عبارات مورد جستجو در ۱۷۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : وصلت نامه
حکایت قطب الاولیاء سلطان بایزید قدس سره
سائلی بنشست پیش بایزید
گفت از لطف خدای برمزید
در ره حق دائماً مردانه‌ای
در میان عارفان فرزانه‌ای
راه حق راتو به جان کوشیده‌ای
دائماً از شوق حق جوشیده‌ای
تو شراب سر حق نوشیده‌ای
سر اسرار خدا پوشیده‌ای
سر سبحانی ز تو شد آشکار
در میان عاشقان نامدار
جان و تن را در طلب بگداختی
تا کمال معرفت در یافتی
هر دو عالم را در این ره باختی
مرکب معنی در این ره تاختی
در وجود خویشتن فانی شدی
در بقای حق بحق باقی شدی
دیدهٔ نفس بهیمی دوختی
این جهان و آن جهان را سوختی
سر تو از فکر جمله برتر است
فکر تو از عرش اعلی برتر است
مظهر تحقیق و تجرید آمدی
لاجرم در عین توحید آمدی
غیر حق را اندر این ره سوختی
چشم خود بینی در این ره دوختی
طالبان و سالکان در راه تو
جمله همچون چاکرند شاه تو
عاشقان در راه تو حیران شدند
عارفان از درد تو بیجان شدند
زاهدان از زهد تو وامانده‌اند
عالمان از علم تو درمانده‌اند
پیر ما در ره توئی این دم یقین
نام تو کردند سلطان عارفین
مشکلی افتاده اندر ره مرا
مشکل ما را بکن حالی روا
اندر این ره می‌روم با پا و سر
هر زمان پیش آیدم لونی دگر
گاه نورانی و گه ظلمانیم
گاه روحانی و گه نفسانیم
گاه در علویم و گه در اسفلی
گاه در عقلیم و گه در غافلی
گاه طالب گاه مطلوب آمدم
گه محب و گاه محبوب آمدم
گاه عاشق گاه صادق آمدم
گه منافق گاه فاسق آمدم
گه محقق گه موحد آمدم
گاه زاهد گه مقلد آمدم
هر زمان لون دگر می‌دیده‌ام
اندر این ره راه را نادیده‌ام
گفت سلطانش چو انس حق رسد
این خیالات از سرت بیرون کند
چونکه انس حق ترا حاصل شود
راه حق در پیش تو واصل شود
اندر این ره جسم تو یکتا شود
طالب و مطلوب هم یکجا شود
علو را در سفل بینی ای پسر
بشنو این اسرار شو صاحب نظر
نور در ظلمت ببینی آشکار
فهم کن اسرار ای مرد کبار
عشق و عاشق هر دو را محبوب دان
سالک و طالب همه مطلوب دان
یافتن اینجا بود نایافتن
گم شدن اینجا بود پیدا شدن
هست را میدان در این ره غافلی
خیز ونادان شو اگر تو عاقلی
بعد از آن بینی انیس با جلیس
اندر این منزل شوی روح نفیس
دائماً بنشسته باشی با خدا
فارغ ازکبر و نفاق و از هوا
روح اندر خلوت جانان بود
در حریم وصل با جانان بود
یک زمان غایب نباشی از خدا
دائماً از نور حق گیری ضیاء
سر این اسرار را حاصل کنی
جان و دل در معرفت کامل کنی
در جلیس این جسم تو چون جان شود
در حریم حضرت جانان شود
در جلیسی با خدا و مصطفی
هم انیست می‌شود دایم صفا
عطار نیشابوری : پندنامه
در صفت ذکر الله تعالی
باش دایم ای پسر با یاد حق
گر خبر داری ز عدل و داد حق
زنده دار از ذکر صبح و شام را
در تغافل مگذران ایام را
یاد حق آمد غذا این روح را
مرهم آمد این دل مجروح را
یاد حق گر مونس جانت بود
کی هوای کاخ و ایوانت بود
گر زمانی غافل از رحمن شوی
اندر آن دم همدم شیطان شوی
مومنا ذکر خدا بسیار گوی
تا بیابی در دو عالم آب روی
ذکر را اخلاص می‌باید نخست
ذکر بی اخلاص کی باشد درست
ذکر بر سه وجه باشد بی خلاف
تو ندانی این سخن را از گزاف
عام را نبود به جز ذکر لسان
ذکر خاصان باشد از دل بی گمان
ذکر خاص الخاص ذکر سر بود
هر که ذاکر نیست او خاسر بود
ذکر بی تعظیم گفتن بدعتست
واندر آن یک شرط دیگر حرمتست
هست بر هر عضو را ذکر دگر
هفت اعضا راست ذکری ای پسر
یاری هر عاجز آمد ذکر دست
ذکر پاخویشان زیارت کردنست
ذکر چشم از خوف حق بگریستن
باز در آیات او نگریستن
استماع قول حق دان ذکر گوش
تا توانی روز و شب در ذکر کوش
اشتیاق حق بود ذکر دلت
کوش تا این ذکر گردد حاصلت
آنکه ازجهلست دایم در گناه
کی حلاوت یابد از ذکر الله
خواندن قرآن بود ذکر لسان
هر کرا این نیست هست از مفلسان
شکر نعمتهای حق می‌گو مدام
تا کند حق بر تو نعمتها تمام
حمد حق را بر زبان بسیاردار
تا شوی از نار حرمان رستگار
لب مجنبان جز بذکر کردگار
زانکه پاکان را همین بودست کار
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان حاجت خواستن
