عبارات مورد جستجو در ۱۱۷۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۲
عشاق سر به جیب نه آسان کشیده اند
جان داده اند و سر به گریبان کشیده اند
بهر خدا ز خلق شکایت نکرده اند
در راه کعبه ناز مغیلان کشیده اند
در حلقه نظارگیان با کمال قرب
خط بر زمین ز سایه مژگان کشیده اند
چون بوریا شکسته دلان حریم عشق
مشق شکستگی به دبستان کشیده اند
در هیچ ذره نیست که شوری ز عشق نیست
هر جا سری است در خم چوگان کشیده اند
آنها که کار را به درستی بنا کنند
پا را شکسته اند و به دامان کشیده اند
از نقطه یک کتاب سخن اخذ کرده اند
مضمون نامه از لب عنوان کشیده اند
اهل نظر به دیده مردم چو مردمک
در گردشند و پای به دامان کشیده اند
ای حشر خلق را به شکر خواب نیستی
بگذار یک دو روز که طوفان کشیده اند
از تاب آفتاب رخ یار فتنه ها
خود را به زیر سایه مژگان کشیده اند
صائب جواب آن غزل سید ست این
کاین نقش بین که برورق جان کشیده اند
جان داده اند و سر به گریبان کشیده اند
بهر خدا ز خلق شکایت نکرده اند
در راه کعبه ناز مغیلان کشیده اند
در حلقه نظارگیان با کمال قرب
خط بر زمین ز سایه مژگان کشیده اند
چون بوریا شکسته دلان حریم عشق
مشق شکستگی به دبستان کشیده اند
در هیچ ذره نیست که شوری ز عشق نیست
هر جا سری است در خم چوگان کشیده اند
آنها که کار را به درستی بنا کنند
پا را شکسته اند و به دامان کشیده اند
از نقطه یک کتاب سخن اخذ کرده اند
مضمون نامه از لب عنوان کشیده اند
اهل نظر به دیده مردم چو مردمک
در گردشند و پای به دامان کشیده اند
ای حشر خلق را به شکر خواب نیستی
بگذار یک دو روز که طوفان کشیده اند
از تاب آفتاب رخ یار فتنه ها
خود را به زیر سایه مژگان کشیده اند
صائب جواب آن غزل سید ست این
کاین نقش بین که برورق جان کشیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۲
کی پیچ وخم از طبع هوسناک برآید
این ریشه محال است ازین خاک برآید
ازصافی سرچشمه شود آب روان صاف
دل پاک چو گردید نفس پاک برآید
پر نور کند چون نفس صبح جهان را
آهی که به صدق از جگر چاک برآید
بر بیغمی باده انگوردلیل است
اشکی که ز شادی ز رگ تاک برآید
قارون گرانجان سبک از خاک برآمد
تا دانه ما کی ز ته خاک برآید
از گریه گره گر ز رگ تاک شود باز
غم نیز به اشک از دل غمناک برآید
نتوان عرق از سنگ گرفتن به فشردن
ابرام محال است به امساک برآید
کوته بود از دامن رعنایی آن سرو
گر آه جگر سوز به افلاک برآید
صائب سخنی کز دل بی مغز تراود
دودی است که از بوته خاشاک برآید
این ریشه محال است ازین خاک برآید
ازصافی سرچشمه شود آب روان صاف
دل پاک چو گردید نفس پاک برآید
پر نور کند چون نفس صبح جهان را
آهی که به صدق از جگر چاک برآید
بر بیغمی باده انگوردلیل است
اشکی که ز شادی ز رگ تاک برآید
قارون گرانجان سبک از خاک برآمد
تا دانه ما کی ز ته خاک برآید
از گریه گره گر ز رگ تاک شود باز
غم نیز به اشک از دل غمناک برآید
نتوان عرق از سنگ گرفتن به فشردن
ابرام محال است به امساک برآید
کوته بود از دامن رعنایی آن سرو
گر آه جگر سوز به افلاک برآید
صائب سخنی کز دل بی مغز تراود
دودی است که از بوته خاشاک برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۹
هر تیره دل کجا شنود بوی پیرهن؟
دلهای باصفا شنود بوی پیرهن
یعقوب ما ز چشم چو دستار خویشتن
بی منت صبا شنود بوی پیرهن
از فیض عام حسن بهار آن که آگه است
از سبزه و گیا شنود بوی پیرهن
چون آفتاب سر ز گریبان برآورد
هر ذره ای جدا شنود بوی پیرهن
دلداده ای که باخبر از شرم یوسف است
مشکل که از حیا شنود بوی پیرهن
هر کس که راه برد به آن معنی لطیف
از حرف آشنا شنود بوی پیرهن
روزی که بود دامن یوسف به دست من
نگذاشتم صبا شنود بوی پیرهن
زان یوسف لطیف حجاب است هر چه هست
یعقوب ما چرا شنود بوی پیرهن؟
تا دل به جاست پرده نشین است فیض حسن
چون رفت دل ز جا شنود بوی پیرهن
در دعوی محبت گل گر دوروی نیست
بلبل هم از نوا شنود بوی پیرهن
هر کس که از جهان فنا گوشه ای گرفت
از عالم بقا شنود بوی پیرهن
صائب چنین که مست شکرخواب غفلتیم
مشکل که مغز ما شنود بوی پیرهن
دلهای باصفا شنود بوی پیرهن
یعقوب ما ز چشم چو دستار خویشتن
بی منت صبا شنود بوی پیرهن
از فیض عام حسن بهار آن که آگه است
از سبزه و گیا شنود بوی پیرهن
چون آفتاب سر ز گریبان برآورد
هر ذره ای جدا شنود بوی پیرهن
دلداده ای که باخبر از شرم یوسف است
مشکل که از حیا شنود بوی پیرهن
هر کس که راه برد به آن معنی لطیف
از حرف آشنا شنود بوی پیرهن
روزی که بود دامن یوسف به دست من
نگذاشتم صبا شنود بوی پیرهن
زان یوسف لطیف حجاب است هر چه هست
یعقوب ما چرا شنود بوی پیرهن؟
تا دل به جاست پرده نشین است فیض حسن
چون رفت دل ز جا شنود بوی پیرهن
در دعوی محبت گل گر دوروی نیست
بلبل هم از نوا شنود بوی پیرهن
هر کس که از جهان فنا گوشه ای گرفت
از عالم بقا شنود بوی پیرهن
صائب چنین که مست شکرخواب غفلتیم
مشکل که مغز ما شنود بوی پیرهن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸۶
خوشدلی می خواهی از هوش و خرد بیگانه شو
بر جنون زن کامیاب از عشرت طفلانه شو
از خرابی می توان شد خازن گنج گهر
در گذر چون سیل از تعمیر خود، ویرانه شو
پله افتادگی را سرفرازی در قفاست
چوند روزی در زمین خاکساری دانه شو
از فضولی میهمان بر میزبان گردد گران
در برون درگذار این خلق، صاحب خانه شو
می تواند سبحه صد دانه شد هر مشت گل
سعی در پرداز دل کن گوهر یکدانه شو
روزگار زندگانی را به غفلت مگذران
در بهاران مست و در فصل خزان دیوانه شو
خانه ای کز وی نیاساید ولی، دربسته به
پیش خواب آلودگان شیرینی افسانه شو
در حضور هوشیاران حرف را سنجیده گوی
در حریم می پرستان نعره مستانه شو
ترک افیون را علاجی بهتر از تقلیل نیست
اندک اندک ز آشنایان جهان بیگانه شو
نیست راهی قرب را از سوختن نزدیکتر
در طریق عشقبازی امت پروانه شو
مشرق خمیازه می سازد دهن را حرف پوچ
مستی بی دردسر خواهی لب پیمانه شو
خانه دل را ز نقش غیر چون پرداختی
خواه در بیت الحرام و خواه در بتخانه شو
مهره گل پیش طفلان به ز عقد گوهرست
چون به دست زاهد افتی سبحه صددانه شو
ریزش پیر مغان را خواهشی در کار نیست
چون سبوی می به دست بسته در میخانه شو
صرف کن در عشق اوقات عزیز خویش را
در بهاران عندلیب و در خزان پروانه شو
نیست آسان، ساختن صائب سخن را بی گره
چاک کن دل را، دگر در زلف معنی شانه شو
بر جنون زن کامیاب از عشرت طفلانه شو
از خرابی می توان شد خازن گنج گهر
در گذر چون سیل از تعمیر خود، ویرانه شو
پله افتادگی را سرفرازی در قفاست
چوند روزی در زمین خاکساری دانه شو
از فضولی میهمان بر میزبان گردد گران
در برون درگذار این خلق، صاحب خانه شو
می تواند سبحه صد دانه شد هر مشت گل
سعی در پرداز دل کن گوهر یکدانه شو
روزگار زندگانی را به غفلت مگذران
در بهاران مست و در فصل خزان دیوانه شو
خانه ای کز وی نیاساید ولی، دربسته به
پیش خواب آلودگان شیرینی افسانه شو
در حضور هوشیاران حرف را سنجیده گوی
در حریم می پرستان نعره مستانه شو
ترک افیون را علاجی بهتر از تقلیل نیست
اندک اندک ز آشنایان جهان بیگانه شو
نیست راهی قرب را از سوختن نزدیکتر
در طریق عشقبازی امت پروانه شو
مشرق خمیازه می سازد دهن را حرف پوچ
مستی بی دردسر خواهی لب پیمانه شو
خانه دل را ز نقش غیر چون پرداختی
خواه در بیت الحرام و خواه در بتخانه شو
مهره گل پیش طفلان به ز عقد گوهرست
چون به دست زاهد افتی سبحه صددانه شو
ریزش پیر مغان را خواهشی در کار نیست
چون سبوی می به دست بسته در میخانه شو
صرف کن در عشق اوقات عزیز خویش را
در بهاران عندلیب و در خزان پروانه شو
نیست آسان، ساختن صائب سخن را بی گره
چاک کن دل را، دگر در زلف معنی شانه شو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۲
از توبه شود سرکشی نفس زیاده
گیرندگی سگ شود افزون ز قلاده
