عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
رهی معیری : چند تغزل
ماه قدح پوش
هوشم ربوده ماه قدح نوشی
خورشید روی زهره بناگوشی
زنجیر دل ز جعد سیه سازی
گلبرگ تر به مشک سیه پوشی
از غم بسان سوزن زرینم
در آرزوی سیم بر و دوشی
خون جگر به ساغر من کرده
ساغر ز دست مدعیان نوشی
بینم بلا ز نرگس بیماری
دارم فغان ز غنچه خاموشی
دردا که نیست ز آن بت نوشین لب
ما را نه بوسه ای و نه آغوشی
بالای او به سرو سهی ماند
مژگان او بخت رهی ماند
ای مشکبو نسیم صبحگاهی
از من بگو بدان مه خرگاهی
آه و فغان من به قلک برشد
سنگین دلت نیافته آگاهی
با آهنین دل تو چه داند کرد؟
آه شب و فغان سحرگاهی
ای همنشین بیهوده گو تا چند
جان مرا به خیره همی کاهی؟
راحت ز جان خسته چه می جویی؟
طاقت ز مرغ بسته چه میخواهی؟
بینی گر آن دو برگ شقایق را
دانی بلای خاطر عاشق را
خورشید روی زهره بناگوشی
زنجیر دل ز جعد سیه سازی
گلبرگ تر به مشک سیه پوشی
از غم بسان سوزن زرینم
در آرزوی سیم بر و دوشی
خون جگر به ساغر من کرده
ساغر ز دست مدعیان نوشی
بینم بلا ز نرگس بیماری
دارم فغان ز غنچه خاموشی
دردا که نیست ز آن بت نوشین لب
ما را نه بوسه ای و نه آغوشی
بالای او به سرو سهی ماند
مژگان او بخت رهی ماند
ای مشکبو نسیم صبحگاهی
از من بگو بدان مه خرگاهی
آه و فغان من به قلک برشد
سنگین دلت نیافته آگاهی
با آهنین دل تو چه داند کرد؟
آه شب و فغان سحرگاهی
ای همنشین بیهوده گو تا چند
جان مرا به خیره همی کاهی؟
راحت ز جان خسته چه می جویی؟
طاقت ز مرغ بسته چه میخواهی؟
بینی گر آن دو برگ شقایق را
دانی بلای خاطر عاشق را
رهی معیری : رباعیها
آشیان سوز
رهی معیری : رباعیها
جدایی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ربودی دل ز چاک سینهٔ من
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز پیش من جهان رنگ و بو رفت
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مرا مثل نسیم آواره کردند
اقبال لاهوری : زبور عجم
از آن آبی که در من لاله کارد ساتگینی ده
از آن آبی که در من لاله کارد ساتگینی ده
کف خاک مرا ساقی بباد فرودینی ده
ز مینائی که خوردم در فرنگ اندیشه تاریکست
سفر ورزیدهٔ خود را نگاه راه بینی ده
چو خس از موج هر بادی که می آید ز جا رفتم
دل من از گمانها در خروش آمد یقینی ده
بجانم آرزوها بود و نابود شرر دارد
شبم را کوکبی از آرزوی دل نشینی ده
بدستم خامه ئی دادی که نقش خسروی بندد
رقم کش این چنینم کرده ئی لوح جبینی ده
کف خاک مرا ساقی بباد فرودینی ده
ز مینائی که خوردم در فرنگ اندیشه تاریکست
سفر ورزیدهٔ خود را نگاه راه بینی ده
چو خس از موج هر بادی که می آید ز جا رفتم
دل من از گمانها در خروش آمد یقینی ده
بجانم آرزوها بود و نابود شرر دارد
شبم را کوکبی از آرزوی دل نشینی ده
بدستم خامه ئی دادی که نقش خسروی بندد
رقم کش این چنینم کرده ئی لوح جبینی ده
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
غم راهی نشاط آمیزتر کن
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تب و تاب دل از سوز غم تست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به چشم او نه نور و نی سرور است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
رخم از درد پنهان زعفرانی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
که گفت او را که آید بوی یاری؟
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
