عبارات مورد جستجو در ۱۳۰ گوهر پیدا شد:
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱
شکر و سپاس و منت و عزت خدای را
پروردگار خلق و خداوند کبریا
دادار غیب دان و نگهدار آسمان
رزاق بنده‌پرور و خلاق رهنما
اقرار می‌کند دو جهان بر یگانگیش
یکتا و پشت عالمیان بر درش دو تا
گوهر ز سنگ خاره کند، لؤلؤ از صدف
فرزند آدم از گل و برگ گل از گیا
سبحان من یمیت و یحیی و لااله
الا هوالذی خلق الارض والسما
باری، ز سنگ، چشمهٔ آب آورد پدید
باری از آب چشمه کند سنگ در شتا
گاهی به صنع ماشطه، بر روی خوب روز
گلگونهٔ شفق کند و سرمهٔ دجا
دریای لطف اوست و گرنه سحاب کیست
تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا
انشاتنا بلطفک یا صانع الوجود
فاغفرلنا بفضلک یا سامع الدعا
ارباب شوق در طلبت بی‌دلند و هوش
اصحاب فهم در صفتت بی‌سرند و پا
شبهای دوستان تو را انعم‌الصباح
وان شب که بی تو روز کنند اظلم المسا
یاد تو روح‌پرور و وصف تو دلفریب
نام تو غم‌زدای و کلام تو دلربا
بی‌سکهٔ قبول تو، ضرب عمل دغل
بی‌خاتم رضای تو، سعی امل هبا
جایی که تیغ قهر برآرد مهابتت
ویران کند به سیل عرم جنت سبا
شاهان بر آستان جلالت نهاده سر
گردنکشان مطاوع و کیخسروان گدا
گر جمله را عذاب کنی یا عطا دهی
کس را مجال آن نه که آن چون و این چرا
در کمترین صنع تو مدهوش مانده‌ایم
ما خود کجا و وصف خداوند آن کجا؟
خود دست و پای فهم و بلاغت کجا رسد
تا در بحار وصف جلالت کند شنا؟
گاهی سموم قهر تو، همدست با خزان
گاهی نسیم لطف تو، همراه با صبا
خواهندگان درگه بخشایش تواند
سلطان در سرادق و درویش در عبا
آن دست بر تضرع و این روی بر زمین
آن چشم بر اشارت و این گوش بر ندا
مردان راهت از نظر خلق در حجاب
شب در لباس معرفت و روز در قبا
فرخنده طالعی که کنی یاد او به خیر
برگشته دولتی که فرامش کند تو را
چندین هزار سکهٔ پیغمبری زده
اول به نام آدم و آخر به مصطفی
الهامش از جلیل و پیامش ز جبرئیل
رایش نه از طبیعت و نطقش نه از هوی
در نعت او زبان فصاحت که را رسد؟
خود پیش آفتاب چه پرتو دهد سها؟
دانی که در بیان اذاالشمس کورت
معنی چه گفته‌اند بزرگان پارسا؟
یعنی وجود خواجه سر از خاک برکند
خورشید و ماه را نبود آن زمان ضیا
ای برترین مقام ملائک بر آسمان
با منصب تو زیرترین پایهٔ علا
شعر آورم به حضرت عالیت زینهار
با وحی آسمان چه زند سحر مفتری؟
یارب به دست او که قمر زان دو نیم شد
تسبیح گفت در کف میمون او حصا
کافتادگان شهوت نفسیم دست گیر
ارفق بمن تجاوز واغفر لمن عصا
تریاق در دهان رسول آفریده حق
صدیق را چه غم بود از زهر جانگزا؟
ای یار غار سید و صدیق نامور
مجموعهٔ فضائل و گنجینهٔ صفا
مردان قدم به صحبت یاران نهاده‌اند
لیکن نه همچنانکه تو در کام اژدها
یار آن بود که مال و تن و جان فدا کند
تا در سبیل دوست به پایان برد وفا
دیگر عمر که لایق پیغمبری بدی
گر خواجهٔ رسل نبدی ختم انبیا
سالار خیل خانهٔ دین صاحب رسول
سردفتر خدای پرستان بی‌ریا
دیوی که خلق عالمش از دست عاجزند
عاجز در آنکه چون شود از دست وی رها؟
دیگر جمال سیرت عثمان که برنکرد
در پیش روی دشمن قاتل سر از حیا
آن شرط مهربانی و تحقیق دوستیست
کز بهر دوستان بری از دشمنان جفا
خاصان حق همیشه بلیت کشیده‌اند
هم بیشتر عنایت و هم بیشتر عنا
کس را چه زور و زهره که وصف علی کند
جبار در مناقب او گفته هل اتی
زورآزمای قلعهٔ خیبر که بند او
در یکدگر شکست به بازوی لافتی
مردی که در مصاف، زره پیش بسته بود
تا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا
شیر خدای و صفدر میدان و بحر جود
جانبخش در نماز و جهانسوز در وغا
دیباچهٔ مروت و سلطان معرفت
لشکر کش فتوت و سردار اتقیا
فردا که هرکسی به شفیعی زنند دست
ماییم و دست و دامن معصوم مرتضی
پیغمبر، آفتاب منیرست در جهان
وینان ستارگان بزرگند و مقتدا
یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه
یارب به خون پاک شهیدان کربلا
یارب به صدق سینهٔ پیران راستگوی
یارب به آب دیدهٔ مردان آشنا
دلهای خسته را به کرم مرهمی فرست
ای نام اعظمت در گنجینهٔ شفا
گر خلق تکیه بر عمل خویش کرده‌اند
ما را بسست رحمت وفضل تو متکا
یارب خلاف امر تو بسیار کرده‌ایم
و امید بسته از کرمت عفو مامضی
چشم گناهکار بود بر خطای خویش
ما را ز غایت کرمت چشم در عطا
یارب به لطف خویش گناهان ما بپوش
روزی که رازها فتد از پرده برملا
همواره از تو لطف و خداوندی آمدست
وز ما چنانکه در خور ما فعل ناسزا
عدلست اگر عقوبت ما بی‌گنه کنی
لطفست اگر کشی قلم عفو بر خطا
گر تقویت کنی ز ملک بگذرد بشر
ور تربیت کنی به ثریا رسد ثری
دلهای دوستان تو خون می‌شود ز خوف
باز از کمال لطف تو دل می‌دهد رجا
یارب قبول کن به بزرگی و فضل خویش
کان را که رد کنی نبود هیچ ملتجا
ما را تو دست گیر و حوالت مکن به کس
الا الیک حاجت درماندگان فلا
ما بندگان حاجتمندیم و تو کریم
حاجت همیشه پیش کریمان بود روا
کردی تو آنچه شرط خداوندی تو بود
ما در خور تو هیچ نکردیم ربنا
سهلست اگر به چشم عنایت نظر کنی
اصلاح قلب را چه محل پیش کیمیا؟
اولیتر آنکه هم تو بگیری به لطف خویش
دستی، وگرنه هیچ نیاید ز دست ما
کاری به منتها نرسانید در طلب
بردیم روزگار گرامی به منتها
فی‌الجمله دستهای تهی بر تو داشتیم
خود دست جز تهی نتوان داشت بر خدا
یا دولتاه اگر به عنایت کنی نظر
واخجلتاه اگر به عقوبت دهد جزا
ای یار جهد کن که چو مردان قدم زنی
ور پای بسته‌ای به دعا دست برگشا
پیدا بود که بنده به کوشش کجا رسد
بالای هر سری قلمی رفته از قضا
کس را به خیر و طاعت خویش اعتماد نیست
آن بی‌بصر بود که کند تکیه بر عصا
تاروز اولت چه نبشتست بر جبین
زیرا که در ازل سعدااند و اشقیا
گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ
گوید بکش که مال سبیلست و جان فدا
ما را به نوشداروی دشمن امید نیست
وز دست دوست گر همه زهرست مرحبا
ای پای بست عمر تو، بر رهگذار سیل
چندین امل چه پیش نهی، مرگ در قفا؟
در کوه ودشت هر سبعی صوفیی بدی
گر هیچ سودمند بدی صوف بی‌صفا
پهلوی تن ضعیف کند پشت دل قوی
صیدی که در ریاض ریاضت کند چرا
چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست
فرعون کامران به و ایوب مبتلا
امثال ما به سختی و تنگی نمرده‌اند
ما خود چه لایقیم به تشریف اولیا؟
غم نیست زخم خوردهٔ راه خدای را
دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا
مابین آسمان و زمین جای عیش نیست
یک دانه چون جهد ز میان دو آسیا؟
عمرت برفت و چارهٔ کاری نساختی
اکنون که چاره نیست به بیچارگی بیا
کردار نیک و بد به قیامت قرین تست
آن اختیار کن که توان دیدنش لقا
