عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه حیران میشتافت
کلهٔ در راه گورستان بیافت
کرد پرخاک و نهفتش بر زمین
آن یکی گفتش چرا کردی چنین
گفت مجنونش که ای از کار دور
بوده است این کله پر باد غرور
میکنم پرخاک این سر تا مگر
چون در آمد خاک باد آید بدر
گرچه سر بر آسمان داری کنون
در زمین چون آسمان گردی نگون
کار و بار تو در این عالم بود
چون تو رفتی آن همه ماتم بود
نیست آنجا جز فنا را هیچ روی
زانکه آنجا در نگنجد هیچ موی
کلهٔ در راه گورستان بیافت
کرد پرخاک و نهفتش بر زمین
آن یکی گفتش چرا کردی چنین
گفت مجنونش که ای از کار دور
بوده است این کله پر باد غرور
میکنم پرخاک این سر تا مگر
چون در آمد خاک باد آید بدر
گرچه سر بر آسمان داری کنون
در زمین چون آسمان گردی نگون
کار و بار تو در این عالم بود
چون تو رفتی آن همه ماتم بود
نیست آنجا جز فنا را هیچ روی
زانکه آنجا در نگنجد هیچ موی
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
کاملی گفتست میباید بسی
علم و حکمت تا شود گویا کسی
لیک باید عقل بی حد و قیاس
تا شود خاموش یک حکمت شناس
دم مزن چون کن مکن مینشنوند
با که گوئی چون سخن مینشنوند
ور کسی میبشنود اسرار تو
مینشیند از حسد در کار تو
کوه با آن جمله سختی و وقار
هرچه گوئی باز گوید آشکار
روی در دیوار کن وانگه خموش
زانکه آن دیوار دارد نیز گوش
ور تودر دیوار خواهی گفت راز
هست دیوار لحد با آن بساز
علم و حکمت تا شود گویا کسی
لیک باید عقل بی حد و قیاس
تا شود خاموش یک حکمت شناس
دم مزن چون کن مکن مینشنوند
با که گوئی چون سخن مینشنوند
ور کسی میبشنود اسرار تو
مینشیند از حسد در کار تو
کوه با آن جمله سختی و وقار
هرچه گوئی باز گوید آشکار
روی در دیوار کن وانگه خموش
زانکه آن دیوار دارد نیز گوش
ور تودر دیوار خواهی گفت راز
هست دیوار لحد با آن بساز
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
نالیدن بلبل در فراق گل
بلبل از باد صبا در بوستان
نوحه میکردند بهر دوستان
مدتی فریاد و زاری در چمن
کرد بلبل پیش نسرین و سمن
کار دنیا این چنین است ای پسر
الحذر از کار دنیا الحذر
آمدند آنجا همه مرغان باغ
با دل پر درد و با جان بداغ
گریه و زاری همی کردند و آه
شب همه شب تا بوقت صبحگاه
عارف مرغان که طوطی نام اوست
شکر شیرین همه در کام اوست
تعزیت چون داد بر شاخی نشست
گفت از بالای گردون تا به پست
از ملایک تا به انسان و پری
وز سلاطین تا گدا و لشکری
کس نماند در جهان بر روی خاک
بلکه زیر خاک خواهد رفت پاک
ای خوشا آنکس که او چالاک رفت
دل بدست آورد و زیر خاک رفت
کی بقا دارد جهان ای بوالهوس
کی بماند این جهان با هیچکس
از گل و گلزار و گلشن دور شو
در جهان معنوی مستور شو
دوست میداری خدا و در دیار
گردنت آزاد گرداند ز یار
گردن دیو طبیعت را بزن
بیخ شهوت از زمین دل بکن
گر تو در بند هوا باشی مقیم
کی شود قلب تو ای خواجه سلیم
