عبارات مورد جستجو در ۶۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۷
نه هرکه خواجه شود بنده پروری داند
نه هرکه گردنی افراخت سروری داند
کجا به مرکز حق راه می تواند برد
کسی که گردش افلاک سرسری داند
چو سایه از پی دلدار می رود دلها
ضرورنیست که معشوق دلبری داند
کسی که خرده جان را ز روی صدق کند
نثار سیمبری کیمیاگری داند
نگشته از نظر شور خلق دنبه گداز
هلال عید کجا قدر لاغری داند
نگشته است به سنگین دلان دچار هنوز
کجاست گوهر ما قدر جوهری داند
کسی است عاشق صادق که از ستمکاری
ستم به جان نکشیدن ستمگری داند
دلی که روشنی از سرمه سلیمان یافت
سراب بادیه را جلوه پری داند
تو سعی کن که درین بحر ناپدید شوی
وگرنه هر خس وخاری شناوری داند
فریب زلف تو در هیچ سینه دل نگذاشت
که دیده مار که چندین فسونگری داند
تمام شد سخن طوطیان به یک مجلس
نه هرشکسته زبانی سخنوری داند
چو زهره هر که به اسباب ناز مغرورست
ستاره های فلک جمله مشتری داند
کسی میانه اهل سخن علم گردد
که همچو خامه صائب سخنوری داند
نه هرکه گردنی افراخت سروری داند
کجا به مرکز حق راه می تواند برد
کسی که گردش افلاک سرسری داند
چو سایه از پی دلدار می رود دلها
ضرورنیست که معشوق دلبری داند
کسی که خرده جان را ز روی صدق کند
نثار سیمبری کیمیاگری داند
نگشته از نظر شور خلق دنبه گداز
هلال عید کجا قدر لاغری داند
نگشته است به سنگین دلان دچار هنوز
کجاست گوهر ما قدر جوهری داند
کسی است عاشق صادق که از ستمکاری
ستم به جان نکشیدن ستمگری داند
دلی که روشنی از سرمه سلیمان یافت
سراب بادیه را جلوه پری داند
تو سعی کن که درین بحر ناپدید شوی
وگرنه هر خس وخاری شناوری داند
فریب زلف تو در هیچ سینه دل نگذاشت
که دیده مار که چندین فسونگری داند
تمام شد سخن طوطیان به یک مجلس
نه هرشکسته زبانی سخنوری داند
چو زهره هر که به اسباب ناز مغرورست
ستاره های فلک جمله مشتری داند
کسی میانه اهل سخن علم گردد
که همچو خامه صائب سخنوری داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۳
ترا درخواب غفلت رفت عمر خوش عنان آخر
نکردی دست ورویی تازه زین آب روان آخر
به غفلت مگذران یکسر بهار زندگانی را
چراغی برفروز ازآتش این کاروان آخر
اگر از نوبهاران برگ سبزی نیست دربارت
رخ زردی به دست آور در ایام خزان آخر
ز شور عشق دروجدند ذرات جهان یکسر
اگر پایی نکوبی، آستینی بر فشان آخر
نمی گویم بپرداز، آنقدر فرصت کجا داری
برآر آیینه دل یک ره از آیینه دان آخر
نمی دانی چه گرگان ای شبان بیخبرداری
شمار گوسفندان کن برای امتحان آخر
غرور خواجگی چشم ترا بسته است ازدزدان
ببین یک بار ای بیدرد عرض این دکان آخر
به فرصت مرگ را ای بیخبر کم کم گواراکن
چو می باید کشیدن بر سر این رطل گران آخر
سر آمد درغم سود و زیان سرمایه عمرت
غم سرمایه خور، تا چند از سود و زیان آخر؟
تو کز اندیشه نان بر نمی آیی به مردن هم
لحد خواهد ترا گشتن تنور از فکر نان آخر
زآه خود مشو نومید اگر صدق طلب داری
که تیر راست خواهد خوردروزی برنشان آخر
به فکر آشیان آرایی افتادی، نمی دانی
که ماری می شود هر خاروخس زین آشیان آخر
به خواب غفلت از دامان شبهادست می داری
نمی دانی که خواهد دستگیرت شد همان آخر
مراد خویش از خاک مراد خاکساری جو
که یابد هرچه خواهد هرکسی زین آستان آخر
به خون غلطان شکاری چند، تازه بر کمان داری
چو می دانی که خواهی حلقه گردید این کمان آخر
اگر در کعبه نتوانی رسیدن از گرانجانی
مده از دست صائب دامن سنگ نشان آخر
نکردی دست ورویی تازه زین آب روان آخر
به غفلت مگذران یکسر بهار زندگانی را
چراغی برفروز ازآتش این کاروان آخر
اگر از نوبهاران برگ سبزی نیست دربارت
رخ زردی به دست آور در ایام خزان آخر
ز شور عشق دروجدند ذرات جهان یکسر
اگر پایی نکوبی، آستینی بر فشان آخر
نمی گویم بپرداز، آنقدر فرصت کجا داری
برآر آیینه دل یک ره از آیینه دان آخر
نمی دانی چه گرگان ای شبان بیخبرداری
شمار گوسفندان کن برای امتحان آخر
غرور خواجگی چشم ترا بسته است ازدزدان
ببین یک بار ای بیدرد عرض این دکان آخر
به فرصت مرگ را ای بیخبر کم کم گواراکن
چو می باید کشیدن بر سر این رطل گران آخر
سر آمد درغم سود و زیان سرمایه عمرت
غم سرمایه خور، تا چند از سود و زیان آخر؟
تو کز اندیشه نان بر نمی آیی به مردن هم
لحد خواهد ترا گشتن تنور از فکر نان آخر
زآه خود مشو نومید اگر صدق طلب داری
که تیر راست خواهد خوردروزی برنشان آخر
به فکر آشیان آرایی افتادی، نمی دانی
که ماری می شود هر خاروخس زین آشیان آخر
به خواب غفلت از دامان شبهادست می داری
نمی دانی که خواهد دستگیرت شد همان آخر
مراد خویش از خاک مراد خاکساری جو
که یابد هرچه خواهد هرکسی زین آستان آخر
به خون غلطان شکاری چند، تازه بر کمان داری
چو می دانی که خواهی حلقه گردید این کمان آخر
اگر در کعبه نتوانی رسیدن از گرانجانی
مده از دست صائب دامن سنگ نشان آخر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۸
اینطرفه که گنجایش غم می شود افزون
هرچند شود سینه من تنگ فضاتر
خون است ز رنگینی لفظم دل معنی
از باده بود شیشه من هوش رباتر
صائب چه نهان دارم ازو صورت احوال؟
کز آینه آن روی بود روی نماتر
ای صفحه رخسار تو ازگل بصفاتر
مژگان بلندت ز سر زلف رساتر
از صلح بودچاشنی جنگ تو افزون
دشنام تو از بوسه بود روح فزاتر
ازنعمت دیوار محال است شود سیر
چشمی که شد از کاسه در یوزه گداتر
از چشم هوسناکتر افتاده دل من
از برگ بود ریشه من سربه هواتر
برنسبت خود رشک برد عاشق مغرور
نزدیکی دل کرد مرا از تو جداتر
گردیدز خط حسن غریب تو یکی صد
گوهر شودازگردیتیمی به صفاتر
حسن می گلرنگ یکی صد شود ازموج
از خط لب میگون تو شد هوش رباتر
هرچند شود سینه من تنگ فضاتر
خون است ز رنگینی لفظم دل معنی
از باده بود شیشه من هوش رباتر
صائب چه نهان دارم ازو صورت احوال؟
کز آینه آن روی بود روی نماتر
ای صفحه رخسار تو ازگل بصفاتر
مژگان بلندت ز سر زلف رساتر
از صلح بودچاشنی جنگ تو افزون
دشنام تو از بوسه بود روح فزاتر
ازنعمت دیوار محال است شود سیر
چشمی که شد از کاسه در یوزه گداتر
از چشم هوسناکتر افتاده دل من
از برگ بود ریشه من سربه هواتر
برنسبت خود رشک برد عاشق مغرور
نزدیکی دل کرد مرا از تو جداتر
گردیدز خط حسن غریب تو یکی صد
گوهر شودازگردیتیمی به صفاتر
حسن می گلرنگ یکی صد شود ازموج
از خط لب میگون تو شد هوش رباتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۴
از کاوکاو آن مژه ام بیخبر هنوز
نگرفته خون من به زبان نیشتر هنوز
باآن که عمرهاست که از سر گذشته ام
صندل نمی برد ز سرم درد سر هنوز
روزی که آه من به هواداری توخاست
درخواب ناز بود نسیم سحر هنوز
شامی که طره تو میان رابه فتنه بست
سنبل نبسته بود به گلشن کمر هنوز
صبحی که چشم من به رخ اشک باز شد
پیمان نبسته بود صدف با گهر هنوز
درخواب بوسه ای ز دهانش ربوده ام
می سوزد از حلاوت آنم جگر هنوز
باآن که شد ز سنگ حوادث حریربیز
این شیشه هست گوش به زنگ خطر هنوز
الماس را دونیم تیغ آه من
گرم است زخم خصم، ندارد خبر هنوز
دل خون شد و همان ستم آسمان بجاست
گل کرد شمع (و)باد صبا در بدر هنوز
صائب اگر چه بر سر طوبی است جای من
درآتشم ز کوتهی پال و پر هنوز
نگرفته خون من به زبان نیشتر هنوز
باآن که عمرهاست که از سر گذشته ام
صندل نمی برد ز سرم درد سر هنوز
روزی که آه من به هواداری توخاست
درخواب ناز بود نسیم سحر هنوز
شامی که طره تو میان رابه فتنه بست
سنبل نبسته بود به گلشن کمر هنوز
صبحی که چشم من به رخ اشک باز شد
پیمان نبسته بود صدف با گهر هنوز
درخواب بوسه ای ز دهانش ربوده ام
می سوزد از حلاوت آنم جگر هنوز
باآن که شد ز سنگ حوادث حریربیز
این شیشه هست گوش به زنگ خطر هنوز
الماس را دونیم تیغ آه من
گرم است زخم خصم، ندارد خبر هنوز
دل خون شد و همان ستم آسمان بجاست
گل کرد شمع (و)باد صبا در بدر هنوز
صائب اگر چه بر سر طوبی است جای من
درآتشم ز کوتهی پال و پر هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۱
ز دام نوخطان مشکل بود دل را رها گشتن
ز لفظ تازه دشوارست معنی را جدا گشتن
گل این باغ، آغوش از لطافت برنمی دارد
به بوی پیرهن باید تسلی چون صبا گشتن
ز قرب گل به اندک فرصتی دلسرد شد شبنم
ندارد حاصلی با بی وفایان آشنا گشتن
رسیده است آفتابت بر لب بام از غبار خط
دگر کی ای ستمگر مهربان خواهی به ما گشتن؟
وصال شسته رویان گریه ها در آستین دارد
به گل پیراهنان چسبان نباید چون قبا گشتن
پر کاهی است دنیا در نظر آزادمردان را
