عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸۲
منم سرآمد دوران که طبع من داند
چهار جوی جنان از پی جهان کندن
به من به جنبش همت توان رسید بلی
گهر چگونه توان یافت جز به کان کندن
هزار سال فلک جان کند نشیب و فراز
که چون منی به کف آرد مگر به جان کندن
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸۴
خیره کشا، بد کنشا، ظالما!
این همه نیکان مکش و بد مکن
نیست شفیعت که گوید مکش
نیست حریفیت که گوید مکن
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸۹ - در هجو
قسم تو ریاست از ریاست
اسمی است شریف و معنیی دون
سقا بودی چو ... از اول
چون ... رئیس گشتی اکنون
چون ... نهی کلاه اطلس
چون ... پوشی قبای اکسون
خونت به گلو رساد چون ...
رویت به قفا گشاد چون ...
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۲
لوریی گفت مرا در عرفات
که می و بنگ نگیرم پس از این
گرچه زنگی لقبم بهر نشاط
عادت زنگ نگیرم پس از این
تو گوا باش که چو کردم حج
می گلرنگ نگیرم پس از این
توبه چون بیخ فرو برد به دل
شاخ هر شنگ نگیرم پس از این
دست سلطان خرد بوسه زدم
پای سرهنگ نگیرم پس از این
نامور تیغم با جوهر نور
ظلمت ننگ نگیرم پس از این
صیقل عقل جلا داد مرا
تا دگر زنگ نگیرم پس از این
شاهد دوست کش افتاد جهان
در برش تنگ نگیرم پس از این
ناخن چنگ گرفتم که دگر
زلف در چنگ نگیرم پس از این
چنگ چون در رسن کعبه زدم
گیسوی چنگ نگیرم پس از این
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۰
من که خاقانیم این مایه صفا یافته‌ام
که به دل در حق بدخواه شدم نیکی خواه
چون شوم سوخته از خامی گفتار بدان
به نکوکار پناه آرم و او هست گواه
که نگویم که مکافات بدیشان بد کن
لیک گویم که مرا از بدشان دار نگاه
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۲
دبیر ما به صفت روبه است گوا دم او
بلی هر آینه روباه را دم است گواه
همه به سجده نظافت دهد مساجد را
بلی منظف مسجد بود دم روباه
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۶
راز دارم مرا ز دست مده
بی‌خودان را به خودپرست مده
نجده ساز از دل شکسته‌دلان
این چنین نجده را شکست مده
شست تو همت است و صید تو مال
صید بدهی رواست، شست مده
مهرهٔ مار بهر مار زده است
به کسی کز گزند رست مده
عافیت کیمیاست دولت خاک
کیمیا را به خاک پست مده
گنج معنی توراست خاقانی
شو کلیدش به هرکه هست مده
پایگه یافتی، به پای مزن
دستگه یافتی ز دست مده
میده تنها توراست تنها خور
به سگان ده، به هم نشست مده
شمع غیبی به پیش کور مسوز
تیغ عقلی به دست مست مده
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۹
هرچه امن و فراغت است و کفاف
یافت خاقانی از جهان هر سه
گرچه هر سه ورای مملکت است
صحت آمد ورای آن هر سه
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۲
پسر، خاندان را بود خانه‌دار
چو جان پدر شد به دیگر سرای
اگر شیر برجا نماند رواست
ولی عطسهٔ شیر ماند بجای
برون بیشه را شیر به میزبان
درون خانه را گربه به کدخدای
جهان را بنگزیرد از گربه لیک
گزیرد ز شیر نبرد آزمای
که در خانه آواز یک گربه به
که ده غرش شیر دندان نمای
که ده چار دیوار گردد خراب
ز دندان یک موش آفت فزای
نه پرویز پرداخت لنگر بری
