عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۲
آمد غم دل که آب آدم ببرد
آدم چکند که جان ازین غم ببرد
یارب تو ز ابر رحمت خویش فرست
سیلی که غبار غم ز عالم ببرد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۰
آمد سحری بخوابم آنشاخ شکر
وز لب شکری داد بدین خسته جگر
چون یاد کنم از آن شکر خواب سحر
شیرین شودم مذاق جان بار دگر
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۰
ما گنج غمیم و غم ز حق خواسته ایم
ظاهر همه عیب و باطن آراسته ایم
یاران غمیم و تا چو شبنم نگری
بر خاک نشسته ایم و برخاسته ایم
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۲۱ - پیر
برداشت ساقی ما شرم از میان و منهم
گل پیرهن قبا را بگشود و پیرهن هم
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۲۲ - جنید
اگر نه در پی نردند آن دو نرگس مست
گرفته اند چرا طاس کعبتین بدست
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۳۱ - حسام
نقل سر شراب ندارد دل کباب
جز ذکر آن دهان که خوش آید بکام ما
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۶۱ - مدامی
روز دل من به تلخ‌کامی
در جای خطر فتد ز خامی
اهلی شیرازی : قصیدهٔ اول بنام امیر علیشیر
بخش ۶ - دایره مرکب مدور
از آنکه چهره بر افروخته گلت راهست
مرا فروخته رخ شمع رویت از انوار
لبت چو میشکند گلشکر در آ دیگر
دمی دگر بچمن مشک کن بچشمان خوار
تو رخ چو گل مکن ایماه از سمن پنهان
بگلرخی مه من قدر از سخن بردار
از چهره افروخته گل را مشکن
افروخته رخ مرو تو دیگر بچمن
گل را دیگر خجل مکن ایمه من
مشکن بچمن ایمه من قدر سخن
تقطیع: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل
قافیه: مجرد
بحر: هزج اخرب مکفوف مجبوب
صنعت : مربع
ایا حریف گل اندام چون رسید بهار
ز بهر کام دل آور بلاله زار گذار
درست چون قدحست آفتاب گل برمی
بنوش ساغر و بر آتش دل آبی بار
گل در بهارست چون آفتابی
زد لاله زان رو بر آتش آبی
تقطیع: فعلن فعلون فعلن فعولن
قافیه: مطلق بردف
بحر: متقارب اثلم
صنعت: تشبیه کنایه
مخواه تا بتوان غیر ساقی گلچهر
به دور لاله کن از زهد غنچه سان انکار
مراست دیده بهنگام گلستان پیوست
بدان رفیق که باران شدست مرجان خوار
ایساقی گلچهره هنگام گلستانست
در لاله کن از غنچه آن برق که باران است
تقطیع: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن
قافیه: مطلق بردف و خروج
بحر: هزج مثمن اخرب
صنعت: تشبیه کنایه
حریف بزم گل از جوی خلد زان مستست
که سبزه خضر خرامست بر لب انهار
شدست خلد برین باغ و بنگر از سبزه
دمیده خضر خطان را بگرد گل شب تار
رهین جام شرابست هوش اهل نظر
ز جام لاله خرابست عقل هر هشیار
بزم گل چو خلد آمد خلد اگر شرابستش
سبزه خضر را ماند خضر اگر شبابستش
تقطیع: فاعلن مفاعیلن فاعلن مفاعیلن
قافیه: مطلق بردف و خروج و مزید
بحر: هزج اشتر
صنعت: تشبیه مشروط
به سنبل چمنم زان نظر فتاد که هست
چنین عبیر فشان همچو طره دلدار
نمو نه رشته جان ساختستمش لیکن
ز جان بهست چو بشناختستمش یکبار
سنبل نمونه رشته جان ساختستمش
نی نی ز جان بهست چو بشناختستمش
تقطیع: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
قافیه: مطلق بر دفین و خروج و مزید و نایره
بحر: مضارع اخرب مکفوف محذوف
صنعت: تشبیه تفضیل