تا هیچ دانه‌ای نفشانی به جز کرم
تا هیچ توشه‌ای نستانی به جز تقی
گویی کدام سنگدل این پند نشنود
بر کوه خوان که باز به گوش آیدت صدا
نااهل را نصیحت سعدی چنانکه هست
گفتیم اگر به سرمه تفاوت کند عمی
سعدی : قصاید و قطعات عربی
قصیده
جاء الشتاء ببرد لامرد له
و لم یطق حجر القاسی یقاسیه
لاکاس عندی و لا کانون یدفئنی
کنی ظلام و کیسی قل مافیه
دع‌الکتاب و خل الکیس یا اسفا
علی کساء نغطی فی دیاجیه
ارجوک مولای فیما یقتضی املی
والعبد لم یرج الا من موالیه
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
لطف حق
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتهٔ رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزند خرد بی‌گناه
گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت بیاد
آب خاکت را دهد ناگه بباد
وحی آمد کاین چه فکر باطل است
رهرو ما اینک اندر منزل است
پردهٔ شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی
در تو، تنها عشق و مهر مادری است
شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است
نیست بازی کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو، باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغیان میکنند
آنچه میگوئیم ما، آن میکنند
ما، بدریا حکم طوفان میدهیم
ما، بسیل و موج فرمان می‌دهیم
نسبت نسیان بذات حق مده
بار کفر است این، بدوش خود منه
به که برگردی، بما بسپاریش
کی تو از ما دوست‌تر میداریش
نقش هستی، نقشی از ایوان ماست
خاک و باد و آب، سرگردان ماست
قطره‌ای کز جویباری میرود
از پی انجام کاری میرود
ما بسی گم گشته، باز آورده‌ایم
ما، بسی بی توشه را پرورده‌ایم
میهمان ماست، هر کس بینواست
آشنا با ماست، چون بی آشناست
ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند
عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت
کشتئی زاسیب موجی هولناک
رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
تند بادی، کرد سیرش را تباه
روزگار اهل کشتی شد سیاه
طاقتی در لنگر و سکان نماند
قوتی در دست کشتیبان نماند
ناخدایان را کیاست اندکی است
ناخدای کشتی امکان یکی است
بندها را تار و پود، از هم گسیخت
موج، از هر جا که راهی یافت ریخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد
زان گروه رفته، طفلی ماند خرد
طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول، وهله، چون طومار کرد
تند باد اندیشهٔ پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن
این بنای شوق را، ویران مکن
در میان مستمندان، فرق نیست
این غریق خرد، بهر غرق نیست
صخره را گفتم، مکن با او ستیز
قطره را گفتم، بدان جانب مریز
امر دادم باد را، کان شیرخوار
گیرد از دریا، گذارد در کنار
سنگ را گفتم بزیرش نرم شو
برف را گفتم، که آب گرم شو
صبح را گفتم، برویش خنده کن
نور را گفتم، دلش را زنده کن
لاله را گفتم، که نزدیکش بروی
ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی
خار را گفتم، که خلخالش مکن
مار را گفتم، که طفلک را مزن
رنج را گفتم، که صبرش اندک است
اشک را گفتم، مکاهش کودک است
گرگ را گفتم، تن خردش مدر
دزد را گفتم، گلوبندش مبر
بخت را گفتم، جهانداریش ده
هوش را گفتم، که هشیاریش ده
تیرگیها را نمودم روشنی
ترسها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و ناایمن شدند
دوستی کردم، مرا دشمن شدند
کارها کردند، اما پست و زشت
ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاهها کندند مردم را براه
روشنیها خواستند، اما ز دود
قصرها افراشتند، اما به رود
قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبریز کردند از فساد
رشته‌ها رشتند در دوک عناد
درسها خواندند، اما درس عار
اسبها راندند، اما بی‌فسار
دیوها کردند دربان و وکیل
در چه محضر، محضر حی جلیل
سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد، معبد یزدان پاک
رهنمون گشتند در تیه ضلال
توشه‌ها بردند از وزر و وبال
از تنور خودپسندی، شد بلند
شعلهٔ کردارهای ناپسند
وارهاندیم آن غریق بی‌نوا
تا رهید از مرگ، شد صید هوی
آخر، آن نور تجلی دود شد
آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد
رزمجوئی کرد با چون من کسی
خواست یاری، از عقاب و کرکسی
کردمش با مهربانیها بزرگ
شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ
برق عجب، آتش بسی افروخته
وز شراری، خانمان‌ها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند
برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد، گشت پست و تیره رای
سرکشی کرد و فکندیمش ز پای
پشه‌ای را حکم فرمودم که خیز
خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز
تا نماند باد عجبش در دماغ
تیرگی را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنین میپروریم
دوستان را از نظر، چون میبریم
آنکه با نمرود، این احسان کند
ظلم، کی با موسی عمران کند
این سخن، پروین، نه از روی هوی ست
هر کجا نوری است، ز انوار خداست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
چون تتق از روی آن شمع جهان برداشتند
همچو پروانه جهانی دل ز جان برداشتند
چهره‌ای دیدند جانبازان که جان درباختند
بهره‌ای گویی ز عمر جاودان برداشتند
چون سبک‌روحی او دیدند مخموران عشق
سر به سر بر روی او رطل گران برداشتند
جمله رویا روی و پشتا پشت و همدرد آمدند
نعره و فریاد از هفت آسمان برداشتند
چون دهان او بقدر ذره‌ای شد آشکار
هر نفس صد گنج پر گوهر از آن برداشتند
زلف او چون پردهٔ عشاق آمد زان خوش است
گر ز زلف او نوایی هر زمان برداشتند
جملهٔ ترکان ز شوق ابروی و مژگان او
نیک پی بردند اگر تیر و کمان برداشتند
در تعجب مانده‌ام تا عاشقان بی خبر
چون نشان نیست از میانش چون نشان برداشتند
وصف یک یک عضو او کردم ولیکن برکنار
چون رسیدم با میانش از میان برداشتند
چون ز لعلش زندگی و آب حیوان یافتند
مردگان در خاک گورستان فغان برداشتند
خازنان هشت جنت عاشق رویش شدند
در ثنای او چو سوسن ده زبان برداشتند
چون تخلص را درآمد وقت جشنی ساختند
جام بر یاد خداوند جهان برداشتند
چون خداوند جهان عطار خود را بنده خواند
خازنان خلد دست درفشان برداشتند
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸
ای حلقهٔ درگاه تو هفت آسمان سبحانه
وی از تو هم پر هم تهی هر دو جهان سبحانه
ای از هویدایی نهان وی از نهانی بس عیان
هم بر کناری از جهان هم در میان سبحانه
چرخ آستان درگهت شیران عالم روبهت
حیران بمانده در رهت پیر و جوان سبحانه
در کنه تو عقل و بصر هم اعجمی هم بی خبر