چون خضر میفشار درین خاک سیه پای
کز طول زمان سبز شود آب ستاده
از فیض چه گلها که نچیدیم دم صبح
عنوان سعادات بود روی گشاده
دامان نگه صفحه ننوشته نگیرد
در چهره نوخط نرسد چهره ساده
آن را که بود تخت روان از کشش بحر
چون سیل چرا دست نشوید ز اراده؟
از سطرشماری نتوان راه به حق برد
در بادیه حاجت به دلیل است نه جاده
زان تیغ به صد زخم تسلی نشود دل
کز موج شود تشنگی ریگ زیاده
سخت است کمان تو، وگرنه بود از آه
در قبضه من چرخ مقوس چو کباده
از جا مرو از هر سخن پوچ که گردد
نازل ز بها، لعل و گهر شد چو پیاده
صائب ز گرانباری دل در سبکی کوش
کز قافله پیوسته بود پیش پیاده
گیرندگی سگ شود افزون ز قلاده
چون خضر میفشار درین خاک سیه پای
کز طول زمان سبز شود آب ستاده
از فیض چه گلها که نچیدیم دم صبح
عنوان سعادات بود روی گشاده
دامان نگه صفحه ننوشته نگیرد
در چهره نوخط نرسد چهره ساده
آن را که بود تخت روان از کشش بحر
چون سیل چرا دست نشوید ز اراده؟
از سطرشماری نتوان راه به حق برد
در بادیه حاجت به دلیل است نه جاده
زان تیغ به صد زخم تسلی نشود دل
کز موج شود تشنگی ریگ زیاده
سخت است کمان تو، وگرنه بود از آه
در قبضه من چرخ مقوس چو کباده
از جا مرو از هر سخن پوچ که گردد
نازل ز بها، لعل و گهر شد چو پیاده
صائب ز گرانباری دل در سبکی کوش
کز قافله پیوسته بود پیش پیاده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۸
جامه زرین نگردد جمع با سیمین تنی
یوسف از چه برنمی آید ز بی پیراهنی
صبر چون بادام کن بر خشک مغزی های پوست
جنگ دارد با زبان چرب نان روغنی
گوشه چشمی ز غمخواران چو نبود غم بلاست
اژدهایی می شود هر خار در بی سوزنی
بی دهانی تیره دارد مشرب عیش مرا
دود پیچیده است در این خانه از بی روزنی
رونگردانند از شمشیر صاحب جوهران
می کند موج خطر بر پشت دریا جوشنی
از حنا بستن نگردد پای رفتارش گران
هر که چون برگ خزان شد از گلستان رفتنی
آدمی را چشم عبرت بین اگر باشد بس است
آنچه آمد بر سر ابلیس از ما و منی
عشق اگر داری جهان گو سر به سر زنجیر باش
صاحب سوهان نیندیشد ز بند آهنی
از سیه کاران حدیث تو به جرم دیگرست
جامه خود را همان بهتر نشوید گلخنی
اشک را در دیده روشندلان آرام نیست
ذره می رقصد در آن روزن که باشد روشنی
همت پیران گشاید کارهای سخت را
رخنه در خارا کند تیر کمان صد منی
بی لباسی دارد از زخم زبان ایمن مرا
فارغم از داروگیر خار از بی دامنی
برنمی دارم نظر از پشت پای خویشتن
بس که دیدم صائب از نادیدگان نادیدنی
یوسف از چه برنمی آید ز بی پیراهنی
صبر چون بادام کن بر خشک مغزی های پوست
جنگ دارد با زبان چرب نان روغنی
گوشه چشمی ز غمخواران چو نبود غم بلاست
اژدهایی می شود هر خار در بی سوزنی
بی دهانی تیره دارد مشرب عیش مرا
دود پیچیده است در این خانه از بی روزنی
رونگردانند از شمشیر صاحب جوهران
می کند موج خطر بر پشت دریا جوشنی
از حنا بستن نگردد پای رفتارش گران
هر که چون برگ خزان شد از گلستان رفتنی
آدمی را چشم عبرت بین اگر باشد بس است
آنچه آمد بر سر ابلیس از ما و منی
عشق اگر داری جهان گو سر به سر زنجیر باش
صاحب سوهان نیندیشد ز بند آهنی
از سیه کاران حدیث تو به جرم دیگرست
جامه خود را همان بهتر نشوید گلخنی
اشک را در دیده روشندلان آرام نیست
ذره می رقصد در آن روزن که باشد روشنی
همت پیران گشاید کارهای سخت را
رخنه در خارا کند تیر کمان صد منی
بی لباسی دارد از زخم زبان ایمن مرا
فارغم از داروگیر خار از بی دامنی
برنمی دارم نظر از پشت پای خویشتن
بس که دیدم صائب از نادیدگان نادیدنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲۷
قطره را بحر نماید سفر یکرنگی
ذره خورشید شود از اثر یکرنگی
از میان گل و خاشاک دویی برخیزد
چمن افروز شود چون شرر یکرنگی
چون دو آیینه صافند که حیران همند
هر دو عالم ز فروغ گهر یکرنگی
جبهه صاف من و داغ دورنگی هیهات
خبر از رنگ ندارم به سر یکرنگی
پخته از حوصله شاخ برون می آید
رگ خامی نبود در ثمر یکرنگی
بحر هر روز به صد رنگ اگر جلوه کند
حد موج است ببندد کمر یکرنگی
چشم یکرنگی ازین چرخ دغا بازمدار
نیست در نه صدف او گهر یکرنگی
صائب از هم نکند تفرقه لطف و عتاب
گل و خارست یکی در نظر یکرنگی
ذره خورشید شود از اثر یکرنگی
از میان گل و خاشاک دویی برخیزد
چمن افروز شود چون شرر یکرنگی
چون دو آیینه صافند که حیران همند
هر دو عالم ز فروغ گهر یکرنگی
جبهه صاف من و داغ دورنگی هیهات
خبر از رنگ ندارم به سر یکرنگی
پخته از حوصله شاخ برون می آید
رگ خامی نبود در ثمر یکرنگی
بحر هر روز به صد رنگ اگر جلوه کند
حد موج است ببندد کمر یکرنگی
چشم یکرنگی ازین چرخ دغا بازمدار
نیست در نه صدف او گهر یکرنگی
صائب از هم نکند تفرقه لطف و عتاب
گل و خارست یکی در نظر یکرنگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۷
اگر دل از علایق کنده باشی
به منزل بار خود افکنده باشی
فلک ها را توانی پشت سر دید
به نور عشق اگر دل زنده باشی
اگر دل برکنی زین چاردیوار
در خیبر ز جا برکنده باشی
نسازی از منی گر پاک خود را
همان یک قطره آب گنده باشی
گریبان تو طوق لعنت توست
اگر از کبر و عجب آکنده باشی
لباس آدمیت بر تو پینه است
اگر چون گرگ و سگ درنده باشی
خط آزادگی بر جبهه داری
اگر در خواجگی ها بنده باشی
به غیر از پشت پای خود چو نرگس
نمی بینی، اگر بیننده باشی
ثناگوی تو باشد هر گیاهی
اگر سرچشمه زاینده باشی
مکن چون صبحدم در فیض تقصیر
که دایم با لب پرخنده باشی
دعای تیره روزان آب خضرست
اگر چون مهر و مه تابنده باشی
پریشانی ز آفت ها حصارست
همان بهتر که زیر ژنده باشی
چنان گرم از بساط خاک بگذر
که شمع مردم آینده باشی
برات رستگاری جبهه توست
گر از اعمال خود شرمنده باشی
چو خواهد بخش کردن مرگ مالت
همان بهتر که خود بخشنده باشی
کم از گوی سعادت نیست فردا
سری کز شرم پیش افکنده باشی
به دعوی چون صدف مگشای لب را
اگر پر گوهر ارزنده باشی
ندارد زندگانی آنقدر قدر
که بر جان چون شرر لرزنده باشی
به کوشیدن توان آباد گردید
شوی آباد گر کوشنده باشی
به جستن یافت هر کس یافت چیزی
نمی جویی تو، چون یابنده باشی؟
زلیخای جهان کوتاه دست است
اگر پیراهن تن کنده باشی
تو آن روز از عزیزانی که از خود
زیاد از دیگران شرمنده باشی
دهان خویش را گر پاک سازی
به گوهر چون صدف زیبنده باشی
اگر شب را چو انجم زنده داری
همیشه با رخ تابنده باشی
توانی دست با رستم فرو کوفت
اگر خود را ز پا افکنده باشی
اگر زین جسم خاکی برنیایی
غبار دیده بیننده باشی
ندارد احتیاج شمع خاکت
اگر با سینه سوزنده باشی
ترا صبح از غریبی می رهانند
اگر چون شمع، شب گرینده باشی
نخواهی خنده زد بر گریه شمع
ز شهد وصل اگر دل کنده باشی
ز آب زندگانی سربرآری
اگر در آتش سوزنده باشی
بود همت پر و بال آدمی را
مبادا طایر پرکنده باشی
در آن عالم توانی زیست ایمن
درین عالم اگر ترسنده باشی
توانی کوس شاهی زد در آفاق
اگر صائب خدا را بنده باشی
به منزل بار خود افکنده باشی
فلک ها را توانی پشت سر دید
به نور عشق اگر دل زنده باشی
اگر دل برکنی زین چاردیوار
در خیبر ز جا برکنده باشی
نسازی از منی گر پاک خود را
همان یک قطره آب گنده باشی
گریبان تو طوق لعنت توست
اگر از کبر و عجب آکنده باشی
لباس آدمیت بر تو پینه است
اگر چون گرگ و سگ درنده باشی
خط آزادگی بر جبهه داری
اگر در خواجگی ها بنده باشی
به غیر از پشت پای خود چو نرگس
نمی بینی، اگر بیننده باشی
ثناگوی تو باشد هر گیاهی
اگر سرچشمه زاینده باشی
مکن چون صبحدم در فیض تقصیر
که دایم با لب پرخنده باشی
دعای تیره روزان آب خضرست
اگر چون مهر و مه تابنده باشی
پریشانی ز آفت ها حصارست
همان بهتر که زیر ژنده باشی
چنان گرم از بساط خاک بگذر
که شمع مردم آینده باشی
برات رستگاری جبهه توست
گر از اعمال خود شرمنده باشی
چو خواهد بخش کردن مرگ مالت
همان بهتر که خود بخشنده باشی
