عبارات مورد جستجو در ۲۲۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۸۹۵
عبث مرغ چمن بر آب و آتش می‌زند خود را
گل بی‌شرم از آغوش خس بیرون نمی‌آید
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۱) حکایت آن زن که بر شهزاده عاشق شد
شهی را سیمبر شهزاده‌ای بود
ز زلفش مه به دام افتاده‌ای بود
ندیدی هیچ مردم روی آن شاه
که روی دل نکردی سوی آن ماه
چنان اُعجوبهٔ آفاق بودی
که آفاقش همه عشّاق بودی
دو ابرویش که هم شکل کمان بود
دو حاجب بر در سلطان جان بود
چو چشمی تیر مژگانش بدیدی
دلش قربان شدی کیشش گزیدی
که دیدی ابروی آن دلستان را
که دل قربان نکردی آن کمان را
دهانش سی گهر پیوند کرده
ز دو لعل خوشابش بند کرده
خطش فتوی ده عشاق بوده
به زیبائی چو ابرو طاق بوده
زنخدانش سر مردان فگنده
بمردی گوی در میدان فگنده
زنی در عشق آن بت سرنگون شد
دلش بسیار کرد افغان و خون شد
چو هجرش دست برد خویش بنمود
ازان سرگشته و دلریش بنمود
بزیر خویش خاکستر فرو کرد
چو آتش بود مأواگه ازو کرد
همه شب نوحهٔ آن ماه کردی
گهی خون ریختی گه آه کردی
اگر روزی به صحرا رفتی آن ماه
دوان گشتی زن بیچاره در راه
چو گوئی پیش اسپش می‌دویدی
دو گیسو چون دو چوگان می‌کشیدی
نگه می‌کردی از پس روی آن ماه
چو باران می‌فشاندی اشک بر راه
ز صد چاوش پیاپی چوب خوردی
که نه فریاد ونه آشوب کردی
به نظّاره جهانی خلق بودی
که آن زن را به مردان می‌نمودی
همه مردان ازو حیران بمانده
زن بیچاره سرگردان بمانده
به آخر چون ز حد بگذشت این کار
دل شهزاده غمگین گشت ازین بار
پدر را گفت تا کی زین گدائی
مرا از ننگ این زن ده رهائی
چنین فرمود آنگه شاه عالی
که در میدان برید آن کُرّه حالی
به پای کرّه در بندید مویش
بتازید اسپ تیز از چارسویش
که تا آن شوم گردد پاره پاره
وزین کارش جهان گیرد کناره
کشد چون پیل مستش اسپ در راه
پیاده رخ نیارد نیز در شاه
به میدان رفت شاه و شاهزاده
جهانی خلق بودند ایستاده
همه از درد زن خون بار گشته
وزان خون خاک چون گلنار گشته
چو لشکر خویش را بر هم فگندند
که تا مویش به پای اسپ بندند
زن سرگشته پیش شاه افتاد
به حاجت خواستن در راه افتاد
که چون بکشیم و آنگه بزاری
مرا یک حاجتست آخر برآری
شهش گفتا ترا گر حاجت آنست
که جان بخشم بتو خود قصد جانست
وگر گوئی مکن گیسو کشانم
بجز در پای اسپت خون نرانم
وگر گوئی امانم ده زمانی
زمانی نیست ممکن بی امانی
ور از شهزاده خواهی همنشینی
زمانی نیز روی او نه بینی
زنش گفتا که من جان می‌نخواهم
زمانی نیز امان زان می‌نخواهم
نمی‌گویم که ای شاه نکوکار
مکُش در پای اسپم سرنگونسار
مر اگر شاه عالم می‌دهد دست
برون زین چار حاجت حاجتی هست
مرا جاوید آن حاجت تمامست
شهش گفتا بگو آخر کدامست
که گر زین چار حاجت سر بتابی
جزین چیزی که می‌خواهی بیابی
زنش گفتا اگر امروز ناچار
بزیر پای اسپم می‌کُشی زار
