عبارات مورد جستجو در ۵۵ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۱
ای ترک حور زاده، ز تندی و کودکی
خون دل شکستهٔ ما را چه می‌مکی؟
بگشای زلف و غارت دلها ببین، اگر
از بند زلف دل‌شکن خویش درشکی
مانند گل ز جامه پدیدار میشود
اندام روشن تو ز خوبی و نازکی
هر کس که دید روی ترا نیک روز شد
روزت خجسته باد! که ماهی مبارکی
ترک تو چون کنم؟ که ز ترکی هزار بار
گر تیغ بر سرم شکنی، تاج تارکی
گویی حسود چاره سگالم چها کند؟
گر بشنود دگر که تو با اوحدی یکی
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
من دوش دعا کردم و باد آمینا
تا به شود آن دو چشم بادامینا
از دیدهٔ بدخواه ترا چشم رسید
در دیدهٔ بدخواه تو بادامینا
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
دوستم با تو به حدی که ز حد بیرونست
دشمنم نیز به نوعی که ز شرح افزون است
معنی دوستی از گفت و شنو مستغنی است
صورت دشمنی آن به که نگویم چونست
دامن عصمت گل چون دردا ز صحبت خار
اشک بلبل نتوان گفت چرا گلگونست
پای خسرو اگر از دست طمع در گل نیست
کوه کن تا کمر از گریه چرا در خونست
وادی رشک مقامیست که از بوالعجبی
لیلی آنجا به صد آشفتگی مجنون است
دارد از دست رقیبان دلی از بیم دو نیم
سگ لیلی که ز حی پیک ره هامون است
بوالهوس راست ز خوبان طمع بوس و کنار
ورنه عاشق به همین گفت و شنو ممنون است
ترسم آخر کندت عاشق و مفتون رقیب
فلک این نوع که بر رغم من محزون است
محتشم بشنو و در عذر جفاها مشنو
سخن او که یک افسانه و صد افسونست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۹۶
آنکس که نظر کند به چشم مستش
از رشک دعای بد کنم پیوستش
وانکس که به انگشت نماید رخ او
گر دسترسم بود ببرم دستش
عطار نیشابوری : باب بیست و ششم: در صفت گریستن
شمارهٔ ۳۹
از رشک تو، کاغذین کنم پیراهن
تا سایهٔ تو نگرددت پیرامن
هر چند کنار من چو دریاست ز اشک
در شیوهٔ عشق تو، نیم تردامن
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۳۰ - باقی سخنان شنزبه
و اگر شیر را از من شنوانیده‌اند و باور داشته است موجب آزمایش دیگران بوده است و مصداق تهمت من خیانت ایشان است.
و اگر این هم نیست و کراهیت بی علت است پس هیچ دست آویز و پای جای نماند. چه سخط چون از علتی زاید استرضا و معذرت آن را بردارد، و هرچه برزق و افترا ساخته شود اگر بنفاذ رسد دست تدارک ازان قاصر، و وجه تلافی دران تاریک باشد. که باطل و زور هرگز کم نیاید و آن را اندازه و نهایت صورت نبندد.
و نمی دانم در آنچه میان من و شیر رفته است خود را جرمی، هرچند در امکان نیاید که دو تن بایک دیگر صحبت دارند، و شب و روز و گاه و بیگاه بیک جا باشند، و در نیک و بد و اندوه و شادی مفاوضت پیوندند چندان که تحرز و تحفظ وخویشتن داری بکار توانند داشت که سهوی نرود. چه هیچ کس از سهو و زلت خالی و معصوم نتواند بود، و هرگاه که بقصد و عمد منسوب نباشد مجال تجاوز اغماض اندران هرچه فراخ تر است. و نیز هیچ مشاطه جمال عفو و احسان مهتران را زشتی جرم و جنایت کهتران نیست .
والضد یبرز حسنه الضد
و اگر بر من خطایی خواهد شمرد جز آن نمی شناسم که در رایها جای جای برای مصلحت او را خلافی کرده ام، مگر آن را بر دلیری و بی حرمتی حمل فرموده است. و هیچ اشارت نبوده ست که نه دران منفعتی و ازان فایده ای ظاهر بحاصل آمده است. و با این همه البته بر سر جمع نگفته ام، و دران جانب هیبت او برعایت رسانیده ام، و شرط تعظیم و توقیر هرچه تمامتر بجای آورده. و چگونه توان داشت که نصیحت سبب وحشت و خدمت موجب عداوت گردد؟
دارو سبب درد شد، اینجا چه امید است
زایل شدن عارضه و صحت بیمار!
و هرکه از ناصحان در مشاورت و از طبیبان در معالجت و از فقها در مواضع شبهت به رخصت و غفلت راضی گردد از فواید رای راست و منافع علاج بصواب و میامن مجاهدت در عبادت بازماند.
