عبارات مورد جستجو در ۶۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۴۲
عطار نیشابوری : بخش سی و دوم
الحكایة و التمثیل
یک شبی محمود شاه حق شناس
اشک میافشاند بر روی ایاس
جامه چون از اشک خود درخون کشید
موزهٔ او عاقبت بیرون کشید
طشت آورد و گلاب آن نیک نام
شست اندر طشت زر پای غلام
گرچه بسیاری گلابش پیش بود
صد ره اشکش از گلابش بیش بود
چون بدامن خشک کردی پای او
تر شدی از چشم خون پالای او
روی آخر بر کف پایش نهاد
پس ز دست عشق در پایش فتاد
تا بروز از پای او سر بر نداشت
پای او از دیدهٔ تر برنداشت
میگریست از آتش سودای او
بوسه میزد هر نفس بر پای او
شمع باشه نیز خوش خوش میگریست
همچو شه جانی پر آتش میگریست
شاهد و شب بود و شاه و شمع بود
هرچه باید جمله آن شب جمع بود
وی عجب شه در چنان عیشی تمام
روی میمالید در پای غلام
عشق چون جائی چنین زوری کند
شیر را دندان کنان موری کند
گر نبودی این چنین شب هرگزت
من نخوانم جز گدائی عاجزت
قدر این شب عاشقان دانند و بس
ذوق سیمرغی کجا داند مگس
عاقبت چون گشت هشیار آن غلام
گشته بد بیهش شاه نیک نام
چون نگه کرد آن غلام از سوی او
دید پای خویشتن بر روی او
پای از روی شهنشه برنداشت
زانکه او در خویش موئی سر نداشت
همچنان میبود تا شاه بلند
گشت از بیهوشی خود هوشمند
چون بهوش آمد شه عالی مقام
گفت چه بی حرمتیست این ای غلام
گفت این بی حرمتی در کل حال
هست شاه هفت کشور راکمال
زانکه شاهی بندگی میبایدت
سرکشی افکندگی میبایدت
داشتی از پادشاهی زندگی
آمدی اندر لباس بندگی
از خداوندی دلت بگرفته بود
لاجرم بر بندگی آشتفه بود
چون همه بودی همه میخواستی
شاه بودی بندگی را خاستی
بنده را کردی بمی بیخود تمام
تا شبی در بندگی کردی قیام
خیز کز تو بندگی زیبنده نیست
من بسم بنده که سلطان بنده نیست
بندگی چون نیست بر بالای تو
خیز با سر شو که نیست این جای تو
سرنشینی بس بود شه را مدام
پای بوسیدن رها کن با غلام
این بگفت و گفت شاها هر نفس
بر دل خود میدهی تو بوس و بس
چون دلت این خواست تو دانی و دل
من کیم تا در میان گردم خجل
بند بندم جمله در فرمان تست
بوسه بر هر جا که دادی زان تست
اشک میافشاند بر روی ایاس
جامه چون از اشک خود درخون کشید
موزهٔ او عاقبت بیرون کشید
طشت آورد و گلاب آن نیک نام
شست اندر طشت زر پای غلام
گرچه بسیاری گلابش پیش بود
صد ره اشکش از گلابش بیش بود
چون بدامن خشک کردی پای او
تر شدی از چشم خون پالای او
روی آخر بر کف پایش نهاد
پس ز دست عشق در پایش فتاد
تا بروز از پای او سر بر نداشت
پای او از دیدهٔ تر برنداشت
میگریست از آتش سودای او
بوسه میزد هر نفس بر پای او
شمع باشه نیز خوش خوش میگریست
همچو شه جانی پر آتش میگریست
شاهد و شب بود و شاه و شمع بود
هرچه باید جمله آن شب جمع بود
وی عجب شه در چنان عیشی تمام
روی میمالید در پای غلام
عشق چون جائی چنین زوری کند
شیر را دندان کنان موری کند
گر نبودی این چنین شب هرگزت
من نخوانم جز گدائی عاجزت
قدر این شب عاشقان دانند و بس
ذوق سیمرغی کجا داند مگس
عاقبت چون گشت هشیار آن غلام
گشته بد بیهش شاه نیک نام
چون نگه کرد آن غلام از سوی او
دید پای خویشتن بر روی او
پای از روی شهنشه برنداشت
زانکه او در خویش موئی سر نداشت
همچنان میبود تا شاه بلند
گشت از بیهوشی خود هوشمند
چون بهوش آمد شه عالی مقام
گفت چه بی حرمتیست این ای غلام
گفت این بی حرمتی در کل حال
هست شاه هفت کشور راکمال
زانکه شاهی بندگی میبایدت
سرکشی افکندگی میبایدت
داشتی از پادشاهی زندگی
آمدی اندر لباس بندگی
از خداوندی دلت بگرفته بود
لاجرم بر بندگی آشتفه بود
چون همه بودی همه میخواستی
شاه بودی بندگی را خاستی
بنده را کردی بمی بیخود تمام
تا شبی در بندگی کردی قیام
خیز کز تو بندگی زیبنده نیست
من بسم بنده که سلطان بنده نیست
بندگی چون نیست بر بالای تو
خیز با سر شو که نیست این جای تو
سرنشینی بس بود شه را مدام
پای بوسیدن رها کن با غلام
این بگفت و گفت شاها هر نفس
بر دل خود میدهی تو بوس و بس
چون دلت این خواست تو دانی و دل
من کیم تا در میان گردم خجل
بند بندم جمله در فرمان تست
بوسه بر هر جا که دادی زان تست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵۲
محیط کوه و قار آفتاب ابر عطا
که آسمان بزرگی و اختر دادی
رسوم ظلم و قوانین عدل در عالم
به تیغ و کلک تو برداشتی و بنهادی
ز دست خیل سخایت که عادت کان کرد
نشسته دست گهر در حصار پولادی
خدایگانا یکبارگی بیفتادم
ز ضعف حال و تو با حال من نیفتادی
کنون زمانه که شاگرد رای توست مرا
ز درگه تو جدا میکند به استادی
ز خانههای عناکب خلل پذیرتر است
مرا سزای اقامت ز سست بنیادی
قبول کرده ازین بنده کش کنی آزاد
به جان خواجه که دیشب نخفتم از شادی
پس از غلامی ده ساله گشتهام راضی
به بندگیت به یک سطر خط آزادی
بسان سوسن اگر بنده را کنی آزاد
به صد زبان کنم از بندگیت آزادی
همیشه تا که جهان و جهانیان باشند
پناه و پشت جهان و جهانیان بادی
که آسمان بزرگی و اختر دادی
رسوم ظلم و قوانین عدل در عالم
به تیغ و کلک تو برداشتی و بنهادی
ز دست خیل سخایت که عادت کان کرد
نشسته دست گهر در حصار پولادی
خدایگانا یکبارگی بیفتادم
ز ضعف حال و تو با حال من نیفتادی
کنون زمانه که شاگرد رای توست مرا
ز درگه تو جدا میکند به استادی
ز خانههای عناکب خلل پذیرتر است
مرا سزای اقامت ز سست بنیادی
قبول کرده ازین بنده کش کنی آزاد
به جان خواجه که دیشب نخفتم از شادی
پس از غلامی ده ساله گشتهام راضی
به بندگیت به یک سطر خط آزادی
بسان سوسن اگر بنده را کنی آزاد
به صد زبان کنم از بندگیت آزادی
همیشه تا که جهان و جهانیان باشند
پناه و پشت جهان و جهانیان بادی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۳
بیدادگری روی تو اندازه ی راز است
این رشته به انگشت نپیچی که دراز است
عشق آفت سلطان بود، آرایش بنده
این مسأله در نسخه ی محمود و ایاز است
یا رب تو نگهدار دل خلوتیان را
کان مغبچه مست است و در صومعه باز است
خونابه ی حسرت چکد از هز مژه هر گاه
بینم که خداوند کسی بنده نواز است
این قهقهه ی عیش که با کبک دل ماست
باور نتوان کرد که در چنگل باز است
هر چند که عرفی پی تحقیق شتاب است
مشتاب به دنبال، که او بیهده تاز است
این رشته به انگشت نپیچی که دراز است
عشق آفت سلطان بود، آرایش بنده
این مسأله در نسخه ی محمود و ایاز است
یا رب تو نگهدار دل خلوتیان را
کان مغبچه مست است و در صومعه باز است
خونابه ی حسرت چکد از هز مژه هر گاه
بینم که خداوند کسی بنده نواز است
این قهقهه ی عیش که با کبک دل ماست
باور نتوان کرد که در چنگل باز است
هر چند که عرفی پی تحقیق شتاب است
مشتاب به دنبال، که او بیهده تاز است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۹۱
اندوه هجر پیشه و شادی من است
جویای آفتابم و شب هادی من است
زود آ ، که توتیا شود، این بیستون هجر
زین سان که زیر تیشه ی فرهادی من است
تا خوانده ام که هیچ گره بی گشاد نیست
تلخی فروش هجر تو قنادی من است
خضرم به چشم خوانده و ترسم خجل شود
این خاک چشمه خیز که در وادی من است
آزادگی نه کام شناسای بندگی است
نشو و نمای بندگی، آزادی من است
طغیان شوق بین که کجا زد به کشتنم
اندوه را که فخر به همزادی من است
بلبل سرشت را غزل شوق بی نواست
عرفی تو گوش باش که این وادی من است
جویای آفتابم و شب هادی من است
زود آ ، که توتیا شود، این بیستون هجر
زین سان که زیر تیشه ی فرهادی من است
تا خوانده ام که هیچ گره بی گشاد نیست
تلخی فروش هجر تو قنادی من است
خضرم به چشم خوانده و ترسم خجل شود
این خاک چشمه خیز که در وادی من است
آزادگی نه کام شناسای بندگی است
نشو و نمای بندگی، آزادی من است
طغیان شوق بین که کجا زد به کشتنم
اندوه را که فخر به همزادی من است
بلبل سرشت را غزل شوق بی نواست
عرفی تو گوش باش که این وادی من است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۳
عشق کو تا نو کنم با درد پیمانی درست
از فغان در شهر نگذارم گریبانی درست
با وجود آن که عشق آورد صد داروی تلخ
بهر درد ما نشد اسباب درمانی درست
تا نبردم صد شکاف از دست، گریبانم نهشت
وای اگر بودی به دست غم گریبانی درست
غم ندارم گر بود سامان عیشم ناتمام
عیب باشد سفره ی درویش را نانی درست
صید عشق ار خام باشد نیم خورد آتش است
نیست در خوان محبت مرغ بریانی درست
گشت کفر آلوده ایمانش ز طعن قدسیان
هر که در ایام حسنت داشت ایمانی درست
با همه کج نغمه گی خندند زاغان چمن
عندلیبی گر زند ناگاه دستانی درست
چند عرفی بنده ی فرمان خود باشی، کسی
بندگی را می کند نسبت به سلطانی درست
از فغان در شهر نگذارم گریبانی درست
با وجود آن که عشق آورد صد داروی تلخ
بهر درد ما نشد اسباب درمانی درست
تا نبردم صد شکاف از دست، گریبانم نهشت