حاجت خود را مجوی از زشت روی
آنکه دارد روی خوب از وی بجوی
مؤمنی را با تو چون افتاده کار
تا توانی حاجت او را برآر
حاجت خود را جز از سلطان مخواه
چون بخواهی یافت از دربان مخواه
از وفات دشمنان شادی مکن
از کسی پیش کسی دادی مکن
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان صبر
تا شوی در روزگار از صابران
رو مکن از دیدن سختی گران
روی خود گر ترش سازی از بلا
خویش را از صابران مشمار هلا
در بلا وقتی که صابر نیستی
نزد اهل صدق شاکر نیستی
بی شکایت صبر تو باشد جمیل
با کسی کم کن شکایت ای خلیل
گر نباشد فخر از درویشیت
کی به اهل فقر باشد خویشیت
گر همه جنبش به فرمان باشدت
حرمت از خدمت فراوان باشدت
بنده از خدمت به عقبی می‌رسد
لیکن از حرمت به مولی می‌رسد
حرمتت در خدمت آرام دلست
هر که خدمت کرد مرد مقبلست
گر نگردی ای پسر گرد خلاف
آنگهی زیبد تو را در صبر لاف
گر همی داری فرح را انتظار
در بلا نبود بصیرت هیچ کار
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۱۱
گر سر ترک کلاه فقر داری ای فقیر
چار ترکت باید اول تا رود کارت ز پیش
ترک اول ترک مال و ترک ثانی ترک جاه
ترک ثالث ترک راحت ترک رابع ترک خویش
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
کما تعیشون تموتون وکما تموتون تحشرون
تو اگر نیک نیکی اربدبد
بدونیک تو باتو باشد خود
چون بدی‌، پس بدان که بیخردی
که خرد نیست رهنمون بدی
هر که پروردهٔ خرد باشد
کی درو فعل دیو و دد باشد
هر که را عز آن جهان باید
دامن دل به بد نیالاید
گر کند عقل نیکی‌ات تلقین
پس تو و بارگاه علیین
وگرت دیو رهنمای بود
اسفل السافلینت جای بود
ددی تو زناسپاسی توست‌
بدی تو زناشناسی توست
گر شعارت بود سپاس و شناس
این ندا آید «ا‌نت خیرالناس‌»
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ادب پیرایه نادان و داناست
ادب پیرایه نادان و داناست
خوشنکو از ادب خود را بیاراست
ندارمن مسلمان زاده را دوست
که در دانش فزو دود رادب کاست
سعدی : گلستان
دیباچه
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمتی شکری واجب
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش به در آید
اِعملوا آلَ داودَ شکراً وَ قلیلٌ مِن عبادیَ الشکور
بنده همان به که ز تقصیر خویش
عذر به درگاه خدای آورد
ورنه سزاوار خداوندیش
کس نتواند که به جای آورد
باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده پرده ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه روزی به خطای منکر نبرد
ای کریمی که از خزانه غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن این نظر داری
فرّاش باد صبا را گفته تا فرش زمرّدی بگسترد و دایه ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات در مهد زمین بپرورد درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر گرفته و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده عصاره نالی به قدرت او شهد فایق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آریّ و به غفلت نخوری
همه از بهر تو سرگشته و فرمان بردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری
در خبرست از سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان و صفوت آدمیان و تتمه دور زمان محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم
شفیعٌ مطاعٌ نبیٌ کریم
قسیمٌ جسیمٌ نسیمٌ وسیم
چه غم دیوار امّت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتی بان
بلغَ العلی بِکمالِه کشفَ الدُّجی بِجَمالِه
حَسنتْ جَمیعُ خِصالِه صلّوا علیه و آله
هر گاه که یکی از بندگان گنه کار پریشان روزگار دست انابت به امید اجابت به درگاه حق جل و علا بردارد ایزد تعالی در وی نظر نکند بازش بخواند باز اعراض کند بازش به تضرّع و زاری بخواند حق سبحانه و تعالی فرماید
یا ملائکتی قَد استَحْیَیتُ مِن عبدی و لَیس لَهُ غیری فَقد غَفَرت لَهُ
دعوتش را اجابت کردم و حاجتش بر آوردم که از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم.
