عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۴۹
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۶۸
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۷۹
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۸۵
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۴
یک شب نسیم زلفت از حلقه شنودم
مشکین نفس برآمد آن دم ز سینه دودم
بیمی ز جان فشانی هیچم نبود چون شمع
آن شب چو آب دیده از سر گذشته بودم
من در لطافت آن گوی ذقن چه گویم
تا دیدمش ربوده از خویش در ربودم
چندانک مهر و کینته با من فزون و کم شد
در صبر و بیقراری کم کردم و فزودم
ساقی مریز جرعه تا محتسب نه بیند
داغ شراب گلگون بر خرقه کبودم
از بانگ چنگ کارم شد صد بریشم افزون
تا سوی باده نوشان در پرده ره نمودم
رفت آنکه بی تو دیگر چشم کمال خسید
آن خواب بود گوئی وقتیه که میغنودم
مشکین نفس برآمد آن دم ز سینه دودم
بیمی ز جان فشانی هیچم نبود چون شمع
آن شب چو آب دیده از سر گذشته بودم
من در لطافت آن گوی ذقن چه گویم
تا دیدمش ربوده از خویش در ربودم
چندانک مهر و کینته با من فزون و کم شد
در صبر و بیقراری کم کردم و فزودم
ساقی مریز جرعه تا محتسب نه بیند
داغ شراب گلگون بر خرقه کبودم
از بانگ چنگ کارم شد صد بریشم افزون
تا سوی باده نوشان در پرده ره نمودم
رفت آنکه بی تو دیگر چشم کمال خسید
آن خواب بود گوئی وقتیه که میغنودم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
زنشاط و عیش بادا لب تو همیشه خندان
شکرست آن نه لبها گهرست آن نه دندان
به دهان تنگ فرما که زحقه مرهمی ده
چو به خنده تازه کردی سر ریش دردمندان
به غبار گرد روی تو خطی نوشته دیدم
که به حسن از آنچه بودی شده هزار چندان
قلم مصوران گو سر خود بگیر و میرو
نوبیا و صورت خود بنما بنقش بندان
به بتان آهنین دل نشوی دلا مقابل
که تو آبگینه داری و نبی حریف سندان
چو مجال بوسه افتاد به به نیاز صوفی
تو و آستین زاهد من و آستان رندان
ننهی کمال خود را ز سگان آستانش
که به پایه بزرگی نرسند خود پسندان
شکرست آن نه لبها گهرست آن نه دندان
به دهان تنگ فرما که زحقه مرهمی ده
چو به خنده تازه کردی سر ریش دردمندان
به غبار گرد روی تو خطی نوشته دیدم
که به حسن از آنچه بودی شده هزار چندان
قلم مصوران گو سر خود بگیر و میرو
نوبیا و صورت خود بنما بنقش بندان
به بتان آهنین دل نشوی دلا مقابل
که تو آبگینه داری و نبی حریف سندان
چو مجال بوسه افتاد به به نیاز صوفی
تو و آستین زاهد من و آستان رندان
ننهی کمال خود را ز سگان آستانش
که به پایه بزرگی نرسند خود پسندان
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
آن را که حسن و شکل و شمایل چنین بود
چندان که ناز بیش کند نازنین بود
وقتی در آب و آینه می بین جمال خویش
کز روزگار حاصل عمرت همین بود
با خود نشین و همدم و همراز خویش باش
حیف آیدم که با تو کسی همنشین بود
ای دوست آن خیال جوانی بود نه عشق
هر دوستی که تا نفس واپسین بود
روزی که زین جهان به جهان دگر شوم
در جان من خیال تو نقش نگین بود
