عبارات مورد جستجو در ۵۱ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۵
گر ریخت پر عقابی ، فر هما بماند
جاوید سایهٔ او بر فرق ما بماند
رفت آنکه لشکری را در حملهای شکستی
لشکرشکن اگر رفت کشورگشا بماند
ماه سپهر مسند ، شد از صف کواکب
مهر ستارهٔ خیل گردون لوا بماند
عباس بیک اعظم کز بار احتشامش
تا انقراض عالم گردون دو تا بماند
خان ضعیف پرور کز بهر حفظ جانش
بر چرخ عالمی را دست دعا بماند
خورشید خادم او ، گردون ملازم او
تا حشر این بزرگی، وین کبریا بماند
گردون ذخیره سازد گرد سم سمندش
کز بهر چشم گردون این توتیا بماند
گر دست تیغ فتنه گردون بلند سازد
خشک از نهیب عدلش اندر هوا بماند
گر جان گذاشت خالی نخل رسیدهٔ او
او هر دو تازه نخلش او را بجا بماند
این را به باغ دولت و آنرا به گلشن بخت
یارب که تا قیامت نشو و نما بماند
تو جاودان بمانی گر او نماند باقی
اقبال تو جهان را تا انتها بماند
وحشی همیشه ماند این زبدهٔ زمانه
تا هیچکس نماند تنها خدا بماند
جاوید سایهٔ او بر فرق ما بماند
رفت آنکه لشکری را در حملهای شکستی
لشکرشکن اگر رفت کشورگشا بماند
ماه سپهر مسند ، شد از صف کواکب
مهر ستارهٔ خیل گردون لوا بماند
عباس بیک اعظم کز بار احتشامش
تا انقراض عالم گردون دو تا بماند
خان ضعیف پرور کز بهر حفظ جانش
بر چرخ عالمی را دست دعا بماند
خورشید خادم او ، گردون ملازم او
تا حشر این بزرگی، وین کبریا بماند
گردون ذخیره سازد گرد سم سمندش
کز بهر چشم گردون این توتیا بماند
گر دست تیغ فتنه گردون بلند سازد
خشک از نهیب عدلش اندر هوا بماند
گر جان گذاشت خالی نخل رسیدهٔ او
او هر دو تازه نخلش او را بجا بماند
این را به باغ دولت و آنرا به گلشن بخت
یارب که تا قیامت نشو و نما بماند
تو جاودان بمانی گر او نماند باقی
اقبال تو جهان را تا انتها بماند
وحشی همیشه ماند این زبدهٔ زمانه
تا هیچکس نماند تنها خدا بماند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۳۶
مغرور کسی به که درت جا نکند کس
وصلی که محالست تمنا نکند کس
نی یوسف مصری تو که در بیع کس آیی
بیعانهٔ جان چیست که سودا نکند کس
روشن نکند چشم کس این طرفه عزیزیست
همچشمی یعقوب و زلیخا نکند کس
مرغ دل ما کیست اگر دامگه اینست
سیمرغ به دام افتد و پروا نکند کس
آه این چه غرور است که سد کشته گر افتد
دزدیده هم از دور تماشا نکند کس
چندین سر بی جرم به دار است در آن کو
یک بار سر از ناز به بالا نکند کس
وحشی سبب ناز و تغافل همه حسن است
حسن ار نبود این همه اینها نکند کس
وصلی که محالست تمنا نکند کس
نی یوسف مصری تو که در بیع کس آیی
بیعانهٔ جان چیست که سودا نکند کس
روشن نکند چشم کس این طرفه عزیزیست
همچشمی یعقوب و زلیخا نکند کس
مرغ دل ما کیست اگر دامگه اینست
سیمرغ به دام افتد و پروا نکند کس
آه این چه غرور است که سد کشته گر افتد
دزدیده هم از دور تماشا نکند کس
چندین سر بی جرم به دار است در آن کو
یک بار سر از ناز به بالا نکند کس
وحشی سبب ناز و تغافل همه حسن است
حسن ار نبود این همه اینها نکند کس
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
لعل او بازار جان خواهد شکست
خندهٔ او مهر کان خواهد شکست
عابدان را پرده این خواهد درید
زاهدان را توبه آن خواهد شکست
هودج نازش نگنجد در جهان
لیک محمل برجهان خواهد شکست
پرنیان جوئی به پای پیل غم
دل چو پیل پرنیان خواهد شکست
روی گندم گون او در چشم ماه
خار راه کهکشان خواهد شکست
غمزهش ار غوغا کند هیچش مگوی
کو طلسم آسمان خواهد شکست
دشمنان از داغ هجرش رستهاند
پل همه بر دوستان خواهد شکست
جای فریاد است خاقانی که چرخ
نالهٔ فریاد خوان خواهد شکست
خندهٔ او مهر کان خواهد شکست
عابدان را پرده این خواهد درید
زاهدان را توبه آن خواهد شکست
هودج نازش نگنجد در جهان
لیک محمل برجهان خواهد شکست
پرنیان جوئی به پای پیل غم
دل چو پیل پرنیان خواهد شکست
روی گندم گون او در چشم ماه
خار راه کهکشان خواهد شکست
غمزهش ار غوغا کند هیچش مگوی
کو طلسم آسمان خواهد شکست
دشمنان از داغ هجرش رستهاند
پل همه بر دوستان خواهد شکست
جای فریاد است خاقانی که چرخ
نالهٔ فریاد خوان خواهد شکست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
سر زلفت چو در جولان بیاید
به ساعت فتنه در میدان بیاید
ز چشم کافر تو هر زمانی
هزاران رخنه در ایمان بیاید
گل رخسار تو تا جیب بگشاد
خرد را خار در دامان بیاید
لب لعل تو تا در خنده آید
اجل را سنگ در دندان بیاید
ز دست ناوک اندازان چشمت
نخستین ضربتی بر جان بیاید
در جان میزند هجر تو دیری است
که بانگ حلقه و سندان بیاید
دل خاقانی از تو نامزد شد
بهر دردی که بیدرمان بیاید
به ساعت فتنه در میدان بیاید
ز چشم کافر تو هر زمانی
هزاران رخنه در ایمان بیاید
گل رخسار تو تا جیب بگشاد
خرد را خار در دامان بیاید
لب لعل تو تا در خنده آید
اجل را سنگ در دندان بیاید
ز دست ناوک اندازان چشمت
نخستین ضربتی بر جان بیاید
در جان میزند هجر تو دیری است
که بانگ حلقه و سندان بیاید
دل خاقانی از تو نامزد شد
بهر دردی که بیدرمان بیاید
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
عتاب رنگ به من نامهای فرستادی
مرا به پردهٔ تشریف راه نو دادی
صحیفههای معانی نوشتی و سر آن
به دست مهر ببستی و مهر بنهادی
چو نقش عارض و زلف تو نوک خامهٔ تو
نمود بر ورق روز از شب استادی
مرا نمودی کای پای بست محنت ما
به غم مباش که ما را هنوز بر یادی
مترس اگرچه به صد درد و بند بسته شدی
کنون که بندهٔ مائی ز هر غم آزادی
از آن زمان که بدیدم نگار خامهٔ تو
نگار نامهٔ من گشت نامت از شادی
ز لطفها که نمودی گمان برم که همی
در بهشت بر اهل نیاز بگشادی
ز فصلها که نوشتی یقین شدم که همی
دم مسیح بر مردگان فرستادی
دلیل که از غم غربت چو دیر بود خراب
به روزگار تو چون کعبه شد به آبادی
ز رغم آنکه مرا در غم تو طعنه زنند
غم تو شادی من شد که شادمان بادی
مرا به پردهٔ تشریف راه نو دادی
صحیفههای معانی نوشتی و سر آن
به دست مهر ببستی و مهر بنهادی
چو نقش عارض و زلف تو نوک خامهٔ تو
نمود بر ورق روز از شب استادی
مرا نمودی کای پای بست محنت ما
به غم مباش که ما را هنوز بر یادی
مترس اگرچه به صد درد و بند بسته شدی
کنون که بندهٔ مائی ز هر غم آزادی
از آن زمان که بدیدم نگار خامهٔ تو
نگار نامهٔ من گشت نامت از شادی
ز لطفها که نمودی گمان برم که همی
در بهشت بر اهل نیاز بگشادی
ز فصلها که نوشتی یقین شدم که همی
دم مسیح بر مردگان فرستادی
دلیل که از غم غربت چو دیر بود خراب
به روزگار تو چون کعبه شد به آبادی
ز رغم آنکه مرا در غم تو طعنه زنند
غم تو شادی من شد که شادمان بادی
خاقانی : قصاید و قطعات عربی
در مدح صدر احل تاج الافاضل عزالدین
رضع الموالی غیاث الخلق طرا
سیحمی الخلق عن سخط الرفیع
و حق الحق لا ابغی رضاه
ولو بلغ الرفیع ذری الرفیع
وجدنا فیض ذات الرجع فینا
فلم یجز الرجوع الی الرجیع
ریاض للمحاضر و المبادی
و کنز للحواضر و البوادی
شوارد خاطری نظما و نثرا
ریاح سائرات فی البلاد
کانی نلت عنقود الثریا
فاعصر منه خمرا للعباد
اذا لم یسبه القواد لوما
کان ابن الزنا شر الزناد
اذا الح عزة و سود مجد
اصوغ کلاهما بید الایادی
بیمنی سیف ذوالیزن الیمانی
و ساعد قس ساعده الایادی
سیحمی الخلق عن سخط الرفیع
و حق الحق لا ابغی رضاه
ولو بلغ الرفیع ذری الرفیع
وجدنا فیض ذات الرجع فینا
فلم یجز الرجوع الی الرجیع
ریاض للمحاضر و المبادی
و کنز للحواضر و البوادی
شوارد خاطری نظما و نثرا
ریاح سائرات فی البلاد
کانی نلت عنقود الثریا
فاعصر منه خمرا للعباد
اذا لم یسبه القواد لوما
کان ابن الزنا شر الزناد
اذا الح عزة و سود مجد
اصوغ کلاهما بید الایادی
بیمنی سیف ذوالیزن الیمانی
و ساعد قس ساعده الایادی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در مدح امیر سید مجدالدین ابوطالب
زان پس که قضا شکل دگر کرد جهان را
وز خاک برون برد قدر امن و امان را
در بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را
چون بخت جوان و خرد پیر گشادند
بر منفعت خلق در دست و زبان را
پیوسته ثنا گفت فلک همت این را
همواره دعا گفت ملک دولت آن را
این مزرعهٔ تخم سخا کرد زمین را
وان دفتر آیات ثنا کرد زبان را
آن دید جهان از کرم هر دو که هرگز
در حصر نیاید نه یقین را نه گمان را
نزد تو اگر صورت این حال نهانست
بر رای تو پیدا کنم این راز نهان را
بوطالب نعمه چو شهاب زکی از جود
یک چند کم آورد چه دریا و چه کان را