به تحصیلش نمی یابد سبک چون کهربا گشتن
نمی دانی چه شکر خواب ها در چاشنی داری
به نقش خشک قانع از شکر چون بوریا گشتن
اگر با استخوان از سفره قسمت شوی قانع
عزیز اهل دولت می توانی چون هما گشتن
متاب از سختی ایام رو گر بینشی داری
که فرض عین باشد در ره او توتیا گشتن
چه آسوده است صائب از تردد چشم قربانی
درین محفل به حیرت می توان بی مدعا گشتن
ز لفظ تازه دشوارست معنی را جدا گشتن
گل این باغ، آغوش از لطافت برنمی دارد
به بوی پیرهن باید تسلی چون صبا گشتن
ز قرب گل به اندک فرصتی دلسرد شد شبنم
ندارد حاصلی با بی وفایان آشنا گشتن
رسیده است آفتابت بر لب بام از غبار خط
دگر کی ای ستمگر مهربان خواهی به ما گشتن؟
وصال شسته رویان گریه ها در آستین دارد
به گل پیراهنان چسبان نباید چون قبا گشتن
پر کاهی است دنیا در نظر آزادمردان را
به تحصیلش نمی یابد سبک چون کهربا گشتن
نمی دانی چه شکر خواب ها در چاشنی داری
به نقش خشک قانع از شکر چون بوریا گشتن
اگر با استخوان از سفره قسمت شوی قانع
عزیز اهل دولت می توانی چون هما گشتن
متاب از سختی ایام رو گر بینشی داری
که فرض عین باشد در ره او توتیا گشتن
چه آسوده است صائب از تردد چشم قربانی
درین محفل به حیرت می توان بی مدعا گشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۵
ز برگریز، دل بی قرار ازان داری
که غافلی ز بهاری که در خزان داری
برآوری ز گریبان رستگاری سر
اگر ز دامن شبها خط امان داری
جوی غم تو ندارد جهان بی پروا
چرا تو بیهده چندین غم جهان داری؟
سپهر سایه جان بلند پایه توست
چرا ز سایه حذر همچو کودکان داری؟
مکن به مشورت نفس زن صفت کاری
اگر ز مردی و مردانگی نشان داری
سفینه ای به کف آر از شکست خود چون موج
درین محیط اگر رغبت کران داری
زبان شکر تو چون سبزه در ته سنگ است
ولی به وقت شکایت دو صد زبان داری
ز کیمیای قناعت نگشت چشم تو سیر
عبث غنا طمع از نعمت جهان داری
برات رزق تو بر آسمان نوشته خدای
عبث توقع رزق از زمینیان داری
ز آستانه دل پا برون منه صائب
اگر هوای تماشای لامکان داری
که غافلی ز بهاری که در خزان داری
برآوری ز گریبان رستگاری سر
اگر ز دامن شبها خط امان داری
جوی غم تو ندارد جهان بی پروا
چرا تو بیهده چندین غم جهان داری؟
سپهر سایه جان بلند پایه توست
چرا ز سایه حذر همچو کودکان داری؟
مکن به مشورت نفس زن صفت کاری
اگر ز مردی و مردانگی نشان داری
سفینه ای به کف آر از شکست خود چون موج
درین محیط اگر رغبت کران داری
زبان شکر تو چون سبزه در ته سنگ است
ولی به وقت شکایت دو صد زبان داری
ز کیمیای قناعت نگشت چشم تو سیر
عبث غنا طمع از نعمت جهان داری
برات رزق تو بر آسمان نوشته خدای
عبث توقع رزق از زمینیان داری
ز آستانه دل پا برون منه صائب
اگر هوای تماشای لامکان داری
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۹۲
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری عبدالله بن یوسف سیستانی ندیم گوید
چند روزست که از دوست مرا نیست خبر
من چنین خامش و جان و جگر من به سفر
در چنین حال و چنین روز همی صبر کند
سنگدل مردم بد مهر و ز بد مهر بتر
سنگدل نیستم، اما دل من نیست بجای
هر که را دل نبود کی بود از درد خبر
من کنون آگه گشتم که چه بوده ست مرا
مست بوده ستم و دیوانه ازین عشق مگر
به ستم کرده ام او را زدر خانه برون
به ستم دوست برون کرد کس از خانه بدر؟
هیچ دیوانه وسر گشته و مست این نکند
لاجرم خسته دلم زین قبل و خسته جگر
گاه بر سر زنم از حسرت او گاه به روی
خرد کردم به طپانچه همه روی و همه سر
چون توانم دید این مجلس و این خانه بی او
خانمان گشته همچون دل و جان زیر و زبر
از پس زر بفرستادم او را به فسون
هیچکس جان گرانمایه فریبد با زر
ای دل و جان پدر زر را آنجا یله کن
اسب تازان کن و باز آی بنزدیک پدر
تو مرا بهتری از خواسته روی زمین
نتوان خوردن بی روی تو از خواسته بر
از فراوان که ز بهر تو بگریم صنما
هر زمان گوید خواجه که دلم بیش مخور
خواجه سید بوبکر حصیری که چنو
نبود از پس پیغمبر و بوبکر و عمر
هم فقیه ابن فقیه و هم رئیس ابن رئیس
یافته فقه و ریاست ز بزرگان به گهر
سیستان از گهر خواجه و از نسبت او
بیش از آن نازد کز سام یل و رستم زر
هر کجاگویی عبدالله بن یوسف کیست
همه گویند کریمی که چنونیست دگر
عرض او سخت عزیزست و بود عرض عزیز
آن کسی را که ندارد بر او مال خطر
چه خطر دارد در چشم کسی مال که او
تا عطایی ندهد خوش نبرد روز بسر
گر بیک روز همه مال که دارد بدهد
روز دیگر نکند بر دل او هیچ اثر
مال از آنگونه در آید به در خانه او
که تو پنداری کز راه در آمد بگذر
از فراوان که عطا داد مرا زو خجلم
راست گویی گنهی دارم زی او منکر
نه منم تنها زو شاکر و خشنود و خجل
شاکران بیشتر او را ز ربیع و ز مضر
ای خداوندی کز بر تو و بخشش تو
با مراد دلم و با طرب و ناز و بطر
آنچه با من رهی از فضل تو کردی، نکند
پدر نیک دل مشفق با نیک پسر
از تو بر کام دل خویش ظفر یافته ام
بر همه کام دل خویش ترا باد ظفر
نظر شفقت تو کار مرا ساخته کرد
کز خداوند جهان باد بکار تو نظر
فرخت باد سده تا چو سده سیصد جشن
شاد بگذاری با این ملک شیر شکر
چون گه باده بود، نوش لبی اندر پیش
چون گه خواب بود، سیمبری اندر بر
من چنین خامش و جان و جگر من به سفر
در چنین حال و چنین روز همی صبر کند
سنگدل مردم بد مهر و ز بد مهر بتر
سنگدل نیستم، اما دل من نیست بجای
هر که را دل نبود کی بود از درد خبر
من کنون آگه گشتم که چه بوده ست مرا
مست بوده ستم و دیوانه ازین عشق مگر
به ستم کرده ام او را زدر خانه برون
به ستم دوست برون کرد کس از خانه بدر؟
هیچ دیوانه وسر گشته و مست این نکند
لاجرم خسته دلم زین قبل و خسته جگر
گاه بر سر زنم از حسرت او گاه به روی
خرد کردم به طپانچه همه روی و همه سر
چون توانم دید این مجلس و این خانه بی او
خانمان گشته همچون دل و جان زیر و زبر
از پس زر بفرستادم او را به فسون
هیچکس جان گرانمایه فریبد با زر
ای دل و جان پدر زر را آنجا یله کن
اسب تازان کن و باز آی بنزدیک پدر
تو مرا بهتری از خواسته روی زمین
نتوان خوردن بی روی تو از خواسته بر
از فراوان که ز بهر تو بگریم صنما
هر زمان گوید خواجه که دلم بیش مخور
خواجه سید بوبکر حصیری که چنو
نبود از پس پیغمبر و بوبکر و عمر
هم فقیه ابن فقیه و هم رئیس ابن رئیس
یافته فقه و ریاست ز بزرگان به گهر
سیستان از گهر خواجه و از نسبت او
بیش از آن نازد کز سام یل و رستم زر
هر کجاگویی عبدالله بن یوسف کیست
همه گویند کریمی که چنونیست دگر
عرض او سخت عزیزست و بود عرض عزیز
آن کسی را که ندارد بر او مال خطر
چه خطر دارد در چشم کسی مال که او
تا عطایی ندهد خوش نبرد روز بسر
گر بیک روز همه مال که دارد بدهد
روز دیگر نکند بر دل او هیچ اثر
مال از آنگونه در آید به در خانه او
که تو پنداری کز راه در آمد بگذر
از فراوان که عطا داد مرا زو خجلم
راست گویی گنهی دارم زی او منکر
نه منم تنها زو شاکر و خشنود و خجل
شاکران بیشتر او را ز ربیع و ز مضر
ای خداوندی کز بر تو و بخشش تو
با مراد دلم و با طرب و ناز و بطر
آنچه با من رهی از فضل تو کردی، نکند
پدر نیک دل مشفق با نیک پسر
از تو بر کام دل خویش ظفر یافته ام
بر همه کام دل خویش ترا باد ظفر
نظر شفقت تو کار مرا ساخته کرد
کز خداوند جهان باد بکار تو نظر
فرخت باد سده تا چو سده سیصد جشن
شاد بگذاری با این ملک شیر شکر
چون گه باده بود، نوش لبی اندر پیش
چون گه خواب بود، سیمبری اندر بر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح ابو احمد محمدبن محمودبن ناصر الدین
به من باز گردای چوجان و جوانی
که تلخست بی تو مرا زندگانی
من اندر فراق تو ناچیز کردم
جمال و جوانی، دریغا جوانی
دریغاتو کز پیش رویم جدایی
دریغا تو کز پیش چشمم نهانی
سفر کردی و راه غربت گرفتی
به راه اندر ای بت همی دیر مانی
چه گویی به تو راه جستن توانم
چه گویم به من باز گشتن توانی
دل من ز مهر تو گشتن نخواهد
دلی دیده ای تو بدین مهربانی ؟
گرفتم که من دل ز تو بر گرفتم
دل من کندبی تو همداستانی
من ازرشک قد تو دیدن نیارم
سهی سرو آزاده بوستانی
ز بس کز فراق تو هر شب بگریم
بگرید همی با من انسی و جانی
ترا گویم ای عاشق هجر دیده
که از دیده هرشب همی خون چکانی
چه مویی چه گریی چه نالی چه زاری
که از ناله کردن چو نالی نوانی
چرابر دل خسته از بهر راحت
ثناهای قطب المعالی نخوانی
ابو احمد آن اصل حمد و محامد
محمد، کش از خسروان نیست ثانی
همه نهمت و کام او خوب کاری
هم رسم و آیین او خسروانی
جهان راهمه فتنه خویش کرده