و اگر این هم نیست ممکن است که سکرات سلطنت و ملال ملوک او را برین باعث می‌باشد. و یکی از سکرات ملک آنست که همیشه خائنان را بجمال رضا آراسته دارد و ناصحان را بوبال سخط ماخوذ. و علما گویند که «در قعر دریا با بند غوطه خوردن و، در مستی لب مار دم بریده مکیدن خطر است، و ازان هایل تر و مخوف تر خدمت و قربت سلاطین
و نیز شاید بود که هنر من سبب این کراهیت گشته است، چه اسپ را قوت وتگ او موجب عنا و رنج گردد، و درخت نیکو بارور را از خوشی میوه شاخها شکسته شود، و جمال دم طاووس او را پراگنده و بال گسسته گذارد
وبال من آمد همه دانش من
چو روباه را موی طاووس را پر
*
شد ناف معطر سبب کشتن آهو
شد طبع موافق سبب بستن کفتار
و هنرمندان بحسد بی هنران در معرض تلف آیند
ان الحسان مظنة للحسد
و خصم امائل فرومایگان و اراذل باشند و بحکم انبوهی غلبه کنند، چه دون و سفله بیشتر یافته شود. لئیم را از دیدار کریم و، نادان را از مجالست دانا، و احمق را از مصاحبت زیرک ملالت افزاید.
و بی هنران در تقبیح حال اهل هنر چندان مبالغت نمایند که حرکات و سکنات او را در لباس دناءت بیرون آرند، و در صورت جنایت و کسوت خیانت بمخدوم نمایند، و همان هنر را که او دالت سعادت شمرد مادت شقاوت گردانند.
و اگر بدسگالان این قصد بکرده‌اند و قضا آن را موافقت خواهد نمود دشوارتر، که تقدیر آسمانی شیر شرزه را اسیر صندوق گرداند و مار گرزه را سخره و خردمند دوربین را مدهوش حیران و، احمق غافل را زیر متیقظ و شجاع مقتحم را بد دل محترز و جبان خائف را دلیر متهور و توانگر منعم را درویش ذلیل و فاقه رسیده محتاج را مستظهر متمول.
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱ - شکوه از حسود
ز شعر قدر و بها یافتند اگر شعرا
منم که شعر ز من یافته است قدر و بها
به پیش نادان گر قدر من بود پنهان
به پیش دانا باشد مقام من پیدا
همی نشایدگفتن که تیره شد خورشید
اگر نیاید روشنی به دیده ی اعما
شگفت نیست گرم آفتاب سجده برد
به پیش طبع سخن گوی و خاطر دانا
ولی دریغ که بر من ز شاعری نرسید
مگر فزونی خصم و تطاول اعدا
چه حیله سازم با دشمنان بی‌آزرم
چه گوی بازم با روزگار بی‌پروا
وفا ندیدم زین روزگار عهدگسل
کدام مرد بدیدست ازین عجوز وفا
به‌ پتک جور سپهرا سرم‌ به خیره مکوب
به سنگ کینه جهانا تنم به خیره مسا
به بند خویش بسی ماندی این تن رنجور
کنون نمودی در بند دشمنانش رها
جلیس من به مه وسال‌، جسم محنت‌کش
ندیم من به شب وروز، چشم خون‌پالا
به بردباری آن یک چو سد اسکندر
به خونفشانی این یک چو پهلوی دارا
برون زحد و حصا رنج بینم اندر دهر
که هست خصم وحسودم برون‌زحد وحصا
حسود چیره شود هرکرا فزود کمال
مگس پذیره شود هرکجا بود حلوا
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۴ - خدعهٔ حسود
حاسدم دست خدیعت برکشید از آستین
مر مرا افکند از چشم وزیر راستین
حاسدم بَر بود یکجا آنچه هشتم در شهور
دشمنم بدرود در دم آنچه کشتم در سنین
چار ساله خدمتم بار فسوس آورد بار
تا که گیتی ‌این‌ چنین بودست بودست این‌ چنین
حاسد بی‌تقوی من حیله‌ها داند بسی
کانچنان حیلت نباشد هیچگه با متقین
این ‌چنین خواندم که هرگز با حسودان درمپیچ
کاتش تیز حسد سوزد حسودان را یقین
این گمانی بود زیرا کز خموشی درفتاد
آتش کید حسودم در دل و جان و جبین
چیست برهانی ازین محسوستر کامروز من
در میان دوزخم وان قوم در خلد برین
شاید ار مکری ندانم من ولی داند حسود
کاین ندانست آدم و دانست ابلیس لعین
او بداند حیلت و نیرنگ ازین رو هست شاد
من ندانم حیلت و نیرنگ ازین ‌رویم غمین
*
*
چون ‌تو اندر خانه بنشستی و بدخواهان به کار
مر مرا یار تو می‌خواندند و می‌راندند کین
چون تو را طالع به کار افتاد گفتندت که من
یار بدخواهان‌ شدم این غث و آن دیگر سمین
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
ای نرگست به خلق در فتنه بازکن
وی سنبل تودست تطاول درازکن‌*
چشمانت را حذر بود از دیدن رقیب
همچون مریضکان ز مرگ احترازکن
الفت چگونه دست دهد بین ما وشیخ
ماکار بر حقیقت و او بر مجازکن
ما در درون میکده صهبا به جام ربز
شیخ از درون صومعه گردن درازکن
با دشمنان ز ضعف دم از دوستی زدیم
چون ملحدی به خاطر مردم نمازکن
کار بهار و یار به دور اوفتدکه هست
دایم بهار نازکش و یار نازکن
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکمت
پیش زن مدح دیگران مکنید