از آنکه چون گل بستان شده رخ مستان
چو مست از آن شده گل بسته لب ز خنده انار
چو بستان شد رخ مستان
چو مستان شد گل بستان
تقطیع: مفاعیلن مفاعیلن
قافیه: لزوم ما لا یلزم
بحر: هزج مربع
صنعت: تشبیه عکس
میان باغ دگر جوش میزند گل از آنک
چو مست باده مگر شوری افکند بهزار
حیات زندگیش همچو باده خون جوشد
که مرغ مست خروشد بنوحه از اشجار
ضعیف را بلب جو نشاط از آن خیزد
که هر سو از لب جو میدمد خط زنگار
می اگر جوش زند گل ز چه جوشد بلب جو
مست اگر شور کند مرغ خروشد ز چه هر سو
تقطیع: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
قافیه: معروف و مجهول
بحر: رمل مثمن مخبون
صنعت: تشبیه اضمار
رسید سوی چمن سبزه و فرح بخش است
زهی ز بخت دل افروز گشته کشته و کار
تو خاک بین ز دم باد در سمن سایی
زهی چو روح دل آسا گلی عبیر غبار
چمن سبز و فرح بخش و دم باد سمن سای
زهی بخت دل افروز و زهی روح دل آسای
تقطیع: مفاعیل مفاعیل مفاعیل مفاعیل
قافیه: لزوم مالایلزم
بحر: هزج مکفوف مقصور
صنعت: لف و نشر مرتب
یقین که لاله ساغر زده پرستدمی
نشانده عادل عهدش مگر زمی بکنار
میان گشوده لبان گل زمی دهان شسته
چنین که سد شریعت ببست شاه دیار
لاله ساغر زده بر سنگ و لب از می شسته
شاه عادل مگر این سد شریعت بسته
تقطیع: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
قافیه: اختلاف حذو
بحر: رمل مخبون محذوف
صنعت: حسن مقطع
قرار مصر دل و یوسف شهنشاهان
شه دل آینه یعقوب خان ذومقدار
وجیه صورت و خسرو نژاد و صاحب علم
که هم مصاحب حلم است و هم حلیس وقار
یوسف شه نشان صاحب علم
شاه یعقوب خان صاحب حلم
تقطیع: فاعلاتن مفاعلن فعلن
قافیه: محجوب
بحر: خفیف مسدس مخبون محذوف
صنعت: مراعات نظیر
بجان سروری از چشم مردمی ناظر
به گنج خوشدلی و بحرخرمی مختار
جان سروری چشم مردمی
گنج خوشدلی بحر خرمی
تقطیع: فاعلن فعل فاعلن فعل
قافیه: اختلاف توجیه(کذا)
بحر: متدارک مخبون مقطوع
صنعت: استعاره
چنانچه مهر نماید فروغ بر همه کس
شدست نور فزا در همه دل ابرار
از آنکه ظل کرم گسترد همیشه کند
حجر بمهر هنر پروری در شهوار
مهر نما بر همه کس ظل کرم گستریش
نور فزار در همه دل مهر هنرپروریش
تقطیع: مفتعلن ۴ بار
قافیه: اختلاف نفاذ(کذا)
بحر: رجز مطوی
صنعت: مدح موجه
نگه چو کرده سوی نعل خنگ او از دور
ز خویش رفته مه نو بگنبد دوار
بعرصه گرشه چوگان نموده گه گه زان
هلال مه مه ازین عرصه کرده است کنار
چو نعل خنگش نموده گه گه
ز خویش رفته هلال مه مه
تقطیع: فعول فعلن فعول فعلن
قافیه: مکرر
تقطیع: متقارب مقبوض اثلم
صنعت: اغراق
وجود ماست کم از ذره یی و او چون مهر
در آمدست بجذب دل از یمین و یسار
دمیده در کرمش صد گل از سپهر امید
نموده سحری از اینگونه بر دل احرار
ما ذره و او در کرم سپهری
در جذب دل از ما نموده سحری
تقطیع: مفعول مفاعیل فاعلاتن
قافیه: اختلاف حرف قید
بحر: قریب اخرب
صنعت: ذوبحرین(کذا)
یقین که کس علم ظلم بر نمی دارد
که میزند کرمش کوس عدل در اقطار
اگر کند بگدایی تطاولی شاهی
کشد بصولت شاهی مقابلش بردار
علم ظلم نماند تطاولش
که زند کوس عدالت مقابلش
تقطیع: فعلاتن فعلاتن مفاعلن
قافیه: اختلاف اشباع
بحر: غریب مخبون
صنعت: مراعات نظیر
رواست آنکه غلامش کند زر تبت و قدر
عزیز یوسف مصری غلام و خدمتکار
براه اوست همه مشک ناب خاک زمین
