عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۲ - در اشارت به هشیاری روز و بیداری شب
هست یکی نیمهٔ عمر تو روز
نیمهٔ دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
میگذرد، آن به خود و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانهای
خفته به شب مردهٔ کاشانهای
روز چنان میگذرد شب چنین
کی شوی آمادهٔ روز پسین؟
شب چو رسد، شمع شبافروز باش
همنفس گریهٔ جانسوز باش
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
نیمهٔ دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
میگذرد، آن به خود و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانهای
خفته به شب مردهٔ کاشانهای
روز چنان میگذرد شب چنین
کی شوی آمادهٔ روز پسین؟
شب چو رسد، شمع شبافروز باش
همنفس گریهٔ جانسوز باش
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳۱
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳۲
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۸
رهی معیری : چند قطعه
موی سپید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
روز من شب شد و آن ماه به راهی نگذشت
این چه عمریست که سالی شد و ماهی نگذشت؟
ذوق آن جلوه مرا کشت، که وی از سر ناز
آمد و گاه گذشت از من و گاهی نگذشت
عمر بگذشت و همان روز سیه در پیشست
در همه عمر چنین روز سیاهی نگذشت
قصه ی شهر دل و لشکر اندوه مپرس
که از آن عرصه به این ظلم سیاهی نگذشت
نگذشت آن مه و زارست هلالی به رهش
حال درویش خرابست که شاهی نگذشت
این چه عمریست که سالی شد و ماهی نگذشت؟
ذوق آن جلوه مرا کشت، که وی از سر ناز
آمد و گاه گذشت از من و گاهی نگذشت
عمر بگذشت و همان روز سیه در پیشست
در همه عمر چنین روز سیاهی نگذشت
قصه ی شهر دل و لشکر اندوه مپرس
که از آن عرصه به این ظلم سیاهی نگذشت
نگذشت آن مه و زارست هلالی به رهش
حال درویش خرابست که شاهی نگذشت
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
جهان و هر چه درو هست پایدار نماند
بیار باده، که عالم بیک قرار نماند
غنیمتی شمر، ای گل، نوای عشرت بلبل
که برگ ریز خزان آید و بهار نماند
تو مست باده نازی، ولی مناز، که آخر
ز مستییی ، که تو داری، بجز خمار نماند
بسی نماند که: خاکم ز تند باد فراقت
روان بگردد و زان گرد هم غبار نماند
برو ز هجر، هلالی، ز روزگار چه نالی؟
معینست که: این روز و روزگار نماند
بیار باده، که عالم بیک قرار نماند
غنیمتی شمر، ای گل، نوای عشرت بلبل
که برگ ریز خزان آید و بهار نماند
تو مست باده نازی، ولی مناز، که آخر
ز مستییی ، که تو داری، بجز خمار نماند
بسی نماند که: خاکم ز تند باد فراقت
روان بگردد و زان گرد هم غبار نماند
برو ز هجر، هلالی، ز روزگار چه نالی؟
معینست که: این روز و روزگار نماند
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۲۱
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۲۰
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
رمضان میرسد اینک دهم شعبان است
می بیارید و بنوشید که برغندان است
ور بمانیم به روزی که نشاید خوردن
ساقیا باده بگردان که فلک گردان است
آن گه از صحبت نا اهل توان رست که می
آشکارا بخورندی که چه خوش دوران است
راستی مجلس با مشغله بی ترتیب
گر بهشت است به نزدیک خرد زندان است
باده پنهان خور و از عربده جویان بگریز
گوشه ای گیر که عیشی به فراغت آن است
گرت از رفتن و آوردن می باری هست
سهل باشد که نه دردی است که بی درمان است
من به نوک مژه نقبی بزنم تا سر خم
خم هم سایه که در زیر زمین پنهان است
من کی از ماه قدر دست بردارم یک ماه
که میان من و او صحبت جانا جان است
نکند توبه نزاری و اگر نیز کند