جان طفل لب از شیر تر تن ناتوان سبحانه
در وصف ذاتت بی شکی از صد هزاران صد یکی
دانش ندارند اندکی بسیار دان سبحانه
در جست و جویت عقل و جان واله فتاده در جهان
تو دایما گنجی نهان در قعر جان سبحانه
دل غرقهٔ دریای تو تن نیز ناپروای تو
سرگشتهٔ سودای تو عقل و روان سبحانه
هر بی‌زبانی بسته‌لب با رازهای بوالعجب
با تو سخن گو روز و شب از صد زبان سبحانه
ذرات عالم از علی تا نقطهٔ تحت الثری
تسبیح تو گوید همی کای غیب دان سبحانه
شب‌های تار و روشنان بر خاک تو نوحه‌کنان
مردان ز شوقت چون زنان بر رخ زنان سبحانه
گردون زنگاری تو غرق هواداری تو
و اندر طلبکاری تو بر سر دوان سبحانه
بر درگه تو آسمان در آستین آورده جان
سر بر نگیرد یک زمان از آستان سبحانه
سلطان عالی حضرتی برتر ز نور و ظلمتی
در پرده‌های عزتی در لامکان سبحانه
بس کس که اندر باخت جان تا یابد از کویت نشان
وز تو نبوده در جهان کس را نشان سبحانه
وصفت که جان افزایدم گرچه زبان بگشایدم
نه در عبارت آیدم نه در بیان سبحانه
چون وصف تو بیچون بود از حد عقل افزون بود
هم از یقین بیرون بود هم از گمان سبحانه
پیش از همه رانده قلم بنوشته منشور کرم
فرعون و موسی را به هم روزی رسان سبحانه
فرعون چون سرکش بود گرچه در آب خوش فتد
زان آب در آتش فتد هم در زمان سبحانه
پنهان کنی پیغمبری از آتشی در آذری
زان برد موسی اخگری اندر دهان سبحانه
از نیم پشه کژدمی، انگیختی چون رستمی
تا بر سر نامردمی می‌زد سنان سبحانه
از عنکبوت بی‌تنی بر ساختی پرده تنی
تا دوستی از دشمنی کردی نهان سبحانه
آن کرم سرگردان تو در قعر سنگی زان تو
هر روز از دیوان تو اجرا ستان سبحانه
چون جان و دل پرداختی تن‌ها به خاک انداختی
مرغان جان را ساختی عرش آشیان سبحانه
بگشای چشم ای دیده‌ور در صنع رب دادگر
وین دانه‌های در نگر در کهکشان سبحانه
آن ماه نو ابرو به خم وین طاس روی اندر شکم
صد دیده بگشاده به هم چون دیده‌بان سبحانه
چون خور فتد در قیروان شعرای شب آرد جهان
تا بر سر اندازد از آن دو خواهران سبحانه
شب را ز انجم توشه‌ای پروین چو زرین خوشه‌ای
بشکفته در هر گوشه‌ای صد گلستان سبحانه
هر شب به دست قادری بر گلشن نیلوفری
از غایت صنعتگری گوهر فشان سبحانه
چون صنع خود پیدا کند صحن فلک صحرا کند
گه فرقدان زیبا کند گه شعریان سبحانه
چون طاق گردون بسته شد عدل و کرم پیوسته شد
تا با بره هم رسته شد شیر ژیان سبحانه
گه ماه را بگداخته در راه ماهی تاخته
گه تیر را انداخته اندر کمان سبحانه
گه خوشه‌ای بیرون کشد تا آدمی در خون کشد
گه دلو بر گردون کشد بی‌ریسمان سبحانه
عقرب نهاده گردنش بگشاده دم بر دشمنش
جوزا به خدمت کردنش بسته میان سبحانه
چشم ترازو وا کند صد چشمه زو صحرا کند
خرچنگ را پیدا کند ز آب روان سبحانه
گه تن به بازی سرکشد ضحاکیی خنجر کشد
از گاو رایت برکشد چون کاویان سبحانه
بلبل که جان افزاید او دستان زنان زان آید او
تا سر تو بسراید او از صد زبان سبحانه
از شوق تو هر بلبلی چون پیش آرد غلغلی
صد برگ یابد هر گلی در بوستان سبحانه
گر زان شراب عاشقان یک جرعه برسانی به جان
با هش نیاید بعد از آن تا جاودان سبحانه
هستم رهین نعمتت دل بر امید رحمتت
تا در رسد از حضرتت یک مژدگان سبحانه
ای بر حقیقت پادشا گر در ره تو این گدا
سودی کند دانم تو را نبود زیان سبحانه
چون آفریدی رایگان نه سود کردی نه زیان
اکنون ببخش ای غیب دان هم رایگان سبحانه
یارب دل و دلدار شد بار گنه بسیار شد
وین خفته تا بیدار شد شد کاروان سبحانه
اول نه نیکو زیستم جز حسرت اکنون چیستم
ای بس که من بگریستم از شرم آن سبحانه
درمانده‌ام در کار خود نه یار کس نه یار خود
از پردهٔ پندار خود بازم رهان سبحانه
جان مرا هشیار کن شایستهٔ دیدار کن
وین خفته را بیدار کن در زندگان سبحانه
در ششدر خوف و رجا چون جان شود از تن جدا
یارب مکش از سوی ما آن دم عنان سبحانه
از ظلمت تحت الثری جان جذب کن سوی علا
نوری ز انوار هدی در وی رسان سبحانه
هرچند بی‌باک رهم از لطف کن پاک رهم
کافکند بر خاک رهم بار گران سبحانه
عطار را در هر نفس فریاد رس لطف تو بس
پاکش برای فریاد رس زین خاکدان سبحانه
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۱
زین پیش به شبهای سیاه شبه‌ناک
خورشید همی نمودی از عارض پاک
امروز به عارضت همی گوید خاک
ای روز زمانه «انعم الله مساک»
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
سرآغاز
الاهی سینه‌ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان، سینه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب ازو، آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو به غایت روشنی دور
بده گرمی دل افسرده‌ام را
فروزان کن چراغ مرده‌ام را
ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینهٔ راز
ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو سد دفینه
ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج
پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج
چودر هر کنج، سد گنجینه داری
نمی‌خواهم که نومیدم گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو می‌باید، دگر هیچ
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۶
بگذر ای باد دل‌افروز خراسانی
بر یکی مانده به یمگان دره زندانی
اندر این تنگی بی‌راحت بنشسته
خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی
برده این چرخ جفا پیشه به بیدادی
از دلش راحت وز تنش تن آسانی
دل پراندوه‌تر از نار پر از دانه
تن گدازنده‌تر از نال زمستانی
داده آن صورت و آن هیکل آبادان
روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی
گشته چون برگ خزانی ز غم غربت
آن رخ روشن چون لالهٔ نعمانی
روی بر تافته زو خویش چو بیگانه
دستگیریش نه جز رحمت یزدانی
بی‌گناهی شده همواره برو دشمن
ترک و تازی و عراقی و خراسانی
بهنه جویان و جزین هیچ بهانه نه
که تو بد مذهبی و دشمن یارانی
چه سخن گویم من با سپه دیوان؟
نه مرا داد خداوند سلیمانی
پیش نایند همی هیچ مگر کز دور
بانگ دارند همی چون سگ کهدانی
از چنین خصم یکی دشت نیندیشم
به گه حجت، یارب تو همی دانی
لیکن از عقل روا نیست که از دیوان
خویشتن را نکند مرد نگه‌بانی
مرد هشیار سخن‌دان چه سخن گوید
با گروهی همه چون غول بیابانی؟
که بود حجت بیهوده سوی جاهل
پیش گوساله نشاید که قران‌خوانی
نکند با سفها مرد سخن ضایع
نان جو را که دهد زیرهٔ کرمانی؟
آن همی گوید امروز مرا بد دین
که به جز نام نداند ز مسلمانی
ای نهاده بر سر اندر کله دعوی
جانت پنهان شده در قرطه نادانی
به که باید گرویدن زپس ازاحمد؟