کم از گوی سعادت نیست فردا
سری کز شرم پیش افکنده باشی
به دعوی چون صدف مگشای لب را
اگر پر گوهر ارزنده باشی
ندارد زندگانی آنقدر قدر
که بر جان چون شرر لرزنده باشی
به کوشیدن توان آباد گردید
شوی آباد گر کوشنده باشی
به جستن یافت هر کس یافت چیزی
نمی جویی تو، چون یابنده باشی؟
زلیخای جهان کوتاه دست است
اگر پیراهن تن کنده باشی
تو آن روز از عزیزانی که از خود
زیاد از دیگران شرمنده باشی
دهان خویش را گر پاک سازی
به گوهر چون صدف زیبنده باشی
اگر شب را چو انجم زنده داری
همیشه با رخ تابنده باشی
توانی دست با رستم فرو کوفت
اگر خود را ز پا افکنده باشی
اگر زین جسم خاکی برنیایی
غبار دیده بیننده باشی
ندارد احتیاج شمع خاکت
اگر با سینه سوزنده باشی
ترا صبح از غریبی می رهانند
اگر چون شمع، شب گرینده باشی
نخواهی خنده زد بر گریه شمع
ز شهد وصل اگر دل کنده باشی
ز آب زندگانی سربرآری
اگر در آتش سوزنده باشی
بود همت پر و بال آدمی را
مبادا طایر پرکنده باشی
در آن عالم توانی زیست ایمن
درین عالم اگر ترسنده باشی
توانی کوس شاهی زد در آفاق
اگر صائب خدا را بنده باشی
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در وصف کعبه و تخلص به مدح امیرالمؤمنین علی (ع)
ای سواد عنبرین فامت سویدای زمین
مغز خاک از نهکت مشکین لباست خوشه چین
موجه ای از ریگ صحرایت صراط المستقیم
رشته ای از تار و پود جامه ات حبل المتین
غنچه پژمرده ای از لاله زارت شمع طور
قطره ی افسرده ای از زمزمت در ثمین
در بیابان طلب یک العطش گوی تو خضر
در حریم قدس یک پروانه ات روح الامین
مصرع برجسته ای دیوان موجودات را
از حجر اینک نشان انتخابت بر جبین
میهمانداری به الوان های نعمت خلق را
چون خلیل الله داری هر طرف صد خوشه چین
طاق ابروی تو را تا دست قدرت نقش بست
قامت افلاک خم شد، راست شد پشت زمین
مردم چشم جهان بین سپهر اخضری
جای حیرت نیست گر باشد لباست عنبرین
شش جهت چون خانه زنبور پرغوغای توست
کهکشان از نوش خند توست جوی انگبین
عالم اسباب را از طاق دل افکنده ای
نیست نقش بوریا در خانه ات مسندنشین
تا به کف نگرفته بود از سایه ات رطل گران
در کشاکش بود از خمیازه رگهای زمین
با صفای جبهه صاف تو از کم مایگی
چون دروغ راست مانندست صبح راستین
آب شوری در قدح داری و از جوش سخا
می کنی تکلیف خلق اولین و آخرین
از ثبات مقدم خود عذرخواهی می کنی
پای عصیان هر که را لغزید از اهل زمین
روی عالم را ز برگ لاله داری سرختر
گر چه خود چون داغ می پوشی لباس عنبرین
بوسه در یاقوت خوبان دارد آتش زیر پا
بر امید آن که خدام ترا بوسد زمین
گرد فانوس تو گشتن کار هر پروانه نیست
نقش دیوارست اینجا شهپر روح الامین
تا ز دامنگیریت کوته نماند هیچ دست
می کشی چون پرتو خورشید دامن بر زمین
هر گنه کاری که زد بر دامن پاک تو دست
گرد عصیان پا کردی از رخش با آستین
ساغر لبریز رحمت را تو زمزم کرده ای
چون به رحمت ننگری در سینه های آتشین؟
تا به روی خاک تردامن نیفتد سایه ات
پهن سازد هر سحر خورشید دامن بر زمین
تا شبستان فنا جایی ناستد چون شرر
گر به روی آتش دوزخ فشانی آستین
انبیا چندین چه می کوشند در تعمیر تو؟
گنج رحمت نیست گر در زیر دیوارت دفین
در هوای حسن شورانگیز آب زمزمت
جمله از سر رفت دیگ مغزهای آتشین
نیستی گر مهردار رحمت پروردگار
چون نگین بهر چه داری این سیاهی بر جبین؟
هست اسماعیل یک قربانی لاغر ترا
کز نم خونش نکردی لاله گون روی زمین
گر زبان ناودانت چون قلم می داشت شق
پاک می شد از غبار معصیت روی زمین
تا در تکلیف بر روی جهان واکرده ای
در پس درمانده است از شرم، فردوس برین
در حریم جنت آسای تو اهل دید را
در نظر می آید از هر شمع جوی انگبین
ناودان گوهر افشانت ز رحمت آیه ای است
از حریم لطف نازل گشته در شان زمین
گر نه ای روشنگر آیینه دلها، چرا
جامه و دست و رخت پیوسته باشد عنبرین؟
ایمنند از آتش دوزخ پرستاران تو
حق گزاری شیوه توست ای بهشت هشتمین
غفلت و نسیان ندارد بر مقیمان تو دست
برنچیند دانه ای بی ذکر مرغی از زمین
هیچ کس ناخوانده نتواند به بزمت آمدن
چون در رحمت نداری گر چه دربان در کمین
می زنی یک ماه دامن بر میان در عرض سال
می دهی سامان کار اولین و آخرین
هیچ تعریفی ترا زین به نمی دانم که شد
در تو پیدا گوهر پاک امیرالمؤمنین
بهترین خلق بعد از بهترین انبیا
ابن عم مصطفی داماد خیرالمرسلین
تا ابد چون طفل بی مادر به خاک افتاده بود
ذوالفقار او نمی برید اگر ناف زمین
خانه زنبور دل بی شهد ایمان مانده بود
گر نمی شد باعث تعمیر او یعسوب دین
تا نگرداند نظر حیدر، نگردد آسمان
تا نگوید یا علی، گردون نخیزد از زمین
در زمان رحمت سرشار عصیان سوز تو
مد آهی می کشد گاهی کرام الکاتبین
نقطه بسم اللهی فرقان موجودات را
در سواد توست علم اولین و آخرین
شهپر رحمت بود هر حرفی از نام علی
این دو شهپر برد عیسی را به چرخ چارمین
سرفراز از اول نام تو عرش ذوالجلال
روشن از خورشید رویت نرگس عین الیقین
چون لباس کعبه بر اندام بت، زیبنده نیست
جز تو بر شخص دگر نام امیرالمؤمنین
مغز خاک از نهکت مشکین لباست خوشه چین
موجه ای از ریگ صحرایت صراط المستقیم
رشته ای از تار و پود جامه ات حبل المتین
غنچه پژمرده ای از لاله زارت شمع طور
قطره ی افسرده ای از زمزمت در ثمین
در بیابان طلب یک العطش گوی تو خضر
در حریم قدس یک پروانه ات روح الامین
مصرع برجسته ای دیوان موجودات را
از حجر اینک نشان انتخابت بر جبین
میهمانداری به الوان های نعمت خلق را
چون خلیل الله داری هر طرف صد خوشه چین
طاق ابروی تو را تا دست قدرت نقش بست
قامت افلاک خم شد، راست شد پشت زمین
مردم چشم جهان بین سپهر اخضری
جای حیرت نیست گر باشد لباست عنبرین
شش جهت چون خانه زنبور پرغوغای توست
کهکشان از نوش خند توست جوی انگبین
عالم اسباب را از طاق دل افکنده ای
نیست نقش بوریا در خانه ات مسندنشین
تا به کف نگرفته بود از سایه ات رطل گران
در کشاکش بود از خمیازه رگهای زمین
با صفای جبهه صاف تو از کم مایگی
چون دروغ راست مانندست صبح راستین
آب شوری در قدح داری و از جوش سخا
می کنی تکلیف خلق اولین و آخرین
از ثبات مقدم خود عذرخواهی می کنی
پای عصیان هر که را لغزید از اهل زمین
روی عالم را ز برگ لاله داری سرختر
گر چه خود چون داغ می پوشی لباس عنبرین
بوسه در یاقوت خوبان دارد آتش زیر پا
بر امید آن که خدام ترا بوسد زمین
گرد فانوس تو گشتن کار هر پروانه نیست
نقش دیوارست اینجا شهپر روح الامین
تا ز دامنگیریت کوته نماند هیچ دست
می کشی چون پرتو خورشید دامن بر زمین
هر گنه کاری که زد بر دامن پاک تو دست
گرد عصیان پا کردی از رخش با آستین
ساغر لبریز رحمت را تو زمزم کرده ای
چون به رحمت ننگری در سینه های آتشین؟
تا به روی خاک تردامن نیفتد سایه ات
پهن سازد هر سحر خورشید دامن بر زمین
تا شبستان فنا جایی ناستد چون شرر
گر به روی آتش دوزخ فشانی آستین
انبیا چندین چه می کوشند در تعمیر تو؟
گنج رحمت نیست گر در زیر دیوارت دفین
در هوای حسن شورانگیز آب زمزمت
جمله از سر رفت دیگ مغزهای آتشین
نیستی گر مهردار رحمت پروردگار
چون نگین بهر چه داری این سیاهی بر جبین؟
هست اسماعیل یک قربانی لاغر ترا
کز نم خونش نکردی لاله گون روی زمین
گر زبان ناودانت چون قلم می داشت شق
پاک می شد از غبار معصیت روی زمین
تا در تکلیف بر روی جهان واکرده ای
در پس درمانده است از شرم، فردوس برین
در حریم جنت آسای تو اهل دید را
در نظر می آید از هر شمع جوی انگبین
ناودان گوهر افشانت ز رحمت آیه ای است
از حریم لطف نازل گشته در شان زمین
گر نه ای روشنگر آیینه دلها، چرا
جامه و دست و رخت پیوسته باشد عنبرین؟
ایمنند از آتش دوزخ پرستاران تو
حق گزاری شیوه توست ای بهشت هشتمین
غفلت و نسیان ندارد بر مقیمان تو دست
برنچیند دانه ای بی ذکر مرغی از زمین
هیچ کس ناخوانده نتواند به بزمت آمدن
چون در رحمت نداری گر چه دربان در کمین