چو از خشم بهرام بد کرد رای
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۳
نیک مردی کجاست خاقانی
که در او درد مردمی یابی
نیست مرغی که حوصله‌ش به جهان
دانه پرورد مردمی یابی
خود جهان مخنث آن کس نیست
که در او مرد مردمی یابی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۵
مدح کریمان کنم، چرا نکنم لیک
قدح لئیمان مرا شعار نیابی
در همه دیوان من دو هجو نبینی
در همه گلزار خلد خار نیابی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۹
یک مشت خاکی ارچه دربند کاخ و کوخی
برگ از خدا طلب کن بگذار شاخ و شوخی
نیکوت داشت اول، نیکوت دارد آخر
این بیت معتقد ساز از قاضی تنوخی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲۳
نیست در موکب جهان مردی
نیست بر گلبن فلک وردی
پدر مکرمت ز مادر دهر
فرد مانده است، بی‌نوا فردی
رصد روز و شب چه می‌باید
که ندارد ره کرم گردی
چیست از سرد و گرم خوان فلک
جز دو نان این سپید و آن زردی
درد بخل است جان عالم را
الامان یارب از چنین دردی
من که خاقانیم ز خوان فلک
دست شستم که نیست پس خوردی
ناجوان مردم ار جهان خواهم
که ندارد جهان جوان مردی
همتم رستمی است کز سر دست
دیو آز افکند به ناوردی
خواجه‌ای وعدهٔ نوالم داد
بر زبان عزیزتر مردی
گفتم آن مرد را که به دلت
بپذیرم یکی ره آوردی
که بسا مخلصا که شربت زهر
نوش کرد از برای هم‌دردی
خواجه وعده وفا نکرد و وفا
کی کند هیچ بخل پروردی
گرچه او سرد کرد خاطر من
گرم شد هم نگفتنش سردی
دل که آزرد اگر بدانستی
کو کسی نیست هم نیازردی
دیر دانست دل که او کس نیست
ورنه از نیست یاد چون کردی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲۸ - در مدح عز الدین امیر یوسف سپه سالار
چون یوسف سپهر چهارم ز چاه دی
آمد به دلو در طلب تخت مشتری
سیاره‌ای ز کوکبهٔ یوسف عراق
آمد که آمد آن فلک ملک پروری
هان مژده هان که رستی ازین قحط مردمی
هین سجده هین که جستی ازین چاه مضطری
تو چه نشین و موکب سیاره آشنا
تو قحط بین و کوکبهٔ یوسف ایدری
خاقانیا چه ترسی از اخوان گرگ فعل
چون در ظلال یوسف صدیق دیگری
یا ایهاالعزیز بخوان در سجود شکر
جان برفشان بضاعت مزجاة کهتری
کآنجا که افسر سر گردن‌کشان بود
او را رسد بر افسرشان صاحب افسری
فصلی که در معارضهٔ غیر گفته‌ای
تضمینش کن در این دو سه منظوم گوهری
ای در قمار چرخ مسخر به دست خون
از چرخ بادریسه سراسیمه سرتری
غوغای سرکشان فلک پایدام توست
تو فتنه را بهانه ز خاقانی آوری
زنبور کافر ار پی غوغا به کین توست
بر عنکبوت یک‌تنه تهمت چه می‌بری
در اوهن‌البیوت چه ترسی ز عنکبوت
چون بر در مشبک زنبور کافری
سرپنجگی نه سیرت خرگوش خنثی است
ترس از هژبر دار در آن صورت نری
از روزگار ترس نه از رند روزگار
از سامری هراس نه از گاو سامری
چون دور باش در دهن مار دیده‌ای
از جوشن کشف چه هراسی؟ چه غم خوری؟
خاقانیا چو طوطی ازین آهنین قفس
کوشی که نیم بال بیابی و بر پری
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۰
کیست ز اهل زمانه خاقانی
که تو اهل وفاش پنداری
دوستی کز سر غرض شد دوست
هان و هان تاش دوست نشماری
خواجه گوید که دوست دار توام
پاسخش ده که دوست چون داری
تا عزیزم مرا عزیز کنی
چون شد خوار خوار انگاری
یا بلندم کنی گه پستی