وزوست خوار زمان در مقام عز و وقار
مشک در راه اوست خاک زمین
یوسف مصر ازاوست خوارزمان
تقطیع: فاعلاتن مفاعلن فعلات
قافیه: اختلاف ردف
بحر: خفیف مسدس مخبون صدرو ابتدا سالم
صنعت: محتمل الضدین
هر آن براق که وی را گهی شود حامل
چو باد بگذرد از رخش خاک برق آثار
مگو که عرش تواند ستیزه با ذاتش
چنین که ریزد خوناب از آتش پیکار
هر براقی که شود حاکل عرش ذاتش
باد از خاک برانگیزد و آب از آتش
تقطیع: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
قافیه: معمول
بحر: رمل مخبون محذوف
صنعت: متضاد
یقین بود که ازو دوستان شده چون سرو
بخرمی دل ایشان بعیش و نوش گوار
شدند خرم و خندان از و محبان لیک
همیشه خصم گدازان ز آتش ادبار
دوستانش چو سرو خرم و خندان
دل ایشان بعیش و خصم گدازان
تقطیع: فاعلاتن مفاعلن فعلاتان
قافیه: ایطاء جلی
بحر: خفیف مسدس مخبون عروض و ضرب مسبغ
صنعت: سحر حلال
اهلی شیرازی : قصیدهٔ سوم در مدح شاه اسماعیل
بخش ۳ - دایره مرکب مدور
شدست هوش دل ایجان ز دست باد ستم
کی آوری بفغانش بصبر با دست آر
شد هوش دلا ز دست با دست
کی آوریش بصبر با دست
تقطیع: مفعول مفاعلن مفاعیل
قافیه: معمول و غیر معمول
بحر: هزج اخرب مقبوض مقصور
صنعت: ایهام
ایا حریف طرب چون وزید باد بهار
چو لاله می خور و مهر از زمانه چشم مدار
هباست بی می و گل عمر آتشی در زن
بهر چه دارد از اندیشه ات چو بوتیمار
رسید لاله و دارد بهر کمین خاری
چو گلرخی است که دارد رقیب ناهموار
نوبهارست و گل آتش زده در هر خاری
لاله را چشم چهار از پی گلرخساری
تقطیع: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
قافیه: مطلق بردف
بحر: رمل مخبون اصلم- صدر و ابتداء سالم
صنعت: تشبیه مطلق
سمن چو ساقی دلجو به لاله زار آمد
که تا چو لاله برافروزد از رخش انظار
یقین که مستی بلبل چو غنچه پنهانیست
حیاتش از می ریحانیست آن خمار
ساقی چو بهار آمد کو غنچه پنهانیت
تا لاله برافروزد از آتش ریحانیت
تقطیع: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلان
قافیه: مطلق بردف و خروج
بحر: هزج مثمن اخرب عروض و ضرب مسبغ
صنعت: تشبیه کنایه
در آبباغ گل اکنون که همچو جنت شد
بچین گلی که چو حور آمده است دیده گمار
کجاست نسبت یار از نسیم بستانش
چو حور اگر چه شمیمست گلشنش عطار
باغ گل چو جنت شد جنت ار نسیمستش
چین گل چو حور آمد حور اگر شمیمستش
تقطیع: فاعلن مفاعیلن فاعلن مفاعیلن
قافیه: مطلق بردف و خروج و مزید
بحر: هزج اشتر
صنعت: تشبیه مشروط
هوای باده و جعد بنفشه دام دلست
گذر چو نیست ازین دام دل بیاد بیار
نه گر تو سنبل تر تافتستیش ای باد
بقصد دل چه بهم بافتستیش صد بار
ای باد جعد سنبل تر تافتستیش
گر نیست دام دل چه بهم بافتستیش
تقطیع: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
قافیه: مطلق بردف و خروج و مزید و نایره
بحر: مضارع مکفوف محذوف
صنعت: تشبیه اضمار
و گر چه نسبت نسرین و گل گمان بتو هست
نمی کنیم ازیشان تو بهتری بعذار
رسند کی بتو زانروی همچو مه گلها
چنین که چون تو بدیدست نرگس ابصار
دمیده است بسی سرو در چمن شادان
ولی کمست بشوخی چو آنقد و رفتار
نسرین و گل ماند بتو زانروی چید ستیمشان
نی نی ازیشان بهتری نیکو بدید ستیمشان
تقطیع: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلان
بحر: رجز مثمن مذال
قافیه: مطلق بردف و خروج و مزید و چهار نایره
صنعت: تشبیه تفضیل
وجود سنبل اگر سوخته چو بلبل شد
وجود بلبل ازو سوخت همچو سنبل زار
چو سنبل سوخته بلبل
چو بلبل سوخت هم سنبل
قافیه: مقید مجرد
بحر: هزج مربع
صنعت: تشبیه عکس
تقطیع: مفاعیلن مفاعیلن
لوای گل که چو خورشید بر همه رخشید
مگر که یافت ز شاه ولایت اینمقدار
تو لاله بین چو نکو اختری که تافته است
نظر کیش بوی افتاده است شاه دیار
گل چو خورشید بهر خشک و تری تافته است
تقطیع: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
قافیه: ذوقافتین اول مطلق مجرد- ثانی مطلق بردفین
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
صنعت: حسن مقطع و گریزگاه
مگر از شاه ولایت نظری یافته است
ندید چشم فلک همچه شاه اسماعیل
که تیغ عدل شدش صیقل دل از زنگار
چو حیدر از قبلش هست روح بانیکان
یقین که هست زظلمانیان دلش بیزار
شاه اسماعیل حیدر قبله روحانیان
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
قافیه: مطلق بخروج و مزید(کذا)
بحر: رمل مثمن مقصور
صنعت: بیت القصیده، مراعات نظیر
تیغ عدلش صیقل آیینه ظلمانیان
مثال برق بمانی است در گه میدان
عیان چو شعله شمعش سنان کینه گزار
اگر چه شعله آل علم چو برق افروخت
دلی مباد ستم بین از آن گزیده سوار
برقیست دمان شعله آل علم او
تقطیع: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن
قافیه: مجهول و معروف
بحر: هزج اخرب مکفوف محذوف
صنعت: تجاهل العارفین، تشبیه
یا شعله شمع از دم با دست بیکسو
لییم شد ز جهان، ملک شاد شد از شاه
خوشا نکویی ملک و خوشا بد اشرار
سرای جان و دل آباد گشت و خواهی دید
هنوز خوشتر ازین عدل، او چو شد معمار
عجب مدار ز دادش که مرده زنده کند
که پیش بخت خدا داده نیست این دشوار
جهان شاد شد از شاه و دل آباد شد از داد
تقطیع: مفاعیل مفاعیل مفاعیل مفاعیل
قافیه: مردف بردف- اعنات
بحر: هزج مکفوف مقصور
صنعت: لف و نشر مرتب
خوشا ملک و خوشا شاه خوشا عدل خداداد
اگر بصید نگاهش فتاده بر عنقا
بیک اشارتش افکنده از فلک طیار
دمی چو رفته بنخجیر بیک حمله
فکنده ناوک او صد هژبر شیر شکار
بصید عنقا چو رفته گه گه
تقطیع: فعول فعلن فعول فعلن
قافیه: مکرر
بحر: متقارب مقبوض اثلم
صنعت: اغراق
بیک اشارت فکنده ده ده
تبارک الله از آن کف که خواست حاتم طی
که بهره گیرد از آن بحر و کان باستنکار
اگر نه آمده او ضامن و فرشته رزق
چرا کشد همه کس دامنش چو راتب خوار
حاتم طی آمده او ضامنش
تقطیع: مفتعلن مفتعلن فاعلن- فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
قافیه: اختلاف اشباع
بحر: سریع مطوی مکشوف- رمل مسدس محذوف
صنعت: ذو بحرین
گیرد از آن رو همه کس دامنش
فروغ اختر دولت از و نگر بیقین
که آفتاب زمینست و کعبه زوار
زهی کرامت مه پرتوی که بخشیده
فروغ نجم سعادت رخش بیک دیدار
اختر دولت او کین همه پرتو بخشد
تقطیع: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
قافیه: اختلاف حذو
بحر: رمل مخبون اصلم، صدر و ابتدا سالم
صنعت: تشبیه- مراعات نظیر
آفتابیست کزو نجم سعادت رخشد
وجیه روی و بعلم و هنر از آن ابری
که بحر فضل باقبال او گشود انهار
نه غم رواست بعهدش نه هم که شد بسته
دهان حادثه و پوست کنده از غدار
روی علم و هنر از آب مروت شسته