می زنی یک ماه دامن بر میان در عرض سال
می دهی سامان کار اولین و آخرین
هیچ تعریفی ترا زین به نمی دانم که شد
در تو پیدا گوهر پاک امیرالمؤمنین
بهترین خلق بعد از بهترین انبیا
ابن عم مصطفی داماد خیرالمرسلین
تا ابد چون طفل بی مادر به خاک افتاده بود
ذوالفقار او نمی برید اگر ناف زمین
خانه زنبور دل بی شهد ایمان مانده بود
گر نمی شد باعث تعمیر او یعسوب دین
تا نگرداند نظر حیدر، نگردد آسمان
تا نگوید یا علی، گردون نخیزد از زمین
در زمان رحمت سرشار عصیان سوز تو
مد آهی می کشد گاهی کرام الکاتبین
نقطه بسم اللهی فرقان موجودات را
در سواد توست علم اولین و آخرین
شهپر رحمت بود هر حرفی از نام علی
این دو شهپر برد عیسی را به چرخ چارمین
سرفراز از اول نام تو عرش ذوالجلال
روشن از خورشید رویت نرگس عین الیقین
چون لباس کعبه بر اندام بت، زیبنده نیست
جز تو بر شخص دگر نام امیرالمؤمنین
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۲۱
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴۸
تنگ نبات چون بود، لب بگشا که هم چنین
آب حیات چون رود، خیز و بیا که همچنین
هر که بگویدت که تو دل به چه شکل می بری؟
از سر کوی ناگهان مست بر آکه همچنین
هر که بگویدت که جان چون بود اندرون تن؟
یک نفسی بیا نشین در بر ما که همچنین
هر که بگویدت که گل خنده چگونه می زند
غنچه شکرین خود بازگشا که همچنین
ور به تو گویم، ای پسر، کت به کنار چون کشم
تنگ ببند بر میان بند قبا که همچنین
هر که پری طلب کند، چهره خود بدو نمای
هر که ز زلف دم زند، زلف گشا که همچنین
لاف وفا زنی، ولی نیست برای نام را
در تو نشانی از وفا، هم به وفا که همچنین
هر که نخواند هیچ گه نامه عشق چون بود
قصه حال خسروش باز نما که همچنین
آب حیات چون رود، خیز و بیا که همچنین
هر که بگویدت که تو دل به چه شکل می بری؟
از سر کوی ناگهان مست بر آکه همچنین
هر که بگویدت که جان چون بود اندرون تن؟
یک نفسی بیا نشین در بر ما که همچنین
هر که بگویدت که گل خنده چگونه می زند
غنچه شکرین خود بازگشا که همچنین
ور به تو گویم، ای پسر، کت به کنار چون کشم
تنگ ببند بر میان بند قبا که همچنین
هر که پری طلب کند، چهره خود بدو نمای
هر که ز زلف دم زند، زلف گشا که همچنین
لاف وفا زنی، ولی نیست برای نام را
در تو نشانی از وفا، هم به وفا که همچنین
هر که نخواند هیچ گه نامه عشق چون بود
قصه حال خسروش باز نما که همچنین
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - نیز در مدح خواجه ابوسهل دبیر، عبدلله بن احمد بن لکشن
بوستان سبز شد و مرغ در آمد به صفیر
ناله مرغ دلارام تر از نغمه زیر
ابر فروردین گویی به جهان آذین بست
که همه باغ پرندست و همه راغ حریر
گه زره باف شود باد و گهی جوشن دوز
باد را طبع شد این پیشه ز زراد امیر
از فراوان زره طرفه و از جوشن نغز
کرد چون کلبه زراد همی روی غدیر
آب در جوی ز باران بهاری و ز سیل
همچنان گشت که با سرخ می آمیخته شیر
ای به عارض چو می و شیر فرا پیش من آی
بربط من بکفم بر نه و نصفی برگیر
نصفی پنج و شش اندر ده و شعری دو بخوان
شعرهایی سره و معنی او طبع پذیر
شعر خوش بر خوان کز بهر تو خواهم خواندن
مدح آن خواجه آزاده معدوم نظیر
کد خدای عضدالدوله سالار سپاه
خواجه سید بیهمتا بوسهل دبیر
آنکه پر دلتر و کافیتر و داناتر ازو
نبود هیچ ملک را به جهان هیچ وزیر
خط نویسد که بشناسند از خط شهید
شعر گویدکه بشناسند از شعر جریر
بشناسد به ضمیر آنچه همی خواهد بود
آفرین بادبرآن طبع و برآن پاک ضمیر
دل او را بدگر دلها مانند مکن
زانکه با گرد برابر نبود ابر مطیر
خامه در زیر سر انگشتانش آن فعل کند
که بدست کس دیگر نکندنیزه وتیر
با عطارد بسر خامه سخن داند گفت
هر دبیری که به دیوان کند اورا تحریر
«عین »و «تهذیب لغت » باسخن بذله او
همچنانست که با دست غنی دست فقیر
از پی رسم در آموختن نامه کنند
نامه خواجه بزرگان و دبیران از بیر
نیک بختا و بزرگا که خداوند منست
که چنین بار خدایی بسزا یافت مشیر
خواجه اندر خور میر آمد و شکر ایزد را
آنچنان ناموری را ز چنین نیست گزیر
تن و جانش را هر روز دعا باید کرد
هر که درخدمت این میر، صغیرست و کبیر
ایزداز طلعت او چشم بدان دور کناد
چشم ما بادبرآن طلعت فرخنده قریر
با چنان فضل و چنین فعل کزو کردم یاد
صورتی دارد آراسته چون بدر منیر
حق شناسیست که از بار خدایی نکند
در حق هیچکسی تا بتواند تقصیر
باچنین غفلت و تقصیر که من دانم کرد
زو ندیدم مگر احسان و سخا و توفیر
تا همی سرخ بود همچو گل سرخ عقیق
تا همی زرد بودهمچو گل زرد زریر
تا سپیدست بنزدیک همه دنیا برف
تا سیاهست بنزدیک همه گیتی قیر
شادمان باد و بدو خلق جهان یکسر شاد
دشمنش تنگدل و مانده به تیمار و زحیر
فرخش باد سر سال و مه فروردین
ایزدش باد بهر کار نگهدار و نصیر
ناله مرغ دلارام تر از نغمه زیر
ابر فروردین گویی به جهان آذین بست
که همه باغ پرندست و همه راغ حریر
گه زره باف شود باد و گهی جوشن دوز
باد را طبع شد این پیشه ز زراد امیر
از فراوان زره طرفه و از جوشن نغز
کرد چون کلبه زراد همی روی غدیر
آب در جوی ز باران بهاری و ز سیل
همچنان گشت که با سرخ می آمیخته شیر
ای به عارض چو می و شیر فرا پیش من آی
بربط من بکفم بر نه و نصفی برگیر
نصفی پنج و شش اندر ده و شعری دو بخوان
شعرهایی سره و معنی او طبع پذیر
شعر خوش بر خوان کز بهر تو خواهم خواندن
مدح آن خواجه آزاده معدوم نظیر
کد خدای عضدالدوله سالار سپاه
خواجه سید بیهمتا بوسهل دبیر
آنکه پر دلتر و کافیتر و داناتر ازو
نبود هیچ ملک را به جهان هیچ وزیر
خط نویسد که بشناسند از خط شهید
شعر گویدکه بشناسند از شعر جریر
بشناسد به ضمیر آنچه همی خواهد بود
آفرین بادبرآن طبع و برآن پاک ضمیر
دل او را بدگر دلها مانند مکن
زانکه با گرد برابر نبود ابر مطیر
خامه در زیر سر انگشتانش آن فعل کند
که بدست کس دیگر نکندنیزه وتیر
با عطارد بسر خامه سخن داند گفت
هر دبیری که به دیوان کند اورا تحریر
«عین »و «تهذیب لغت » باسخن بذله او
همچنانست که با دست غنی دست فقیر
از پی رسم در آموختن نامه کنند
نامه خواجه بزرگان و دبیران از بیر
نیک بختا و بزرگا که خداوند منست
که چنین بار خدایی بسزا یافت مشیر
خواجه اندر خور میر آمد و شکر ایزد را
آنچنان ناموری را ز چنین نیست گزیر
تن و جانش را هر روز دعا باید کرد
هر که درخدمت این میر، صغیرست و کبیر
ایزداز طلعت او چشم بدان دور کناد
چشم ما بادبرآن طلعت فرخنده قریر
با چنان فضل و چنین فعل کزو کردم یاد
صورتی دارد آراسته چون بدر منیر
حق شناسیست که از بار خدایی نکند
در حق هیچکسی تا بتواند تقصیر
باچنین غفلت و تقصیر که من دانم کرد
زو ندیدم مگر احسان و سخا و توفیر
تا همی سرخ بود همچو گل سرخ عقیق
تا همی زرد بودهمچو گل زرد زریر
تا سپیدست بنزدیک همه دنیا برف
تا سیاهست بنزدیک همه گیتی قیر
شادمان باد و بدو خلق جهان یکسر شاد
دشمنش تنگدل و مانده به تیمار و زحیر
فرخش باد سر سال و مه فروردین
ایزدش باد بهر کار نگهدار و نصیر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی گوید
بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام
بر من آمد وقت سپیده دم به سلام
درست گفتی کز عارضش بر آمده بود
گه فرو شدن تیره شب سپیده بام
ز عود هندی پوشیده بر بلور زره
ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام
بحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم
بپیچ کرده همی زلف او حکایت لام
به لابه گفتمش ای ماهروی غالیه موی
که ماه روشنی از روی تو ستاند وام
ترا هزاران حسنست و صد هزار حسود
چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام
چه گفت، گفت خبر یافتم که نزد شما
ز بهر راه براسبان همی کنند لگام
چه گفت، گفت که ای در جفا نکرده کمی
چه گفت گفت که ای در وفا نبوده تمام
شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی
به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقره خام
مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت
نه باتو توشه راه و نه چاکرو نه غلام
برادران و رفیقان تو همه بنوا
تو بینوا و بدست زمانه داده زمام
تو داده ای به ستم زر و سیم خویش بباد
تو کرده ای به ستم روز خویش ناپدرام
چرا بهم نکنی زر و سیم خویش بجهد
چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام
به خواستن ز کسان خواسته بدست آری
زبهر خواسته مدحت بری به خاص و به عام
بدان طمع که ز دادن بلند نام شوی
بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام
ز خواستن به همه حال ننگ باید داشت
اگر بدادن بیهوده جست خواهی نام
نگاه کن که خداوند خواجه سید
ترا چه داد پس مدح اندرین ایام
اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی
کنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستام
به سیم و زر تو غنی بودی و به جاه غنی
کنون برهنه شدی همچو بر کشیده حسام
همی روی سوی درگاه میر خوار و خجل
بکار برده بکف کرده ای حلال و حرام
نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام
بسا که تو بره اندر، ز بهر دانگی سیم
شکست خواهی خوردن ز پشه و زهوام
جواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشت
مکن ملامت ازیرا که نیست جای ملام
کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت
مرا سرشت چنین کرد ایزدعلام
هنوز باز نگشتم ز بیکران دریا
که برگرفت ز من سایه تند بار غمام
من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل
چوفضل برمک دارد به در هزار غلام
بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند
به چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شام
هزار کوفته دهر گشت ازو بمراد
هزار تافته چرخ ازو رسید بکام
هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت
مجاور در و درگاه اوست بخت مدام
عطای او نه زدشمن برید و نه از دوست
چنین برد ره آزادگان و خوی کرام
کسی که راه خلافش سپرد تا بزید
مخالفت کنداو را حواس و هفت اندام
عطای او بدوام است ز ایرانش را
گمان مبر که جز او کس عطا دهد بدوام
بهر تفضل ازو کشوری به نعمت و ناز
بهر عنایت ازو عالمی به جامه و جام
ثنا خریدن نزدیک اوچو آب حلال
درم نهادن در پیش او جو باده حرام
مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاص
سرای او ادبا را چو کعبت الاسلام
چو بندگان مسخر همی سجود کند
زمین همت اورا سپهر آینه فام
بعلم و عدل و بآزادگی و نیکخویی
مؤیدست و موفق مقدمست و امام
قلم بدستش گویی بدیع جانوریست
خدای داده مر آنرا بصارت و الهام
به دشمنان لعین آنچه او کند به قلم
به تیغ و تیر همانا نکرد رستم سام
به جنبش قلمی زان او اگر خواهد
هزار تیغ کشیده فرو برد به نیام
زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب
زهی ز هر هنری بهره یی گرفته تمام
تو آن مهی که ترا هر چه گویم اندر فضل
تمام تر سخنی سست باشد و سوتام
مرا چه طاقت آنست یا چه مایه آن
که پیش تو سخنی را دهم به نظم نظام
ولیک زینهمه آزادگی و نیکخویی
مرا بگو که به جز خدت تو چاره کدام
مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد
مگر به شعر کنم سوی خدمت تو خرام
همیشه تا نبود ثور خانه خورشید
چنان کجا نبود شیر خانه بهرام
همیشه تا بروش ماه تیزتر ز زحل
همیشه تا بشرف نور پیشتر ز ظلام
جهان به کام تو دارد خدای عز وجل
بود مساعد تو ذوالجلال و الاکرام
دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار
دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام
هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو
نیازمند شراب و نیازمند طعام
بر من آمد وقت سپیده دم به سلام
درست گفتی کز عارضش بر آمده بود
گه فرو شدن تیره شب سپیده بام
ز عود هندی پوشیده بر بلور زره
ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام
بحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم
بپیچ کرده همی زلف او حکایت لام
به لابه گفتمش ای ماهروی غالیه موی
که ماه روشنی از روی تو ستاند وام
ترا هزاران حسنست و صد هزار حسود
چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام
چه گفت، گفت خبر یافتم که نزد شما
ز بهر راه براسبان همی کنند لگام
چه گفت، گفت که ای در جفا نکرده کمی
چه گفت گفت که ای در وفا نبوده تمام
شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی
به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقره خام
مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت
نه باتو توشه راه و نه چاکرو نه غلام
برادران و رفیقان تو همه بنوا
تو بینوا و بدست زمانه داده زمام
تو داده ای به ستم زر و سیم خویش بباد
تو کرده ای به ستم روز خویش ناپدرام
چرا بهم نکنی زر و سیم خویش بجهد
چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام
به خواستن ز کسان خواسته بدست آری
زبهر خواسته مدحت بری به خاص و به عام
بدان طمع که ز دادن بلند نام شوی
بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام
ز خواستن به همه حال ننگ باید داشت
اگر بدادن بیهوده جست خواهی نام
نگاه کن که خداوند خواجه سید
ترا چه داد پس مدح اندرین ایام
اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی
کنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستام
به سیم و زر تو غنی بودی و به جاه غنی
کنون برهنه شدی همچو بر کشیده حسام
همی روی سوی درگاه میر خوار و خجل
بکار برده بکف کرده ای حلال و حرام
نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام
بسا که تو بره اندر، ز بهر دانگی سیم
شکست خواهی خوردن ز پشه و زهوام
جواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشت
مکن ملامت ازیرا که نیست جای ملام
کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت
مرا سرشت چنین کرد ایزدعلام
هنوز باز نگشتم ز بیکران دریا
که برگرفت ز من سایه تند بار غمام
من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل
چوفضل برمک دارد به در هزار غلام
بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند
به چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شام
هزار کوفته دهر گشت ازو بمراد
هزار تافته چرخ ازو رسید بکام
هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت
مجاور در و درگاه اوست بخت مدام
عطای او نه زدشمن برید و نه از دوست
چنین برد ره آزادگان و خوی کرام
کسی که راه خلافش سپرد تا بزید
مخالفت کنداو را حواس و هفت اندام
عطای او بدوام است ز ایرانش را
گمان مبر که جز او کس عطا دهد بدوام
بهر تفضل ازو کشوری به نعمت و ناز
بهر عنایت ازو عالمی به جامه و جام
ثنا خریدن نزدیک اوچو آب حلال
درم نهادن در پیش او جو باده حرام
مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاص
سرای او ادبا را چو کعبت الاسلام
چو بندگان مسخر همی سجود کند
زمین همت اورا سپهر آینه فام
بعلم و عدل و بآزادگی و نیکخویی
مؤیدست و موفق مقدمست و امام
قلم بدستش گویی بدیع جانوریست
خدای داده مر آنرا بصارت و الهام
به دشمنان لعین آنچه او کند به قلم
به تیغ و تیر همانا نکرد رستم سام
به جنبش قلمی زان او اگر خواهد
هزار تیغ کشیده فرو برد به نیام
زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب
زهی ز هر هنری بهره یی گرفته تمام
تو آن مهی که ترا هر چه گویم اندر فضل
تمام تر سخنی سست باشد و سوتام
مرا چه طاقت آنست یا چه مایه آن
که پیش تو سخنی را دهم به نظم نظام
ولیک زینهمه آزادگی و نیکخویی
مرا بگو که به جز خدت تو چاره کدام
مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد
مگر به شعر کنم سوی خدمت تو خرام
همیشه تا نبود ثور خانه خورشید