مرا آنست حاجت ای خداوند
که موی من به پای اسپ او بند
که تا چون اسپ تازد بهر آن کار
بزیر پای اسپم او کُشد زار
که چون من کُشتهٔ آن ماه گردم
همیشه زندهٔ این راه گردم
بلی گر کُشتهٔ معشوق باشم
ز نور عشق بر عیّوق باشم
زنی‌ام مردئی چندان ندارم
دلم خون گشت گوئی جان ندارم
چنین وقتی چو من زن را که اهلست
برآور این قدر حاجت که سهلست
ز صدق و سوز او شه نرم دل شد
چه می‌گویم ز اشکش خاک گل شد
ببخشید و بایوانش فرستاد
چو نو جانی بجانانش فرستاد
بیا ای مرد اگر با ما رفیقی
در آموز از زنی عشق حقیقی
وگر کم از زنانی سر فرو پوش
کم از حیزی نهٔ این قصّه بنیوش
عطار نیشابوری : بخش چهارم
(۳) حکایت پادشاه که از سپاه بگریخت
در افتادند در شهری سپاهی
گریزان شد نهان زان شهر شاهی
بشهری شد بگردانید جامه
نه خاصه باز دانستش نه عامه
بجای آورد او را آشنائی
بدو گفتا چرائی چون گدائی
بگو آخر که من شاهم بایشان
چرا بنشستهٔ خوار و پریشان
شهش گفتا مگو آی در نظاره
که گر گویم کنندم پاره پاره
کسی کو دیدهٔ سلطان ندارد
به سلطان رفتنش امکان ندارد
اگر بی‌دیده جوئی قربت شاه
شوی درخون جان خویش آنگاه
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۷) حکایت پسر ماه روی با درویش صاحب نظر
یکی زیبا پسر مهروی بودست
که مشک از موی او یک موی بودست
سر زلفش که دالی داشت در سر
نبودآن دال جز دالُّ عَلَی الشّر
برخ در آینه مه در نظر داشت
بلب با لعل دستی در کمر داشت
چو پیوسته بابرو صید دل کرد
ازان پیوستگی او سجل کرد
دهانش بود چون حرفی زشنگرف
شده از جزم وقفش بیست و نه حرف
درو از ضیق حرفی چون نگنجد
سزد کز بیست ونُه بیرون نگنجد
زمانی ثقبه در گوش گهر کرد
زمانی حلقه در گوش قمر کرد
یکی درویش در عشقش زبون شد
دلی بود از همه نقدش که خون شد
چو عشق گرم در آتش فکندش
ز آتش گرم شد خود بند بندش
چو آخر طاقت او طاق آمد
بر آن دلبر آفاق آمد
بگفتا درد من درمان ندارد
که بی تو زیستن امکان ندارد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
مرا جانیست و بس، دیگر تو دانی
اگر می‌بخشیم افتاده‌ام من
وگر می‌بکشیم استاده‌ام من
مرا بی تو نه طاقت ماند نه تاب
بکن کاری که خواهی کرد، بشتاب
چو بشنید آن پسر از عاشق این راز
بدو گفتا اگر هستی تو جانباز
کشم در تنگ بیز امتحانت
ببینم احترام و قدر جانت
چو درویش این سخن بشنود برخاست
چو آتش گرم شد چون دود برخاست
پسر بر اسپ شد حالی سواره
به صحرا شد ز مردم بر کناره
رسن در گردن درویش افکند
پس آنگه اسپ را در پیش افکند
بتازید اسپ چون درویش دیدش
رسن در گردن از پی می‌دویدش
بسی در تگ زهر سویش دوانید
بسی سختی بروی او رسانید
چو بسیارش دوانید آخر کار
بدشتی در کشیدش جمله پُر خار
شکست آن بی سر و بن را بصد جای
چو شاخ گل هزاران خار در پای
چو شد معشوق از سرش خبردار
که هست آن عاشق بی دل گرفتار
ندارد هیچ شهوت صادقست او