هر جا که میروی قدمی باز پس نگر
سرها ببین که بر سر روی زمین بود
بر آدمی ملایکه انکار کرده اند
معلومشان نبود که انسان چنین بود
کاغذ ز شرم پاره شود بشکند قلم
کز دور تک برابر نقاش چین بود
چون از لبت همام حدیثی کند تمام
زاب حیات بر سخنش آفرین بود
چندان که ناز بیش کند نازنین بود
وقتی در آب و آینه می بین جمال خویش
کز روزگار حاصل عمرت همین بود
با خود نشین و همدم و همراز خویش باش
حیف آیدم که با تو کسی همنشین بود
ای دوست آن خیال جوانی بود نه عشق
هر دوستی که تا نفس واپسین بود
روزی که زین جهان به جهان دگر شوم
در جان من خیال تو نقش نگین بود
هر جا که میروی قدمی باز پس نگر
سرها ببین که بر سر روی زمین بود
بر آدمی ملایکه انکار کرده اند
معلومشان نبود که انسان چنین بود
کاغذ ز شرم پاره شود بشکند قلم
کز دور تک برابر نقاش چین بود
چون از لبت همام حدیثی کند تمام
زاب حیات بر سخنش آفرین بود
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در پاسخ کسی که برای او قصیده ای سروده، گفته است
ای به طبع تو افتخار سخن
قلمت آفریدگار سخن
از نم جویبار خامهٔ تو
تازه رویی کند بهار سخن
جز مدادت که رشحهٔ فیض است
نشکند باده ای خمار سخن
کند از خطّ و خال خامهٔ تو
دل ربایندگی عذار سخن
از مداد تو، عنبرآگین است
شکن زلف تابدار سخن
به سرانگشت خامه بگشایی
گرهی گر فتد به کار سخن
گوهر بحر طبع شادابت
آرد آبی به روی کار سخن
تیرگی داشت در زمانه دو چیز
روز دانا و روزگار سخن
از تو امروز، قسط و دانایی
کامل افتاده چون عیار سخن
پرتو التفات همّت تو
روشنی بخش روز تار سخن
نقطهٔ انتخاب خامهٔ تو
آفتابی ست درکنار سخن
رقمت نوبهار گلشن فیض
قلمت سرو جویبار سخن
از نوای نی تو در شورند
خوش صفیران شاخسار سخن
از تو دستان سرایی آموزند
عندلیبان نوبهار سخن
سبقت از توست بر سخن سنجان
چون تو نبود قلم سوار سخن
نزند دلنشین تر از تو کسی
سکه برکامل العیار سخن
تا به جیب و کنار من کردی
گوهر از بحر بی کنار سخن
دل ز دستم به حسن معنی برد
خطّ و خال سمن عذار سخن
چه کنم در عوض اگر نکنم
خردهٔ جان خود نثار سخن؟
قلمت آفریدگار سخن
از نم جویبار خامهٔ تو
تازه رویی کند بهار سخن
جز مدادت که رشحهٔ فیض است
نشکند باده ای خمار سخن
کند از خطّ و خال خامهٔ تو
دل ربایندگی عذار سخن
از مداد تو، عنبرآگین است
شکن زلف تابدار سخن
به سرانگشت خامه بگشایی
گرهی گر فتد به کار سخن
گوهر بحر طبع شادابت
آرد آبی به روی کار سخن
تیرگی داشت در زمانه دو چیز
روز دانا و روزگار سخن
از تو امروز، قسط و دانایی
کامل افتاده چون عیار سخن
پرتو التفات همّت تو
روشنی بخش روز تار سخن
نقطهٔ انتخاب خامهٔ تو
آفتابی ست درکنار سخن
رقمت نوبهار گلشن فیض
قلمت سرو جویبار سخن
از نوای نی تو در شورند
خوش صفیران شاخسار سخن
از تو دستان سرایی آموزند
عندلیبان نوبهار سخن
سبقت از توست بر سخن سنجان
چون تو نبود قلم سوار سخن
نزند دلنشین تر از تو کسی
سکه برکامل العیار سخن
تا به جیب و کنار من کردی
گوهر از بحر بی کنار سخن
دل ز دستم به حسن معنی برد
خطّ و خال سمن عذار سخن