چیست نزد تو برین حجت‌برهانی؟
تو چه دانی که بود آنکه خر لنگت
تو همی براثر استر او رانی؟
چون تو بدبخت فضولی نه چو گمراهان
انده جهل خوری و غم حیرانی
سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی
که تو پشت و سپه و قوت ایشانی
چون نکوشی که بپوشی شکم و عورت
دیگران را چه دهی خیره گریبانی؟
گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی
چو خود اندر سلب ژنده و خلقانی؟
بر تن خویش تو را قرطه کرباسی
به چو بر خالت دیبای سپاهانی
فضل یاران نکند سود تو را فردا
چو پدید آید آن قوت پنهانی
هیچ از آن فضل ندادند تو را بهری
یا سزاوار ندیدندت و ارزانی
پیش من چون بنجنبدت زبان هرگز؟
خیره پیش ضعفا ریش همی لانی
خرداومند سخن‌دان به‌تو برخندد
چو مر آن بی‌خردان را تو بگریانی
گر تو را یاران زهاد وبزرگان‌اند
چون تو بر سیرت وبر سنت دیوانی؟
سیرت راه‌زنان داری لیکن تو
جز که بستان و زر و ضیعت نستانی
روز با روزه و با ناله و تسبیحی
شب با مطرب و با باده ریحانی
باده پخته حلال است به نزد تو
که تو بر مذهب بو یوسف و نعمانی
کتب حیلت چون آب ز بر داری
مفتی بلخ‌و نیشابور و هری زانی
بر کسی چون ز قضا سخت شود بندی
تو مر آن را به یکی نکته بگردانی
با چنین حکم مخالف که همی بینی
تو فرومایه پدرزاده شیطانی
تا به گفتاری پربار یکی نخلی
چون به فعل آئی پرخار مغیلانی
من از استاد تو دیو و ز تو بیزارم
گفتم اینک سخن کوته و پایانی
روی زی حضرت آل نبی آوردم
تا بدادند مرا نعمت دوجهانی
اگر او خانه و از اهل جدا ماندم
جفت گشته‌ستم با حکمت لقمانی
پیش داعی من امروز چو افسانه است
حکمت ثابت بن قرهٔ حرانی
داغ مستنصر بالله نهاده‌ستم
بر برو سینه و بر پهنهٔ پیشانی
آن خداوند که صد شکر کند قیصر
گر به باب الذهب آردش به دربانی
فضل دارد چو فلک بر زمی از فخرش
سنگ درگاهش بر لعل بدخشانی
میرزاده است و ملک زاده به درگاهش
بسی از رازی وز خانه و سامانی
که بدان حضرت جدان و نیاکان‌شان
پیش ازین آمده بودند به مهمانی
این چنین احسان بر خلق کرا باشد
جز کسی را که ندارد ز جهان ثانی؟
ای به ترکیب شریف تو شده حاصل
غرض ایزدی از عالم جسمانی
نور از اقبال و ز سلطان تو می‌جوید
چون بتابد ز شرف کوکب سرطانی
آنکه عاصی شد مر جد تو آدم را
چون تو را دید بسی خورد پشیمانی
گر بدو بنگری امروز یکی لحظت
طاعتی گردد و بیچاره و فرمانی
گیتی امید به اقبال تو می‌دارد
که ازو گرد به شمشیر بیوشانی
چو بدو بنگری آنگاه به صلح آید
این خلاف از همه آفاق و پریشانی
چو به بغداد فروآئی پیش آرد
دیو عباسی فرزند به قربانی
سنگ یمگان دره زی من رهی طاعت
فضلها دارد بر لولوی عمانی
نعمت عالم باقی چو مرا دادی
چه براندیشم ازاین بی مزهٔ فانی؟
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۴ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
عاشقا رو دیده از سنگ و دل از فولاد ساز
کز سوی دیگر برآمد عشقباز آن یار باز
عشق بازیدن، چنان شطرنج بازیدن بود
عاشقی کردن نیاری دست سوی او میاز
دل به جای شاه باشد وین دگر اندامها
ساخته چون لشکر شطرنج از شطرنج ساز
شاه دل گم گشت و چون شطرنج را شه گم شود
کی تواند باختن شطرنج را شطرنج باز
من نیازومند تو گشتم و هر کو شد چنین
عاشق ناز تو می‌زیبدش هر گونه نیاز
آن ستم کز عشق من دیدم مبیناد ایچکس
جز عدوی خسرو پاکیزه دین پاکباز
آن خداوندیکه حکمش گر به مازل برنهی
پهلوی او یک به دیگر برنشیند ماز ماز
آسمان فعلی که هست از رفتن او برحذر
هم قدرخان در بلاساغون و هم خان در طراز
آفرین بر مرکبی کو بشنود در نیمه شب
بانگ پای مورچه از زیر چاه شصت باز
همچنان سنگی که سیل او را بگرداند ز کوه
گاه زان سو ، گاه زین سو ، گه فراز و گاه باز
چون کلنگان از هوا آهنگ او سوی نشیب
چون پلنگان از نشیب آهنگ او سوی فراز
اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیز نعل
رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز
شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد
ببر دو، آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز
گاه رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب
گاه برجستن چو باشه، گاه برگشتن چو باز
ای خداوندی که تا تو از عدم پیدا شدی
بسته شد درهای بخل و آن نیکی گشت باز
خدمت تو بر مسلمانان نماز دیگرست
وز پس آن نهی باشد خلق را کردن نماز
تا همی گیتی بماند اندرین گیتی بمان
تا همی عزت بنازد اندرین عزت بناز
نوش خور، شمشیرزن، دینار ده ملکت ستان
داد کن بیداد کن، دشمن فکن مسکین نواز
کاتبت را گو: نویس و خازنت را گو: بسنج
ناصحت را گو: گراز و حاسدت را گو: گداز
پشت بدخواهان شکن، بر فرق بدگویان گذر
پیش بت‌رویان نشین، نزدیک دلخواهان گراز
از ستمکاران بگیر و با نکوخواهان بخور
با جهانخواران بغلط و بر جهانداران بتاز
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۳
فغان ازین غراب بین و وای او
که در نوا فکندمان نوای او
غراب بین نیست جز پیمبری
که مستجاب زود شد دعای او
غراب بین نایزن شده‌ست و من
سته شدم ز استماع نای او
برفت یار بیوفا و شد چنین
سرای او خراب، چون وفای او
به جای او بماند جای او به من
وفا نمود جای او به جای او
بسان چاه زمزمست چشم من
که کعبهٔ وحوش شد سرای او
سحاب او بسان دیدگان من
بسان آه سرد من صبای او
خراب شد تن من از بکای من
خراب شد تن وی از بکای او
الا کجاست جمل بادپای من
بسان ساقهای عرش پای او
چو کشتیی که بیل او ز دم او
شراع او، سرون او قفای او
زمام او طریق او و راهبر
سنام او دو دست او عصای او
کجاست تا بیازمایم اندرین
سراب آب چهره آشنای او
ببرم این درشتناک بادیه
که گم شود خرد در انتهای او
ز طول او به نیم راه بگسلد
فراز او مسافت سمای او
زمین او چو دوزخ وز تف او
چو موی زنگیان شده گیای او
بسان ملک جم خراب، بادیه
سپاه غول و دیو، پادشای او
زنند مقرعه به پیش پادشا
دوال مار و نیش اژدهای او
کنیزکان به گرد او کشیده صف
ز کرکی و نعامه و قطای او
ز مار گرزه، مار گرد ریگ پر
غدیرها و آبگیرهای او
شراب او سراب و جامش اودیه
و نقل او حجاره و حصای او
سماع مطربان به گرد او درون
زئیر شیر و گرگ را عوای او
بخور او سموم گرم و اسپرم
به گرد او عکازه و غضای او
شمیده من در آن میان بادیه
زسهم دیو و بانگ های‌های او
بدانگهی که هور تیره‌گون شود
چو روی عاشقان شود ضیای او
شب از میان باختر برون جهد
بگسترند زیر چرخ جای او
چو جامعهٔ نگارگر شود هوا
نقط زر شود بر او نقای او
فلک چو چاه لاجورد و دلو او
دو پیکر و مجره همچو نای او
هبوب او هوا و بر هبوب او
کسی فشانده گرد آسیای او