چنان کجا نبود شیر خانه بهرام
همیشه تا بروش ماه تیزتر ز زحل
همیشه تا بشرف نور پیشتر ز ظلام
جهان به کام تو دارد خدای عز وجل
بود مساعد تو ذوالجلال و الاکرام
دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار
دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام
هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو
نیازمند شراب و نیازمند طعام
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - در مدح خواجه ابو علی حسنک وزیر
ای عهد من شکسته بدان زلف پر شکن
با ز این چه سنبلست که سر برزد از سمن
دامیست آن که از پی دل تو همی زنی
دام ار همی ز بهر دل من زنی مزن
چندین هزار حیله چه باید ز بهر دل
دل پیش تست چون نپذیری همی زمن
در سیم چاه کندی و دامی همی نهی
بر طرف چاه از سر زلفین پر شکن
تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی
چاهی همی فرو بر و دامی همی فکن
ما را سخن فروش نهادی لقب چه بود
از چه به زر زمانخریدی همی سخن
خواجه بزرگ تاج بزرگان ابو علی
خورشید مهتران و سر خواجگان حسن
آن ذوفنی که تا به کنون هیچ ذوفنون
هرگز براو به کار نبرده ست هیچ فن
در شغل شاه و ساختن ملک معتمد
بر گنج شاه و مملکت شاه مؤتمن
از بهر نیکنامی شاه و صلاح خلق
از بست بر گرفت و بیامد به تاختن
اندیشه رعیت چندانکه او کند
اندیشه وثن نه همانا کند شمن
شکرش همی کنند یکایک به روز و شب
پیر و جوان، تو انگر و درویش، مرد و زن
روزی هزار بار بر اوآفرین کنند
اندر هزار خانه واندر صد انجمن
تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست
برخاست از میان جهان فتنه و محن
بردست او رها شد و از بند رسته شد
صد راد مرد مهتر و صد راد ممتحن
گویی خدای وحی فرستاد سوی او
کآزاد وار بیخ بلا از جهان بکن
وز بهر مملکت چنانکه ندانست کرد کس
آیینهای نیک نهاد و نکو سنن
بنشاند جورو فتنه ز گیتی به عدل وداد
تا عالمی به مهر بر او گشت مفتنن
در روزگار او وطن خویش باز یافت
پانصد هزار مردم گم گشته از وطن
بر جویهای خشک به امید عدل او
اکنون همی صنوبر کارند و نارون
در باغهای پست شده هم بدین امید
نونو همی بنفشه نشانندو نسترن
آن جایها که خار مغیلان گفته بود
امروز بوستان و گلستان شد و چمن
هر کس به شغل خویش فرورفت و باز یافت
از رای نیک و برکت خواجه سر رسن
با جامه های محتشمان کرد عدل او
آن را که گشته بود به صد پاره پیرهن
حال ولایتی به مثال بنات نعش
از مردم گریخته بر کرد چون پرن
کس بود کو ز کوه یمن برگذشته بود
امروز روی باز نهاد از که یمن
تا خوی او چنین بود او را به روز و شب
ایزد نگاهدار بود ز آفت زمن
ای اختیار کرده سلطان روزگار
لابلکه اختیار خداوند ذوالمنن
ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک
آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن
تا هیچ خلق شاد بود در همه جهان
خلق از توشاد باد و تو شادان ز خویشتن
تو شادمان و آنکه به تو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده به تفسیده با بزن
هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی
هر سال نوبه دست تو جام می کهن
زین عید بهره تو نشاط و سرور باد
بهر مخالف تو غم و انده و حزن
دو دست تو به دست دو بت، سال و ماه باد
این آفتاب خلخ و آن شمسه ختن
با ز این چه سنبلست که سر برزد از سمن
دامیست آن که از پی دل تو همی زنی
دام ار همی ز بهر دل من زنی مزن
چندین هزار حیله چه باید ز بهر دل
دل پیش تست چون نپذیری همی زمن
در سیم چاه کندی و دامی همی نهی
بر طرف چاه از سر زلفین پر شکن
تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی
چاهی همی فرو بر و دامی همی فکن
ما را سخن فروش نهادی لقب چه بود
از چه به زر زمانخریدی همی سخن
خواجه بزرگ تاج بزرگان ابو علی
خورشید مهتران و سر خواجگان حسن
آن ذوفنی که تا به کنون هیچ ذوفنون
هرگز براو به کار نبرده ست هیچ فن
در شغل شاه و ساختن ملک معتمد
بر گنج شاه و مملکت شاه مؤتمن
از بهر نیکنامی شاه و صلاح خلق
از بست بر گرفت و بیامد به تاختن
اندیشه رعیت چندانکه او کند
اندیشه وثن نه همانا کند شمن
شکرش همی کنند یکایک به روز و شب
پیر و جوان، تو انگر و درویش، مرد و زن
روزی هزار بار بر اوآفرین کنند
اندر هزار خانه واندر صد انجمن
تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست
برخاست از میان جهان فتنه و محن
بردست او رها شد و از بند رسته شد
صد راد مرد مهتر و صد راد ممتحن
گویی خدای وحی فرستاد سوی او
کآزاد وار بیخ بلا از جهان بکن
وز بهر مملکت چنانکه ندانست کرد کس
آیینهای نیک نهاد و نکو سنن
بنشاند جورو فتنه ز گیتی به عدل وداد
تا عالمی به مهر بر او گشت مفتنن
در روزگار او وطن خویش باز یافت
پانصد هزار مردم گم گشته از وطن
بر جویهای خشک به امید عدل او
اکنون همی صنوبر کارند و نارون
در باغهای پست شده هم بدین امید
نونو همی بنفشه نشانندو نسترن
آن جایها که خار مغیلان گفته بود
امروز بوستان و گلستان شد و چمن
هر کس به شغل خویش فرورفت و باز یافت
از رای نیک و برکت خواجه سر رسن
با جامه های محتشمان کرد عدل او
آن را که گشته بود به صد پاره پیرهن
حال ولایتی به مثال بنات نعش
از مردم گریخته بر کرد چون پرن
کس بود کو ز کوه یمن برگذشته بود
امروز روی باز نهاد از که یمن
تا خوی او چنین بود او را به روز و شب
ایزد نگاهدار بود ز آفت زمن
ای اختیار کرده سلطان روزگار
لابلکه اختیار خداوند ذوالمنن
ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک
آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن
تا هیچ خلق شاد بود در همه جهان
خلق از توشاد باد و تو شادان ز خویشتن
تو شادمان و آنکه به تو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده به تفسیده با بزن
هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی
هر سال نوبه دست تو جام می کهن
زین عید بهره تو نشاط و سرور باد
بهر مخالف تو غم و انده و حزن
دو دست تو به دست دو بت، سال و ماه باد
این آفتاب خلخ و آن شمسه ختن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - نیز در مدح امیر ابواحمد محمدبن محمد غزنوی
بامدادان پگاه آمد با روی چو ماه
آنکه آراسته زو گردد هر عید سپاه
اندکی غالیه بر زلف سیه برده به کار
عید را ساخته و تاخته از حجره به گاه
گفتم ای ماه ترا زلف ز مشک سیه است
غالیه خیره چه اندایی برمشک سیاه
غالیه چون به بر مشک رسد نیک شود
لیکن از غالیه گردد صنما مشک تباه
مایه غالیه مشکست و بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه
از کجا سرو به کار آید باقد چو سرو
ازکجا ماه به کار آید با روی چو ماه
روی شستن به گلاب از چه قبل چون رخ تو
بی گل تازه ندیده ست کس اندر دی ماه
گر گلاب از قبل بوی کنی نیز مکن
وقت گل خوش نبود بوی گلاب ای دلخواه
مشک زلف و گل رخ را لطفی خواهی کرد
پیش گرد آی به ره، چون به نماز آید شاه
ملک عالم عادل پسر شاه جهان
میر ابو احمد بن محمود آن داد پناه
آنکه برتر ملکی خوارترین بنده ش را
دست بوسد ز پی آنکه بدان یابد جاه
شهریاران را بینی بدر خانه او
در شرف پیشتر و بیشتر از تخت و کلاه
راه دولت زدر خانه او باید جست
هر کسی را که سوی دولت گم گردد راه
بس کسا کز در او باز همی خواهد گشت
همچو میران و شهان با کمرو تاج و کلاه
ران گوران خورد آن کس که رود در پی شیر
درگه شاه پی شیرست آنگه درگاه
هر که دولت طلبد خدمت اوباید کرد
خدمتش را سبب دولت ماکرد اله
خدمتش روز فرونست و چو کشتست درست
آخرش گندم پاکیزه بود اول کاه
ره نمودن به سوی دولت کاری سره است
من نمودم ره و کردم همه را زین آگاه
هر کجا از ملکان و سخیان یادکنند
چو ازو گفتی، گفتی و سخن شد کوتاه
خانه دانم که تهی بوده و از بخشش او
کان زرگشت و چنین خانه فزون از پنجاه
هرچه در شرط جوانمردی باشد بدهد
هیچ کس دید جوانمرد چنین؟ لا والله