چون دست حوادث در این هر دو فروبست
دربست جهانباز ز امساک میان را
آن بود که بحر کرمش زود برانگیخت
از لجهٔ کف ابر چو دریای روان را
تا بر دهن خشک جهان نایژه بگشاد
وز بیخ بزد شعلهٔ نار حدثان را
ورنه که به تن باز رسانیدی از این قوم
باکتم عدم رفته دو صد قافله جان را
القصه از این طایفه کز روی مروت
آسان گذرانند جهان گذران را
زیر فلک پیر ز پیران و جوانان
او ماند و تو دانی که نماند دگران را
بختیست جوان اهل جهان را به حقیقت
یارب تو نگهدار مر این بخت جوان را
وز خاک برون برد قدر امن و امان را
در بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را
چون بخت جوان و خرد پیر گشادند
بر منفعت خلق در دست و زبان را
پیوسته ثنا گفت فلک همت این را
همواره دعا گفت ملک دولت آن را
این مزرعهٔ تخم سخا کرد زمین را
وان دفتر آیات ثنا کرد زبان را
آن دید جهان از کرم هر دو که هرگز
در حصر نیاید نه یقین را نه گمان را
نزد تو اگر صورت این حال نهانست
بر رای تو پیدا کنم این راز نهان را
بوطالب نعمه چو شهاب زکی از جود
یک چند کم آورد چه دریا و چه کان را
چون دست حوادث در این هر دو فروبست
دربست جهانباز ز امساک میان را
آن بود که بحر کرمش زود برانگیخت
از لجهٔ کف ابر چو دریای روان را
تا بر دهن خشک جهان نایژه بگشاد
وز بیخ بزد شعلهٔ نار حدثان را
ورنه که به تن باز رسانیدی از این قوم
باکتم عدم رفته دو صد قافله جان را
القصه از این طایفه کز روی مروت
آسان گذرانند جهان گذران را
زیر فلک پیر ز پیران و جوانان
او ماند و تو دانی که نماند دگران را
بختیست جوان اهل جهان را به حقیقت
یارب تو نگهدار مر این بخت جوان را
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۰ - در مدح امیر اسفهسالار نصرةالدین تاجالملوک ابوالفوارس
ای در نبرد حیدر کرار روزگار
وی راست کرده خنجر تو کار روزگار
معمور کرده از پی امن جهانیان
معمار حزم تو در و دیوار روزگار
در دهر جز خرابی مستی نیافتند
زان دم که هست حزم تو معمار روزگار
واضح به پیش رای تو اشکال حادثات
واسان به نزد عزم تو دشوار روزگار
رای تو از ورای ورقهای آسمان
تکرار کرده دفتر اسرار روزگار
زان سوی آسمان به تصرف برون شدی
گر قدر و قدرت تو شدی یار روزگار
قدرت برون بماند چون بنای کن فکان
بنهاد اساس دایره کردار روزگار
ور در درون دائره ماندی ز رفعتش
درهم نیامدی خط پرگار روزگار
بعد از قبای قدر تو ترکیب کردهاند
این هفت و هشت پاره کلهوار روزگار
جزوی ز ملک جاه تو اقطاع اختران
نوعی ز رسم جود تو آثار روزگار
با خرج جود تو نه همانا وفا کند
این مختصر خزانه و انبار روزگار
پیش تو بر سبیل خراج آورد قضا
هرچ آورد ز اندک و بسیار روزگار
زانها نهای که همت تو چون دگر ملوک
تن دردهد به بخشش و ادرار روزگار
ای وقف کرده دولت موروث و مکتسب
بر تو قضا و بستده اقرار روزگار
تزویر این و آن نه همانا به دل کند
اقرار روزگار به انکار روزگار
زیرا که روزگار ترا نیک بندهایست
احسنت ای خدای نگهدار روزگار
تا بندگیت عام شد آزاد کس نماند
الا که سرو و سوسن از احرار روزگار
جودت چو در ضمان بهای وجود شد
بگشاد کاروان قدر بار روزگار
طبعت به چارسوی عناصر چو برگذشت
آویخت بخل را عدم از دار روزگار
ای در جوال عشوه علیوار ناشده
از حرص دانگانه به گفتار روزگار
تیغ جهادت از پی تمهید اقتداش
ایمن چو ذوالفقار ز زنگار روزگار
روزی که زلف پرچم از آشوب معرکه
پنهان کند طراوت رخسار روزگار
باشد ز بیم شیر علم شیر بیشه را
دل قطره قطره گشته در اقطار روزگار
در کر و فر ز غایت تعجیل گشته چاک
ز انگشت پای پاچهٔ شلوار روزگار
واندر گریزگاه هزیمت به پای در
از بیم سرکشان شده دستار روزگار
تو چون نمک به آب فرو برده از ملوک
یک دشت خصم را به نمکسار روزگار
ترجیح داده کفهٔ آجال خصم را
از دانگ سنگ چرخ تو معیار روزگار
زور تو در کشاکش اگر بر فلک خورد
زاسیب او گسسته شود تار روزگار
بیرون کند چو تیغ تو گلگون شود به خون
دست قدر ز پای ظفر خار روزگار
چون باد حملهٔ تو به دشمن خبر برد
کای جان و تن سپرده به زنهار روزگار
القاب و کنیت تو در اینست زانکه نیست
القاب و کنیتت شده تذکار روزگار
در نظم این قصیده ادب را نگفتهام
القابت ای خلاصهٔ اخیار روزگار
هرچند نام و کنیت تو نیست اندرو
ای بد نکرده حیدر کرار روزگار
دانی که جز به حال تو لایق نباشد این
کای در نبرد حیدر کرار روزگار
کرتر بود ز جذر اصم گر بپرسمش
کامثال این قصیده ز اشعار روزگار
در مدحتت که زیبد گوید به صد زبان
تاجالملوک صفدر و صفدار روزگار
کس را به روزگار دگر ی اد کی بود
وز گرم و سرد شادی و تیمار روزگار
تا زاختلاف بیع و شرای فساد و کون
باشد همیشه رونق بازار روزگار
بادا همیشه رونق بازار ملک تو
تا کاین است و فاسد از ادوار روزگار
دست دوام دامن جاه تو دوخته
بر دامن سپهر به مسمار روزگار
در عرصهگاه موکب میمون کبریات
کمتر جنیبت ابلق رهوار روزگار
در زینهار عدل تو ایام و بس ترا
حفظ خدای داده به زنهار روزگار
وی راست کرده خنجر تو کار روزگار
معمور کرده از پی امن جهانیان
معمار حزم تو در و دیوار روزگار
در دهر جز خرابی مستی نیافتند
زان دم که هست حزم تو معمار روزگار
واضح به پیش رای تو اشکال حادثات
واسان به نزد عزم تو دشوار روزگار
رای تو از ورای ورقهای آسمان
تکرار کرده دفتر اسرار روزگار
زان سوی آسمان به تصرف برون شدی
گر قدر و قدرت تو شدی یار روزگار
قدرت برون بماند چون بنای کن فکان
بنهاد اساس دایره کردار روزگار
ور در درون دائره ماندی ز رفعتش
درهم نیامدی خط پرگار روزگار
بعد از قبای قدر تو ترکیب کردهاند
این هفت و هشت پاره کلهوار روزگار
جزوی ز ملک جاه تو اقطاع اختران
نوعی ز رسم جود تو آثار روزگار
با خرج جود تو نه همانا وفا کند
این مختصر خزانه و انبار روزگار
پیش تو بر سبیل خراج آورد قضا
هرچ آورد ز اندک و بسیار روزگار
زانها نهای که همت تو چون دگر ملوک
تن دردهد به بخشش و ادرار روزگار
ای وقف کرده دولت موروث و مکتسب
بر تو قضا و بستده اقرار روزگار
تزویر این و آن نه همانا به دل کند
اقرار روزگار به انکار روزگار
زیرا که روزگار ترا نیک بندهایست
احسنت ای خدای نگهدار روزگار
تا بندگیت عام شد آزاد کس نماند
الا که سرو و سوسن از احرار روزگار
جودت چو در ضمان بهای وجود شد
بگشاد کاروان قدر بار روزگار
طبعت به چارسوی عناصر چو برگذشت
آویخت بخل را عدم از دار روزگار
ای در جوال عشوه علیوار ناشده
از حرص دانگانه به گفتار روزگار
تیغ جهادت از پی تمهید اقتداش
ایمن چو ذوالفقار ز زنگار روزگار
روزی که زلف پرچم از آشوب معرکه
پنهان کند طراوت رخسار روزگار
باشد ز بیم شیر علم شیر بیشه را
دل قطره قطره گشته در اقطار روزگار
در کر و فر ز غایت تعجیل گشته چاک
ز انگشت پای پاچهٔ شلوار روزگار
واندر گریزگاه هزیمت به پای در
از بیم سرکشان شده دستار روزگار
تو چون نمک به آب فرو برده از ملوک
یک دشت خصم را به نمکسار روزگار
ترجیح داده کفهٔ آجال خصم را
از دانگ سنگ چرخ تو معیار روزگار
زور تو در کشاکش اگر بر فلک خورد
زاسیب او گسسته شود تار روزگار
بیرون کند چو تیغ تو گلگون شود به خون
دست قدر ز پای ظفر خار روزگار
چون باد حملهٔ تو به دشمن خبر برد
کای جان و تن سپرده به زنهار روزگار
القاب و کنیت تو در اینست زانکه نیست
القاب و کنیتت شده تذکار روزگار
در نظم این قصیده ادب را نگفتهام
القابت ای خلاصهٔ اخیار روزگار
هرچند نام و کنیت تو نیست اندرو
ای بد نکرده حیدر کرار روزگار
دانی که جز به حال تو لایق نباشد این
کای در نبرد حیدر کرار روزگار
کرتر بود ز جذر اصم گر بپرسمش
کامثال این قصیده ز اشعار روزگار
در مدحتت که زیبد گوید به صد زبان
تاجالملوک صفدر و صفدار روزگار
کس را به روزگار دگر ی اد کی بود
وز گرم و سرد شادی و تیمار روزگار
تا زاختلاف بیع و شرای فساد و کون
باشد همیشه رونق بازار روزگار
بادا همیشه رونق بازار ملک تو
تا کاین است و فاسد از ادوار روزگار
دست دوام دامن جاه تو دوخته
بر دامن سپهر به مسمار روزگار
در عرصهگاه موکب میمون کبریات
کمتر جنیبت ابلق رهوار روزگار
در زینهار عدل تو ایام و بس ترا
حفظ خدای داده به زنهار روزگار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۹ - در مدح صدر معظم کمالالدین مسعود عارض
زهی ز بارگه ملک تو سفیر سفیر
زمان زمان سوی این بندهٔ غریب اسیر
زهی بنان تو توجیه رزق را قانون
خهی بیان تو آیات ملک را تفسیر
به ظل جاه تو در پایهٔ سپهر نهان
به چشم جود تو در مایهٔ وجود حقیر