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بنده کرده است و او شرمسار
عاکفان کعبه جلالش به تقصیر عبادت معترف که ما عبدناکَ حقّ عبادتِک و واصفان حلیهٔ جمالش به تحیر منسوب که ما عَرَفناکَ حقّ مَعرِفتِک
گر کسی وصف او ز من پرسد
بیدل از بی نشان چه گوید باز
عاشقان کشتگان معشوقند
بر نیاید ز کشتگان آواز
یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده حالی که از این معامله باز آمد یکی از دوستان گفت ازین بستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی گفت به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه اصحاب را چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت.
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کانرا که خبر شد خبری باز نیامد
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز هر چه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اوّل وصف تو مانده ایم
ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الجیب حدیثش که همچون شکر می خورند و رقعه منشآتش که چون کاغذ زر می برند بر کمال فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد بلکه خداوند جهان و قطب دایره زمان و قایم مقام سلیمان و ناصر اهل ایمان اتابک اعظم مظفر الدنیا و الدین ابوبکر بن سعد بن زنگی ظلّ الله تعالی فی ارضه رَبِّ اِرْضَ عَنهُ و اَرْضِه بعین عنایت نظر کرده است و تحسین بلیغ فرموده و ارادت صادق نموده لاجرم کافه انام از خواص و عوام به محبت او گراییده‌اند که الناسُ علی دینِ ملوکِهم
زانگه که ترا بر من مسکین نظر است
آثارم از آفتاب مشهور ترست
گر خود همه عیب ها بدین بنده درست
هر عیب که سلطان بپسندد هنرست
گِلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم
و لیکن مدّتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم
اللّهمَ مَتِّع المسلمینَ بطولِ حیاتِه و ضاعِف جمیلَ حسناتِه و ارْفَع درجةَ اودّائه و وُلاتِه وَ دمِّر علی اعدائه و شُناتِه بماتُلِیَ فی القرآن مِنْ آیاتِهِ اللّهُم آمِن بَلدَه و احفَظْ وَلَدَه
لَقد سَعِدَ الدُنیا بهِ دامَ سعدُه
وَ ایَّدَه المولی بِاَلویةِ النَّصرِ
کذلکَ ینشألینةُ هو عِرقُها
و حُسنُ نباتِ الارضِ من کرمِ البذرِ
ایزد تعالی و تقدس خطهٔ پاک شیراز را به هیبت حاکمان عادل و همت عالمان عامل تا زمان قیامت در امان سلامت نگه داراد
اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست
تا بر سرش بود چو تویی سایه خدا
امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک
مانند آستان درت مأمن رضا
بر تست پاس خاطر بیچارگان و شکر
بر ما و بر خدای جهان آفرین جزا
یا رب ز باد فتنه نگهدار خاک پارس
چندان که خاک را بود و باد را بقا
یک شب تأمل ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می سفتم و این بیت ها مناسب حال خود می گفتم
هر دم از عمر می رود نفسی
چون نگه می‌کنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روز دریابی
خجل آنکس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل
هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی
وین عمارت بسر نبرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غدّار
نیک و بد چون همی بباید مرد
خنک آنکس که گوی نیکی برد
برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس ز پیش فرست
عمر برف است و آفتاب تموز
اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز
ای تهی دست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد به خوید
وقت خرمنش خوشه باید چید
بعد از تأمل این معنی مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفت های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم
زبان بریده بکنجی نشسته صمٌّ بکمٌ
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم
تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس برسم قدیم از در در آمد چندانکه نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم رنجیده نگه کرد و گفت
کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسید
به حکم ضرورت زبان در کشی