ز هقعهٔ چو نیمخانهٔ کمان
بنات نعش از اول بنای او
جدی چنان به شاره‌ای وز استر
چو نقطه‌ای به ثور بر، سهای او
هوا به رنگ نیلگون یکی قبا
شهاب، بند سرخ بر قبای او
مجره چون ضیا که اندر اوفتد
به روزن و نجوم او هبای او
بدانگهی که صبح، روز بر دمد
بهای او به کم کند بهای او
قمر بسان چشم دردگین شود
سپیده‌دم شود چو توتیای او
رسیده من به انتهای بادیه
به انتها رسیده هم عنای او
به مجلس خدایگان بی‌کفو
که نافریده همچو او خدای او
مدبری که سنگ منجنیق را
بدارد اندرین هوا دهای او
به جایگاه عزم، عزم عزم او
به جایگاه رای، رای رای او
که کرد، جز خدای عز اسمه
رضا رضای او، قضا قضای او
نه در جهان جلال، چون جلال او
نه هیچ کبریا چو کبریای او
خلیج مغربی هزیمه‌ای شود
اگر نه جود او شود سقای او
فصاحتم چو هدهدست و هدهدم
کجا رسد به غایت سبای او
ز شکر اوست مروه و صفای من
ز فضل اوست مروه و صفای او
طبیعت منست گاه شعر من
جمیله و شه طباطبای او
«اماصحا» به تازیست و من همی
به پارسی کنم اما صحای او
الا که تا برین فلک بود روان
شجاع او و حیةالحوای او
بقاش باد و دولت همیشگی
رسیده در حسود او بلای او
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۴ - در صنعت «جمع و تقسیم» و مدح فرماید
بزن ای ترک آهو چشم آهو از سر تیری
که باغ و راغ و کوه و دشت پر ماهست و پرشعری
یکی چون خیمهٔ خاقان، دوم چون خرگه خاتون
سیم چون حجرهٔ قیصر، چهارم قبهٔ کسری
گل زرد و گل خیری وبید وباد شبگیری
ز فردوس آمدند امروز سبحان‌الذی اسری
یکی چون دو رخ وامق، دوم چون دو لب عذرا
سیم چون گیسوی مریم، چهارم چون دم عیسی
بنالد مرغ با خوشی، ببالد مورد با کشی
بگرید ابر با معنی، بخندد برق بی‌معنی
یکی چون عاشق بیدل، دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژهٔ مجنون، چهارم چون لب لیلی
گهی بلبل زند بر زیر و گه صلصل زند بر بم
گهی قمری کند از بر، گهی ساری کند املی
یکی مقصورهٔ عتاب و دیگر چامهٔ دعبل
سه دیگر مخلص اخطل، چهارم مقطع اعشی
زبان و اقحوان و ارغوان و ضیمران نو
جهان گشته ست از خوشی بسان لات و العزی
یکی چون زمردین بیرم، دوم چون بسدین مجمر
سیم چون مرمرین افسر، چهارم عنبرین مدری
گل زرد و گل دورو، گل سرخ و گل نسرین
ز درد و داغ دادستند ما را خط استغنی
یکی چون روی بیماران، دوم چون روی میخواران
سیم چون دست با حنی چهارم دست بی‌حنی
به زیر گل زند چنگی، به زیر سروبن نایی
به زیر یاسمین عروة، به زیر نسترن عفری
یکی«نی بر سرکسری»، دوم «نی بر سر شیشم»
سه دیگر پردهٔ سرکش، چهارم پردهٔ لیلی
حمام و فاخته بر شاخ و تز و قمری اندر گل
همی‌خوانند اشعار و همی‌گویند یا لهفی
یکی چون بشربن خازم، دوم چون عمر و بویحیی
سیم چون اعشی همدان، چهار نهشل حری
نوای قمری، و طوطی، که: با رودست و می‌برسر
نشید بلبل و صلصل: «قفانبک» و «من ذکری»
یکی چون معبد مطرب، دوم چون زلزل رازی
سیم چون ستی زرین، چهارم چون علی مکی
چو طوبی گشت شاخ بید و شاخ سرو و نوژ و گل
نشسته ارغنون‌سازان به زیر سایهٔ طوبی
یکی چون چتر زنگاری،دوم چون سبز عماری
سیم چون قامت حوری، چهارم نامهٔ مانی
گل سرخ و پر تیهو، گل زرد و پر نارو
به شعر و عشق این هردو، کنند این هر دو تا دعوی
یکی همچون جمیل آمد، دوم مانند بثینه
سه دیگر چون زهیر آمد، چهارم چون ام اوفی
کنار آبدان گشته به شاخ ارغوان حامل
سحاب ساجگون گشته به طفل عاجگون حبلی
یکی چون دیدهٔ یعقوب و دیگر چون رخ یوسف
سه دیگر چون دل فرعون، چهارم چون کف موسی
به باغ مشکبوی اندر، نسیم باغ را جنبش
به راغ سبز روی اندر، فرات آب را مجری
یکی چون روی این خواجه، دوم چون امر این مهتر
سیم چون رای این سید، چهارم دست این مولی
خداوندیکه حزم وعزم و خشنودی و خشم او
رسیدستند این هر یک، به حد غایةالقصوی
یکی پرانتر از صرصر، دوم برانتر از خنجر
سیم شیرینتر از شکر، چهارم تلخ چون دفلی
چو خوانش هیچ خوانی نه، چو حالش هیچ حالی نه
چو هالش هیچ هالی نه، چو جانش هیچ جانی نی
یکی سرمایهٔ نعمت، دوم سرمایهٔ دولت
سه دیگر سایهٔ رحمت، چهارم مایهٔ تقوی
فعالش مایهٔ خیر و جمالش آیت خوبی
جلالش نزهت خلق و کمالش زینت دنیی
یکی ماء معین آمد دگر عین الیقین آمد
سیم حبل المتین آمد، چهارم عروةالوثقی
عداوت کردن و قصد و خلاف و کین او هریک
برآرند از سر شیران جنگی طامةالکبری
یکی چون مشک بویقطان، دوم چون دام بوجعده
سیم چون چنگ بوالحارث، چهارم دست بویحیی
به روی پاک و رای نیک و فعل خوب و کار خوش
نظیر او ندانم کس، چه در دنیی، چه در عقبی
یکی چون چشمه زمزم، دوم چون زهرهٔ ازهر
سیم چون روضهٔ رضوان، چهارم جنة الماوی
رضای او کند روشن، ثنای او کند نیکو
هوای او کند بینا، سخای او کند فریی
یکی جان و دل لاغر، دوم مغز و سر تاری
سه دیگر صورت زشت و چهارم دیدهٔ اعمی
سنا و سیرت پاک و نهاد و هیبت او را
چهار آیات معجز کرد ما را از نبی الاعلی
یکی معراج نیکویی، دوم ساماح پیروزی
سه دیگر چشمهٔ کوثر چهارم حیة تسعی
وقار و عزم و برش را و باسش را و سهمش را
نداند کرد آن صافی و سر ابن ابی سلمی
یکی از کوه دارد زور و دیگر جنبش از ماهی
سه دیگر قوت از تنین، چهارم هیبت از افعی
من از عبدالمجید افلح ابن المنتشر منم
همه خیر و همه خوبی همه بر و همه نشری
یکی طعم عسل دارد، دوم شیرینی شکر
سه دیگر لذت من و چهارم خوشی سلوی
حدیث لفظهای او و جد ... و جور او
هم اندر عالم علوی هم اندر عالم سفلی
یکی درویش را نعمت، دوم محبوس را راحت
سیم بیراه را عطفت، چهارم دیدهٔ اعمی
خداوندا! یکی بنگر به باغ و راغ و دشت و در
که گشته از خوشی و نیکویی و پاکی و خوبی
یکی بتخانهٔ آزر، دوم بتخانهٔ مشکو
سه دیگر جنت العدن و چهارم جنت الماوی
کنون هر وقت و هر ساعت به زیر شاخ و زیرگل
تن خویش و تن ما را چهار آلای کن احری
یکی طنبورهٔ کویی دوم طنبور حدادی
سه دیگر جام بغدادی، چهارم باد الصری
الا تا از صبورانست، نام چار پیغمبر
هم اندر مصحف اولی، هم اندر مصحف اخری
یکی یعقوب بن اسحق و دیگر یوسف چاهی
سیم ایوب پیغمبر، چهارم یونس متی
جمالت باد و جاهت باد و عزت باد و آسانی
هم اندر عالم کبری، هم اندر عالم صغری
یکی بی رنج و بی‌سختی، دوم بی‌درد و بیماری
سیم بی‌ذل و بی‌خواری، چهارم بی‌غمی شادی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
ای ایزد از لطافت محضت بیافریده
واندر کنار رحمت و لطفت بپروریده
لعلت به خنده توبهٔ کروبیان شکسته
جزعت به غمزه پردهٔ روحانیان دریده
بر گلبن اهل چو تو یک شاخ ناشکفته
در بیشهٔ ازل چو تو یک مرغ ناپریده
مشاطگان عالم علوی ز رشک خطت
حوران خلد را به هوس نیل برکشیده
ای سایهٔ کمال تو بر شش جهت فتاده