تقطیع: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
قافیه: اختلاف حذو
بحر: رمل مثمن مخبون اصلم
صنعت: استعاره
لب اقبال گشوده دهن حادثه بسته
به همسری زخور آنصاحب نظر بهتر
زهمرهیست بهر صاحب هنر غمخوار
هم سرور صاحب نظر
تقطیع: مستفعلن مستفعلن
قافیه: مقید مجرد- محجوب
بحر: رجز مربع
صنعت: تنسیق الصفات
هم رهبر صاحب هنر
ایا سپهر کرم جاه خود به بین که ز بخت
برای تست بهشت و نعیم او هموار
در مراد تو ای بی نظیر از آن بازست
که ملک داده کبیرت عنایت جبار
اگر جاه خود بنگری بی نظیرا
تقطیع: فعولن ۴ بار
قافیه: اختلاف حرف وصل
بحر: متقارب مثمن سالم
صنعت: اقتباس
رایت نعیما و ملکا کبیرا
پس از عدو چه غمت کو به بیهشی باشد
چو خاک و باد و تو چون آب و آتش از پیکار
از عدو چه غم کو به بیهشی
تقطیع: فاعلن فعل فاعلن فعل
قافیه: اختلاف توجیه
بحر: متدارک مخبون مقطوع
صنعت: متضاد
خاک و باد و تو آب و آتشی
سحر شنید چو گل از صبا که خلقت چیست
گل از تو در عرق افتاد و ریخت زود از بار
اگر گلش نشد از تن زرشگ خلق تو تاب
بروی خویش گلاب از چه زد پی تیمار
گلاب چیست اگر گل نشد ز خلق تو آب
تقطیع: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
قافیه: ایطاء خفی
بحر:مجتث مخبون مقصور
قافیه: رد العجز علی الصدر نوع اول
گل از تو در عرق افتاد وزد بروی گلاب
یقین که بر در و بامت پرد فرشته نهان
بصد نیاز و فقیری گر او فتد بگذار
همای سدره نشین چون بحضرتت گذرد
ره ادب سپرد باز آید از پندار
پرد فرشته نهان چون بحضرتت گذرد
بصد نیاز و فقیری ره ادب سپرد
یقین که بر در و بامت گر او فتد بگذار
تقطیع: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن- ثانی مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
قافیه: اول ایطاء جلی(کذا) ثانی مردف بردف مفرد
بحر: اول مجتث مخبون محذوف – ثانی مجتث مخبون مقصور
صنعت: استقبال، رد العجز نوع دوم
همای سدره نشین باز آید از پندار
به خواریند حسودان تو ولی نازند
بمال و اینهمه را جز ز نعمتت مشمار
رود ز غصه خراب از درت عدو هر چند
که از تو را تبه خوارست و نام در طومار
خوارند حسودان تو و ز غصه خرابند
تقطیع مفعول مفاعیل مفاعیل مفاعیل
قافیه: ایطاء جلی
بحر: هزج اخرب مکفوف مقصور
صنعت: رد العجز نوع سوم
با اینهمه از نعمت تو را تبه خوارند
وزیدن نفست جان کامل از معنی
دم تو از نفس باد صبح شسته غبار
رخ کمال تو دلجوترست و زیباتر
بحسن و خلق و به دلجویی از بت فرخار
ز جان کلام تو دلجوترست و زیباتر
تقطیع: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
قافیه: ایطاء جلی در حرف تفضیل
بحر: مجتث مخبون اصلم
صنعت: ردالعجز نوع چهارم
دم تو از نفس باد صبح دلجوتر
یقین که کلک تو مرغیست از خط مشکین
که دل همی برد از نقش سنگ زین منقار
کلک تو از خط مشکین
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتان
قافیه: ایطاء جلی در نون تخصیص
بحر: رمل مربع مسبغ
قافیه: تلمیح
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۶ - سبب نظم کتاب
مرا سوزی شبی با خویشتن بود
چو فانوس آتشم در پیرهن بود
شبی روشن چو صبح نیک روزان
کواکب چون چراغ مه فروزان
فلک را بس گل از کوکب شکفته
همه چون یاسمین در شب شکفته
شبی بس روشن و مه همچو شب باز
به شبدیز فلک در جلوه ی ناز