نوال دست تو بطلان منت خورشید
نسیج کلک تو عنوان نامهٔ تقدیر
به سعی نام تو شد فال مشتری مسعود
ز عکس رای تو شد جرم آفتاب منیر
گه نفاذ زهی فتنهبند کارگشای
گه وقار زهی جرم بخش عذرپذیر
کند روانی حکم تو باد را حیران
دهد شمایل حلم تو خاک را تشویر
که بود جز تو که در ملک شاه و ملک خدای
هرآنچه جست ز اقبال یافت جز که نظیر
بر آستانهٔ قدرت قضا نیارد گفت
که جست باد گمان یا نشست گرد ضمیر
سموم حادثه از خصمت ار بگرداند
پیاز چرخ که در جنب قدر تست قصیر
به انتقام تو نشگفت اگر قضا و قدر
بهانهجوی به لوزینه در دهندش سیر
فکند رای تو در خاک راه رایت مهر
نبشت کلک تو بر آب جوی آیت تیر
صریر کلک تو در حشر کشتگان نیاز
ز نفخ صور زیادت همی کند تاثیر
بزرگوارا در حسب حال آن وعده
که شد به عون تو بیرون ز عقدهٔ تاخیر
به وجه رمز در این شعر بیتکی چندست
که از تامل آن هیچگونه نیست گزیر
سزد ز لطف توگر استماع فرمایی
بدان دقیقه که آن بیتها کندتقریر
ز دست آن پدر فتح کز پی تعریف
ردیف کنیت او شد ز ابتدا دو امیر
به من رسید ز همنام چشم و چشمهٔ مهر
به قدر جزو نخست از دو حرف لفظ صریر
چنین نمد که جزو دوم همی آرند
درین دو هفته به فرمان شاه و امر وزیر
به اهتمام خداوند کز عنایت اوست
هزار همچو تو فارغ دل از صغیر و کبیر
دعات گفتم و جای دعات بود الحق
در آن مضیق که آنرا جز این نبد تدبیر
بلی توقع من بنده خود همین بودست
چه در قدیم و حدیث و چه در قلیل و کثیر
به لطف تو که نپذرفت کثرتش نقصان
به سعی تو که نیالود دامنش تقصیر
همیشه تا نبود در قیاس پیر جوان
مطیع بخت جوان تو باد عالم پیر
ز اشک دیدهٔ بدخواه تو سفید چو قار
زرشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر
زمان زمان سوی این بندهٔ غریب اسیر
زهی بنان تو توجیه رزق را قانون
خهی بیان تو آیات ملک را تفسیر
به ظل جاه تو در پایهٔ سپهر نهان
به چشم جود تو در مایهٔ وجود حقیر
نوال دست تو بطلان منت خورشید
نسیج کلک تو عنوان نامهٔ تقدیر
به سعی نام تو شد فال مشتری مسعود
ز عکس رای تو شد جرم آفتاب منیر
گه نفاذ زهی فتنهبند کارگشای
گه وقار زهی جرم بخش عذرپذیر
کند روانی حکم تو باد را حیران
دهد شمایل حلم تو خاک را تشویر
که بود جز تو که در ملک شاه و ملک خدای
هرآنچه جست ز اقبال یافت جز که نظیر
بر آستانهٔ قدرت قضا نیارد گفت
که جست باد گمان یا نشست گرد ضمیر
سموم حادثه از خصمت ار بگرداند
پیاز چرخ که در جنب قدر تست قصیر
به انتقام تو نشگفت اگر قضا و قدر
بهانهجوی به لوزینه در دهندش سیر
فکند رای تو در خاک راه رایت مهر
نبشت کلک تو بر آب جوی آیت تیر
صریر کلک تو در حشر کشتگان نیاز
ز نفخ صور زیادت همی کند تاثیر
بزرگوارا در حسب حال آن وعده
که شد به عون تو بیرون ز عقدهٔ تاخیر
به وجه رمز در این شعر بیتکی چندست
که از تامل آن هیچگونه نیست گزیر
سزد ز لطف توگر استماع فرمایی
بدان دقیقه که آن بیتها کندتقریر
ز دست آن پدر فتح کز پی تعریف
ردیف کنیت او شد ز ابتدا دو امیر
به من رسید ز همنام چشم و چشمهٔ مهر
به قدر جزو نخست از دو حرف لفظ صریر
چنین نمد که جزو دوم همی آرند
درین دو هفته به فرمان شاه و امر وزیر
به اهتمام خداوند کز عنایت اوست
هزار همچو تو فارغ دل از صغیر و کبیر
دعات گفتم و جای دعات بود الحق
در آن مضیق که آنرا جز این نبد تدبیر
بلی توقع من بنده خود همین بودست
چه در قدیم و حدیث و چه در قلیل و کثیر
به لطف تو که نپذرفت کثرتش نقصان
به سعی تو که نیالود دامنش تقصیر
همیشه تا نبود در قیاس پیر جوان
مطیع بخت جوان تو باد عالم پیر
ز اشک دیدهٔ بدخواه تو سفید چو قار
زرشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح ناصرالدین طاهر و تهنیت رمضان و تحویل حمل
سایه افکند مه روزه و روز تحویل
روز مسعود مبارک مه میمون جلیل
سایهای نه که شود از رخ خورشید خجل
سایهای نه که بود بر در خورشید ذلیل
سایهای کز مدد مد سوادش دادست
دست کحال قضا دیدهٔ دین را تکحیل
سایهای کز طرف دامن فضلش دارند
دوش خورشید ردا تارک گردون اکلیل
هر دو فرخنده و میمون و مبارک بادند
چه مه روزه و دیگر چه و روز تحویل
برکه بر ناصر دین صاحب عادل که خدای
همه چیزیش بدادست مگر عیب و عدیل
ثانی سایهٔ یزدان که به عالی عتبهاش
نور خورشید قدم میننهد بیتقبیل
ای صلاحیت عالم را کلک تو ضمان
رزق ذریت آدم را کف تو کفیل
سایهٔ عدل تو واصل به وجود و به عدم
منهی حزم تو آگه ز کثیر و ز قلیل
نه سر امر تو در پیش ز شرم تغییر
نه رخ رای تو بیرنگ ز ننگ تبدیل
حیز حزم تو چونان به اصابت مملوست
که درو همچو خلا گنج نیابد تعطیل
جامهٔ جاه ترا نقش همی بست قضا
واسمان جامهٔ خودرنگ همیکرد به نیل
به سر عجز رسد عون تو بیهیچ نشان
به دم جور رسد عدل تو بیهیچ دلیل
خطبه بر مسرع حکم تو کند باد خفیف
خوشه از خرمن علم تو چند خاک ثقیل
خجلت حلم تو دادست زمین را تسکین
غیرت حکم تو دادست زمان را تعجیل
کوه اگر حلم ترا نام برد بیتعظیم
ابر اگر دست ترا یاد کند بیتبجیل
کوه را زلزله چون کیک فتد در پاژه
ابر را صاعقه چون سنگ فتد در قندیل
قبض ارواح کند تف سموم سخطت
بیجواز اجل و واسطهٔ عزرائیل
نشر اموات کند صوت صریر قلمت
فارغ از مشغلهٔ صور و دم اسرافیل
چون زمین را شرف مولد تو حاصل شد
آسمان راه نظیرت بزد اندر تحصیل
خود وجود چو تویی بار دگر ممتنع است
ورنه نی فیض گسستست و نه فیاض بخیل
ای شده عرصهٔ کون از پی جاه تو عریض
وز پی مدت عمر تو ابد گشته طویل
خصم اگر در پی دیوار حسد لافی زد
زان سعایت چه ترا، کم مکن از سعی جمیل
اصطناع تو دهد روشنی کار خدم
نور اجرام دهد تابش خورشید صقیل
خواب خرگوش بداندیش تو خوش چندانست
کابن سیرین قضا دم نزند از تاویل
مومیایی همه دانند کرا خرج شود
هر کجا پشه به پهلو زدن آید با پیل
انتقام تو نه آن اخگر اخترسوزست
که در امعای شترمرغ پذیرد تحلیل
کبش مغرور چراگاه بهشت است هنوز
باش تا داغ فنا برنهدش اسماعیل
مسند تست بحق بارز مجموع وجود
وین دگرها همه ترقین عدم را تفصیل
تا توانند که در تربیت روح نهند
آب حیوان را بر آتش دوزخ تفضیل
باد تاثیر حوادث به اضافت با تو
آب دریا و کلیم آتش نمرود و خلیل
حاسدانت ز نوایب همه با هایاهای
گوش پر ولولهٔ طبل ولی طبل رحیل
در ممالک اثرت فتنه نشان شهر به شهر
در مسالک ظفرت بدرقه رو میل به میل
روز مسعود مبارک مه میمون جلیل
سایهای نه که شود از رخ خورشید خجل
سایهای نه که بود بر در خورشید ذلیل
سایهای کز مدد مد سوادش دادست
دست کحال قضا دیدهٔ دین را تکحیل
سایهای کز طرف دامن فضلش دارند
دوش خورشید ردا تارک گردون اکلیل
هر دو فرخنده و میمون و مبارک بادند
چه مه روزه و دیگر چه و روز تحویل
برکه بر ناصر دین صاحب عادل که خدای
همه چیزیش بدادست مگر عیب و عدیل
ثانی سایهٔ یزدان که به عالی عتبهاش
نور خورشید قدم میننهد بیتقبیل
ای صلاحیت عالم را کلک تو ضمان
رزق ذریت آدم را کف تو کفیل
سایهٔ عدل تو واصل به وجود و به عدم
منهی حزم تو آگه ز کثیر و ز قلیل
نه سر امر تو در پیش ز شرم تغییر
نه رخ رای تو بیرنگ ز ننگ تبدیل
حیز حزم تو چونان به اصابت مملوست
که درو همچو خلا گنج نیابد تعطیل
جامهٔ جاه ترا نقش همی بست قضا
واسمان جامهٔ خودرنگ همیکرد به نیل
به سر عجز رسد عون تو بیهیچ نشان
به دم جور رسد عدل تو بیهیچ دلیل
خطبه بر مسرع حکم تو کند باد خفیف
خوشه از خرمن علم تو چند خاک ثقیل
خجلت حلم تو دادست زمین را تسکین
غیرت حکم تو دادست زمان را تعجیل
کوه اگر حلم ترا نام برد بیتعظیم
ابر اگر دست ترا یاد کند بیتبجیل
کوه را زلزله چون کیک فتد در پاژه
ابر را صاعقه چون سنگ فتد در قندیل
قبض ارواح کند تف سموم سخطت
بیجواز اجل و واسطهٔ عزرائیل
نشر اموات کند صوت صریر قلمت
فارغ از مشغلهٔ صور و دم اسرافیل
چون زمین را شرف مولد تو حاصل شد
آسمان راه نظیرت بزد اندر تحصیل
خود وجود چو تویی بار دگر ممتنع است
ورنه نی فیض گسستست و نه فیاض بخیل
ای شده عرصهٔ کون از پی جاه تو عریض
وز پی مدت عمر تو ابد گشته طویل
خصم اگر در پی دیوار حسد لافی زد
زان سعایت چه ترا، کم مکن از سعی جمیل
اصطناع تو دهد روشنی کار خدم
نور اجرام دهد تابش خورشید صقیل
خواب خرگوش بداندیش تو خوش چندانست
کابن سیرین قضا دم نزند از تاویل
مومیایی همه دانند کرا خرج شود
هر کجا پشه به پهلو زدن آید با پیل
انتقام تو نه آن اخگر اخترسوزست
که در امعای شترمرغ پذیرد تحلیل
کبش مغرور چراگاه بهشت است هنوز
باش تا داغ فنا برنهدش اسماعیل
مسند تست بحق بارز مجموع وجود
