عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
از هوس بگذر و دل پاک از آلایش کن
ترک باطل کن و جانرا بحق افزایش کن
سر و تن را بزر و سیم چه میآرائی
دل و جانرا بکمال و هنر آرایش کن
بار دنیا که بصد رنج گرفتی بر دوش
بیکی عزم بیفکن ز خود آسایش کن
نان گندم بجوین جامهٔ نو ده بکهن
از قناعت بستان زیور و پیرایش کن
بس کن از حرف به و سیب و انار و انگور
ترک مداحی میوالی و آرایش کن
قوت ابدان چه رفیع و چه دنی هر دو یکیست
قوت ارواح بدست آور و آسایش کن
از خدا گوی و ز پیغمبر و قرآن و حدیث
طاعت حضرت حق پاک ز آلایش کن
مایهٔ غم نبود جز سخن بیهوده
لب به بند از سخن بیهده آسایش کن
ماتم روز پسین گیر به پیشین یکچند
خون دلرا بدو چشم آور و پالایش کن
فیض تا چند دهی پند و نگیری در گوش
بگذر از گفتن و در معرفت افزایش کن
ترک باطل کن و جانرا بحق افزایش کن
سر و تن را بزر و سیم چه میآرائی
دل و جانرا بکمال و هنر آرایش کن
بار دنیا که بصد رنج گرفتی بر دوش
بیکی عزم بیفکن ز خود آسایش کن
نان گندم بجوین جامهٔ نو ده بکهن
از قناعت بستان زیور و پیرایش کن
بس کن از حرف به و سیب و انار و انگور
ترک مداحی میوالی و آرایش کن
قوت ابدان چه رفیع و چه دنی هر دو یکیست
قوت ارواح بدست آور و آسایش کن
از خدا گوی و ز پیغمبر و قرآن و حدیث
طاعت حضرت حق پاک ز آلایش کن
مایهٔ غم نبود جز سخن بیهوده
لب به بند از سخن بیهده آسایش کن
ماتم روز پسین گیر به پیشین یکچند
خون دلرا بدو چشم آور و پالایش کن
فیض تا چند دهی پند و نگیری در گوش
بگذر از گفتن و در معرفت افزایش کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۸
زین چرخ گردون فروا الی الله
وز دست شیطان فروا الی الله
زین تند خویان زین خوبرویان
زین جنگجویان فروا الی الله
چند ای محبان جور حبیبان
رنج رقیبان فروا الی الله
عشق مجازی ارشاد راهت
ای ره نوردان فروا الی الله
گر تیر عشقی بر سینه آید
از راه پنهان فروا الی الله
در عشق خوبان صبر است درمان
گر صبر نتوان فروا الی الله
از زلف چون شست و ز غمزه مست
وز جشم فتان فروا الی الله
زهری چو ریزد یارم بدلها
زان ما ز زلفان فروا الی الله
چشم سیاهی طرز نگاهی
گردد چو گردان فروا الی الله
تا کی ز عشق دنیای فانی
ای عشق خوبان فروا الی الله
از جان گرانان فروا الینا
وز نازنینان فروا الی الله
دارد در سر فکر گریزی
با فیض یاران فروا الی الله
وز دست شیطان فروا الی الله
زین تند خویان زین خوبرویان
زین جنگجویان فروا الی الله
چند ای محبان جور حبیبان
رنج رقیبان فروا الی الله
عشق مجازی ارشاد راهت
ای ره نوردان فروا الی الله
گر تیر عشقی بر سینه آید
از راه پنهان فروا الی الله
در عشق خوبان صبر است درمان
گر صبر نتوان فروا الی الله
از زلف چون شست و ز غمزه مست
وز جشم فتان فروا الی الله
زهری چو ریزد یارم بدلها
زان ما ز زلفان فروا الی الله
چشم سیاهی طرز نگاهی
گردد چو گردان فروا الی الله
تا کی ز عشق دنیای فانی
ای عشق خوبان فروا الی الله
از جان گرانان فروا الینا
وز نازنینان فروا الی الله
دارد در سر فکر گریزی
با فیض یاران فروا الی الله
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۸۱
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۳
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۸ - در دیر راهب