به سرّ عشق بازی لایقست او
فرود آمد ز اسپ آن عالم آرای
نهادش بر کنار از مهر دل پای
بدست خویش یک یک خار دلدوز
برون می‌کرد از پایش همه روز
بدل می‌گفت با خود عاشق زار
چه بودی گر بدی هر خار صد خار
که گر تن را جراحت بیش بودی
دلم را روح و راحت بیش بودی
همی گفت این سخن در دل نهفته
ز خار پای چندان گل شکفته
که گر این خار در پایم نبودی
کنار این پسر جایم نبودی
چو در پای تو خار از بهر یارست
گلستانیست آن هر یک نه خارست
بسی برنام او تا کشته گردی
همه اعضا بخون آغشته گردی
چو نام او بود خون خوارهٔ تو
کند بر خون تو نظّارهٔ تو
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۴) حکایت سلطان محمود با ایاز
نشسته بود ایاز و شاه پیروز
ایازش پای می‌مالید تا روز
بخدمت هر دم افزون بود رایش
که می‌مالید و می‌بوسید پایش
ایاز سیمبر را گفت محمود
ترا زین پای بوسیدن چه مقصود
ز هفت اعضا چرا بر پا دهی بوس
دگر اعضا رها کردی بافسوس
چو قدر روی می‌بینی که چونست
چرا مَنلت بپای سرنگونست
ایازش گفت این کاری عجیبست
که خلقی را ز روی تو نصیبست
که می‌بینند رویت جمله چون ماه
نمی‌یابد بپای تو کسی راه
چو اینجا نیست غیر این باخلاص
بسی نزدیکتر این بایدم خاص
همین ابلیس را افتاده بد نیز
که قهر حق طلب کرد از همه چیز
بسی می‌دید لطفش را خریدار
ولی او بود قهرش را طلب گار
چو تنها قهر حق را طالب آمد
بمردی بر بسی کس غالب آمد
چو در وجه حقیقی متهم شد
کمر بست او و حالی با قدم شد
چو لعنت خلعت درگاه او بود
چو زان درگاه بود او را نکو بود
بدان لعنت حریف مرد و زن شد
بسی خلق جهان را راه زن شد
ازان لعنت گرش قوتی نبودی
کجا با خلق این قوّت نمودی
چو آن لعنت خوشش آمد امان خواست
بجان بگزید و عمر جاودان خواست
که با خلعت چو بستانند نازش
بدان نازش بود عمر درازش
نیامد بر کسی لعنت پدیدار
که اوشد طوق لعنت را خریدار
ز حق آن لعنتش پر برگ آمد
اگرچه دیگران را مرگ آمد
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۹) حکایت پیر زال سوخته دل
مگر یک روز در بازارِ بغداد
بغایت آتشی سوزنده افتاد
فغان برخاست از مردم بیکبار
وزان آتش قیامت شد پدیدار
بره در پیر زالی مبتلائی
عصا در درست می‌آمد ز جائی
کسی گفتش مرو دیوانهٔ تو
که افتاد آتشی در خانهٔ تو
زنش گفتا توئی دیوانه تن زن
که حق هرگز نسوزد خانهٔ من
بآخر چون بسوخت آتش جهانی
نبود آن زال را ز آتش زیانی
بدو گفتند هان ای زالِ دمساز
بگو کز چه بدانستی چنین راز
چنین گفت آنگه آن زال فروتن
که یا خانه بسوزد یا دل من
چو سوخت از غم دل دیوانهٔ را
نخواهد سوخت آخر خانهٔ را
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۳) حکایت شبلی با آن جوان در بادیه
مگر شبلی چو شمعی سر بسر سوز
براهِ بادیه می‌رفت یک روز
جوانی دید همچون شمعِ مجلس
بدست آورده شاخی چند نرگس
قصَب بر سر یکی نعلین در پای