به نیک و خصالی و شیرین زبانی
به آزادگی از همه شهریاران
پدیدست همچون یقین از گمانی
زهی برخرد یافته کامگاری
زهی برهنر یافته کامرانی
اگر چند از نامورتر تباری
وگر چند کز بهترین خاندانی
بزرگی همی جز به دانش نجویی
ملکزادگان کنون را نمانی
ز فضل و هنر چیست کان تونداری
ز علم و ادب چیست کان توندانی
به علم و ادب پادشاه زمینی
به اصل و گهر پادشاه زمانی
پدر شهریار جهان داری و تو
ز دست پدر شهریار جهانی
عدوی تو خواهدکه همچون توباشد
به آزاده طبعی ومردم ستانی
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
نه سنگ سیه چون عقیق یمانی
نیاید به اندیشه از نیست هستی
نیاید به کوشیدن از جسم جانی
ترا نامی از مملکت حاصل آمد
نکردی بدان نام بس شادمانی
بکوشی کنون تاهمی خویشتن را
جز آن نام نامی دگر گسترانی
مگر عهد کردی که در هر دل ای شه
ز کردار نیکو نهالی نشانی
به دست سخی آزها را امیدی
به لفظ حری نکته ها را بیانی
پی نام و نانند خلق زمانه
تومر خلق را مایه نام و نانی
گه مهربانی چو خرم بهاری
گه خشم وکین همچو باد خزانی
اگر مر ترا از پدر امر باشد
به تدبیر هر روز شهری ستانی
به هیبت هلاک تن دشمنانی
به چهره چراغ دل دوستانی
به صید اندرون معدن ببر جویی
مگر تو خداوند ببر بیانی
ز بهر تقرب قوی لشکرت را
سپهر از ستاره دهد بیستگانی
سخاوت بر تو مکینست شاها
ازیرا که تو مر سخارا مکانی
اگر بخل خواهد که روی تو بیند
بگوش آید او را ز تو «لن ترانی »
همه ساله گوهر فشانی ز دو کف
همانا که تو ابر گوهرفشانی
به محنت همه خلق را دستگیری
به روزی همه خلق را میزبانی
ز حرص برافشاندن مال جودت
به زایر دهد هر زمان قهرمانی
نشان ده زخلقت نداده ست هرگز
نشان خواه را جز به خوبی نشانی
توانگر بود بر مدیح تو مادح
ز علم و نکت و ز طراز معانی
الا تا که روشن ستاره ست هر شب
براین آبگون روی چرخ کیانی
هوا را بودروشنی و لطیفی
زمین را بود تیرگی و گرانی
تو بادی جهاندار، تااین جهان را
به بهروزی و خرمی بگذرانی
به عز اندرون ملک تو بینهایت
به ملک اندرون عز تو جاودانی
ترا عدل نوشیروانست و از تو
غلامانت ار تاج نوشیروانی
جز این یک قصیده که از من شنیدی
هزاران قصیده شنو مهرگانی
که تلخست بی تو مرا زندگانی
من اندر فراق تو ناچیز کردم
جمال و جوانی، دریغا جوانی
دریغاتو کز پیش رویم جدایی
دریغا تو کز پیش چشمم نهانی
سفر کردی و راه غربت گرفتی
به راه اندر ای بت همی دیر مانی
چه گویی به تو راه جستن توانم
چه گویم به من باز گشتن توانی
دل من ز مهر تو گشتن نخواهد
دلی دیده ای تو بدین مهربانی ؟
گرفتم که من دل ز تو بر گرفتم
دل من کندبی تو همداستانی
من ازرشک قد تو دیدن نیارم
سهی سرو آزاده بوستانی
ز بس کز فراق تو هر شب بگریم
بگرید همی با من انسی و جانی
ترا گویم ای عاشق هجر دیده
که از دیده هرشب همی خون چکانی
چه مویی چه گریی چه نالی چه زاری
که از ناله کردن چو نالی نوانی
چرابر دل خسته از بهر راحت
ثناهای قطب المعالی نخوانی
ابو احمد آن اصل حمد و محامد
محمد، کش از خسروان نیست ثانی
همه نهمت و کام او خوب کاری
هم رسم و آیین او خسروانی
جهان راهمه فتنه خویش کرده
به نیک و خصالی و شیرین زبانی
به آزادگی از همه شهریاران
پدیدست همچون یقین از گمانی
زهی برخرد یافته کامگاری
زهی برهنر یافته کامرانی
اگر چند از نامورتر تباری
وگر چند کز بهترین خاندانی
بزرگی همی جز به دانش نجویی
ملکزادگان کنون را نمانی
ز فضل و هنر چیست کان تونداری
ز علم و ادب چیست کان توندانی
به علم و ادب پادشاه زمینی
به اصل و گهر پادشاه زمانی
پدر شهریار جهان داری و تو
ز دست پدر شهریار جهانی
عدوی تو خواهدکه همچون توباشد
به آزاده طبعی ومردم ستانی
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
نه سنگ سیه چون عقیق یمانی
نیاید به اندیشه از نیست هستی
نیاید به کوشیدن از جسم جانی
ترا نامی از مملکت حاصل آمد
نکردی بدان نام بس شادمانی
بکوشی کنون تاهمی خویشتن را
جز آن نام نامی دگر گسترانی
مگر عهد کردی که در هر دل ای شه
ز کردار نیکو نهالی نشانی
به دست سخی آزها را امیدی
به لفظ حری نکته ها را بیانی
پی نام و نانند خلق زمانه
تومر خلق را مایه نام و نانی
گه مهربانی چو خرم بهاری
گه خشم وکین همچو باد خزانی
اگر مر ترا از پدر امر باشد
به تدبیر هر روز شهری ستانی
به هیبت هلاک تن دشمنانی
به چهره چراغ دل دوستانی
به صید اندرون معدن ببر جویی
مگر تو خداوند ببر بیانی
ز بهر تقرب قوی لشکرت را
سپهر از ستاره دهد بیستگانی
سخاوت بر تو مکینست شاها
ازیرا که تو مر سخارا مکانی
اگر بخل خواهد که روی تو بیند
بگوش آید او را ز تو «لن ترانی »
همه ساله گوهر فشانی ز دو کف
همانا که تو ابر گوهرفشانی
به محنت همه خلق را دستگیری
به روزی همه خلق را میزبانی
ز حرص برافشاندن مال جودت
به زایر دهد هر زمان قهرمانی
نشان ده زخلقت نداده ست هرگز
نشان خواه را جز به خوبی نشانی
توانگر بود بر مدیح تو مادح
ز علم و نکت و ز طراز معانی
الا تا که روشن ستاره ست هر شب
براین آبگون روی چرخ کیانی
هوا را بودروشنی و لطیفی
زمین را بود تیرگی و گرانی
تو بادی جهاندار، تااین جهان را
به بهروزی و خرمی بگذرانی
به عز اندرون ملک تو بینهایت
به ملک اندرون عز تو جاودانی
ترا عدل نوشیروانست و از تو
غلامانت ار تاج نوشیروانی
جز این یک قصیده که از من شنیدی
هزاران قصیده شنو مهرگانی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - نیز در مدح اتسز خوارزمشاه
همه کار گیتی بود برقرار
چو با دین و دانش بود شهریار
بعدلست هر سلطنت را ثبات
بعلمست هر مملکت را مدار
جهان را بعدل و هدی را بعلم
بود حسن حال و بود نظم کار
هر آن کس که در دست فرمان او
زمام خلایق دهد کردگار
همان به که کوشد بنام نکو
که آن ماند از خسروان یادگار
سزد ملک اندر کنار کسی
که باشد تهی از حرامش کنار
منزه بود سیرت او ز فسق
مبرا بود دامن او ز عار
تو اصلاح گیتی در آن کس مجوی
که بر نفس خود نیستش اقتدار
مشو غره ، ای یافته مملکت
برین عالم پر ز نقش و نگار
برین مملکت زایل مدار اعتماد
برین دار فانی مکن افتخار
تو ملک دعا و ثنا کن طلب
که این ملک ماند همی پایدار
ثنا و دعایی ، که از عدل و علم
که در سلک یک دیگرند این چهار
بعدل فراوان و علم تمام
ندیدست از خسروان روزگار
چو شاه عدو بند خوارزمشاه
چراغ ملوک و پناه تبار
خداوند گیتی ،ملک اتسز، آنک
بدو گشت بنیاد دین استوار
سر افراز شاهی ، که شمشیر او
بر آورد از جان دشمن دمار
باقبال او اختران را مسیر
بتأیید او آسمان را مدار
نژادست گیتی چنو یک جواد
ندیدست گردون چنو یک سوار
ازو قالب عدل گشته سمین
بدو پیکر ملک مانده نزار
ز عدلست بر خاتم او نگین
ز علمست بر ساعد او سوار
ز عصمت مرورا نهاد و سرشت
ز عفت مرورا شعار و دثار
مقالات فضلش برون از قیاس
مقامات عزمش فزون از شمار
شود کوه از هیبت او چو کاه
شود مور از رحمت او چو مار
همه صفدران و همه سرکشان
گرفته ز شمشیر او اعتبار
ایا شهریاری، که در ظل تست
ز آفات اسلام را زینهار
تویی عالم علم و ذات کرم
تویی مایهٔ حلم و اصل و قار
جمع دعا و بکسب ثنا
یمین تو دارد فراوان یسار
هزاران سحابی گه مکرمت
هزاران سپاهی گه کارزار
بانصاف تو شیر و آهو بهم
وطن ساخته در یکی مرغزار
بدآنجا که خطبه بنامت کنند
سعادت کند دست گردون نثار
بلادی که در تحت امر تو شد
شود در خوشی همچو دارالقرار
سموم اندر آن بقعه گردد نسیم
خزان اندر آن خطه گردد بهار
ولایت بیارامد از اضطراب
رایت بر آساید از اضطرار
ز خوارزم باید گرفتن قیاس
که در عهد تو گشت چون قندهار
نه از آفت ظلم در وی نشان
نه از آتش فتنه در وی شرار
ز عدل تو در بیشه شیر ژیان
نیارد همی کردن آهو شکار
بشادی گل از دولت ملک تو
همی گل دمد در مه دی ز خار
ز عدلت کنون ، ای یل شیر گیر
ز خلقت کنون ، ای شه کامگار
سمرقند گردد بخوشی سمر
بخارا شود جمله مشکین بخار
تو صاحب قرانی و امروز هست
علامات اقبال تو آشکار
بدین دیده ها چرخ از دیر باز
همی کرد ملک ترا انتظار
تو خواهی گرفتن بحار و جبال
تو خواهی گرفتن بلاد و دیار
همی تا بود تیغ یار قلم
همی تا بود خمر جفت خمار
بهر بیش و کم باد نیکیت جفت
بهر نیک و بد باد یزدانت یار
نکو خواه تو روز و شب شادمان
بد اندیش تو سال و مه سوگوار
مباد از مصایب تن تو نژند
مبادا از نوایب دل تو فگار
زملک زمان و زملک زمین
همه نام نیکوت باد اختیار
چو با دین و دانش بود شهریار
بعدلست هر سلطنت را ثبات
بعلمست هر مملکت را مدار
جهان را بعدل و هدی را بعلم
بود حسن حال و بود نظم کار
هر آن کس که در دست فرمان او
زمام خلایق دهد کردگار