به نزد بحر دیری دید مینا
کشیشی چون پیر چون کیوان در آنجا
شد آن خورشید رخ در دیر کیوان
ازو پرشسد حال چرخ گردان
جوابش و داد و گفت احوال گردون
نداند کس به جز دانای بیچون
اگر خواهی خلاص از موج دریا
چو ما باید کناری جستن از ما
گهر جویی؟ بیا در ما سفر کن
امان خواهی؟ ز بحر ما حذر کن
دگر پرسید: «ای پیر خردمند
مرا اندر تجارت ده یکی پند
بگو تا مایه خود زین بضاعت
چه سازم در جهان؟» گفتا: «قناعت
قناعت کن کز آن با بست شد باز
که کرد اندر هوای آز پرواز
از آن سلطان مرغان گشت عنفا
که در قاف قناعت کرد ماوا
طلب کن عین عزت را از آن قاف
که هست این عین را منبع بر آن قاف
تو وقتی سر عنقا را بدانی
که عنقا را به کلی باز خوانی»
سیم نوبت سرشک از دیده بارید
چو گردون از غم گردون بنالید
که: «مهر آسمان با ما به کین است
فلک دایم به قصدم در کمین است
جهان را حوادث میگشاید
فلک نقش مخالف مینماید»
ملک را در دو بیت آن پیر بخرد
جواب خوب موزون داد و تن زد:
کشیشی چون پیر چون کیوان در آنجا
شد آن خورشید رخ در دیر کیوان
ازو پرشسد حال چرخ گردان
جوابش و داد و گفت احوال گردون
نداند کس به جز دانای بیچون
اگر خواهی خلاص از موج دریا
چو ما باید کناری جستن از ما
گهر جویی؟ بیا در ما سفر کن
امان خواهی؟ ز بحر ما حذر کن
دگر پرسید: «ای پیر خردمند
مرا اندر تجارت ده یکی پند
بگو تا مایه خود زین بضاعت
چه سازم در جهان؟» گفتا: «قناعت
قناعت کن کز آن با بست شد باز
که کرد اندر هوای آز پرواز
از آن سلطان مرغان گشت عنفا
که در قاف قناعت کرد ماوا
طلب کن عین عزت را از آن قاف
که هست این عین را منبع بر آن قاف
تو وقتی سر عنقا را بدانی
که عنقا را به کلی باز خوانی»
سیم نوبت سرشک از دیده بارید
چو گردون از غم گردون بنالید
که: «مهر آسمان با ما به کین است
فلک دایم به قصدم در کمین است
جهان را حوادث میگشاید
فلک نقش مخالف مینماید»
ملک را در دو بیت آن پیر بخرد
جواب خوب موزون داد و تن زد:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۸ - ستایش قیصر از دلاوری جمشید
فرستاد افسر و خورشید را خواند
بر خود چون مه خورشید بنشاند
حدیث صید گاه و شیر و جمشید
حکایت کرد یک یک پیش خورشید
بدو گفت این پسر خسرو نژادست
که خسرو سیرت و خسرو نهاد است
رخش آیینه آیین شاهی است
ز سر تا پا همه فر الهی است
مرا مرد هنر پرورد باید
ز شخص بی هنر کاری نیاید
کنون در کار شادی من حزینم
غمی در دل نمی آید جز اینم
عیار گوهرش کرچه درست است
ولی در کار من یکباره سست است
به هر بابی که کردم آزمایش
ندیدم یک سر مو زو گشایش
ز جاه و گوهر ارچه با نصیب است
ولی در کار چون تیغ خطیب است
تیغ خطیبش می شمارد
که قطعاً هیچ برایی ندارد
چو بشنید این فسانه افسر از جفت
بدو کرد آفرین از مهر و پس گفت:
«بدان، شاها حقیقت کان جوانمرد
که دیدست او بسی گرم و بسی سرد
به پیش من کنون عین الیقین است
که نور دیده فغفور پین است
هوای خدمت درگاه قیصر
بر آوردش ز تخت و تاج و کشور
نشاط پایه تخت خداوند
چو یاقوتش ز جای خویش بر کند»
بر خود چون مه خورشید بنشاند
حدیث صید گاه و شیر و جمشید
حکایت کرد یک یک پیش خورشید
بدو گفت این پسر خسرو نژادست
که خسرو سیرت و خسرو نهاد است
رخش آیینه آیین شاهی است
ز سر تا پا همه فر الهی است
مرا مرد هنر پرورد باید