خرامان با لباسی مجلس آرای
قدم می‌زد بزیبائی و نازی
چو کبکی کو بوَد ایمن ز بازی
بر او رفت شبلی از سر مهر
بدو گفت ای جوان مشتری چهر
چنین گرم از کجا رفتی چنین شاد
جوان ماه رو گفتش ز بغداد
برون رفتم از آنجا صبحگاهی
کنون در پیش دارم سخت راهی
دو ساعت بود از بُنگاه رفته
برآمد پنج روز از راه رفته
چو شد القصّه شبلی تا حرمگاه
یکی را دید مست افتاده در راه
سته گشته ضعیف و ناتوان هم
دلش رفته ز دست و بیمِ جان هم
حکایة کرد شبلی نزد یاران
که چون دید او مرا آهسته نالان
مرا از پیشِ کعبه داد آواز
که ای بوبکر میدانی مرا باز
من آن نازک تن تازه جوانم
که دیدی در فلان جائی چنانم
مرا با صد هزاران ناز و اعزاز
به پیش خویش خواند و کرد دَر باز
بهر ساعت مرا گنجی دگر داد
بهر دم آنچه جستم بیشتر داد
کنون چون آمدم با خود بیکبار
بگردانید بر فرقم چو پرگار
دلم خون کرد و آتش در من انداخت
ز صحن گلشنم درگلخن انداخت
به بیماری و فقرم مبتلا کرد
ز گردونم بیک ساعت جدا کرد
نه دل ماند و نه دنیا و نه دینم
چنین کامروز می‌بینی چنینم
ازو پرسید شبلی کای جوانمرد
چنین کت امر می‌آید چنان گرد
جوابش داد کای شیخ یگانه
کرا این برگ باشد جاودانه
نمی‌دانم من مست این معمّا
که می‌گوید تو باشی جمله یا ما
ازان می‌سوزم و زان می‌گدازم
که موئی در نمی‌گنجد چه سازم
تو خود در پیشِ چشم خود نشستی
ز پیش چشم خود برخیز و رستی
فرستادند بهرِ سودت اینجا
ندیدم سود جز نابودت اینجا
چو بهره از همه چیزیت هیچست
همه قسمت ز چندین پیچ پیچست
اگر تو ره روی عمری بسوزی
که جز هیچت نخواهد بود روزی
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۱۱) حکایت سلطان محمود با ایاز
مگر سلطان دین محمود یک روز
ایاز خویش را گفت ای دلفروز
کرا دانی تو از مه تا بماهی
که ازمن بیش دارد پادشاهی
غلامش گفت ای شاه جهاندار
منم در مملکت بیش از تو صد بار
چو ملکم این چنین زیر نگین است
چه جای ملکت روی زمین است
پس آنگه شاه گفت آن نازنین را
که ای بنده چه حجّت داری این را
زبان بگشاد ایاز و گفت ای شاه
چه می‌پرسی چو زین رازی تو آگاه
اگرچه پادشاهی حاصل تست
ولیکن پادشاه تو دل تست
دل تو زیرِ دست این غلامست
مرا این پادشاهی خود تمامست
توئی شاه و دلت شاه تو امروز
ولی من بر دل تو شاه پیروز
فلک را رشک می‌آید ز جاهم
که من پیوسته شاه شاه خواهم
چه گرملک تو ملکی مطلق آمد
ولی ملک ایازت بر حق آمد
چو اصل تو دلست و دل نداری
بگو تا مملکت را بر چه کاری
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۴) حکایت سلطان محمود با آن مرد که همنام او بود
مگر محمود می‌شد با سپاهی
ز هامون تا بگردون پایگاهی
سپه می‌راند هر سوئی شتابان
که تا صیدی بیابد در بیابان
خمیده پشت پیری دید غمناک
برهنه پای و سر با روی پُر خاک
درمنه می‌کشید و آه می‌کرد
میان خار خود را راه می‌کرد
شه آمد پیشش و گفت ای گرامی