واوازهٔ جمال تو در نه فلک شنیده
ای از خیال روی تو اندر خیال هرکس
ماه دگر برآمده صبحی دگر دمیده
در آرزوی سایهٔ قد تو هر سحرگه
فریاد خاک کوی تو بر آسمان رسیده
ما را به رایگان بخر از ما و داغ برنه
ای درد و داغ عشق ترا ما به جان خریده
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در مدح ناصرالملة والدین ابوالفتح طاهر
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال برخلاف رضاست
بلی قضاست به هر نیک و بد عنان‌کش خلق
بدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاست
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماست
کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد
که نقش بند حوادث ورای چون و چراست
اگر چه نقش همه امهات می‌بندند
در این سرای که کون و فساد و نشو و نماست
تفاوتی که درین نقشها همی بینی
ز خامه‌ایست که در دردست جنبش آباست
به دست ما چو از این حل و عقد چیزی نیست
به عیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست
که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن
که اقتضای قضاهای گندب خضراست
چو در ولایت طبعیم ازو گریزی نیست
که بر طباع و موالید والی والاست
کسی چه داند کین گوژپشت مینارنگ
چگونه مولع آزار مردم داناست
نه هیچ عقل بر اشکال دور او واقف
نه هیچ دیده بر اسرار حکم او بیناست
چه جنبش است که بی اولست و بی‌آخر
چه گردش است که بی‌مقطع است و بی‌مبداست
مرا ز گردش این چرخ آن شکایت نیست
که شرح آن به همه عمر ممکن است و رواست
زمانه را اگر این یک جفاست بسیارست
به جای من چه کز این صدهزار گونه جفاست
چو عزم خدمت آن بارگاه دید مرا
که صحن و سقفش بی غارهٔ زمین و سماست
چو دید کز پی تشریف نعمت و جاهم
چو بندگان ویم قصد حضرت اعلاست
به دست حادثه بندی نهاد بر پایم
که همچو حادثه گاهی نهان و گه پیداست
سبک به صورت و چونان گران به قوت طبع
که پشت طاقتم از بار او همیشه دوتاست
نظر به حیله ز اعضا جدا نمی‌کندش
کراست بند بر اعضا که آن هم از اعضاست
عصاست پایم و در شرط آفرینش خلق
شنیده‌ای که کسی را به جای پای عصاست
اگر چه دل هدف تیر محنت است و غمست
وگرچه تن سپر تیغ آفتست و بلاست
ز روزگار خوشست این همه جز آنکه لبم
ز دست‌بوس خداوند روزگار جداست
خدایگان وزیران مشرق و مغرب
که در وزارت صاحب شریعت وزراست
سپهر فتح ابوالفتح طاهر آن صاحب
که بر سپهر کمالش سپهر کم ز سهاست
پناه ملت و پشت هدی و ناصر دین
که دین و ملت ازو جفت نصرتست وبهاست
جهان خواجگی و خواجهٔ جهان که به جاه
به خواجگان ممالک برش علو و علاست
زمانه ملکی کز کلک و خاتمش در ملک
هزار بند و گشاد و هزار برگ و نواست
ز بار حلمش در جرم خاک استسلام
ز تف قهرش در طبع آن استسقاست
ز قدر اوست که تار سپهر با پودست
ز عدل اوست که خار زمانه با خرماست
قضاش گفت به دستت دهم زمام جهان
زمانه گفت که او خود جهان مستوفاست
قدر نمود که حکم تو بر قضا فکنم
سپهر گفت که او خود به نفس خویش قضاست
در آن ریاض که طوبی نمود سایه به خلق
چه جای غمزهٔ بید وکرشمهای گیاست
در آن مصاف که خیل ملائکه صف زد
چه حد خنجر هندی و نیزهٔ بطحاست
به خط طاعت و فرمان درش وحوش و طیور
به زیر سایهٔ عدل اندرش رجال و نساست
ایا سپهر نوالی که پیش صدق سخات
سخای ابر دروغ و نوال بحر دغاست
به پیش رفعت تو چرخ گوییا پست است
به جای دانش تو عقل گوییا شیداست
ایا زمانه مثالی که امر و نهی ترا
به روزگار بدارند و کار دست و دهاست
تو آن کسی که ز بهر ثنا و مدحت تو
به مادح تو پر از روزگار مدح و ثناست
به درگه تو فلک را گذر به پای ادب
به جانب تو قضا را نظر به عین رضاست
عیار قدر تو آن اوجها که بر گردون
عیال دست تو آن موجها که در دریاست
ز شوق مجلس تست آن طرب که در زهره است
ز بهر خدمت تست آن کمر که بر جوزاست
توال دست ترا موج بحر و بذل سحاب
مسیر امر ترا بال برق و پای صباست
ز اعتدال هوایی که دولتت دارد
حماد را چو نبات انتمای نشو و نماست
فلک ز جود تو سازد لطیفهای وجود
مگر که منبع جود تو مصدر اشیاست
کف جواد ترا دهر خواست گفت سخی است
سپهر گفت مخوانش سخی که محض سخاست
جهان به طبع گراید به خدمت تو که تو
به ذات کل جهانی و کل او اجزاست
وجود خوف و رجا فرع خشم و حلم تواند
که خشم و حلم تو اصل مزاج خوف و رجاست
قضا چو ذات ترا دید گفت اینت عجب
جهان گذشت و هنوز اندرو تن تنهاست
اگر فنا در هستی به گل برانداید
ترا چه باک نه ذات تو مستعد فناست
وگر بقا نبود در جهان ترا چه زیان
بقا بذات تو باقی نه ذات تو به بقاست
چه هیکلست به زیر تو در که با تک او
بسیط گوی زمین همچو پهنه بی‌پهناست
تبارک‌الله از آن آب‌سیر آتش‌فعل
که با رکاب تو خاکست و با عنانت هواست
به وقت رفتن و طی کردن مسالک ملک
هواش فدفد و دریا سراب و که صحراست
نشیب و بالا یکسان شمارد از پی آنک
به کام او به جهان نه نشیب و نه بالاست
جهان‌نوردی کامروزش ار برانگیزی
به عالمیت رساند که اندرو فرداست
سپهر اگر بدل خویش صورتی سازد
برش چو صورت اسبی بود که بر دیباست
نه صاحبا ملکا ز آرزوی خدمت تو
دلم قرین عذابست و دیده جفت بکاست
ولیک آمدنم نیست ممکن از پی آن
که رفتنم به سرین و نشستنم به قفاست
همی به پشت چو کشتی سفر توانم کرد
که راه وادی دشوار و عبره چون دریاست
چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن
که بر تباهی حالم همین قصیده‌گو است
بلی گناه بزرگ است اگرچه عذری هست
که گر بگویم گویند بر تو جای دعاست
ولیکن ار بدن مرده ریگ نیست چنان
که خدمت تو کند جان زار مانده کجاست
به من جواب و سؤال امور دیوان را
تعلقی نبود کان شعار و رسم شماست
سؤالکیست در این حالتم به غایت لطف
گمان بنده چنانست کان نه نازیباست
ز غایت کرم تست یا ز خامی من
که با گناه چنین منکرم امید عطاست
بدین دقیقه که راندم گمان کدیه مبر
به بنده، گرچه گدایی شعریعت شعر است
سرم به ظل عنایت بپوش بس باشد
که عمرهاست که در تف آفتاب عناست
همیشه تا به جهان اندرون ز دور فلک
شبست و روز و زین هر دو ظلمتست و ضیاست
شبت همیشه ز اقبال روز روشن باد
که روز روشن اقبال تو شب اعداست
به خرمی و خوشی بگذران جهان جهان
که هرچه جز خوشی و خرمی همه سوداست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۹ - دشمنان از وی دروغی گفته بودند خلوص خود و عذر مخدوم را گوید
ای ترا کرده خداوند خدای متعال
داده جان و خرد و جاه و جوانی و جمال
حق آنرا که زبر دست جهانی کردت
که مرا بیهده بی‌جرمی در پای ممال
بکرم یک سخن بنده تامل فرمای
پس براندیش و فروبین و بدان صورت حال
هفته‌ای هست که در دست تجنیست اسیر
به حدیثی که چو موی کف دستست محال