ز شخص بی هنر کاری نیاید
کنون در کار شادی من حزینم
غمی در دل نمی آید جز اینم
عیار گوهرش کرچه درست است
ولی در کار من یکباره سست است
به هر بابی که کردم آزمایش
ندیدم یک سر مو زو گشایش
ز جاه و گوهر ارچه با نصیب است
ولی در کار چون تیغ خطیب است
تیغ خطیبش می شمارد
که قطعاً هیچ برایی ندارد
چو بشنید این فسانه افسر از جفت
بدو کرد آفرین از مهر و پس گفت:
«بدان، شاها حقیقت کان جوانمرد
که دیدست او بسی گرم و بسی سرد
به پیش من کنون عین الیقین است
که نور دیده فغفور پین است
هوای خدمت درگاه قیصر
بر آوردش ز تخت و تاج و کشور
نشاط پایه تخت خداوند
چو یاقوتش ز جای خویش بر کند»
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۸ - اندرز
دلا زن خیمه بیرون زین مخیم
که بیرون زین ترا کاخیست خرم
اساس عمر بر بادی نهادن
بدین بنیاد بنیادی نهادن
خرد داند که کار عاقلان نیست
طریق و شیوه صاحبدلان نیست
به دیوان می دهد ملک سلیمان
سلیمان می کند بیکار دیوان
ز دست دهر مستان هیچ پا زهر
که پازهریست معجون کرده با زهر
مزی خرم که مرگت در کمین است
مخفت ایمن که دشمن همنشین است
چو خورشید ار شوی بر بام افلاک
روی آخر به زیر توده خاک
هزاران سال ملک و پادشاهی
نمی ارزد به یک روز جدایی
فلک با آدمی خاری زحد برد
زمین نیز آدمیخواری زحد برد
تو بر خود کرده ای هر کار دشوار
اگر آسان کنی، آسان شود کار
بود کاهی چو کوهی در ره جهل
اگر آسان فرو گیری شود سهل
قدم یکبارگی از خود برون نه
همه کس را به خود از خود فزون نه
وجود آیینه نقش رخ اوست
ببین خود را در آن آیینه ای دوست
به پیشانی چو ابرو خودنمایی
مبین کاندر همه چشمی گژ آیی
چو چشم آن به که در غاری نشینی
دو عالم بینی و خود را نبینی
حدیث تلخ اگر چه نیست در خور
اگر گوید ترش رویی فرو بر
ندیدی سیل باران را که در دشت
دوانید از سر تندی و بگذشت
زمین از روی حلم آنرا فرو خورد
چه مایه تخم نیکویی برآورد
زبان آور مشو زنهار چون مار
که یابند از زبانت مردم آزار
همه دل باش همچون غنچه تا جان
چو گل گردد ز انفاس تو خندان
تو همچون آب سرتا پا روانی
مشو چون آتش دوزخ زبانی
چو سوسن هر زبان کز دل بروید
حدیثش را دماغ جان ببوید
که بیرون زین ترا کاخیست خرم
اساس عمر بر بادی نهادن
بدین بنیاد بنیادی نهادن
خرد داند که کار عاقلان نیست
طریق و شیوه صاحبدلان نیست
به دیوان می دهد ملک سلیمان
سلیمان می کند بیکار دیوان
ز دست دهر مستان هیچ پا زهر
که پازهریست معجون کرده با زهر
مزی خرم که مرگت در کمین است
مخفت ایمن که دشمن همنشین است
چو خورشید ار شوی بر بام افلاک
روی آخر به زیر توده خاک
هزاران سال ملک و پادشاهی
نمی ارزد به یک روز جدایی
فلک با آدمی خاری زحد برد
زمین نیز آدمیخواری زحد برد
تو بر خود کرده ای هر کار دشوار
اگر آسان کنی، آسان شود کار
بود کاهی چو کوهی در ره جهل
اگر آسان فرو گیری شود سهل
قدم یکبارگی از خود برون نه
همه کس را به خود از خود فزون نه
وجود آیینه نقش رخ اوست
ببین خود را در آن آیینه ای دوست
به پیشانی چو ابرو خودنمایی
مبین کاندر همه چشمی گژ آیی
چو چشم آن به که در غاری نشینی
دو عالم بینی و خود را نبینی
حدیث تلخ اگر چه نیست در خور
اگر گوید ترش رویی فرو بر
ندیدی سیل باران را که در دشت
دوانید از سر تندی و بگذشت
زمین از روی حلم آنرا فرو خورد
چه مایه تخم نیکویی برآورد