همان به که کوشد بنام نکو
که آن ماند از خسروان یادگار
سزد ملک اندر کنار کسی
که باشد تهی از حرامش کنار
منزه بود سیرت او ز فسق
مبرا بود دامن او ز عار
تو اصلاح گیتی در آن کس مجوی
که بر نفس خود نیستش اقتدار
مشو غره ، ای یافته مملکت
برین عالم پر ز نقش و نگار
برین مملکت زایل مدار اعتماد
برین دار فانی مکن افتخار
تو ملک دعا و ثنا کن طلب
که این ملک ماند همی پایدار
ثنا و دعایی ، که از عدل و علم
که در سلک یک دیگرند این چهار
بعدل فراوان و علم تمام
ندیدست از خسروان روزگار
چو شاه عدو بند خوارزمشاه
چراغ ملوک و پناه تبار
خداوند گیتی ،ملک اتسز، آنک
بدو گشت بنیاد دین استوار
سر افراز شاهی ، که شمشیر او
بر آورد از جان دشمن دمار
باقبال او اختران را مسیر
بتأیید او آسمان را مدار
نژادست گیتی چنو یک جواد
ندیدست گردون چنو یک سوار
ازو قالب عدل گشته سمین
بدو پیکر ملک مانده نزار
ز عدلست بر خاتم او نگین
ز علمست بر ساعد او سوار
ز عصمت مرورا نهاد و سرشت
ز عفت مرورا شعار و دثار
مقالات فضلش برون از قیاس
مقامات عزمش فزون از شمار
شود کوه از هیبت او چو کاه
شود مور از رحمت او چو مار
همه صفدران و همه سرکشان
گرفته ز شمشیر او اعتبار
ایا شهریاری، که در ظل تست
ز آفات اسلام را زینهار
تویی عالم علم و ذات کرم
تویی مایهٔ حلم و اصل و قار
جمع دعا و بکسب ثنا
یمین تو دارد فراوان یسار
هزاران سحابی گه مکرمت
هزاران سپاهی گه کارزار
بانصاف تو شیر و آهو بهم
وطن ساخته در یکی مرغزار
بدآنجا که خطبه بنامت کنند
سعادت کند دست گردون نثار
بلادی که در تحت امر تو شد
شود در خوشی همچو دارالقرار
سموم اندر آن بقعه گردد نسیم
خزان اندر آن خطه گردد بهار
ولایت بیارامد از اضطراب
رایت بر آساید از اضطرار
ز خوارزم باید گرفتن قیاس
که در عهد تو گشت چون قندهار
نه از آفت ظلم در وی نشان
نه از آتش فتنه در وی شرار
ز عدل تو در بیشه شیر ژیان
نیارد همی کردن آهو شکار
بشادی گل از دولت ملک تو
همی گل دمد در مه دی ز خار
ز عدلت کنون ، ای یل شیر گیر
ز خلقت کنون ، ای شه کامگار
سمرقند گردد بخوشی سمر
بخارا شود جمله مشکین بخار
تو صاحب قرانی و امروز هست
علامات اقبال تو آشکار
بدین دیده ها چرخ از دیر باز
همی کرد ملک ترا انتظار
تو خواهی گرفتن بحار و جبال
تو خواهی گرفتن بلاد و دیار
همی تا بود تیغ یار قلم
همی تا بود خمر جفت خمار
بهر بیش و کم باد نیکیت جفت
بهر نیک و بد باد یزدانت یار
نکو خواه تو روز و شب شادمان
بد اندیش تو سال و مه سوگوار
مباد از مصایب تن تو نژند
مبادا از نوایب دل تو فگار
زملک زمان و زملک زمین
همه نام نیکوت باد اختیار
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۹ - خردنامه ارسطاطالیس
دبیر خردمند دانش پژوه
نویسنده قصه هر گروه
نوشت از سکندر شه نامدار
که چون سلطنت یافت بر وی قرار
چو نور خرد بودش اندر سرشت
خردنامه های حکیمان نوشت
ز هر حرف حکمت که شد بهره یاب
نوشتش به حل یافته زر ناب
بلی نقد بحر خرد گوهر است
به زر نظم سلک گهر خوشتر است
به هر لحظه کردی در آنجا نظر
شدی از سوادش مکحل بصر
گرفتی به دستور آن کار پیش
به آن راست کردی همه کار خویش
نخست از ارسطو کش استاد بود
به شاگردی او دلش شاد بود
خردنامه ای نغز عنوان گرفت
که مغز از قبول دل و جان گرفت
ز نام خدایش سر آغاز کرد
وز آن پس نوای دعا ساز کرد
که شاها دلت چشمه راز باد
به روی تو چشم رضا باز باد
زبانی که باشد به فرمان گرو
نباشد به از گوش فرمان شنو
فضیلت بود در قبول سخن
نه اندر فضولی کن یا مکن
ز سوسن گل باغ ازان بهتر است
که این جمله گوش آن زبان آور است
خدای آنچه با بندگان می کند
ازیشان توقع همان می کند
کند لطف تا لطف خویی کنند
کند نیکویی تا نکویی کنند
بپرورد در لجه جودشان
به جودی که پرورد فرمودشان
گناه همه از نم عفو شست
به جرم کسان از همه عفو جست
ازان با همه زد دم از راستی
که تابد عنانشان ز کم کاستی
به هر کس ز داد و ستد ره گشاد
نمی خواهد از وی به جز آنچه داد
میفکن به کار رعیت گره
خدا آنچه دادت به ایشان بده
ترحم کن و عفو و بخشش نمای
که اینها رسیدت ز فضل خدای
جهان کوه و فعل تو آمد ندا
جزای تو بر فعل باشد صدا
ازین کوه کز فعل تو پر نداست
صدا جز به وفق ندا برنخاست
به کوه آنچه گویی جز آن نشنوی
به خاک آنچه کاری جز آن ندروی
نهالی که کاری درین تیره خاک
چنان کار کز وایه طبع پاک
دهد نام نیکوت امروز بار
به فردات خشنودی کردگار
اگر واگذاری به او کار خویش
نیاید تو را هیچ دشوار پیش
ز کار تو دشمن هراسان شود
همه کارها بر تو آسان شود
وگر جز بدو افکنی کار را
نشانه شوی تیر ادبار را
بماند تو را کار ناساخته
دل از نقد اقبال پرداخته
نیاورده روی دل اندر صلاح
ز تو قصد اصلاح نبود مباح
ز گم کرده ره رهنمایی که یافت
ز دود سیه روشنایی که یافت
ز سرچشمه چون تلخ و شور آید آب
ز لب تشنگان کی برد تف و تاب
گر اصلاح خلق جهان بایدت
دل از هر بدی بر کران بایدت
نشسته ز خود حرف عیب از نخست
ز تو عیب شویی نیاید درست
چو ناپاک آید به تو آب جوی
مجو پاکی جامه از شست و شوی
مشو غره حسن گفتار خویش
نکو کن چو گفتار کردار خویش
چو کردار ناصح بود ناپسند
نصیحت کی افتد ز وی سودند
خرد عیب آن بی خرد می کند
که منع کس از کار خود می کند
نشد مانع طفل قول پدر
که خود خورد حلوا و گفتش مخور
پی زجر نادان بی باک کیش
بود قوت فعل از قول بیش
ودیعت نهادت فلک در سرشت
بسی خوی نیک و بسی خوی زشت
هلاک تو در خوی زشت است لیک
نجات تو بخشد ازان خوی نیک
چو غالب شود خوی بد بر مزاج
نباشد به جز خوی نیکش علاج
بزن شیشه خشم را سنگ حلم
بشو ظلمت جهل را زآب علم
به فکرت ز دل زنگ نسیان ببر
به شکر از درون داغ کفران ببر
چو باری ز گردونت آید به دوش
در افکندن آن مشو حیله کوش
به پشت تحمل کش آن بار را
مکن حیله گر نفس مکار را
مبادا شود سخت تر کار تو
به پشت تو گردد فزون بار تو
نویسنده قصه هر گروه
نوشت از سکندر شه نامدار
که چون سلطنت یافت بر وی قرار
چو نور خرد بودش اندر سرشت
خردنامه های حکیمان نوشت
ز هر حرف حکمت که شد بهره یاب
نوشتش به حل یافته زر ناب
بلی نقد بحر خرد گوهر است
به زر نظم سلک گهر خوشتر است
به هر لحظه کردی در آنجا نظر
شدی از سوادش مکحل بصر
گرفتی به دستور آن کار پیش
به آن راست کردی همه کار خویش
نخست از ارسطو کش استاد بود
به شاگردی او دلش شاد بود
خردنامه ای نغز عنوان گرفت
که مغز از قبول دل و جان گرفت
ز نام خدایش سر آغاز کرد
وز آن پس نوای دعا ساز کرد
که شاها دلت چشمه راز باد
به روی تو چشم رضا باز باد
زبانی که باشد به فرمان گرو
نباشد به از گوش فرمان شنو
فضیلت بود در قبول سخن
نه اندر فضولی کن یا مکن
ز سوسن گل باغ ازان بهتر است
که این جمله گوش آن زبان آور است
خدای آنچه با بندگان می کند
ازیشان توقع همان می کند
کند لطف تا لطف خویی کنند
کند نیکویی تا نکویی کنند
بپرورد در لجه جودشان
به جودی که پرورد فرمودشان
گناه همه از نم عفو شست
به جرم کسان از همه عفو جست
ازان با همه زد دم از راستی
که تابد عنانشان ز کم کاستی
به هر کس ز داد و ستد ره گشاد
نمی خواهد از وی به جز آنچه داد
میفکن به کار رعیت گره
خدا آنچه دادت به ایشان بده
ترحم کن و عفو و بخشش نمای
که اینها رسیدت ز فضل خدای
جهان کوه و فعل تو آمد ندا
جزای تو بر فعل باشد صدا
ازین کوه کز فعل تو پر نداست
صدا جز به وفق ندا برنخاست
به کوه آنچه گویی جز آن نشنوی
به خاک آنچه کاری جز آن ندروی
نهالی که کاری درین تیره خاک
چنان کار کز وایه طبع پاک
دهد نام نیکوت امروز بار
به فردات خشنودی کردگار
اگر واگذاری به او کار خویش
نیاید تو را هیچ دشوار پیش
ز کار تو دشمن هراسان شود
همه کارها بر تو آسان شود
وگر جز بدو افکنی کار را
نشانه شوی تیر ادبار را
بماند تو را کار ناساخته
دل از نقد اقبال پرداخته
نیاورده روی دل اندر صلاح
ز تو قصد اصلاح نبود مباح
ز گم کرده ره رهنمایی که یافت
ز دود سیه روشنایی که یافت
ز سرچشمه چون تلخ و شور آید آب
ز لب تشنگان کی برد تف و تاب
گر اصلاح خلق جهان بایدت
دل از هر بدی بر کران بایدت
نشسته ز خود حرف عیب از نخست
ز تو عیب شویی نیاید درست
چو ناپاک آید به تو آب جوی
مجو پاکی جامه از شست و شوی
مشو غره حسن گفتار خویش
نکو کن چو گفتار کردار خویش
چو کردار ناصح بود ناپسند
نصیحت کی افتد ز وی سودند
خرد عیب آن بی خرد می کند
که منع کس از کار خود می کند
نشد مانع طفل قول پدر
که خود خورد حلوا و گفتش مخور
پی زجر نادان بی باک کیش
بود قوت فعل از قول بیش
ودیعت نهادت فلک در سرشت
بسی خوی نیک و بسی خوی زشت