بهتازگی نکشد عافیت دماغ مرا
مگر شکستن دل پرکند ایاغ مرا
شبیکه دیدهکنم روشن از تماشایت
فتیله مدتحیربود چراغ مرا
ز برق یأس جگرسوز بادهای دارم
که شعله نیزنبوسد لب ایاغ مرا
نشاط باده به مینای غنچگیها بود
شکفتگی همه خمیازهکرد باغ مرا
خمار شیشهٔ چرخ از نگونیاش پداست
چسان علاجکندکلفت دماغ مرا
در ابروی تو شکنپرورد تغافل چند
مقام فتنه مکنگوشهٔ فراغ مرا
هزاررنگ ز بخت سیاه منگلکرد
زمانه شوخی طاووس داد زاغ مرا
چوموج سرمه نهانم بهچشم خوش نگهان
زحلقهٔ رم آهوطلب سراغ مرا
فسردگی مطلب از دلمکه در ایجاد
به تیغ شعله بریدند ناف داغ مرا
مگر ز ناله تهیگشت سینهٔ بیدل
که خامشی است سبق عندلیب باغ مرا
مگر شکستن دل پرکند ایاغ مرا
شبیکه دیدهکنم روشن از تماشایت
فتیله مدتحیربود چراغ مرا
ز برق یأس جگرسوز بادهای دارم
که شعله نیزنبوسد لب ایاغ مرا
نشاط باده به مینای غنچگیها بود
شکفتگی همه خمیازهکرد باغ مرا
خمار شیشهٔ چرخ از نگونیاش پداست
چسان علاجکندکلفت دماغ مرا
در ابروی تو شکنپرورد تغافل چند
مقام فتنه مکنگوشهٔ فراغ مرا
هزاررنگ ز بخت سیاه منگلکرد
زمانه شوخی طاووس داد زاغ مرا
چوموج سرمه نهانم بهچشم خوش نگهان
زحلقهٔ رم آهوطلب سراغ مرا
فسردگی مطلب از دلمکه در ایجاد
به تیغ شعله بریدند ناف داغ مرا
مگر ز ناله تهیگشت سینهٔ بیدل
که خامشی است سبق عندلیب باغ مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹
نالهٔ ما شیوهها امشب به بر آورده است
نخل ماتم نوحهٔ چندی ثمر آورده است
آبیار ریشهٔ حسرت خیال لعل کیست
هر مژه صد خوشه سامانگهر آورده است
ای محیط عشق بر کم ظرفی دل رحمتی
آب شد این قطره تا یک چشمتر آورده است
خون ما را دستگاه یک رگ گل همکجاست
تیغ قاتل رنگ وهمی در نظرآورده است
ناصحا زحمت مکش کز دست پر شور جنون
حلقهٔ زنجیر مجنون گوش کر آورده است
سرکشیها چونهلال اینجا بهجزتسلیم نیست
تاکسی تیغی برون آرد سپر آورده است
شاخ گل از رنگ عشرت بس که بیسرمایه بود
قطره خونی به چندین نیشر آورده است
درد عشق و مژده راحت زهی فکر محال
این خبر یاربکدامین بیخبر آورده است
کیست تا سازد زراه ورسم هستی آگهم
عشق خاکم را ز صحرای دگر آورده است
انتظار جلوهای داریم و از خود می رویم
نارسایی زور بر مد نظر آورده است
تنگنای بیضه بیدلگوشهٔ آرام بود
شد پریشان مرغ دل تا بال و پر آورده است
نخل ماتم نوحهٔ چندی ثمر آورده است
آبیار ریشهٔ حسرت خیال لعل کیست
هر مژه صد خوشه سامانگهر آورده است
ای محیط عشق بر کم ظرفی دل رحمتی
آب شد این قطره تا یک چشمتر آورده است
خون ما را دستگاه یک رگ گل همکجاست
تیغ قاتل رنگ وهمی در نظرآورده است
ناصحا زحمت مکش کز دست پر شور جنون
حلقهٔ زنجیر مجنون گوش کر آورده است
سرکشیها چونهلال اینجا بهجزتسلیم نیست
تاکسی تیغی برون آرد سپر آورده است
شاخ گل از رنگ عشرت بس که بیسرمایه بود
قطره خونی به چندین نیشر آورده است
درد عشق و مژده راحت زهی فکر محال
این خبر یاربکدامین بیخبر آورده است
کیست تا سازد زراه ورسم هستی آگهم
عشق خاکم را ز صحرای دگر آورده است
انتظار جلوهای داریم و از خود می رویم
نارسایی زور بر مد نظر آورده است
تنگنای بیضه بیدلگوشهٔ آرام بود
شد پریشان مرغ دل تا بال و پر آورده است
کسایی مروزی : رباعیها
تیغ خورشید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۱
شبکه توفان جوشی چشم ترم آمد به یاد
فکر دل کردم بلای دیگرم آمد به یاد
با کدامین آبرو خاک درش خواهی شدن