زبان آور مشو زنهار چون مار
که یابند از زبانت مردم آزار
همه دل باش همچون غنچه تا جان
چو گل گردد ز انفاس تو خندان
تو همچون آب سرتا پا روانی
مشو چون آتش دوزخ زبانی
چو سوسن هر زبان کز دل بروید
حدیثش را دماغ جان ببوید
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۱۱ - شکایت از پیری
به پایان شد شب عیش ملاهی
سپیدی گشت پیدا در سیاهی
شب عیش و جوانی بر سر آمد
شبم را صبح صادق در برآمد
اگر چه صبح دارد خوش صفایی
ولیکن نیستش چندان بقایی
هوای دل ز سر باید برون کرد
که وقت صبح می باشد هوا سرد
از آن رو پشت من خم داد گردون
که زیر خاک می باید شد اکنون
خوشا و خرما فصل جوانی
زمان عیش و عهد کامرانی
نشاطم هر زمانی بر گلی بود
سماعم بر نوای بلبلی بود
گل و مل را جوانی می طرازد
جوانی را گل و مل می برازد
در آنبستان گه تخم مهر کارد
که جای سنبل و گل برف بارد
جوانی نوبهار زندگانیست
حقیقت زندگانی خود جوانیست
جوانا، قدر ایام جوانی
به روز ناخوش پیری بدانی
دل من در جوانی داشت طیری
که دایم در هوا می کرد سیری
کجا می دید آبی یا سرابی
برآن سر خیمه می زد چون حبابی
چو گل خندان لب و دلشاد بودم
ز هر بادی چو سرو آزاد بودم
نگشتم جز به گرد بزم چون جام
نیامد در دل من خرمی خام
دمی زین بیش جز بر روی گلگون
نکردم روی چون آیینه اکنون
رخ آیینه می بینم به آزرم
که می آید ز روی خویشتن شرم
سرابستان دل را شد هوا سرد
گلستان رخم را شد ورق زرد
چو چنگ از بزم می جویم کناری
برم تاری چو از چنگست تاری
ز جام می مرا خون در درونست
میان ما و می افتاده خونست
همی دانم می دوشین روشن
که تلخ و تیز کرد امروز بر من؟
به پیری عادت و رسم مدامست
طلب کردن ولی آن هم حرامست
مرا قدیست چونین چون کمانی
چنی و پوستی بر استخوانی
چو چنگ از ضعف پیری شد سراپا
رگ من یک به یک بر پوست پیدا
قدم خم شد، ز قد خم چه خیزد؟
قدح چون خم شود آبش بریزد
ز جامم جرعه ای ماندست باقی
که آن بر خاک خواهم ریخت ساقی
در آن مجلس که می با جرعه افتاد
چه داد عشرت و شادی توان داد؟
دلیلا من ذلیل و شرم سارم
به فضل و رحمتت امیدوارم
زبانم را سعادت کردی آغاز
کلامم را شهادت خاتمت ساز
به اقبال آمد این دولت به پایان
الهی عاقبت محمود گردان
سپیدی گشت پیدا در سیاهی
شب عیش و جوانی بر سر آمد
شبم را صبح صادق در برآمد
اگر چه صبح دارد خوش صفایی
ولیکن نیستش چندان بقایی
هوای دل ز سر باید برون کرد
که وقت صبح می باشد هوا سرد
از آن رو پشت من خم داد گردون
که زیر خاک می باید شد اکنون
خوشا و خرما فصل جوانی
زمان عیش و عهد کامرانی
نشاطم هر زمانی بر گلی بود
سماعم بر نوای بلبلی بود
گل و مل را جوانی می طرازد
جوانی را گل و مل می برازد
در آنبستان گه تخم مهر کارد
که جای سنبل و گل برف بارد
جوانی نوبهار زندگانیست
حقیقت زندگانی خود جوانیست
جوانا، قدر ایام جوانی
به روز ناخوش پیری بدانی
دل من در جوانی داشت طیری
که دایم در هوا می کرد سیری
کجا می دید آبی یا سرابی
برآن سر خیمه می زد چون حبابی
چو گل خندان لب و دلشاد بودم
ز هر بادی چو سرو آزاد بودم
نگشتم جز به گرد بزم چون جام
نیامد در دل من خرمی خام
دمی زین بیش جز بر روی گلگون
نکردم روی چون آیینه اکنون
رخ آیینه می بینم به آزرم
که می آید ز روی خویشتن شرم
سرابستان دل را شد هوا سرد