چه کنم در عوض اگر نکنم
خردهٔ جان خود نثار سخن؟
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در بیان حال خود و نصیحت
چشمم گشوده است در فیض نوبهار
از داغ، ریخته ست دلم طرح لاله زار
منت خدای راکه به عون عنایتش
منت پذیر نیستم از خلق روزگار
پنجاه ساله، هستی پا در رکاب من
با ذلت سرای سپنجی نشد دچار
مشت استخوان جسم فنا را به زندگی
هرگز به دوش خلق نکردم چو مرده بار
مستغنیانه گام زدم چون مجردان
بردم اگر پیاده وگر تاختم سوار
گرحلقهٔ هلال و سمند سپهر بود
پا را نکرده ام به رکاب کس استوار
ابنای روزگار عیال همند و من
می زیبدم به غیرت مردانه افتخار
یکران همّت است به زیر رکاب من
بر باد پای عزم خودم چون فلک سوار
تمکین به خود گزاف چو کشتی نبسته ام
فطری بود چوکوه مرا لنگروقار
ننهاده ام به صدر ونعال کسی قدم
نشکسته ام ز جام و سفال کسی خمار
نفکنده ام به مهره و نقش کسی دوشش
نگرفته ام به کاخ سپنج کسی قرار
مرهون منتی نیم از فیض بحر و بر
ممنون قطره ای نیم از ابر نوبهار
نگرفته ام ز دست مسیح و خضر قدح
نشکسته ام ز گرده خورشید و مه، نهار
همّت برآن سراست که خرگه برون زند
از تنگنای عرصهٔ این نیلگون حصار
در کودکی که بود دلم مایل هنر
جوشید ذوق شعر ز طبع گهر نثار
هر مصرعم ز زلف رسا دلفریبتر
هر نقطه ام به شوخی خالِ عذار یار
حسن بلاغت و نمک گفتگوی من
شوری فکند در دل عشّاق بی قرار
صوفی به خانقاه، سرایید گفته ام
مطرب به ساز بزم، ز شعرم کشید تار
در شرق و غرب شعشعهٔ فکرتم دوند
عالم گرفت لمعهٔ این تیغ آبدار
هر صفحه را ز سنبل و ریحان چمن چمن
مرغوله ریز خامهٔ من ریخت در کنار
می گفت ادیب عقل که با شعر خو مگیر
ترسم فرو برد سر کلک تو را به عار
فکری که هست قائمهٔ عرش معرفت
نطقی که کرده روح قدس نفخه اش نثار
در بحر نظم، کز خزف ابلهان پر است
حیف است ربزد آب رخ فضل و اعتبار
بنگر به خسّت شرکا و نظر بپوش
ازگلشنی که دیده خراشد به نیش خار
اوّل ببین، حریفِ که می بایدت شدن
وانگه درآ به عرصهٔ میدان گیر و دار
زینها گذشته، تربیت دیگرت کنم
ای درگهت ز راه هنر در شکسته خار
آگه مگر نه ای که گذارد کم هنر
از مایهٔ نصیب تو چرخ ستیزه کار؟
افزون مکوش و مصلحت کار خود ببین
زین بیشتر ستم به دل و جان روا مدار
من گفتمش که آنچه سرودی به گوش من
آیات حکمت است و سزاوار گوشوار
لیکن یکی ست سود و زیان زمانه ام
سنجیده ایم هر دو، به میزان اعتبار
شاید رسد به اهل دلی گفتگوی من
کیفیّتی فزایدش این جام بی خمار
از نقش کم زنان چه زیان پاکباز را؟
کی همسر منند حریفان بدقمار؟
جوقی سیه زبان تهی مغز، چون قلم
مشتی زنخ زنان سفه سنج نابکار
بازار گرمی خزف این گروه را
عارف نهد چه وزن، به میزان اعتبار؟
شعرش مخوان که مشت کلوخی فراهم است
نظمش مگو که ناسره قلبی ست کم عیار
سستی مثابه ای! که گشایند چون دهن
جولاهه ای تنیده مگر تار، گرد غار
خام است و بی طراوت و بی مغز و بی مزه
فالیز بهمن آورد این گونه میوه بار
دیماه خاطرند به الفاظ بارده
یخ بندد از برودتشان در جگر بخار
و آن نکته ات که رزق کمی گیرد از هنر