در نور آن چنان در شب گشاده
که مرغ صبحدم در شک فتاده
شبی زین سان چو روی دلفروزان
من از داغ گلی چون شمع سوزان
من و دل هر دو آن شب تا دم روز
ز غم چون شمع و چون پروانه در سوز
که ناگه برق شمع مهر درخشید
به آزادی مرا پروانه بخشید
نمود آن گوی زرین روشن از دور
چو از فانوس زردی پرتو نور
نگویم چون گل زردی به باغی
چو نارنج تهی در وی چراغی
ز برق حسن خود وز شمع طلعت
زد آتش در سیه پوشان ظلمت
نهان در پرده ی کافور شد شب
تو گویی عنبر شب گشت اشهب
در روزی که قفل شب فرو بست
به زور پنجه ی خورشید بشکست
چو باد صبحدم گردون برانگیخت
بهار خرم کوکب فرو ریخت
سحر خیزان به گل چیدن دویدند
بیکدم صد هزاران گل بچیدند
در آن صبح سعادت از عنایت
به من دادند شمعی از هدایت
دری از غیب بر رویم گشودند
به شمع معنی ام راهی نمودند
مرا نازل شد از شمع تجلی
به دل پروانه ی جبریل معنی
به شمع دل ره تحقیق دادند
بمن پروانه توفیق دادند
چو روشن شد دلم از نور معنی
شدم ملهم بدین منشور معنی
که فانوس خیال انگیز سازم
به رسم تحفه دست آویز سازم
مگر زرین تحفه ره یابم که باری
ببوسم آستان شهریاری
شهنشاهی که از لطف الهی
شدش روشن چراغ پادشاهی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۳ - عاشق شدن پروانه
خوشا مستی، دیداری که یکدم
فراغت بخشد از کار دو عالم
خوش آن وارستگی کز عشق یابی
که چون مجنون رخ از عالم بتابی
خوش آن دم کز وصالت دل کباب است
دلت می سوزد و چشمت پر آب است
شراب زندگی در جام عشق است
حیات جاودان ایام عشق است
زهی فیضی که عشق پاک دارد
که هم زهرست و هم تاریاک دارد
ز سیما میدهد عاشق شهادت
که با عشق است اکسیر سعادت
چه نورت بخشد آن آیینه گل
که با شمع رخی نبود مقابل
چو از سوز درون پروانه زار
مقابل شد بخورشید رخ یار
بجان انداخت برق حسن یارش
ز الماس بلا صد خار خارش
عنان لنگر از دستش برون شد
به طوفان غمش کشتی نگون شد
چو شمعش شد بصد پاره دل جمع
بصد دل گشت عاشق بر رخ شمع
شدش پروانه مسکین دل از جای
چو شمع آتش فتادش در سراپای
تنش افتاد ازو در سوز و تابی
دلش کردند از آن آتش کبابی
ز بس سوزی که عشقش در دل انگیخت
همیزد بال و باد دل همی بیخت
بگرد شمع میگردید حیران
بشکل صورت فانوس بیجان
چنان آشفته آن نازنین بود
که نی در آسمان نی در زمین بود
ز شوق او دل از جان برگرفتی
بگرد او سماعی در گرفتی
نمی دانم چه می آمد به سمعش
که بود آن وجد و حالت گرد شمعش
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۳ - آواره شدن پروانه از بزم شمع
چو جمعی را بلایی پیش آید
ملامت بر زبونان بیش آید
گر از برق بلا آتش فروزد
بغیر از خرمن عاشق نسوزد
چو صیاد از پی نخجیر راند
زبون تر صید مسکین بازماند
اگر بر رهگذر صد مور آید
بر او کافتاده باشد زور آید
اگر باد از نمکزار آورد خاک
نباشد جای او جز سینه چاک
اگر خود بر نمک هم کف بری پیش
نسوزد غیر انکشتی که شد ریش
به هر جا ز آهن و سنگ آتش افروخت
در آن پر گاله گیرد کاتشش سوخت
چو باد از شمع کوته دست گردید
ز کین شمع بر پروانه پیچید
جدا کرد از بر شمعش بزاری
بخاک ره فکند او را بخواری
بدان جورش که باد آواره میکرد
چو میشد باز پس نظاره میکرد
چو کردی باد باوی تندی آهنگ
همی جستی ازو فرسنگ فرسنگ
دلش از جور او می خست و می رفت
چراغ از دیده اش می جست و می رفت