وین دگرها همه ترقین عدم را تفصیل
تا توانند که در تربیت روح نهند
آب حیوان را بر آتش دوزخ تفضیل
باد تاثیر حوادث به اضافت با تو
آب دریا و کلیم آتش نمرود و خلیل
حاسدانت ز نوایب همه با هایاهای
گوش پر ولولهٔ طبل ولی طبل رحیل
در ممالک اثرت فتنه نشان شهر به شهر
در مسالک ظفرت بدرقه رو میل به میل
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۸ - در مدح یکی از بزرگان
ای ز کلک توراست کار جهان
صاحب و صدر و افتخار جهان
گوهرت روی کائنات وجود
مسندت پشت شهریار جهان
نظرت حافظ نظام امور
قلمت محور مدار جهان
مسرع عزم تو برید قضا
بارهٔ حزم تو حصار جهان
کار معمار عدل شامل تست
حفظ بیان استوار جهان
هردم از جاه نو شوندهٔ تو
نومرادیست در کنار جهان
خارج از ظل رایت تو نماند
هیچ دیار در دیار جهان
از وقوفت نهان نیارد شد
نه نهان و نه آشکار جهان
جنبش رایت تو داند داد
بکم از هفتهای قرار جهان
بر محک جلالت تو زدند
مهر تا کم شد از عیار جهان
گر جهان خواستار تو نبدی
نشدی امن خواستار جهان
گر بداند که اختیار تو چیست
همه آن باشد اختیار جهان
رو که سیمرغ همت تو نشد
به فریب امل شکار جهان
گر نظر کردیی به آفاقش
در میان آمدی کنار جهان
کم کند گر خدای چرخ سخات
بکم از مدتی کنار جهان
دشمنت کز عداد مردم نیست
ناردش چرخ در شمار جهان
کیست او تا چو مردمان بندد
ناقهٔ خویش در قطار جهان
تا سپهر از مدار خالی نیست
بر تو بادا مدار کار جهان
بر مراد تو دار و گیر قضا
بر بساط تو کار و بار جهان
حافظت باد هرکجا باشی
گاه و بیگاه کردگار جهان
بودن اندر جهان شعار تو باد
تا گذشتن بود شعار جهان
صاحب و صدر و افتخار جهان
گوهرت روی کائنات وجود
مسندت پشت شهریار جهان
نظرت حافظ نظام امور
قلمت محور مدار جهان
مسرع عزم تو برید قضا
بارهٔ حزم تو حصار جهان
کار معمار عدل شامل تست
حفظ بیان استوار جهان
هردم از جاه نو شوندهٔ تو
نومرادیست در کنار جهان
خارج از ظل رایت تو نماند
هیچ دیار در دیار جهان
از وقوفت نهان نیارد شد
نه نهان و نه آشکار جهان
جنبش رایت تو داند داد
بکم از هفتهای قرار جهان
بر محک جلالت تو زدند
مهر تا کم شد از عیار جهان
گر جهان خواستار تو نبدی
نشدی امن خواستار جهان
گر بداند که اختیار تو چیست
همه آن باشد اختیار جهان
رو که سیمرغ همت تو نشد
به فریب امل شکار جهان
گر نظر کردیی به آفاقش
در میان آمدی کنار جهان
کم کند گر خدای چرخ سخات
بکم از مدتی کنار جهان
دشمنت کز عداد مردم نیست
ناردش چرخ در شمار جهان
کیست او تا چو مردمان بندد
ناقهٔ خویش در قطار جهان
تا سپهر از مدار خالی نیست
بر تو بادا مدار کار جهان
بر مراد تو دار و گیر قضا
بر بساط تو کار و بار جهان
حافظت باد هرکجا باشی
گاه و بیگاه کردگار جهان
بودن اندر جهان شعار تو باد
تا گذشتن بود شعار جهان
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵ - در مدح صدر کمالالدین محمد
جلال صدر وزارت جمال حضرت شاه
اجل مفضل کامل کمال دین اله
سزای حمد محمد که از محامد او
پیاده بودم فرزین شدم چه فرزین شاه
نظام و رونق و ترتیب داد کار مرا
که بیعنایت او بینظام بود و تباه
قضا توان و قدر قدرت و ستاره یسار
فلک عنایت و خورشید رای و کیوان جاه
مثال رفعت گردون به جنب رفعت او
حدیث پستی ماهیست پیش پایهٔ ماه
کلاه داری قدرش به غایتی برسید
که آسمانش سریرست و آفتاب کلاه
ز فوق قدرش گردون نماید اندر تحت
ز اوج جاهش گیتی نماید اندر چاه
به وهم از دل کتم عدم برآرد راز
به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه
چو حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت
زهی قضا و قدر لا اله الا الله
قضا به قوت باران فتح باب کفش
به خاصیت بدماند ز شوره مهر گیاه
به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه
به یک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه
ضمیر فکرتش از سر اختران منهی
صفای خاطرش از راز روزگار آگاه
اگر به رحم کند سوی شور فتنه نظر
وگر به خشم کند سوی شیر شرزه
دهد عنایت او شور فتنه را آرام
کند سیاست او شیر شرزه را روباه
ایا موافق حکم ترا زمانه مطیع
و یا متابع امر ترا ستاره سپاه
بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام
بجز حکایت شکر تو نیست در افواه
از آسمانهٔ ایوان کسری اندر ملک
ترا رفیعترست آستانهٔ درگاه
زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی
زمین نیابد جز در شکم ترا بدخواه
امان دهد همهکس را ز خصم او چو حرم
حریم حرمت تو چون بدو کنند پناه
تویی که دست حمایت اگر دراز کنی
شود ز دامن که دست کهربا کوتاه
بزرگوارا من بنده را به دولت تو
نماز شام امل گشت بامداد پگاه
اگر نه رای تو بودی به رویم آوردی
سپیدکاری گردون هزار روز سیاه
نظر به چشم کرم کن به هرکه باشد ازآنک
قضا به عین رضا میکند سوی تو نگاه
عتاب چون تویی اندر ازای طاعت من
حدیث حملهٔ شیرست و حیلهٔ روباه
مرا اگر به خلاف تو متهم کردند
بر آن دروغ تمامست این قصیده گواه
به خون زرق مرا پیرهن بیالودند
وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه
همیشه تا که بسیطست خاک را میدان
همیشه تا که محیطست چرخ را خرگاه
بسیط این به مراد تو باد در بد و نیک
محیط آن به رضای تو باد بیگه و گاه
نتایج قلمت فتنهبند و قلعهگشای
لطایف سخنت جان فزای و حاسدکاه
ترا به تربیت من زبان چو سوسن تر
مرا به خدمت تو پشت چون بنفشه دوتاه
به کلک مشکل گردون گشای و دشمنبند
به عدل حرمت ایمانفزای و کفرانکاه
موافقت چو موالی ندیم شادی و عز
مخالفت چو معادی قرین ناله و آه
اجل مفضل کامل کمال دین اله
سزای حمد محمد که از محامد او
پیاده بودم فرزین شدم چه فرزین شاه
نظام و رونق و ترتیب داد کار مرا
که بیعنایت او بینظام بود و تباه
قضا توان و قدر قدرت و ستاره یسار
فلک عنایت و خورشید رای و کیوان جاه
مثال رفعت گردون به جنب رفعت او
حدیث پستی ماهیست پیش پایهٔ ماه
کلاه داری قدرش به غایتی برسید
که آسمانش سریرست و آفتاب کلاه
ز فوق قدرش گردون نماید اندر تحت
ز اوج جاهش گیتی نماید اندر چاه
به وهم از دل کتم عدم برآرد راز
به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه
چو حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت
زهی قضا و قدر لا اله الا الله
قضا به قوت باران فتح باب کفش
به خاصیت بدماند ز شوره مهر گیاه
به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه
به یک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه
ضمیر فکرتش از سر اختران منهی
صفای خاطرش از راز روزگار آگاه
اگر به رحم کند سوی شور فتنه نظر
وگر به خشم کند سوی شیر شرزه
دهد عنایت او شور فتنه را آرام
کند سیاست او شیر شرزه را روباه
ایا موافق حکم ترا زمانه مطیع
و یا متابع امر ترا ستاره سپاه
بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام
بجز حکایت شکر تو نیست در افواه
از آسمانهٔ ایوان کسری اندر ملک
ترا رفیعترست آستانهٔ درگاه
زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی
زمین نیابد جز در شکم ترا بدخواه
امان دهد همهکس را ز خصم او چو حرم
حریم حرمت تو چون بدو کنند پناه
تویی که دست حمایت اگر دراز کنی
شود ز دامن که دست کهربا کوتاه
بزرگوارا من بنده را به دولت تو
نماز شام امل گشت بامداد پگاه
اگر نه رای تو بودی به رویم آوردی
سپیدکاری گردون هزار روز سیاه
نظر به چشم کرم کن به هرکه باشد ازآنک
قضا به عین رضا میکند سوی تو نگاه
عتاب چون تویی اندر ازای طاعت من
حدیث حملهٔ شیرست و حیلهٔ روباه
مرا اگر به خلاف تو متهم کردند
بر آن دروغ تمامست این قصیده گواه
به خون زرق مرا پیرهن بیالودند
وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه
همیشه تا که بسیطست خاک را میدان
همیشه تا که محیطست چرخ را خرگاه
بسیط این به مراد تو باد در بد و نیک
محیط آن به رضای تو باد بیگه و گاه
نتایج قلمت فتنهبند و قلعهگشای
لطایف سخنت جان فزای و حاسدکاه
ترا به تربیت من زبان چو سوسن تر
مرا به خدمت تو پشت چون بنفشه دوتاه
به کلک مشکل گردون گشای و دشمنبند
به عدل حرمت ایمانفزای و کفرانکاه
موافقت چو موالی ندیم شادی و عز
مخالفت چو معادی قرین ناله و آه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح ملک معظم فیروشاه عادل
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
ز خسروان چون تویی در زمانه نابوده
جهان به تیغ درآورده جمله زیر نگین
پس از تکبر دامن بدو نیالوده