شیشة توبه که بر سنگ زنند آسان است
می بیارید و بنوشید که برغندان است
ور بمانیم به روزی که نشاید خوردن
ساقیا باده بگردان که فلک گردان است
آن گه از صحبت نا اهل توان رست که می
آشکارا بخورندی که چه خوش دوران است
راستی مجلس با مشغله بی ترتیب
گر بهشت است به نزدیک خرد زندان است
باده پنهان خور و از عربده جویان بگریز
گوشه ای گیر که عیشی به فراغت آن است
گرت از رفتن و آوردن می باری هست
سهل باشد که نه دردی است که بی درمان است
من به نوک مژه نقبی بزنم تا سر خم
خم هم سایه که در زیر زمین پنهان است
من کی از ماه قدر دست بردارم یک ماه
که میان من و او صحبت جانا جان است
نکند توبه نزاری و اگر نیز کند
شیشة توبه که بر سنگ زنند آسان است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
دو ده گذشت ز ماه و ده دگر باقی ست
شکایت از ده باقی ز فرطِ مشتاقی ست
که می دهد سه قدح از پیِ دوگانۀ فرض
که عقل منتظرِ یک اشارتِ ساقی ست
ز برقِ پرتو مَی خاست جوهرِ آتش
وگرنه از چه درو روشنی و برّاقی ست
کسی که خوشۀ انگور می کند آونگ
به حکمِ فتویِ من کُشتنی و معلاقی ست
چراست سرزنشِ سیر خوردگان بر من
همین که عادتِ بیهوده گوی ایقاقی ست
زِ نان و آب دهان بسته و گشاده زبان
به فحش و غیبت و بد گفتن این چه رزّاقی ست
کهی حشیش فروریخته به وقتِ سحر
که فاضل از همه معجون هایِ تریاقی ست
من آخر آدمی ام تا کی انکر الاصوات
که گوشِ رغبتِ من بر نوایِ عشّاقی ست
محاسباتِ نزاری برون ز دفترهاست
حدیثِ عشق نه افسانه هایِ اوراقی ست
اگر متابعِ امری در آفرینشِ خاص
به خلق هیچ تصرّف مکن که خلّاقی ست
شکایت از ده باقی ز فرطِ مشتاقی ست
که می دهد سه قدح از پیِ دوگانۀ فرض
که عقل منتظرِ یک اشارتِ ساقی ست
ز برقِ پرتو مَی خاست جوهرِ آتش
وگرنه از چه درو روشنی و برّاقی ست
کسی که خوشۀ انگور می کند آونگ
به حکمِ فتویِ من کُشتنی و معلاقی ست
چراست سرزنشِ سیر خوردگان بر من
همین که عادتِ بیهوده گوی ایقاقی ست
زِ نان و آب دهان بسته و گشاده زبان
به فحش و غیبت و بد گفتن این چه رزّاقی ست
کهی حشیش فروریخته به وقتِ سحر
که فاضل از همه معجون هایِ تریاقی ست
من آخر آدمی ام تا کی انکر الاصوات
که گوشِ رغبتِ من بر نوایِ عشّاقی ست
محاسباتِ نزاری برون ز دفترهاست
حدیثِ عشق نه افسانه هایِ اوراقی ست
اگر متابعِ امری در آفرینشِ خاص
به خلق هیچ تصرّف مکن که خلّاقی ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
رمضان سلّمه الله به سلامت بگذشت
می بیارید که طوفان ملامت بگذشت
ساقیا عارض توعید من است و غم دل
عَلَم عید که آنک به علامت بگذشت
ساقیان اند به حق مکرم و بس در عالم
کو دگر کس که براو بوی کرامت بگذشت
حق علیم است که در مدت یک مه صد بار
هر نفس بر من بی چاره قیامت بگذشت
دیر بیدار شدیم از می غفلت افسوس
دولت عمر که بر ما به غرامت بگذشت
پیش بت خمر بخوردیم و سجود آوردیم
کار ما بر در طاعت ز اقامت بگذشت
هیچ باقی نگذاریم چو می باید رفت
تا نگویند نزاری به ندامت بگذشت
می بیارید که طوفان ملامت بگذشت
ساقیا عارض توعید من است و غم دل
عَلَم عید که آنک به علامت بگذشت
ساقیان اند به حق مکرم و بس در عالم
کو دگر کس که براو بوی کرامت بگذشت
حق علیم است که در مدت یک مه صد بار
هر نفس بر من بی چاره قیامت بگذشت
دیر بیدار شدیم از می غفلت افسوس
دولت عمر که بر ما به غرامت بگذشت
پیش بت خمر بخوردیم و سجود آوردیم
کار ما بر در طاعت ز اقامت بگذشت
هیچ باقی نگذاریم چو می باید رفت
تا نگویند نزاری به ندامت بگذشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
چه فتنه بود که در عید گه جنان بگذشت
سواره بر من مسکین ناتوان بگذشت
سلام کردم و پرسید کای فلان چونی