خوبی غیر را بیان مکنید
زان که جنس لطیف بیباکست
هم حسود است و هم هوسناک ست‌
حُسن زن گر شنید رشگ برد
حسن مرد ار شنید دل سپرد
بار دیگر چو آمدیم اینجا
هم‌ره هم‌، قدم زدیم اینجا
بازگشتیم سوی خانهٔ خوبش
دیدمش سر فکنده اندر پیش
الغرض چند دردسر دهمت
آخر کار را خبر دهمت
شد مسلم که جفت احمق من
ظن بد برده است در حق من
چون مرا عاشق تو یافته است
در بر شوهرت شتافته است
من ندانم چه گفته است آنجا
یا چه از وی شنفته است آنجا
لیک دانم شدند عاشق هم
هر دو از جان و دل موافق هم
شوهرت چو سفر نمود ز شهر
زن من هم نمود از من قهر
چند روزی نیافتم اثرش
ناگهان آمد از سفر خبرش
شد محقق که آن زن بی‌باک
همره ‌شوهرت زده است به چاک
نه غمم از برای خود تنهاست
بیشتر غصه‌ام برای شماست
شوهرت را وفا و وجدان نیست
بلکه درنده‌ایست انسان نیست
چون منی را چه باک گر آزرد
چون تویی را چرا ز خاطر برد؟
هرکه در خانه‌اش فرشته‌ایست
گر دهد دل به‌ دیو، مردم نیست
زن که از شوهری چو من دل کند
کی شود شوهر ترا دلبند
وان که ‌ازچون تو خانمی ‌شد سیر
دل به یاری دگر نبندد دیر
وه که دینی نماند و وجدانی
نه مسلمانی و نه انسانی
بس که از این دروغ‌ها پرداخت
زن بیچاره را ز پای انداخت
زن ز پای اوفتاد و رفت از هوش
مرد پتیاره برکشید خروش
آبش افشاند و برکشید لباس
سینه مالید و زد فراوان لاس
چون زن آمد به‌ هوش و آه کشید
خویش را در کنار فاسق دید
خواست زن تا به شوی نامه کند
آتش دل به نوک خامه کند
مرد کفتش چه می کنی ؟هشدار!
قسم خویشتن فرا یاد آر
چه ثمر زین شکایت آرایی
بجز از افتضاح و رسوایی
کاین دو تن بر من و تو می‌خندند
چون رسد نامه‌، شیشکی بندند
نیست ما را، به‌عین سرپوشی
چاره‌ای غیر صبر و خاموشی
چند روزی ‌از این حدیث گذشت
خانم از رنج و غصه ناخوش گشت
هیچ ننوشت بهر شوهر خویش
که از او داشت دست بر سر خویش
گرچه شویش نوشت نامه بسی
لیک از آنها خبر نیافت کسی
زان که آن نامه‌ها به ‌نام و نشان
داشت عنوان مرد بی‌وجدان
مرد بی‌ دین نهفت آنها را
تا ز هم بگسلد روان‌ها را
و آنچه از بهر زن حوالت کرد
مرد بی‌دین به‌خورد و حالت کرد
شد چو دیگ و چراغ زن بی‌زیت
به گروگان نهاد اثاث البیت
ربح سنگین و خلق بی‌انصاف
خانه گشت از اثاث منزل صاف
مرد بی‌دین بیامدی همه روز
چهره‌ غمگین‌ چو مردم دلسوز
ندبه کردی و حسب حالی چند
وام دادی به زن ریالی چند
چون نیامد خبر ز جانب شو
زن یقین کرد گفتهٔ یارو
پس زمستان رسید و برف افتاد
ماهرو در غمی شگرف افتاد
چون که‌از شوی‌خو وکالت‌داشت
دل به اندیشهٔ طلاق گماشت
نفقه و کسوه را بهانه نهاد
با جوان راز در میانه نهاد
وآن جوان دو روی کاغذ ساز
ساخته بود کاغذی ز آغاز
چون که بشنید از زن آن گفتار
گفت شرمنده‌ام از این رفتار
زآن که شوی فسادکامهٔ تو
کرد صادر طلاقنامهٔ تو
زن دلریش بی‌نوای فقیر
گشت هم‌شادمان و هم دلگیر
از ره رشگ و حقد و بدحالی
دلش از مهر شوی شد خالی
پس به محضر شدند آن دو به‌ هم
زن‌و شوهر شدند آن‌دو به‌هم
بعد چندی شنید بدکردار
کاینک آید ز راه‌، شوهر یار
آید و خانه را تهی بیند
تهی از ماه خرگهی بیند
پس اندک تجسس و تفتیش
می‌برد پی به قصهٔ زن خویش
ماجرائی بزرگ خواهد دید
دنبه را نزدگرگ خواهد دید
نکند لاجرم شکیبایی
می کند افتضاح و رسوائی
تندبادی به مغز او بوزبد
لحظه‌ای فکر کرد و چاره گزید
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۴۷
منقلب گشته است از دور فلک احوال من
ضعف پیری در جوانی کرده استقبال من
جنس من قارون شد از گرد کسادی و هنوز
چشم حاسد برنمی دارد سر از دنبال من
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۱۷
منقلب گشته است از دور فلک احوال من
ضعف پیری در جوانی کرده استقبال من
جنس من قارون شد از گرد کسادی و هنوز
چشم حاسد برنمی دارد سر از دنبال من
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۰ - و او راست
نگار من چو ز من صلح دیدو جنگ ندید
حدیث جنگ به یک سو نهادو صلح گزید
عتابها ز پس افکندو صلح پیش آورد
حدیث حاسد نشنید و زان من بشنید
چو من فراز کشیدم بخویشتن لب او
دل حسود زغم خویشتن فراز کشید
به وقت جنگ عتاب و خروش و زاری بود
کنون چه باید رودو سرود و سرخ نبید
در نشاط و در لهو باز باید کرد
که این دو بندگران را به دست اوست کلید
به کام خویش رسد از دل من آن بت روی
چنانکه زو دل غمگین من به کام رسید
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۲
