویند که این عامل جاهل
در داد و ستد نقص وجودش به کمال است
وان کس که فزون تر خورد از مال تو آن روز
برتر به مقام است و فزون تر به مقال است
زان مردک آهسته سخن گوی حذر کن
کو مارک نرمی است که بس خوش خط و خال است
در دفتر کتاب نه بینی قلمی راست
تا خامه تهمت را بر، نامه مجال است
بر مال خود و جان من ای شاه به بخشای
اکنون که مرا جان و ترا مکنت و مال است
من گفتم و رفتم و گر این گفته گناه است
بگذر تو که بر قاعده سین بلال است
من بی گنه و خدمت دیرینه شفیع است
وز داد تو بیداد بعید است، بدیع است
گو: هر چه تواند بد ما گوید بد گوی
آن جا که نیوشنده بصیرست و سمیع است
یک خدمت و صد تهمت آن خواجه کز آغاز
در قهر بطی آمد و در عفو سریع است
بالله که نیندیشم ازیرا که چه آسیب
از واحد موهوم به موجود جمیع است
گر عفو کند ورنه کند خواجه مطاع است
ور قهر کند یا نه کند بنده مطیع است
جز جاده کوی تو نه دانم، نه شناسم
راهی به خدا، ملک خدا گر چه وسیع است
سی سال تمرع نه توان کرد فراموش
سالی که دو مرعی نه در آن ربع مریع است
اصحاب تو گر جمله بر اعتاب تو جمعند
وین بنده درین بلده وحیدست و ودیع است
این دوری و نزدیکی ازین گردش گردون
نه قاعده تازه و نه رسم بدیع است
بوبکر و عمر بین که به اعناب رسولند
موسی و حسن بین که به بغداد و بقیع است
دیروز به کام از تو مرا شهد و شکر بود
امروز به کام دگران سم نقیع است
زین نیش پس از نوش تو هرگز نخورم غم
چون فصل خریف از پی هر فصل ربیع است
خورشید فلک را به شب ارقعر حضیض است
غم نیست که چون روز شود اوج رفیع است
زودست که چون شام بلا را سحر آید
آن قلب شریف آگه ازین وضع وضیع است
مصباح رجال الحق تا صبح فروزد
نه زیت عجوزی که هجوعش به هیجع است
خود شعشه صدق من است آن که به عالم
ساطع شده چون غره غرای سطیع است
آن طلعت شیداست که طالع شود از شیر
نه هردم کژدم که هزیرش به هزیع است
بالله که به دربان تو عارست که گویند:
باهندوی افلاک قرین است و قریع است
ما را چه که در مدح و هجا باز شماریم
کاین خواجه منوع آمد و آن خواجه منیع است
یازید امین است و فزون تر زامین است
یا عمر و رفیع است و فراتر ز رفیع است
یا شربت این صاف خم و ناب نبیدست
یا قسمت آن لای غم و درد نجیع است
در ملک ملک هم چو منی را چه رجوع است
گر عدل عمیم است و گر قتل ذریع است
بالله که مرا بس بود این بحث که بالفعل
وارد شده در مسئله غبن مبیع است
هم نام من گم نام آن خواجه که شاید
کو شیخ رئیسش به نظر طفل رضیع است
با بنده مصارع بود امروز و تو دانی
کش چرخ بلند از یک آسیب صریع است
آن جامع اضداد که با پاکی دامن
رسوای دو عالم به تولای ربیع است
من در تعب از این که طعینیم لعین است
او در طرب از این که صنیعیش سنیع است
فرق است میان دو ابوالقاسم کورا
احرار قرین این را اشرار قریع است
او روز و شب اندر بر خدام وجیه است
این دم به دم اندر دم صمصام وقیع است
یک روز نباشد که من گوشه نشین را
تهمت نه ز هر گوشه به صد امر فظیع است
گر عدل شهنشه نبود حال من امروز
صدره بتر از حال پسرزاد و کیع است
لیکن به خدا شکر که در درگه اعلی
من بی گنه و خدمت دیرینه شفیع است
روز عیش و طرب و وقت نشاط و شعف است
شادی از هر جهت است و طرب از هر طرف است
شمس را نوبت تحویل به برج حمل است
شاه را نیر اقبال به برج شرف است
چشم گردون همه بر شعشعه سیم و زرست
گوش گیتی همه بر زمزمه نای و دف است
ساقی بزم صبوح است که هنگام صباح
لعل رخشان به لب و کان بدخشان به کف است
جنس جان ها همه در طره ساقی گرو است
نقد کان ها همه از بخشش شاهی تلف است
بخشش شاهی بخشنده، که ذرات وجود
حفظ او را همه از فضل خدا در کنف است
نامور خسرو خصم افکن عباس شه آنک
خصم او ناوک آفات جهان را هدف است
آن که از دست گهربارش در جمله جهان
لعل و یاقوت به ارزانی سنگ و خزف است
وان که امروز به دربارش از خیل شهان
پیش کش های ملوکانه روان هر طرف است
یک طرف خازن و هنگامه بذل نعم است
یک طرف عارض و دستوری عرض تحف است
آسمان بر درش افتاده به سر دم به دم است
خسروان در برش استاده به پا صف به صف است
زهره معجر ز سرافکنده و سر برکرده
بهر نظاره این بزم زنیلی غرف است
چرخ اگر مهر و مه و اخترش آرد به نثار
نه شگفت است که هر پیر کهن را خرف است
زان که هر ثابت و سیاره که باشد به فلک
جمله بر خاک رهش هم چوهشیم و حشف است
دست شاه آن کند امروز که عالم گویند
بالله این بذل و سخانیست که بذر و سرف است
شاه در خنده که خود شیمه والای شهان
جمله با شیوه ابنای جهان مختلف است
طبع دون را به درم داری حرص و طمع است
دست ما را به درم بخشی شوق و شعف است
خاصه امروز که کم باشد اگر بذل کنیم
هر چه در بحر و بر از حاصل کان و صدف است
نه از آن رو که ستاره شمران می گویند
کافتاب فلک امروز به بیت الشرف است
یا ازین راه که آرایش بزم نوروز
یادگاری است که از عهد ملوک سلف است
بل به شکرانه این نعمت عظمی کامروز
روز دارائی سلطان سریر نجف است
خسروا! بنده حدیثی به اجازت گویم:
گر چه بر رای تو خود راز جهان منکشف است
عید خدام تو روزی است که از همت تو
خارکین یک سره از گلبن دین مقتطف است
نه یکی روز نو از سال که در هر در و دشت
روز افزونی و انبوهی آب و علف است
عیدی امروز اگر هست مر آن سائمه راست
که چرا و سمن از بعد هزال و عجف است
نه گروهی که نشینند و به بینند که کفر
برق خاطف بود و دین خدا مختطف است
عید اگر کف ید از دفع اعادی شاید
همه را عید و عید و همه را کف و کف است
نه مگر ننگ بود این که به ملک اسلام
روس رو کرده چو کرکس به هوای جیف است
شاهدان گرچه لطیفند و ظریفند، ولی
این نه هنگام لطایف نه مقام ظرف است
مگر آن گاوک بی شاخ به زاهد ماند
کش نه یک دم تهی از کاه و علف معتلف است
از جهادش همه اعراض و تجافی است ولی
در صلوتش به تصنع همه میل و جنف است
گرنه تقدیم جهاد افتد ازین صوم و صلوه
چه ثواب است که این طایفه را مقترف است
خود تو غواصی و ما جمله شناگر که ترا
در و گوهر به کف و ما همه را لای و کف است
آب بحر ار چه فزون است ولی هر کس را
در خور وسعت و گنجایش کف مغترف است
توئی آن شاه موید که به تایید خدای
درع دینت به بر و تیغ جهادت به کف است
هر کجا رایت صفین مقابل گردد
شاه چون فارس صفین همه جا پیش صف است
جای دارد که همی نازد و بر خود بالد
سلفی کو را مانند تو فرخ خلف است
خوانمت مهر، نه مهری که به چرخ از فلک است