همین بگفت و به شبدیز بر ، روان بگذاشت
چه گویمت ز سخن گفتنش که شیرینی
بغایتیست که آخر بدان دهان بگذشت
به سرو چون کنم ش مشتبه چه گویم
من این خطا نپسندم که بر زبان بگذشت
به خواب دوش بلا دیده ام نگاه کنید
به اعتبار که ام روز بر چه سان بگذشت
نظر به دست و کمان داشتیم و شست هنوز
گرفته بود که تیر از میان جان بگذشت
حواس ظاهرم اندر نماز بود و لیک
نفس نفس که زدم بر دلم نهان بگذشت
نهان نمی شود از آدمی و می گذرد
کسی ندید که هرگز پری چنان بگذشت
حلال کرد بر اصحاب خانقاه نظر
به چشم رغبت هر پیر کان جوان بگذشت
از آن نماز چه حاصل که از عُلو خیال
بت از برابر چشمم زمان زمان بگذشت
دریغ عمر نزاری که در گذشت ازو
چو باد صبح که از طرف بوستان بگذشت
کسی که زنده به عیسی دمی نباشد اگر
خضر بود به عدم رفت کز جهان بگذشت
سواره بر من مسکین ناتوان بگذشت
سلام کردم و پرسید کای فلان چونی
همین بگفت و به شبدیز بر ، روان بگذاشت
چه گویمت ز سخن گفتنش که شیرینی
بغایتیست که آخر بدان دهان بگذشت
به سرو چون کنم ش مشتبه چه گویم
من این خطا نپسندم که بر زبان بگذشت
به خواب دوش بلا دیده ام نگاه کنید
به اعتبار که ام روز بر چه سان بگذشت
نظر به دست و کمان داشتیم و شست هنوز
گرفته بود که تیر از میان جان بگذشت
حواس ظاهرم اندر نماز بود و لیک
نفس نفس که زدم بر دلم نهان بگذشت
نهان نمی شود از آدمی و می گذرد
کسی ندید که هرگز پری چنان بگذشت
حلال کرد بر اصحاب خانقاه نظر
به چشم رغبت هر پیر کان جوان بگذشت
از آن نماز چه حاصل که از عُلو خیال
بت از برابر چشمم زمان زمان بگذشت
دریغ عمر نزاری که در گذشت ازو
چو باد صبح که از طرف بوستان بگذشت
کسی که زنده به عیسی دمی نباشد اگر
خضر بود به عدم رفت کز جهان بگذشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
حذر ز فتنۀ آن ترکِ مست می باید
چنان که هر که بگیرد ز دست برباید
که زهره دارد از آن سنگ دل که برباید
مگر کسی که به جان التفات ننماید
دلی به هر سرِ مویی ز زلف بر بندد
اگر گره ز کمندِ نغوله بگشاید
میانِ راه بیا تا بگیرمش دامن
به دادخواه ببینم کزو چه می آید
چو دل برفت به یک بوسه التفات کنم
و گر سرم برود نیز گو برو شاید
ز رویِ خوب چو اخلاقِ زشت قاعده نیست
بدین قدر نه بر آنم که منع فرماید
یقینم ار همه جز آبِ زندگانی نیست
به خونِ هم چو منی دست در نیالاید
به حسن غّره نباشد مگر چو می داند
که گل به باغ پس از هفته یی نمی پاید
که در زمانه بر آساید از حیات دمی
کسی که یک نفس از عیش بر نیاساید
نزاریا دو سه روزی که هست تازه بر آی
که از حیات حصولِ مرا دمی باید
چنان که هر که بگیرد ز دست برباید
که زهره دارد از آن سنگ دل که برباید
مگر کسی که به جان التفات ننماید
دلی به هر سرِ مویی ز زلف بر بندد
اگر گره ز کمندِ نغوله بگشاید
میانِ راه بیا تا بگیرمش دامن
به دادخواه ببینم کزو چه می آید
چو دل برفت به یک بوسه التفات کنم
و گر سرم برود نیز گو برو شاید
ز رویِ خوب چو اخلاقِ زشت قاعده نیست
بدین قدر نه بر آنم که منع فرماید
یقینم ار همه جز آبِ زندگانی نیست
به خونِ هم چو منی دست در نیالاید
به حسن غّره نباشد مگر چو می داند
که گل به باغ پس از هفته یی نمی پاید
که در زمانه بر آساید از حیات دمی
کسی که یک نفس از عیش بر نیاساید
نزاریا دو سه روزی که هست تازه بر آی
که از حیات حصولِ مرا دمی باید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
بویِ بهشت میدمد از بامِ نوبهار
هان تا به سر بریم خوش ایّامِ نوبهار
خفتن حرام اگر هم چو عندلیب
پیوندِ صبح دم نکنی شامِ نوبهار
باد صبا به وقتِ سحر میکند نثار
بر فرقِ سبزه دِرهمِ بادامِ نوبهار
دستِ قضا ستیزۀ خورشید میکشد
بر آسمان علاقۀ اَعلامِ نوبهار