داغ شو ای جبهه دامان ترم آمد به یاد
نقش پایی کرد گل بیتابی ام در خون نشاند
پهلویی بر خاک دیدم بسترم آمد به یاد
ذره را دیدم پرافشان هوای نیستی
نقطهای از انتخاب دفترم آمد به یاد
سجده منظورکیام نقش جبینم جوش زد
خاک جولانکه خواهم شد سرم آمد به یاد
در گریبان غوطه خوردم رستم از آشوت دهر
کشتیام میبرد توفان لنگرم آمد به یاد
پیتو عمری در عدم هم ننگ هستی داشتم
سوختم برخویش تا خاکسترم آمد به یاد
تا سحر بیپردهگردد شبنم از خود رفته است
الوداع ای همنشینان دلبرم آمد به یاد
جراتم از خجلت بیدستگاهی داغ کرد
ناله شد پرواز تا عجز پرم آمد به یاد
حسرت توفان بهار عالم مخموریم
هرقدرگردید رنگم ساغرم آمد به یاد
ای فراموشی کجایی تا به فریادم رسی
باز احوال دل غمپرورم آمد به یاد
بیدل اظهار کمالم محو نقصان بوده است
تا شکست آیینه، عرض جوهرم آمد به یاد
فکر دل کردم بلای دیگرم آمد به یاد
با کدامین آبرو خاک درش خواهی شدن
داغ شو ای جبهه دامان ترم آمد به یاد
نقش پایی کرد گل بیتابی ام در خون نشاند
پهلویی بر خاک دیدم بسترم آمد به یاد
ذره را دیدم پرافشان هوای نیستی
نقطهای از انتخاب دفترم آمد به یاد
سجده منظورکیام نقش جبینم جوش زد
خاک جولانکه خواهم شد سرم آمد به یاد
در گریبان غوطه خوردم رستم از آشوت دهر
کشتیام میبرد توفان لنگرم آمد به یاد
پیتو عمری در عدم هم ننگ هستی داشتم
سوختم برخویش تا خاکسترم آمد به یاد
تا سحر بیپردهگردد شبنم از خود رفته است
الوداع ای همنشینان دلبرم آمد به یاد
جراتم از خجلت بیدستگاهی داغ کرد
ناله شد پرواز تا عجز پرم آمد به یاد
حسرت توفان بهار عالم مخموریم
هرقدرگردید رنگم ساغرم آمد به یاد
ای فراموشی کجایی تا به فریادم رسی
باز احوال دل غمپرورم آمد به یاد
بیدل اظهار کمالم محو نقصان بوده است
تا شکست آیینه، عرض جوهرم آمد به یاد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۰ - در ستایش پادشاه علیین جایگاه محمدشاه غازی
ای برده غمت تاب ز دل خواب ز دیده
پیوند دل و دیده به یکبار بریده
برکشتن ما بیگنهی دستگشاده
ازکلبهٔ ما بیسببی پای کشیده
ما را چهگناهست اگر زلف تو دامی
گسترده کز آن آهوی چشم تو رمیده
از دیدن ما پاک نظر دوخته هرچند
از دیدهٔ ما جز نظر پاک ندیده
در هجر تو اشکم ز شکاف مژه پیداست
چون طفل یتیمی که سیهجامه دریده
دارم عجب از تیر نگاه تو که پیکانش
از قلب گذشتست و به قاف نرسیده
جز منکه ز اندیشهٔ لعلت مزم انگشت
ناخورده عسلکس سر انگشت مزیده
خال تو دل خلق جهان برده و اینک
در حلقهٔ آن طرهٔ طرار خزیده
روید به بهاران ز چمن سبزه و رویت
اکنون که خزان گشته از آن سبزه دمیده
زلف تو ز بس برده دل پیر و جوان را
چون طبع جوان خرم و چون پیر خمیده
رخسار تو خورشید بود دیدهٔ من ابر
از ابر منت رنگ ز خورشید پریده
گر طفل سرشکم نبود ناخلف از چیست
کز خانه برون میکندش مردم دیده
خالت مگسی هست که هردم پی صیدش
زلف تو چو جولاهه بر او تار تنیده
گر مردم چشمم شده خون عجبی نیست
کش از مژه در پای تو صد خار خلیده
جانا ز غم خال تو قاآنی بیدل
ای بسکه ملامت ز عم و خالکشیده
جنس هنرش راکه به یک جو نخردکس
دارای جوان بخت به یک ملک خریده
سلطان عدوبند محمد شه غازی
کز هیبت او دل بهبر چرخ طپیده
بربودننیران جحیمش شود اقرار
هر گوش که از تیغ کجش وصف شنیده
فرمانده آفاقکه پولاد پرندش
ستوار حصاری ز بر ملککشیده
آن داورگیتیکه سراپردهٔ جاهش
چون ظلّ فلک بر همه آفاق رسیده
ار شعر بود مدح ویم قصدکهگویم