از پی آنکه ببخشد گنه کهتر خویش
شادمان گردد چون کهتر او کرد گناه
نکند کندی وقتی که کند پاداشن
نکند تندی وقتی که دهد بادافراه
از کریمی دل هر بنده نگه داند داشت
دل فرزند گرامی نتوان داشت نگاه
خنک آن میر که در خانه این بار خدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه
مهر بانست و عجایب بود این از مهتر
برد بارست و شگفتی بود این از برناه
ای بر حلم گران تو که اندر خور که
ای بر همت تو چرخ برین در تک چاه
حق هر کس بشناسی چه به جاه و چه به مال
زین قبل نیست نراهیچ شبیه از اشباه
از کریمی که تویی هر که حدیث تو شنید
نتواند که نگوید احسن الله جزاه
بوسه ای کان ملکان پیش تو بر خاک دهند
خوشتر از بوسه معشوق بود سیصد راه
شرفی داردبر چشم جبین زانکه نهند
شهریاران جهان پیش تو بر خاک جباه
با پدر یکدل و یکتایی اندر همه کار
زین قبل نیست دل هیچ کسی بر تو دوتاه
از تو زیبد که بیاموزد هر کس پسری
پسری نیک شود هر که به تو کرد نگاه
هر که او سیرت تو پیشه گرفت از همه عیب
پاک و پاکیزه برون آید چون زر از گاه
کی توان بود چوتو آیت و فضل توکراست
آنچه ممکن نتواند بود از خلق مخواه
بی فضایل سیر تو نتوانند گرفت
هر کجا آب نباشد نتوان کرد شناه
بس هزبرا که بدین دل که توداری امروز
پیش تو فردا صد لابه کند چون روباه
تانه دیر از قبل خدمت یک بنده تو
قیصر از قصر برون آید و خان از خرگاه
تابه دی ماه بود کوه به رنگ مصمت
تا به نوروز شود دشت به رنگ دیباه
تا به فروردین گردد چورخ و چون خط دوست
باغ و راغ از گل نو رسته و از سبز گیاه
شادمان باش و بداندیش کش و دوست نواز
کامران باش و مخالفت شکن و دشمن کاه
دولت و فتح نهاده سوی تو روی چنان
چون به آزار ز کهسار سوی بحر میاه
عید توفرخ و تو با طرب و شادی و لهو
دشمنان تو همه با غم و با ناله و آه
آنکه آراسته زو گردد هر عید سپاه
اندکی غالیه بر زلف سیه برده به کار
عید را ساخته و تاخته از حجره به گاه
گفتم ای ماه ترا زلف ز مشک سیه است
غالیه خیره چه اندایی برمشک سیاه
غالیه چون به بر مشک رسد نیک شود
لیکن از غالیه گردد صنما مشک تباه
مایه غالیه مشکست و بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه
از کجا سرو به کار آید باقد چو سرو
ازکجا ماه به کار آید با روی چو ماه
روی شستن به گلاب از چه قبل چون رخ تو
بی گل تازه ندیده ست کس اندر دی ماه
گر گلاب از قبل بوی کنی نیز مکن
وقت گل خوش نبود بوی گلاب ای دلخواه
مشک زلف و گل رخ را لطفی خواهی کرد
پیش گرد آی به ره، چون به نماز آید شاه
ملک عالم عادل پسر شاه جهان
میر ابو احمد بن محمود آن داد پناه
آنکه برتر ملکی خوارترین بنده ش را
دست بوسد ز پی آنکه بدان یابد جاه
شهریاران را بینی بدر خانه او
در شرف پیشتر و بیشتر از تخت و کلاه
راه دولت زدر خانه او باید جست
هر کسی را که سوی دولت گم گردد راه
بس کسا کز در او باز همی خواهد گشت
همچو میران و شهان با کمرو تاج و کلاه
ران گوران خورد آن کس که رود در پی شیر
درگه شاه پی شیرست آنگه درگاه
هر که دولت طلبد خدمت اوباید کرد
خدمتش را سبب دولت ماکرد اله
خدمتش روز فرونست و چو کشتست درست
آخرش گندم پاکیزه بود اول کاه
ره نمودن به سوی دولت کاری سره است
من نمودم ره و کردم همه را زین آگاه
هر کجا از ملکان و سخیان یادکنند
چو ازو گفتی، گفتی و سخن شد کوتاه
خانه دانم که تهی بوده و از بخشش او
کان زرگشت و چنین خانه فزون از پنجاه
هرچه در شرط جوانمردی باشد بدهد
هیچ کس دید جوانمرد چنین؟ لا والله
از پی آنکه ببخشد گنه کهتر خویش
شادمان گردد چون کهتر او کرد گناه
نکند کندی وقتی که کند پاداشن
نکند تندی وقتی که دهد بادافراه
از کریمی دل هر بنده نگه داند داشت
دل فرزند گرامی نتوان داشت نگاه
خنک آن میر که در خانه این بار خدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه
مهر بانست و عجایب بود این از مهتر
برد بارست و شگفتی بود این از برناه
ای بر حلم گران تو که اندر خور که
ای بر همت تو چرخ برین در تک چاه
حق هر کس بشناسی چه به جاه و چه به مال
زین قبل نیست نراهیچ شبیه از اشباه
از کریمی که تویی هر که حدیث تو شنید
نتواند که نگوید احسن الله جزاه
بوسه ای کان ملکان پیش تو بر خاک دهند
خوشتر از بوسه معشوق بود سیصد راه
شرفی داردبر چشم جبین زانکه نهند
شهریاران جهان پیش تو بر خاک جباه
با پدر یکدل و یکتایی اندر همه کار
زین قبل نیست دل هیچ کسی بر تو دوتاه
از تو زیبد که بیاموزد هر کس پسری
پسری نیک شود هر که به تو کرد نگاه
هر که او سیرت تو پیشه گرفت از همه عیب
پاک و پاکیزه برون آید چون زر از گاه
کی توان بود چوتو آیت و فضل توکراست
آنچه ممکن نتواند بود از خلق مخواه
بی فضایل سیر تو نتوانند گرفت
هر کجا آب نباشد نتوان کرد شناه
بس هزبرا که بدین دل که توداری امروز
پیش تو فردا صد لابه کند چون روباه
تانه دیر از قبل خدمت یک بنده تو
قیصر از قصر برون آید و خان از خرگاه
تابه دی ماه بود کوه به رنگ مصمت
تا به نوروز شود دشت به رنگ دیباه
تا به فروردین گردد چورخ و چون خط دوست
باغ و راغ از گل نو رسته و از سبز گیاه
شادمان باش و بداندیش کش و دوست نواز
کامران باش و مخالفت شکن و دشمن کاه
دولت و فتح نهاده سوی تو روی چنان
چون به آزار ز کهسار سوی بحر میاه
عید توفرخ و تو با طرب و شادی و لهو
دشمنان تو همه با غم و با ناله و آه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
روی از خلق بگردان که بحق راه اینست
سر و معنی توکلت علی الله اینست
چون بریدی طمع از خلق ز خود دست بدار
زآنکه زاد ره حق آن و حق راه اینست
از سر خواست، نگویم ز سر دل، برخیز
دل چو نبود نتوان گفت که دلخواه اینست
جای آنست که بر نفس کنی حمله شیر
که سگی صنعت او، حیله روباه اینست
بارگیریست تن کاهل تو جان ترا
می کند میل بدنیا که چراگاه اینست
جان بپرور بغم عشق و تنت را بگذار
کندرین ره خر عیسی ترا کاه اینست
تو مپندار که تن آب روانرا دلوست
بلکه مر یوسف مه روی ترا چاه اینست
اسب همت را بر روی بساط خدمت
خانه یی ساز که شطرنج ترا شاه اینست
در ره عشق گر از قیمت یار آگاهی
ترک جان کن که نشان دل آگاه اینست
کار عشقست برو دست در وزن که عقول
اخترانند و چو در می نگری ماه اینست
ای که از وقت سؤالی کنی امروز مرا
در جواب تو یکی نکته کوتاه اینست
گر دمی حظ خود از خلق فراموش کنی
از پی یاد وی، الوقت مع الله اینست
سیف فرغانی افعال نکوکن پس ازین
زآنکه تو نیک نه ای وز تو در افواه اینست
سر و معنی توکلت علی الله اینست
چون بریدی طمع از خلق ز خود دست بدار
زآنکه زاد ره حق آن و حق راه اینست
از سر خواست، نگویم ز سر دل، برخیز
دل چو نبود نتوان گفت که دلخواه اینست
جای آنست که بر نفس کنی حمله شیر
که سگی صنعت او، حیله روباه اینست
بارگیریست تن کاهل تو جان ترا
می کند میل بدنیا که چراگاه اینست
جان بپرور بغم عشق و تنت را بگذار
کندرین ره خر عیسی ترا کاه اینست
تو مپندار که تن آب روانرا دلوست
بلکه مر یوسف مه روی ترا چاه اینست
اسب همت را بر روی بساط خدمت
خانه یی ساز که شطرنج ترا شاه اینست
در ره عشق گر از قیمت یار آگاهی
ترک جان کن که نشان دل آگاه اینست
کار عشقست برو دست در وزن که عقول
اخترانند و چو در می نگری ماه اینست
ای که از وقت سؤالی کنی امروز مرا
در جواب تو یکی نکته کوتاه اینست
گر دمی حظ خود از خلق فراموش کنی
از پی یاد وی، الوقت مع الله اینست
سیف فرغانی افعال نکوکن پس ازین
زآنکه تو نیک نه ای وز تو در افواه اینست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
مرد محنت نیستی با عشق دمسازی مکن
چون نداری پای این ره رو بسربازی مکن
همچو چنگت گر بود پا درکنار دلبران
بالب نامحرمان چون نای دمسازی مکن
تا بمانی زنده همچون آب پا برجا مباش
تانگردی کشته چون آتش سرافرازی مکن
ای خلاف عقل کرده هر نفس ازبهر نفس
کافر اندر پهلوی تو حمله بر غازی مکن