گلستان رخم را شد ورق زرد
چو چنگ از بزم می جویم کناری
برم تاری چو از چنگست تاری
ز جام می مرا خون در درونست
میان ما و می افتاده خونست
همی دانم می دوشین روشن
که تلخ و تیز کرد امروز بر من؟
به پیری عادت و رسم مدامست
طلب کردن ولی آن هم حرامست
مرا قدیست چونین چون کمانی
چنی و پوستی بر استخوانی
چو چنگ از ضعف پیری شد سراپا
رگ من یک به یک بر پوست پیدا
قدم خم شد، ز قد خم چه خیزد؟
قدح چون خم شود آبش بریزد
ز جامم جرعه ای ماندست باقی
که آن بر خاک خواهم ریخت ساقی
در آن مجلس که می با جرعه افتاد
چه داد عشرت و شادی توان داد؟
دلیلا من ذلیل و شرم سارم
به فضل و رحمتت امیدوارم
زبانم را سعادت کردی آغاز
کلامم را شهادت خاتمت ساز
به اقبال آمد این دولت به پایان
الهی عاقبت محمود گردان
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
اذا اراد الله بقوم خیراً ابتلاهم، فصل فی الضحی والبکاء
تا توانی به خنده لب بگشای
سردندان به خنده در منمای
خندهٔ هرزه آبروی برد
راز پنهان میان کوی برد
با پسر اینچنین مثل زد سام
گریه بهتر زخندهٔ بی هنگام
گریهٔ ابر بین وخندهٔ برق
درنگر تا که چیست اینجا فرق
ابر از آن گریه نعمت اندوزد
برق از آن خنده آتش افروزد
ابلهی از گزا ف میخندید
زیرکی آن بدید و نپسندید
گفت ای بی حیا و بی آزرم
اینچنین خندی و نداری شرم
گریهٔ تو زظلم و بیدادی
به که بی وقت خنده و شادی
خندهٔ هرزه آیت جهل است
مرد بیهوده خند، نا اهل است
هان و هان تا نخندی ای خیره
که بسی خنده دل کند تیره
هیچ شک نیست اندرین گفتار
گریه آید زخندهٔ بسیار
سردندان به خنده در منمای
خندهٔ هرزه آبروی برد
راز پنهان میان کوی برد
با پسر اینچنین مثل زد سام
گریه بهتر زخندهٔ بی هنگام
گریهٔ ابر بین وخندهٔ برق
درنگر تا که چیست اینجا فرق
ابر از آن گریه نعمت اندوزد
برق از آن خنده آتش افروزد
ابلهی از گزا ف میخندید
زیرکی آن بدید و نپسندید
گفت ای بی حیا و بی آزرم
اینچنین خندی و نداری شرم
گریهٔ تو زظلم و بیدادی
به که بی وقت خنده و شادی
خندهٔ هرزه آیت جهل است
مرد بیهوده خند، نا اهل است
هان و هان تا نخندی ای خیره
که بسی خنده دل کند تیره
هیچ شک نیست اندرین گفتار
گریه آید زخندهٔ بسیار
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی العافیه
در جهان هر چه هست عاریت است
بهترین نعمتیش عافیت است
هست اندر جهان جسمانی
عافیت ملکت سلیمانی
هر که در عافیت بداند پست
قدر این مملکت شناسد چیست
خشک نانی به عافیت زجهان
نزد من به زملکت خاقان
فرخ آن کو دل از جهان برکند
ببرید از جهانیان پیوند
فرخ آن کو به گوشهای بنشست
گشت فارغ زگفت وگویبرست
هرکه را این غرض میسر شد
از شرف با ملک برابر شد
شاه ایوان غلام او باشد
جرعه خواران جام او باشد
چون ترا عافیت نماید روی
پس از آن بر طریق آزمپوی
آز بگذار تا نیاز آری
کاز آرد به رویها خواری
طمع و آز را مرید مباش
بایزیدی کن و یزید مباش
از پی ملک او گزید سفر
دو جهان پیش او نداشت خطر
بزن ای پیرو جوانمردان
بر جهان پشت پای چون مردان
تا ترا بر جهان و جان نظر است
هر چه هستی توست در خطراست
برفشان آستین زجان و جهان
التفاتی مکن بدین و بدان
شاخ حرص و هوا ز بیخ بکن
کردن آز و آرزو بشکن
هر چه یابی زنعمت دنیا
برفشان بهر عزت عقبا
چون الف آنکسیکه هیچ نداشت
اندر آن هیچ بند و پیچ نداشت