گه قطعه وگاهی غزل وگاه قصیده
پیوند دل و دیده به یکبار بریده
برکشتن ما بیگنهی دستگشاده
ازکلبهٔ ما بیسببی پای کشیده
ما را چهگناهست اگر زلف تو دامی
گسترده کز آن آهوی چشم تو رمیده
از دیدن ما پاک نظر دوخته هرچند
از دیدهٔ ما جز نظر پاک ندیده
در هجر تو اشکم ز شکاف مژه پیداست
چون طفل یتیمی که سیهجامه دریده
دارم عجب از تیر نگاه تو که پیکانش
از قلب گذشتست و به قاف نرسیده
جز منکه ز اندیشهٔ لعلت مزم انگشت
ناخورده عسلکس سر انگشت مزیده
خال تو دل خلق جهان برده و اینک
در حلقهٔ آن طرهٔ طرار خزیده
روید به بهاران ز چمن سبزه و رویت
اکنون که خزان گشته از آن سبزه دمیده
زلف تو ز بس برده دل پیر و جوان را
چون طبع جوان خرم و چون پیر خمیده
رخسار تو خورشید بود دیدهٔ من ابر
از ابر منت رنگ ز خورشید پریده
گر طفل سرشکم نبود ناخلف از چیست
کز خانه برون میکندش مردم دیده
خالت مگسی هست که هردم پی صیدش
زلف تو چو جولاهه بر او تار تنیده
گر مردم چشمم شده خون عجبی نیست
کش از مژه در پای تو صد خار خلیده
جانا ز غم خال تو قاآنی بیدل
ای بسکه ملامت ز عم و خالکشیده
جنس هنرش راکه به یک جو نخردکس
دارای جوان بخت به یک ملک خریده
سلطان عدوبند محمد شه غازی
کز هیبت او دل بهبر چرخ طپیده
بربودننیران جحیمش شود اقرار
هر گوش که از تیغ کجش وصف شنیده
فرمانده آفاقکه پولاد پرندش
ستوار حصاری ز بر ملککشیده
آن داورگیتیکه سراپردهٔ جاهش
چون ظلّ فلک بر همه آفاق رسیده
ار شعر بود مدح ویم قصدکهگویم
گه قطعه وگاهی غزل وگاه قصیده
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸۹
ممنون ترکتازی گردون دل من است
آماده ی هزار شبیخون دل من است
هرگز نیامدش به غلط محملی به سر
بیهوده گرد وادی مجنون دل من است
صد لاله زار داغ شکفته است بر دلم
برگ چمن ز صد افزون دل من است
هر دل ترا نکرد به آهنگ آشنا
در مانده ی فسانه و افسون دل من است
در دور دهر سینه ی عرفی و جام زهر
در بزم شوق شیشه ی پر خون دل من است
آماده ی هزار شبیخون دل من است
هرگز نیامدش به غلط محملی به سر
بیهوده گرد وادی مجنون دل من است
صد لاله زار داغ شکفته است بر دلم
برگ چمن ز صد افزون دل من است
هر دل ترا نکرد به آهنگ آشنا
در مانده ی فسانه و افسون دل من است
در دور دهر سینه ی عرفی و جام زهر
در بزم شوق شیشه ی پر خون دل من است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۹۴
خوناب آتشین ز سر من گذشته است
وین سیل آتش از جگر من گذشته است
مرغ هوای خلدم و تا پر گشوده ام
صد تیر غم ز بال و پر من گذشته است
من داده ام به عشق تو دل، در زبان خلق
دایم حکایت از خطر من گذشته است
دل صید گشته، کنون، کار با قضاست
کار از فغان و الحذر من گذشته است
بر عیش تلخ من مبر ای مدعی حسد
سیلاب زهر بر شکن من گذشته است
هر گه که دیده ام گل روی خیال دوست
در رنگ دشمن از نظر من گذشته است
از من کجا به صحبت عرفی سزد که او
عیبش ز پایه ی هنر من گذشته است
وین سیل آتش از جگر من گذشته است
مرغ هوای خلدم و تا پر گشوده ام
صد تیر غم ز بال و پر من گذشته است
من داده ام به عشق تو دل، در زبان خلق
دایم حکایت از خطر من گذشته است
دل صید گشته، کنون، کار با قضاست
کار از فغان و الحذر من گذشته است
بر عیش تلخ من مبر ای مدعی حسد
سیلاب زهر بر شکن من گذشته است
هر گه که دیده ام گل روی خیال دوست
در رنگ دشمن از نظر من گذشته است
از من کجا به صحبت عرفی سزد که او
عیبش ز پایه ی هنر من گذشته است