هلاک تو در خوی زشت است لیک
نجات تو بخشد ازان خوی نیک
چو غالب شود خوی بد بر مزاج
نباشد به جز خوی نیکش علاج
بزن شیشه خشم را سنگ حلم
بشو ظلمت جهل را زآب علم
به فکرت ز دل زنگ نسیان ببر
به شکر از درون داغ کفران ببر
چو باری ز گردونت آید به دوش
در افکندن آن مشو حیله کوش
به پشت تحمل کش آن بار را
مکن حیله گر نفس مکار را
مبادا شود سخت تر کار تو
به پشت تو گردد فزون بار تو
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۳ - خردنامه سقراط
زهی گنج حکمت که سقراط بود
مبرا ز تفریط و افراط بود
شد از جودت فکر ظلمت زدای
همه نور حکمت ز سر تا به پای
سرانجام خلعت پرستان شناخت
ز بی خلعتی خلعت خویش ساخت
ز خمخانه چرخ پر اشتلم
به خانه درون داشت یک کهنه خم
به فصل زمستان در آن سرزمین
به شبها ز سرما شدی خم نشین
چو خورشید خیمه به گردون زدی
ز تدویر خم خیمه بیرون زدی
نشستی ز عریان تنی بی حجاب
شدی گرم در پرتو آفتاب
یکی روز تن عور خورشیدوار
رسیدش به سر شاه آن روزگار
بدو گفت کای پیر دانش پذیر
بدینسان چرایی ز ما گوشه گیر
قدم باز می داری از راه ما
نمی آوری رو به درگاه ما
بگفتا که تنگ است بر من مجال
ز شغلی که باشد مرا ماه و سال
بگفتش که چندین تورا شغل چیست
که بی آن نیاری یکی لحظه زیست
بگفتا پی دولت زندگی
همی سازم اسباب پایندگی
بگفتش که اسباب آن پیش ماست
رساندن به حاجتوران کیش ماست
بگفت ار بدانم که آن پیش توست
ببندم کمر در رضای تو چست
به دست تو برگ حیات تن است
که آن سد راه نجات من است
حیات دل و جان بود کام من
که آن بندد از راه تو گام من
بگفتش به هر چیز داری نیاز
بگو تا کنم از برای تو ساز
بگفتا نیاز من خاکسار
به تو غیر ازین نیست ای شهریار
که این خلعت گرم کز عکس مهر
به دوشم کشیده ست اکنون سپهر
به تاراج سایه نگیری ز من
به لطف این توقع پذیری ز من
گذاری که یکدم به بی پردگی
برد مهر چرخ از من افسردگی
چو بشنید شاه از وی این گفت و گوی
شد از خاصگان بهر او جامه جوی
یکی جامه دادند او را عطا
ز مویینه چین و خز خطا
بگرداند حالی ازان جامه پشت
به نرمی فرو خواند حرفی درشت
که کی زندگان را کشیدن نکوست
ز مرده کفن یار ز مردار پوست
ز سردی دی چون شوم رنج یاب
شبم خم پسند است و روز آفتاب
هزار آفرین بر حکیمی چنین
برون پایه اش زآسمان و زمین
نه بر جانش از دور افلاک درد
نه بر طبعش از عالم خاک گرد
درین کار شاگرد بودش هزار
فلاطون از آنها یکی در شمار
فلاطون فلاطونی از وی گرفت
فلاطونی افزونی از وی گرفت
به حکمت چو در ثمین سفته است
به دانا فلاطون چنین گفته است
که ای رسته از تنگنای خیال
زده در هوای خرد پر و بال
بر آن دار همت ز آغاز کار
که گردی شناسای پروردگار
بدانی حق دولت بندگیش
نهی پا به راه پرستندگیش
روی راه خوشنودیش صبح و شام
به کسب رضایش کنی اهتمام
ز حکمت به معراج عزت برآی
بنه بر سر چرخ گردنده پای
بسا دست کوته ز بی مایگی
که دارد ز حکمت فلک پایگی
اگر بودی از جهل هر سینه صاف
برافتادی از خلق رسم خلاف
ره مرد دانا یکی بیش نیست
به جز طبع نادان دو اندیش نیست
نبینی درین ششدر دیولاخ
ز شادی دل شش نفر را فراخ
یکی آن حسدور به هر کشوری
که رنجش بود راحت دیگری
چو حال کسی بیند از خویش به
فتد بر رگ جانش از غم گره
دوم کینه ورزی که از خلق زشت
بود کینه خلقش اندر سرشت
چو نتواند از کس شدن کینه کش
نباشد ز کینداریش سینه خوش
سیم نو توانگر که بهر درم
بود روز و شب بر دل او دو غم
یکی آنکه چون چیزی آرد به کف
دوم آنکه ناگه نگردد تلف
چهارم لئیمی که با گنج سیم
بود همچو نام زرش دل دو نیم
که ناگه نیابد بدو فقر راه
نگردد بدان روز عیشش تباه
بود پنجمین طالب پایه ای
که در خورد آن نبودش مایه ای
کند آرزوی مقام بلند
که نتواند آنجا فکندن کمند
ششم از ادب خالی اندیشه ای
که باشد حریف ادب پیشه ای
چو طبعش بود از ادب بی نصیب
کشد نو به نو مالشی از ادیب
بود سیم و زر رنج دین پروران
طبیبان آن رنج دانشوران
کشد رنج را چون سوی خود طبیب
کجا باشدش از مداوا نصیب
ازان کس بپرهیز و فعل و فنش
که دارد دلت بی سبب دشمنش
اگر ره نگرداند از گرگ و میش
بود یاور او در آزار خویش
زبان را چه داری به گفتن گرو
ز هر سو گشا گوش حکمت شنو
خدا یک زبانت بداد و دو گوش
که کم گوی یعنی و افزون نیوش
خموشی بود دولت ایزدی
دلیل هنرمندی و بخردی
ز بسیار دانان فراست گواست
که بسیار گوی از کیاست جداست
سخن را کزان بسته داری نفس
یکی مرغ دان پایبند قفس
چو گفتی قفس یافت بر وی شکست
طمع بگسل از وی که آید به دست
مکش زیر ران مرکب حرص و آز
ز گیتی به قدر کفایت بساز
به هر روز تا شب ز خوان سپهر
بسنده ست یک خشت نانت چو مهر
بیفکن ز کف کاسه زر ناب
کف خویش را کاسه کن بهر آب
ز زربفت هستی مشو خودفروش
کهن خرقه نیستی کش به دوش
مکش بهر معموری خانه رنج
به ویرانه خود را نهان کن چو گنج
به خود بند در خدمت خود کمر
به مخدومی از کس مکش درد سر
ز چوبت کف پای نعلین سای
به از نعل زر بر سم بادپای
چراغ شبت بس بود ماهتاب
ادیم زمین بهر تو نطع خواب
بدین حال با حکمت اندوزیت
سلوک عمل گر شود روزیت
بری گوی دولت ز همپیشگان
شوی سرور حکمت اندیشگان
رهانی ز سود و زیان خویش را
رسانی به پیشینیان خویش را
حذر کن ز آسیب جادو زنان
به دستان سران را ز پای افکنان
به روی زمین دام مردان مرد
بساط وفا و مروت نورد
ازیشان در درج حکمت به بند
وزیشان نگون قدر هر سربلند
ازیشان خردمند را پایه پست
وزیشان سپاه خرد را شکست
دهد طعم شهد و شکر زهرشان
مخور زهر را چون شکر بهرشان
مشو غره حلم مرد حلیم
که بر حلم عمری نشیند مقیم
درختیست صندل خنک در مزاج
پی علت گرم طبعان علاج
به هم در شده شاخه ها زان درخت
چو در اصطکاک افتد از باد سخت
زند آتشی شعله زان اصطکاک
که ریزد ازان شاخ و برگش به خاک
اگر پیر باشد عوان ور جوان
به هر حال نبود عوان جز عوان
تنش گر چه از ضعف پیریست سست
بود سیرت بد در او تندرست
درونش سیاه از دل تیره خوی
کیش سود دارد سفیدی موی
به سال و مه ار گرگ گردد بزرگ
نیاید برون هرگز از خوی گرگ
به پیمان مشو بند فرمان او
که دام فریب است پیمان او
مبادا به آن دامت اندر کشد
به تزویر جانت ز تن برکشد
مبرا ز تفریط و افراط بود
شد از جودت فکر ظلمت زدای
همه نور حکمت ز سر تا به پای
سرانجام خلعت پرستان شناخت
ز بی خلعتی خلعت خویش ساخت
ز خمخانه چرخ پر اشتلم
به خانه درون داشت یک کهنه خم
به فصل زمستان در آن سرزمین
به شبها ز سرما شدی خم نشین
چو خورشید خیمه به گردون زدی
ز تدویر خم خیمه بیرون زدی
نشستی ز عریان تنی بی حجاب
شدی گرم در پرتو آفتاب
یکی روز تن عور خورشیدوار
رسیدش به سر شاه آن روزگار
بدو گفت کای پیر دانش پذیر
بدینسان چرایی ز ما گوشه گیر
قدم باز می داری از راه ما
نمی آوری رو به درگاه ما
بگفتا که تنگ است بر من مجال
ز شغلی که باشد مرا ماه و سال
بگفتش که چندین تورا شغل چیست
که بی آن نیاری یکی لحظه زیست
بگفتا پی دولت زندگی
همی سازم اسباب پایندگی
بگفتش که اسباب آن پیش ماست
رساندن به حاجتوران کیش ماست
بگفت ار بدانم که آن پیش توست
ببندم کمر در رضای تو چست
به دست تو برگ حیات تن است
که آن سد راه نجات من است
حیات دل و جان بود کام من
که آن بندد از راه تو گام من
بگفتش به هر چیز داری نیاز
بگو تا کنم از برای تو ساز
بگفتا نیاز من خاکسار
به تو غیر ازین نیست ای شهریار
که این خلعت گرم کز عکس مهر
به دوشم کشیده ست اکنون سپهر
به تاراج سایه نگیری ز من
به لطف این توقع پذیری ز من
گذاری که یکدم به بی پردگی
برد مهر چرخ از من افسردگی
چو بشنید شاه از وی این گفت و گوی
شد از خاصگان بهر او جامه جوی
یکی جامه دادند او را عطا
ز مویینه چین و خز خطا
بگرداند حالی ازان جامه پشت
به نرمی فرو خواند حرفی درشت
که کی زندگان را کشیدن نکوست
ز مرده کفن یار ز مردار پوست
ز سردی دی چون شوم رنج یاب
شبم خم پسند است و روز آفتاب
هزار آفرین بر حکیمی چنین
برون پایه اش زآسمان و زمین
نه بر جانش از دور افلاک درد
نه بر طبعش از عالم خاک گرد
درین کار شاگرد بودش هزار
فلاطون از آنها یکی در شمار
فلاطون فلاطونی از وی گرفت
فلاطونی افزونی از وی گرفت
به حکمت چو در ثمین سفته است
به دانا فلاطون چنین گفته است
که ای رسته از تنگنای خیال
زده در هوای خرد پر و بال
بر آن دار همت ز آغاز کار
که گردی شناسای پروردگار
بدانی حق دولت بندگیش
نهی پا به راه پرستندگیش
روی راه خوشنودیش صبح و شام
به کسب رضایش کنی اهتمام
ز حکمت به معراج عزت برآی
بنه بر سر چرخ گردنده پای
بسا دست کوته ز بی مایگی
که دارد ز حکمت فلک پایگی
اگر بودی از جهل هر سینه صاف