دم زتجرید، آن تواند زد
که لگد بر جهان، تواند زد
در روش چون بدین مقام بود
دان که در عاشقی تمام بود
مرد این ره چو راهرو باشد
هر زمان قربتیش نو باشد
نقش کژ محو کن زتخته دل
تا شود کشف بر تو هر مشکل
هر مرادی که از تو روی بتافت
نتوان جز براستی دریافت
بهترین نعمتیش عافیت است
هست اندر جهان جسمانی
عافیت ملکت سلیمانی
هر که در عافیت بداند پست
قدر این مملکت شناسد چیست
خشک نانی به عافیت زجهان
نزد من به زملکت خاقان
فرخ آن کو دل از جهان برکند
ببرید از جهانیان پیوند
فرخ آن کو به گوشهای بنشست
گشت فارغ زگفت وگویبرست
هرکه را این غرض میسر شد
از شرف با ملک برابر شد
شاه ایوان غلام او باشد
جرعه خواران جام او باشد
چون ترا عافیت نماید روی
پس از آن بر طریق آزمپوی
آز بگذار تا نیاز آری
کاز آرد به رویها خواری
طمع و آز را مرید مباش
بایزیدی کن و یزید مباش
از پی ملک او گزید سفر
دو جهان پیش او نداشت خطر
بزن ای پیرو جوانمردان
بر جهان پشت پای چون مردان
تا ترا بر جهان و جان نظر است
هر چه هستی توست در خطراست
برفشان آستین زجان و جهان
التفاتی مکن بدین و بدان
شاخ حرص و هوا ز بیخ بکن
کردن آز و آرزو بشکن
هر چه یابی زنعمت دنیا
برفشان بهر عزت عقبا
چون الف آنکسیکه هیچ نداشت
اندر آن هیچ بند و پیچ نداشت
دم زتجرید، آن تواند زد
که لگد بر جهان، تواند زد
در روش چون بدین مقام بود
دان که در عاشقی تمام بود
مرد این ره چو راهرو باشد
هر زمان قربتیش نو باشد
نقش کژ محو کن زتخته دل
تا شود کشف بر تو هر مشکل
هر مرادی که از تو روی بتافت
نتوان جز براستی دریافت
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
خسر الدنیا و الآخرة ذلک هو الخسران المبین
آن شنیدی که از سر سوزی
گفت عیسی به همرهان روزی
زین جهان دل به طبع بردارید
مهر او جمله کینه انگارید
که جهان زودسیر و بد مهر است
همه خاری ست اگر چهگلچهراست
همه معشوقهایست عاشق کش
عاشق او خرد ندارد و هش
دایهای دان که هر که را پرورد
خون پرورده را بریخت و بخورد
تا جهان است کارش این بودهاست
رسم و آیینش اینچنین بوده است
آن کزو زاد و آنکه از تو بزاد
هر دو راکشت و تو بدو شده شاد
او به آزردنت چنین مایل
تو درو بسته دل زهی غافل!
دل منه بر جهانکه آن نه نکوست
اوترا دشمن و تو او را دوست
گر بمانی در این جهان صد سال
بی غم و رنج جفت نعمت و مال،
روزی آید که دلفگار شوی
خستهٔ زخم روزگار شوی
چیست نام جهان سرای مجاز
در سرای مجاز جای مساز
کار و بار جهانیان هوس است
وین همه طمطراق یک نفس است
من بر این کار و بار میخندم
دل در این روزگار چون بندم
چون ندانیکه چند خواهی زیست
این همه طمطراق بیهده چیست؟
از پی یک دو روزه عمر قصیر
چند هیزم کشی به قعر سعیر؟
زین جهانت بدان جهان سفرست
گذرت راست بر پل سقرست
غم این ره نمیخوری چه کنم؟
هیمه با خود همی بری چهکنم؟
گفت عیسی به همرهان روزی
زین جهان دل به طبع بردارید
مهر او جمله کینه انگارید
که جهان زودسیر و بد مهر است
همه خاری ست اگر چهگلچهراست
همه معشوقهایست عاشق کش
عاشق او خرد ندارد و هش
دایهای دان که هر که را پرورد
خون پرورده را بریخت و بخورد
تا جهان است کارش این بودهاست
رسم و آیینش اینچنین بوده است
آن کزو زاد و آنکه از تو بزاد
هر دو راکشت و تو بدو شده شاد
او به آزردنت چنین مایل
تو درو بسته دل زهی غافل!