ز شیر بیشهٔ سلجوقیان به یک جولان
شکاریی که به صد سال کرده بربوده
هزار بار ز بهر طلایهٔ حزمت
بسیط خاک جهان بادوار پیموده
چو دیده نیستیی بیسال بخشیده
چو دیده عاجزیی بیملال بخشوده
زبان نداده به جود و عطا رسانیده
وعید کرده به جرم و جزا نفرموده
ز حفظ عدل تو مهتاب در ولایت تو
طراز توزی و تار قصب نفرسوده
به دست فتح و ظفر بر سپهر دولت خصم
سپاهت از گل قهر آفتاب اندوده
دو گشته خانهٔ خورشید کی به روز مصاف
چو شیر رایت تو سر بر آسمان سوده
هنوز مطرب رزمت نبرده زخمه به گوش
که گوش ملک تو تکبیر فتح بشنوده
به روز حرب کسی جز کمان ز لشکر تو
ز هیچ روی به خصم تو پشت ننموده
ز بیم تیغ تو جز بخت دشمن تو کسی
در آن دیار شبی تا به روز نغنوده
اثر ز دود خلافت به روزنی نرسید
که عکس تیغ تو آتش نزد در آن دوده
ز خصم تونرود خون چو کشته گشت که خون
ز رگ چگونه رود کز دو دیده پالوده
از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده است
ز زنگ جور کدام آینه است نزدوده
قضاست امر تو گویی که از شرایط او
نه کاسته است فلک هرگز و نه افزوده
ز سعی غنچهٔ پیکان تست گلبن فتح
شکفته دایم و افتاده توده بر توده
شمایل تو به عینه نتایج خردست
که همگنانش پسندیدهاند و بستوده
ز تست نصرت دین وز خدای نصرت تو
دراز باد سخنتان که نیست بیهوده
تو میروی و زمین و زمان همی گویند
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
ز خسروان چون تویی در زمانه نابوده
جهان به تیغ درآورده جمله زیر نگین
پس از تکبر دامن بدو نیالوده
ز شیر بیشهٔ سلجوقیان به یک جولان
شکاریی که به صد سال کرده بربوده
هزار بار ز بهر طلایهٔ حزمت
بسیط خاک جهان بادوار پیموده
چو دیده نیستیی بیسال بخشیده
چو دیده عاجزیی بیملال بخشوده
زبان نداده به جود و عطا رسانیده
وعید کرده به جرم و جزا نفرموده
ز حفظ عدل تو مهتاب در ولایت تو
طراز توزی و تار قصب نفرسوده
به دست فتح و ظفر بر سپهر دولت خصم
سپاهت از گل قهر آفتاب اندوده
دو گشته خانهٔ خورشید کی به روز مصاف
چو شیر رایت تو سر بر آسمان سوده
هنوز مطرب رزمت نبرده زخمه به گوش
که گوش ملک تو تکبیر فتح بشنوده
به روز حرب کسی جز کمان ز لشکر تو
ز هیچ روی به خصم تو پشت ننموده
ز بیم تیغ تو جز بخت دشمن تو کسی
در آن دیار شبی تا به روز نغنوده
اثر ز دود خلافت به روزنی نرسید
که عکس تیغ تو آتش نزد در آن دوده
ز خصم تونرود خون چو کشته گشت که خون
ز رگ چگونه رود کز دو دیده پالوده
از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده است
ز زنگ جور کدام آینه است نزدوده
قضاست امر تو گویی که از شرایط او
نه کاسته است فلک هرگز و نه افزوده
ز سعی غنچهٔ پیکان تست گلبن فتح
شکفته دایم و افتاده توده بر توده
شمایل تو به عینه نتایج خردست
که همگنانش پسندیدهاند و بستوده
ز تست نصرت دین وز خدای نصرت تو
دراز باد سخنتان که نیست بیهوده
تو میروی و زمین و زمان همی گویند
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
مبارک روز بود امروز، یارا
که دیدار تو روزی گشت ما را
من آن دوزخ دلم، یارب، که دیدم
به چشم خود بهشت آشکارا
نه مهرست این، که داغ دولتست این
که بر دل بر ز دست این بینوا را
ز یک نا گه چه گنج دولتست این؟
که در دست اوفتاد این بینوا را
درین حالت که من روی تو دیدم
عنایتهاست با حالم خدا را
هم آه آتشینم کارگر بود
که شد نرم آن دل چون سنگ خارا
مرا تشریف یک پرسیدنت به
ز تخت کیقباد و تاج دارا
بکش زود اوحدی را، پس جدا شو
که بیرویت نمیخواهد بقا را
که دیدار تو روزی گشت ما را
من آن دوزخ دلم، یارب، که دیدم
به چشم خود بهشت آشکارا
نه مهرست این، که داغ دولتست این
که بر دل بر ز دست این بینوا را
ز یک نا گه چه گنج دولتست این؟
که در دست اوفتاد این بینوا را
درین حالت که من روی تو دیدم
عنایتهاست با حالم خدا را
هم آه آتشینم کارگر بود
که شد نرم آن دل چون سنگ خارا
مرا تشریف یک پرسیدنت به
ز تخت کیقباد و تاج دارا
بکش زود اوحدی را، پس جدا شو
که بیرویت نمیخواهد بقا را
اوحدی مراغهای : جام جم
در وجود نوع انسان
امتزاج این دو روح را با هم
چونکه در اعتدال شد محکم
نفس دانا بدان تعلق ساخت
سایهٔ نور چون بدان انداخت
نوع انسان از آن میان برخاست
شد به قامت ز استقامت راست
تن او شد به عقل و جان قایم
تن تباهی ندید و جان دایم
صاحب علم و صنعت و سخنست
زانکه او را سه روح و یک بدنست
و آنچه اصل وجود انسانست
زبدهٔ این نبات و حیوانست
آدمی زین دو چون خورش سازد
مایهٔ نشو و پرورش سازد
آن غذا در بدن چو یابد نظم
خون شود در تن از حرارت هضم
چون برآید برین سخن چندی
یابد آن خون ز روح پیوندی
شودش رنگ از اعتدال مزاج
به سپیدی چو زیبق و چو زجاج
در چنین حال زرع خوانندش
اصل این چند فرع دانندش
در زوایای پشت رست شود
نسبتش با بدن درست شود
اینچنین خوب گوهری ناسفت
چون کند خفت خلوتی با جفت
در نهد روی از آن حدایق غلب
به دهان رحم ز مجری صلب
باز با آب زن در آمیزد
زود اندر مشیمه شان ریزد
هفت کوکب به کار او کوشند
خلعت تربیت برو پوشند
به رحم شهر بند سازندش
تا چو خون نژند سازندش
چرخ پیوندش استوار کند
تا در آن جایگه قرار کند
ماه اول زحل کند کارش
اندران وقت کو بود یارش
گردد این خون در آن مشیمهٔ تنگ
متغیر به شکل و صورت و رنگ
در هنر زمرهای که گام نهند
بر چنین آب نطفه نام نهند
این زمان گر زحل قوی باشد
طفل پردان و معنوی باشد
بر یکایک ستارگان زین هفت
هر یکی زین قیاس حکمی رفت
مشتری باشدش به ماه دوم
مدد و یاور و پناه دوم
سرخ جامه شود بسان جگر
باز گردد به رنگهای دگر
افتدش در مسام بادی گرم
زان پدید آید اختلاجی نرم
حکمایی، که رسم وحد دانند
اندرین حالتش ولد خوانند
گر سوم ماهش آفتی نرسد
یا گزند و مخافتی نرسد
یارمندی رسد ز بهرامش
متصرف شود در اندامش
عضوهای رئیسه را در تن
با دگر عضوها کند روشن
ولدی را که حالت این باشد
نزد دانا لقب جنین باشد
ماه چارم به قوت خود مهر
شودش نقش بند پیکر و چهر
تن او نغز و پرتوان گردد
روحش اندر بدان روان گردد
در شکم خویش را بجنباند
مرد داننده کودکش خواند
ماه پنجم بهزهره پردازد
از سرش موی رستن آغازد
منفصل گرددش رسوم از هم
صورت چشم و گوش و بینی و فم
چون به ماه ششم رساند کار
شود از انجمش عطارد یار
در دهانش زبان گشاده شود
داد ترکیب هاش داده شود
هفتم او را قمر نگاه کند
رویش از روشنی چو ماه کند
اندرین ماه بیخلاف و گزند
گر بزاید بماند این فرزند
هشتمین ماه باز ازین ایوان
نوبت آید به کوکب کیوان
گر ز مادر بزاید این هنگام
هم شود کار زندگیش تمام
در نهم مشتریش باشد پشت
اندران راه سهمناک درشت
سعدش این بند را کلید شود
قوتی در ولد پدید شود
تا بتدریج سرنگون کندش
وز شکنجی چنان برون کندش
مدتی بوده اندران تنگی
او سبک، لیک ازو شکم سنگی
طفل در تنگ و مادر آهسته
هر دو از بار یکدگر خسته
دست بر روی، ارنج بر زانو
رنجه از خفت و خیز کدبانو
قوت آن خون و هیچ قوت نه
خبر از بنیت و نبوت نه
چون برون آید از چنان بندی
در دگر محنت اوفتد چندی
چونکه در اعتدال شد محکم
نفس دانا بدان تعلق ساخت
سایهٔ نور چون بدان انداخت
نوع انسان از آن میان برخاست
شد به قامت ز استقامت راست
تن او شد به عقل و جان قایم
تن تباهی ندید و جان دایم
صاحب علم و صنعت و سخنست
زانکه او را سه روح و یک بدنست
و آنچه اصل وجود انسانست
زبدهٔ این نبات و حیوانست
آدمی زین دو چون خورش سازد
مایهٔ نشو و پرورش سازد
آن غذا در بدن چو یابد نظم
خون شود در تن از حرارت هضم
چون برآید برین سخن چندی
یابد آن خون ز روح پیوندی
شودش رنگ از اعتدال مزاج
به سپیدی چو زیبق و چو زجاج
در چنین حال زرع خوانندش
اصل این چند فرع دانندش
در زوایای پشت رست شود
نسبتش با بدن درست شود
اینچنین خوب گوهری ناسفت
چون کند خفت خلوتی با جفت
در نهد روی از آن حدایق غلب
به دهان رحم ز مجری صلب
باز با آب زن در آمیزد
زود اندر مشیمه شان ریزد
هفت کوکب به کار او کوشند
خلعت تربیت برو پوشند
به رحم شهر بند سازندش
تا چو خون نژند سازندش
چرخ پیوندش استوار کند
تا در آن جایگه قرار کند
ماه اول زحل کند کارش
اندران وقت کو بود یارش
گردد این خون در آن مشیمهٔ تنگ
متغیر به شکل و صورت و رنگ
در هنر زمرهای که گام نهند
بر چنین آب نطفه نام نهند
این زمان گر زحل قوی باشد
طفل پردان و معنوی باشد
بر یکایک ستارگان زین هفت
هر یکی زین قیاس حکمی رفت
مشتری باشدش به ماه دوم
مدد و یاور و پناه دوم
سرخ جامه شود بسان جگر
باز گردد به رنگهای دگر