کسی از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت پیش گفتا به عزت عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم و قدم بر ندارم مگر آنگه که سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق معروف که آزردن دوستان جهلست وکفّارت یمین سهل و خلاف راه صوابست و نقص رای اولوالالباب ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام
زبان در دهان ای خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهر فروشست یا پیله ور
اگر چه پیش خردمند خامشی ادبست
به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طیره عقلست دم فروبستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی
فی الجمله زبان از مکالمه او در کشیدن قوّت نداشتم و روی از محاوره او گردانیدن مروّت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق
چو جنگ آوری با کسی برستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز
به حکم ضرورت سخن گفتم و تفرج کنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت برد آرمیده بود و ایام دولت ورد رسیده
پیراهن برگ بر درختان
چون جامه عید نیکبختان
اول اردیبهشت ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان
شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد موضعی خوش و خرّم و درختان درهم گفتی که خرده مینا بر خاکش ریخته و عقد ثریا از تارکش آویخته
روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال
دوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون
آن پُر از لالهای رنگارنگ
وین پر از میوه‌های گوناگون
باد در سایهٔ درختانش
گسترانیده فرش بوقلمون
بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبت شهر کرده گفتم گل بستان را چنانکه دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفته‌اند هر چه نپاید دلبستگی را نشاید گفتا طریق چیست گفتم برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را به طیش خریف مبدل نکند
به چه کار آیدت ز گل طبقی
از گلستان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد
حالی که من این بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعدَ وفا فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسّلان را بلاغت بیفزاید فی الجمله هنوز از گل بستان بقیّتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد
و تمام آنگه شود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان پناه سایه کردگار و پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و کهف امان المؤیدُ من السماء المنصورُ علی الاعداء عضدُ الدولةِ القاهرةِ سراجُ الملةِ الباهرةِ جمالُ الانامِ مفخرُ الاسلام سعدُ بن الاتابکِ الاعظم شاهنشاه المعظم مولی ملوک العرب و العجم سلطان البر و البحر وارث ملک سلیمان مظفرالدین ابی بکر بن سعد بن زنگی ادام الله اقبالَهما و ضاعَفَ جَلالَهما وَ جعَل الی کلِّ خیر مآلهما و بکرشمه لطف خداوندی مطالعه فرماید
گر التفات خداوندیش بیاراید
نگارخانه چینی و نقش ارتنگیست
امید هست که روی ملال در نکشد
ازین سخن که گلستان نه جای دلتنگیست
علی الخصوص که دیباچه همایونش
به نام سعد ابوبکر سعد بن زنگیست
دیگر عروس فکر من از بی جمالی سر بر نیارد و دیده یأس از پشت پای خجالت بر ندارد و در زمره صاحبدلان متجلی نشود مگر آنگه که متحلّی گردد به زیور قبول امیرکبیر عالم عادل مؤید مظفر منصور ظهیر سریر سلطنت و مشیر تدبیر مملکت کهف الفقرا ملاذُ الغربا مربّی الفضلا محبُّ الاتقیا افتخار آل فارس یمینُ الملک ملک الخواص فخر الدولة والدین غیاث الاسلام و المسلمین عمدةُ الملوکِ و السلاطین ابوبکر بنُ ابی نصر اطال الله عمرَه و اجل قدرَه و شرَح صدرَه و ضاعَف اجرَه که ممدوح اکابر آفاقست و مجموع مکارم اخلاق
هر که در سایه عنایت اوست
گنهش طاعتست و دشمن دوست
بهر یک از سایر بندگان حواشی خدمتی متعین است که اگر در ادای برخی از آن تهاون و تکاسل روا دارند در معرض خطاب آیند و در محل عتاب مگر برین طایفه درویشان که شکر نعمت بزرگان واجبست و ذکر جمیل و دعای خیر و اداء چنین خدمتی در غیبت اولیتر است که در حضور که آن بتصنع نزدیک است و این از تکلف دور
پشت دوتای فلک راست شد از خرّمی
تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را
حکمت محض است اگر لطف جهان آفرین
خاص کند بنده ای مصلحت عام را
دولت جاوید یافت هر که نکونام زیست
کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را
وصف ترا گر کنند ور نکنند اهل فضل
حاجت مشّاطه نیست روی دلارام را
تقصیر و تقاعدی که در مواظبت خدمت بارگاه خداوندی می رود بنابر آنست که طایفه ای از حکماء هندوستان در فضایل بزرجمهر سخن می گفتند به آخر جز این عیبش ندانستند که در سخن گفتن بطیء است یعنی درنگ بسیار می کند و مستمع را بسی منتظر باید بودن تا تقریر سخنی کند بزرجمهر بشنید و گفت اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن
مزن تا توانی بگفتار دم
نکو گوی گر دیر گویی چه غم
بیندیش و آنگه بر آور نفس
و زان پیش بس کن که گویند بس
به نطق آدمی بهتر است از دواب
دواب از تو به گر نگویی صواب
فکیف در نظر اعیان حضرت خداوندی عزّ نصرُه که مجمع اهل دلست و مرکز علمای متبحر اگر در سیاقت سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم و بضاعت مزجاة به حضرت عزیز آورده و شبه در جوهریان جوی نیارد و چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد و مناره بلند بر دامن کوه الوند پست نماید
هر که گردن به دعوی افرازد
خویشتن را بگردن اندازد
سعدی افتاده‌ایست آزاده
کس نیاید به جنگ افتاده
اول اندیشه وآنگهی گفتار
پای بست آمده است و پس دیوار
نخلبندی دانم ولی نه در بستان و شاهدی فروشم ولیکن نه در کنعان
لقمان را گفتند حکمت از که آموختی گفت از نابینایان که تا جای نبینند پای ننهند
قدّم الخروجَ قبلَ الولوجُ مردیت بیازمای وانگه زن کن
گرچه شاطر بود خروس به جنگ
چه زند پیش باز رویین چنگ
گربه شیر است در گرفتن موش
لیک موش است در مصاف پلنگ
اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرائم کهتران نکوشند کلمه ای چند به طریق اختصار از نوادر و امثال و شعر و حکایات و سیر ملوک ماضی رحمهم الله درین کتاب درج کردیم و برخی از عمر گرانمایه برو خرج موجب تصنیف کتاب این بود و بالله التوفیق
بماند سالها این نظم و ترتیب
ز ما هر ذرّه خاک افتاده جایی
غرض نقشیست کز ما باز ماند
که هستی را نمی بینم بقایی
مگر صاحبدلی روزی به رحمت
کند در کار درویشان دعایی
امعان نظر در ترتیب کتاب و تهذیب ابواب ایجاز سخن مصلحت دید تا بر این روضه غنا و حدیقه غلبا چون بهشت هشت باب اتفاق افتاد از آن مختصر آمد تا به ملال نینجامد
باب اوّل: در سیرت پادشاهان
باب دوم: در اخلاق درویشان
باب سوم: در فضیلت قناعت
باب چهارم: در فواید خاموشی
باب پنجم: در عشق و جوانی
باب ششم: در ضعف و پیری
باب هفتم: در تأثیر تربیت
باب هشتم: در آداب صحبت
دراین مدت که ما را وقت خوش بود
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود
مراد ما نصیحت بود و گفتیم
حوالت با خدا کردیم و رفتیم
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۳۴
مردمان را عیب نهانی پیدا مکن که مر ایشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد هر که علم خواند و عمل نکند بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند.
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۲۷ - رغبت مردمان از مطالعت کتب تازی قاصر گشته
و در جمله، چون رغبت مردمان از مطالعت کتب تازی قاصر گشته است، و آن حکم و مواعظ مهجور مانده بود بل که مدروس شده، بر خاطر گذشت که آن را ترجمه کرده آید و در بسط سخن و کشف اشارات آن اشباعی رود و آن را بآیات و اخبار و ابیات و امثال موکد گردانیده شود، تا این کتاب را که زبده چند هزارساله است احیایی باشد و مردمان از فواید و منافع آن محروم نمانند.
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۱۳
و پادشاه موفق آنست که تامل او از خواتم کارها قاصر نیاید. و نظر بصیرت او باواخر اعمال محیط گردد، و نهمت باختیار کم آزاری و ایثار نکوکاری مصروف دارد و، سخن بندگان ناصح را استماع نماید.
بدکاستن و نیک فزودن باید
زیرا که همی کشت درودن باید
و معلومست که ملک به رای صایب و فکرت ثاقب خویش مستقل است و از شنودن این ترهات مستغنی، و هر مثال که دهد جز بتلقین دولت و الهام سعادت نتواند بود. و بدست بندگان همین است که در تقریر نصایح اطناب لازم شمرند. مگر بعضی از حقوق اولیای نعم بادا رسد. و بنده این قدر مقرر می‌گرداند که: اگر رای ملک بیند که زبانهای خاص و عام ثنای او را گویان باشد و دلهای او را جویان.