زبان بگشای و بر گو تا چه نامی
چنین گفتا که من محمود نامم
چو هم نام تو ام این خود تمامم
شهش گفتا که ماندم در شکی من
تو یک محمود باشی و یکی من
تو یک محمود و من محمودِ دیگر
کجا باشیم ما هر دو برابر
جوابش داد پیر و گفت ای شاه
همی چون هر دو برخیزیم از راه
رویم اول دو گز زینجا فروتر
بمحمودی شویم آنگه برابر
برابر گر نیم با تو که خُردم
برابر گردم آن ساعت که مردم
تو خوش بر تخت رَوکین نیلگون سقف
کند از چوبِ تختت تختهٔ وقف
چه خواهی کرد ملکی درجهانی
که نتوانی که خوش باشی زمانی
بنتوانی شدن تنها براهی
نه کارت راست آید بی سپاهی
نه هم بی چاشنی گیری خوری آب
نه شب بی پاسبانی آیدت خواب
غم ملکی چرا چندان خوری تو
که نتوانی که در وی نان خوری تو
اگر همچون کیانت تختِ عاجست
وگر برتر ز نوشروانت تاجست
نصیبت زان چنان تاجی و تختی
نخواهد بود الّا خاک لختی
چه ملکست این و تو چه پادشائی
که با میر اجل برمی نیائی
اگر یک گِرده هر روزت تمامست
چو تو دو گرده می‌جوئی حرامست
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
(۳) حکایت سلیمان و طلب کردن کوزه
سلیمان کوزهٔ می‌خواست روزی
که تا آبی خورد بی هیچ سوزی
که آن کوزه نبوده باشد آنگاه
ز خاک مردگان افتاده در راه
چنین خاکی طلب کردند بسیار
ندیدند ای عجب از یک طلب کار
یکی دیوی درآمد گفت این خاک
بیارم من ز خاک مردگان پاک
بدریائی فرو شد سرنگون سار
هزاران گز فرو برد او بیکبار
ز قعر آن همه خاکی برانداخت
ازان گِل کرد و آخر کوزهٔ ساخت
سلیمان کوزه را چون آب در کرد
ز حال خویشش آن کوزه خبر کرد
که من هستم فلان بن فلانی
بخور آبی چه می‌پرسی نشانی
کز اینجا تا به پُشت گاو و ماهی
تن خلقست چندانی که خواهی
ازان خاکی که شخص آن واین نیست
اگر تو کوزه خواهی در زمین نیست
ترا گر کوزهٔ وگر تنوریست
یقین می‌دان که آن از خاک گوریست
خُنُک آن گِل که گرچه یافت تابی
ولیکن کوزه شد از بهرِ آبی
بتر آن گل که سازندش تنوری
که هر ساعت بتابندش بزوری
بگورستان نگر تا درد بینی
جهانی زن جهانی مرد بینی
همه در خاک و در خون باز مانده
درون ره نی ز بیرون باز مانده
اگر بینائیت ازجان پاکست
ببین تا خاک گورستان چه خاکست
که هر ذرّه ز خاکش گر بجوئی
ز خسرة صد جهان یابی تو گوئی
چو گورستان نخستین منزل آمد
ببین تا آخرین چه مشکل آمد
اگر خواهی صفای آن جهانی
بگورستان گذر تا می‌توانی
که دل زنده شود از مرده دیدن
شود نقدت بدان عالم رسیدن
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۱) حکایت آن حیوان که آن را هَلوع خوانند
عطا گفتست آن مرد خراسان
که حیوانیست با صد کوه یکسان
پس کوهی که آن را قاف نامست
مگر آنجایگه او را مقامست
بر او هفت صحرا پر گیاهست
پس او هفت دریا پیش راهست
در آنجا هست حیوانی قوی تن
که او را نیست کاری جز که خوردن
بیاید بامدادان پگاه او
خورد آن هفت صحرا پر گیاه او