یا عزیزم کنی گه خواری
با من این دوستی به شرطی کن
کاخر آن شرط را بجای آری
کان خطائی که حق ز من بیند
گر تو بینی ز من نیازاری
ور شود خصم من زبردستی
زیر پای بلام مگذاری
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۱
رو که سوی راستی بسیج نداری
مایه به جز طبع پیچ پیچ نداری
دایم پنداشتی که داری چیزی
هیچ نداری خبر که هیچ نداری
تا کی گوئی که بوده‌ام به بسیجات
کانچه بود در پس بسیج نداری
خاطر خاقانی از بسیج ببردی
ز آنکه دل مردمی بسیج نداری
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۳
صدرا تو را جلالت اسکندر است لیک
خضری که آب علم ز بحر یقین خوری
هم ظل ذوالجلالی و هم نور آفتاب
بر اسمانی و غم اهل زمین خوری
بر گنج سایه از پی بذل زر افکنی
در بحر غوطه از پی در ثمین خوری
از دست دیو حادثه در تو گریخت دین
یعنی شهاب دین توئی اندوه دین خوری
هستی شکسته‌دل ز شیاطین ولی چه باک
چون مومیائی از کف روح الامین خوری
آدم چو غصه خورد ز دیدوی شگفت نیست
گر تو شهاب غصهٔ دیو لعین خوری
در مدحت تو مبدع سحر آفرین منم
شاید دریغ مبدع سحر آفرین خوری
خوردی دریغ من که اسیرم به دست چرخ
آری به دست دیو دریغ نگین خوری
در شرق و غرب صبح پسینم به صدق و فضل
تو آفتابی انده صبح پسین خوری
نار کلیم و چشمهٔ خضر است شعر من
شب شمع از آن فروزی و روز آب ازین خوری
هست انگبین ز گل چکنی پس گل انگبین
چون نحل گل خورد نه ز گل انگبین خوری
مهر جم است و کاس جنان نظم و نثر من
مهر از یسار خواهی و کاس از یمین خوری
دیوان من تو را چه ز افسانه دم زنی
قرآنت بر یمین چه به ابجد یمین خوری
چه حاجت است نشتر ترسا چو بامداد
شربت ز دست عیسی گردون نشین خوری
بر شعر زر دهی ز کریمان مثل شوی
با شیر پی نهی ز گوزنان سرین خوری
از ششتر سخا چو طراز شرف دهی
از عسکر سخن شکر آفرین خوری
دانی حدیث آن زن حلواگر گدای
گفتا چنین کنی به مکافا چنین خوری
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۴ - شعر قاضی تنوخی
رضیت بما قسم الله لی
و فوضت امری الی حالقی
لقد احسن الله فیما مضی
کذلک یحسن فیما بقی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۶
بس کن از سودای خوبان داشتن خاقانیا
کز سر سودا خرد را در سر آرد خیرگی
صورت خوبان به معنی چون ببینی آینه است
کز برون سو روشنی دارد درون سو تیرگی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۸
دی شبانگه به غلط تا به لب دجله شدم
باجگه دیدم و نظاره بتان حرمی
بر لب دجله ز بس نوش لب نوش‌لبان
غنچه غنچه شده چون پشت فلک روی زمی
نازنینان عرب دیدم و رندان عجم
تشنه‌دل ز آرزو و غرقه تن از محتشمی
پیری از دور بیامد عجمی زاد و غریب
چشم پوشیده و نالان ز برهنه قدمی
دهنش خشک و شکفته رخش از ابر مژه
جگرش گرم و فسرده تنش از سرد دمی
تشنگی بایه برده به لب دجله فتاد
سست تن مانده و از سست تنی سخت غمی
آب برداشتن از دجله مگر زور نداشت
که نوان بود ز لرزان تنی و پشت خمی
شربتی آب طلب کرد ز ملاحی و گفت
هات یا شیخ ذهیبا حرمی الرقم
پیر گفت ای فتی آن زر که ندارم چه دهم
گفت: اخسا قطع الله یمین العجمی
آبی از دجله چوبینم که به پیری ندهند
من ز بغداد چه گویم صفت بی‌کرمی
بی‌درم لاف ز بغداد مزن خاقانی
گر چه امروز به میزان سخن یک درمی