هرگه که به پیراهن تو درنگرم
از رشک و حسد پیرهن خود بدرم
از جامه بهرمان تو رشک برم
کو بربر تست و بر برت نیست برم
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدیحه گوید
ای آن که هر چه بایدت از بخت نیک هست
هرگز مباد در جاه تو شکست
تا از قضا پدید شد آثار هست و نیست
پیدا نشد ذات تو از نیست هیچ هست
معلوم شد مگر که تو از نسل آدمی
قومی برین امید شدند را آدمی پرست
دشمن اگر به حیله کند با تو همبری
دانند عاقلان جهان لعل را ز بست
با دولت عریض تو دهر فراخ تنگ
با همت رفیع تو چرخ بلند پست
نارسته‌ همچو لفظ تو دری ز هیچ کان
تا جسته همچو رأی تو تیری ز هیچ شست
جان داد حشمت تو تنی را به رنج کشد
به گرد نعمت تو کسی را که آزخست
از هیبت تو حاسد تو در زمین فتاد
و ز حرمت تو ناصح تو بر فلک نشست
وقتست اگر دراز کنی بر زمانه پای
زیرا که چشم بد ز تو کوتاه کرد دست
دی هر که از شراب خلاف تو مست بود
امروز هیبت تو برو راند حمدست
صد در گشاده گشت ز محنت بر آن کسی
کو برخلاف رأی تو یک ره میان ببست
در هر دو گام حز ترا بیست ناظرست
بیچاره بدسگال کجا داند از تو چیست؟
خصم تو گر بمیرد راضی بود به مرگ
اندی که چون بمرد زچنگ تو باز رست
پیوسته تا ز انجم روشن‌ترست ماه
همواره تاز پنجه افزون ترست شست
بادا چو شهد عیش تو، کز رشک جاه تو
دور از تو هست عیش عدوی تو کیست
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى: إِذْ قالُوا لَیُوسُفُ وَ أَخُوهُ برادران یوسف گفتند براستى که یوسف و هم مادر او، أَحَبُّ إِلى‏ أَبِینا مِنَّا دوست تر است بپدر ما از ما، وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ و ما ایم گروهى ده تن، إِنَّ أَبانا لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ (۸) پدر ما در مهر این دو برادر در ضلالى است آشکارا.
اقْتُلُوا یُوسُفَ بکشید یوسف را، أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً یا او را بیفکنید بزمینى «یَخْلُ لَکُمْ وَجْهُ أَبِیکُمْ» تا پرداخته گردد شما را و خالى روى پدر شما و مهر دل او، «وَ تَکُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِینَ (۹)» و پس آن گروهى باشید از نیکان و تائبان.
«قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ» از میان آن برادران گوینده‏اى گفت، «لا تَقْتُلُوا یُوسُفَ» مکشید یوسف را، «وَ أَلْقُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ» و بیفکنید او را در کنج قعر چاه، «یَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّیَّارَةِ» تا بر گیرد او را کسى از کاروانیان، «إِنْ کُنْتُمْ فاعِلِینَ» (۱۰) اگر خواهید کرد.
«قالُوا یا أَبانا» گفتند اى پدر ما، «ما لَکَ لا تَأْمَنَّا عَلى‏ یُوسُفَ» چیست ترا که ما را استوار نمیدارى بر یوسف «وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ» (۱۱) و ما او را نیک خواهانیم.
«أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً» بفرست او را با ما فردا، «یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ» تا ما گلّه چرانیم و او بازى کند، «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» (۱۲) و ما او را نگه بان باشیم.
«قالَ إِنِّی لَیَحْزُنُنِی» یعقوب گفت مرا اندوهگن میدارد، «أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ» که شما او را ببرید، «وَ أَخافُ أَنْ یَأْکُلَهُ الذِّئْبُ» و مى‏ترسم که گرگ او را بخورد، «وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ» (۱۳) و شما ازو ناآگاه.
«قالُوا لَئِنْ أَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ» گفتند اگر گرگ او را بخورد و ما ده تن، «إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ» (۱۴) ما آن گه ضایع گذارندگانیم.
«فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ» چون ببردند او را، «وَ أَجْمَعُوا» و در دل کردند، «أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ» که او را در کنج چاه کنند، «وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ» و پیغام دادیم ما باو، «لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا» ناچار ایشان را خبر کنى بآنچه میکنند امروز، «وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ» (۱۵) و ایشان نمى‏دانند.
«وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً یَبْکُونَ» (۱۶) آمدند با پدر خویش شبانگاه و مى گریستند.
«قالُوا یا أَبانا» گفتند اى پدر ما، «إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ» ما رفتیم که تیر اندازیم، «وَ تَرَکْنا یُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا» و یوسف را گذاشتیم بنزدیک رخت و کالاى خویش، «فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ» گرگ او را بخورد، «وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا» و تو ما را باستوار نخواهى داشت، «وَ لَوْ کُنَّا صادِقِینَ» (۱۷) و هر چند که ما راست گوئیم.
«وَ جاؤُ عَلى‏ قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ» و آمدند خون بدروغ آوردند بر پیراهن او، «قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً» یعقوب گفت نه چنان که تنهاى شما شما را کارى بر آراست، «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ» اکنون کار من شکیبایى است نیکو، «وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى‏ ما تَصِفُونَ» (۱۸) و یارى خواست من به خداى است بر آنچه شما مى‏گویید و صفت میکنید.
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
ای تو تبتی مشک و حسودت زرغنج
با بور تو رخش پور دستان خرمنج
بادا رخ حاسدت ترنجیده و زرد
سر بر طبقی نهاده پیشت چو ترنج
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستانِ موش با گربه
زروی گفت : شنیدم که وقتی مردی درویش و تنگ دست و مقلّ حال در خانه گربهٔ داشت، همیشه گرسنه بودی، از بی قوتی قوّتش ساقط شده، ضعیف و بیمار بیفتاده. موشی در گوشهٔ آن خانه از مدتی دیرباز وطن ساخته بود و در منافذِ زمین از انواعِ انبارها مدّخر گردانیده ؛ با خود گفت : این گربه چنین عاجز و ضعیف افتادست، تواند بود که از عالمِ غیب قوتی که تا اکنونش ندادند، بدهند و او قوی‌حال شود و از فراشِ بیماری بانتعاشِ صحت رسد و از من مستغنی گردد و حال چنان شود که گفته‌اند :
فَبَادِر بِمَعروُفٍ اِذَا کُنتَ قَادِرا
حِذَارَ زَوَالٍ اَو غِنیً عَنکَ یَعقِبُ
و من که امروز پارهٔ گستاخ تردّد میکنم و بر مکامنِ مکر او متجاسر گونه می‌گذرم، آن روز دیگر باره مرا پای در دامنِ سکون باید کشید و در بیت‌الاحزانِ مسکن منزوی شد و همه عمر خایف و خافی در سوراخ خزید، اما اگر درین مقامِ حاجتمندی با او از درِ مؤاسات در آیم و محاماتِ نفسِ خود را ازین خورشهایِ لذیذ که زوایایِ خانه از آن مملّو دارم، چیزی تحفه برم و خَیرُ المَالِ مَاوُقِیَ بِهِ النَّفسُ برخوانم، لاشکّ بواسطهٔ آن یک مفادات همه معادات از میان ما برخیزد و درین مواصلت دایماً از مصاولتِ او ایمن بمانم و بهر نوبتی که از من این تبرّع و تبرّک بیند ، مهری تازه در دلِ او نشیند و آنچ گفته‌اند : دانشِ کامل آنست که اهلِ دانش پسندد و هنرِ فایق آنک دشمن آن را اعتراف کند و بخششِ نیکو آنک ترا درویش نگرداند و مالِ بکار آمده آنچ دشمن را دوست کند، اینجا استعمال باید کرد ، قِیلَ مَا استُرضِیَ الغَضبَانُ وَ لَا استُعطِفَ السَّلطَانُ وَ لَا استُمِیلَ المَحبُوبُ وَ لَا تُوُقِّیُ المَحذُورُ اِلَّا بِالهَدِیَّهِٔ پس آن دوستی را با او بمواثیقِ عهود و مغلظّاتِ ایمان مؤکّد گردانم که فیما بعد قاصدِ گرفتنِ من نباشد و طمع از من بکلی برگیرد و با من دل یکتا دارد وحبلِ وداد و اتّحاد که استمساکِ یاران و دوستان را شاید ، از طرفین دو تا گردد. برین اندیشه برفت و مشتی از مأکولات که مشتهایِ طبع و منتهایِ طلب گربه شناخت فراهم کرد و پیش گربه برد و بعادتِ چاکرانه عیادت بجای آورد آن تحفه پیش نهاد و گفت : باعثِ من برآمدن بخدمت آنست که ترا با این صفاتِ خردمندی و کم آزاری و عافیت طلبی و عفت‌ورزی و کوتاه‌دستی و فنونِ خصایلِ کریم و خصایصِ حمید یافتم، درین رنج دریغ داشتم و اگر این عارضه اشتبدال پذیرفتی، من باستقبالِ پذیرایِ آن شدمی.