روشن بود به تجربه کاران روزگار
امّا گزیر نیست که برهان خسّت است
رزق دو روزه را به هنر کردن اختیار
دندان آز، تیز به الوان رزق نیست
ما را همین به خوردن خون دل است کار
پاسخ چو دادمش، خردم اذن داد و گفت
میدان ز توست، گوی سخن زن به اقتدار
دادم عنان به طبع، اگر سهل اگر حرن
راندم کمیت خامه، اگر بحر اگر کنار
تا این زمان که عمر ز پنجاه درگذشت
دارم بنان و خامه، همان طفل نی سوار
ظلمی،که بر قوافی بیچاره رفته بود
از شاعران کُند شعور و ستم شعار
یکسر زدودم، از قلم معدلت شیم
انصاف دادم، از رقم کسروی مدار
کام سخن ز کلک من افتاد در شکر
دام نفس مراست، غزال ختن شکار
تا قرب سی هزار ز اشعار دلفریب
بر صفحهٔ زمانه نوشتیم یادگار
معنی به حشمتی که بود بحر پرشکوه
لفظش به جودتی که بود موج جویبار
سنجیدگی چنان که ز لب ناشنیده گوش
بی اختیار، دل کشدش در بر و کنار
پیرایهٔ قبول و صفای نفس به هم
لطف اشارت و نمک عاشقی به کار
شرمندهٔ من است گهرهای آبگون
پروردهٔ من است سخنهای آبدار
از شرم نقطه ای که سنان نیم فشاند
خورشید خویش را زده، بر تیغ کوهسار
گاهی مگر به خاطر آیندگان رسیم
ما در گذرگه و سخن ماست پایدار
مست گذاره ایم چو موج از قفای هم
در کاروان ما قدمی نیست استوار
اکنون نمانده است به دل ذوق گفتگو
کوتاهی از من و کرم از آفریدگار
خامش حزین که نامه به پایان رسانده ای
وقت است خامه را فکند، دست رعشه دار
از داغ، ریخته ست دلم طرح لاله زار
منت خدای راکه به عون عنایتش
منت پذیر نیستم از خلق روزگار
پنجاه ساله، هستی پا در رکاب من
با ذلت سرای سپنجی نشد دچار
مشت استخوان جسم فنا را به زندگی
هرگز به دوش خلق نکردم چو مرده بار
مستغنیانه گام زدم چون مجردان
بردم اگر پیاده وگر تاختم سوار
گرحلقهٔ هلال و سمند سپهر بود
پا را نکرده ام به رکاب کس استوار
ابنای روزگار عیال همند و من
می زیبدم به غیرت مردانه افتخار
یکران همّت است به زیر رکاب من
بر باد پای عزم خودم چون فلک سوار
تمکین به خود گزاف چو کشتی نبسته ام
فطری بود چوکوه مرا لنگروقار
ننهاده ام به صدر ونعال کسی قدم
نشکسته ام ز جام و سفال کسی خمار
نفکنده ام به مهره و نقش کسی دوشش
نگرفته ام به کاخ سپنج کسی قرار
مرهون منتی نیم از فیض بحر و بر
ممنون قطره ای نیم از ابر نوبهار
نگرفته ام ز دست مسیح و خضر قدح
نشکسته ام ز گرده خورشید و مه، نهار
همّت برآن سراست که خرگه برون زند
از تنگنای عرصهٔ این نیلگون حصار
در کودکی که بود دلم مایل هنر
جوشید ذوق شعر ز طبع گهر نثار
هر مصرعم ز زلف رسا دلفریبتر
هر نقطه ام به شوخی خالِ عذار یار
حسن بلاغت و نمک گفتگوی من
شوری فکند در دل عشّاق بی قرار
صوفی به خانقاه، سرایید گفته ام
مطرب به ساز بزم، ز شعرم کشید تار
در شرق و غرب شعشعهٔ فکرتم دوند
عالم گرفت لمعهٔ این تیغ آبدار
هر صفحه را ز سنبل و ریحان چمن چمن
مرغوله ریز خامهٔ من ریخت در کنار
می گفت ادیب عقل که با شعر خو مگیر
ترسم فرو برد سر کلک تو را به عار
فکری که هست قائمهٔ عرش معرفت
نطقی که کرده روح قدس نفخه اش نثار
در بحر نظم، کز خزف ابلهان پر است