زهد و تقوی و ورع را کار بند
رندی و می خوارگی تا چند چند
نوحه میکردند بهر دوستان
مدتی فریاد و زاری در چمن
کرد بلبل پیش نسرین و سمن
کار دنیا این چنین است ای پسر
الحذر از کار دنیا الحذر
آمدند آنجا همه مرغان باغ
با دل پر درد و با جان بداغ
گریه و زاری همی کردند و آه
شب همه شب تا بوقت صبحگاه
عارف مرغان که طوطی نام اوست
شکر شیرین همه در کام اوست
تعزیت چون داد بر شاخی نشست
گفت از بالای گردون تا به پست
از ملایک تا به انسان و پری
وز سلاطین تا گدا و لشکری
کس نماند در جهان بر روی خاک
بلکه زیر خاک خواهد رفت پاک
ای خوشا آنکس که او چالاک رفت
دل بدست آورد و زیر خاک رفت
کی بقا دارد جهان ای بوالهوس
کی بماند این جهان با هیچکس
از گل و گلزار و گلشن دور شو
در جهان معنوی مستور شو
دوست میداری خدا و در دیار
گردنت آزاد گرداند ز یار
گردن دیو طبیعت را بزن
بیخ شهوت از زمین دل بکن
گر تو در بند هوا باشی مقیم
کی شود قلب تو ای خواجه سلیم
زهد و تقوی و ورع را کار بند
رندی و می خوارگی تا چند چند
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان چارچیز که از خطاهاست
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان چارچیز که عمر را زیاد کند
عطار نیشابوری : پندنامه
نصایح
شد دو خصلت مرد ابله را نشان
صحبت صبیان و رغبت با زنان
ناخوشی در زندگانی ای ولید
مرد را از خوی بد گردد پدید
آنکه نبود مرد را خوی نکو
مرده میدانش که زنده نبود او
هر که گوید عیب تو اندر حضور
مینماید راهت از ظلمت بنور
مر ترا هر کس که باشد رهنمای
شکر او میباید آوردن بجای
هر خردمندان علم را لباس
خلق نیکو شرم نیکوتر شناس
حال خود را از دو کس پنهان مدار
از طبیب حاذق و از یار غار
تا توانی با زنان صحبت مجوی
راز خود را نیز با ایشان مگوی
آنچه اندر شرع باشد ناپسند
گرد او هرگز مگرد ای هوشمند
هر چه را کردست بر تو حق حرام
دور باش از وی که باشی نیک نام
چونکه بگشاید در روزی خدای
دل گشاده دار تنگی گم نمای
تازه روی و خوب سخن باش ای اخی
تا بود نام تودر عالم سخی
پر مخور اندوه مرگ ای بوالهوس
چونکه وقت آید نگردد پیش و پس
دل زغل و غش همیشه پاک دار
تا توانی در درون کینه مدار
تکیه کم کن خواجه برکردار خویش
دل بنه بر رحمت جبار خویش
بهترین چیزها خلق نکوست
خلق خلق نیک را دارند دوست
رو فروتر شو همیشه ای خلف
کین بود آرایش اهل شرف
آنکه باشد در کف شهوت اسیر
گرچه آزادست او را بنده گیر
گر تو بینی ناکسی را بارگاه
حاجت خود را ازو هرگز مخواه
بر در ناکس قدم هرگز مبر
ور به بینی هم مپرس از وی خبر
تا توانی کار ابله را مساز
کار فرمایش ولی کمتر نواز
صحبت صبیان و رغبت با زنان
ناخوشی در زندگانی ای ولید
مرد را از خوی بد گردد پدید
آنکه نبود مرد را خوی نکو
مرده میدانش که زنده نبود او
هر که گوید عیب تو اندر حضور
مینماید راهت از ظلمت بنور
مر ترا هر کس که باشد رهنمای
شکر او میباید آوردن بجای