برافتادی از خلق رسم خلاف
ره مرد دانا یکی بیش نیست
به جز طبع نادان دو اندیش نیست
نبینی درین ششدر دیولاخ
ز شادی دل شش نفر را فراخ
یکی آن حسدور به هر کشوری
که رنجش بود راحت دیگری
چو حال کسی بیند از خویش به
فتد بر رگ جانش از غم گره
دوم کینه ورزی که از خلق زشت
بود کینه خلقش اندر سرشت
چو نتواند از کس شدن کینه کش
نباشد ز کینداریش سینه خوش
سیم نو توانگر که بهر درم
بود روز و شب بر دل او دو غم
یکی آنکه چون چیزی آرد به کف
دوم آنکه ناگه نگردد تلف
چهارم لئیمی که با گنج سیم
بود همچو نام زرش دل دو نیم
که ناگه نیابد بدو فقر راه
نگردد بدان روز عیشش تباه
بود پنجمین طالب پایه ای
که در خورد آن نبودش مایه ای
کند آرزوی مقام بلند
که نتواند آنجا فکندن کمند
ششم از ادب خالی اندیشه ای
که باشد حریف ادب پیشه ای
چو طبعش بود از ادب بی نصیب
کشد نو به نو مالشی از ادیب
بود سیم و زر رنج دین پروران
طبیبان آن رنج دانشوران
کشد رنج را چون سوی خود طبیب
کجا باشدش از مداوا نصیب
ازان کس بپرهیز و فعل و فنش
که دارد دلت بی سبب دشمنش
اگر ره نگرداند از گرگ و میش
بود یاور او در آزار خویش
زبان را چه داری به گفتن گرو
ز هر سو گشا گوش حکمت شنو
خدا یک زبانت بداد و دو گوش
که کم گوی یعنی و افزون نیوش
خموشی بود دولت ایزدی
دلیل هنرمندی و بخردی
ز بسیار دانان فراست گواست
که بسیار گوی از کیاست جداست
سخن را کزان بسته داری نفس
یکی مرغ دان پایبند قفس
چو گفتی قفس یافت بر وی شکست
طمع بگسل از وی که آید به دست
مکش زیر ران مرکب حرص و آز
ز گیتی به قدر کفایت بساز
به هر روز تا شب ز خوان سپهر
بسنده ست یک خشت نانت چو مهر
بیفکن ز کف کاسه زر ناب
کف خویش را کاسه کن بهر آب
ز زربفت هستی مشو خودفروش
کهن خرقه نیستی کش به دوش
مکش بهر معموری خانه رنج
به ویرانه خود را نهان کن چو گنج
به خود بند در خدمت خود کمر
به مخدومی از کس مکش درد سر
ز چوبت کف پای نعلین سای
به از نعل زر بر سم بادپای
چراغ شبت بس بود ماهتاب
ادیم زمین بهر تو نطع خواب
بدین حال با حکمت اندوزیت
سلوک عمل گر شود روزیت
بری گوی دولت ز همپیشگان
شوی سرور حکمت اندیشگان
رهانی ز سود و زیان خویش را
رسانی به پیشینیان خویش را
حذر کن ز آسیب جادو زنان
به دستان سران را ز پای افکنان
به روی زمین دام مردان مرد
بساط وفا و مروت نورد
ازیشان در درج حکمت به بند
وزیشان نگون قدر هر سربلند
ازیشان خردمند را پایه پست
وزیشان سپاه خرد را شکست
دهد طعم شهد و شکر زهرشان
مخور زهر را چون شکر بهرشان
مشو غره حلم مرد حلیم
که بر حلم عمری نشیند مقیم
درختیست صندل خنک در مزاج
پی علت گرم طبعان علاج
به هم در شده شاخه ها زان درخت
چو در اصطکاک افتد از باد سخت
زند آتشی شعله زان اصطکاک
که ریزد ازان شاخ و برگش به خاک
اگر پیر باشد عوان ور جوان
به هر حال نبود عوان جز عوان
تنش گر چه از ضعف پیریست سست
بود سیرت بد در او تندرست
درونش سیاه از دل تیره خوی
کیش سود دارد سفیدی موی
به سال و مه ار گرگ گردد بزرگ
نیاید برون هرگز از خوی گرگ
به پیمان مشو بند فرمان او
که دام فریب است پیمان او
مبادا به آن دامت اندر کشد
به تزویر جانت ز تن برکشد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۹ - داستان خاقان چین که تحفه حقیر به اسکندر فرستاد و به حکمتی شریفش آگاهی داد
سکندر ز اقصای یونان زمین
سپه راند بر قصد خاقان چین
چو آوازه او به خاقان رسید
ز تسکین آن فتنه درمان ندید
ز لشگرگه خود به درگاه او
رسولی روان کرد و همراه او
کنیزی فرستاد و یک تن غلام
یکی دست جامه یکی خوان طعام
سکندر چو آن تحفه ها را بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
به خود گفت کین تحفه های حقیر
نمی افتد از وی مرا دلپذیر
فرستادن آن بدین انجمن
نه لایق به وی باشد و نی به من
همانا نهان نکته ای خواسته ست
که در چشمش آن را بیاراسته ست
حکیمان که در لشکر خویش داشت
کز ایشان دل حکمت اندیش داشت
به خلوتگه خاص خود خواندشان
به صد گونه تعظیم بنشاندشان
فرو خواند راز دل خویش را
که تا حل کند مشکل خویش را
یکی زان میان گفت کز شاه چین
پیامیست پوشیده سوی تو این
که چون آدمی را مرتب بود
کنیزی که همخوابه شب بود
غلامی توانا به خدمتگری
که در کار سختت دهد یاوری
یکی دست جامه به سالی تمام
پی طعمه هر روز یک خوان طعام
چرا هر زمان رنج دیگر کشد
به هر کشور از دور لشگر کشد
نهد رو به هر ملک تاراج را
رباید ز فرق شهان تاج را
گرفتم که گیتی بگیرد تمام
به دستش دهد ملک و ملت زمام
به کوشش برآید به چرخ بلند
نخواهد شدن بیش ازین بهره مند
همان به که کوس قناعت زند
در رستگاری و طاعت زند
سکندر چو از وی شنید این سخن
درخت انانی شکستش ز بن
بگفت آن که رو در هدایت بود
نصیحت همینش کفایت بود
وز آن پس به خاقان در صلح کوفت
ز راهش غبار خصومت بروفت
شد از خاطر صافی انصاف ده
که از هر چه جوید شه انصاف به
جهان پادشاها در انصاف کوش
ز جام عدالت می صاف نوش
به انصاف و عدل است گیتی به پای
سپاهی چو آن نیست گیتی گشای
اگر ملک خواهی ره عدل پوی
وگر نی ز دل این هوس را بشوی
تهی قبضه از تیر تدبیر باش
به تیغ عدالت جهانگیر باش
چنان زی که گر باشدت شرق جای
کنندت طلب اهل غرب از خدای
نه زانسان که در ری شوی جایگیر
به نفرینت از روم خیزد نفیر
شد از دست ظلم تو کشور خراب
به ملک دگر پا مکن در رکاب
به ملک خودت نیست جز ظلم خوی
چه آری به اقلیم بیگانه روی
رعیت به ظلم تو چون عالمند
ز ظلم تو بر یکدگر ظالمند
به عدل آر رو تا که عادل شوند
همه با تو در عدل یکدل شوند
دل شه چو میل عنایت کند
عنایت به مردم سرایت کند
وگر شیوه ظلم گیرد به پیش
شوند اهل عالم همه ظلم کیش
سپه راند بر قصد خاقان چین
چو آوازه او به خاقان رسید
ز تسکین آن فتنه درمان ندید
ز لشگرگه خود به درگاه او
رسولی روان کرد و همراه او
کنیزی فرستاد و یک تن غلام
یکی دست جامه یکی خوان طعام
سکندر چو آن تحفه ها را بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
به خود گفت کین تحفه های حقیر
نمی افتد از وی مرا دلپذیر
فرستادن آن بدین انجمن
نه لایق به وی باشد و نی به من
همانا نهان نکته ای خواسته ست
که در چشمش آن را بیاراسته ست
حکیمان که در لشکر خویش داشت
کز ایشان دل حکمت اندیش داشت
به خلوتگه خاص خود خواندشان
به صد گونه تعظیم بنشاندشان
فرو خواند راز دل خویش را
که تا حل کند مشکل خویش را
یکی زان میان گفت کز شاه چین
پیامیست پوشیده سوی تو این
که چون آدمی را مرتب بود
کنیزی که همخوابه شب بود
غلامی توانا به خدمتگری
که در کار سختت دهد یاوری
یکی دست جامه به سالی تمام
پی طعمه هر روز یک خوان طعام
چرا هر زمان رنج دیگر کشد
به هر کشور از دور لشگر کشد
نهد رو به هر ملک تاراج را
رباید ز فرق شهان تاج را
گرفتم که گیتی بگیرد تمام
به دستش دهد ملک و ملت زمام
به کوشش برآید به چرخ بلند
نخواهد شدن بیش ازین بهره مند
همان به که کوس قناعت زند
در رستگاری و طاعت زند
سکندر چو از وی شنید این سخن
درخت انانی شکستش ز بن
بگفت آن که رو در هدایت بود
نصیحت همینش کفایت بود
وز آن پس به خاقان در صلح کوفت
ز راهش غبار خصومت بروفت
شد از خاطر صافی انصاف ده
که از هر چه جوید شه انصاف به
جهان پادشاها در انصاف کوش
ز جام عدالت می صاف نوش
به انصاف و عدل است گیتی به پای
سپاهی چو آن نیست گیتی گشای
اگر ملک خواهی ره عدل پوی
وگر نی ز دل این هوس را بشوی
تهی قبضه از تیر تدبیر باش
به تیغ عدالت جهانگیر باش
چنان زی که گر باشدت شرق جای
کنندت طلب اهل غرب از خدای
نه زانسان که در ری شوی جایگیر
به نفرینت از روم خیزد نفیر
شد از دست ظلم تو کشور خراب
به ملک دگر پا مکن در رکاب
به ملک خودت نیست جز ظلم خوی
چه آری به اقلیم بیگانه روی
رعیت به ظلم تو چون عالمند
ز ظلم تو بر یکدگر ظالمند
به عدل آر رو تا که عادل شوند
همه با تو در عدل یکدل شوند
دل شه چو میل عنایت کند
عنایت به مردم سرایت کند
وگر شیوه ظلم گیرد به پیش
شوند اهل عالم همه ظلم کیش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۹ - تعزیت گفتن حکیم دوم
چو خامش شد آن پیر یزدان شناس
نهاد آن دگر یک سخن را اساس
که ای بانوی این مسدس سرای
نیارد چو تو بانویی کس به جای
سکندر گرت تافت دامن ز کف
خداوند وی بادت از وی خلف
تسلی کسی را دهد حق شناس
که در حق یزدان بود ناسپاس
ز محنت غباری اگر بگذرد
به دامان عیشش گریبان درد
به پایش اگر نیش خاری خلد
ز شاخ رضا دست دل بگسلد
ولی بختیاری که توفیق یافت
ز خوان رضا نقل تحقیق یافت
قضا گر بر او خنجر بیم زد
دم از بردباری و تسلیم زد