حیف است ربزد آب رخ فضل و اعتبار
بنگر به خسّت شرکا و نظر بپوش
ازگلشنی که دیده خراشد به نیش خار
اوّل ببین، حریفِ که می بایدت شدن
وانگه درآ به عرصهٔ میدان گیر و دار
زینها گذشته، تربیت دیگرت کنم
ای درگهت ز راه هنر در شکسته خار
آگه مگر نه ای که گذارد کم هنر
از مایهٔ نصیب تو چرخ ستیزه کار؟
افزون مکوش و مصلحت کار خود ببین
زین بیشتر ستم به دل و جان روا مدار
من گفتمش که آنچه سرودی به گوش من
آیات حکمت است و سزاوار گوشوار
لیکن یکی ست سود و زیان زمانه ام
سنجیده ایم هر دو، به میزان اعتبار
شاید رسد به اهل دلی گفتگوی من
کیفیّتی فزایدش این جام بی خمار
از نقش کم زنان چه زیان پاکباز را؟
کی همسر منند حریفان بدقمار؟
جوقی سیه زبان تهی مغز، چون قلم
مشتی زنخ زنان سفه سنج نابکار
بازار گرمی خزف این گروه را
عارف نهد چه وزن، به میزان اعتبار؟
شعرش مخوان که مشت کلوخی فراهم است
نظمش مگو که ناسره قلبی ست کم عیار
سستی مثابه ای! که گشایند چون دهن
جولاهه ای تنیده مگر تار، گرد غار
خام است و بی طراوت و بی مغز و بی مزه
فالیز بهمن آورد این گونه میوه بار
دیماه خاطرند به الفاظ بارده
یخ بندد از برودتشان در جگر بخار
و آن نکته ات که رزق کمی گیرد از هنر
روشن بود به تجربه کاران روزگار
امّا گزیر نیست که برهان خسّت است
رزق دو روزه را به هنر کردن اختیار
دندان آز، تیز به الوان رزق نیست
ما را همین به خوردن خون دل است کار
پاسخ چو دادمش، خردم اذن داد و گفت
میدان ز توست، گوی سخن زن به اقتدار
دادم عنان به طبع، اگر سهل اگر حرن
راندم کمیت خامه، اگر بحر اگر کنار
تا این زمان که عمر ز پنجاه درگذشت
دارم بنان و خامه، همان طفل نی سوار
ظلمی،که بر قوافی بیچاره رفته بود
از شاعران کُند شعور و ستم شعار
یکسر زدودم، از قلم معدلت شیم
انصاف دادم، از رقم کسروی مدار
کام سخن ز کلک من افتاد در شکر
دام نفس مراست، غزال ختن شکار
تا قرب سی هزار ز اشعار دلفریب
بر صفحهٔ زمانه نوشتیم یادگار
معنی به حشمتی که بود بحر پرشکوه
لفظش به جودتی که بود موج جویبار
سنجیدگی چنان که ز لب ناشنیده گوش
بی اختیار، دل کشدش در بر و کنار
پیرایهٔ قبول و صفای نفس به هم
لطف اشارت و نمک عاشقی به کار
شرمندهٔ من است گهرهای آبگون
پروردهٔ من است سخنهای آبدار
از شرم نقطه ای که سنان نیم فشاند
خورشید خویش را زده، بر تیغ کوهسار
گاهی مگر به خاطر آیندگان رسیم
ما در گذرگه و سخن ماست پایدار
مست گذاره ایم چو موج از قفای هم
در کاروان ما قدمی نیست استوار
اکنون نمانده است به دل ذوق گفتگو
کوتاهی از من و کرم از آفریدگار
خامش حزین که نامه به پایان رسانده ای
وقت است خامه را فکند، دست رعشه دار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
به آب خضر مفروش آبروی پارسایی را
مغانی باده باید کاسه کشکول گدایی را
شکست قدرم از سنجیدگی هموار می گردد
ز مغز خویش دارد استخوانم مومیایی را
ز هجران دیده ام کاری، که کافر از اجل بیند
خدا کوتاه سازد عمر ایام جدایی را
به طفلی بسته ام دل،کز دبستانش سبق گیرد
بهاران سست عهدی، شاهد گل بی وفایی را