چو خالی کرد حالی هفت صحرا
بیاشامد بیک دم هفت دریا
چو فارغ گردد از خوردن بیکبار
نخفتد شب دمی از رنج و تیمار
که من فردا چه خواهم خورد اینجا
همه خوردم چه خواهم کرد اینجا
دگر روز از برای او جهاندار
کند صحرا و دریا پُر دگر بار
چو حرص آدمی دارد کمالی
خود ایمان نیستش بر حق تعالی
چگونه ذرّهٔ آتش سرافراز
چو در هیزم فتد از پس رسد باز
ترا گر ذرّهٔ حرصست امروز
به پس می باز خواهد رفت از سوز
ترا پس آن نکوتر گر بدانی
که آبی بر سر آتش فشانی
وگر نه تو نه هشیاری نه مستی
بمانی جاودان آتش پرستی
وگر یک جَو حرامت در میانست
بهر یک جَو عذابی جاودانست
عطار نیشابوری : بلبل نامه
رفتن باز بطلب بلبل و خواندن او را بسلیمان
روان شد باز تند و تیز منقار
بخون بلبل زار کم آزار
به زهر آلوده کرده تیغ و چنگال
به هیبت بازگسترده پر و بال
بساط خدمت سلطان ببوسید
ز سر تا پای خود جوشن بپوشید
چنان مستغرق فرمان شه شد
بجای پا سرش بر خاک ره شد
نشان بندهٔ مقبل همان است
که پیش از کار کردن کاردان است
ز مهتر کار فرمودن ز کهتر
بجان کوشیدن اندر کار مهتر
هر آن کهتر که داند حق شناسی
ازو هرگز نیاید ناسپاسی
هر آن کهتر که او عقل و ادب داشت
مدام اندر وفاشوق و طلب داشت
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد
پی فرمان گرفت آمد به بستان
چو مستان بود بلبل درگلستان
هوا چون نافهٔ مشگین معطر
چمن چون عالم علوی منور
میان خود به عیش گل ببسته
چو بلبل را بدو تقوی شکسته
صفای گلستان از بی بقائی
نوای بلبلان از بی نوائی
به گوشش نالهٔ بلبل خوش آمد
به چشمش رنگ و بوی گل خوش آمد
به چرخ آورد یک دم باز را عشق
به بست از گفت و گو دم باز را عشق
چو باز آمد به خود از بیخودی باز
به خون بلبلان در کار شد باز
عطار نیشابوری : بلبل نامه
حکایت گربه و موش و باده
شبی موشی طلب می‌کرد روزی
چو موران پا نهاده بهر روزی
بگرد خانهٔ خمار گردید
ز بهر گندم و گندم نمی‌دید
شراب ناب دید استاده در خم
بخورد آن باده را از حرص گندم
دو سه باده بخورد و مست شد گفت
ندارم من بمردی در جهان جفت
چو من دیگر کجا باشد به مردی
بود عالم به پیش من بگردی
اگر عالم همه گردد زره پوش
به نزد من کنند مردی فراموش
بگیرم جمله عالم را به شمشیر
به بندم پای شیران را به زنجیر
همه عالم به زیر حکم آرم
ز کس من یکسر موغم ندارم
نباشد هیچ شاهی همسر من
ندارد کوه پای لشکر من
پلنگان جمله از من ترسناکند
به پیش پای من مانند خاکند
ازین پس گربهٔ گرگین که باشد
که موشان را به پنجه سر خراشد
بفرمایم به موشان وقت غیرت
که آویزند سرش از دار عبرت
قضا را گربه می‌آمد زنخجیر
به خون موش می‌غرید چون شیر
همان دستان همی زد موش سرمست
درآمد گربه و در موش زد دست
همی مالید گربه موش را گوش
همی بوسید دست گربه را موش
به زیر پای کامش نرم می‌کرد
همی افزود او را محنت و درد
ز حسرت دستها بر سر همی گفت