افتدش در مسام بادی گرم
زان پدید آید اختلاجی نرم
حکمایی، که رسم وحد دانند
اندرین حالتش ولد خوانند
گر سوم ماهش آفتی نرسد
یا گزند و مخافتی نرسد
یارمندی رسد ز بهرامش
متصرف شود در اندامش
عضوهای رئیسه را در تن
با دگر عضوها کند روشن
ولدی را که حالت این باشد
نزد دانا لقب جنین باشد
ماه چارم به قوت خود مهر
شودش نقش بند پیکر و چهر
تن او نغز و پرتوان گردد
روحش اندر بدان روان گردد
در شکم خویش را بجنباند
مرد داننده کودکش خواند
ماه پنجم بهزهره پردازد
از سرش موی رستن آغازد
منفصل گرددش رسوم از هم
صورت چشم و گوش و بینی و فم
چون به ماه ششم رساند کار
شود از انجمش عطارد یار
در دهانش زبان گشاده شود
داد ترکیب هاش داده شود
هفتم او را قمر نگاه کند
رویش از روشنی چو ماه کند
اندرین ماه بیخلاف و گزند
گر بزاید بماند این فرزند
هشتمین ماه باز ازین ایوان
نوبت آید به کوکب کیوان
گر ز مادر بزاید این هنگام
هم شود کار زندگیش تمام
در نهم مشتریش باشد پشت
اندران راه سهمناک درشت
سعدش این بند را کلید شود
قوتی در ولد پدید شود
تا بتدریج سرنگون کندش
وز شکنجی چنان برون کندش
مدتی بوده اندران تنگی
او سبک، لیک ازو شکم سنگی
طفل در تنگ و مادر آهسته
هر دو از بار یکدگر خسته
دست بر روی، ارنج بر زانو
رنجه از خفت و خیز کدبانو
قوت آن خون و هیچ قوت نه
خبر از بنیت و نبوت نه
چون برون آید از چنان بندی
در دگر محنت اوفتد چندی
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۱۸
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نغمهٔ بعل
آدم این نیلی تتق را بر درید
آنسوی گردون خدائی را ندید
در دل آدم به جز افکار چیست
همچو موج این سر کشید و آن رمید
جانش از محسوس می گیرد قرار
بو که عهد رفته باز آید پدید
زنده باد افرنگی مشرق شناس
آنکه ما را از لحد بیرون کشید
ای خدایان کهن وقت است وقت
در نگر آن حلقهٔ وحدت شکست
آل ابراهیم بی ذوق الست
صحبتش پاشیده جامش ریز ریز
آنکه بود از بادهٔ جبریل مست
مرد حر افتاد در بند جهات
با وطن پیوست و از یزدان گسست
خون او سرد از شکوه دیریان
لاجرم پیر حرم زنار بست
ای خدایان کهن وقت است وقت
در جهان باز آمد ایام طرب
دین هزیمت خورده از ملک و نسب
از چراغ مصطفی اندیشه چیست
زانکه او را پف زند صد بولهب
گرچه می آید صدای لااله
آنچه از دل رفت کی ماند به لب
اهرمن را زنده کرد افسون غرب
روز یزدان زرد رو از بیم شب
ای خدایان کهن وقت است وقت
بند دین از گردنش باید گشود
بندهٔ ما بندهٔ آزاد بود
تا صلوت او را گران آید همی
رکعتی خواهیم و آن هم بی سجود
جذبه ها از نغمه می گردد بلند
پس چه لذت در نماز بی سرود
از خداوندی که غیب او را سزد
خوشتر آن دیوی که آید در شهود
ای خدایان کهن وقت است وقت
آنسوی گردون خدائی را ندید
در دل آدم به جز افکار چیست
همچو موج این سر کشید و آن رمید
جانش از محسوس می گیرد قرار
بو که عهد رفته باز آید پدید
زنده باد افرنگی مشرق شناس
آنکه ما را از لحد بیرون کشید
ای خدایان کهن وقت است وقت
در نگر آن حلقهٔ وحدت شکست
آل ابراهیم بی ذوق الست
صحبتش پاشیده جامش ریز ریز
آنکه بود از بادهٔ جبریل مست
مرد حر افتاد در بند جهات
با وطن پیوست و از یزدان گسست
خون او سرد از شکوه دیریان
لاجرم پیر حرم زنار بست
ای خدایان کهن وقت است وقت
در جهان باز آمد ایام طرب
دین هزیمت خورده از ملک و نسب
از چراغ مصطفی اندیشه چیست
زانکه او را پف زند صد بولهب
گرچه می آید صدای لااله
آنچه از دل رفت کی ماند به لب
اهرمن را زنده کرد افسون غرب
روز یزدان زرد رو از بیم شب
ای خدایان کهن وقت است وقت
بند دین از گردنش باید گشود
بندهٔ ما بندهٔ آزاد بود
تا صلوت او را گران آید همی
رکعتی خواهیم و آن هم بی سجود
جذبه ها از نغمه می گردد بلند
پس چه لذت در نماز بی سرود
از خداوندی که غیب او را سزد
خوشتر آن دیوی که آید در شهود
ای خدایان کهن وقت است وقت
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۳۰
هجویری : بابُ سماعِ القرآن و ما یتعلّق به
بابُ سماعِ القرآن و ما یتعلّق به
اولیتر مسموعات مر دل را به فواید و سرّ را به زواید و گوش را به لذات کلام ایزد عزاسمه است، و مأمورند همه مؤمنان و مکلف همه کافران از آدمی و پری به شنیدن کلام باری تعالی. و از معجزات قرآن یکی آن است که طبع از شنیدن و خواندن آن نَفور نگردد؛ از آنچه اندر آن رقتی عظیم است؛ تا حدی که کفار قریش به شبها بیامدندی اندر نهان، و پیغمبر علیه السّلام اندر نماز بودی ایشان میشنیدندی آنچه وی میخواندی و تعجب مینمودندی؛ چون نضر بن الحارث که افصح ایشان بود و عتبة بن ربیعه که به بلاغت می سحر نمود و بوجهل هشام که به خطب می براهین نظم داد و مانند ایشان؛ تا حدی که پیغامبر صلّی اللّه علیه و سلم شبی سورتی میخواند عتبه از هوش بشد با بوجهل گفت: «مرا معلوم گشت که این نه سخن مخلوقان است.»
و خداوند تعالی پریان را بفرستاد تا فوج فوج بیامدند و سخن خدای تعالی از پیغامبر علیه السّلام میشنیدند؛ لقوله تعالی: «فقالوا انّا سَمِعنا قُراناً عجباً (۱/الجنّ).» آنگاه ما را خبر داد از قول پریان که این قرآن راهنمای است مر دل بیمار را به طریق صواب، عزّ من قائلٍ: «یَهْدی إلَی الرّشدِ فامَنّا به ولَنْ نُشْرِکَ بِرَبِّنا أحداً (۲/الجنّ).»
پس پند آن نیکوتر است از همه پندها و لفظش موجزتر از همه لفظها و امرش لطیفتر از همه امرها و نهیش زاجرتر از همه نهیها و وعدش دلربایتر از همه وعدهاووعیدش جانگدازتر از همه وعیدها و قصههاش مشبعتر از همه قصهها و امثالش فصیحتر از همه مثلها. هزار دل را سماع آن صید کرده است و هزار جان را لطایف آن به غارت داده، عزیزان دنیا را ذلیل کند و ذلیلان دنیا عزیز کند.
عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه بشنید که خواهر و دامادش مسلمان شدند. قصد ایشان کرد با شمشیر آخته، و مر قتل ایشان را ساخته و دل از مهر ایشان بپرداخته؛ تا حق تعالی لشکری از لطف اندر زوایای سورهٔ طه به کمین نشاند؛ تا به در سرای آمد و خواهرش میخواند: «طه، ما أنزلْنا علَیک القُرْانَ لِتَشْقی الّا تذکرةً لِمَنْ یَخْشی (۱، ۲، ۳/طه).» جانش صید دقایق آن شد و دلش بستهٔ لطف آن گشت. طریق صلح جست و جامهٔ جنگ برکشید و از مخالفت به موافقت آمد.
و معروف است که: چون پیش رسول علیه السّلام برخواندند: «إنَّ لدَیْنا أَنکالاً وجَحیماً و طَعاماً ذا غُصَّةٍ و عَذاباً الیماً (۱۲ و ۱۳/ المزّمّل)»، وی بیهوش بیفتاد.
و گویند: مردی پیش عمر برخواند، رضی اللّه عنه: «إنَّ عَذابَ ربِّک لَواقعٌ (۷/الطّور)»، وی نعرهای بزد و بیهوش بیفتاد. برداشتند وی را و به خانه بردند تا یک ماه پیوسته بیمار بود، از وَجَل و ترس خداوند، عزّ و جلّ.
و گویند: مردی پیش عبداللّه بن حنظله برخواند: «لَهُمْ مِنْ جَهَنَّمَ مِهادٌ و مِنْ فَوْقِهِم غَواشٍ (۴۱/الأعراف).» گریستن بر وی افتاد تا جایی که گویند پنداشتند که جان از وی جدا شد. آنگاه بر پای خاست گفتند: «بنشین، ای استاد.» گفت: «هیبت این آیت از نشستن مرا می باز دارد.»
و گویند: پیش جنید رضی اللّه عنه برخواندند: «لِمَ تقولون مالاتَفْعَلُونَ (۲/الصّف).» وی گفت: «بارخدایا، إنْ قُلنا قُلْنا بِکَ و اِنْ فَعَلْنا فَعَلْنا بتوفیقِکَ فأیْنَ القولُ و الفعلُ؟»
و از شبلی رضی اللّه عنه میآید که: پیش وی برخواندند: «و اذْکُرْ رَبَّکَ إذا نَسیتَ (۲۴/الکهف).» وی گفت: «شرط ذکر نسیان است و همه عالم اندر ذکر مانده.» نعرهای بزد و هوش از وی بشد. چون به هوش آمد گفت: «عجب از آن دلی که کلام وی بشنود و برجای بماند و عجب از آن جانی که کلام وی بشنود و برنیاید.»
یکی گوید از مشایخ که: وقتی کلام خدای تعالی میخواندم که: «وَاتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُون فیه إلَی اللّهِ (۲۸/البقره).» هاتفی آواز داد که: «نرمتر خوان؛که چهار تن از پریان از هیبت این آیت بمردهاند.»
و درویشی گفت: «من ده سال است تا قرآن بهجز اندر نماز به قدر جواز نخواندهام و نشنیده.» گفتند: «چرا؟» گفت: «ترس آن را که بر من حجت شود.»
روزی من پیش شیخ ابوالعباس شقانی رضی اللّه عنه اندر آمدم. وی را یافتم که میخواند: «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً عَبْداً مَمْلُوکا لایقدِرُ علی شیءٍ (۷۵/النّحل)»، و میگریست و نعره میزد؛ تا پنداشتم که از دنیا برفت. گفتم: «ایّها الشیخ، این چه حالت است؟» گفت: «یازده سال است تا وردم اینجا رسیده است از اینجای مینتوانم گذشت.»