وای اگر بودی به دست غم گریبانی درست
غم ندارم گر بود سامان عیشم ناتمام
عیب باشد سفره ی درویش را نانی درست
صید عشق ار خام باشد نیم خورد آتش است
نیست در خوان محبت مرغ بریانی درست
گشت کفر آلوده ایمانش ز طعن قدسیان
هر که در ایام حسنت داشت ایمانی درست
با همه کج نغمه گی خندند زاغان چمن
عندلیبی گر زند ناگاه دستانی درست
چند عرفی بنده ی فرمان خود باشی، کسی
بندگی را می کند نسبت به سلطانی درست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۵
الهی سخت بیبرگم به ساز طاعتاندوزی
همین یک الله الله دارم آن همگر تو آموزی
ز تشویش نفس بر خویش میلرزم ازین غافل
که شمع از باد روشن میشود هرگه تو افروزی
تجدد از بهارت رنگ گرداندن نمیداند
نفس هر پر زدن بیپرده دارد صبح نوروزی
سرانجام زبان آرایی من بود داغ دل
سیهکردم چو شمع آیینه از سعی نفس سوزی
درین وادیکه دل از آه مأیوسان عصا گیرد
چو شمع از خارهای پی سپر دارد قلاوزی
ز بی صبری درین مزرع تو قانع نیستی ورنه
تبسم میکشد سویت چوگندم محمل روزی
قباهای هنر از عیب جویی چاک شد بیدل
چو عریانی لباسی نیست گر مژگان بهم دوزی
همین یک الله الله دارم آن همگر تو آموزی
ز تشویش نفس بر خویش میلرزم ازین غافل
که شمع از باد روشن میشود هرگه تو افروزی
تجدد از بهارت رنگ گرداندن نمیداند
نفس هر پر زدن بیپرده دارد صبح نوروزی
سرانجام زبان آرایی من بود داغ دل
سیهکردم چو شمع آیینه از سعی نفس سوزی
درین وادیکه دل از آه مأیوسان عصا گیرد
چو شمع از خارهای پی سپر دارد قلاوزی
ز بی صبری درین مزرع تو قانع نیستی ورنه
تبسم میکشد سویت چوگندم محمل روزی
قباهای هنر از عیب جویی چاک شد بیدل
چو عریانی لباسی نیست گر مژگان بهم دوزی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۴
رفتم به در خانه میخانه نشستم
آن توبهٔ سنگین به یکی جرعه شکستم
گر عاقل مخمور مرا خواند به مجنون
منعش مکن ای عاشق سرمست که هستم
در هر دو جهان غیر یکی را چو ندیدم
شک نیست که هم غیر یکی را نپرستم
سرمست شرابم نه که امروز چنینم
از روز ازل تا به ابد عاشق و مستم
در خواب گرفتم سر دستی که چه گویم
خوش نقش خیالیست که افتاد به دستم
گفتند که در کوی خرابات حضوریست
برخاستم و رفتم و آنجا بنشستم
سید کرمی کرد و مرا خواند به بنده
من هم کمر خدمت او چست ببستم
آن توبهٔ سنگین به یکی جرعه شکستم
گر عاقل مخمور مرا خواند به مجنون
منعش مکن ای عاشق سرمست که هستم
در هر دو جهان غیر یکی را چو ندیدم
شک نیست که هم غیر یکی را نپرستم
سرمست شرابم نه که امروز چنینم
از روز ازل تا به ابد عاشق و مستم
در خواب گرفتم سر دستی که چه گویم
خوش نقش خیالیست که افتاد به دستم
گفتند که در کوی خرابات حضوریست
برخاستم و رفتم و آنجا بنشستم
سید کرمی کرد و مرا خواند به بنده
من هم کمر خدمت او چست ببستم
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۶۸
موجود منقسم به دو قسم است نزد عقل
یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود
ممکن دو قسم گشت یکی جوهر و عرض
جوهر به پنج قسم شد ای ناظم عقود
جسم و دو اصل او که هیولی و صورت است
پس نفس و عقل این همه را یاد گیر زود
نه قسم گشت جنس عرض این دقیقه را
در حال بحث جوهر عقلی نمینمود
پس کم و کیف و این و متی و مضاف و وضع
پس یفعل است و ینفعل ای مالک ودود
اجناس کاینات مقولات عشر شد
نی گشت کم ازین نه بر این دیگری فزود
یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود
ممکن دو قسم گشت یکی جوهر و عرض
جوهر به پنج قسم شد ای ناظم عقود
جسم و دو اصل او که هیولی و صورت است
پس نفس و عقل این همه را یاد گیر زود
نه قسم گشت جنس عرض این دقیقه را
در حال بحث جوهر عقلی نمینمود
پس کم و کیف و این و متی و مضاف و وضع
پس یفعل است و ینفعل ای مالک ودود
اجناس کاینات مقولات عشر شد
نی گشت کم ازین نه بر این دیگری فزود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
یک روز به عمری ز منت یاد نیاید
یک شب رهی از کوی غمت شاد نیاید
از بوی توام سوخته شد، وه دلم آخر
کمتر شود این شعله، اگر باد نیاید
یارب که می خوشدلیت باد گوارا
هر چند که از مات گهی یاد نیاید
فرداش مخوانید به بالینگه من، زانک
شیرین به سر تربت فرهاد نیاید
جانم که به ویرانه غم ماند مخوانید
کاین باغ خرابه ست، ورا باد نیاید
دشوار نباشد دگرم بندگی دل
آزاد کس از جان خود آزاد نیاید
نوروز در آید ز برای همه مرغان
بلبل ز پی رفتن صیاد نیاید
دیوانه بگردم من ازین کوی به آن کوی
دیوانه وش آن ترک پریزاد نیاید
خسرو چو کند ناله چو فرهاد، شبی نیست
کز ناله او کوه به فریاد نیاید
یک شب رهی از کوی غمت شاد نیاید
از بوی توام سوخته شد، وه دلم آخر
کمتر شود این شعله، اگر باد نیاید
یارب که می خوشدلیت باد گوارا
هر چند که از مات گهی یاد نیاید
فرداش مخوانید به بالینگه من، زانک
شیرین به سر تربت فرهاد نیاید
جانم که به ویرانه غم ماند مخوانید
کاین باغ خرابه ست، ورا باد نیاید
دشوار نباشد دگرم بندگی دل
آزاد کس از جان خود آزاد نیاید
نوروز در آید ز برای همه مرغان
بلبل ز پی رفتن صیاد نیاید
دیوانه بگردم من ازین کوی به آن کوی
دیوانه وش آن ترک پریزاد نیاید
خسرو چو کند ناله چو فرهاد، شبی نیست
کز ناله او کوه به فریاد نیاید
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۵
مولوی : فیه ما فیه
فصل بیست و هفتم - اوراد طالبان و سالکان ان باشد که باجتهاد و بندگی مشغول شوند
اوراد طالبان و سالکان ان باشد که باجتهاد و بندگی مشغول شوند و زمان را که قسمت کرده باشند در هر کاری تا آن زمان موکّل شود ایشان را همچون رقیبی بحکم عادت مثلاً چون بامدادبرخیزد آن ساعت بعبادت اولیتر که نفس ساکنتر است و صافیتر هر کس بدان نوع بندگی که لایق او باشد و اندازهٔ نفس شریف او میکند و بجا میآرد وَاِناّ لَنَحْنُ الصَّافوْنَ وَاِنَّا لَنَحْنُ المُسَبِّحُوْنَ صد هزار صف است هرچند که پاکتر میشود پیشتر میبرند وهر چند کمتر میشود بصف پستر میبرند که اَخرُّوْهُنَّ مِنْ حَیْثُ اَخَّرَهُّنَ اللهُّ این قصهّ دراز است و ازین دراز هیچ گزیر نیست هرکه این قصهّ را کوتاه کرد عمر خود را وجان خود را کوتاه کرد اِلّا مَنْ عَصَمَ اللّهُ و امّا اوراد و اصلان بقدر فهم میگویم آن باشد که بامداد ارواح مقدس و ملایکهٔ مطهر و ان خلق که لایَعْلَمُهُمْ اِلَّا اللهُّ که نام ایشان مخفی داشته است از خلق از غایت غيرت بزیارت ایشان بیایند وَرَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُوْنَ فِیْ دِیْنِ اللّهِ وَالْمَلَائِکَةُ یَدْخُلُوْنَ عَلَیْهِمْ مِنْ کُلِّ بَابٍ.تو پهلوی ایشان نشستهٔ و نبینی و از آن سخنها و سلامها و خندها نشنوی و این چه عجب میآید که بیمار درحالت نزدیک مرگ خیالات بیند که آنک پهلوی او بود خبر ندارد و نشنود که چه میگوید آن حقایق هزار بازازین خیالات لطیف تر است و این تا بیمار نشود نبیند ونشنود و آن حقایق را تا نميرد پیش از مرگ نبیند آنزیارت کننده که احوال نازکی اولیا را میداند و عظمت ایشان را و آنچ درخدمت او از اول بامداد چندینملایک و ارواح مطهر آمدهاند بیشمار توقف میکند تا نباید که درمیان چنان اوراد درآیند شیخ را زحمت باشد چنانک غلامان بدر سرای پادشاه حاضر شوند هر بامداد وردشان آن باشد که هریک را مقامی معلوم و خدمتی معلوم و پرستشی معلوم بعضی از دور خدمت کنند و پادشاه دریشان ننگرد و نادید آرد الا بندگان پادشاه بینند که فلان خدمت کرد چون پادشاه شد ورد او آن باشد که بندگان بیایند بخدمت وی از هر طرفی زیرا بندگی نماند تَخَلَّقُوْا بِاخْلَاق اللهِّ حاصل شد کُنْتُ لَهُ سَمْعاً وَبَصراً حاصل گشت و این مقامیست سخت عظیم گفتن هم حیفست که عظمت آن بعين وظی ومیم و نی در فهم نیاید اگر اندکی از عظمت آن راه یابد نه عين و نه مخرج حرف عين ماند نه دست ماند و نه همت ماند از لشکرهای انوار شهر وجود خراب شود اِنَ الْمُلوُکَ اِذَا دَخَلِوْا قَرْیَةً اَفْسَدُوْهَا شتری در خانهٔ کوچک در آید خانه ویران شود اماّدر آن خرابی هزار گنج باشد. گنج باشد بموضع ویران سگ بود سگ بجای آبادان و چون شرح مقام سالکان را دراز گفتیم شرح احوال و اصلان را چه گوئیم الا آنرا نهایت نیست اینرا نهایت هست نهایت سالکان وصال است نهایت واصلان چه باشد آن وصلی که آن را فراق نتواند بودن هیچ انگوری باز غوره نشود و هیچ میوهٔ پخته باز خام نگردد. حرام دارم با مردمان سخن گفتن و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم واللهّ دراز نمیکنم کوته میکنم. خون میخورم و تو باده میپنداری جان میبری و تو داده میپنداری هرک این را کوتاه کرد چنان بود که راه راست را رها کند و راه بیابان مهلک گيرد که فلان درخت نزدیک است.