خون است در پیالۀ لاله نه چیست پس
لعلِ مذاب ریخته در جامِ نوبهار
سوسن نگر که بر طرفِ جوی میکشد
باز از نیامِ نامیه صمصامِ نوبهار
گل بین که بر سرش ز پیِ دفعِ آفتاب
از ابر سایهبان زده خیّامِ نوبهار
بلبل فراز منبرِ سرو آمده است تا
در نشر خطبه تازه کند نامِ نوبهار
هم چون سهیل و زهره و شِعرا و مشتری
آراستهست باغ به اَجرامِ نوبهار
عام است بر خلایقِ عالم چو صیتِ عدل
کس بینصیب نیست ز انعامِ نوبهار
با این همه طراوت و لطف و جمال و حسن
هم عاقبت فناست سرانجامِ نوبهار
تلخ است بر نزاریِ شوریده روزگار
زهرِ فراقِ دوست در ایّامِ نوبهار
هر صبح دم سحاب ز لؤلؤیِ چشمِ من
پر میکند چو بطنِ صدف کامِ نوبهار
هان تا به سر بریم خوش ایّامِ نوبهار
خفتن حرام اگر هم چو عندلیب
پیوندِ صبح دم نکنی شامِ نوبهار
باد صبا به وقتِ سحر میکند نثار
بر فرقِ سبزه دِرهمِ بادامِ نوبهار
دستِ قضا ستیزۀ خورشید میکشد
بر آسمان علاقۀ اَعلامِ نوبهار
خون است در پیالۀ لاله نه چیست پس
لعلِ مذاب ریخته در جامِ نوبهار
سوسن نگر که بر طرفِ جوی میکشد
باز از نیامِ نامیه صمصامِ نوبهار
گل بین که بر سرش ز پیِ دفعِ آفتاب
از ابر سایهبان زده خیّامِ نوبهار
بلبل فراز منبرِ سرو آمده است تا
در نشر خطبه تازه کند نامِ نوبهار
هم چون سهیل و زهره و شِعرا و مشتری
آراستهست باغ به اَجرامِ نوبهار
عام است بر خلایقِ عالم چو صیتِ عدل
کس بینصیب نیست ز انعامِ نوبهار
با این همه طراوت و لطف و جمال و حسن
هم عاقبت فناست سرانجامِ نوبهار
تلخ است بر نزاریِ شوریده روزگار
زهرِ فراقِ دوست در ایّامِ نوبهار
هر صبح دم سحاب ز لؤلؤیِ چشمِ من
پر میکند چو بطنِ صدف کامِ نوبهار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
دردا که سی ز عمر به غفلت گذاشتم
وز روزگار فایده یی بر نداشتم
پنداشتم که تابعِ فرمان ایزدم
من خود هنوز در طلبِ شام و چاشتم
معلوم شد که هیچ ندانسته ام چو چشم
از روی عقل بر همه اشیا گماشتم
از تیغِ آفتاب اجل سر نبرد کس
چندان که سایه بانِ خرد بر فراشتم
گر نیکویی نکردم چندی ز فعلِ بد
خود را ز جهل رفتم و با خود گذاشتم
پرسیدم از پدر نُکَتی وان لطیفه را
در خواب بر صحیفۀ خاطر نگاشتم
گفتم بگوی تا به چه حالی چه گونه ای
گفت ای پسر من آن بدرودم که کاشتم
وز روزگار فایده یی بر نداشتم
پنداشتم که تابعِ فرمان ایزدم
من خود هنوز در طلبِ شام و چاشتم
معلوم شد که هیچ ندانسته ام چو چشم
از روی عقل بر همه اشیا گماشتم
از تیغِ آفتاب اجل سر نبرد کس
چندان که سایه بانِ خرد بر فراشتم
گر نیکویی نکردم چندی ز فعلِ بد
خود را ز جهل رفتم و با خود گذاشتم
پرسیدم از پدر نُکَتی وان لطیفه را
در خواب بر صحیفۀ خاطر نگاشتم
گفتم بگوی تا به چه حالی چه گونه ای
گفت ای پسر من آن بدرودم که کاشتم
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
راه بگشادند بر آیندگان
آفرین بر جان آسایندگان
جامه ها در رنگ گوناگون زدند
در چمن ها چهره آرایندگان
در نگر در عالم کون و فساد
واندرین اقلیم ناپایندگان
میوه داران را نگر کاندر چمن
بر سر پایند چون زآیندگان
گریه های ابر بر بگذشتگان
خنده های برق برآیندگان
سروهای باد دست خاک پای
از طرب سر به فلک سابندگان
بلبلان گویان به آواز بلند
برخی جان شکر خایندگان
آفرین بر جان آسایندگان
جامه ها در رنگ گوناگون زدند
در چمن ها چهره آرایندگان
در نگر در عالم کون و فساد
واندرین اقلیم ناپایندگان
میوه داران را نگر کاندر چمن
بر سر پایند چون زآیندگان
گریه های ابر بر بگذشتگان
خنده های برق برآیندگان
سروهای باد دست خاک پای
از طرب سر به فلک سابندگان
بلبلان گویان به آواز بلند
برخی جان شکر خایندگان
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۵