و از ابوالعباس عطا رضی اللّه عنه پرسیدند که: «شیخ هر روز چند قرآن خواند؟» گفت: «پیش از این در شبانروزی دوختم کردمی، اما اکنون چهار سال است تا هنوز امروز به سورهٔ انفال رسیدهام.»
گویند که: ابوالعباس قصاب قاری را گفت: «برخوان: لاتثریبَ علیکم الیومَ یغفِر اللّهُ لکم و هو أرْحَمُ الرّاحمین (۹۲/یوسف)»، و بازگفت: «برخوان: یا ایّها العزیزُ مَسَّنا و اهلَنا الضّرُّ و جِئنا ببضاعةٍ مُزجاةٌ (۸۸/یوسف)»، و باز گفت: «برخوان: قالوا إنْ یَسْرِقْ فقد سَرَقَ اخٌ له من قبلُ (۷۷/یوسف).» آنگاه گفت: «بارخدایا، من به جفا بیش از برادران یوسفم و تو به کرم بیش از یوسفی. با من آن کنی که او با برادران جافی کرد.»
و با این همه جمله مأمورند همه اهل اسلام از مطیع و عاصی به استماع قرآن؛ لقوله تعالی: «وَإذا قُرِیَ القرانُ فاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا (۲۰۴/الأعراف).» استماع و سکوت فرمود خلق را اندر آن حال که کسی قرآن برخواند.
و نیز گفت: «فَبَشِّرْ عبادِ الّذینَ یَسْتَمِعُون القولَ فَیتَّبِعونَ أحْسَنَه (۱۷، ۱۸/الزّمر)»، بشارت داد آن را که اندر حال استماع متابع احسن آن باشد؛ یعنی به اوامر آن قیام کند و به تعظیم شنود.
و نیز گفت: «الّذینَ إذا ذُکِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهم (۲/الأنفال)»؛ یعنی دلهای مستمعانِ کلامِ حق پر وجل باشد.
و قوله، تعالی: «الّذینَ امَنُوا و تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهم بِذِکْرِ اللّهِ ألا بِذِکرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ (۲۸/الرعد). آرامش و طمأنینت دلها اندر ذکر خداوند است، تعالی وتقدس.»
و مانند این بسیار است از آیات بر حکم تأکید این.
و باز بر عکس آن بنکوهید مر آن گروهی را که کلام حق تعالی را به حق نشنودند و از گوش به دل راه ندادند:
قوله، تعالی: «خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلُوبِهِم وَ عَلی سَمْعِهِم و عَلی أبْصارِهِم غِشاوةٌ (۷/البقره)»، مواضع سمعشان مختوم است.
و قوله، تعالی: «لو کُنّا نسمَعُ أو نَعقِلُ ماکُنّا فی أصحابِ السّعیرِ (۱۰/الملک)، اگر بحق بشنیدیمی و یا به تحقیق بدانستیمی به دوزخ گرفتار نگشتیمی.»
و قوله، تعالی: «وَمِنْهُم مَن یَسْتَمِعُ إلَیْکَ وَجَعَلْنا عَلی قُلُوبِهِم أکِنَّة أنْ یَفْقَهُوهُ و فی اذانِهِمْ وَقْراً (۲۵/ الأنعام)، و گروهی که از تو بشنوند بر دلشان حجاب باشد یا بر گوششان کری، تا چنان باشد که نشنیده باشند»، لقوله، تعالی: «ولاتکونوا کالّذین قالوا سمِعْنا و هم لایسمَعون (۲۱/الأنفال)»، بر وجه شکایت گفت: چنان مباشید که آن گروهی گفتند: شنیدیم و نشنیدند؛ یعنی نه به دل شنیدند.
و مانند این آیات بسیار است اندر کتاب خدای، تعالی.
و رُویَ عَنْ رسول اللّه، صلی اللّه علیه: «أَنَّهُ قال لابنِ مسعود: إقْرَأْ. فقال: أنا أقرأُ و علیک أُنزِلَ. قالَ رسولُ اللّه، صلی اللّه علیه و سلم: أنا أحِبُّ أن أسْمَعَ مِنْ غیری.»
و این دلیلی واضح است بر آن که مستمع کامل حالتر از قاری بود، که گفت: «من آن دوستتر دارم که بشنوم از غیر خود»؛ از آنچه قاری یا از حال گوید یا از غیر حال و مستمع جز به حال نشنود؛ که اندر نطق نوعی از تکبر بود و اندر استماع نوعی از تواضع.
و نیز گفت، پیغمبر، علیه السّلام: «شَیَّبَتْنی سورةُ هودٍ. شنیدن سورهٔ هود مرا پیر گردانید.» و گویند این از آن بود که اندرآن سوره حاصل است «فاسْتَقِم کما اُمِرْتَ (۱۱۲/هود).» و آدمی عاجز است از استقامت به امور حق؛ از آنچه بنده بی توفیق حق هیچ چیز نتواند کرد چون گفت: «فاسْتَقِمْ کما اُمِرْتَ» متحیر شد، که گفت: این چگونه خواهد بود که من به حکم این امر قیام توانم کرد؟ از رنج دل قوت ازوی بشد رنج بر رنج زیادت شد روزی اندر خانهٔ خود برخاست و دستها بر زمین نهاد و قوت کرد؛ تا ابوبکر رضی اللّه عنه گفت: «این چه حالت است، یا رسول اللّه، و تو جوان و تندرست؟» گفت: «سورهٔ هود مرا پیر کرد؛ یعنی سماع این امر بر دلم چندان قوت کرد که قوتم ساقط شد.»
رَوی ابوسعید الخُدْری، رضی اللّه عنه؛ کنتُ فی عِصابةٍ فیها ضُعَفاءُ المهاجرینَ، و إنَّ بعضَهم یَسْتُرُ بَعْضاً مِنَ العُرْی، و قاریٌ یَقْرَأُ عَلَینا. و نحنُ نستَمِعُ لِقراءَتِهِ. فقال: فجاءَ رسولُ اللّهِ صلّی اللّه علیه و سلّم حتّی قامَ علینا، فلمّا راهُ القاریْ سَکَتَ. قال: فسَلَّمَ و قالَ: «ماذا کُنْتُمْ تَصْنَعُونَ؟» قُلنا: «یا رسولَ اللّهِ، کانَ قاریٌ یقرَأُ علینا و نحنُ نَسْتَمِعُ لقراءَتِهِ.» فقالَ النّبیُّ، علیه السّلام: «الحمدُ لِلّهِ الَّذی جَعَلَ فی أمّتی مَنْ أُمِرْتُ أنْ أصبِرَ نَفْسی مَعَهُم.» قال: ثُمَّ جَلَسَ وَسَطَنا لِیَعْدِلَ نَفْسَه فینا، ثمّ قال بِیَدِه هکذا فتحلّقَ القومُ فَلَمْ یَعْرِفْ رسولَ اللّهِ صلّی اللّه علیه و سلم منهم أحَدٌ. قال: و کانُوا ضُعفاءَ المهاجرینَ. فقالَ النّبیُّ، علیه السّلام: «أبشِرُوا صعالیکَ المهاجرینَ بالفوزِ التّامِّ یومَ القیامةِ یَدْخُلونَ الجنَّةَ قبلَ أغنیاءِکم بنِصْفِ یَوْمٍ کان مقدارُهُ خمسمائةَ عامٍ.»
: من با گروهی بودم از فقرای مهاجرین که ایشان بعضی از اندام خود بپوشیده بودند به بعض دیگران از برهنگی و قاری بر ما میخواند و ما سماع میکردیم یعنی استماع قرائت وی را. تا پیغامبر علیه السّلام بیامد و بر سر ما بیتساد چون قاری وی را بدید خاموش شد. پیغامبر علیه السّلام بر ما سلام گفت و گفت: «اندر چه کار بودید؟» گفتیم: «یا رسول اللّه، قاری میخواند و ما سماع میکردیم خواندن او را.» آنگاه پیغامبر گفت، علیه السّلام: «الحمدللّه که اندر امت من گروهی آفرید که مرا بفرمود تا اندر صحبت ایشان صبر کنم.» آنگاه اندر میان ما بنشست چون یکی از ما تا خود را برابر ما کرد. پس حلقه کردند آن گروه، و کس اندر میان ما پیغمبر را علیه السّلام از ایشان باز نمیشناخت. آنگاه مر ایشان را گفت: «بشارت مر شما را، ای درویشان مهاجریان، به فیروزی تمام اندر روز قیامت که اندر آیید به بهشت پیش از توانگران به نیم روز و آن پانصد ساله عمر بود.»
و این خبر را به چند روایت مختلف بیارند، اما اختلاف اندر عبارت است. معنی همه درست است.
و خداوند تعالی پریان را بفرستاد تا فوج فوج بیامدند و سخن خدای تعالی از پیغامبر علیه السّلام میشنیدند؛ لقوله تعالی: «فقالوا انّا سَمِعنا قُراناً عجباً (۱/الجنّ).» آنگاه ما را خبر داد از قول پریان که این قرآن راهنمای است مر دل بیمار را به طریق صواب، عزّ من قائلٍ: «یَهْدی إلَی الرّشدِ فامَنّا به ولَنْ نُشْرِکَ بِرَبِّنا أحداً (۲/الجنّ).»
پس پند آن نیکوتر است از همه پندها و لفظش موجزتر از همه لفظها و امرش لطیفتر از همه امرها و نهیش زاجرتر از همه نهیها و وعدش دلربایتر از همه وعدهاووعیدش جانگدازتر از همه وعیدها و قصههاش مشبعتر از همه قصهها و امثالش فصیحتر از همه مثلها. هزار دل را سماع آن صید کرده است و هزار جان را لطایف آن به غارت داده، عزیزان دنیا را ذلیل کند و ذلیلان دنیا عزیز کند.
عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه بشنید که خواهر و دامادش مسلمان شدند. قصد ایشان کرد با شمشیر آخته، و مر قتل ایشان را ساخته و دل از مهر ایشان بپرداخته؛ تا حق تعالی لشکری از لطف اندر زوایای سورهٔ طه به کمین نشاند؛ تا به در سرای آمد و خواهرش میخواند: «طه، ما أنزلْنا علَیک القُرْانَ لِتَشْقی الّا تذکرةً لِمَنْ یَخْشی (۱، ۲، ۳/طه).» جانش صید دقایق آن شد و دلش بستهٔ لطف آن گشت. طریق صلح جست و جامهٔ جنگ برکشید و از مخالفت به موافقت آمد.
و معروف است که: چون پیش رسول علیه السّلام برخواندند: «إنَّ لدَیْنا أَنکالاً وجَحیماً و طَعاماً ذا غُصَّةٍ و عَذاباً الیماً (۱۲ و ۱۳/ المزّمّل)»، وی بیهوش بیفتاد.
و گویند: مردی پیش عمر برخواند، رضی اللّه عنه: «إنَّ عَذابَ ربِّک لَواقعٌ (۷/الطّور)»، وی نعرهای بزد و بیهوش بیفتاد. برداشتند وی را و به خانه بردند تا یک ماه پیوسته بیمار بود، از وَجَل و ترس خداوند، عزّ و جلّ.