ز دیده اشک می‌بارید و می‌گفت
خدا را ای شه شیران عالم
ستم بر ما مکن بنگر بحالم
اگر من نیستم آخر تو هستی
مکن بر نیستی چندین تو هستی
اگر خونم بریزی می‌توانی
بپای خود سر آوردم تو دانی
ز چاکر چون خطا آید به مستی
کند عفو خداوندیش هستی
بمستی ژاژ خاییدم من اینجا
نگویم من دگر هرگز چنینها
به مستی جمله رندان در خرابات
همی گویند بیهوده خرافات
به مستی هرچه گفتم عذر خواهم
اگر بیراه رفتم هم به راهم
ازین پس بندهٔ کوی تو باشم
اگر باشم دعاگوی تو باشم
چو کار از دست رفت و مرد شد مست
نداند هرچه گوید مرد سرمست
نباشد در حسابی هرچه گوید
مراد خاطر خود هرزه جوید
کنونم عفو کن از روی یاری
که ما را از ترحم غمگساری
جوابی داد گربه موش را گفت
تو دزدی نیست در دزدی ترا جفت
عطار نیشابوری : بلبل نامه
المقاله
تو طوطی قفس را تا نمیری
نخواهی رستن از بند اسیری
ترا چون در صف صورت کشیدند
تو افتادی بدام ایشان بریدند
بمیر از لذت و ترک شکر کن
چو سیمرغ از همه عالم گذر کن
اگر ترک از شکر گیری تو چون باز
به هندوستان روحانی رسی باز
وگرنه بر سر باطل بمانی
چو کوری بی عصا در گل بمانی
همی غلطی چو مرغ سر بریده
بدست خویشتن شهپر بریده
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحکایه و التمثیل
یکی پشه شکایت کرد از باد
بنزدیک سلیمان شد بفریاد
که ناگه باد تندم در زمانی
بیندازد جهانی تا جهانی
بعدلت باز خر این نیم جان را
وگرنه بر تو بفروشم جهان را
سلیمان پشه را نزدیک بنشاند
پس آنگه باد را نزدیک خود خواند
چو آمد باد از دوری بتعجیل
گریزان شد ازو پشه بصد میل
سلیمان گفت نیست از باد بیداد
ولیکن پشه می‌نتواند استاد
چو بادی می‌رسد او می‌گریزد
چگونه پشه با صرصر ستیزد
اگر امروز دادی نیم خرما
برستی هم ز دوزخ هم ز گرما
وگر یکبار آوری شهادت
حلالت شد بهشت با سعادت
وگر چیزی ورای این دو جویی
شبت خوش باد بیهوده چو گویی
طلب مردود آمد راه مسدود
چو مقصودی نمی‌بینم چه مقصود
وگر تو گرم رو مردی درین کار
برو تا پینه بر کفشت زند یار
اگر صد قرن می‌گردی چو گویی
نمی‌دانم که خواهی یافت بویی
بپنداری ببردی روزگارت
تو این را کیستی با این چه کارت
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
مگر باز سپید شاه برخاست
بشد تا خانهٔ آن پیرزن راست
چو دیدش پیرزن برخاست از جای
نهادش در بر خود بند برپای
سبوسی تر خوشی در پیش او کرد
نهادش آب و مشتی جو فرو کرد
کجا آن طعمه بود اندر خور باز
که بازازدست شه خوردی در اعزاز
کژی مخلب و چنگل بدیدش
بدان تا چینه برچند نچیدش
بآخر هم بخورد آن چینه را باز
بصد سختی طپیدن کرد آغاز
همه بالش ببرید و پرش کند
که تا با او بماند بوک یک چند
ز هر سویی درآمد لشگر شاه
بدان سان باز را دیدند ناگاه
بشه گفتند کار پیرزن باز
که چون سرگشته شد زان پیرزن باز
شهش گفتا چه گویم با چنین کس
جوابش اینچ او کردست این بس