نگردد کم سیه روزی عاشق ز التفات او
به چشم بختم آموزد نگاهش سرمه سایی را
به محفل تا صفای ساعد او پرتوافکن شد
زخجلت شمع می خاید، سرانگشت حنایی را
ز خورشید رخش محروم نبود دیدهٔ داغم
بود با چشم روزن، ارتباطی روشنایی را
گسستن، باب ثبت دفتر بیگانگان باشد
نباشد در میان فصلی، کتاب آشنایی را
اگر آن غنچه لب می داشت بر افسانه ام گوشی
به بلبل می چشاندم لذت دستان سرایی را
نی کلکم چو شمع طور، دارد محفل افروزی
زبان شعله آموزد ز من آتش نوایی را
حزین ، از ملک نظمم می رمد بیگانه معنی
سواد شهر زندان است، طبع روستایی را
مغانی باده باید کاسه کشکول گدایی را
شکست قدرم از سنجیدگی هموار می گردد
ز مغز خویش دارد استخوانم مومیایی را
ز هجران دیده ام کاری، که کافر از اجل بیند
خدا کوتاه سازد عمر ایام جدایی را
به طفلی بسته ام دل،کز دبستانش سبق گیرد
بهاران سست عهدی، شاهد گل بی وفایی را
نگردد کم سیه روزی عاشق ز التفات او
به چشم بختم آموزد نگاهش سرمه سایی را
به محفل تا صفای ساعد او پرتوافکن شد
زخجلت شمع می خاید، سرانگشت حنایی را
ز خورشید رخش محروم نبود دیدهٔ داغم
بود با چشم روزن، ارتباطی روشنایی را
گسستن، باب ثبت دفتر بیگانگان باشد
نباشد در میان فصلی، کتاب آشنایی را
اگر آن غنچه لب می داشت بر افسانه ام گوشی
به بلبل می چشاندم لذت دستان سرایی را
نی کلکم چو شمع طور، دارد محفل افروزی
زبان شعله آموزد ز من آتش نوایی را
حزین ، از ملک نظمم می رمد بیگانه معنی
سواد شهر زندان است، طبع روستایی را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
هزار رنگ گل داغ در کنار من است
جنون کجاست که جوش سیه بهار من است؟
ز خاک سوختهٔ خویش، دامن افشانی
کمینه سرکشی سرو پایدار من است
ز رشحهٔ قلمم زنده می شود دل و جان
زلال چشمه حیوان به جویبار من است
به خصم، عرصهٔ دعوی نمی دهد سخنم
که خامه در کف اندیشه، ذوالفقار من است
ز جا نخاسته بیجا، غبار هستی من
به جلوه در دل این گرد، شهسوار من است
ز خال کنج لبی رفته صبر و آرامم
سپند آتش غم جان بی قرار من است
حزین اگر به درازی کشد سخن چه کنم؟
سیاه مستی کلک سخن گزار من است
جنون کجاست که جوش سیه بهار من است؟
ز خاک سوختهٔ خویش، دامن افشانی
کمینه سرکشی سرو پایدار من است
ز رشحهٔ قلمم زنده می شود دل و جان
زلال چشمه حیوان به جویبار من است
به خصم، عرصهٔ دعوی نمی دهد سخنم
که خامه در کف اندیشه، ذوالفقار من است
ز جا نخاسته بیجا، غبار هستی من
به جلوه در دل این گرد، شهسوار من است
ز خال کنج لبی رفته صبر و آرامم
سپند آتش غم جان بی قرار من است
حزین اگر به درازی کشد سخن چه کنم؟
سیاه مستی کلک سخن گزار من است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
دستان زن عشرتکده، فریاد نداند
نالیدن ما، مرغ چمن زاد نداند
ترسم که خراشیده شود آن دل نازک
آهسته بنالید که صیاد نداند
می خندد و از دیدهٔ گریان خبرش نیست
این نوگل خندان، دل ناشاد نداند
ناخن به خراش جگر خویش شکستیم
این کوه کنی تیشهٔ فرهاد نداند
مانند صدف غرقهٔ دریای شراب است
پیمانهٔ مستان خط بغداد نداند