نه از تیر تقدیر آهی کشید
نه جز راه تسلیم راهی گزید
چه محتاج تعلیم دانندگان
به سر حد دانش رسانندگان
به این دین و دانش که دادت خدای
زبان را به شکر خدای برگشای
نهاد آن دگر یک سخن را اساس
که ای بانوی این مسدس سرای
نیارد چو تو بانویی کس به جای
سکندر گرت تافت دامن ز کف
خداوند وی بادت از وی خلف
تسلی کسی را دهد حق شناس
که در حق یزدان بود ناسپاس
ز محنت غباری اگر بگذرد
به دامان عیشش گریبان درد
به پایش اگر نیش خاری خلد
ز شاخ رضا دست دل بگسلد
ولی بختیاری که توفیق یافت
ز خوان رضا نقل تحقیق یافت
قضا گر بر او خنجر بیم زد
دم از بردباری و تسلیم زد
نه از تیر تقدیر آهی کشید
نه جز راه تسلیم راهی گزید
چه محتاج تعلیم دانندگان
به سر حد دانش رسانندگان
به این دین و دانش که دادت خدای
زبان را به شکر خدای برگشای
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۲ - تعزیت گفتن حکیم پنجم
حکیم چهارم چو گفت آنچه گفت
ز باغ دل پنجم این گل شگفت
که ای گلبن باغ شاهنشهی
که مانده ست دامانت از گل تهی
اگر کرد گل سست پیوندیی
به یاد ویت باد خرسندیی
کسی را که شد میوه دل ز دست
ز فوت گلی شاخ عیشش شکست
ز پند حکیمان شود صبر کیش
نهد عقل راه تسلیش پیش
تو را این تسلی ز یزدان رسید
به کام تو این طعمه زان خوان رسید
دلت روشن از نور الهام اوست
تمتع کش از فیض انعام اوست
حکیمان چو این نکته دریافتند
ز تسکین تو روی برتافتند
ز مشرق چو طالع شود آفتاب
چه پرتو دهد مشعل خانه تاب
روان سکندر ز تو شاد باد
به روح جنان روحش آباد باد
به عز دو گیتیت بادا کفیل
ثنای جمیل و ثواب جزیل
ز باغ دل پنجم این گل شگفت
که ای گلبن باغ شاهنشهی
که مانده ست دامانت از گل تهی
اگر کرد گل سست پیوندیی
به یاد ویت باد خرسندیی
کسی را که شد میوه دل ز دست
ز فوت گلی شاخ عیشش شکست
ز پند حکیمان شود صبر کیش
نهد عقل راه تسلیش پیش
تو را این تسلی ز یزدان رسید
به کام تو این طعمه زان خوان رسید
دلت روشن از نور الهام اوست
تمتع کش از فیض انعام اوست
حکیمان چو این نکته دریافتند
ز تسکین تو روی برتافتند
ز مشرق چو طالع شود آفتاب
چه پرتو دهد مشعل خانه تاب
روان سکندر ز تو شاد باد
به روح جنان روحش آباد باد
به عز دو گیتیت بادا کفیل
ثنای جمیل و ثواب جزیل
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۲۰
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
چمنی دیدم و کردم قدمی چند خرامی
چون شدم جمع پریدن خبرم شد که تو دامی
سر و کس مر نخرامد بت چین عشوه نداند
مه و خور نطق ندارد هله خود گو که کدامی
بحلاوت همه قندی بطراوت همه نسرین
به لطافت چو حریری بسفیدی چو رخامی
باید این طرز نگه کردن و یکبار رمیدن
ز تو آهو بچه آموخت در این شیوه تمامی
طمعی پختم و گفتم چو توئی دوست گرفتم
نه چو من عاشق خامی نه چو تو شوخ خرامی
گله بگذار که من پردۀ خاصان بدریدم
تو به بدعهدی و پیمان شکنی شهرۀ عامی
ننگ و نام دل و دینم همه با عشوه ببردی
چین بر ابرو نفکندی و نگفتی تو چه نامی
بچه تدبیر توان با تو بسر برد ندانم
هیچ محبوب ندیدم که برنجد ز سلامی
خواجه بر هندوی خالم ده و با کس مفروشم
ترک چشم تو مرا گر نه پسند و بغلامی
منکه بیغارۀ اغنیار ز نخوت نپذیرم
تو گرم سنگ بیاری چکنم با تو که جامی
روزی این سلسله بشکافم و از کاوش طفلان
آنقدر نعره زنم کاورمت بر لب بامی
وه چه در پای تو ریزد چو روی بر سر نیّر
من دل باخته درویش و تو مهمان گرامی
چون شدم جمع پریدن خبرم شد که تو دامی
سر و کس مر نخرامد بت چین عشوه نداند
مه و خور نطق ندارد هله خود گو که کدامی
بحلاوت همه قندی بطراوت همه نسرین
به لطافت چو حریری بسفیدی چو رخامی
باید این طرز نگه کردن و یکبار رمیدن
ز تو آهو بچه آموخت در این شیوه تمامی
طمعی پختم و گفتم چو توئی دوست گرفتم
نه چو من عاشق خامی نه چو تو شوخ خرامی
گله بگذار که من پردۀ خاصان بدریدم
تو به بدعهدی و پیمان شکنی شهرۀ عامی
ننگ و نام دل و دینم همه با عشوه ببردی
چین بر ابرو نفکندی و نگفتی تو چه نامی
بچه تدبیر توان با تو بسر برد ندانم
هیچ محبوب ندیدم که برنجد ز سلامی
خواجه بر هندوی خالم ده و با کس مفروشم
ترک چشم تو مرا گر نه پسند و بغلامی
منکه بیغارۀ اغنیار ز نخوت نپذیرم
تو گرم سنگ بیاری چکنم با تو که جامی
روزی این سلسله بشکافم و از کاوش طفلان
آنقدر نعره زنم کاورمت بر لب بامی
وه چه در پای تو ریزد چو روی بر سر نیّر
من دل باخته درویش و تو مهمان گرامی
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۸۰
آوردهاند کی شیخ را بازرگانی کنیزکی ترک آورده بود و آن کنیزک خدمت شیخ میکرد و کنیزکی نیکو اعتقاد بود. شیخ کنیزک را بخواجه بوطاهر داد، کنیزک بخدمت شیخ آمد و بگریست و گفت ای شیخ من هرگز ندانستم کی تو مرا از خدمت خویش دور گردانی! شیخ گفت بوطاهر هم پارۀ ازماست،ترا بحکم او میباید بود، ما ترا از خدمت خویش دور نمیکنیم. آنگه آن کنیزک بخدمت بوطاهر میبود و خدمتهای شیخ بدست خود میکرد و در راه دین اعجوبۀ گشت و او را حالتی نیکو بود چنانک یک روز شیخ وی را گفت:
از ترکستان کی بود آرندۀ تو
گو رو دیگر بیار مانندۀ تو
و آن کنیزک والدۀ خواجه بوالفتح شیخ بود.
از سخنان شیخ بوسعیدست کی گفت:
ما میشدیم تا بحد کوهستان بدیهی رسیدیم کی آنرا طرق خوانند. آنجا فرود آمدیم و گفتیم اینجا هیچ کس بوده است از پیران؟ گفتند بلی یکی بوده است کی او را دادا گفتهاند. بسر خاک آن پیر آمدیم و زیارت کردیم و آسایشی تمام یافتیم. جماعتی از دیه بیرون آمدند، گفتیم کسی باید که دادا را دیده بود. گفتند کی پیریست دیرینه، او دیده است. کس فرستادیم تا او را آوردند. مردی بود بشکوه، از وی پرسیدیم که ای پیر دادا را دیدی؟ گفت کودک بودم کی او را دیدم. گفتیم که از وی چه شنیدی؟ گفت مرا پایگاه آن نبود که من سخن او را دانستمی لکن یک سخن یاد دارم از آن او. گفتیم برگوی. گفت روزی مرقع داری درآمد به نزدیک او و سلام گفت و گفت پای افزار بیرون کنم ایها الشیخ کی بتو بیاسایم کی در همه عالم گشتم هیچ نیاسودم و نه نیز آسودۀ را دیدم. دادا گفت ای غافل، چرا از همگی خویش دست بنداشتی تا هم تو بیاسودیی و هم خلقان بتو بیاسودندی؟ ما گفتیم تمام سخنی گفته است، مقصود ما برآمد، رنجه شدی. بازجای شو. آنگاه شیخ روی با یکی از قوم کرد و گفت: ماکلّ هذا الّا نفسکَ اِنَّ قَتَلْتَها واِلّا قَتَلَتْکَ و اِنْ صَدَمْتَها و اِلّا صَدَمَتْکَ و اِنْ شَغَلْتَها وَ اِلَّا شَغَلَتْکَ. پس شیخ گفت: لا یَصلُ الْمَخْلُوقُ اِلَی الْمَخْلُوِقِ اِلّا بِالسَّیر اِلَیْه وَلایَصلُ المَخْلوقُ اِلَیَ الخالِقِ اِلّا بالصَّبْرِ عَلَیه وَ الصَّبرُ عَلَیه بِقَتْل النَّفْسِ وَ الْهَوی فَیَقْتُلُونَ وَ یُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَیْه حقّا.
از ترکستان کی بود آرندۀ تو
گو رو دیگر بیار مانندۀ تو
و آن کنیزک والدۀ خواجه بوالفتح شیخ بود.
از سخنان شیخ بوسعیدست کی گفت:
ما میشدیم تا بحد کوهستان بدیهی رسیدیم کی آنرا طرق خوانند. آنجا فرود آمدیم و گفتیم اینجا هیچ کس بوده است از پیران؟ گفتند بلی یکی بوده است کی او را دادا گفتهاند. بسر خاک آن پیر آمدیم و زیارت کردیم و آسایشی تمام یافتیم. جماعتی از دیه بیرون آمدند، گفتیم کسی باید که دادا را دیده بود. گفتند کی پیریست دیرینه، او دیده است. کس فرستادیم تا او را آوردند. مردی بود بشکوه، از وی پرسیدیم که ای پیر دادا را دیدی؟ گفت کودک بودم کی او را دیدم. گفتیم که از وی چه شنیدی؟ گفت مرا پایگاه آن نبود که من سخن او را دانستمی لکن یک سخن یاد دارم از آن او. گفتیم برگوی. گفت روزی مرقع داری درآمد به نزدیک او و سلام گفت و گفت پای افزار بیرون کنم ایها الشیخ کی بتو بیاسایم کی در همه عالم گشتم هیچ نیاسودم و نه نیز آسودۀ را دیدم. دادا گفت ای غافل، چرا از همگی خویش دست بنداشتی تا هم تو بیاسودیی و هم خلقان بتو بیاسودندی؟ ما گفتیم تمام سخنی گفته است، مقصود ما برآمد، رنجه شدی. بازجای شو. آنگاه شیخ روی با یکی از قوم کرد و گفت: ماکلّ هذا الّا نفسکَ اِنَّ قَتَلْتَها واِلّا قَتَلَتْکَ و اِنْ صَدَمْتَها و اِلّا صَدَمَتْکَ و اِنْ شَغَلْتَها وَ اِلَّا شَغَلَتْکَ. پس شیخ گفت: لا یَصلُ الْمَخْلُوقُ اِلَی الْمَخْلُوِقِ اِلّا بِالسَّیر اِلَیْه وَلایَصلُ المَخْلوقُ اِلَیَ الخالِقِ اِلّا بالصَّبْرِ عَلَیه وَ الصَّبرُ عَلَیه بِقَتْل النَّفْسِ وَ الْهَوی فَیَقْتُلُونَ وَ یُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَیْه حقّا.