هرکجا فریاد خیزد مقصد فریاد باش
سایه بر مظلوم گستر آفتاب داد باش
و شاه ازین موعظت مستغنی است، و این غلو بدان رفت تا برای یک زن چندین فکرت بضمیر مبارک راه ندهد، که از تمتع دوازده هزار زن که در خدمت سرای‌اند بازماند و ازان فایده ای حاصل نیاید.
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
دُرد دردش نوش کن گر صاف درمان بایدت
جان فدا کن همچو ما گر وصل جانان بایدت
گر عطای شاه می خواهی گدائی کن چو ما
بندگی کن بر درش گر قرب سلطان بایدت
در سواد کفر زلفش نور ایمان رو نمود
ظلمت کفرش بجو گر نور ایمان بایدت
بایدت چون گوی گردیدن به سر در کوی دوست
گر ز دست پادشه انعام چوگان بایدت
آرزوی باده داری ساقی مستی طلب
با خضر همراه شو گر آب حیوان بایدت
گر هوای کعبه داری از بیابان رو متاب
رنج باید برد اگر گنج فراوان بایدت
جام جم شادی روی نعمت الله نوش کن
همدم ما شو دمی گر ذوق رندان بایدت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷
هر که او نیک می کند یابد
نیک و بد هرچه می کند یابد
بد مکن ای عزیز نیک اندیش
که بد و نیک می کنی با خود
عمر ضایع دریغ حاصل او
خواه یکساله گیر و خواهی صد
قیمت تو به قدر همت تو است
خواجه ارزد هر آنچه می ورزد
گر روی راه نعمت الله رو
تا ز درگاه او نگردی رد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۶
زر به باران ده که تا جان را بری
ور زرت باشد بشو از جان بری
سلطنت خواهی سر و زر را بباز
سلطنت خود نیست کار سرسری
بگذر از یاساق و راه شرع گیر
گر به ایمان تابع پیغمبری
پای همت بر سر دنیا بکوب
تا بر آری دست و پای سروری
نو عروسانند فکر بکر من
خوشترند از لعبتان بربری
گر بیابی حبه ای از قند ما
گنج قارون را به یک جو نشمری
همچو سید تخم نیکی را بکار
گر همی خواهی که از خود برخوری
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۷۶
گرفتار صورت چو گردد چنان
خلافی به صورت نماید عیان
ز صورت گذر کن تو معنی طلب
که یابی تو در ملک معنی طرب
هیولی یکی و به صورت هزار
یکی را به صورت هزارش شمار
ز خلق خدا نیک آگاه شو
بیا همدم نعمت‌اللّه شو
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
پرسش های دیگر و پاسخ برهمن
ز هر دانشی چیست بهتر نخست
چه چیز آن که دانست نتوان درست
به ما چیست نزدیکتر در جهان
همان دورتر نیز وز ما نهان
بتر دشمن و نیکتر دوست چیست
سرِ هر درستی و هر درد چیست
بهین رادی آن کت کند نیکنام
چه سان و توانگر ترین کس کدام
دل کیست همواره مانده نژند
کرا دانی ایمن به جان از گزند
چه چیز آن که یاور نخواهد کسی
چه چیز آن که با یار باید بسی
چه دانی که از گیتی آن نیکتر
چه چیز آن که شد باز ناید دگر
چه بیشست در ما و چه کمترست
چه گوهر که بهتر ز هر گوهرست
چه نرم آن که ز آهن بسی سخت تر
هم از مردمان کیست بی بخت تر
مه از کوه وز وی گرانتر چه چیز
به نیروترین کس کدامست نیز
به گیتی سیاهی ز زنگی چه بیش
که بی ترس و ایمن ز یزدان خویش
ز روزی و دانش چه کاهد بگوی
چه چیز آورد بیشتر غم به روی
برهمن چنین گفت کای رهنمون
شنو پاسخ هر چه گفتی کنون
ز دانش نخست آنچه آید به کار
بهین هست دانستن کردگار
دگر آن که نتوانش دانست راست
بزرگی و خوبّی یزدان ماست
به ما مرگ نزدیکتر بی گمان
که بیمست کاید زمان تا زمان
ز روزی مدان دورترکان گذشت