رشیدالدین میبدی : ۴- سورة النساء- مدنیة
۲۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَکُمُ الرَّسُولُ بِالْحَقِّ مِنْ رَبِّکُمْ فَآمِنُوا خَیْراً لَکُمْ اشارت آیت آنست که درگاه ربوبیّت و جلال احدیّت بىنیاز است از طاعت مطیعان، و پاکست از عبادت خلقان، در زمین و در آسمان. اگر هر چه آفرینش است: افلاک و سماوات، موجودات و متلاشیات، همه بکتم عدم باز شود، پاکى و خداوندى وى را زیانى نیست، و از ایشان هیچ پیوندى در نباید. احدیّت وى را صمدیّت وى جمالست، و صمدیّت وى را فردانیّت وى جلالست.
خبر درست است از
ابو ذر غفارى عن رسول اللَّه (ص) عن اللَّه عزّ و جلّ، انّه قال: «یا عبادى انى حرمت الظلم على نفسى و جعلته بینکم محرما، فلا تظالموا یا عبادى! انکم الذین تخطئون باللیل و النهار، و أنا الذى اغفر الذنوب و لا ابالى، فاستغفرونى اغفر لکم، یا عبادى! لو ان اولکم و آخرکم و انسکم و جنکم کانوا على اتقى رجل منکم لم یزد ذلک فى ملکى شیئا. یا عبادى! لو أن اولکم و آخرکم و انسکم و جنکم کانوا على افجر قلب رجل منکم لم ینقص ذلک من ملکى شیئا. یا عبادى! لو أن اولکم و آخرکم و انسکم و جنکم سألونى و اعطیت کل انسان منهم ما سأل لم ینقص ذلک منى شیئا الا کما ینقص البحر ان یغمس فیه المحیط غمسة واحدة».
وَ إِنْ تَکْفُرُوا فَإِنَّ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ میگوید: اگر خلایق جمله فعل بندگى بگذارند، و کمر طاعت بندگى بگشایند، نتوانند که از بندگى بیرون شوند، یا از روى خلقت بند بندگى از خود برگیرند، تا عزت قرآن این خبر میدهد که: إِنْ کُلُّ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِلَّا آتِی الرَّحْمنِ عَبْداً. امّا فرق است میان بندهاى که از روى آفرینش اسم بندگى بر وى افتاد، و میان بندهاى که از روى نواخت و لطف این نام بر وى افتاد، که أَسْرى بِعَبْدِهِ، وَ عِبادُ الرَّحْمنِ، «فبشر عبادى»، إِنَّ عِبادِی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ. اینان مقبولان حضرتاند، و آنان مطرودان قطیعت. نه هر که بنده است او نواخته لطف است یا در بند مهر است. بنده براستى دانى کدام است؟ او که آراسته انعام و اکرام است، و در حضرت وصال و مجلس انس شراب مهر، او را در جام است.
پیر طریقت گفت: الهى جمال من در بندگى است یا نه زبان من بیاد تو کیست؟ دولتم آنست که مذکور توام، و رنه در ذکر من مرا قیمت چیست؟
یا أَهْلَ الْکِتابِ لا تَغْلُوا فِی دِینِکُمْ غلوّ ایشان در دین آن بود که عبودیّت بجاى ربوبیّت نهادند، و صفت لاهوت بنا سوت فرو آوردند، و ثالث ثلاثة اعتقاد گرفتند.
و وحده لا شریک له از دست بدادند. ربّ العالمین گفت: لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَیْراً لَکُمْ إِنَّمَا اللَّهُ إِلهٌ واحِدٌ سه مگویید، ازین سخن باز گردید، و بدانید که خدا یکى است، در ذات یکتا، و در صفات بیهمتا، و از عیبها جدا، در صنعهاش حکمت پیدا، در نشانهاش قدرت پیدا، در یکتائیش حجّت پیدا، همه عاجزاند و او توانا، همه جاهلاند و او دانا، همه در عدداند و او احد، همه معیوبند و او صمد: لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ.نْ یَسْتَنْکِفَ الْمَسِیحُ أَنْ یَکُونَ عَبْداً لِلَّهِ
هرگز در خاطر مریم نیامد که باطن او خزانه قدرت شود، صدفوار آن درّ پاک نگاه میداشت تا آن روز که به جبرئیل امین که غوّاص بحار قدرتست فرمان آمد که آن گوهر دولت را از صدف اسرار بیرون گیر، و در صحراى وجود بر دیده اهل آفرینش عرضه کن. چون در وجود آمد، قومى در تصرّف ایستادند که نبات بىتخم کى روید؟ و فرزند بىپدر چون بود؟ این بنده نیست، و از بندگى وى را جز ننگ نیست، و تقدیر ایشان را جواب میدهد که در خزانه قدرت این چنین اعجوبها بدیع نیست. آدم بنده است، حلقه بندگى در گوش، نه مادر بود او را و نه پدر، فریشتگان همه بندگاناند، نه مادر است ایشان را نه پدر، و عیسى در مهد طفولیّت اوّل سخن که گفت جواب ایشان بود که: إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ من بنده خدایم، مرا از بندگى ننگ نیست، و شرف من خود جز در بندگى نیست. ربّ العالمین تحقیق این را گفت:نْ یَسْتَنْکِفَ الْمَسِیحُ أَنْ یَکُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لَا الْمَلائِکَةُ الْمُقَرَّبُونَ.
آن گه گفت: وَ أَمَّا الَّذِینَ اسْتَنْکَفُوا وَ اسْتَکْبَرُوا فَیُعَذِّبُهُمْ عَذاباً أَلِیماً باش تا فردا که اینان که از بندگى ننگ داشتند، و برترى جستند، و با ربوبیّت در کبریا و عظمت منازعت کردند، ایشان را بر فتراک بیدولتى آن ناکس بندند که میگفت: أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلى، و ایشان را سرنگون بدوزخ اندازند، و با ایشان گویند: بارى بنگر که از که ماندستى باز.
برترى جستن و استکبار کردن نه کار دینداران است، و نه راه بندگان. بنده باید که طالب مذلّت نفس خویش باشد تا از جمال دین برخوردار شود. او که پیوسته جویاى عزّ نفس خویش باشد عزّ درگاه دین از کجا شناسد؟ «اذا اراد اللَّه بعبده خیرا دله على ذل نفسه». عمر خطاب را روزى دیدند در عهد خلافت که میآمد و مشکى آب در گردن افکنده. گفتند: یا امیر المؤمنین این چه حال است؟ گفت: این ساعت رسولان روم رسیدند، و با من گفتند که: قیصر روم را از سیاست نام تو خواب نماند، و در همه روم کس نیست که نه عدل و راستى تو وى را درست شده است. نفس من بخود باز نگرست، خواستم که بدین مشک آب آن بارنامه نفس خود فرو شکنم. آن گه آب در حجره پیر زنى برد و بازگشت.
سفیان ثورى را عادت بودى که جز در صف آخر نه ایستادى، گفتند: یا سفیان! نه اولىتر آنست که اختیار صف اوّل کنى؟ گفت: صدر سزاى خداوندان بود، بندگان را با صدر عزّت چه کار.
یا أَیُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَکُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّکُمْ وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکُمْ نُوراً مُبِیناً جلال احدیّت منّت مینهد بر نقطه بشریّت که شما را دو چراغ افروختیم: یکى در دل، یکى در پیش، آنچه در پیش چراغ سنّت است که عین برهان است، و آنچه در دل چراغ ایمانست و نور تابانست. خنک مرا آن بندهاى که میان این دو چراغ روان است. عزیزتر ازو کیست که نور اعظم در دلش تابان است! و دیده و روى دوست دیده دل او را عیانست، یک نفس با دوست بدو گیتى ارزانست، یک دیدار از آن دوست بصد هزار جان رایگانست.
جان نیز بنزد تو فرستیم بدین شکر
صد جان نکند آنچه کند بوى وصالت
فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ اعْتَصَمُوا بِهِ الآیة از بنده ایمان و اعتصام بحکم بندگى، و از ربّ العزّة فضل و رحمت بنعت مهربانى. آن گه گفت: وَ یَهْدِیهِمْ إِلَیْهِ صِراطاً مُسْتَقِیماً ایشان را هدایت و رشد آن دهد که بدانند که آنچه یافتند از مثوبت، و آنچه دیدند از کرامت، بفضل و رحمت خداى بود، نه بایمان و اعتصام ایشان. و به
قال النّبیّ (ص): «ما منکم من احد ینجیه عمله». قیل: و لا انت یا رسول اللَّه؟ قال: «و لا أنا، الّا ان یتغمّدنى اللَّه برحمته».
خبر درست است از
ابو ذر غفارى عن رسول اللَّه (ص) عن اللَّه عزّ و جلّ، انّه قال: «یا عبادى انى حرمت الظلم على نفسى و جعلته بینکم محرما، فلا تظالموا یا عبادى! انکم الذین تخطئون باللیل و النهار، و أنا الذى اغفر الذنوب و لا ابالى، فاستغفرونى اغفر لکم، یا عبادى! لو ان اولکم و آخرکم و انسکم و جنکم کانوا على اتقى رجل منکم لم یزد ذلک فى ملکى شیئا. یا عبادى! لو أن اولکم و آخرکم و انسکم و جنکم کانوا على افجر قلب رجل منکم لم ینقص ذلک من ملکى شیئا. یا عبادى! لو أن اولکم و آخرکم و انسکم و جنکم سألونى و اعطیت کل انسان منهم ما سأل لم ینقص ذلک منى شیئا الا کما ینقص البحر ان یغمس فیه المحیط غمسة واحدة».
وَ إِنْ تَکْفُرُوا فَإِنَّ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ میگوید: اگر خلایق جمله فعل بندگى بگذارند، و کمر طاعت بندگى بگشایند، نتوانند که از بندگى بیرون شوند، یا از روى خلقت بند بندگى از خود برگیرند، تا عزت قرآن این خبر میدهد که: إِنْ کُلُّ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِلَّا آتِی الرَّحْمنِ عَبْداً. امّا فرق است میان بندهاى که از روى آفرینش اسم بندگى بر وى افتاد، و میان بندهاى که از روى نواخت و لطف این نام بر وى افتاد، که أَسْرى بِعَبْدِهِ، وَ عِبادُ الرَّحْمنِ، «فبشر عبادى»، إِنَّ عِبادِی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ. اینان مقبولان حضرتاند، و آنان مطرودان قطیعت. نه هر که بنده است او نواخته لطف است یا در بند مهر است. بنده براستى دانى کدام است؟ او که آراسته انعام و اکرام است، و در حضرت وصال و مجلس انس شراب مهر، او را در جام است.