دل منه بر جهانکه آن نه نکوست
اوترا دشمن و تو او را دوست
گر بمانی در این جهان صد سال
بی غم و رنج جفت نعمت و مال،
روزی آید که دلفگار شوی
خستهٔ زخم روزگار شوی
چیست نام جهان سرای مجاز
در سرای مجاز جای مساز
کار و بار جهانیان هوس است
وین همه طمطراق یک نفس است
من بر این کار و بار میخندم
دل در این روزگار چون بندم
چون ندانیکه چند خواهی زیست
این همه طمطراق بیهده چیست؟
از پی یک دو روزه عمر قصیر
چند هیزم کشی به قعر سعیر؟
زین جهانت بدان جهان سفرست
گذرت راست بر پل سقرست
غم این ره نمیخوری چه کنم؟
هیمه با خود همی بری چهکنم؟
رهی معیری : چند قطعه
ابنای روزگار
یاری از ناکسان امید مدار
ای که با خوی زشت یار نهای
سگدلان لقمه خوار یکدیگرند
خون خوری گر از آن شمار نه ا ی
همچو صبحت شود گریبان چاک
ای که چون شب سیاهکار نهای
پایمال خسان شوی چون خاک
گر جهانسوز چون شرار نهای
ره نیابی به گنج خانه بخت
جانگزا گر بسان مار نهای
تا چو گل شیوه ات کم آزاری است
ایمن از رنج نیش خار نهای
روزگارت به جان بود دشمن
ای که همرنگ روزگار نهای
ای که با خوی زشت یار نهای
سگدلان لقمه خوار یکدیگرند
خون خوری گر از آن شمار نه ا ی
همچو صبحت شود گریبان چاک
ای که چون شب سیاهکار نهای
پایمال خسان شوی چون خاک
گر جهانسوز چون شرار نهای
ره نیابی به گنج خانه بخت
جانگزا گر بسان مار نهای
تا چو گل شیوه ات کم آزاری است
ایمن از رنج نیش خار نهای
روزگارت به جان بود دشمن
ای که همرنگ روزگار نهای
رهی معیری : چند قطعه
پاداش نیکی
من نگویم ترک آیین مروت کن ولی
این فضیلت با تو خلق سفله را دشمن کند
تار و پودش را ز کین توزی همی خواهند سوخت
هر که همچون شمع بزم دیگران روشن کند
گفت با صاحبدلی مردی که بهمان در نهفت
قصد دارد تا به تیغت سر جدا از تن کند
نیکمردش گفت باور نایدم این گفته ز آنک
من باو نیکی نکردم تا بدی با من کند
میکنند از دشمنی نا دوستان با دوستان
آنچه آتش با گیاه و برق با خرمن کند
دور شو زین مردم نا اهل دور از مردمی
دیو گردد هر که آمیزش به اهریمن کند
منزلت خواهی مکان در کنج تنهایی گزین
گنج گوهر بین که در ویرانه ها مسکن کند
این فضیلت با تو خلق سفله را دشمن کند
تار و پودش را ز کین توزی همی خواهند سوخت
هر که همچون شمع بزم دیگران روشن کند
گفت با صاحبدلی مردی که بهمان در نهفت
قصد دارد تا به تیغت سر جدا از تن کند
نیکمردش گفت باور نایدم این گفته ز آنک
من باو نیکی نکردم تا بدی با من کند
میکنند از دشمنی نا دوستان با دوستان
آنچه آتش با گیاه و برق با خرمن کند
دور شو زین مردم نا اهل دور از مردمی
دیو گردد هر که آمیزش به اهریمن کند
منزلت خواهی مکان در کنج تنهایی گزین
گنج گوهر بین که در ویرانه ها مسکن کند
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دلا نارائی پروانه تا کی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
میان لاله و گل آشیان گیر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
اگر خواهی حیات اندر خطر زی
غزالی با غزالی درد دل گفت
ازین پس در حرم گیرم کنامی
بصحرا صید بندان در کمین اند
بکام آهو ان صبحی نه شامی
امان از فتنهٔ صیاد خواهم
دلی ز اندیشه ها آزاد خواهم
رفیقش گفت ای یار خردمند
اگر خواهی حیات اندر خطر زی
دمادم خویشتن را بر فسان زن
ز تیغ پاک گوهر تیز تر زی