دانمت ماه، نه ماهی که به رنج از کلف است
همه از نعمت تو جمله پی خدمت تست
هر چه در صلب و رحم کون و حصول نطف است
توئی ای شاه جهان آن که دل و جان ترا
مهر سلطان نجف ملتزم و موتلف است
به خدا شیر خدا گر نظری با تو نداشت
هم درین ثغر که صد دشمنش از هر طرف است
با چنین ملک محقر که نه بر وفق حساب
در میان تو و همسایه تو مننصف است
این دو همسایه پر مایه که در مذهب من
وصفشان نیز وبالی است که بر من وصف است
کی چنین عاجز و مقهور شدندی کامروز
هر دو را سر به کتف در شده هم چون کشف است
لیک درنده چو ذیب است و به کین کرده کمین
نه گله محترم است و نه رمه مکتنف است
گرگ با گله قرین است چه جای طرب است
کفر را رخنه به دین است چه جای شعف است
راستی این که نه دین دار و نه دولت خواه است
هر که امروز به تعطیل و کسل متصف است
زان که از کشور اسلام کنون چندین شهر
به ستم مغتصب است و به جفا معتسف است
هر کجا صومعه و مسجد و معبد می بود
همه بت خانه و می خانه و داراللطف است
ما همه واقف ازین قصه و دانای نهان
واقف نیت و فعل و عمل من وقف است
جمله از لطف تو مغرور وز خدمت غافل
اول این بنده که خود هم به خطا معترف است
زان که از چاکر دیرینه نشاید غفلت
بعد سی سال که بر درگه شه معتکف است
عفو کن عفو برین بنده که هم اکنون نیز
اقتصارش به همین حرفت شعر از حرف است
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸ - در تهنیت یکی از فتوحات ولی عهد در جنگ روس
خواب بس ای بخت خفته شب به سر آمد
خیز که صبح است و آفتاب برآمد
خسرو انجم که دی بسیج سفر کرد
اینک امروز باز از سفر آمد
آینه عالم ار به زنگ فرو رفت
باز فروزان ز صیقل سحر آمد
دیده ز خواب و خمار شوی که گوئی
دولت بیدارم این زمان به سر آمد
در بگشا، پرده بر فراز که اینک
حلقه به جنبش فتاد و بانگ در آمد
بار دگر آن به خشم رفته ما را
بر سر بیمار خود مگر گذر آمد
از بر ما برگرفت و محنت ما خواست
فضل خدا بین که باز چون به بر آمد
شرم کنم گر کنم نثار رهش جان
زان که به غایت حقیر و مختصر آمد
شکر قدومش بگو، نه شکوه جورش
جورش اگر چه فزون ز حد و مر آمد
خواست که با ما کند ز بد بتر اما
در نظر ما ز خوب، خوب تر آمد
جور خوش آید از آن که در چمن حسن
سرو قدش هم ز ناز بارور آمد
سرو که آزاد و بی ثمر بود از چه
سوری و نسرین و سنبلش ثمر آمد
خود ملک است آن پسر به صورت انسان
یا پری اندر شمایل بشر آمد
زان لب و دندان به حیرتم که تو گوئی
حقه مرجان و رشته گهر آمد
تا لب شیرین به گفتگو نه گشاید
کی شکر از لعل و گل ز گلشکر آمد؟
زنده شود جان از او چنان که مگر باز
معجز دیگر زعیسی دگر آمد
خاصه چو ناگه ز در، درآید و گوید:
مژده بده کز قدوم شه خبر آمد
خیز و به درگاه شه شتاب که اینک
شاه بر اورنگ بارگاه برآمد
خسرو غازی ابوالمظفر عباس
آمد و با فتح و نصرت و ظفر آمد
آن که مگر برق تیغ اوست که هر جا
خرمنی از کفر دید شعله ور آمد
وان که مگر باغ لطف اوست که هر جا
ساحتی از صدق یافت جلوه گر آمد
صید شهان جمله وحش و طیر بود، لیک
صید شه ماست هرچه شیر نر آمد
گر چه شکارش بهانه بود ولیکن
در همه جا این حدیث مشتهر آمد
کز حد مسقو قرال روس به ناگاه
رو به ولایات لیسه و خزر آمد
وز حد تفلیس لشکری به تغلب
زی سپه ایروان به شور و شرآمد
شه چو شنید این سخن به صید برون تاخت
تا به سر آن گروه بد سیر آمد
پس خبر آمد به شاه روس که اینک
موکب شه هم چو سیل منحدر آمد
چاره ندید او جز آن که باز به مسقو
راند و به حیلت ز راه صلح در آمد
لشکر تفلیس و گنجه نیز به ناچار
جانب بنگاه خویش پی سپر آمد
جمله به عذر از خطای خویش که ما را
دیو بدین کار زشت راه بر آمد
ورنه کفی خاک و مشتی از خس و خاشاک
سیل دمان را چرا به رهگذر آمد
الغرض از عزم شه چو لشکر دشمن
جمله به سان جراد منتشر آمد
شاه به بخشود و گفت جرم عدو نیز
چون طلبد زینهار مغتفر آمد
لیک قضا و قدر چو چشم به راهند
تا چه صلاح ملیک مقتدر آمد
صاحب روس اندران کریوه وطن ساخت
کش سر شیطان شکوفه شجر آمد
زین طمع او را که عهد شاهان بشکست
نفع نیامد که سر به سر ضرر آمد
خواست که سود آورد ازین سفر اما
مرگ همی سود او ازین سفر آمد
عهد شکن کام دل نیابد هرگز
گرچه خداوند حشمت و حشر آمد
دادگرا آن یگانه گوهر رخشان
چیست که هم تیغ تیز و هم سپر آمد
گر سپر دین نه تیغ تست پس از چه
در کف تست آن که کف من کفر آمد
تیغ تو روز جهاد کافر تیغ است
لیک به گاه حفاظ دین سپر آمد
شمس فلک مدرک قمر نبود لیک
رای تو شمسی که مدرک قمر آمد
نور خور از روی ماه تست و گرنه
مه زچه رو عاریت سنان زخور آمد
گرچه ز بخت تو خصم خام طمع را
دولت ایام زندگی به سر آمد
لیک ز روس ایمنی مجوی که دشمن
هر چه بود خرد تر بزرگ تر آمد
چند هزاران خیل و حشم را
گم شده کوار شماره یک نفر آمد
آتش اگر خفت بس بود که چو برخاست
باز نسیمی ز جا به شعله در آمد
کشور ما بین اگر چه حاکم پیشین
کرد بد امروز خوب در نظر آمد
گر پدر پخته از حکومت ما رفت
از پس او خام قلتبان پسر آمد
دشمن همسایه وانگهی شده نزدیک
چون دو مصارع که دست در کمر آ مد
فرصت جوید نه صلح و شاه جهان را
کاری در پیش سخت و پر خطر آمد
زان که هم اسباب صلح باید و هم جنگ
جمع دو ضد کار چون تو پر هنر آمد
ورنه، نه باور کند خرد که به یک جا
ماء معین جفت نار مستعر آمد
جز تو که داند که کار دولت و دین را
از چه رسد نفع و از کجا ضرر آمد
ژاژ طبیبان بی خرد مشنو زانک
فکر همین کار علت سهر آمد
خاصه به وقتی چنین از دل و دستت
مخزن گیتی تهی ز سیم و زر آمد
عالم در خواب و شاه عالم بیدار
یاور و یارش خدای دادگر آمد
جان و سر عالمی به عدل و به انصاف
شاه چنین را فدای جان و سر آمد
دادگرا دور از آستان تو یک چند
در سقرم هم چو عاصیان مقر آمد
ترسم کآرد ملال شرح غم ارنه
شرح دهم هر چه زین غمم به سرآمد
تا تو برفتی به جای خوان نوالت
ما حضرم جمله پاره جگر آمد
گرچه برای من و عدوی من امسال
از تو همه بیم و ضرب و سیم و زر آمد
لیک مرا ضرب و بیم و سیم و زر از تو
جمله به یک طرز و طور در نظر آمد
زان که ترا خواهم و هران چه تو خواهی
غایت آمال منش بر اثر آمد
دور ز بزم تو لطف خازن خلدم
سخت تر از عنف مالک سقر آمد
آن توئی ای پادشاه بس که ز دستت
تلخی حنظل حلاوت شکر آمد
ورنه ز هر کس که جز تو باشد بالله
شهد به کامم ز زهر تلخ تر آمد
افسر اگر بر سرم نهند تو گوئی