پیر طریقت گفت: الهى جمال من در بندگى است یا نه زبان من بیاد تو کیست؟ دولتم آنست که مذکور توام، و رنه در ذکر من مرا قیمت چیست؟
یا أَهْلَ الْکِتابِ لا تَغْلُوا فِی دِینِکُمْ غلوّ ایشان در دین آن بود که عبودیّت بجاى ربوبیّت نهادند، و صفت لاهوت بنا سوت فرو آوردند، و ثالث ثلاثة اعتقاد گرفتند.
و وحده لا شریک له از دست بدادند. ربّ العالمین گفت: لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَیْراً لَکُمْ إِنَّمَا اللَّهُ إِلهٌ واحِدٌ سه مگویید، ازین سخن باز گردید، و بدانید که خدا یکى است، در ذات یکتا، و در صفات بیهمتا، و از عیبها جدا، در صنعهاش حکمت پیدا، در نشانهاش قدرت پیدا، در یکتائیش حجّت پیدا، همه عاجزاند و او توانا، همه جاهلاند و او دانا، همه در عدداند و او احد، همه معیوبند و او صمد: لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ.نْ یَسْتَنْکِفَ الْمَسِیحُ أَنْ یَکُونَ عَبْداً لِلَّهِ
هرگز در خاطر مریم نیامد که باطن او خزانه قدرت شود، صدفوار آن درّ پاک نگاه میداشت تا آن روز که به جبرئیل امین که غوّاص بحار قدرتست فرمان آمد که آن گوهر دولت را از صدف اسرار بیرون گیر، و در صحراى وجود بر دیده اهل آفرینش عرضه کن. چون در وجود آمد، قومى در تصرّف ایستادند که نبات بىتخم کى روید؟ و فرزند بىپدر چون بود؟ این بنده نیست، و از بندگى وى را جز ننگ نیست، و تقدیر ایشان را جواب میدهد که در خزانه قدرت این چنین اعجوبها بدیع نیست. آدم بنده است، حلقه بندگى در گوش، نه مادر بود او را و نه پدر، فریشتگان همه بندگاناند، نه مادر است ایشان را نه پدر، و عیسى در مهد طفولیّت اوّل سخن که گفت جواب ایشان بود که: إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ من بنده خدایم، مرا از بندگى ننگ نیست، و شرف من خود جز در بندگى نیست. ربّ العالمین تحقیق این را گفت:نْ یَسْتَنْکِفَ الْمَسِیحُ أَنْ یَکُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لَا الْمَلائِکَةُ الْمُقَرَّبُونَ.
آن گه گفت: وَ أَمَّا الَّذِینَ اسْتَنْکَفُوا وَ اسْتَکْبَرُوا فَیُعَذِّبُهُمْ عَذاباً أَلِیماً باش تا فردا که اینان که از بندگى ننگ داشتند، و برترى جستند، و با ربوبیّت در کبریا و عظمت منازعت کردند، ایشان را بر فتراک بیدولتى آن ناکس بندند که میگفت: أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلى، و ایشان را سرنگون بدوزخ اندازند، و با ایشان گویند: بارى بنگر که از که ماندستى باز.
برترى جستن و استکبار کردن نه کار دینداران است، و نه راه بندگان. بنده باید که طالب مذلّت نفس خویش باشد تا از جمال دین برخوردار شود. او که پیوسته جویاى عزّ نفس خویش باشد عزّ درگاه دین از کجا شناسد؟ «اذا اراد اللَّه بعبده خیرا دله على ذل نفسه». عمر خطاب را روزى دیدند در عهد خلافت که میآمد و مشکى آب در گردن افکنده. گفتند: یا امیر المؤمنین این چه حال است؟ گفت: این ساعت رسولان روم رسیدند، و با من گفتند که: قیصر روم را از سیاست نام تو خواب نماند، و در همه روم کس نیست که نه عدل و راستى تو وى را درست شده است. نفس من بخود باز نگرست، خواستم که بدین مشک آب آن بارنامه نفس خود فرو شکنم. آن گه آب در حجره پیر زنى برد و بازگشت.
سفیان ثورى را عادت بودى که جز در صف آخر نه ایستادى، گفتند: یا سفیان! نه اولىتر آنست که اختیار صف اوّل کنى؟ گفت: صدر سزاى خداوندان بود، بندگان را با صدر عزّت چه کار.
یا أَیُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَکُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّکُمْ وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکُمْ نُوراً مُبِیناً جلال احدیّت منّت مینهد بر نقطه بشریّت که شما را دو چراغ افروختیم: یکى در دل، یکى در پیش، آنچه در پیش چراغ سنّت است که عین برهان است، و آنچه در دل چراغ ایمانست و نور تابانست. خنک مرا آن بندهاى که میان این دو چراغ روان است. عزیزتر ازو کیست که نور اعظم در دلش تابان است! و دیده و روى دوست دیده دل او را عیانست، یک نفس با دوست بدو گیتى ارزانست، یک دیدار از آن دوست بصد هزار جان رایگانست.
جان نیز بنزد تو فرستیم بدین شکر
صد جان نکند آنچه کند بوى وصالت
فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ اعْتَصَمُوا بِهِ الآیة از بنده ایمان و اعتصام بحکم بندگى، و از ربّ العزّة فضل و رحمت بنعت مهربانى. آن گه گفت: وَ یَهْدِیهِمْ إِلَیْهِ صِراطاً مُسْتَقِیماً ایشان را هدایت و رشد آن دهد که بدانند که آنچه یافتند از مثوبت، و آنچه دیدند از کرامت، بفضل و رحمت خداى بود، نه بایمان و اعتصام ایشان. و به
قال النّبیّ (ص): «ما منکم من احد ینجیه عمله». قیل: و لا انت یا رسول اللَّه؟ قال: «و لا أنا، الّا ان یتغمّدنى اللَّه برحمته».
رشیدالدین میبدی : ۹- سورة التوبة- مدنیة
۱۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ... الایة خداوند کریم مهربان توانا و داناى پاک دان یگانه و یکتا در نام و نشان جل جلاله و تقدست اسماؤه و تعالت صفاته و توالت آلاؤه و نعماؤه درین آیت امت محمد را بر سه قسم نهاد بر اندازه درجات ایمان ایشان و تفاوت در اعمال و تباین در اخلاق ایشان همان تقسیم که جایى دیگر کرد و تفصیل داد: فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَیْراتِ آنجا پیوسته گفت و اینجا گسسته: اما تقسیم همانست و تفصیل همان: اول وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ، سابقاناند. دیگر: وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ، مقتصدانند. دیگر: وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ ظالماناند، و آن گه درین آیت ابتدا بسابقان کرد. ایشانراست در ازل سبق عنایت و از خداى مر ایشان را فضل و هدایت. صدر اولاند و سلف این امت. خیار خلق و مصابیح هدى و اعلام دین، صیارفه حق و ارکان اسلام و سادات دنیا و شفعاء آخرت، صفوت بشر و مفاخر ولد آدم، صحابه مصطفىاند و گزیده خدااند، پیشوایان اسلام و سنت و پیشینیان در دین و معرفت، پیغام حق اول ایشان شنیدند و پیغام رسان اول ایشان پذیرفتند و حق را ایشان استقبال کردند. قومى مهاجراناند، خان و مان خود بگذاشته و اسباب و وطن جمله از بهر خدا در باخته، قومى انصارند که مصطفى را بجان و دل پذیرفتند و یاران وى را مأوى دادند و چنان که مرغ بچه را پرورد، اسلام را پروردند و دین اسلام را تن و جان خود سپر کردند، دنیا خوار گرفتند و مهر بر دین نهادند.
قومى تابعاناند که از پس در آمدند وَ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ... از ایشان دین آموختند و اخلاق ایشان گرفتند و شمائل و فتاوى و سیر ایشان بامت رسانیدند.
رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ خداى از ایشان خشنود و ایشان را از خویشتن خشنود خواهد کرد. این یک قوم سابقاناند. دیگر قسم، مقتصدانند، اقتصاد راه میانه رفتن است نه هنر سابقان و نه افراط ظالمان بل که راه میانه رفتند و طاعت و معصیت بهم آمیختند هم چون اصحاب اعراف که نیکیهاى ایشان و بدیهاى ایشان برابر آمد از دوزخ دور ماندند و نیز ببهشت نرسیدند. مقتصدان ایشاناند که رب العزة ایشان را میگوید وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ.. ایشان که بگناه خویش مقر آمدند و به بدخویى خود معترف، و بعیب خویش بینا و از کرد خود خجل. اعتراف دو است: یکى اعتراف بیگانگان فردا در قیامت که اوائل عذاب بینند و آثار سخط و نقمت حق و سیاست و زفیر دوزخ، ایشان معترف شوند بگناه خویش و چه سود دارد آن روز اعتراف و چه بکار آید در آن وقت اقرار، یقول اللَّه: فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعِیرِ، فَاعْتَرَفْنا بِذُنُوبِنا فَهَلْ إِلى خُرُوجٍ مِنْ سَبِیلٍ، دیگر اعتراف مؤمنان است در دنیا، بگناه خویش معترف شوند و بعیب خویش اقرار دهند، پشیمانى در دل و عذر بر زبان و سوز و حسرت در میان جان، اینست اعتذار بجاى خویش و اعتراف بوقت خویش که میگوید جل جلاله: وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ آن گه گفت: خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَیِّئاً در آمیختند کردار خویش یکى نیک «۲» یکى بد، لختى پاک لختى پلید، لختى حلال لختى حرام، لختى راستى لختى کژى، لختى عیب لختى هنر، و قیل: هو ان یجمع بین الاستغفار و الذنب گناه میکند و با گناه استغفار میکند و در خبر است ما اصر من استغفر رب العزه میگوید: وَ مَنْ یَعْمَلْ سُوءاً أَوْ یَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ یَسْتَغْفِرِ اللَّهَ یَجِدِ اللَّهَ غَفُوراً رَحِیماً
و گفتند زلت بنده و عمل صالح بهم جمع کردن دلیل است که گناهان بنده ثواب طاعت باطل نکند که اگر باطل کردى عمل صالح نگفتى، آن گه گفت: عَسَى اللَّهُ أَنْ یَتُوبَ عَلَیْهِمْ واجب کرد خداى که ایشان را وا پذیرد با همه عیبها و بر گیرد با همه جرمها إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ که خداى عیب پوش است و آمرزگار مهربان. عثمان نهرى مىگفت در قرآن آیتى امیدوارتر از این آیت نیست این امّت را و خبر درست است از مصطفى ص بروایة سمرة بن جندب قال قال رسول اللَّه ص «اتانى اللیل آتیان ابتعثانى فانتهینا الى مدینة مبنیة بلبن ذهب و لبن فضة فثلثانا رجال شطر منهم خلقهم کاحسن ما انت راء و شطر کاقبح ما انت راء قالا لهم اذهبوا فقعوا ذلک النهر فوقعوا فیه ثم رجعوا الینا قد ذهب ذلک السوء عنهم فصاروا فى احسن صورة قالا لی، هذه جنة عدن و ها ذاک منزلک و اما القوم الذى کان شطر منهم حسن و شطر منهم قبیح فانهم خلطوا عملا صالحا و آخر سیئا تجاوز اللَّه عنهم.