خطر تاب و توان را امتحان است
عیار ممکنات جسم و جان است
ازین پس در حرم گیرم کنامی
بصحرا صید بندان در کمین اند
بکام آهو ان صبحی نه شامی
امان از فتنهٔ صیاد خواهم
دلی ز اندیشه ها آزاد خواهم
رفیقش گفت ای یار خردمند
اگر خواهی حیات اندر خطر زی
دمادم خویشتن را بر فسان زن
ز تیغ پاک گوهر تیز تر زی
خطر تاب و توان را امتحان است
عیار ممکنات جسم و جان است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۶)
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۱۲)
اقبال لاهوری : زبور عجم
بگذر از خاور و افسونی افرنگ مشو
بگذر از خاور و افسونی افرنگ مشو
که نیرزد به جوی اینهمه دیرینه و نو
چون پرکاه که در رهگذر باد افتاد
رفت اسکندر و دارا و قباد و خسرو
زندگی انجمن آرا و نگهدار خود است
ایکه در قافله ئی بی همه شو با همه رو
تو فروزنده تر از مهر منیر آمده ئی
آنچنان زی که بهر ذره رسانی پرتو
آن نگینی که تو با اهرمنان باخته ئی
هم به جبریل امینی نتوان کرد گرو
از تنک جامی ما میکده رسوا گردید
شیشه ئی گیر و حکیمانه بیاشام و برو
که نیرزد به جوی اینهمه دیرینه و نو
چون پرکاه که در رهگذر باد افتاد
رفت اسکندر و دارا و قباد و خسرو
زندگی انجمن آرا و نگهدار خود است
ایکه در قافله ئی بی همه شو با همه رو
تو فروزنده تر از مهر منیر آمده ئی
آنچنان زی که بهر ذره رسانی پرتو
آن نگینی که تو با اهرمنان باخته ئی
هم به جبریل امینی نتوان کرد گرو
از تنک جامی ما میکده رسوا گردید
شیشه ئی گیر و حکیمانه بیاشام و برو
اقبال لاهوری : جاویدنامه
زیارت امیر کبیر حضرت سید علی همدانی و ملا طاهر غنی کشمیری
حرف رومی در دلم سوزی فکند
آه پنجاب آن زمین ارجمند
از تپ یاران تپیدم در بهشت
کهنه غمها را خریدم در بهشت
تا در آب گلشن صدائی دردمند
از کنار حوض کوثر شد بلند
«جمع کردم مشت خاشاکی که سوزم خویش را
گل گمان دارد که بندم آشیان در گلستان»
غنی
گفت رومی «آنچه می آید نگر
دل مده با آنچه بگذشت ای پسر
شاعر رنگین نوا طاهر غنی
فقر او باطن غنی ، ظاهر غنی
نغمه ئی می خواند آن مست مدام
در حضور سید والا مقام
سید السادات ، سالار عجم
دست او معمار تقدیر امم
تا غزالی درس الله هو گرفت
ذکر و فکر از دودمان او گرفت
مرشد آن کشور مینو نظیر
میر و درویش و سلاطین را مشیر
خطه را آن شاه دریا آستین
داد علم و صنعت و تهذیب و دین
آفرید آن مرد ایران صغیر
با هنر های غریب و دلپذیر
یک نگاه او گشاید صد گره
خیز و تیرش را بدل راهی بده»
آه پنجاب آن زمین ارجمند
از تپ یاران تپیدم در بهشت
کهنه غمها را خریدم در بهشت
تا در آب گلشن صدائی دردمند
از کنار حوض کوثر شد بلند
«جمع کردم مشت خاشاکی که سوزم خویش را
گل گمان دارد که بندم آشیان در گلستان»
غنی
گفت رومی «آنچه می آید نگر
دل مده با آنچه بگذشت ای پسر
شاعر رنگین نوا طاهر غنی
فقر او باطن غنی ، ظاهر غنی
نغمه ئی می خواند آن مست مدام
در حضور سید والا مقام
سید السادات ، سالار عجم
دست او معمار تقدیر امم
تا غزالی درس الله هو گرفت
ذکر و فکر از دودمان او گرفت
مرشد آن کشور مینو نظیر
میر و درویش و سلاطین را مشیر
خطه را آن شاه دریا آستین
داد علم و صنعت و تهذیب و دین
آفرید آن مرد ایران صغیر
با هنر های غریب و دلپذیر
یک نگاه او گشاید صد گره
خیز و تیرش را بدل راهی بده»