بر سرم از دهر دهره و تبر آمد
خواب و نه بر خاک آستان توام سر
چشم کجا آشنا به نیشتر آمد
ریزه خور خوان تست این که پس از تو
ماحضرش جمله پاره جگر آمد
شکر خدا را که زنده ماندم چندانک
خاک درت باز سرمه بصر آمد
شرط حیات رهی دعای تو باشد
گرچه دعای شریطه مختصر آمد
خیز که صبح است و آفتاب برآمد
خسرو انجم که دی بسیج سفر کرد
اینک امروز باز از سفر آمد
آینه عالم ار به زنگ فرو رفت
باز فروزان ز صیقل سحر آمد
دیده ز خواب و خمار شوی که گوئی
دولت بیدارم این زمان به سر آمد
در بگشا، پرده بر فراز که اینک
حلقه به جنبش فتاد و بانگ در آمد
بار دگر آن به خشم رفته ما را
بر سر بیمار خود مگر گذر آمد
از بر ما برگرفت و محنت ما خواست
فضل خدا بین که باز چون به بر آمد
شرم کنم گر کنم نثار رهش جان
زان که به غایت حقیر و مختصر آمد
شکر قدومش بگو، نه شکوه جورش
جورش اگر چه فزون ز حد و مر آمد
خواست که با ما کند ز بد بتر اما
در نظر ما ز خوب، خوب تر آمد
جور خوش آید از آن که در چمن حسن
سرو قدش هم ز ناز بارور آمد
سرو که آزاد و بی ثمر بود از چه
سوری و نسرین و سنبلش ثمر آمد
خود ملک است آن پسر به صورت انسان
یا پری اندر شمایل بشر آمد
زان لب و دندان به حیرتم که تو گوئی
حقه مرجان و رشته گهر آمد
تا لب شیرین به گفتگو نه گشاید
کی شکر از لعل و گل ز گلشکر آمد؟
زنده شود جان از او چنان که مگر باز
معجز دیگر زعیسی دگر آمد
خاصه چو ناگه ز در، درآید و گوید:
مژده بده کز قدوم شه خبر آمد
خیز و به درگاه شه شتاب که اینک
شاه بر اورنگ بارگاه برآمد
خسرو غازی ابوالمظفر عباس
آمد و با فتح و نصرت و ظفر آمد
آن که مگر برق تیغ اوست که هر جا
خرمنی از کفر دید شعله ور آمد
وان که مگر باغ لطف اوست که هر جا
ساحتی از صدق یافت جلوه گر آمد
صید شهان جمله وحش و طیر بود، لیک
صید شه ماست هرچه شیر نر آمد
گر چه شکارش بهانه بود ولیکن
در همه جا این حدیث مشتهر آمد
کز حد مسقو قرال روس به ناگاه
رو به ولایات لیسه و خزر آمد
وز حد تفلیس لشکری به تغلب
زی سپه ایروان به شور و شرآمد
شه چو شنید این سخن به صید برون تاخت
تا به سر آن گروه بد سیر آمد
پس خبر آمد به شاه روس که اینک
موکب شه هم چو سیل منحدر آمد
چاره ندید او جز آن که باز به مسقو
راند و به حیلت ز راه صلح در آمد
لشکر تفلیس و گنجه نیز به ناچار
جانب بنگاه خویش پی سپر آمد
جمله به عذر از خطای خویش که ما را
دیو بدین کار زشت راه بر آمد
ورنه کفی خاک و مشتی از خس و خاشاک
سیل دمان را چرا به رهگذر آمد
الغرض از عزم شه چو لشکر دشمن
جمله به سان جراد منتشر آمد
شاه به بخشود و گفت جرم عدو نیز
چون طلبد زینهار مغتفر آمد
لیک قضا و قدر چو چشم به راهند
تا چه صلاح ملیک مقتدر آمد
صاحب روس اندران کریوه وطن ساخت
کش سر شیطان شکوفه شجر آمد
زین طمع او را که عهد شاهان بشکست
نفع نیامد که سر به سر ضرر آمد
خواست که سود آورد ازین سفر اما
مرگ همی سود او ازین سفر آمد
عهد شکن کام دل نیابد هرگز
گرچه خداوند حشمت و حشر آمد
دادگرا آن یگانه گوهر رخشان
چیست که هم تیغ تیز و هم سپر آمد
گر سپر دین نه تیغ تست پس از چه
در کف تست آن که کف من کفر آمد
تیغ تو روز جهاد کافر تیغ است
لیک به گاه حفاظ دین سپر آمد
شمس فلک مدرک قمر نبود لیک
رای تو شمسی که مدرک قمر آمد
نور خور از روی ماه تست و گرنه
مه زچه رو عاریت سنان زخور آمد
گرچه ز بخت تو خصم خام طمع را
دولت ایام زندگی به سر آمد
لیک ز روس ایمنی مجوی که دشمن
هر چه بود خرد تر بزرگ تر آمد
چند هزاران خیل و حشم را
گم شده کوار شماره یک نفر آمد
آتش اگر خفت بس بود که چو برخاست
باز نسیمی ز جا به شعله در آمد
کشور ما بین اگر چه حاکم پیشین
کرد بد امروز خوب در نظر آمد
گر پدر پخته از حکومت ما رفت
از پس او خام قلتبان پسر آمد
دشمن همسایه وانگهی شده نزدیک
چون دو مصارع که دست در کمر آ مد
فرصت جوید نه صلح و شاه جهان را
کاری در پیش سخت و پر خطر آمد
زان که هم اسباب صلح باید و هم جنگ
جمع دو ضد کار چون تو پر هنر آمد
ورنه، نه باور کند خرد که به یک جا
ماء معین جفت نار مستعر آمد
جز تو که داند که کار دولت و دین را
از چه رسد نفع و از کجا ضرر آمد
ژاژ طبیبان بی خرد مشنو زانک
فکر همین کار علت سهر آمد
خاصه به وقتی چنین از دل و دستت
مخزن گیتی تهی ز سیم و زر آمد
عالم در خواب و شاه عالم بیدار
یاور و یارش خدای دادگر آمد
جان و سر عالمی به عدل و به انصاف
شاه چنین را فدای جان و سر آمد
دادگرا دور از آستان تو یک چند
در سقرم هم چو عاصیان مقر آمد
ترسم کآرد ملال شرح غم ارنه
شرح دهم هر چه زین غمم به سرآمد
تا تو برفتی به جای خوان نوالت
ما حضرم جمله پاره جگر آمد
گرچه برای من و عدوی من امسال
از تو همه بیم و ضرب و سیم و زر آمد
لیک مرا ضرب و بیم و سیم و زر از تو
جمله به یک طرز و طور در نظر آمد
زان که ترا خواهم و هران چه تو خواهی
غایت آمال منش بر اثر آمد
دور ز بزم تو لطف خازن خلدم
سخت تر از عنف مالک سقر آمد
آن توئی ای پادشاه بس که ز دستت
تلخی حنظل حلاوت شکر آمد
ورنه ز هر کس که جز تو باشد بالله
شهد به کامم ز زهر تلخ تر آمد
افسر اگر بر سرم نهند تو گوئی
بر سرم از دهر دهره و تبر آمد
خواب و نه بر خاک آستان توام سر
چشم کجا آشنا به نیشتر آمد
ریزه خور خوان تست این که پس از تو
ماحضرش جمله پاره جگر آمد
شکر خدا را که زنده ماندم چندانک
خاک درت باز سرمه بصر آمد
شرط حیات رهی دعای تو باشد
گرچه دعای شریطه مختصر آمد
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲ - در وصف فروردین و ستایش ولی عهد
باز باغ از فر فرودین جوان شد
گلستان چون روی یار دل ستان شد
طرف گل زار آن چنان شد کز نکوئی
خود تو گوئی رشگ گل زار جنان شد
باغ را ابر بهاری آب یاری،
کرد و باد صبح گاهی باغبان شد
الفت سرو و تذرو و بلبل و گل
چون وصال دوستان در بوستان شد
گاه چون معشوق و عاشق با شقایق
سبزه جفت و گه سمن با ارغوان شد
لاله های روشن اندر صحن گلشن
طیره بخش روشنان آسمان شد
قطره های ژاله بر رخسار لاله
چون عرق بر روی یار مهربان شد
آفتاب از ابر چون رخسار خوبان
گه نهان شد در نقاب و گه عیان شد
ابر نیسان بربساط باغ و بستان
چون کف شاه جهان گوهرفشان شد
صبح دم باد صبا باغ صبا را
تا مگر شاید یکی از خادمان شد
از پی خاشاک روبی چست و چابک
آستین بر کرد و دامن بر میان شد
پس به پاس خدمت و پاداش نعمت