سدیگر قسم وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ. میگوید دیگراناند قومى با عیبهاى بزرگ و جرمهاى فاحش فعل بد و گفت کژ خصمان انبوه و خوردنا روى جوانى در دلیرى و پیرى در سستى درویشى در ناسپاسى و توانگرى در ناپاکى. در روز دولت ستمکارى و در ایام قوت شوخى مایه نه مگر در دل، آشنایى و اقرار بیگانگى، ایشان را میگوید: مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ ایشان را و امشیت من گذارید و با اومید فرو گذارید و ایشان را بنومیدى میفکنید، إِمَّا یُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا یَتُوبُ عَلَیْهِمْ یا عذاب کند ایشان را بعدل یا عذر پذیرد از ایشان بفضل، اگر عدل کند او را رواست و اگر فضل کند از وى سزاست و نه هر چه در عدل رواست از فضل سزا است که هر چه از فضل سزا است در عدل رواست. فضل بر عدل سالار است و عدل در دست فضل گرفتار است. عدل پیش فضل خاموش و فضل را حلقه وصال در گوش. نهبینى که عدل نهان است و فضل پیدا تا دشمن مغرور است و دوست شیدا. آن گه گفت: وَ اللَّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ خدا دانایى است بعلم راست بى غلط حکیم است بى سهو و بى خلل نه در علم وى چیزى فائت نه از قدرت وى چیزى خارج و نه بر حکم وى چیزى غالب. خلق میدارد بحکم خویش، میان فضل و عدل خویش، بعلم خویش، در خلق خویش تنها بىغیر خویش عالم بعلم ازلى، پیش از همه معلومها ذاتش همیشه پیش از همه مخلوقها، راست علم و پاک دانش، هموار کار و بسزا بخش، قول او راست و علم او پاک، صنع او نغز و فضل تمام و مهر قدیم، جل جلاله و عز کبریاؤه و عظم شأنه و جلّت احدیته و تقدست صمدیته.
قومى تابعاناند که از پس در آمدند وَ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ... از ایشان دین آموختند و اخلاق ایشان گرفتند و شمائل و فتاوى و سیر ایشان بامت رسانیدند.
رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ خداى از ایشان خشنود و ایشان را از خویشتن خشنود خواهد کرد. این یک قوم سابقاناند. دیگر قسم، مقتصدانند، اقتصاد راه میانه رفتن است نه هنر سابقان و نه افراط ظالمان بل که راه میانه رفتند و طاعت و معصیت بهم آمیختند هم چون اصحاب اعراف که نیکیهاى ایشان و بدیهاى ایشان برابر آمد از دوزخ دور ماندند و نیز ببهشت نرسیدند. مقتصدان ایشاناند که رب العزة ایشان را میگوید وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ.. ایشان که بگناه خویش مقر آمدند و به بدخویى خود معترف، و بعیب خویش بینا و از کرد خود خجل. اعتراف دو است: یکى اعتراف بیگانگان فردا در قیامت که اوائل عذاب بینند و آثار سخط و نقمت حق و سیاست و زفیر دوزخ، ایشان معترف شوند بگناه خویش و چه سود دارد آن روز اعتراف و چه بکار آید در آن وقت اقرار، یقول اللَّه: فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعِیرِ، فَاعْتَرَفْنا بِذُنُوبِنا فَهَلْ إِلى خُرُوجٍ مِنْ سَبِیلٍ، دیگر اعتراف مؤمنان است در دنیا، بگناه خویش معترف شوند و بعیب خویش اقرار دهند، پشیمانى در دل و عذر بر زبان و سوز و حسرت در میان جان، اینست اعتذار بجاى خویش و اعتراف بوقت خویش که میگوید جل جلاله: وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ آن گه گفت: خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَیِّئاً در آمیختند کردار خویش یکى نیک «۲» یکى بد، لختى پاک لختى پلید، لختى حلال لختى حرام، لختى راستى لختى کژى، لختى عیب لختى هنر، و قیل: هو ان یجمع بین الاستغفار و الذنب گناه میکند و با گناه استغفار میکند و در خبر است ما اصر من استغفر رب العزه میگوید: وَ مَنْ یَعْمَلْ سُوءاً أَوْ یَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ یَسْتَغْفِرِ اللَّهَ یَجِدِ اللَّهَ غَفُوراً رَحِیماً
و گفتند زلت بنده و عمل صالح بهم جمع کردن دلیل است که گناهان بنده ثواب طاعت باطل نکند که اگر باطل کردى عمل صالح نگفتى، آن گه گفت: عَسَى اللَّهُ أَنْ یَتُوبَ عَلَیْهِمْ واجب کرد خداى که ایشان را وا پذیرد با همه عیبها و بر گیرد با همه جرمها إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ که خداى عیب پوش است و آمرزگار مهربان. عثمان نهرى مىگفت در قرآن آیتى امیدوارتر از این آیت نیست این امّت را و خبر درست است از مصطفى ص بروایة سمرة بن جندب قال قال رسول اللَّه ص «اتانى اللیل آتیان ابتعثانى فانتهینا الى مدینة مبنیة بلبن ذهب و لبن فضة فثلثانا رجال شطر منهم خلقهم کاحسن ما انت راء و شطر کاقبح ما انت راء قالا لهم اذهبوا فقعوا ذلک النهر فوقعوا فیه ثم رجعوا الینا قد ذهب ذلک السوء عنهم فصاروا فى احسن صورة قالا لی، هذه جنة عدن و ها ذاک منزلک و اما القوم الذى کان شطر منهم حسن و شطر منهم قبیح فانهم خلطوا عملا صالحا و آخر سیئا تجاوز اللَّه عنهم.
سدیگر قسم وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ. میگوید دیگراناند قومى با عیبهاى بزرگ و جرمهاى فاحش فعل بد و گفت کژ خصمان انبوه و خوردنا روى جوانى در دلیرى و پیرى در سستى درویشى در ناسپاسى و توانگرى در ناپاکى. در روز دولت ستمکارى و در ایام قوت شوخى مایه نه مگر در دل، آشنایى و اقرار بیگانگى، ایشان را میگوید: مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ ایشان را و امشیت من گذارید و با اومید فرو گذارید و ایشان را بنومیدى میفکنید، إِمَّا یُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا یَتُوبُ عَلَیْهِمْ یا عذاب کند ایشان را بعدل یا عذر پذیرد از ایشان بفضل، اگر عدل کند او را رواست و اگر فضل کند از وى سزاست و نه هر چه در عدل رواست از فضل سزا است که هر چه از فضل سزا است در عدل رواست. فضل بر عدل سالار است و عدل در دست فضل گرفتار است. عدل پیش فضل خاموش و فضل را حلقه وصال در گوش. نهبینى که عدل نهان است و فضل پیدا تا دشمن مغرور است و دوست شیدا. آن گه گفت: وَ اللَّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ خدا دانایى است بعلم راست بى غلط حکیم است بى سهو و بى خلل نه در علم وى چیزى فائت نه از قدرت وى چیزى خارج و نه بر حکم وى چیزى غالب. خلق میدارد بحکم خویش، میان فضل و عدل خویش، بعلم خویش، در خلق خویش تنها بىغیر خویش عالم بعلم ازلى، پیش از همه معلومها ذاتش همیشه پیش از همه مخلوقها، راست علم و پاک دانش، هموار کار و بسزا بخش، قول او راست و علم او پاک، صنع او نغز و فضل تمام و مهر قدیم، جل جلاله و عز کبریاؤه و عظم شأنه و جلّت احدیته و تقدست صمدیته.
رشیدالدین میبدی : ۲۱- سورة الانبیاء- مکیة
۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «وَ لَهُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» و او راست هر که در آسمان و زمین کس است، «وَ مَنْ عِنْدَهُ» و ایشان که نزدیک وىاند، «لا یَسْتَکْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ» خویشتن را بزرگ نمىدارند و از بنده بودن او را ننگ نمىدارند و از پرستش او سر نمىکشند. «وَ لا یَسْتَحْسِرُونَ» (۱۹) و از پرستش هیچ فرو نمىمانند.
«یُسَبِّحُونَ اللَّیْلَ وَ النَّهارَ» مىستایند و مىپرستند و نماز میکنند شب و روز، «لا یَفْتُرُونَ» (۲۰) سست نمیشوند.
«أَمِ اتَّخَذُوا آلِهَةً» این خدایان که ایشان گرفتند آنند. «مِنَ الْأَرْضِ هُمْ یُنْشِرُونَ» (۲۱) که مردگان را از گور. برانگیزانند.
«لَوْ کانَ فِیهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ» اگر در آسمان و زمین خدایان بودى جز از اللَّه تعالى، «لَفَسَدَتا» هم کار آسمان تباه گشتى هم کار زمین، «فَسُبْحانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ» پاکى اللَّه تعالى را خداوند عرش. «عَمَّا یَصِفُونَ» (۲۲) از آنکه مشرکان صفت مىکنند.
«لا یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ» نپرسند اللَّه تعالى را از آنچه مىکند که چرا کردى، «وَ هُمْ یُسْئَلُونَ» (۲۳) و ایشان را پرسند.
«أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً» جز از او خدایان گرفتند، «قُلْ هاتُوا بُرْهانَکُمْ» بگوى حجت و برهان خود بیارید در پرستش ایشان، «هذا ذِکْرُ مَنْ مَعِیَ» درین نامه یاد کرد و قصه هر کس است که با منند و سخن اللَّه تعالى با این مت، «وَ ذِکْرُ مَنْ قَبْلِی» و یاد و قصه هر که پیش از من، «بَلْ أَکْثَرُهُمْ لا یَعْلَمُونَ الْحَقَّ» بلکه بیشتر ایشان آنند که کار راست و سخن راست نمىدانند، «فَهُمْ مُعْرِضُونَ» (۲۴) ایشان روى گردانیده مىباشند.
«وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ» نفرستادیم پیش از تو هیچ فرستادهاى، «إِلَّا نُوحِی إِلَیْهِ» مگر پیغام دادیم باو. «أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِ» (۲۵) که نیست خداى مگر من مرا پرستید.
«وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً» گفتند که رحمن فرزندى گرفت، «سُبْحانَهُ» پاکى و بى عیبى او را، «بَلْ عِبادٌ مُکْرَمُونَ» (۲۶) بلکه بندگانند نواختگان.
«لا یَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ» بى دستورى او سخن نگویند، «وَ هُمْ بِأَمْرِهِ یَعْمَلُونَ» (۲۷) و بفرمان او کار کنند.
«یَعْلَمُ ما بَیْنَ أَیْدِیهِمْ» مىداند اللَّه تعالى کرده ایشان «وَ ما خَلْفَهُمْ» و کرده آن که خواهند کرد، «وَ لا یَشْفَعُونَ» و شفاعت نکنند و آمرزش نخواهند، «إِلَّا لِمَنِ ارْتَضى» مگر آن کس را که اللَّه تعالى پسندد، «وَ هُمْ مِنْ خَشْیَتِهِ مُشْفِقُونَ» (۲۸) و ایشان از بیم او ترسندگانند.