ز جورش هر نفس دیدی بلایی
چو موری در دهان اژدهایی
پرش نزدیک کز افتان و خیزان
شود چون برگ گل از باد ریزان
طپیدی همچو مرغ نیم بسمل
میان خاک و خون منزل به منزل
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۴ - دیوانه شدن پروانه و صحرا گرفتن او
نه خود میرفت از آن منزل به شبگیر
کشان می بردیش زنجیر تقدیر
چو دل، شاد از پری رخساره یی نیست
بجز دیوانه گشتن چاره یی نیست
دل مسکین که او یک قطره خونست
درو هم قطره یی خون جنون است
عجب نبود چو درد درد نوشد
گر از دیوانگی خونش بجوشد
چو شمع دل ز دست او زبون شد
ز کف سر رشته عقلش برون شد
فرو برد اژدهایی عشق خونخوار
سپاه عقل و دانایی به یکبار
عنان دل ز کف پروانه چون هشت
بدستور خرد پروانه بنوشت
ز کوی عاقلی بیگانگی کرد
گذر در وادی دیوانگی کرد
چو شد دیوانه دور از وصل جانان
نهاد آهو صفت سر در بیابان
بیابانی که باد از غایت سهم
نبود آرامش آنجا یکدم از وهم
به شب از تیرگی ظلمت ستانی
به روز از دوزخ سوزان نشانی
نگویم دوزخ روی زمین بود
که دوزخ پیش او خلد برین بود
در آن روی زمین چون زلف گلچهر
ریاحین کرده ریحانی تف مهر
زمین از تابه آتش بتر بود
جهان را داغی از وی بر جگر بود
اگر مرغی زدی بر خاک منقار
شدی منقارش از آتش چو گلنار
پر آتش چشمهای آن بیابان
بشکل چشمه خورشید تابان
بجای هر حباب از گرمی آب
لب جو میزدی تبخاله از تاب
در آن صحرا نه ریگ موج زن بود
زمین را دانه از گرمی به تن بود
ز گرمی آهویش چونشمع محفل
گدازان پیه چشم از آتش دل
غزال مست را از تابش جان
جگر شد در تنور سینه بریان
اگر پروانه وش مرغی پریدی
جز آتش منزل دیگر ندیدی
به جانسوزی عاشق زان بیابان
نسیم آتش شدی چون برق تابان
به چشم از بوته خاری رسیدی
تل خاکستری بود از شهیدی
بجای چشمه سیم از سنگ آن دشت
گدازان گشت و از چشمش روان گشت
کسی از سوز دل گر دم گشودی
نفس چون میزدی میخاست دودی
در آن وادی که گل ز آتش دمیدی
زبان طعنه بر آتش کشیدی
تن پروانه همچون شمع بگداخت
چه گر میسوختی ناچار میساخت
چنان از ضعف مسکین ناتوان گشت
که بال و پر بر او بار گران گشت
گر از ضعفش نفس بر خود دمیدی
دگر خود را بجای خود ندیدی
چنان شد راحت از جان خرابش
که هرگز کس ندیدی خورد و خوابش
ز ضعف از دست غم چون داد کردی
کسی نشنیدی ار فریاد کردی
همی گشتی بهر سو شمع جویان
ببوی شمع چون زنبور پویان
چو مرغ نیم بسمل با دل چاک
همیزد پر ز درد خوش بر خاک
ز بس کز پرفشاندن گرد انگیخت
بدست خویش بر سر خاک می بیخت
چو شمع آن سوز بودی در درونش
که در جوش آمدی هر لحظه خونش
چو از چشم آتشین لعلش فتادی
چراغی پیش پای او نهادی
همه شب همچو شمع از گریه کردن
میان اشک بودی تا بگردن
چو مجنون با دل خود در سخن بود
نهانش زاریی با خویشتن بود
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۸ - رفتن جم بشکار و عاشق شدن بر گل
ساقی ازان گلشن گل رنگ رنگ
کرده لب از خوردن گلرنگ رنگ
روبهی آموخت از آن رو بهار
می خور و رو جانب آن روبه آر
کشته گل تازه و جان کشته زار
می خورد و دل خوش کن از آن کشته زار
آتش موسی کن از آن سیب یار
و آبی از آن آتش موسی بیار
ز آهوی او کن دل خود شیر گیر
مست یک آهو شو و صد شیر گیر
روزی از ایام در آن روزگار
کامده نوروز و شد آن روزگار
ابر هم از عشوه در افشان شده
صفحه گلزار پر افشان شده