هم چو فراشان شه با فر، وشان شد
شاه عباس آن که از امداد دادش
نام این عهد و زمان مهد امان شد
آسمانی کاسمان و اخترانش
کهنه شادروان، کاخی باستان شد
آفتابی کافتاب آسمانش
چاکری از چاکران آستان شد
هندوی گردون که کیوان نام دارد
بردر ایوان جاهش پاسبان شد
مشتری تا مشتری شد نعت شه را
واعظی نغز و خطیبی نکته دان شد
ترک انجم آن قدر در فوج پنجم
جان فشانی کرد تا صاحب نشان شد
تیر چون این پیر مسکین روز تا شب
دفتر اندر پیش و کلک اندر بنان شد
زهره کامد شهره در شادی بزمش
چون یکی از خادمان شد، شادمان شد
بهر ابلاغ بشارات فتوحش
مه چو پیکی تیزرو هر سو روان شد
خاصه هنگامی که این هنگامه بر پا
در ثغور ملک و دین از کافران شد
روم شوم و روس منحوس از دو جانب
عزمشان تسخیر آذربایجان شد
هم خدا داند که این کشور خدا را
چند رزم سخت و ناورد، گران شد
صد سفر چون هفت خوان کرد این تهمتن
گر تهمتن یک سفر در هفت خوان شد
رایتش را کایت فتح است جولان
گاه در شروان و گه در بیلقان شد
گه براند از ککجه و در ملک گنجه
پنجه اندر پنجه با شیر ژیان شد
گه به روم اندر به عزم رزم قیصر
چون فریدون با درفش کاویان شد
نه چنان کاسکندر اندر رزم دارا
با دو مرد بدکنش هم داستان شد
بل چنین کاین پادشه را استعانت
از یکی ذات عزیز مستعان شد
آن سکندر یک برادر داشت کورا
دیدی آخر کز حسد در قصد جان شد؟
وین سکندر را برادر در برابر
صد چو دارا بین که دارای جهان شد
بر خلاف شاعرانش بنده گویم
نه سیاووش وش، نه روئین تن، توان شد
کان دو با کاووس و با گستاسب کردند
آن چه کردند و به گیتی داستان شد
وین خداوندی که از آغاز گیتی
هر چه را گفت آن چنان شو، آن چنان شد
در بر شاه جهان فتح علی شه
نیست را ماند که با هستش قران شد
زان سبب زین سان که بینی در دو عالم
کامیاب و کامکار و کامران شد
اجتهاد اندر جهان آن است کورا
در جدال رومیان و روسیان شد
کی سکندر چون سمندر هردم اندر،
شعله تنین تنی تندر فغان شد؟
یا سیاووش را به سر باران آتش
بارها باران چو آب از ناودان شد
یا چو خنگ ختلی شه رخش رستم
رو به تیغ و تیر بی بر گستوان شد
کوس کاووسی بلند آوا شد اما
دیدی آخر آن چه اندر خاوران شد؟
وان چه از چنگ پلنگان در سمنگان
وز فسون دیو در مازندران شد
شاه کیخسرو که شد شاهی ازو نو
عاقبت درماند و در غاری نهان شد
جیش شه را زان خطر ناید که شه را
استعانت از خدای مستعان شد
ظلم و جور از طرز و طور و عدل ودادش
ناپدید از وهم و بیرون از گمان شد
دست بیداد از گریبان غریبان
ز احتساب بی کرانش بر کران شد
زین همه بگذر که در هنگام هیجا
حصن حفظش حفظ حصن ایروان شد
تا زیک یورش هزار آشوب و شورش
در بلاد با یزید و موش ووان شد
زان شکست و فتح پی در پی که مارا
در حدود لنکران وار کوان شد
این زمان کایام صلح است و فراغت
کافرم گر فرصت او را یک زمان شد
در چنین فصلی که فرش کوه و هامون
جمله پنداری پرند و پرنیان شد
شاه ما را آن فراغت کو که بیند
گیتی از تاثیر فصل آخر چه سان شد؟
آن قدر فرصت کجا دارد که داند
بوستان را کی بهار و کی خزان شد؟
کی نشاط آرد کسی را کو دمادم
گفت گو از بر کشاد و غر چوان شد
دل توان دادن به ناز نازنینان
بی نیاز ازگینیاز ار می توان شد
ورنه تا آید خبر کاینک فلان کس
در فلان سر حد چنین گفت و چنان شد
یا وجوه صرف سربازان غازی
باقی اندر پیش بهمان و فلان شد
یا نبارید ابر در بازار گیتی
نرخ جان ارزان و نرخ نان گران شد
یا دو نام آور پیام آور به یک جا
خاک بوس درگه شاه جهان شد
این یکی خدمت رسان از شاه مسقو
وان دگر از صاحب هندوستان شد
با چنین فکر و خیال الحق فراغت
خود خیالی بس محال است، امتحان شد
یاد بزم دوست دو کی آرد کسی کو،
نام رزم دشمنش ورد زبان شد
از محمد شه بپرس آن ها که با من
در عراق پرنفاق از این و آن شد
هر که با دیوانه شد هم خانه آخر
بایدش مانند من بی خانمان شد
گلستان چون روی یار دل ستان شد
طرف گل زار آن چنان شد کز نکوئی
خود تو گوئی رشگ گل زار جنان شد
باغ را ابر بهاری آب یاری،
کرد و باد صبح گاهی باغبان شد
الفت سرو و تذرو و بلبل و گل
چون وصال دوستان در بوستان شد
گاه چون معشوق و عاشق با شقایق
سبزه جفت و گه سمن با ارغوان شد
لاله های روشن اندر صحن گلشن
طیره بخش روشنان آسمان شد
قطره های ژاله بر رخسار لاله
چون عرق بر روی یار مهربان شد
آفتاب از ابر چون رخسار خوبان
گه نهان شد در نقاب و گه عیان شد
ابر نیسان بربساط باغ و بستان
چون کف شاه جهان گوهرفشان شد
صبح دم باد صبا باغ صبا را
تا مگر شاید یکی از خادمان شد
از پی خاشاک روبی چست و چابک
آستین بر کرد و دامن بر میان شد
پس به پاس خدمت و پاداش نعمت
هم چو فراشان شه با فر، وشان شد
شاه عباس آن که از امداد دادش
نام این عهد و زمان مهد امان شد
آسمانی کاسمان و اخترانش
کهنه شادروان، کاخی باستان شد
آفتابی کافتاب آسمانش
چاکری از چاکران آستان شد
هندوی گردون که کیوان نام دارد
بردر ایوان جاهش پاسبان شد
مشتری تا مشتری شد نعت شه را
واعظی نغز و خطیبی نکته دان شد
ترک انجم آن قدر در فوج پنجم
جان فشانی کرد تا صاحب نشان شد
تیر چون این پیر مسکین روز تا شب
دفتر اندر پیش و کلک اندر بنان شد
زهره کامد شهره در شادی بزمش
چون یکی از خادمان شد، شادمان شد
بهر ابلاغ بشارات فتوحش
مه چو پیکی تیزرو هر سو روان شد
خاصه هنگامی که این هنگامه بر پا
در ثغور ملک و دین از کافران شد
روم شوم و روس منحوس از دو جانب
عزمشان تسخیر آذربایجان شد
هم خدا داند که این کشور خدا را
چند رزم سخت و ناورد، گران شد
صد سفر چون هفت خوان کرد این تهمتن
گر تهمتن یک سفر در هفت خوان شد
رایتش را کایت فتح است جولان
گاه در شروان و گه در بیلقان شد
گه براند از ککجه و در ملک گنجه
پنجه اندر پنجه با شیر ژیان شد
گه به روم اندر به عزم رزم قیصر
چون فریدون با درفش کاویان شد
نه چنان کاسکندر اندر رزم دارا
با دو مرد بدکنش هم داستان شد
بل چنین کاین پادشه را استعانت
از یکی ذات عزیز مستعان شد
آن سکندر یک برادر داشت کورا
دیدی آخر کز حسد در قصد جان شد؟
وین سکندر را برادر در برابر
صد چو دارا بین که دارای جهان شد
بر خلاف شاعرانش بنده گویم
نه سیاووش وش، نه روئین تن، توان شد
کان دو با کاووس و با گستاسب کردند
آن چه کردند و به گیتی داستان شد
وین خداوندی که از آغاز گیتی
هر چه را گفت آن چنان شو، آن چنان شد
در بر شاه جهان فتح علی شه