الا ای خواب خوش برده زنازت
بدست پیرزن افتاده بازت
مرا صبرست تا این باز ناگاه
بصد غیرت رسد با حضرت شاه
بپیش شه ندانم تا چه گویی
تو این دم خفتهٔ فردا چه گوئی
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
براهی بود چاهی بس خجسته
رسن را در دو سر در دلوبسته
چو از بالا تهی دلوی درآمد
ز شیب او یکی پر بر سرآمد
مگر می‌شد یکی سرگشته روباه
در آن چاه اوفتاد از راه ناگاه
چودید آن دلو شد در دلو تن زد
بدستان دست محکم در رسن زد
یکی گرگ کهن شد با سر چاه
درون چاه دید افتاده روباه
برو به گفت اگر مشتاق مایی
فرو آیم بگو یا تو برآیی
اگر از چه برون آیی ترا به
درین صحرا چو من گرگ آشنا به
جوابش داد آن روباه دل تنگ
که من لنگم تو به کایی برلنگ
نشست آن گرگ در دلو روان زود
روان شد دلو چون تیر از کمان زود
همی چندان که می‌شد دلو در چاه
ببالا می برآمد نیز روباه
میان راه چون درهم رسیدند
بره هم روی یک دیگر بدیدند
زبان بگشاد آن گرگ ستم کار
که ای روبه مرا تنها بمگذار
جوابش داد آن روباه قلاش
که تو می‌رو من اینک آمدم باش
امان کی یافت آن گرگ دغل باز
که با روبه کند گرگ آشتی ساز
چنان آن دلو او را زود می‌برد
که گفتی باد صرصر دود می‌برد
همی تا گرگ را در چه خبر بود
نگه می‌کرد روبه بر زبر بود
چه درمان بود آن گرگ کهن را
که درمان نیست این سخن را
چو در چاه اوفتاد آن گرگ بدخوی
رهایی یافت روباه سخن گوی
تنت چاهیست جان در وی فتاده
ز گرگ نفس از سر پی فتاده
بگو تا جان بحبل الله زند دست
تواند بوک زین چاه بلا رست
سگیست این نفس در گلخن بمانده
ز بهر استخوان در تن بمانده
اگر با استخوان کیبویی تو
مباش ایمن سگی در پهلویی تو
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
حکایت کرد ما را نیک خواهی
که در راه بیابان بود چاهی
از آن چه آب می‌جستم که ناگاه
فتاد انگشتری از دست در چاه
فرستادم یکی را زیر چه سار
که چندانی که بینی زیر چه بار
همه در دلو کن تا برکشم من
بود کانگشتری بر سر، کشم من
کشیدم چند دلو بار از چاه
فراوان بار جستم بر سر راه
یکی سنگ سیه دیدم در آن خاک
چو گویی شکل او بس روشن و پاک
برافکندم که تا سنگی گران هست
ز دستم بر زمین افتاد وبشکست
دو نیمه گشت و کرمی از میانش
برآمد سبز برگی در دهانش
زهی منعم که در پروردگاری
میان سنگ کرمی را بداری
بچاه تیره در راه بیابان
میان سنگ کرمی را نگه بان
حریصا لطف رزاقی او بین
عطا و نعمت باقی او بین
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۲۵
آن قوم که جامه لاجوردی کردند
بر گرد بزرگی همه خردی کردند
عمری بامید صاف مردی کردند
و آخر همه را مست به دُردی کردند
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۷۶
برخیز که گل کیسهٔ زر خواهد ریخت
ابرش به موافقت گهر خواهد ریخت
گر زر داری بریز چون خاک و بخور
کز روی تو زر به خاک درخواهد ریخت