آخر از بهر خدا این چه خیالست و گمان
واخر از بهر خدا این چه جوابست و سؤال
تو خداوند که بر من بودت منت جان
تو خداوند که بر من بودت منت مال
از من آید که به نقص تو زبان بگشایم
یارب این خود بتوان گفت و درآید به خیال
حاش لله نه مرا بلکه فلک را نبود
با سگ کوی تو این زهره و یارای مقال
دشمنان خاک درین کار همی اندازند
ورنه من پاکم ازین، پاکتر از آب زلال
گرچه فرمانت روانست به هرچ آن بکنی
با من عاجز مسکین چه سیاست چه نکال
جهد آن کن که در این حادثه و درد گران
دور باشی ز تهور که ندارند به فال
بنده را نیست غم جان و جوانی و جهان
غم آنست که بیهوده درافتی به وبال
ور چنانست که خشنودی تو در آن هست
کاندرین روز دو عمرم که مبیناد زوال
کار را باش که کردم ز دل و سینهٔ پاک
خون خود گرچه ندارد خطری بر تو حلال
وعده‌ای می‌ننهم هین من و قتال و کنب
مهلتی می‌ندهم هین من و جلاد و دوال
مرگ از آن به که مرا از تو خجل باید بود
نه گناهی و نه خوفی و نه قیلی و نه قال
سخن بنده همین است و بر این نفزاید
که نیفزاید ازین بیهده الا که ملال
تا که ایمد کمالست پس از هر نقصان
بیم نقصانت مبادا ز فلک ای کل کمال
به چنین جرم و تجنی که مرا افکندند
ای خداوند خدا را مفکن در اقوال
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۴ - در صفت افلاک و بروج و مدح صاحب ناصرالدین
دوش سلطان چرخ آینه فام
آنکه دستور شاه راست غلام
از کنار نبردگاه افق
چون به دست غروب داد زمام
دیدم اندر سواد طرهٔ شب
گوشوار فلک ز گوشهٔ بام
گفتم آن نعل خنگ دستورست
قرةالعین و فخر آل نظام
آسمان گفت کاشکی هستی
که نهد خنگ او به ما بر گام
گفتم آن چیست پس بگو برهان
آسمان با دریغ و درد تمام
گفت ربی و ربک الله گوی
گفتم آوخ هلال ماه صیام
گفت آری مدام نتوان کرد
بر بساط وزیر شرب مدام
شبکی چند احتباس شراب
روزکی چند احتماء طعام
همچو انعام تا کی از خور و خواب
نوبت فاتحه است والانعام
طیره گشتم ازو والحق بود
جای آن طیرگی در آن هنگام
ماه چون در حجاب می‌نوشد
از سرای سپهر مینافام
خیمه‌ای دیدم از زمانه برون
واندران خیمه درج کرده خیام
مجمعی از مخدرات درو
همه آتش لباس و آب اندام
سکنه‌شان را مدار بی‌آغاز
ساکنان را مسیر بی‌فرجام
تیر در هجر چهرهٔ زهره
گشته از اشتیاق بی‌آرام
زهره در پیش چشم بهمن و دی
به کفی بربط و به دیگر جام
تیغ مریخ پیش صیقل قلب
تخت خورشید زیر سایهٔ شام
دلو کیوان در اوفتاده به چاه
ماهی مشتری بجسته ز دام
توامان در ازاء ناوک قوس
منع را خصم‌وار کرده قیام
حدی مفتون خوشهٔ گندم
بره مذبوح خنجر بهرام
اسد اندر کمین کینهٔ ثور
کام بگشاده تا بیابد کام
در ترازوی چرخ چیزی نه
جز مراد لئام و غبن کرام
جویبار مجره را سرطان
زیر پی درکشیده بود و خرام
هر زمانی مسیر کلک شهاب
بر زبان رقم به وجه پیام
ساکنان سواد مسکون را
دادی از راز روزگار اعلام
راست همچون مسیر کلک وزیر
که دهد ملک را قرار و نظام
صاحب آن ذوالجلالتین که هست
بر ازو ذوالجلال والاکرام
افتخار انام ناصر دین
صدر اسلام و اختیار انام
صاهربن مظفر آنکه ظفر
رایتش را ملازمست مدام
آنکه از بهر خدمتش بندد
نقش تصویر نطفه در ارحام
آنکه از بهر مدحتش زاید
گوهر نظم و نثر در اوهام
آن تمامی که روز استغناش
نه ز نقصان نشان گذاشت نه نام
متصل مدتی که باقی شد
به طفیل بقای او ایام
آنکه خشمش طلایهٔ زحمت
وانکه عفوش بهانهٔ انعام
آنکه خورشید آسمان بگزارد
سایه‌ها را ز نور رایش وام
ژاله خورشید شعله بارد اگر
درجهد برق خاطرش به غمام
آسمان در ازاء حکم روانش
خط باطل کشید بر احکام
دور او آنگه آسمان را حکم
آسمان باری از کجا و کدام
ای ز پاس تو تیره آب ستم
وز شکوه تو نان حادثه خام
تیغ باس تو تا کشیده شدست
حادثه خنجرست و حبس نیام
چون جلای خدای جای تو خاص
چون عطای خدای جود تو عام
اصطناعت چو آب جان‌پرور
انتقامت چو خاک خون‌آشام
شاکر نعمتت وضیع و شریف
عاشق خدمتت خواص و عوام
زیر طوق تو گردون شب و روز
لوح داغ تو شانهٔ دد و دام
بی‌زمین بوس نور و سایه نداد
سدهٔ ساحت ترا ابرام
که بود دهر کت نبوسد خاک
چکند چرخ کت نباشد رام
جذب عدلت به خاصیت بکشد
با عرق راز مجرمان ز مسام
بر دوام تو عدل تست دلیل
عدل باشد بلی دلیل دوام
بانفاذت ز گرگ بستاند
دیت کشتگان خود اغنام
تشنگان زلال لطفت را
نکند تلخ ناامیدی کام
کشتگان سموم قهر ترا
حشر ناممکن است روز قیام
خون خصمت حلال دارد چرخ
ور بود در حریم بیت حرام
خاضع آید کلاه گوشهٔ عرش
گوشهٔ بالش ترا به سلام
فیض عقلت نفوس انجم را
به سعادت همی کنند الهام
عالیا پایهٔ مدیح تو وای
که چه پرها بریختند اوهام
من کیم تا به آستانش رسد
دست نطقم ز آستین کلام
انوری هم حدیث لااحصی
بس دلیری مکن لکل مقام
سخنت چون الف ندارد هیچ
چه کشی از پی قبولش لام
ای جوادی که ازدحام سحاب
با کفت هست التیام لئام
تا به اجسام قائمند اعراض
تا به اعراض باقیند اجسام
بی‌تو اجسام را مباد بقا
بی‌تو اعراض را مباد قیام
گل عز تو در بهار وجود
تازه باد و عدم گرفته ز کام
با مرادت سپهر سست مهار
با حسودت زمانه سخت لگام
درگهت را سیاست از حجاب
خضرتت را سیادت از خدام
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح فخرالسادة مجدالدین ابوطالب نعمه
آخر ای قوم نه از بهر من از بهر خدای
دست گیرید مرا زین فلک بی‌سروپای
حال من بنده به وجهی که توان کشف کنید
بر خداوند من آن صورت تایید خدای
عالم مجد که بر بار خدایان ملکست
مجد دین آن به سزا بر ملکان بارخدای
میر بوطالب بن نعمه که بی‌نعمت او
آسمان تنگ و زمین مفلس و خورشید گدای
آنکه بانقش وجودش ورق فتنه بشست
عالم نامیه‌بخش و فلک حادثه‌زای
آنکه از ابر کفش آب خورد کشت امید
وانکه بر خاک درش رشک برد فر همای
آنکه پیش گره ابروی باسش به مثل
نام که زهره ندارد که برد کاه‌ربای
بر سر جمع بگویید که ای قدر ترا
آسمان پای سپر گشته زمین دست‌گرای
مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش
گشته از طعنهٔ حلمت دل خاک اندروای
خشک‌سال کرم از ابر کفت یافته نم
وای اگر ابر کفت نایژه بگشادی وای
ساعد جود تو دارد کف دریا وسعت
پنجهٔ قهر تو دارد گل خورشید اندای
چیست کلک تو یکی کاتب اسرارنگار
چیست نطق تو یکی طوطی الهام‌سرای
تو که در ناصیهٔ روز ببینی تقدیر
از کجا ز آینهٔ رای ممالک آرای
آنکه او در همه دل عشق تو دارد همه‌وقت
آنکه او با همه‌کس شکر تو گوید همه‌جای
اعتقادی که فلان را به خداوندی تست
دیده باشی به همه حال در آیینهٔ رای
مدتی شد که در این شهر مقیم است و هنوز
هیچ دربانش نداند بدر هیچ سرای
خدمت حضرت تو یک دو سه بارک دریافت
اندر آن موسم غم‌پرور شادی فرسای