نیست را ماند که با هستش قران شد
زان سبب زین سان که بینی در دو عالم
کامیاب و کامکار و کامران شد
اجتهاد اندر جهان آن است کورا
در جدال رومیان و روسیان شد
کی سکندر چون سمندر هردم اندر،
شعله تنین تنی تندر فغان شد؟
یا سیاووش را به سر باران آتش
بارها باران چو آب از ناودان شد
یا چو خنگ ختلی شه رخش رستم
رو به تیغ و تیر بی بر گستوان شد
کوس کاووسی بلند آوا شد اما
دیدی آخر آن چه اندر خاوران شد؟
وان چه از چنگ پلنگان در سمنگان
وز فسون دیو در مازندران شد
شاه کیخسرو که شد شاهی ازو نو
عاقبت درماند و در غاری نهان شد
جیش شه را زان خطر ناید که شه را
استعانت از خدای مستعان شد
ظلم و جور از طرز و طور و عدل ودادش
ناپدید از وهم و بیرون از گمان شد
دست بیداد از گریبان غریبان
ز احتساب بی کرانش بر کران شد
زین همه بگذر که در هنگام هیجا
حصن حفظش حفظ حصن ایروان شد
تا زیک یورش هزار آشوب و شورش
در بلاد با یزید و موش ووان شد
زان شکست و فتح پی در پی که مارا
در حدود لنکران وار کوان شد
این زمان کایام صلح است و فراغت
کافرم گر فرصت او را یک زمان شد
در چنین فصلی که فرش کوه و هامون
جمله پنداری پرند و پرنیان شد
شاه ما را آن فراغت کو که بیند
گیتی از تاثیر فصل آخر چه سان شد؟
آن قدر فرصت کجا دارد که داند
بوستان را کی بهار و کی خزان شد؟
کی نشاط آرد کسی را کو دمادم
گفت گو از بر کشاد و غر چوان شد
دل توان دادن به ناز نازنینان
بی نیاز ازگینیاز ار می توان شد
ورنه تا آید خبر کاینک فلان کس
در فلان سر حد چنین گفت و چنان شد
یا وجوه صرف سربازان غازی
باقی اندر پیش بهمان و فلان شد
یا نبارید ابر در بازار گیتی
نرخ جان ارزان و نرخ نان گران شد
یا دو نام آور پیام آور به یک جا
خاک بوس درگه شاه جهان شد
این یکی خدمت رسان از شاه مسقو
وان دگر از صاحب هندوستان شد
با چنین فکر و خیال الحق فراغت
خود خیالی بس محال است، امتحان شد
یاد بزم دوست دو کی آرد کسی کو،
نام رزم دشمنش ورد زبان شد
از محمد شه بپرس آن ها که با من
در عراق پرنفاق از این و آن شد
هر که با دیوانه شد هم خانه آخر
بایدش مانند من بی خانمان شد
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۹ - قصیده شکوائیه از فتنه جوئی ابنای زمان و از بخت بد خود
ای بخت بد ای مصاحب جانم
ای وصل تو گشته اصل حرمانم
ای بی تو نگشته شام یک روزم
ای باتو نرفته شاد یک آنم
ای خرمن عمر از تو بر بادم
وی خانه صبر از تو ویرانم
هم کوکب سعد از تو منحوسم
هم مایه نفع از تو خسرانم
تیغ است تاره و تو جلادم
سجن است زمانه و تو سجانم
از روز ازل توئی تو هم راهم
تا شام ابد توئی تو هم شانم
چون طوق فشرده تنگ حلقومم
چون خار گرفته سخت دامانم
عمری است که روز و شب همی داری
بر خوان جفای چرخ مهمانم
آن سفله که میزبان بود ندهد،
جز حنظل یاس و صبر حرمانم
خون سازد اگر دهد دمی آبم
جان خواهد اگر دهد لبی نانم
جلاب عسل نداده بگشاید
از نشتر درد و غم رگ جانم
زان سان که سگان به جیفه گرد آیند
با سگ صفتان نشانده بر خوانم
این گاه همی زند به چنگالم
وان گاه همی گزد به دندانم
تا چند به خوان چرخ باید برد
از بهر دو نان جفای دو نانم؟
این سفله که آسمانش می خوانند
کینش به من از چه روست می دانم
قرصی دو فزون ندارد و داند
کز برگ و نواتهی است انبانم
ترسد که به کدیه صد معاذالله
یک لقمه از آن دو قرص بستانم
ای سفله اگر چه من گدا باشم
روزی خور خوان فضل سبحانم
من دست طمع ز نان تو شستم
تو دست ستم بشوی از جانم
صد شکر که بی نیازم از عالم
تا چاکر شهریار دورانم
آن کس که مرا بداد، دندان داد
نان از کف پادشاه ایرانم
عباس شه آن که از کف رادش
یک قطره چکید و گفت عمانم
وز عکس فروغ مهر چهرش تافت
یک ذره و گفت مهر تابانم
از ریزه نان خوان او باشد
مغزی که بود درون ستخوانم
جانم به وجود جود او زنده است
چونان که به خون عروق و شریانم
گر کافر حق نعمتس باشم
حقا که درست نیست ایمانم
ور منکر فضل و رحمتش گردم
انکار بود به فضل رحمانم
تا دور ندیدم آسمان زان در
نشتافت به سر چو لیث غضبانم
گوئی نه منم همان که می گفتی
برتر به خطر ز چرخ گردانم
یک دم نه اگر به کام من گردد
اوجش به حضیض باز گردانم
چون شد که کنون زجور و بیدادش
تا عرش رسد خروش و افغانم؟
ثعبان و اسد صریع من بودند
کامروز صریع ثور و سرطانم
ای شعبده گر فلک به شب بازی
هر شام چرا کنی هراسانم
من منتر مار و اژدها دارم
از عقرب کور خود مترسانم
این خامه شکسته باداگر باشد،
کم تر ز عصای پور عمرانم
با آن که ثنای شه به روز و شب
می خوانم و بر زبانش می رانم
آن شاه که آسمان زجودش بود
پیوسته طفیل خوان احسانم
گر رزق جهان ز دخل دیوان داد
جز من که ذوی الحقوق دیوانم
دانم که ز راه تربیت خواهد
باریک میان به سان یکرانم
نه خام و جمام و خورده و خفته
فربه شده چون خران و گاوانم
مضمار دهد مرا که پیش آرد
از خیل جهان به روز میدانم
اوراقم از آن به اره پیراید
تا در گذرد ز سدره اغصانم
تا رونق و آب من بیفزاید
چون لعل دهد به چرخ سوهانم
بیمارم و دردمند و او داند
تدبیر علاج و راه درمانم
گر تب، تب امتلا بود لاشک
امساک بود ممد بحرانم
ورعلت من ز رنج استسقاست
بایست مدام داشت عطشانم
زین جوع و عطش بود اگر آخر
جان شاید از این دو درد برهانم
وین طرفه که روزگار پندارد
کز جوع و عطش تلف شود جانم
وان کور دل آسمان همی راند
از سفره به سان کلب جوعانم
ای سفله تو کیستی که می رانی
از سفره خاص خود بدین سانم؟
هر چند مقل و مفلسم بینی
نه تشنه آب و گرسنه نانم
صد شکر که در وجود خود هر دم
بر خوان طعام های الوانم
مرغ دل و آتش غم اینک هست
گر حرص بود به مرغ بریانم
با چشمه چشم خون فشان فارغ
از ماء معین و راح ریحانم
جز خون جگر مباد در جامم
بر خوان شکراگر هوس رانم
چون شاه ز مرحمت قرین آورد
با خیل ملک نه نوع انسانم
حیف است که باز حرص وادارد
بر آب و علف مثال حیوانم
نزجوی مجره جرعه بربایم
نز خرمن چرخ خوشه بستانم
ای شاه جهان چو اینت فرمان است
من بنده به امتثال اذعانم
دامن به دو عالم ار نیفشاندم
شاید ز دو دیده خون بیفشانم
من هر دو جهان بداده بگرفته
یک کف ز غبار راه سلطانم
آن یک کف اگر ز کف رود بالله
نه در غم این، نه در غم آنم
پنداشت که بس گران خریدستم
آن خواجه که خوش خریدار زانم
شاید که ازین زبون ترم دارد
زان رو که ازو گریخت نتوانم
داند که گریز پا نیم ورنه