لَو کَانَتِ الاَمرَاضُ مَحمُولَهًٔ
یَحمِلُهَا القَومُ عَنِ القَومِ
حَمَلتُ عَن جِسمِکَ ثِقلَ الاَذَی
حَملَ جُفُونِی ثِقلَ النَّومِ
دانم که سببِ ضعف و انکسارِ تو انقطاعِ مددِ غذاست نه مادّهٔ علّتی دیگر این عجالهٔ الوقت ترتیب دادم و بَعدَ الیَومِ این رواتبِ خدمت یَوما فَیَوما روان میدارم و هر روز از آنچ مقدور باشد ، حملی مرتب میدارم تا سعادت تناول میکنی و آثارِ سلامتی پدید می‌آید. گربه گفت : شکّ نیست که اگر خواهی بدین مواعدت و پذیرفتگاری و فانمائی و آنچ در اندیشه داری، مقارن عمل شود و از قول بفعل آید، در امتنانِ این خیر و احسان ترا با فضیلتِ یدِ علیا معجزهٔ یدِ بیضا، بمعالجهٔ این داءِ معضل که بمن رسیدست، پیدا گردد و حدیثِ حُبُّ الهِرَّهِٔ مِنَ الاِیمَانِ در شأنِ تو نزولِ بحقّ یابد. موش گفت: اکنون اگرچ بر حسنِ طریقتِ تو واثقم و از درونِ بی غایلهٔ تو آگاه، امّا رکونِ نفس و سکونِ دل را میخواهم که بأیمانِ غلاظ ایمانِ مرا در حسن العهدِ خویش تازه گردانی و درین التماس درمن شکّی نیفکنی که درخواستِ خلیل الله با منقبتِ نبوّت و کمالِ خلّت آنجا که از استادِ قدر صنعتِ دستکاری احیاء مَرَّهًٔ بَعدَ اُخرَی می‌خواهد تا معاینه در آیینهٔ حسِّ او جلوه دهد، همین بود تا گفت : اَوَلَم تُؤمِن قَالَ بَلَی وَ لکِن یِیَطمَئِنَّ قَلبِی ، و با خداوندِ جان بخشِ جسم پیوند در خود عهد کنی که چون مزاجِ شریف و نفسِ عزیز را ازین بیماری برءی حاصل آید و صحّت و اعتدال روی نماید و قوایِ طبیعی بقرارِ اصل باز آید، تو از قرارِ این پیمان نگردی و عیارِ مهربانی واشفاق بشایبهٔ شقاق نبهرهٔ نگردانی که از سعادتِ اَوفُوا بِعَهدِی اُوفِ بِعَهدِکُم بی‌بهره نمانی. گربه گفت : بخدائی که خانهٔ ظلمانی بشریّت را بنورِ معرفت روشن کرد و ایمانِ عریان را بزیور حسنِ عهد مزیّن گردانید ، آنجا که توسّطِ لطفِ او بتألیف شواردِ دلهایِ رمیده برخیزد، میان موش و گربه مهر مادری و فرزندی نشیند و وقتی که کرامتِ رفق او باصلاحِ ذات البین قدم در میان نهد ، گرگ را با میش الفتِ خواهر برادری دهد. از خارستانِ نفاق گلهایِ وفاق بشکفاند و در وحشت آبادِ تناکر نهالِ تعارف نشاند، لَو اَنفَقتَ مَا فِی الاَرضِ جَمِیعا مَا اَلَّفتَ بَینَ قُلُوبِهِم وَ لکِنَّ اللهَ اَلَّفَ بَینَهُم ، که بعد ازین از درونِ دلها درنِ عداوت و خباثتِ دخلت با یکدیگر پاک گردانیم و عقدِ موالات و مؤاخات را واهی نگردانیم و در مجالِ تیسر و مضیقِ تعسر یکدیگر را دست گیر باشم و پای مردی و معاونت و مظاهرت واجب دانیم و ظاهر و باطن بر عایتِ حقوقِ صحبت مراقب و مراعی گردانیم و اگر ازین بگذریم و قضیّهٔ شرع و رسم مهمل گذاریم، نقضِ عهد (و) ایمان کرده باشیم و حدودِ اوامرِ حقّ را باطل داشته ، اَلَّذِینَ یَنقُضُونَ عَهدَ اللهِ مِن بَعدِ مِیثَاقِهِ وَ یَقطَعُونَ مَا اَمَرَ اللهُ بِهِ اَن یُوصَلَ وَ یُفسِدُونَ فِی الاَرضِ اُولئِکَ هُمُ الخَاسِرُونَ ، برین نمط معاهدت کردند. گربه را که چون چنگ از لاغری در پسِ زانو نشسته بود، رگِ جان برقص طرب آمد و نایِ حلقی که دم از نالهای بی‌نوائی زدی، بنویدِ آن نوالها خوش گردانید و بانجازِ مواعیدِ آن فوائد و عوایدِ آن مواید خرّمی و نشاط و تبجّح و اغتباط افزود. موش را گفت : چون تو اساسِ موافقت افکندی و سلسلهٔ مصادقت می‌پیوندی و با آنک بغض و عداوت همیشه در ضمایرِ ما و شما منزوی باشد و انحاءِ دل و احناءِ سینه بر کینه و ضغینه یکدیگر منطوی، غایتِ کفایت وکمالِ درایت تو بر آن باعث میباشد که درین محنت زدگی و کار افتادگی که من نه در مقامِ خوفم و نه در معرضِ طمع، باهداءِ این