حال تو شیشه است وسنگست آرزوها بر رهت
هان وهان تا شیشه بر سنگی نیندازی مکن
گر همی خواهی که اندر ملک باشی دوستکام
درولایت داشتن با دشمن انبازی مکن
گر زمعنی عنبری باشد ترا درجیب حال
خویشتن راهر نفس چون مشک غمازی مکن
این بطرز شعر عطار آمد ای جان آنکه گفت
«عشق تیغ تیز شد بااو بسر بازی مکن »
اوچو بلبل تو چو زاغی سیف فرغانی برو
شرم دار ای زاغ با بلبل هم آوازی مکن
چون نداری پای این ره رو بسربازی مکن
همچو چنگت گر بود پا درکنار دلبران
بالب نامحرمان چون نای دمسازی مکن
تا بمانی زنده همچون آب پا برجا مباش
تانگردی کشته چون آتش سرافرازی مکن
ای خلاف عقل کرده هر نفس ازبهر نفس
کافر اندر پهلوی تو حمله بر غازی مکن
حال تو شیشه است وسنگست آرزوها بر رهت
هان وهان تا شیشه بر سنگی نیندازی مکن
گر همی خواهی که اندر ملک باشی دوستکام
درولایت داشتن با دشمن انبازی مکن
گر زمعنی عنبری باشد ترا درجیب حال
خویشتن راهر نفس چون مشک غمازی مکن
این بطرز شعر عطار آمد ای جان آنکه گفت
«عشق تیغ تیز شد بااو بسر بازی مکن »
اوچو بلبل تو چو زاغی سیف فرغانی برو
شرم دار ای زاغ با بلبل هم آوازی مکن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
عشق اسلامست و دیگر کافری
وقت آن آمد که اسلام آوری
مملکت شوریده شد بر جن و انس
ای سلیمان بازیاب انگشتری
ما به سلطانی نداریم افتخار
تو چه می نازی بدین ده مهتری
گر دو کونت دست در گردن کند،
با یکی باید که سر درناوری
آفتاب عشق طالع بهر تست
جز تو کس را نیست این نیک اختری
با مه دولت قران کرد اخترت
چون ترا شد آفتابی مشتری
برگ زرین کن چو شاخ اندر خزان
گر گدای کوی این سیمین بری
یار سلطانیست از ما بی نیاز
هست او را مال و ما را نی زری
بی زری عشاق او را عیب نیست
عزل سلطان نبود از بی افسری
نزد او از تاج بر فرق سران
به بود نعلین در پای سری
شعر من آبیست از جالی روان
زو بخور زآن پیش کز وی بگذری
مشرب خضرست چون عین الحیات
جهد کن تا آب از این مشرب خوری
سیف فرغانی سخنها گفت و رفت
شعر از وی ماند و سحر از سامری
وقت آن آمد که اسلام آوری
مملکت شوریده شد بر جن و انس
ای سلیمان بازیاب انگشتری
ما به سلطانی نداریم افتخار
تو چه می نازی بدین ده مهتری
گر دو کونت دست در گردن کند،
با یکی باید که سر درناوری
آفتاب عشق طالع بهر تست
جز تو کس را نیست این نیک اختری
با مه دولت قران کرد اخترت
چون ترا شد آفتابی مشتری
برگ زرین کن چو شاخ اندر خزان
گر گدای کوی این سیمین بری
یار سلطانیست از ما بی نیاز
هست او را مال و ما را نی زری
بی زری عشاق او را عیب نیست
عزل سلطان نبود از بی افسری
نزد او از تاج بر فرق سران
به بود نعلین در پای سری
شعر من آبیست از جالی روان
زو بخور زآن پیش کز وی بگذری
مشرب خضرست چون عین الحیات
جهد کن تا آب از این مشرب خوری
سیف فرغانی سخنها گفت و رفت
شعر از وی ماند و سحر از سامری
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰
ای مرد فقر، هست ترا خرقه تو تاج
سلطان تویی که نیست بسلطانت احتیاج
تو داد بندگی خداوند خود بده
وآنگاه از ملوک جهان می ستان خراج
گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق
چون بیضه یی نهی مکن آواز چون دجاج
محبوب حق شدن بنماز و بروزه نیست
این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج
چون هرچه غیر اوست بدل ترک آن کنی
بر فرق جان تو نهد از حب خویش تاج
در نصرت خرد که هوا دشمن ویست
با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج
گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید
بیمار را بدم چو مسیحا کنی علاج
چون نفس تند گشت بسختیش رام کن
سردی دهد طبیب چو گر می کند مزاج
با او موافقت مکن اندر خلاف عقل
محتاج نیست شب که سیاهش کنی بزاج
مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده
کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج
هستی تو چوزیت بسوزد گرت فتد
بر دل شعاع عشق چو مصباح در زجاج
زاندوه او چو مشعله ماه روشن است
شمع دلت، که زنده بروغن بود سراج
مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی
چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج
گوید گلیم پوش گدارا کسی امیر؟
خواند هوید پوش شتر را کسی دواج
گر در رهش زنی قدمی، بر جبین گل
از خاک ره چو قطره شبنم فتد عجاج
خود کام را چنین سخن از طبع هست دور
محموم را بود عسل اندر دهان اجاج
گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن
در یک مکان دو ضد نکند باهم امتزاج
سلطان تویی که نیست بسلطانت احتیاج
تو داد بندگی خداوند خود بده
وآنگاه از ملوک جهان می ستان خراج
گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق
چون بیضه یی نهی مکن آواز چون دجاج
محبوب حق شدن بنماز و بروزه نیست
این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج
چون هرچه غیر اوست بدل ترک آن کنی
بر فرق جان تو نهد از حب خویش تاج
در نصرت خرد که هوا دشمن ویست
با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج
گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید
بیمار را بدم چو مسیحا کنی علاج
چون نفس تند گشت بسختیش رام کن
سردی دهد طبیب چو گر می کند مزاج
با او موافقت مکن اندر خلاف عقل
محتاج نیست شب که سیاهش کنی بزاج
مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده
کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج
هستی تو چوزیت بسوزد گرت فتد
بر دل شعاع عشق چو مصباح در زجاج
زاندوه او چو مشعله ماه روشن است
شمع دلت، که زنده بروغن بود سراج
مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی
چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج
گوید گلیم پوش گدارا کسی امیر؟
خواند هوید پوش شتر را کسی دواج
گر در رهش زنی قدمی، بر جبین گل
از خاک ره چو قطره شبنم فتد عجاج
خود کام را چنین سخن از طبع هست دور
محموم را بود عسل اندر دهان اجاج
گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن
در یک مکان دو ضد نکند باهم امتزاج
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۸
دین و دولت قرین یکدگرند
همچنین بود و همچنین باشد
دولتی را که دین کند بنیاد
همچو بنیاد دین متین باشد
بقرانها زوال ممکن نیست
دولتی را که دین قرین باشد
هست ای شاه دولت بی دین
خاتمی کش خزف نگین باشد
مهربانی طمع مدار ز خلق
دین چو با دولتت بکین باشد
نیست حاجت بعون و نصرت کس
دولتی را که دین معین باشد
دنیی و آخرت ببردی اگر
دولت تو معین دین باشد
توأمانند ملک و دین باهم
شمع همزاد انگبین باشد
صاحب دولت ار بود دین دار،
خصمش ار شاه روم و چین باشد
دست و دولت ورا بود بمثل
گر علمدارش آستین باشد
همنشین باش با نکوکاران
مرد نیکو بهمنشین باشد
بزرش همچو گلشکر بخرند
خار چون با ترانگبین باشد
سرکه چون با عسل درآمیزد
نام نیکش سکنجبین باشد
بشنو پند سیف فرغانی
که سخنهای او گزین باشد
بتوانگر که ملک دارد و مال
تحفه اهل فقر این باشد
همچنین بود و همچنین باشد
دولتی را که دین کند بنیاد
همچو بنیاد دین متین باشد
بقرانها زوال ممکن نیست
دولتی را که دین قرین باشد
هست ای شاه دولت بی دین
خاتمی کش خزف نگین باشد
مهربانی طمع مدار ز خلق
دین چو با دولتت بکین باشد
نیست حاجت بعون و نصرت کس
دولتی را که دین معین باشد
دنیی و آخرت ببردی اگر
دولت تو معین دین باشد
توأمانند ملک و دین باهم
شمع همزاد انگبین باشد
صاحب دولت ار بود دین دار،
خصمش ار شاه روم و چین باشد
دست و دولت ورا بود بمثل
گر علمدارش آستین باشد
همنشین باش با نکوکاران
مرد نیکو بهمنشین باشد
بزرش همچو گلشکر بخرند
خار چون با ترانگبین باشد
سرکه چون با عسل درآمیزد
نام نیکش سکنجبین باشد
بشنو پند سیف فرغانی
که سخنهای او گزین باشد
بتوانگر که ملک دارد و مال
تحفه اهل فقر این باشد