هر بار چرا کند گریزانم؟
صد بار به بال اگر زند سنگم
زان بام بود محال طیرانم
سی سال به آستانش خو کردم
اکنون به کجا روم، که راخوانم؟
گیرم که روم، کجا توانم رفت؟
گر از تو رسد هزار فرمانم
من بنده، ولی چه گونه بپذیرم
حکمی که بود ورای امکانم؟
این بود سزای من که بفروشی،
گاهی به فلان و گه به بهمانم
چون راه وفا به راستی رفتم
شایسته صد هزار چندانم
ای خواجه بیا به هیچ بفروشم
ور مفت دهند باز نستانم
ای گردش دهر خوار تر خواهم
وی شحنه قهر دورتر رانم
چون شمع به خواهش دل جمعی
از شعله جان خود بسوزانم
در آتش دل چو لاله بفروزم
در خون جگر چون غنچه بنشانم
چون ژاله به خاک ره ببندازم
چون باده به خون خود به غلطانم
ای تیغ بلا ببر نخ عمرم
ای نیش جفا بزن رگ جانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
تا من باشم که قدر نعمت را
در خدمت آستان شه دانم
یک روز ز خلد حضرت ار، دورم
نزدیک هزار نار ونیرانم
هم باز چو بار قرب دریابم
آتش که بود شود گلستانم
ای شاه جهان نه حد من باشد
کاین گونه سخن به نزد تورانم
لیکن به خدا نمانده با این حال
امکان سکوت و جای کتمانم
صد گریه نهفته در گلو دارم
در ظاهر اگر چه شاد و خندانم
گر رای تو بود این که من یک چند
زان تربت آستان جدا مانم
بایست به من نهفته فرمائی
زان روز که بود عزم طهرانم
نه این که به کام دشمنان سازی
رسوای فرهنگ و روم و ایرانم
من کیستم آخر ای خدا کآرند
طومار خطاب شاه کیهانم؟
وان گاه رسول ناامین باشد
یک ناکس ناسزای کشخانم
او ماشطگی نکو همی داند
زو واسطگی نکو نمی دانم
دانم که چو باز گردد از این شهر
هم باز زند هزار بهتانم
چون خادمکی دگر که می گویند
کردست بها به رود مهرانم
مپسند به من که ناکسی فضاح
تشنیع کند به بزم شاهانم
از قول تو گوید و نه قول تست
سوگند به ذات پاک یزدانم
حاشا نکنم که کرده ای سی سال
سیراب ز بحر جود و احسانم
زان سان که ز سر گذشت چندین بار
سیلاب سخا ز بحر طغیانم
اما نه چنان که قطره ای زان بحر
در حلق چکد براز و پنهانم
بل بین و فاش آشکار آن سانک
بارد به سر ابر فصل نیسانم
من نیز به سفره کیست کو گوید:
با همت تو کم از سلیمانم؟
یا آن که به صدر ثروت و سامان
کم تر ز صدور آل سامانم
یا آن که به کاخ غرفه و دیوان
در چاکری تو کم ز نعمانم
هم خوردم و هم خوراندام از جودت
آن قدر که از شماره وامانم
دادم به خلایق و نپرسیدم
کاعدای من است یا که اعوانم؟
زینان که چو گرگ خون من نوشند
آن کیست که نیست گربه خوانم؟
ایشان نه اگر خجل ز من باشند
من خود خجل از حیای ایشانم
پاداش من است اگر درین گلشن
بر پای همی خلد مغیلانم
تا من باشم که خار گلخن را
در گلشن خاص شاه ننشانم
من هر چه کنم گنه بود لیکن
از رافت تست چشم غفرانم
هر چند مرا فزون شود عصیان
عفو تو فزون بود ز عصیانم
امروز زهر چه کرده ام تا حال
وز هر چه نکرده ام پشیمانم
افسوس که پیر گشتم و هم باز،
در کار جهان چو طفل نادانم
نه سالک راه و رسم تزویرم
نه عالم افترا و بهتانم
نه فن فساد و فتنه می ورزم
نه درس ریا و سمعه می خوانم
نه منشی کارهای مذمومم
نه مفتی رازهای پنهانم
نه مانع برگ عیش درویشم
نه قاطع رزق جیش سلطانم
زان است که هر زمان بلائی نو
آید به سر، از جفای دورانم
مانند زری که سکه کم گیرد
پیوسته به زیر پتک و سندانم
چون سیم دغل به هر که بدهندم
هم باز پس آورد به دکانم
ناچیزتر از خزف به بازارم
بی قدرتر از گهر به عمانم
از کار معاد خویش مشغولم
در کار معاش خویش حیرانم
در بند وفا ز طبع آزادم
در چاه بلا ز غدر اخوانم
از بس که زجان خویش دل تنگم
شد پوست به تن مثال زندانم
وز بس که زهم رهان جفا دیدم
از سایه خویشتن هراسانم
از تیغ جفای چرخ مذبوحم
در کوی وفای خویش قربانم
نه در غم خانمان تبریزم
نه در پی کار و بار طهرانم
ای شاه جهان بیا ترحم کن
بر من که ز سر گذشت طوفانم
امساک اگر کنی به معروفم
تصریح اگر کنی به احسانم
بعد از چل و هفت سال عمر آخر
روی از تو کدام سوبگردانم؟
من قحبه نیم که هر زمان جائی
بنشینم و یک حریف بنشانم
هر روز مبر به چنگ ضرغامم
هر بار مبر به کام ثعبانم
شاید که شنیده باشی از خارج
اوضاع مزارع فراهانم
وان قصه دستجان و ساروقم
وان حصه کازران و سیرانم
وان غصه کار و بار مغشوشم
وان انده خانمان ویرانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
زان پس که هزاوه رفت و مهرآباد
کی در غم طور و با درستانم؟
خدام کمین که پیش ازین بودند
جاروب کشان کاخ و ایوانم
امروز به بین که چون هجوم آرند
بر آب و زمین و باغ و بستانم
بستان و سرای من طمع دارند
دربان، سرای و بوستانم بانم
از اهل وطن خراب شد یک جا
هر جا که عمارتی به اوطانم
بل گرسنه در عراق محصورند
بالفعل همه رجال و نسوانم
مگذار چنین به دست نامردان
آخر نه مگر ز شاه مردانم
خود جز تو کس دگر کجا باشد
در فکر و خیال سود و خسرانم؟
آنم که نباشد ایچ غم خواری
جز لطف تو و خدای منانم
بعد از پدر و برادر و خویشان
پیوسته مقیم بیت احزانم
تنها شدم و به کام دشمن ها
بی چاره و بی نوا و سامانم
آسان ز تو بازگردد این مشکل
چون خود ز تو مشکل است آسانم
با آن که ز صدر عزو جاه از تو
افتاده به کنج بیت احزانم
بالله که نخواهم از خدای خود
جز این که فدای تو شود جانم
گویی همه شیر درد وغم دادم
مادر که به لب نهاد پستانم
من واپس کاروان و پیش از من
رفتند برادران و خویشانم
گر در غم صد چو ماه کنعان بود
می گفتم من که:پیر کنعانم
یارب تو، به فضل خویشتن باری،
زین ورطه هولناک برهانم
ای وصل تو گشته اصل حرمانم
ای بی تو نگشته شام یک روزم
ای باتو نرفته شاد یک آنم
ای خرمن عمر از تو بر بادم
وی خانه صبر از تو ویرانم
هم کوکب سعد از تو منحوسم
هم مایه نفع از تو خسرانم
تیغ است تاره و تو جلادم
سجن است زمانه و تو سجانم
از روز ازل توئی تو هم راهم
تا شام ابد توئی تو هم شانم
چون طوق فشرده تنگ حلقومم
چون خار گرفته سخت دامانم
عمری است که روز و شب همی داری
بر خوان جفای چرخ مهمانم
آن سفله که میزبان بود ندهد،
جز حنظل یاس و صبر حرمانم
خون سازد اگر دهد دمی آبم
جان خواهد اگر دهد لبی نانم
جلاب عسل نداده بگشاید
از نشتر درد و غم رگ جانم
زان سان که سگان به جیفه گرد آیند
با سگ صفتان نشانده بر خوانم
این گاه همی زند به چنگالم
وان گاه همی گزد به دندانم
تا چند به خوان چرخ باید برد
از بهر دو نان جفای دو نانم؟
این سفله که آسمانش می خوانند