هر خردمندان علم را لباس
خلق نیکو شرم نیکوتر شناس
حال خود را از دو کس پنهان مدار
از طبیب حاذق و از یار غار
تا توانی با زنان صحبت مجوی
راز خود را نیز با ایشان مگوی
آنچه اندر شرع باشد ناپسند
گرد او هرگز مگرد ای هوشمند
هر چه را کردست بر تو حق حرام
دور باش از وی که باشی نیک نام
چونکه بگشاید در روزی خدای
دل گشاده دار تنگی گم نمای
تازه روی و خوب سخن باش ای اخی
تا بود نام تودر عالم سخی
پر مخور اندوه مرگ ای بوالهوس
چونکه وقت آید نگردد پیش و پس
دل زغل و غش همیشه پاک دار
تا توانی در درون کینه مدار
تکیه کم کن خواجه برکردار خویش
دل بنه بر رحمت جبار خویش
بهترین چیزها خلق نکوست
خلق خلق نیک را دارند دوست
رو فروتر شو همیشه ای خلف
کین بود آرایش اهل شرف
آنکه باشد در کف شهوت اسیر
گرچه آزادست او را بنده گیر
گر تو بینی ناکسی را بارگاه
حاجت خود را ازو هرگز مخواه
بر در ناکس قدم هرگز مبر
ور به بینی هم مپرس از وی خبر
تا توانی کار ابله را مساز
کار فرمایش ولی کمتر نواز
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان آن که از دو کس احتراز میباید کرد
ازدو کس پرهیز کن ای هوشیار
تا نهبینی نکبتی در روزگار
اول از دشمن که او استیزه روست
انگهی از صحبت نادان دوست
خویش را از نود دشمن دور دار
یار نادان را زخود مهجور دار
ای پسر کم گوی با مردم درشت
ور بگویی از تو گردانند پشت
بهترین خلق میدانی کراست
آنکه داد انصاف و انصافش نخواست
چون حدیث خوب گویی با فقیر
به بود ز آتش که پوشانی حریر
خشم خوردن پیشهٔ هر سرورست
تلخ باشد از شکر شیرین ترست
هر که با مردم نسازد درجهان
زندگانی تلخ دارد بی گمان
آنکه شوخست و ندارد شرم نیز
دان که ناپاک زاده است ای عزیز
از ملامت تا بمانی در امان
باش دایم همنشین صالحان
تا نهبینی نکبتی در روزگار
اول از دشمن که او استیزه روست
انگهی از صحبت نادان دوست
خویش را از نود دشمن دور دار
یار نادان را زخود مهجور دار
ای پسر کم گوی با مردم درشت
ور بگویی از تو گردانند پشت
بهترین خلق میدانی کراست
آنکه داد انصاف و انصافش نخواست
چون حدیث خوب گویی با فقیر
به بود ز آتش که پوشانی حریر
خشم خوردن پیشهٔ هر سرورست
تلخ باشد از شکر شیرین ترست
هر که با مردم نسازد درجهان
زندگانی تلخ دارد بی گمان
آنکه شوخست و ندارد شرم نیز
دان که ناپاک زاده است ای عزیز
از ملامت تا بمانی در امان
باش دایم همنشین صالحان
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان آنکه خواری آورد
چند خصلت آورد خواری بروی
با تو گویم گر همی گویی بگوی
اول آن باشد که مانند مگس
مرد ناخوانده شود مهمان کس
هر که مهمان با کسی ناخوانده شد
نزد مردم خوار و زار و رانده شد
دیگر آن باشد که نادانی رود
کتخدای خانهٔ مردی شود
کار کردن بر حدیث آن دو مرد
کز پی جهلند دایم در نبرد
هر که بنشیند زبر دست صدور
گر رسد خواری برویش نیست دور
نیست جمعی را چو بر قول تو گوش