فرش زر انداخته باران به کشت
خرمن در ساخته باران به کشت
نافه سرو آمده ریزان ز باد
گربه بیدش شده لرزان ز باد
شاخ گل از بلبل دستان سرای
کف زن و مست از همه دست آن سرای
مطرب آب از کف خود نغمه ساز
در کف او نعره زن از زخمه ساز
شاخ گل افتاده و استاده باز
ساغر مل داده و استاده باز
حنجر بید از نم شب زر نشان
داده گل از خنده لب زر نشان
از پی آن موسم و هم بر شکار
قرعه همت زده جم بر شکار
توسنش از خوی زده دم در گلاب
وز عرق آن گل شده گم در گلاب
دخترکی نیز در آن کار بود
وز خوی رخ دانه جان کار بود
برده دل از نکهت شم شیر را
بر سر شیران زده شمشیر را
باد برانداخته ز آن رو حجاب
گل پس رو ساخته زان رو حجاب
گرد گل آراسته سد ماه رخ
کز کف مه برده دل از شاه رخ
حسرت آنان ستد از جم عنان
گرسنه چون بگذرد از جمع نان
کرد بر آن حمله و از حمله سوخت
دید در آن جمله و از جمله سوخت
گل دل جم را چو زر از رو گداخت
و ان دل رویین بتر ازو گداخت
آهوی گل چون بجم آرد نگاه
چون دل ازو دلشده دارد نگاه
رفت دل از پهلوی آن شهسوار
برد گل از بازوی آن شه سوار
شیری از آن روبهی آغاز کرد
سیبش از آن روبهی آغاز کرد
رستمی افزون ز صد اسفندیار
گشت هم از سوز خود اسفندیار
با دل خوش گل کف جادو رزان
غرقه خون جم همه جا دور از آن
قصه او حمزه و مهر نگار
غمزده از غمزه و مهرنگار
ناله پر درد و غم آهنگ کرد
کشتن خود از ستم آهنگ کرد
از سر تخت آمد و صحرا گرفت
در غم دل نیست بر اینها گرفت
با دل وحشی شده همراز غم
یافته مجنون شده هم راز غم
گریه زارش همه خوناب شد
آخر کارش همه خون آب شد
دید تر از خون تن غمدیده را
گفت از آن گریه و نم دیده را
اشگ غم افزون تو جانم نهشت
گرد من از خون تو جانم نهشت
چون جمش آن سیل غم از سرگذشت
گفت دل ایما کنم از سرگذشت
فاش شد این قصه در آن گوشها
رو غم جان هم بر جان گوشها
چونشد از تجربه حاصل دوات
از مژه کلکی کن و از دل دوات
نامه کن از قصه بیمار دل
تا رهی از غصه تیمار دل
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۲۳
ساقی غم من بلند آوازه شدست
سر مستی من برون ز اندازه شدست
با موی سفید سر خوشم کز خط تو
پیرانه سرم بهار دل تازه شدست
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۷۴
ساقی نظر از تو گر سوی باغ کنم
باغ از تف دل سیه ترا از داغ کنم
گر آتش حسرتت برم زیر زمین
چون لاله همه زیر زمین داغ کنم
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۸۶
ساقی تو بمستیی گواه دل من
کان دم که ز خود رود دل غافل من
جز آرزوی تو در دلم حاصل نیست
این بس بود از هر دو جهان حاصل من
اهلی شیرازی : صنف سیم شمشیر است که بیش برست
برگ پنجم هشت شمشیر است
ای کز تو نه دل گزیر دارد نه گذر
غیر از تو دو عالمم نیاید به نظر
گفتی ک مرا به بهشت جنت مفروش
هست این سخنم ز هشت شمشیر بتر
اهلی شیرازی : صنف سیم شمشیر است که بیش برست
برگ نهم چهار شمشیر است
ای آنکه فلک گشادم از وصل تو داد
بی وصل توام گشایش از دهر مباد
شمشیر تو زد ترک فلک از همه سو
زان چار طرف بچار شمشیر گشاد
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ دویم وزیر برات است
ای آنکه گل رخت ثباتی دارد
وز صورت تو دلم حیاتی دارد
سلطان جمالی و بخون دل ما
خط تو وزیرست و براتی دارد
خط تو وزیرست و براتی دارد