«وَ مَنْ یَقُلْ مِنْهُمْ» و هر که از فریشتگان گوید، «إِنِّی إِلهٌ مِنْ دُونِهِ» من خدایم فرود از اللَّه. «فَذلِکَ نَجْزِیهِ جَهَنَّمَ» او آنست که او را پاداش کنیم دوزخ، «کَذلِکَ نَجْزِی الظَّالِمِینَ» (۲۹) چنان کنیم پاداش ستمکاران.
«أَ وَ لَمْ یَرَ الَّذِینَ کَفَرُوا» نمىبینند ناگرویدگان، «أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ کانَتا رَتْقاً» که آسمانها و زمین بسته بودند، «فَفَتَقْناهُما» بگشادیم آن را هر دو، «وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیْءٍ حَیٍّ» و بیافریدیم از آب هر چیزى زنده، «أَ فَلا یُؤْمِنُونَ» (۳۰) بنگروند که ما تواناییم؟ «وَ جَعَلْنا فِی الْأَرْضِ رَواسِیَ» و در زمین کوهها بلند کردیم، «أَنْ تَمِیدَ بِهِمْ» تا زمین ایشان را بنگرداند «جَعَلْنا فِیها فِجاجاً سُبُلًا» و در زمین راهها فراخ ساختیم، «لَعَلَّهُمْ یَهْتَدُونَ» (۳۱) تا ایشان راه دانند که روند.
«وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً» و آسمان کازى کردیم «مَحْفُوظاً» بى ستون نگاه داشته «وَ هُمْ عَنْ آیاتِها مُعْرِضُونَ» (۳۲) و ایشان از چندان نشانهاى توانایى روى گردانندگان.
«وَ هُوَ الَّذِی خَلَقَ اللَّیْلَ وَ النَّهارَ» او آنست که بیافرید شب و روز، «وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ» و خورشید و ماه را، «کُلٌّ فِی فَلَکٍ یَسْبَحُونَ» (۳۳) همه در چرخ آسمان شنا و مىبرند.
«یُسَبِّحُونَ اللَّیْلَ وَ النَّهارَ» مىستایند و مىپرستند و نماز میکنند شب و روز، «لا یَفْتُرُونَ» (۲۰) سست نمیشوند.
«أَمِ اتَّخَذُوا آلِهَةً» این خدایان که ایشان گرفتند آنند. «مِنَ الْأَرْضِ هُمْ یُنْشِرُونَ» (۲۱) که مردگان را از گور. برانگیزانند.
«لَوْ کانَ فِیهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ» اگر در آسمان و زمین خدایان بودى جز از اللَّه تعالى، «لَفَسَدَتا» هم کار آسمان تباه گشتى هم کار زمین، «فَسُبْحانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ» پاکى اللَّه تعالى را خداوند عرش. «عَمَّا یَصِفُونَ» (۲۲) از آنکه مشرکان صفت مىکنند.
«لا یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ» نپرسند اللَّه تعالى را از آنچه مىکند که چرا کردى، «وَ هُمْ یُسْئَلُونَ» (۲۳) و ایشان را پرسند.
«أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً» جز از او خدایان گرفتند، «قُلْ هاتُوا بُرْهانَکُمْ» بگوى حجت و برهان خود بیارید در پرستش ایشان، «هذا ذِکْرُ مَنْ مَعِیَ» درین نامه یاد کرد و قصه هر کس است که با منند و سخن اللَّه تعالى با این مت، «وَ ذِکْرُ مَنْ قَبْلِی» و یاد و قصه هر که پیش از من، «بَلْ أَکْثَرُهُمْ لا یَعْلَمُونَ الْحَقَّ» بلکه بیشتر ایشان آنند که کار راست و سخن راست نمىدانند، «فَهُمْ مُعْرِضُونَ» (۲۴) ایشان روى گردانیده مىباشند.
«وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ» نفرستادیم پیش از تو هیچ فرستادهاى، «إِلَّا نُوحِی إِلَیْهِ» مگر پیغام دادیم باو. «أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِ» (۲۵) که نیست خداى مگر من مرا پرستید.
«وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً» گفتند که رحمن فرزندى گرفت، «سُبْحانَهُ» پاکى و بى عیبى او را، «بَلْ عِبادٌ مُکْرَمُونَ» (۲۶) بلکه بندگانند نواختگان.
«لا یَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ» بى دستورى او سخن نگویند، «وَ هُمْ بِأَمْرِهِ یَعْمَلُونَ» (۲۷) و بفرمان او کار کنند.
«یَعْلَمُ ما بَیْنَ أَیْدِیهِمْ» مىداند اللَّه تعالى کرده ایشان «وَ ما خَلْفَهُمْ» و کرده آن که خواهند کرد، «وَ لا یَشْفَعُونَ» و شفاعت نکنند و آمرزش نخواهند، «إِلَّا لِمَنِ ارْتَضى» مگر آن کس را که اللَّه تعالى پسندد، «وَ هُمْ مِنْ خَشْیَتِهِ مُشْفِقُونَ» (۲۸) و ایشان از بیم او ترسندگانند.
«وَ مَنْ یَقُلْ مِنْهُمْ» و هر که از فریشتگان گوید، «إِنِّی إِلهٌ مِنْ دُونِهِ» من خدایم فرود از اللَّه. «فَذلِکَ نَجْزِیهِ جَهَنَّمَ» او آنست که او را پاداش کنیم دوزخ، «کَذلِکَ نَجْزِی الظَّالِمِینَ» (۲۹) چنان کنیم پاداش ستمکاران.
«أَ وَ لَمْ یَرَ الَّذِینَ کَفَرُوا» نمىبینند ناگرویدگان، «أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ کانَتا رَتْقاً» که آسمانها و زمین بسته بودند، «فَفَتَقْناهُما» بگشادیم آن را هر دو، «وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیْءٍ حَیٍّ» و بیافریدیم از آب هر چیزى زنده، «أَ فَلا یُؤْمِنُونَ» (۳۰) بنگروند که ما تواناییم؟ «وَ جَعَلْنا فِی الْأَرْضِ رَواسِیَ» و در زمین کوهها بلند کردیم، «أَنْ تَمِیدَ بِهِمْ» تا زمین ایشان را بنگرداند «جَعَلْنا فِیها فِجاجاً سُبُلًا» و در زمین راهها فراخ ساختیم، «لَعَلَّهُمْ یَهْتَدُونَ» (۳۱) تا ایشان راه دانند که روند.
«وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً» و آسمان کازى کردیم «مَحْفُوظاً» بى ستون نگاه داشته «وَ هُمْ عَنْ آیاتِها مُعْرِضُونَ» (۳۲) و ایشان از چندان نشانهاى توانایى روى گردانندگان.
«وَ هُوَ الَّذِی خَلَقَ اللَّیْلَ وَ النَّهارَ» او آنست که بیافرید شب و روز، «وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ» و خورشید و ماه را، «کُلٌّ فِی فَلَکٍ یَسْبَحُونَ» (۳۳) همه در چرخ آسمان شنا و مىبرند.
رشیدالدین میبدی : ۴۶- سورة الاحقاف
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام او که فراخ علم است و شیرین گفتار. بنام او که فراخ رحمت است و نغز کردار. بنام او که یگانه ذات است و پاک صفات. بنام او که از کى پیش و پیش از جا. بنام او که پیش از ما آن ما و بى ما بهره ما. در صنعهاش حکمت پیدا و در نشانهانش قدرت پیدا. در یکتائیش حجت پیدا و در صفاتش بىهمتایى پیدا. همه عاجزند و او توانا، همه جاهلند و او دانا. همه در عدداند و او واحد. همه معیوباند و او صمد. لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ، علّام سرّ عارفان. ستّار عیب عیبیان. غفّار جرم مجرمان. قهّار و قدّوس و نهان دان. واحد و وحید در نام و در نشان. قادر و قدیر از ازل تا جاودان.
قدیر عالم حى مرید
سمیع مبصر لبس الجلالا
و فى بعض کتب اللَّه: عبدى اکرمتک باسمى و ربّیتک بنعمتى و اقمتک فى خدمتى و اهّلتک لصحبتى و اجللتک برؤیتى فمن الطف منّى.
بنده من ترا بنام خود گرامى کردم و بنعمت خود بپروردم و در خدمت خود بر درگاه خود بداشتم. بلطف خود بصحبت خود رسانیدم، بفضل خود دیدار خودت کرامت کردم. از من لطیفتر و مهربانتر بر بندگان بگو کیست؟ چون فضل من در عالم بگو فضل کیست.؟
حم حاء مفتاح اسمه حى. میم مفتاح اسمه ملک. یقول تعالى: انا الحى انا الملک. منم خداوند زنده همیشه. منم پادشاه تواننده، در ذات و در صفات پاینده. هر هست و بودنى را داننده و بتوان و دریافت هر چیز رسنده. خداوندى هست و بوده و بودنى. گفت او شنیدنى، مهر او پیوستنى و خود دیدنى. اى نوردیده و ولایت دل و نعمت جان، عظیم الشأنى و همیشه مهربانى. نه شکر ترا زبان نه دریافت ترا درمان. اى هم شغل دل و هم غارت جان، بر آر خورشید شهود یک بار از افق عیان وز ابر جود قطرهاى چند بر ما باران.
اى نکونام رهى دار مهربان کریم، گفتت شیرین و صنع زیبا، فضل تمام و مهر قدیم.
اى پیش رو از هر چه بخوبیست جمالت
اى دور شده آفت نقصان و کمالت
قال اهل الاشارة فى قوله: حم اى حمیت قلوب اهل عنایتى فصفّیتها عن خواطر العجب و عریتها عن هواجس النفس فلاح فیها شواهد الدین و اشرقت بنور الیقین.
میگوید دلهاى مؤمنان و سرّهاى دوستان در حمایت خود آوردم و در عنایت و رعایت خود بداشتم. تا نه کدورت خواطر عجب در آن شود، نه ظلمت هواجس نفس پیرامن آن گردد و هر که ازین دو خصلت خلاص یافت، اندر راه دین بروشنایى شمع یقین روان گشت. عمل او همه اخلاص بود، گفت او همه صدق بود، قبله او حق بود سرّ او صافى بود، همّت او عالى بود، سینه او خالى بود، روش او مکاشفة فى مکاشفة و ملاطفة فى ملاطفة و مشاهدة فى مشاهدة.
قوله: تَنْزِیلُ الْکِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ این حروف فرو فرستاده خداوند است، نامه و پیغام او، گفت شیرین و سخنان پرآفرین او.