کینش به من از چه روست می دانم
قرصی دو فزون ندارد و داند
کز برگ و نواتهی است انبانم
ترسد که به کدیه صد معاذالله
یک لقمه از آن دو قرص بستانم
ای سفله اگر چه من گدا باشم
روزی خور خوان فضل سبحانم
من دست طمع ز نان تو شستم
تو دست ستم بشوی از جانم
صد شکر که بی نیازم از عالم
تا چاکر شهریار دورانم
آن کس که مرا بداد، دندان داد
نان از کف پادشاه ایرانم
عباس شه آن که از کف رادش
یک قطره چکید و گفت عمانم
وز عکس فروغ مهر چهرش تافت
یک ذره و گفت مهر تابانم
از ریزه نان خوان او باشد
مغزی که بود درون ستخوانم
جانم به وجود جود او زنده است
چونان که به خون عروق و شریانم
گر کافر حق نعمتس باشم
حقا که درست نیست ایمانم
ور منکر فضل و رحمتش گردم
انکار بود به فضل رحمانم
تا دور ندیدم آسمان زان در
نشتافت به سر چو لیث غضبانم
گوئی نه منم همان که می گفتی
برتر به خطر ز چرخ گردانم
یک دم نه اگر به کام من گردد
اوجش به حضیض باز گردانم
چون شد که کنون زجور و بیدادش
تا عرش رسد خروش و افغانم؟
ثعبان و اسد صریع من بودند
کامروز صریع ثور و سرطانم
ای شعبده گر فلک به شب بازی
هر شام چرا کنی هراسانم
من منتر مار و اژدها دارم
از عقرب کور خود مترسانم
این خامه شکسته باداگر باشد،
کم تر ز عصای پور عمرانم
با آن که ثنای شه به روز و شب
می خوانم و بر زبانش می رانم
آن شاه که آسمان زجودش بود
پیوسته طفیل خوان احسانم
گر رزق جهان ز دخل دیوان داد
جز من که ذوی الحقوق دیوانم
دانم که ز راه تربیت خواهد
باریک میان به سان یکرانم
نه خام و جمام و خورده و خفته
فربه شده چون خران و گاوانم
مضمار دهد مرا که پیش آرد
از خیل جهان به روز میدانم
اوراقم از آن به اره پیراید
تا در گذرد ز سدره اغصانم
تا رونق و آب من بیفزاید
چون لعل دهد به چرخ سوهانم
بیمارم و دردمند و او داند
تدبیر علاج و راه درمانم
گر تب، تب امتلا بود لاشک
امساک بود ممد بحرانم
ورعلت من ز رنج استسقاست
بایست مدام داشت عطشانم
زین جوع و عطش بود اگر آخر
جان شاید از این دو درد برهانم
وین طرفه که روزگار پندارد
کز جوع و عطش تلف شود جانم
وان کور دل آسمان همی راند
از سفره به سان کلب جوعانم
ای سفله تو کیستی که می رانی
از سفره خاص خود بدین سانم؟
هر چند مقل و مفلسم بینی
نه تشنه آب و گرسنه نانم
صد شکر که در وجود خود هر دم
بر خوان طعام های الوانم
مرغ دل و آتش غم اینک هست
گر حرص بود به مرغ بریانم
با چشمه چشم خون فشان فارغ
از ماء معین و راح ریحانم
جز خون جگر مباد در جامم
بر خوان شکراگر هوس رانم
چون شاه ز مرحمت قرین آورد
با خیل ملک نه نوع انسانم
حیف است که باز حرص وادارد
بر آب و علف مثال حیوانم
نزجوی مجره جرعه بربایم
نز خرمن چرخ خوشه بستانم
ای شاه جهان چو اینت فرمان است
من بنده به امتثال اذعانم
دامن به دو عالم ار نیفشاندم
شاید ز دو دیده خون بیفشانم
من هر دو جهان بداده بگرفته
یک کف ز غبار راه سلطانم
آن یک کف اگر ز کف رود بالله
نه در غم این، نه در غم آنم
پنداشت که بس گران خریدستم
آن خواجه که خوش خریدار زانم
شاید که ازین زبون ترم دارد
زان رو که ازو گریخت نتوانم
داند که گریز پا نیم ورنه
هر بار چرا کند گریزانم؟
صد بار به بال اگر زند سنگم
زان بام بود محال طیرانم
سی سال به آستانش خو کردم
اکنون به کجا روم، که راخوانم؟
گیرم که روم، کجا توانم رفت؟
گر از تو رسد هزار فرمانم
من بنده، ولی چه گونه بپذیرم
حکمی که بود ورای امکانم؟
این بود سزای من که بفروشی،
گاهی به فلان و گه به بهمانم
چون راه وفا به راستی رفتم
شایسته صد هزار چندانم
ای خواجه بیا به هیچ بفروشم
ور مفت دهند باز نستانم
ای گردش دهر خوار تر خواهم
وی شحنه قهر دورتر رانم
چون شمع به خواهش دل جمعی
از شعله جان خود بسوزانم
در آتش دل چو لاله بفروزم
در خون جگر چون غنچه بنشانم
چون ژاله به خاک ره ببندازم
چون باده به خون خود به غلطانم
ای تیغ بلا ببر نخ عمرم
ای نیش جفا بزن رگ جانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
تا من باشم که قدر نعمت را
در خدمت آستان شه دانم
یک روز ز خلد حضرت ار، دورم
نزدیک هزار نار ونیرانم
هم باز چو بار قرب دریابم
آتش که بود شود گلستانم
ای شاه جهان نه حد من باشد
کاین گونه سخن به نزد تورانم
لیکن به خدا نمانده با این حال
امکان سکوت و جای کتمانم
صد گریه نهفته در گلو دارم
در ظاهر اگر چه شاد و خندانم
گر رای تو بود این که من یک چند
زان تربت آستان جدا مانم
بایست به من نهفته فرمائی
زان روز که بود عزم طهرانم
نه این که به کام دشمنان سازی
رسوای فرهنگ و روم و ایرانم
من کیستم آخر ای خدا کآرند
طومار خطاب شاه کیهانم؟
وان گاه رسول ناامین باشد
یک ناکس ناسزای کشخانم
او ماشطگی نکو همی داند
زو واسطگی نکو نمی دانم
دانم که چو باز گردد از این شهر
هم باز زند هزار بهتانم
چون خادمکی دگر که می گویند
کردست بها به رود مهرانم
مپسند به من که ناکسی فضاح
تشنیع کند به بزم شاهانم
از قول تو گوید و نه قول تست
سوگند به ذات پاک یزدانم
حاشا نکنم که کرده ای سی سال
سیراب ز بحر جود و احسانم
زان سان که ز سر گذشت چندین بار
سیلاب سخا ز بحر طغیانم
اما نه چنان که قطره ای زان بحر
در حلق چکد براز و پنهانم
بل بین و فاش آشکار آن سانک
بارد به سر ابر فصل نیسانم
من نیز به سفره کیست کو گوید:
با همت تو کم از سلیمانم؟
یا آن که به صدر ثروت و سامان
کم تر ز صدور آل سامانم
یا آن که به کاخ غرفه و دیوان
در چاکری تو کم ز نعمانم
هم خوردم و هم خوراندام از جودت
آن قدر که از شماره وامانم
دادم به خلایق و نپرسیدم
کاعدای من است یا که اعوانم؟
زینان که چو گرگ خون من نوشند
آن کیست که نیست گربه خوانم؟
ایشان نه اگر خجل ز من باشند
من خود خجل از حیای ایشانم
پاداش من است اگر درین گلشن
بر پای همی خلد مغیلانم
تا من باشم که خار گلخن را
در گلشن خاص شاه ننشانم
من هر چه کنم گنه بود لیکن
از رافت تست چشم غفرانم
هر چند مرا فزون شود عصیان
عفو تو فزون بود ز عصیانم
امروز زهر چه کرده ام تا حال
وز هر چه نکرده ام پشیمانم
افسوس که پیر گشتم و هم باز،
در کار جهان چو طفل نادانم
نه سالک راه و رسم تزویرم
نه عالم افترا و بهتانم
نه فن فساد و فتنه می ورزم
نه درس ریا و سمعه می خوانم
نه منشی کارهای مذمومم
نه مفتی رازهای پنهانم
نه مانع برگ عیش درویشم
نه قاطع رزق جیش سلطانم
زان است که هر زمان بلائی نو