و گویند: مردی پیش عبداللّه بن حنظله برخواند: «لَهُمْ مِنْ جَهَنَّمَ مِهادٌ و مِنْ فَوْقِهِم غَواشٍ (۴۱/الأعراف).» گریستن بر وی افتاد تا جایی که گویند پنداشتند که جان از وی جدا شد. آنگاه بر پای خاست گفتند: «بنشین، ای استاد.» گفت: «هیبت این آیت از نشستن مرا می باز دارد.»
و گویند: پیش جنید رضی اللّه عنه برخواندند: «لِمَ تقولون مالاتَفْعَلُونَ (۲/الصّف).» وی گفت: «بارخدایا، إنْ قُلنا قُلْنا بِکَ و اِنْ فَعَلْنا فَعَلْنا بتوفیقِکَ فأیْنَ القولُ و الفعلُ؟»
و از شبلی رضی اللّه عنه میآید که: پیش وی برخواندند: «و اذْکُرْ رَبَّکَ إذا نَسیتَ (۲۴/الکهف).» وی گفت: «شرط ذکر نسیان است و همه عالم اندر ذکر مانده.» نعرهای بزد و هوش از وی بشد. چون به هوش آمد گفت: «عجب از آن دلی که کلام وی بشنود و برجای بماند و عجب از آن جانی که کلام وی بشنود و برنیاید.»
یکی گوید از مشایخ که: وقتی کلام خدای تعالی میخواندم که: «وَاتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُون فیه إلَی اللّهِ (۲۸/البقره).» هاتفی آواز داد که: «نرمتر خوان؛که چهار تن از پریان از هیبت این آیت بمردهاند.»
و درویشی گفت: «من ده سال است تا قرآن بهجز اندر نماز به قدر جواز نخواندهام و نشنیده.» گفتند: «چرا؟» گفت: «ترس آن را که بر من حجت شود.»
روزی من پیش شیخ ابوالعباس شقانی رضی اللّه عنه اندر آمدم. وی را یافتم که میخواند: «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً عَبْداً مَمْلُوکا لایقدِرُ علی شیءٍ (۷۵/النّحل)»، و میگریست و نعره میزد؛ تا پنداشتم که از دنیا برفت. گفتم: «ایّها الشیخ، این چه حالت است؟» گفت: «یازده سال است تا وردم اینجا رسیده است از اینجای مینتوانم گذشت.»
و از ابوالعباس عطا رضی اللّه عنه پرسیدند که: «شیخ هر روز چند قرآن خواند؟» گفت: «پیش از این در شبانروزی دوختم کردمی، اما اکنون چهار سال است تا هنوز امروز به سورهٔ انفال رسیدهام.»
گویند که: ابوالعباس قصاب قاری را گفت: «برخوان: لاتثریبَ علیکم الیومَ یغفِر اللّهُ لکم و هو أرْحَمُ الرّاحمین (۹۲/یوسف)»، و بازگفت: «برخوان: یا ایّها العزیزُ مَسَّنا و اهلَنا الضّرُّ و جِئنا ببضاعةٍ مُزجاةٌ (۸۸/یوسف)»، و باز گفت: «برخوان: قالوا إنْ یَسْرِقْ فقد سَرَقَ اخٌ له من قبلُ (۷۷/یوسف).» آنگاه گفت: «بارخدایا، من به جفا بیش از برادران یوسفم و تو به کرم بیش از یوسفی. با من آن کنی که او با برادران جافی کرد.»
و با این همه جمله مأمورند همه اهل اسلام از مطیع و عاصی به استماع قرآن؛ لقوله تعالی: «وَإذا قُرِیَ القرانُ فاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا (۲۰۴/الأعراف).» استماع و سکوت فرمود خلق را اندر آن حال که کسی قرآن برخواند.
و نیز گفت: «فَبَشِّرْ عبادِ الّذینَ یَسْتَمِعُون القولَ فَیتَّبِعونَ أحْسَنَه (۱۷، ۱۸/الزّمر)»، بشارت داد آن را که اندر حال استماع متابع احسن آن باشد؛ یعنی به اوامر آن قیام کند و به تعظیم شنود.
و نیز گفت: «الّذینَ إذا ذُکِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهم (۲/الأنفال)»؛ یعنی دلهای مستمعانِ کلامِ حق پر وجل باشد.
و قوله، تعالی: «الّذینَ امَنُوا و تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهم بِذِکْرِ اللّهِ ألا بِذِکرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ (۲۸/الرعد). آرامش و طمأنینت دلها اندر ذکر خداوند است، تعالی وتقدس.»
و مانند این بسیار است از آیات بر حکم تأکید این.
و باز بر عکس آن بنکوهید مر آن گروهی را که کلام حق تعالی را به حق نشنودند و از گوش به دل راه ندادند:
قوله، تعالی: «خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلُوبِهِم وَ عَلی سَمْعِهِم و عَلی أبْصارِهِم غِشاوةٌ (۷/البقره)»، مواضع سمعشان مختوم است.
و قوله، تعالی: «لو کُنّا نسمَعُ أو نَعقِلُ ماکُنّا فی أصحابِ السّعیرِ (۱۰/الملک)، اگر بحق بشنیدیمی و یا به تحقیق بدانستیمی به دوزخ گرفتار نگشتیمی.»
و قوله، تعالی: «وَمِنْهُم مَن یَسْتَمِعُ إلَیْکَ وَجَعَلْنا عَلی قُلُوبِهِم أکِنَّة أنْ یَفْقَهُوهُ و فی اذانِهِمْ وَقْراً (۲۵/ الأنعام)، و گروهی که از تو بشنوند بر دلشان حجاب باشد یا بر گوششان کری، تا چنان باشد که نشنیده باشند»، لقوله، تعالی: «ولاتکونوا کالّذین قالوا سمِعْنا و هم لایسمَعون (۲۱/الأنفال)»، بر وجه شکایت گفت: چنان مباشید که آن گروهی گفتند: شنیدیم و نشنیدند؛ یعنی نه به دل شنیدند.
و مانند این آیات بسیار است اندر کتاب خدای، تعالی.
و رُویَ عَنْ رسول اللّه، صلی اللّه علیه: «أَنَّهُ قال لابنِ مسعود: إقْرَأْ. فقال: أنا أقرأُ و علیک أُنزِلَ. قالَ رسولُ اللّه، صلی اللّه علیه و سلم: أنا أحِبُّ أن أسْمَعَ مِنْ غیری.»
و این دلیلی واضح است بر آن که مستمع کامل حالتر از قاری بود، که گفت: «من آن دوستتر دارم که بشنوم از غیر خود»؛ از آنچه قاری یا از حال گوید یا از غیر حال و مستمع جز به حال نشنود؛ که اندر نطق نوعی از تکبر بود و اندر استماع نوعی از تواضع.
و نیز گفت، پیغمبر، علیه السّلام: «شَیَّبَتْنی سورةُ هودٍ. شنیدن سورهٔ هود مرا پیر گردانید.» و گویند این از آن بود که اندرآن سوره حاصل است «فاسْتَقِم کما اُمِرْتَ (۱۱۲/هود).» و آدمی عاجز است از استقامت به امور حق؛ از آنچه بنده بی توفیق حق هیچ چیز نتواند کرد چون گفت: «فاسْتَقِمْ کما اُمِرْتَ» متحیر شد، که گفت: این چگونه خواهد بود که من به حکم این امر قیام توانم کرد؟ از رنج دل قوت ازوی بشد رنج بر رنج زیادت شد روزی اندر خانهٔ خود برخاست و دستها بر زمین نهاد و قوت کرد؛ تا ابوبکر رضی اللّه عنه گفت: «این چه حالت است، یا رسول اللّه، و تو جوان و تندرست؟» گفت: «سورهٔ هود مرا پیر کرد؛ یعنی سماع این امر بر دلم چندان قوت کرد که قوتم ساقط شد.»
رَوی ابوسعید الخُدْری، رضی اللّه عنه؛ کنتُ فی عِصابةٍ فیها ضُعَفاءُ المهاجرینَ، و إنَّ بعضَهم یَسْتُرُ بَعْضاً مِنَ العُرْی، و قاریٌ یَقْرَأُ عَلَینا. و نحنُ نستَمِعُ لِقراءَتِهِ. فقال: فجاءَ رسولُ اللّهِ صلّی اللّه علیه و سلّم حتّی قامَ علینا، فلمّا راهُ القاریْ سَکَتَ. قال: فسَلَّمَ و قالَ: «ماذا کُنْتُمْ تَصْنَعُونَ؟» قُلنا: «یا رسولَ اللّهِ، کانَ قاریٌ یقرَأُ علینا و نحنُ نَسْتَمِعُ لقراءَتِهِ.» فقالَ النّبیُّ، علیه السّلام: «الحمدُ لِلّهِ الَّذی جَعَلَ فی أمّتی مَنْ أُمِرْتُ أنْ أصبِرَ نَفْسی مَعَهُم.» قال: ثُمَّ جَلَسَ وَسَطَنا لِیَعْدِلَ نَفْسَه فینا، ثمّ قال بِیَدِه هکذا فتحلّقَ القومُ فَلَمْ یَعْرِفْ رسولَ اللّهِ صلّی اللّه علیه و سلم منهم أحَدٌ. قال: و کانُوا ضُعفاءَ المهاجرینَ. فقالَ النّبیُّ، علیه السّلام: «أبشِرُوا صعالیکَ المهاجرینَ بالفوزِ التّامِّ یومَ القیامةِ یَدْخُلونَ الجنَّةَ قبلَ أغنیاءِکم بنِصْفِ یَوْمٍ کان مقدارُهُ خمسمائةَ عامٍ.»
: من با گروهی بودم از فقرای مهاجرین که ایشان بعضی از اندام خود بپوشیده بودند به بعض دیگران از برهنگی و قاری بر ما میخواند و ما سماع میکردیم یعنی استماع قرائت وی را. تا پیغامبر علیه السّلام بیامد و بر سر ما بیتساد چون قاری وی را بدید خاموش شد. پیغامبر علیه السّلام بر ما سلام گفت و گفت: «اندر چه کار بودید؟» گفتیم: «یا رسول اللّه، قاری میخواند و ما سماع میکردیم خواندن او را.» آنگاه پیغامبر گفت، علیه السّلام: «الحمدللّه که اندر امت من گروهی آفرید که مرا بفرمود تا اندر صحبت ایشان صبر کنم.» آنگاه اندر میان ما بنشست چون یکی از ما تا خود را برابر ما کرد. پس حلقه کردند آن گروه، و کس اندر میان ما پیغمبر را علیه السّلام از ایشان باز نمیشناخت. آنگاه مر ایشان را گفت: «بشارت مر شما را، ای درویشان مهاجریان، به فیروزی تمام اندر روز قیامت که اندر آیید به بهشت پیش از توانگران به نیم روز و آن پانصد ساله عمر بود.»
و این خبر را به چند روایت مختلف بیارند، اما اختلاف اندر عبارت است. معنی همه درست است.