صد سخن گر باشدت یک را مکوش
حاجت خود را مخواه از دشمنان
زین بتر خواری نباشد در جهان
از فرومایه مراد خود مجوی
تا نیاید مر ترا خواری بروی
با زن و کودک مکن بازی هلا
تا نگردی خوار و زار و مبتلا
با تو گویم گر همی گویی بگوی
اول آن باشد که مانند مگس
مرد ناخوانده شود مهمان کس
هر که مهمان با کسی ناخوانده شد
نزد مردم خوار و زار و رانده شد
دیگر آن باشد که نادانی رود
کتخدای خانهٔ مردی شود
کار کردن بر حدیث آن دو مرد
کز پی جهلند دایم در نبرد
هر که بنشیند زبر دست صدور
گر رسد خواری برویش نیست دور
نیست جمعی را چو بر قول تو گوش
صد سخن گر باشدت یک را مکوش
حاجت خود را مخواه از دشمنان
زین بتر خواری نباشد در جهان
از فرومایه مراد خود مجوی
تا نیاید مر ترا خواری بروی
با زن و کودک مکن بازی هلا
تا نگردی خوار و زار و مبتلا
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان شش چیز که بکار آید
در جهان شش چیز میآید بکار
اولا باری طعام خوشگوار
خوش بود یار موافق در جهان
باز مخدومی که باشد مهربان
هر سخن کان راست گویی و درست
به ز دنیا زانکه در وی نفع تست
آنکه ارزانست عالم در بهاش
عقل کامل دان وزان خرسند باش
دشمن حق را نباید داشت دوست
بازگشت جمله چون آخر بدوست
عیب کس با او نمیباید نمود
زانکه نبود هیچ لحمی بی غدود
از خدا خواه هرچه خواهی ای پسر
نیست در دست خلایق نفع و ضرر
بندگان را نیست ناصر جز اله
یاری از حق خواه و از غیرش مخواه
آنکه از قهر خدا ترسد بسی
بیگمان میترسد از وی هر کسی
از بدی گفتن زبان را هر که بست
کرد شیطان لعین را زیر دست
اولا باری طعام خوشگوار
خوش بود یار موافق در جهان
باز مخدومی که باشد مهربان
هر سخن کان راست گویی و درست
به ز دنیا زانکه در وی نفع تست
آنکه ارزانست عالم در بهاش
عقل کامل دان وزان خرسند باش
دشمن حق را نباید داشت دوست
بازگشت جمله چون آخر بدوست
عیب کس با او نمیباید نمود
زانکه نبود هیچ لحمی بی غدود
از خدا خواه هرچه خواهی ای پسر
نیست در دست خلایق نفع و ضرر
بندگان را نیست ناصر جز اله
یاری از حق خواه و از غیرش مخواه
آنکه از قهر خدا ترسد بسی
بیگمان میترسد از وی هر کسی
از بدی گفتن زبان را هر که بست
کرد شیطان لعین را زیر دست
عطار نیشابوری : پندنامه
در صفت پنج کس که پنج چیز از ایشان نیاید
عطار نیشابوری : پندنامه
در چار خصلت که ترک کردن میباید
درگذر از چار خصلت زینهار
تا نسوزد مر ترا بسیار نار
لذت عمرت اگر باید بدهر
باش دایم برحذر از خشم و قهر
چون نگردد خلق با خوی توراست
گر بخوی مردمان سازی رواست
ای برادر تکیه بر دولت مکن
یاد دار از ناصح خود این سخن
سود نکند گر گریزی از قضا
هر چه میآید بدان می ده رضا
زانکه حاصل نیست دل خرسند دار
گوش دل را جانب این پند دار
هر که با دوستان یک دل بود
جمله مقصود دلش حاصل بود
تا نسوزد مر ترا بسیار نار
لذت عمرت اگر باید بدهر
باش دایم برحذر از خشم و قهر