از خداوندى که عزیز است نام او. و یقال العزیز هو المعزّ للمؤمنین بانزال الکتاب علیهم. عزیز بمعنى معزّ است یعنى که مؤمنان را عزیز کرد که ایشان را اهل خطاب خود کرد و ایشان را سزاءنامه و پیغام خود کرد. دلهاشان معادن انوار اسرار خود کرد. هفتصد هزار سال آن پاکان مملکت و مقرّبان درگاه عزت، سجّاده طاعات در مقام کرامات فرو کرده بودند و در خانگاه عصمت بر مصلّاى حرمت تکیه خدمت زده که: وَ إِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ وَ إِنَّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ. هرگز بر درگاه عزت آن قربت نیافتند و آن منزلت ندیدند که این خاکیان دیدند، زیرا که ایشان، بندگان مجرداند و اینان بندگاناند و دوستان، «یحبهم و یحبونه نحن اولیائکم» آن فرشتگان مرغان پرندهاند و اینان قانتان و ساجداناند. نهادهاى لطیف ایشان بعصمت آراسته و از زلّت پیراسته. اما آشیان مرغان، دیگر است و صدف جوهر شب افروز دیگر. نهاد آدمى، صدف جوهر دل است و دل، صدف جوهر سرّست و سرّ، صدف جوهر نظر حق است. تو گویى خاک سبب خرابى است، من گویم گفته ایشانست که: الخراب وطن الحق. تو گویى وطنى مجهولست من گویم وطن مجهول موضع گنج سلطانست. آن عزیزى گفته:
دین ز درویشان طلب زیرا که شاهان را مقیم
رسم باشد گنجها در جاى ویران داشتن
ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ معنیه الا للحق و اقامة الحق. هفت آسمان و هفت زمین که آفریدم، کائنات و محدثات که از عدم در وجود آوردم، آن را آفریدم، تا تو حق خداوندى و کردگارى ما بر خودشناسى و بحکم بندگى، فرمان ما را منقاد باشى و گردن نهى. اى جوانمرد بندگى کردن کارى آسان است اما بنده بودن کارى عظیم است و خصلتى بزرگ. هفتصد هزار سال ابلیس مهجور بندگى کرد و یک دم بنده نتوانست بود. العبودیّة ترک الاختیار فیما یبدو من الاقدار.
العبودیة ترک التدبیر و شهود التقدیر. خار اختیار در مجارى اقدار، از قدم کام خود بباید کند و در تصاریف تقدیر ربانى، دست از تدبیر بشرى بباید شست. زیر بار حکم، حامد باید بود و حظ نفس نصیب طلب، در باقى باید کرد، تا بمقام بندگى رسى.
آن کس که او را بنصیب پرستد، بنده نصیب است نه بنده او. پیر بو على سیاه قدس اللَّه روحه گفت اگر ترا گویند بهشت خواهى یا دو رکعت نماز، نگر تا بهشت اختیار نکنى، دو رکعت نماز اختیار کن، زیرا که بهشت نصیب توست و نماز حق او جل جلاله، و هر کجا نصیب تو در میان آمد اگر چه کرامت بود، روا باشد که کمین گاه مکر گردد، و گزارد حق او بىغائله و بىمکر است.
موسى (ع) چون بنزدیک خضر آمد دو بار بروى اعتراض کرد یکى در حق آن غلام، دیگر از جهت شکستن کشتى چون نصیب در میان نبود خضر صبر میکرد اما در سوم حالت چون بنصیب خود پیدا آمد که: لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَیْهِ أَجْراً خضر گفت ما را با تو روى صحبت نماند. هذا فِراقُ بَیْنِی وَ بَیْنِکَ.
قدیر عالم حى مرید
سمیع مبصر لبس الجلالا
و فى بعض کتب اللَّه: عبدى اکرمتک باسمى و ربّیتک بنعمتى و اقمتک فى خدمتى و اهّلتک لصحبتى و اجللتک برؤیتى فمن الطف منّى.
بنده من ترا بنام خود گرامى کردم و بنعمت خود بپروردم و در خدمت خود بر درگاه خود بداشتم. بلطف خود بصحبت خود رسانیدم، بفضل خود دیدار خودت کرامت کردم. از من لطیفتر و مهربانتر بر بندگان بگو کیست؟ چون فضل من در عالم بگو فضل کیست.؟
حم حاء مفتاح اسمه حى. میم مفتاح اسمه ملک. یقول تعالى: انا الحى انا الملک. منم خداوند زنده همیشه. منم پادشاه تواننده، در ذات و در صفات پاینده. هر هست و بودنى را داننده و بتوان و دریافت هر چیز رسنده. خداوندى هست و بوده و بودنى. گفت او شنیدنى، مهر او پیوستنى و خود دیدنى. اى نوردیده و ولایت دل و نعمت جان، عظیم الشأنى و همیشه مهربانى. نه شکر ترا زبان نه دریافت ترا درمان. اى هم شغل دل و هم غارت جان، بر آر خورشید شهود یک بار از افق عیان وز ابر جود قطرهاى چند بر ما باران.
اى نکونام رهى دار مهربان کریم، گفتت شیرین و صنع زیبا، فضل تمام و مهر قدیم.
اى پیش رو از هر چه بخوبیست جمالت
اى دور شده آفت نقصان و کمالت
قال اهل الاشارة فى قوله: حم اى حمیت قلوب اهل عنایتى فصفّیتها عن خواطر العجب و عریتها عن هواجس النفس فلاح فیها شواهد الدین و اشرقت بنور الیقین.
میگوید دلهاى مؤمنان و سرّهاى دوستان در حمایت خود آوردم و در عنایت و رعایت خود بداشتم. تا نه کدورت خواطر عجب در آن شود، نه ظلمت هواجس نفس پیرامن آن گردد و هر که ازین دو خصلت خلاص یافت، اندر راه دین بروشنایى شمع یقین روان گشت. عمل او همه اخلاص بود، گفت او همه صدق بود، قبله او حق بود سرّ او صافى بود، همّت او عالى بود، سینه او خالى بود، روش او مکاشفة فى مکاشفة و ملاطفة فى ملاطفة و مشاهدة فى مشاهدة.
قوله: تَنْزِیلُ الْکِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ این حروف فرو فرستاده خداوند است، نامه و پیغام او، گفت شیرین و سخنان پرآفرین او.
از خداوندى که عزیز است نام او. و یقال العزیز هو المعزّ للمؤمنین بانزال الکتاب علیهم. عزیز بمعنى معزّ است یعنى که مؤمنان را عزیز کرد که ایشان را اهل خطاب خود کرد و ایشان را سزاءنامه و پیغام خود کرد. دلهاشان معادن انوار اسرار خود کرد. هفتصد هزار سال آن پاکان مملکت و مقرّبان درگاه عزت، سجّاده طاعات در مقام کرامات فرو کرده بودند و در خانگاه عصمت بر مصلّاى حرمت تکیه خدمت زده که: وَ إِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ وَ إِنَّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ. هرگز بر درگاه عزت آن قربت نیافتند و آن منزلت ندیدند که این خاکیان دیدند، زیرا که ایشان، بندگان مجرداند و اینان بندگاناند و دوستان، «یحبهم و یحبونه نحن اولیائکم» آن فرشتگان مرغان پرندهاند و اینان قانتان و ساجداناند. نهادهاى لطیف ایشان بعصمت آراسته و از زلّت پیراسته. اما آشیان مرغان، دیگر است و صدف جوهر شب افروز دیگر. نهاد آدمى، صدف جوهر دل است و دل، صدف جوهر سرّست و سرّ، صدف جوهر نظر حق است. تو گویى خاک سبب خرابى است، من گویم گفته ایشانست که: الخراب وطن الحق. تو گویى وطنى مجهولست من گویم وطن مجهول موضع گنج سلطانست. آن عزیزى گفته:
دین ز درویشان طلب زیرا که شاهان را مقیم
رسم باشد گنجها در جاى ویران داشتن
ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ معنیه الا للحق و اقامة الحق. هفت آسمان و هفت زمین که آفریدم، کائنات و محدثات که از عدم در وجود آوردم، آن را آفریدم، تا تو حق خداوندى و کردگارى ما بر خودشناسى و بحکم بندگى، فرمان ما را منقاد باشى و گردن نهى. اى جوانمرد بندگى کردن کارى آسان است اما بنده بودن کارى عظیم است و خصلتى بزرگ. هفتصد هزار سال ابلیس مهجور بندگى کرد و یک دم بنده نتوانست بود. العبودیّة ترک الاختیار فیما یبدو من الاقدار.
العبودیة ترک التدبیر و شهود التقدیر. خار اختیار در مجارى اقدار، از قدم کام خود بباید کند و در تصاریف تقدیر ربانى، دست از تدبیر بشرى بباید شست. زیر بار حکم، حامد باید بود و حظ نفس نصیب طلب، در باقى باید کرد، تا بمقام بندگى رسى.
آن کس که او را بنصیب پرستد، بنده نصیب است نه بنده او. پیر بو على سیاه قدس اللَّه روحه گفت اگر ترا گویند بهشت خواهى یا دو رکعت نماز، نگر تا بهشت اختیار نکنى، دو رکعت نماز اختیار کن، زیرا که بهشت نصیب توست و نماز حق او جل جلاله، و هر کجا نصیب تو در میان آمد اگر چه کرامت بود، روا باشد که کمین گاه مکر گردد، و گزارد حق او بىغائله و بىمکر است.
موسى (ع) چون بنزدیک خضر آمد دو بار بروى اعتراض کرد یکى در حق آن غلام، دیگر از جهت شکستن کشتى چون نصیب در میان نبود خضر صبر میکرد اما در سوم حالت چون بنصیب خود پیدا آمد که: لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَیْهِ أَجْراً خضر گفت ما را با تو روى صحبت نماند. هذا فِراقُ بَیْنِی وَ بَیْنِکَ.