تحف و هدایا این لطف افتتاح کردی و قدمِ تو در حلبهٔ مسابقت فضلِ تقدّم یافت. اگر بحق گزاری و سپاس‌داری قیام ننمایم و تا قیامِ ساعت رهینِ این اریحیّت و رفیقِ این حریّت نباشم ، سگ که اخسّ و انجس حیواناتست بر من که گربه‌ام و زبانِ نبوّت بیادکردِ ما این تشریف دادست که : اِنَّهَا مِنَ الطَّوَّافِینَ عَلَیکُم وَ الطَّوَّافَاتِ شرف دارد . برین مخالصت و ملاطفت از یکدیگر جدا شدند. موش برفت و بترتیب راتبهٔ فردائین میان تشمّر چست کرد و همچنان تا مدّتی وظایفِ غداوت و عشوات مضبوط و مرتّب داشت و یکچندی این طریقه در میانه معمول بماند. گربه را شکم از نعمتِ او چهار پهلو شد و از پهلویِ او آگنده یال و فربه‌سرین گشت. مگر خروسی همنشین او بود که در سرّاء و ضرّاء نهان و آشکارا با هم (اختلاط) داشتندی و جز بهوایِ یکدیگر دم نزدندی ، خروس چون اختصاصِ موش بمجالست و مؤانست با گربه مشاهدت کرد، اندیشید که گربه را موافقت او از مصادقتِ من مستغنی خواهد گردانید و چون استغناء یافت ، مرا ازو برخورداری طمع نباید داشت، چه عاشق نیز نازِ معشوق چندان کشد که نیازمندِ او بود و با او چندان پیوندد که دل در مهرِ دیگری نبندد.
وَ کَانَت لَوعَهًٔ ثُمَّ استَقَرَّت
گَذَاکَ لِکُلِّ سَائِلَهٍٔ قَرَارُ
من موادِّ این مودّت را انقطاعی اندیشم و بنیادِ تأکید این دوستی را بمکیدتی براندازم؛ پس برخاست و پیش گربه رفت و گفت : روزهاست تا می‌شنوم که این موش کریه منظرِ تباه مخبرِ ذمیم دخلتِ دمیم طلعت همه روز مقابحِ سیرت و مفاضحِ سریرت تو در پیشِ همسایگان حکایت میکند و از بی‌وفائی و بی‌شرمی و پرآزاری و کم آزرمیِ تو باز میگوید و می‌نماید که سببِ بقای او منم و روحِ تازه بقالب پژمردهٔ او من باز آوردم، اسکندر‌وار سدِّرمقی که یأجوجِ فناش رخنه کرده بود ، من بستم و خضروار آبِ زندگانیِ او من بروی کار آوردم، لیکن مرا از مساورتِ او درین مجاورت امنی حاصل نیست و در خواب و بیداری خیال غدر او پیشِ خاطر منست، فی‌الجمله خطرِ صحبت تو در خواطر چنان نشاندست که لَا تَسأََل و غبارِ غیظ از دلها چنان برانگیخته که اگر روزی پایِ تو بسنگِ محنتی درآید، هیچ‌کس ترا دستِ اعانت نگیرد و تا توانند در لگدکوبِ قصد گیرند. اگر مصباحِ بصیرت افروختی و صباحِ این هدایت دریافتی، مبارک، والّا ، عَلَی الدِّیکِ الصِّیَاحُ برخوانم، تو دانی . گربه این سخن مستبدع داشت و در مذاقِ قبولش مستبشع آمد، لیکن چنانک از تسویلِ مسوّلان و تخییلِ مخیّلان معهودست، از تأثّری و تغیّرِ حالی خالی نماند و مَن یَسمَع یَخَل با خود گفت : ع ، مَا الحُبُّ اِلَّا لِلحَبِیبِ الاَوَّلِ خروس همیشه در پردهٔ سوز و ساز با من هم‌آواز بودست و از عهدِ اوّلیّت که من هنوز نازنینِ خانه و او فرخِ آشیانه بود، دیدارِ او بفال میمون و فرخنده داشته‌ام و صدقِ مصاحبتِ او در آن مداعبت و ملاعبت که ما را بود، از ایامِ صبی و موسمِ طفولیّت اِلَی یَؤمِنَا هَذَا متضاعف یافته، اگرچ امروز در دیگری پیوسته‌ام از آن باز نتوانم گشت.
کَتَارِکَهٍٔ بَیضَهَا بِالعَرَاءِ
وَ مُلبِسَهٍٔ بَیضَ اُخرَی جَنَاحَا
هرچ او گوید، در حسابِ عقل محسوب باشد و در کتابِ دانش مکتوب، امّا من از علاماتِ کار چیزی استعلام کنم، تا خود چه میگوید. پس گفت : ای برادر، طمأنینتِ من بر صدقِ این سخن از کجا باشد ؟ خروس گفت : یُعرَفُ المُجرِمُونَ بِسِیماهُم ، اگر در لوحِ ناصیهٔ او نگاه کنی، لوایحِ این امارات ازو مطالعه توانی کرد. چون پیشِ تو می‌آید، سرافکنده و خایف می‌نشیند و چون متحرّزی متحذّر چشم از هر سو می‌اندازد و لَحظَهًٔ فَلَحظَهًٔ آفتی را که از تو بیند منتظر می‌باشد.