چون نگردد خلق با خوی توراست
گر بخوی مردمان سازی رواست
ای برادر تکیه بر دولت مکن
یاد دار از ناصح خود این سخن
سود نکند گر گریزی از قضا
هر چه میآید بدان می ده رضا
زانکه حاصل نیست دل خرسند دار
گوش دل را جانب این پند دار
هر که با دوستان یک دل بود
جمله مقصود دلش حاصل بود
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان علامتهای احمق
سه علامت دان که در احمق بود
اولا غافل زِ یاد حق بود
گفتن بسیار عادت باشدش
کاهلی اندر عبادت باشدش
ای پسر چون احمق و جاهل مباش
یک دم از یاد خدا غافل مباش
هر که او از یاد حق غافل بود
از حماقت در ره باطل بود
هیچ از فرمان حق گردن متاب
بهر وام آزاده را دامن متاب
باطلی را ای پسر گردن منه
نقد مردان را بهر کودن مده
در قضای آسمانی دم مزن
هر کس را بیش بین و کم مزن
دست خود را سوی نامحرم مدار
جانب مال یتیمان هم مدار
تا توانی راز با همدم مگوی
گر تو باشی نیز با خود هم مگوی
تا شوی مقبل و آزاد ای عزیز
بی طمع میباش اگر داری تمیز
اولا غافل زِ یاد حق بود
گفتن بسیار عادت باشدش
کاهلی اندر عبادت باشدش
ای پسر چون احمق و جاهل مباش
یک دم از یاد خدا غافل مباش
هر که او از یاد حق غافل بود
از حماقت در ره باطل بود
هیچ از فرمان حق گردن متاب
بهر وام آزاده را دامن متاب
باطلی را ای پسر گردن منه
نقد مردان را بهر کودن مده
در قضای آسمانی دم مزن
هر کس را بیش بین و کم مزن
دست خود را سوی نامحرم مدار
جانب مال یتیمان هم مدار
تا توانی راز با همدم مگوی
گر تو باشی نیز با خود هم مگوی
تا شوی مقبل و آزاد ای عزیز
بی طمع میباش اگر داری تمیز
عطار نیشابوری : پندنامه
در علامتهای سخت دل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
منوش ساغر دنیا که درد ناب نماست
درونش خون دلست از برون شراب نماست
هر آنچه در نظر آید ز زینت دنیا
بنزد اهل بصیرت سراب آب نماست
ببر مگیر عروس جهان که غدار است
مرو بجامه خوابش که پیر شاب نماست
مدوز کیسهٔ نفعش که نفع او ضرر است
مخور فریب خطایش جهان صواب نماست
درونش تیره و تنگ از برون بود روشن
ز ذره کمتر و در دیده آفتاب نماست
برونش عیش و طرب وز درون غم و محنت
درون فسرده و بیرونش آب و تاب نماست
غمزه اش کند اندوه جلوهٔ راحت
زعشوه اش دل ناکام کامیاب نماست
رین سرا دل اشکسته بیت معمور است
اگرچه در نظر بی بصر خراب نماست
جهانست خواب پریشان گهی شوی بیدار
که زیر خاک نخسبی اگر چه خواب نماست
نظر بصورت دنیاست آنچه گفتی فیض
بمعنی ارنگری سوی حق شتاب نماست
درونش خون دلست از برون شراب نماست
هر آنچه در نظر آید ز زینت دنیا
بنزد اهل بصیرت سراب آب نماست
ببر مگیر عروس جهان که غدار است
مرو بجامه خوابش که پیر شاب نماست
مدوز کیسهٔ نفعش که نفع او ضرر است
مخور فریب خطایش جهان صواب نماست
درونش تیره و تنگ از برون بود روشن
ز ذره کمتر و در دیده آفتاب نماست
برونش عیش و طرب وز درون غم و محنت