آید به سر، از جفای دورانم
مانند زری که سکه کم گیرد
پیوسته به زیر پتک و سندانم
چون سیم دغل به هر که بدهندم
هم باز پس آورد به دکانم
ناچیزتر از خزف به بازارم
بی قدرتر از گهر به عمانم
از کار معاد خویش مشغولم
در کار معاش خویش حیرانم
در بند وفا ز طبع آزادم
در چاه بلا ز غدر اخوانم
از بس که زجان خویش دل تنگم
شد پوست به تن مثال زندانم
وز بس که زهم رهان جفا دیدم
از سایه خویشتن هراسانم
از تیغ جفای چرخ مذبوحم
در کوی وفای خویش قربانم
نه در غم خانمان تبریزم
نه در پی کار و بار طهرانم
ای شاه جهان بیا ترحم کن
بر من که ز سر گذشت طوفانم
امساک اگر کنی به معروفم
تصریح اگر کنی به احسانم
بعد از چل و هفت سال عمر آخر
روی از تو کدام سوبگردانم؟
من قحبه نیم که هر زمان جائی
بنشینم و یک حریف بنشانم
هر روز مبر به چنگ ضرغامم
هر بار مبر به کام ثعبانم
شاید که شنیده باشی از خارج
اوضاع مزارع فراهانم
وان قصه دستجان و ساروقم
وان حصه کازران و سیرانم
وان غصه کار و بار مغشوشم
وان انده خانمان ویرانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
زان پس که هزاوه رفت و مهرآباد
کی در غم طور و با درستانم؟
خدام کمین که پیش ازین بودند
جاروب کشان کاخ و ایوانم
امروز به بین که چون هجوم آرند
بر آب و زمین و باغ و بستانم
بستان و سرای من طمع دارند
دربان، سرای و بوستانم بانم
از اهل وطن خراب شد یک جا
هر جا که عمارتی به اوطانم
بل گرسنه در عراق محصورند
بالفعل همه رجال و نسوانم
مگذار چنین به دست نامردان
آخر نه مگر ز شاه مردانم
خود جز تو کس دگر کجا باشد
در فکر و خیال سود و خسرانم؟
آنم که نباشد ایچ غم خواری
جز لطف تو و خدای منانم
بعد از پدر و برادر و خویشان
پیوسته مقیم بیت احزانم
تنها شدم و به کام دشمن ها
بی چاره و بی نوا و سامانم
آسان ز تو بازگردد این مشکل
چون خود ز تو مشکل است آسانم
با آن که ز صدر عزو جاه از تو
افتاده به کنج بیت احزانم
بالله که نخواهم از خدای خود
جز این که فدای تو شود جانم
گویی همه شیر درد وغم دادم
مادر که به لب نهاد پستانم
من واپس کاروان و پیش از من
رفتند برادران و خویشانم
گر در غم صد چو ماه کنعان بود
می گفتم من که:پیر کنعانم
یارب تو، به فضل خویشتن باری،
زین ورطه هولناک برهانم
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۰
جلایر می شود مشعوف چندان
که ناید در حساب و حد امکان
شرفیاب حضور باهرالنور
چو حاصل می شود وقتی است مسرور
شود چون بعد از آن محروم خدمت
به بیند بی نهایت رنج و محنت
خوشا آنان که هر صبح و مسایند
به روی شاه دیده می گشایند
فراق خدمت شه هست مشکل
از آن محرومیش پر خون شود دل
به غم خانه نشیند در به بندد
بگرید از غم و آنی نخندد.
اگر دامن کنندش پر ز گوهر
چو دور از شاه شد خاکش بود سر
فروشد خدمت مولا به عالم
حقیقت او دواب است شکل آدم
چو قوت روح الطاف شهان است
نداند هر که حیوان بی گمان است
مرخص گر کنی شاه زمانه
که بی حاجب به بوسد آستانه
اگر فرمان دهی عرضی نماید
وگر نه گوش باشد تا در آید
برش به تر بود از گنج و مالی
که بی رنج آیدش در دست حالی
حضور شاه به ازنان و آب است
هر آن کس این نداند او دواب است
ز روی لطف گاهی سیب و ناری
چو انعامش دهی در خاطر آری
شود آن قوت روح و قالب او
دعا گوی تو هست و طالب او
اگر چه حکم فرمودی ملایر
زهر بارخانه ای سهم جلایر
رساند بی تغافل از کم و بیش
کزین بابت نباشد در دلش ریش
چرا که او غریب این دیارست
ثنا گستر به ذات شهریارست
ندانستم چرا کرد او فراموش
مگر نشنید حکم شاه از گوش؟
که حکم شه چو در شاهوارست
گرانمایه است و زیب گوشوارست
نباید امر و نهیش را فراموش
کند هر کس که باشد در سرش هوش
ولی عهد شهنشاه جهان دار
که شه عباس آمد اول بار،
چو بود او لایق اکلیل و تختش
خداوندا تو یاری ده به بختش
که ناید در حساب و حد امکان
شرفیاب حضور باهرالنور
چو حاصل می شود وقتی است مسرور
شود چون بعد از آن محروم خدمت
به بیند بی نهایت رنج و محنت
خوشا آنان که هر صبح و مسایند
به روی شاه دیده می گشایند
فراق خدمت شه هست مشکل
از آن محرومیش پر خون شود دل
به غم خانه نشیند در به بندد
بگرید از غم و آنی نخندد.
اگر دامن کنندش پر ز گوهر
چو دور از شاه شد خاکش بود سر
فروشد خدمت مولا به عالم
حقیقت او دواب است شکل آدم
چو قوت روح الطاف شهان است
نداند هر که حیوان بی گمان است
مرخص گر کنی شاه زمانه
که بی حاجب به بوسد آستانه
اگر فرمان دهی عرضی نماید
وگر نه گوش باشد تا در آید
برش به تر بود از گنج و مالی
که بی رنج آیدش در دست حالی
حضور شاه به ازنان و آب است
هر آن کس این نداند او دواب است
ز روی لطف گاهی سیب و ناری
چو انعامش دهی در خاطر آری
شود آن قوت روح و قالب او
دعا گوی تو هست و طالب او
اگر چه حکم فرمودی ملایر
زهر بارخانه ای سهم جلایر
رساند بی تغافل از کم و بیش
کزین بابت نباشد در دلش ریش
چرا که او غریب این دیارست
ثنا گستر به ذات شهریارست
ندانستم چرا کرد او فراموش
مگر نشنید حکم شاه از گوش؟
که حکم شه چو در شاهوارست
گرانمایه است و زیب گوشوارست
نباید امر و نهیش را فراموش
کند هر کس که باشد در سرش هوش
ولی عهد شهنشاه جهان دار
که شه عباس آمد اول بار،
چو بود او لایق اکلیل و تختش
خداوندا تو یاری ده به بختش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
ز سوز عشق چه هنگامه فغان بندیم
چو شمع کشته ازین ماجرا زبان بندیم
نهال سرکش گل بیوفا و لاله دو رو
درین چمن به چه امید آشیان بندیم
دمیکه ما گره از کار عیش بگشائیم
خیال بوسه بر آن خاک آستان بندیم
متاع خانه دل آنچنان بیغما رفت
دری نماند که بر روی دشمنان بندیم
هزار شکوه یکی کردم و کسی نشنید
گذشت آنکه زیکحرف داستان بندیم
گره بموی چو افتاد باز نگشاید
غنیمت است بیا دل در آن میان بندیم
کلیم سایه شاه جهان چو بر سر ماست
به پشت چرخ دگر دست کهکشان بدیم
چو شمع کشته ازین ماجرا زبان بندیم
نهال سرکش گل بیوفا و لاله دو رو
درین چمن به چه امید آشیان بندیم
دمیکه ما گره از کار عیش بگشائیم
خیال بوسه بر آن خاک آستان بندیم
متاع خانه دل آنچنان بیغما رفت
دری نماند که بر روی دشمنان بندیم
هزار شکوه یکی کردم و کسی نشنید
گذشت آنکه زیکحرف داستان بندیم
گره بموی چو افتاد باز نگشاید
غنیمت است بیا دل در آن میان بندیم
کلیم سایه شاه جهان چو بر سر ماست
به پشت چرخ دگر دست کهکشان بدیم