فَلَا تَصحَب اَخَا حُمقِ
وَ اِیَّاکَ و اِیَّاهُ
فَکَم مِن جَاهِلٍ اَردَی
حَکِیما حِینَ آخَاهُ
وَ لِلقَلبِ عَلَی القَلبِ
دَلِیلٌ حِینَ یَلقَاهُ
وَ لِلنَّاسِ مِنَ النَّاسِ
مَقَایِیسٌ وَ اَشبَاهُ
تا درین سخن بودند ، موش از در درآمد. گربه بنظرِ سخط و عداوت درو نگاه کرد تا هر آنچ از محاسنِ صفات او بود، بلباسِ مقابح پیش خاطر آورد.
صورتی از فرشته نیکوتر
دیو رویت نماید از خنجر
خروس را در آنچه گفت : مصدّق داشت و آنچ در خیال آمد، محقّق گردانید که موش را آمدن پیشِ او از روی اضطرار و افتقارست نه بر سبیلِ رغبت و اختیار و اگر او را سلاحِ مقاومت و شوکتِ مصارعت بودی، بر آن مبادرت و مسارعت نمودی. درین تصوّر و اندیشه سخت از جای بشد و آثارِ غضب از بشرهٔ او منتشر گشت. موش از ظهورِ این حالت که دیگر از گربه ندیده بود و سبب معلوم نه بغایت درهم افتاد و رعشه بر اعضا و لکنه بر زبان افکند چنانک قوّتِ تماسک با او نماند، تا هر دو دوست در حجابِ نمیمت و خبثِ شیمت صاحب غرض صورتِ حال یکدیگر مشوّش بدیدند. مؤانست در میانه بمدالست پیوست و مصافات بمنافات انجامید. خروس بأمارتی که نشانهٔ کار ساخته بود، اشاراتی سوی او کرد، گربه خود متشمّر و متنمّر نشسته بود، ببانگِ خروسی کزو ناگاه آمد، چون باز بر تیهو و یوز بر آهو جست موش را بگرفت و بهوی و هذر خونِ آن بیچاره هبا و هدر گردانید.
این فسانه از بهر آن گفتم تا معلوم شود که بسیار هیأت از رضا و سخط و دیگر امور نفسانی در طبایعِ مردم پدید آید که نبوده باشد، فخاصّه از حاسدان مکّار که قلمِ تصویر و تزویر در دستِ ایشان بود، صورتِ حالها چنان نگارند که خواهند، پس بکمالِ نفس پادشاه باید که از مغلطهٔ اوهام و مزلقهٔ اقدام خود را نگاه دارد، تا وخامتِ آن بروزگارِ او باز نگردد. زیرک گفت: شنیدم آنچه گفتی و در مقاعدِ سمع قبول نشست، دیگر هرچ از ملتمسات داری، بیار. زروی گفت : خواهم که مرا بمزیّت توقیر و بزرگ‌داشت از همه طوایف خدم ممیّز گردانی و جانب من در جنابِ خویش شکوه‌مند داری که هرک خویشان را عزیز دارد، اعزازِ گوهر خویش کرده باشد و هرک کارداران خویش را احترام کند، کارِ خود را محترم داشته باشد و دستور که پیشِ حضرتِ پادشاه مقبول قول و متبوع فعل نباشد ، لشکر را شکوهِ حرمت او فرو نگیرد و انقیادِ فرمان پادشاه ننماید و پیغامبر را که بخلق فرستاده آمد، اگر دعوتِ او مقامِ اجابت نداشته باشد، امّت در بعثتِ اوشبهت آرند و بگفتِ او طاعت خدای عَزَّوَجَلّ ، را گردن ننهند و داستان بچّهٔ زاغ با زاغ همچنین بود، زیرک پرسید که چگونه بودست آن داستان ؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
فکنده زخم دلم را به حالت بهبود
کسی مباد گرفتار چشم‌زخم حسود
فزونی غم از آسودگی‌ست بر دل من
نمی‌فزود غمم گر دلم نمی‌آسود
چراغ تیره ما هم به کار می‌آید
به چشم گمشدگان سرمه می‌نماید دود
از آن نگشته سر همتم چو گردون خم
که خوش‌نمای نباشد ز خُم چو شیشه سجود
مبین ضعیفی کلکم که این سیاه‌زبان
چو شمع هرچه ز تن کاست بر زبان افزود
ز چشم مرغ چمن رفته خون دل چندان
که آشیان نشناسد ز چشم خون‌آلود
سواد شعر مرا خامه چون برد به بیاض
ز رشک آورد آب سیاه چشم حسود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
دوستانم سگ تو میخوانند
دوستان قدر دوستان دانند
تیزتر باشدم به مهر تو دل
که به تیغ از در توام رانند
با رقیبان تند خوی بگوی
که ز کشتن مرا نترسانند
از رخت هم حق نظر برسد
گر دو زلف تو حق نپوشانند
چه درخت گلی که از سر شاخ
هر گلی بر تن تو لرزانند
کی گذارند حاسدان بتوام
که مرا هم بمن نمی مانند
به غلامی بر آر نام کمال
تا همه خلق مقبلش خواننده