چون سیل ز دیوانه و فرزانه گذشتی
تاراج تو ویرانه و آباد نداند
صد چشمه گشاده ست حزین از رگ دل ها
کار قلمت نشتر فولاد نداند
نالیدن ما، مرغ چمن زاد نداند
ترسم که خراشیده شود آن دل نازک
آهسته بنالید که صیاد نداند
می خندد و از دیدهٔ گریان خبرش نیست
این نوگل خندان، دل ناشاد نداند
ناخن به خراش جگر خویش شکستیم
این کوه کنی تیشهٔ فرهاد نداند
مانند صدف غرقهٔ دریای شراب است
پیمانهٔ مستان خط بغداد نداند
چون سیل ز دیوانه و فرزانه گذشتی
تاراج تو ویرانه و آباد نداند
صد چشمه گشاده ست حزین از رگ دل ها
کار قلمت نشتر فولاد نداند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
زمین و آسمان بیهوده می پیمود آوازم
شکستم نغمه را در سینه و آسود آوازم
نوآموز نواسازی نیم چون قمری و بلبل
زبور عشق می سنجید با داوود، آوازم
پریشان کرده مو، در ماتم خاموشیم مجنون
دماغ آشفتگان را همدم دل بود آوازم
نفس در سینه ام گر نیست، داد از دست دل دارم
که از بیهوده نالی های خود فرسود آوازم
به این افسرده حالی باد دامان زبانم بین
ز مغز دوزخ آشامان برآرد دود آوازم
نشانیده ست دل را غم، به خاک تیره بختی ها
چو میل سرمه می خیزد غبارآلود آوازم
پوشیده دارم ناله خود را ز ناسنجیدگان
گرت گوشی ست اینک زیر لب موجود آوازم
حجاب عشق دارد در شمار دور گردانم
وگرنه می رسد تا منزل مقصود آوازم
مرا از سینه می جوشد خروشی از دل دریا
کجا از بستن لب می شود مسدود آوازم
حزین از ناله ام هر چند بوی درد می آید
اسیران قفس را می کند خشنود آوازم
شکستم نغمه را در سینه و آسود آوازم
نوآموز نواسازی نیم چون قمری و بلبل
زبور عشق می سنجید با داوود، آوازم
پریشان کرده مو، در ماتم خاموشیم مجنون
دماغ آشفتگان را همدم دل بود آوازم
نفس در سینه ام گر نیست، داد از دست دل دارم
که از بیهوده نالی های خود فرسود آوازم
به این افسرده حالی باد دامان زبانم بین
ز مغز دوزخ آشامان برآرد دود آوازم
نشانیده ست دل را غم، به خاک تیره بختی ها
چو میل سرمه می خیزد غبارآلود آوازم
پوشیده دارم ناله خود را ز ناسنجیدگان
گرت گوشی ست اینک زیر لب موجود آوازم
حجاب عشق دارد در شمار دور گردانم
وگرنه می رسد تا منزل مقصود آوازم
مرا از سینه می جوشد خروشی از دل دریا
کجا از بستن لب می شود مسدود آوازم
حزین از ناله ام هر چند بوی درد می آید
اسیران قفس را می کند خشنود آوازم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۶
در پرده خط، خال به صد ناز گرفتی
از مرغ دلم دانه چرا بازگرفتی
کردی ز شکنج قفس امروز برونم
کز بال و پرم قوّت پرواز گرفتی
دست تو به تعمیر دل ای عشق مبارک
هر رخنه که بود از گهر راز گرفتی
پیداست که ریزد پر و بال طلب ما
زین اوج که در جلوه گه ناز گرفتی
شد نغمهٔ کلک تو حزین آفت هوشم
زین شعبده، کار از کف اعجاز گرفتی
از مرغ دلم دانه چرا بازگرفتی
کردی ز شکنج قفس امروز برونم
کز بال و پرم قوّت پرواز گرفتی
دست تو به تعمیر دل ای عشق مبارک
هر رخنه که بود از گهر راز گرفتی
پیداست که ریزد پر و بال طلب ما
زین اوج که در جلوه گه ناز گرفتی