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۷ - این مکتوب را معلوم نیست که قائم مقام به کی نوشته است
ماللتراب و رب الارباب.
ای جفای تو ز راحت خوب تر
انتقام تو ز جان محبوب تر
نیش تو این است، نؤشَت چون بود
ذیل عفو جرم پوشت چون بود
شروحی چند که بر حسب فرمایش در طی نگارش آمده بود زیارت شد. آنچه نوشته بودید آفت هوش بود و هر چه فرموده بودید آویزه گوش. خاطر همایون سلطانی مهبط حکمتهای سبحانی است که بنده ناتوان را برحمت بی کران مژدة مرحمت بدهد، لطمه تربیت بزند، زخم و مرهم با هم فرستد و درد و درمان توام. سبقت غضبه رحمه و وسعت کل شیئی نعمه. مهر و قهرش را معنی یکی است و بصورت فرق اندکی. چوب ادیب اگر چه درد آرد، عین درمان است، داروی طبیب اگر چه تلخ باشد نغز و شیرین است.
چه خوش گفت آن مرد داروفروش
شفا بایدت داروی تلخ نوش
این بنده هر چند نادان و ناشناس باشد. چندان ناشکر و ناسپاس نیست که شفا از جفا نداند و کرم از الم نشناسد. کلک الهام سلک شما کار جبرئیل امین داند که هم آیت و عید آرد و هم مژدة امید. لاجرم ظاهر رقومش در هر خط، خطائی از من است و در هر نقطه نکتة ها بر من ولی چون پرتو لحظ از پرده لفظ بچهره معنی افتد هر چه بینی مراحم کریمانه است و مواعظ حکیمانه. ادبنی ربی فاحسن تأدیبی بحمدالله از وصول این نامة وحی و نسخه الهام دلهای خاص و عام بیمن همت خسروی چندان قوی گشت که خرمن دشمن را بیک پر کاه نگیرند و عالمی بدخواه بیک کف خاک در حساب نیاید. نه رنگی از سودا بر صفحه سویدا ماند؛ نه زنگی از وسواس بر آینه حواس. همانا رأی اشرف همایون را با راز عالم بیچون مطابقت بود که تا این معانی نغز بر مجاری لفظ گهربار یار گشت، امداد دور گردون مقوی شد و مسلمین داغستان را دیگر باره مجموع و متفق ساخت که با عزم راسخ در مقابل هجوم روس ثابت و قائم شوند و ناکسی چند از اهل آق قوشه را که هر یک مشتی وجه نقد گرفته جانب کفر رفته بودند بکلی از بیخ و بن برانداخته عبرت دیگران سازند.
یرملوف از این معنی بحسرت مألوف است، و قوم روس بدهشت مانوس، غافل از این که بخت شاهنشاه روی زمین سدهای آهنین در مقابل خصم کشیده است و طرف همت بر حفظ ملک و دین گشاده، بهر سو رو کنند نیز طالع همایون طالع شود و اختر رایت منحوس منکوس گردد.
به کینش اندر بینی عنقا و زحمت و رنج
به مهرش اندر یابی عطا ونعمت و مال
حواله کرد بدیوان مهر و کینش مگر
خدای قسمت آجال و نامة آمال
دیگر در باب مقرب الخاقان میرزا موسی که ضعف نفس و عرض جزئیات و وقوع او را در مواقع معاتبات برد کتاب از این ضعیف محمول داشته اند، بر شماخود که از مطاوی اخبار و سیر آگاه و مستحضرید واضح تر خواهد بود که: نه این بدعت من آوردم بعالم. موسی علی نبیناً و علیه السلام را در قدیم الایام پیوسته رسم و آئین چنین بود که هر وقت از حجت قوم بتنگ می آمد بطرزی بر دامن سو آل چنگ میزد که گاهی برق جلالش میسوخت و گاه پاسخ عنایت میشنید، عالی جاه میرزا موسی نیز اگر در حضرت اعلی عرضی کرده و ضربی خورده، شاید که از انتساب اسمی باشد، نه اکتساب رسمی. بلی، امثال او را از زمره چاکران که بخدمت ثغور مأمورند واجب عینی است که امر جزئی را سخت کلی گرفته هرچه بینند و شنوند بی تأمل در معرض آرند و یک دقیقه مهمل نگذارند، رأی سلطان را سزد که تأیید مهر انور کند. ثوابت و سیار را سخت مختصر گیرد، ولی فرقه بندگان را که بخودی خود مانند چراغ عجایز است، کجا جایز باشد که جرم سها را در نور و بها خرد شمارد، و از برق ضعیفی در جو هوا احتیاط روا ندارد، دریای محیط که بر گرد بسیط است هزاران قلزم و عمان از هر کران بران ریزد که جزر و مدی نخیزد و شور، شیرین نیامیزد؛ بل جمله موج ها این جا ساکن شود و هر چه شور است شیرین گردد و خلاف آبهای خرد و چشمه ساز ضعیف که بفیضی اندک در جوش آیند و بغیضی جزئی خاموشی، گاه تاری و مکدر شوند، گاه صافی و منور.
شاه بحر ژرف جمله آب خورد
جمله را از شاه باید یار برد
والسلام
ای جفای تو ز راحت خوب تر
انتقام تو ز جان محبوب تر
نیش تو این است، نؤشَت چون بود
ذیل عفو جرم پوشت چون بود
شروحی چند که بر حسب فرمایش در طی نگارش آمده بود زیارت شد. آنچه نوشته بودید آفت هوش بود و هر چه فرموده بودید آویزه گوش. خاطر همایون سلطانی مهبط حکمتهای سبحانی است که بنده ناتوان را برحمت بی کران مژدة مرحمت بدهد، لطمه تربیت بزند، زخم و مرهم با هم فرستد و درد و درمان توام. سبقت غضبه رحمه و وسعت کل شیئی نعمه. مهر و قهرش را معنی یکی است و بصورت فرق اندکی. چوب ادیب اگر چه درد آرد، عین درمان است، داروی طبیب اگر چه تلخ باشد نغز و شیرین است.
چه خوش گفت آن مرد داروفروش
شفا بایدت داروی تلخ نوش
این بنده هر چند نادان و ناشناس باشد. چندان ناشکر و ناسپاس نیست که شفا از جفا نداند و کرم از الم نشناسد. کلک الهام سلک شما کار جبرئیل امین داند که هم آیت و عید آرد و هم مژدة امید. لاجرم ظاهر رقومش در هر خط، خطائی از من است و در هر نقطه نکتة ها بر من ولی چون پرتو لحظ از پرده لفظ بچهره معنی افتد هر چه بینی مراحم کریمانه است و مواعظ حکیمانه. ادبنی ربی فاحسن تأدیبی بحمدالله از وصول این نامة وحی و نسخه الهام دلهای خاص و عام بیمن همت خسروی چندان قوی گشت که خرمن دشمن را بیک پر کاه نگیرند و عالمی بدخواه بیک کف خاک در حساب نیاید. نه رنگی از سودا بر صفحه سویدا ماند؛ نه زنگی از وسواس بر آینه حواس. همانا رأی اشرف همایون را با راز عالم بیچون مطابقت بود که تا این معانی نغز بر مجاری لفظ گهربار یار گشت، امداد دور گردون مقوی شد و مسلمین داغستان را دیگر باره مجموع و متفق ساخت که با عزم راسخ در مقابل هجوم روس ثابت و قائم شوند و ناکسی چند از اهل آق قوشه را که هر یک مشتی وجه نقد گرفته جانب کفر رفته بودند بکلی از بیخ و بن برانداخته عبرت دیگران سازند.
یرملوف از این معنی بحسرت مألوف است، و قوم روس بدهشت مانوس، غافل از این که بخت شاهنشاه روی زمین سدهای آهنین در مقابل خصم کشیده است و طرف همت بر حفظ ملک و دین گشاده، بهر سو رو کنند نیز طالع همایون طالع شود و اختر رایت منحوس منکوس گردد.
به کینش اندر بینی عنقا و زحمت و رنج
به مهرش اندر یابی عطا ونعمت و مال
حواله کرد بدیوان مهر و کینش مگر
خدای قسمت آجال و نامة آمال
دیگر در باب مقرب الخاقان میرزا موسی که ضعف نفس و عرض جزئیات و وقوع او را در مواقع معاتبات برد کتاب از این ضعیف محمول داشته اند، بر شماخود که از مطاوی اخبار و سیر آگاه و مستحضرید واضح تر خواهد بود که: نه این بدعت من آوردم بعالم. موسی علی نبیناً و علیه السلام را در قدیم الایام پیوسته رسم و آئین چنین بود که هر وقت از حجت قوم بتنگ می آمد بطرزی بر دامن سو آل چنگ میزد که گاهی برق جلالش میسوخت و گاه پاسخ عنایت میشنید، عالی جاه میرزا موسی نیز اگر در حضرت اعلی عرضی کرده و ضربی خورده، شاید که از انتساب اسمی باشد، نه اکتساب رسمی. بلی، امثال او را از زمره چاکران که بخدمت ثغور مأمورند واجب عینی است که امر جزئی را سخت کلی گرفته هرچه بینند و شنوند بی تأمل در معرض آرند و یک دقیقه مهمل نگذارند، رأی سلطان را سزد که تأیید مهر انور کند. ثوابت و سیار را سخت مختصر گیرد، ولی فرقه بندگان را که بخودی خود مانند چراغ عجایز است، کجا جایز باشد که جرم سها را در نور و بها خرد شمارد، و از برق ضعیفی در جو هوا احتیاط روا ندارد، دریای محیط که بر گرد بسیط است هزاران قلزم و عمان از هر کران بران ریزد که جزر و مدی نخیزد و شور، شیرین نیامیزد؛ بل جمله موج ها این جا ساکن شود و هر چه شور است شیرین گردد و خلاف آبهای خرد و چشمه ساز ضعیف که بفیضی اندک در جوش آیند و بغیضی جزئی خاموشی، گاه تاری و مکدر شوند، گاه صافی و منور.
شاه بحر ژرف جمله آب خورد
جمله را از شاه باید یار برد
والسلام
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢۴
روزی که فتوحی رسد از عالم غیبت
آن روز مبارک شمر و فال نکو گیر
ور به طلبی عمر گرانمایه مفرسای
از کهنه گرت کار بر آید کم نو گیر
در مسکن خویش ار نه بکامست معاشت
بار سفر آنجا که دلت خواست فرو گیر
ز آنکس که دل غمزده ات شاد نگردد
گر خود بمثل جان تو باشد کم او گیر
و از ابن یمین اینسخن از لطف معانی
بر لوح دلت ثبت کن و عادت و خو گیر
آن روز مبارک شمر و فال نکو گیر
ور به طلبی عمر گرانمایه مفرسای
از کهنه گرت کار بر آید کم نو گیر
در مسکن خویش ار نه بکامست معاشت
بار سفر آنجا که دلت خواست فرو گیر
ز آنکس که دل غمزده ات شاد نگردد
گر خود بمثل جان تو باشد کم او گیر
و از ابن یمین اینسخن از لطف معانی
بر لوح دلت ثبت کن و عادت و خو گیر