که هرگز نخواهد بُدش بازگشت
دو چیزست اندر جهان نیکتر
جوانی یکی، تندرستی دگر
زما آن که چون شد نیابیم باز
جوانیست چون پیری آمد فراز
همه درد تن در فزون خوردنست
درستیش به اندازه پروردنست
بهین دوستست از جهان خوی خوش
خوی بد بتر دشمن کینه کش
به جان از بدی ایمن آنست و بس
که نیکی کند، بد نخواهد به کس
بود بیش اندوه مرد از دو تن
ز فرزند نادان و ، نا پاک زن
به مادر، فزون از گمان نیست چیز
چنان چون دم از کم زدن نیست نیز
بود مهتری آن که بایدش یار
نخواهد ز بُن بخت یاور به کار
بهین رادی آن دان که بی درد و خشم
ببخشی، نداری به پاداش چشم
نکو نامی از گیتی آنرا سزاست
که کردار او خواب وگفتار راست
دژم تر کسی مرد رشکست و آز
که هر ساعتش مرگی آید فراز
چو نیک کسی دید غمگین به جای
بماند، کند دشمنی با خدای
توانگر تر آن کس که خرسند تر
چو والاتر آن کاو هنرمندتر
به نیرو تر آن کس که از روی دین
کند بردباری گه خَشم و کین
گرانتر ز هر چیز بار گناه
کزو جان دژم گردد و دل سیاه
دورغ بزرگست ، مهتر ز کوه
که گویند بر بیگناهان گروه
سه چیزست اندر جهان خاسته
که روزی و دانش کند کاسته
یکی شرم و دیگر سرافراشتن
سوم پیشه را کاهلی داشتن
سیه تر دل مرد بی دین شناس
که نه شرمش از کس نه زایزد هراس
همان سخت تر ز آهن و خاره سنگ
مدان جز دل زفت بی نام و ننگ
بهین گوهری هست روشن خرد
که بر هر چه دانی خرد بگذرد
خرد مر جهان را سَرِ گوهرست
روان را به دانش خرد رهبرست
کسی باشد ایمن ز ترس خدای
که نبود گناهش چوشد زین سرای
دل از ترس یزدان ندارد دژم
که داند کز ایزد نباشد ستم
کسی نیست بدبخت وکم بوده تر
ز درویش ِ نادان دل خیره سر
که نه چیز دارد نه دانش نه رای
نژندیش بهره به هر دوسرای
مرا دانش این بُد که گفتم نخست
ازین به روا باشد ار نزد تست
به فرهنگی ار ره تو دانی بسی
رهی نیز شاید که داند کسی
بسی دان ره دانش افزون وکاست
نداند خرد جز یکی راه راست
برو پهلوان آفرین کرد و گفت
شدم با بسی خرّمی از تو جفت
چراغ خرد در دل افروختم
فراوان ز هر دانش آموختم
کنون خواهم از تو که با رأی پاک
چو رخ برنهی در نیایش به خاک
بخواهی که تا داور کردگار
ببخشد گناهم به روز شمار
وزین راه دشوار کِم هست پیش
برد شادی زی میهن و مان خویش
بگفت این و زآب مژه رود کرد
ببوسیدش از مهر و بدرود کرد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
تمثیل
یاد دار این سخن از آن بیدار
مرد این راه حیدر کرّار
فَاعبُدِ الرّبَ فی‌الصّلوةِ تَراه
ور نباشی چنین تو وا غوثاه
آنچنانش پرست در کونین
که همی بینیش به رأی‌العین
گرچه چشمت ورا نمی‌بیند
خالق تو ترا همی بیند
ذکر جز در ره مجاهده نیست
ذکر در مجلس مشاهده نیست
رهبرت اول ارچه یاد بُوَد
رسد آنجا که یاد باد بُوَد
زانکه غوّاص از درون بحار
آب جوید کُشد هم آبش زار
فاخته غایبست گوید کو
تو اگر حاضری چه گویی هو
حاضران را ز هیبت است منال
گر ترا حصه غیب است بنال
نالهٔ شوق فاخته بشنو
حالت و ذوق ساخته به دو جو
کانکه خشنودی احد جوید
نور توحید در لحد جوید
لحدش روضهٔ بهشت شود
در دو چشمش بهشت زشت شود
حاضر آنگه شوی که در مأمن
حاضر دل بوی نه حاضر تن
تا در این خطّهٔ تکاپویی
یا همه پشت یا همه رویی
چون ازاین خطه یک دو خطوط رفت
جان طالب عنان عشق گرفت
هرکه شد لحظه‌ای ز خود خشنود