شد نغمهٔ کلک تو حزین آفت هوشم
زین شعبده، کار از کف اعجاز گرفتی
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۵ - در عذرخواهی از اتفاق توارد در اشعار
به خدایی که از اشارت کن
عالمی را نموده معماری
که مرا شعر و شاعری عار است
کاش بودم ازین هنر عاری
بارها خواستم کزین ذلّت
دوش خود را دهم سبکباری
نکته، بی خواست می رسد به لبم
چون طبیعی ست نغز گفتاری
در نوشتن بسی مماطله رفت
یک نوشتم ز صد به دشواری
زآنچه هم بر زبان خامه گذشت
شد پریشان بسی ز بیزاری
پاره ای هم، به قید ضبط آمد
همچو در نافه، مشک تاتاری
سی هزار است، در چهارکتاب
نظم کلک بدایع آثاری
تنگ شد در فراخنای جهان
خامهٔ من، ز تنگ مضماری
کلکم آن طوطی شکرشکن است
که بود شهره، در شکرباری
چشم دارم که چون گهرسنجی
گهرم را کند خریداری
گر ببیند میان این همه گنج
که فشاندم به دست بیزاری
لفظ و مضمون غیر را، کم و بیش
که بر آن گشته خامه ام جاری
رفعت پایه بیند و هنرم
ننهد تهمتم به طرّاری
کرده بر آستان فطرت من
مه و خور، آرزوی مسماری
مشک سای مشام عطّار است
نافهٔ نقطه ام به عطاری
گشته از شرم نقش خامه من
متواری، بتان فرخاری
نی وحدت سُرا چو برگیرم
گسلد رشته، گبر زناری
باده ریزد به ساغر مخمور
ورقم را اگر بیفشاری
آفت دشمن است و نیروی دوست
صفدر خامه ام به صفداری
همّت و مایه ام از آن بیش است
که مرا کدیه خوی، پنداری
مبتذل گو، توان شناخت که کیست
طبع جوهرشناس اگر داری
آرد اذعان، به رای روشن من
چشم انصاف اگر نینباری
نتوان چارهٔ توارد کرد
نه ز حزم و نه از جگرخواری
رسی آنگه به درد ما که چو ما
خامه گیری به دست و بنگاری
عالمی را نموده معماری
که مرا شعر و شاعری عار است
کاش بودم ازین هنر عاری
بارها خواستم کزین ذلّت
دوش خود را دهم سبکباری
نکته، بی خواست می رسد به لبم
چون طبیعی ست نغز گفتاری
در نوشتن بسی مماطله رفت
یک نوشتم ز صد به دشواری
زآنچه هم بر زبان خامه گذشت
شد پریشان بسی ز بیزاری
پاره ای هم، به قید ضبط آمد
همچو در نافه، مشک تاتاری
سی هزار است، در چهارکتاب
نظم کلک بدایع آثاری
تنگ شد در فراخنای جهان
خامهٔ من، ز تنگ مضماری
کلکم آن طوطی شکرشکن است
که بود شهره، در شکرباری
چشم دارم که چون گهرسنجی
گهرم را کند خریداری
گر ببیند میان این همه گنج
که فشاندم به دست بیزاری
لفظ و مضمون غیر را، کم و بیش
که بر آن گشته خامه ام جاری
رفعت پایه بیند و هنرم
ننهد تهمتم به طرّاری
کرده بر آستان فطرت من
مه و خور، آرزوی مسماری
مشک سای مشام عطّار است
نافهٔ نقطه ام به عطاری
گشته از شرم نقش خامه من
متواری، بتان فرخاری
نی وحدت سُرا چو برگیرم
گسلد رشته، گبر زناری
باده ریزد به ساغر مخمور
ورقم را اگر بیفشاری
آفت دشمن است و نیروی دوست
صفدر خامه ام به صفداری
همّت و مایه ام از آن بیش است
که مرا کدیه خوی، پنداری
مبتذل گو، توان شناخت که کیست
طبع جوهرشناس اگر داری
آرد اذعان، به رای روشن من
چشم انصاف اگر نینباری
نتوان چارهٔ توارد کرد
نه ز حزم و نه از جگرخواری
رسی آنگه به درد ما که چو ما
خامه گیری به دست و بنگاری