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - و قال ایضاً یمدح الصّدر السّعید رکن الدیّین صاعد
صدرا ! زخاکپای تو بیزار نیستم
کز خدمت تو یک دم بیکار نیستم
زاندیشۀ مدیح تو شب نگذرد که من
تا روز همچو بخت تو بیدار نیستم
بادا زبان بریده، دماغم زهیچ پر
گر با تو راست خانه چو طیّار نیستم
ای منعمی که با کف گوهر فشان تو
محتاج بحر و ابر گهربار نیستم
پشت من از چه روی دوتا گشت ؟ گر چو چرخ
از بار منّت تو گران بار نیستم
یک رویه ام چو آینه در بندگیّ تو
لیکن مرایی آینه کردار نیستم
داند جهان که من بهر آهو که در منست
جز بندۀ خلاصۀ احرار نیستم
گه گه نبودمی زجهان خستۀ جفا
و اکنون بدولت تو بیکبار نیستم
آن به که راست گویم باشد دروغ محض
گر گویمت زچرخ دل افکار نیستم
ای چرخ نیستم من از ابناء علم و فضل
ور نیز هستم ایمه تو انگار نیستم
گفتم بچرخ جانم بستان و وارهان
گفتا که باش ، قافل ازین کار نیستم
کارم ببرگ ساز از آن نیست همچو گل
کز حرص نیز دندان چون خار نیستم
چون مار خاک میخورم ایراکه همچو موش
پرحیلت و منافق و طرّار نیستم
سنگ و زرم یکیست چو میزان بچشم از آن
در بند مهر و کیسه چو دینار نیستم
گویم که مرغ زیرکم آری بهر دو پای
در دام غم بهرزه گرفتار نیستم
چون سایه پردگی سرای قناعتم
چون خور زحرس شهرۀ بازار نیستم
زان تا بهر دری بطمع در شوم بزور
داده قفا بزخم چو مسمار نیستم
زنبور سان قبای طمع در نبسته ام
از همّت ار چو باز کله دار نیستم
نایم فرو به خانۀ هرکس چو عنکبوت
گرچه درون پردۀ اسرار نیستم
چون مور اگر ضعیفم ، هم بار می کشم
باری چو پشّه عاجز خون خوار نیستم
برخوان ناکسان ننشینم ببوی لوت
در چشم خلق از آن چو مگس خوار نیستم
گر چون مگس سماع کن و دست برزنم
باری چو مور عاقد زنّار نیستم
دل راست همچو مسطر از آنم که از گژی
برگرد خویش گشته چو پرگار نیستم
در روی خلق روی چو آینه زان نهم
کاندر طمع چو شانه سبکسار نیستم
چون تیشه بهر آن کندم چرخ سرزنش
کز حرص همچو ارّه شکم خار نیستم
خود در سر تو می نشوم هیچ از آنک من
پر بند و پیچ پیچ چو دستار نیستم
تو حمل بر توانگری و کبر من مکن
گرمبرم و گران و جگرخوار نیستم
از عادتی که نیست نه از ثروتی که هست
در بند مال اندک و بسیار نیستم
واقف بسائلی ز بر هر کسی نیم
چون ابر اگرچه صاحب ادرار نیستم؟
طبعم بطبع نیست ، نپرسی که خود چرا
این روزکی سه چار پدیدار نیستم؟
کردم زطبع دی طلب گوهر سخن
گفتا که با تو بر سر گفتار نیستم
الحق نکو بتربیتم غم همی خوری
در نازکمی از آن کم گلنار نیستم
گفتم که از کجات کنم پرورش ؟ بگوی
دانی که با خزانه و انبار نیستم
گفتا که خون بهای من از خواجه می ستان
گفتم که خواجه گفت : خریدار نیستم
گفتا : چو تو خزینۀ زرّ و درم نیی
من نیز بحر لؤلؤ شهوار نیستم
من خواص گاه مدحت و آنگه ز جود عام
مخصوص هم بحرمان ، خوش کار نیستم
چون گاه تربیت نشناسد کسی مرا
انگام مدح گفتن پندار نیستم
گفتم که کم زتهنیت عید؟ دم نزد
یعنی که مرد جستن بیگار نیستم
تا لاجرم بحضرت تو ، ارچه ام نبود
امروز هیچ حرمت و مقدار نیستم
باطبع درنبردم ، ای صدر یاریی
زان دست درفشان که دگر یار نیستم
من استماحت از کف راد تو می کنم
خود مفتخر بجودت اشعار نیستم
شعر و هنر مگیر و حقوق قدیم نیز
در بندگی برابر اغیار نیستم؟
دور از خران خاص خری گیر خود مرا
آخر چه شد که از در افسار نیستم
گردونم از غذا بچه فرمود احتما
نبضم ببین درست که بیمار نیستم
ترک نسیب کردم کز خطّ نانوا
پروای خطّ عارض دلدار نیستم
افلاس من بظاهر حالم مسجّلست
محتاج عقد محضر اعسار نیستم
دانی که چیست موجب ماندن درین دیار؟
وجه کریّ و قوّت رفتار نیستم
تشریف من زجبّه و دستار کم مباد
گر مستحقّ غلّه به خروار نیستم
ای صدر روزگار تو انصاف من بده
تا روشنت شود که ستمکار نیستم
در لطف طبع و خوش سخنی در ثنات اگر
چون انوریّ و اشرف و بندار نیستم
در شیوۀ گرانی از جمع شاعران
باری کم از مهذّب دهدار نیستم
داند جهان که من بچنین قوّت سخن
الّا بخدمت تو سزاوار نیستم
کز خدمت تو یک دم بیکار نیستم
زاندیشۀ مدیح تو شب نگذرد که من
تا روز همچو بخت تو بیدار نیستم
بادا زبان بریده، دماغم زهیچ پر
گر با تو راست خانه چو طیّار نیستم
ای منعمی که با کف گوهر فشان تو
محتاج بحر و ابر گهربار نیستم
پشت من از چه روی دوتا گشت ؟ گر چو چرخ
از بار منّت تو گران بار نیستم
یک رویه ام چو آینه در بندگیّ تو
لیکن مرایی آینه کردار نیستم
داند جهان که من بهر آهو که در منست
جز بندۀ خلاصۀ احرار نیستم
گه گه نبودمی زجهان خستۀ جفا
و اکنون بدولت تو بیکبار نیستم
آن به که راست گویم باشد دروغ محض
گر گویمت زچرخ دل افکار نیستم
ای چرخ نیستم من از ابناء علم و فضل
ور نیز هستم ایمه تو انگار نیستم
گفتم بچرخ جانم بستان و وارهان
گفتا که باش ، قافل ازین کار نیستم
کارم ببرگ ساز از آن نیست همچو گل
کز حرص نیز دندان چون خار نیستم
چون مار خاک میخورم ایراکه همچو موش
پرحیلت و منافق و طرّار نیستم
سنگ و زرم یکیست چو میزان بچشم از آن
در بند مهر و کیسه چو دینار نیستم
گویم که مرغ زیرکم آری بهر دو پای
در دام غم بهرزه گرفتار نیستم
چون سایه پردگی سرای قناعتم
چون خور زحرس شهرۀ بازار نیستم
زان تا بهر دری بطمع در شوم بزور
داده قفا بزخم چو مسمار نیستم
زنبور سان قبای طمع در نبسته ام
از همّت ار چو باز کله دار نیستم
نایم فرو به خانۀ هرکس چو عنکبوت
گرچه درون پردۀ اسرار نیستم
چون مور اگر ضعیفم ، هم بار می کشم
باری چو پشّه عاجز خون خوار نیستم
برخوان ناکسان ننشینم ببوی لوت
در چشم خلق از آن چو مگس خوار نیستم
گر چون مگس سماع کن و دست برزنم
باری چو مور عاقد زنّار نیستم
دل راست همچو مسطر از آنم که از گژی
برگرد خویش گشته چو پرگار نیستم
در روی خلق روی چو آینه زان نهم
کاندر طمع چو شانه سبکسار نیستم
چون تیشه بهر آن کندم چرخ سرزنش
کز حرص همچو ارّه شکم خار نیستم
خود در سر تو می نشوم هیچ از آنک من
پر بند و پیچ پیچ چو دستار نیستم
تو حمل بر توانگری و کبر من مکن
گرمبرم و گران و جگرخوار نیستم
از عادتی که نیست نه از ثروتی که هست
در بند مال اندک و بسیار نیستم
واقف بسائلی ز بر هر کسی نیم
چون ابر اگرچه صاحب ادرار نیستم؟
طبعم بطبع نیست ، نپرسی که خود چرا
این روزکی سه چار پدیدار نیستم؟
کردم زطبع دی طلب گوهر سخن
گفتا که با تو بر سر گفتار نیستم
الحق نکو بتربیتم غم همی خوری
در نازکمی از آن کم گلنار نیستم
گفتم که از کجات کنم پرورش ؟ بگوی
دانی که با خزانه و انبار نیستم
گفتا که خون بهای من از خواجه می ستان
گفتم که خواجه گفت : خریدار نیستم
گفتا : چو تو خزینۀ زرّ و درم نیی
من نیز بحر لؤلؤ شهوار نیستم
من خواص گاه مدحت و آنگه ز جود عام
مخصوص هم بحرمان ، خوش کار نیستم
چون گاه تربیت نشناسد کسی مرا
انگام مدح گفتن پندار نیستم
گفتم که کم زتهنیت عید؟ دم نزد
یعنی که مرد جستن بیگار نیستم
تا لاجرم بحضرت تو ، ارچه ام نبود
امروز هیچ حرمت و مقدار نیستم
باطبع درنبردم ، ای صدر یاریی
زان دست درفشان که دگر یار نیستم
من استماحت از کف راد تو می کنم
خود مفتخر بجودت اشعار نیستم
شعر و هنر مگیر و حقوق قدیم نیز
در بندگی برابر اغیار نیستم؟
دور از خران خاص خری گیر خود مرا
آخر چه شد که از در افسار نیستم
گردونم از غذا بچه فرمود احتما
نبضم ببین درست که بیمار نیستم
ترک نسیب کردم کز خطّ نانوا
پروای خطّ عارض دلدار نیستم
افلاس من بظاهر حالم مسجّلست
محتاج عقد محضر اعسار نیستم
دانی که چیست موجب ماندن درین دیار؟
وجه کریّ و قوّت رفتار نیستم
تشریف من زجبّه و دستار کم مباد
گر مستحقّ غلّه به خروار نیستم
ای صدر روزگار تو انصاف من بده
تا روشنت شود که ستمکار نیستم
در لطف طبع و خوش سخنی در ثنات اگر
چون انوریّ و اشرف و بندار نیستم
در شیوۀ گرانی از جمع شاعران
باری کم از مهذّب دهدار نیستم
داند جهان که من بچنین قوّت سخن
الّا بخدمت تو سزاوار نیستم
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۸
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
شد از آن روزی که صحرای جنون ماوای من
کرد شهوت همچو قیس عامری سودای من
آنکه در ملک جنون سر داد مجنون را چو من
محو و حیرانست پیش طلعت لیلای من
بارها راند از در خویشم ولیکن عاقبت
از وفا بنهاد بند بندگی بر پای من
از نظر افکندنم سهلست منت میکشم
گر شود گاهی ز لطف از دیگران جویای من
قامت طوبی شود خم بهر تعظیم قدش
در خرام آید اگر سرو و سهی بالای من
سالها دنبال یار بیوفا میگشتهام
تا ترا بگزید آخر دیده بینای من
(صامتا) این زهد خشک آخر مرا رسوا نمود
کاش بودی در میان خیل رندان جای من
کرد شهوت همچو قیس عامری سودای من
آنکه در ملک جنون سر داد مجنون را چو من
محو و حیرانست پیش طلعت لیلای من
بارها راند از در خویشم ولیکن عاقبت
از وفا بنهاد بند بندگی بر پای من
از نظر افکندنم سهلست منت میکشم
گر شود گاهی ز لطف از دیگران جویای من
قامت طوبی شود خم بهر تعظیم قدش
در خرام آید اگر سرو و سهی بالای من
سالها دنبال یار بیوفا میگشتهام
تا ترا بگزید آخر دیده بینای من
(صامتا) این زهد خشک آخر مرا رسوا نمود
کاش بودی در میان خیل رندان جای من