درون فسرده و بیرونش آب و تاب نماست
غمزه اش کند اندوه جلوهٔ راحت
زعشوه اش دل ناکام کامیاب نماست
رین سرا دل اشکسته بیت معمور است
اگرچه در نظر بی بصر خراب نماست
جهانست خواب پریشان گهی شوی بیدار
که زیر خاک نخسبی اگر چه خواب نماست
نظر بصورت دنیاست آنچه گفتی فیض
بمعنی ارنگری سوی حق شتاب نماست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
عشق آمد و اختیار نگذاشت
در کشور دل قرار نگذاشت
از جان اثری نماند در تن
وزخاک تنم غبار نگذاشت
کیفیت چشم پرخمارت
در هیچ سری خمار نگذاشت
پنهان میخواست دل غمت را
این دیدهٔ اشگبار نگذاشت
تا جلوه کند درو جمالت
اشگم در دل غبار نگذاشت
عبرت نتوان گرفت از دهر
چون فرصت اعتبار نگذاشت
نشگفته بریخت غنچه دل
تعجیل خزان بهار نگذاشت
رفتم که بپاش جان فشانم
دستم بگرفت و یار نگذاشت
رفتم که کنم شکایت از فیض
کوتاهی روزگار نگذاشت
در کشور دل قرار نگذاشت
از جان اثری نماند در تن
وزخاک تنم غبار نگذاشت
کیفیت چشم پرخمارت
در هیچ سری خمار نگذاشت
پنهان میخواست دل غمت را
این دیدهٔ اشگبار نگذاشت
تا جلوه کند درو جمالت
اشگم در دل غبار نگذاشت
عبرت نتوان گرفت از دهر
چون فرصت اعتبار نگذاشت
نشگفته بریخت غنچه دل
تعجیل خزان بهار نگذاشت
رفتم که بپاش جان فشانم
دستم بگرفت و یار نگذاشت
رفتم که کنم شکایت از فیض
کوتاهی روزگار نگذاشت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
گذشت عمر و نکردیم هیچ کار دریغ
نه روزگار بماند و نه روزگار دریغ
برفت عمر بافسانه و فسون افسوس
گذشت وقت به بیهوده و خسار دریغ
نکردهام همهٔ عمر یک عمل حاصل
نبودهام نفسی با تو هوشیار دریغ
هر آنچه گفتم و کردم تمام ضایع بود
بهرزه رفت مرا روز و روزگار دریغ
بپار گفتم کامسال کار خواهم کرد
گذشت عمر من امسال همچو پار دریغ
زهر خموشی بیباد تو هزار افسوس
زهر سخن که نه حرف تو صد هزار دریغ
زهر چه بینم و رویت در آن نمیبینم
هزار بار فسوس و هزار بار دریغ
نه یک فسوس و ده و صد که بیحساب افسوس
نه صد دریغ و هزاران که بیشمار دریغ
غنیمتی شمر این یکدو دم که ماند ای فیض
بکار کوش نگو رفت وقت کار دریغ
نه روزگار بماند و نه روزگار دریغ
برفت عمر بافسانه و فسون افسوس
گذشت وقت به بیهوده و خسار دریغ
نکردهام همهٔ عمر یک عمل حاصل
نبودهام نفسی با تو هوشیار دریغ
هر آنچه گفتم و کردم تمام ضایع بود
بهرزه رفت مرا روز و روزگار دریغ
بپار گفتم کامسال کار خواهم کرد
گذشت عمر من امسال همچو پار دریغ
زهر خموشی بیباد تو هزار افسوس
زهر سخن که نه حرف تو صد هزار دریغ
زهر چه بینم و رویت در آن نمیبینم
هزار بار فسوس و هزار بار دریغ
نه یک فسوس و ده و صد که بیحساب افسوس
نه صد دریغ و هزاران که بیشمار دریغ
غنیمتی شمر این یکدو دم که ماند ای فیض
بکار کوش نگو رفت وقت کار دریغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
گاه شود جلوهگر مهر رخش در کسان