سالها بند شد به آتش و دود
کی بدین اصل و منصب ارزانی است
جز کسی کس سرِ مسلمانیست
عشق و آهنگ آن جهان کردن
شرط نبود حدیث جان کردن
مردگی جهل و زندگی دینست
هرچه گفتند مغز آن اینست
آن کسانی که مرد این راهند
از غم جان و دل نه آگاهند
چون گذشتی ز عالم تک و پوی
چشمهٔ زندگانی آنجا جوی
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی نفی صفات المذمومِة عن‌الله تعالی
در حق حقّ غضب روا نبود
زانکه صاحب غضب خدا نبود
غضب و حقد هر دو مجبورند
وین صفت هردو از خدا دورند
غضب و خشم و کین و حقد و حسد
نیست اندر صفات فرد اَحد
همه رحمت بود ز خالق بار
هست بر بندگان خود ستّار
می‌دهد مر ترا به رحمت پند
به خودت می‌کشد به لطف کمند
گر نیایی بخواندت سوی خویش
به تلطّف بهشت آرد پیش
زانکه هستی بدین سرای دریغ
تو گرفته ز جهل راه گُریغ
دُرّ توحید را تویی چو صدف
آدم تازه را شدی تو خلف
گر کنی ضایع آن در توحید
شوی از مفلسی ز مایه فرید
ور تو آن درّ را نگهداری
سر ز هفت و چهار بگذاری
به سرور ابد رسی پس از آن
نرسد مر ترا ز خلق زیان
در زمانه تو سرفراز شوی
در فضای ازل چو باز شوی
دست شاهان ترا شود منزل
هر دو پایت برآید از بُن گِل
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
التمثیل فی‌التّقوی، سؤال موسی علیه‌السّلام عنّ‌اللّٰه عزّ وجل قال ای شیء خلقت افضل من‌الاشیاء
در مناجات با خدا موسی
گفت ایا کردگار و یا مولی
از هر آنچ آفریدی از هر لون
چیست بهتر ز خلقها در کون
گفت کز خلقها ایا موسی
نیست بهتر به عالم از تقوی
سرِ هر طاعتی یقین تقویست
متّقی شاه جَنة‌المأویست
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
حکایة فی‌العجز والسکوت
شبلی از پیر روزگار جُنید
کرد نیکو سؤالی از پی صید
گفت پیرا نهادِ جمله علوم
مر مرا کن درین زمان معلوم
تا بدانم که راه عقبی چیست
مرد این راه زین خلایق کیست
گفت برگیر خواجه زود قلم
تا بگویم ترا ز سرّ قدم
شبلی اندر زمان قلم برداشت
وانچه او گفت یک به یک بنگاشت
گفت بنویس ازین قلم اللّٰه
چونکه بنوشت شد سخن کوتاه
گفت دیگر چه پیر گفت جز این
خود همین است کردمت تلقین
علمها جمله زیر این کلمه‌ست
هست صورت یکی ولیک همه‌ست
علم جمله جهان جزین مشناس
بشنو فرق فربهی ز اماس
این بدان و ز قیل و قال گریز
جمله این است و زان دگر پرهیز
رهروانی که چشم سرّ دارند
دیده بر پشتِ راهبر دارند
روی در خلق مقتدا نه رواست
که نه راه خدای راه هواست
تو بدو داده‌ای و او به تو روی
هردو همره چو حلقه‌ها در موی
به هوا او ترا تو او را دوست
بت‌پرستی تو بت‌پرستی اوست
آنکه هرگز نبود با خود یار
اوست از رنج علم برخوردار
نیک و بد میل تو نه از خوابست
بد و نیک تو همچو جلّابست
کی دهد مر بخار را تسکین
کاتش اندر دلست ای مسکین
آتش دل ز حکمت چپ و راست
نشود جز به بادبیزن کاست
دل تهی کن ز آتش پنداشت
که کفی خاک باد و آب نداشت
ساخته راه را همه اسباب
سوی منزل رسیده در تک و تاب
بی‌رفیق این چنین ره هایل
رفته و کرده جسم را بسمل
همه در باخته ز خود الوان
نفس رفته بمانده جان و روان
کرده این نفسها بجمله فدی
ساخته از قالب و نفوس غدی
روح صافی بمانده تن رفته
صدق مانده به جای و فن رفته
معنی کار را جُهینه شده
عین ارواح را بُثینه شده
چون شدم فارغ از طریق جواز
عشق را زین سپس کنم آغاز