صوفی از آن در هواش چرخ زند ذره سان
گفت نبی اطلبوا جاحتکم عندهم
قبله ما زانسبب گشت وجوه خسان
زاهد کی خیره سر منع کند از نظر
چشم ندارد مگر آه از این ناکسان
چهره دلها کند ریش بچنگال پند
کرده زره ریش را کرده سپر طیلسان
ترس خدا کن سپر عشوهٔ دنیا مخر
صیغه و مرد خدا جیفه و این کرکسان
پیرو غولان مشو و ز پی دیوان مرو
دست بدار از هوس پای بکش از خسان
ای خنگ آنکو گرفت بار کسان را بدوش
وای بر آنکو نهاد بار بدوش کسان
گر ندهی تن ببار زار کشندت بدار
کرد خدا اغنیا بارکش مفلسان
فیض بهستی گرو همچون کرانان مشو
بار که بر دوش تست زود بمنزل رسان
صوفی از آن در هواش چرخ زند ذره سان
گفت نبی اطلبوا جاحتکم عندهم
قبله ما زانسبب گشت وجوه خسان
زاهد کی خیره سر منع کند از نظر
چشم ندارد مگر آه از این ناکسان
چهره دلها کند ریش بچنگال پند
کرده زره ریش را کرده سپر طیلسان
ترس خدا کن سپر عشوهٔ دنیا مخر
صیغه و مرد خدا جیفه و این کرکسان
پیرو غولان مشو و ز پی دیوان مرو
دست بدار از هوس پای بکش از خسان
ای خنگ آنکو گرفت بار کسان را بدوش
وای بر آنکو نهاد بار بدوش کسان
گر ندهی تن ببار زار کشندت بدار
کرد خدا اغنیا بارکش مفلسان
فیض بهستی گرو همچون کرانان مشو
بار که بر دوش تست زود بمنزل رسان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
بود بدتر زهر زهری مزیدن
سرانگشت پشیمانی گزیدن
چرا عاقل کند کاری که باید
سرانگشت پشیمانی گزیدن
نخست اندیشه میکن تا نیاید
سرانگشت پشیمانی گزیدن
بجز بحر گنه لایق نباشد
سرانگشت پشیمانی گزیدن
برای معصیت باشد عقوبت
سرانگشت پشیمانی گزیدن
چوبد کردی نباشد چاره الا
سرانگشت پشیمانی گزیدن
چرا باید گنه کردن پس آنگه
سر انگشت پشیمانی گزیدن
بنازم طاعت حق کان ندارد
سر انگشت پشیمانی گزیدن
ز من بشنو که کار جاهلانست
سر انگشت پشیمانی گزیدن
چو واقع شد زیان سودی ندارد
سر انگشت پشیمانی گزیدن
لکیلاتاسون کی میگذارد
سر انگشت پشیمانی گزیدن
چو بر وفق قضا آمد چه حاصل
سر انگشت پشیمانی گزیدن
بس است ای فیض تن زن تا نباید
سر انگشت پشیمانی گزیدن
سخن که میکشد جائی که باید
سر انگشت پشیمانی گزیدن
سرانگشت پشیمانی گزیدن
چرا عاقل کند کاری که باید
سرانگشت پشیمانی گزیدن
نخست اندیشه میکن تا نیاید
سرانگشت پشیمانی گزیدن
بجز بحر گنه لایق نباشد
سرانگشت پشیمانی گزیدن
برای معصیت باشد عقوبت
سرانگشت پشیمانی گزیدن
چوبد کردی نباشد چاره الا
سرانگشت پشیمانی گزیدن
چرا باید گنه کردن پس آنگه
سر انگشت پشیمانی گزیدن
بنازم طاعت حق کان ندارد
سر انگشت پشیمانی گزیدن
ز من بشنو که کار جاهلانست
سر انگشت پشیمانی گزیدن
چو واقع شد زیان سودی ندارد
سر انگشت پشیمانی گزیدن
لکیلاتاسون کی میگذارد
سر انگشت پشیمانی گزیدن
چو بر وفق قضا آمد چه حاصل
سر انگشت پشیمانی گزیدن
بس است ای فیض تن زن تا نباید
سر انگشت پشیمانی گزیدن
سخن که میکشد جائی که باید
سر انگشت پشیمانی گزیدن