بعد از آن کمترک آمد نه ز تقصیر ازآنک
تا نباید که کسی گویدش ای خواجه کم‌آی
نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن
باد حرصش نکند همچو خسان ناپروای
طمع را گفته بود خون بخور و لب مگشای
نفس را گفته بود جان بکن و رخ منمای
بندش از بند قضا گر بگشاید سخنش
این بود بس که دل از راز حوادث مگشای
لیکن آنجا که ملایک ز ردای پدرت
همه در آرزوی عشق کلاهند و قبای
چکند گر نبود مجلس و دیوان ترا
شاعر و راوی و خنیاگر و فصال و گدای
انوری لاف مزن قاعده بسیار منه
بالغی طفل نه ای جای ببین ژاژ مخای
بارنامه نکشد بارخدایی که سپهر
هست از پا و رکاب پدرش گشته دوتای
داغ داری به سرین برنتوانی شد حر
پست داری به دهان برنتوانی زد نای
خویشتن داری تو غایت بی‌خویشتنی است
خویشتن را چو تو دانی که ای پس مستای
سیم گرمابه نداری به زنخ باد مسنج
نان یک ماهه نداری به لگد آب مسای
خیز و نزدیک خداوند شو این شعر ببر
عاقلان حامل اندیشه نباشند به رای
چند بی‌برگ و نوا صبر کنی شرم بنه
گو خداوند مرا برگ و نوایی فرمای
دل چو نار از عطش و چهره چو آبی ز غبار
برمگرد از لب بحر این بنشان آن بزدای
گر ز خاصت دهد از خاص تو بیهوده مگوی
ور ز توزیع، ز توزیع تو یافه مدرای
چون بفرمود برو راه تنعم برگیر
بنشین فارغ و دم درکش و زحمت مفزای
چمنی داری در طبع، درو خوش می‌گرد
گل معنی می‌چین سرو سخن می‌پیرای
گشت بی‌فایده کم‌زن که نه بادی نه دخان
بانگ بی‌فایده کم‌کن که نه نایی نه درای
شعر اگر گویی پس بار خدایت ممدوح
دامن این سخن پاک به هرکس مالای
تا که آفاق جهان گذران پیماید
آفتاب فلک دائر دوران پیمای
ای به حق سید و صدر همه آفاق مباد
که گزندیت رساند فلک خیره‌گزای
تا که خورشید بتابد تو چو خورشید بتاب
تا که ایام بپاید تو چو ایام بپای
تا نیاسود شب و روز جهان از حرکت
روز و شب در طرب و کام و هوا می‌آسای
فلک از مجلس انس تو پر از هو یاهو
عالم از گریهٔ خصم تو پر از ها یاهای
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲ - دوست ندیدم
به تیره بختی خود کس نه دیدم و نه شنیدم
ز بخت تیره خدایا چه دیدم و چه کشیدم
برای گفتن با دوست شکوه ها به دلم بود
ولی دریغ که در روزگار دوست ندیدم
وگر نگاه امیدی بسوی هیچکسم نیست
چرا که تیر ندامت بدوخت چشم امیدم
رفیق اگر تو رسیدی سلام ما برسانی
که من به اهل وفا و مروتی نرسیدم
منی که شاخه و برگم نصیب برق بلا بود
به کشتزار طبیعت ندانم از چه دمیدم
یکی شکسته نوازی کن ای نسیم عنایت
که در هوای تو لرزنده تر ز شاخه بیدم
ز آب دیده چنان آتشم کشید زبانه
که خاک غم به سرافشان چو گرد باد دویدم
گناه اگر رخ مردم سیه کند من مسکین
به شهر روسیهان شهریار روی سپیدم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۵
ایا بی حد و مانندی که بی مثلی و همتایی
تو آن بی مثل و بی شبهی که دور از دانش مایی
ز وهمی کز خرد خیزد تو زان وهم و خرد در وی
ز رایی کز هوا خیزد تو دور از چشم آن رایی
پشیمانست دل زیرا که تو اسرارها دانی
به هر جایی که جویمت این به علم ای عالم آن جایی
به هرچ انفاسها داند تو آن انفاس میدانی
به هر چه ارواحها داند به خوبی هم تو اعلایی
هر آن کاری که شد دشوار آسانی ز تو جوید
هر آن بندی که گردد سخت آنرا هم تو بگشایی
بدانی هر چه اسرارست اندر طبع هر بنده
ببینی هر چه پنهان تو درین اجسام پیدایی
همه ملکی زوال آید زوالی نیست ملکت را
هم خلقان بفرسایند و تو بی‌شک نفرسایی
که آمرزد خداوندا رهی را گر تو نامرزی
که بخشاید درین بیدادمان گر تو نبخشایی
چراغی گر شود تیره مر او را هم تو افروزی
شعاعی گر فرو میرد مر آن را هم تو افزایی
فروغ از تست انجم را برین ایوان مینوگون
شعاع از تست مر مه را برین گردون مینایی
بدایع را به گیتی در به حکمتها تو بر سازی
کواکب را به گردون بر به قدرتها تو آرایی
هیولا را تو دادستی به حکم عنصر و جوهر
مر اسطقسات را پستی گهی و گاه بالایی
بسان تخت جمشیدی تو گردون را کنی جلوه
بسان تاج نوشروان زمینها را بپیرایی
ز خار ار چاکری جوید همی گل تو برون آری
به بحر ار بنده‌ای جوید همی در تو بپیمایی
تو آن حیی خداوندا که از الهامها دوری
تو آن فردی خداوندا که خود را هم تو می‌شایی
جهاندارا جهانداری که عالم مر ترا شاید
خداوندا خداوندی که خود را می تو بستایی
فرستی گر یکی مرغی بگیرد ملک پرویزی
وگر یک پشه را گویی بگیرد ملک دارایی
شکیبا را به حکم تست جبارا شکیبایی
توانا را به امر تست ستارا توانایی
همی ترسیم از عدلت امید ماست بر فضلت
از آن شادیم ما جمله که تو آخر مکافاتی
ز عدلت بود هر عدلی که آن می‌کرد نوشروان
ز گنجت بود هر گنجی که دادی حاتم طایی
صبوری هست از جمعی بدی آرند بسیاری
نهایت نیست از دشمن پدید آرند غوغایی
خلیلت را به آتش در فکندند آزمایش را
ندانستند از فضلت ز رعنایی و رسوایی
فراوان ناکسی کردند هر کس در جهان از خود
نهان گشتند سر تا سر حسودان و تو بر جابی
پیاپی تا کند ظالم فراوان ظلم بر هر کس
چو بی حد گشت ظلم او پس آن گه جانش بربایی
نبودند کافی الاکبر سپهداران گیتی زان
به خاک تیره‌شان کردی ملیک‌الملک مولایی
پدید آرندهٔ خورشید و ماه و کوکب سیار
نهان دارندهٔ گوگرد سرخ و شخص عنقایی
قدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم
بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی
اگر طاعت کند بنده خدایا بی‌نیازی تو
وگر عصیان کند بنده به عذری باز بخشایی
یکی اعدات پیل آورد زی کعبه فراوان را
یکی از کرکسان آورد بر گردنت پیمایی
تولا کردای نهمار بر افلاک و بر گردن
ز خود برخیز یک چندی اگر مرد تولایی
زمستان آری و حله بپوشانی جهان را در
بهار آری بیارایی چنان جنات حورایی
ز ابر تیره بارانی به هر جایی همی لولو
به باغ و راغ از آن لولو نمایی لاله حمرایی
ز خشکی داده‌ای یارب همیشه طبع من تری
چون من گریان مضطر را فراوان نعمت طایی
به فضلت کوهها گردد بسان عرش بلقیسی
ز حکمت باغها گردد چنان چون جان ببخشایی
ایا چشمی که پیوسته طلبکار جمالی تو
ایا دستی که روز و شب بروی رطلها مایی
اگر تیغی به فرق آید گمانی بر که جرجیسی
اگر ارت به سر آید گمانی بر زکریایی
برندت گر سوی زندانی گمانی بر که صدیقی
وگر رانندت از شهرت گمانی بر که تنهایی
وگر در راحتی افتی گمان بر کابن یامینی
وگر بهتان سرایندت چنان می‌دان مسیحایی
به دنیا در نگر ایدون که تا دل در نبندی هیچ
اگر مردی تو دامن را به دنیا در نیالایی
نثار درگه آثار همه شبهت به کامه زر
نثار درگه عالی پشیمانی به هر رایی
کسی کو دامن از عالم کشید ای دوست نتواند
کجا داند نمود از جیب هرگز ید بیضایی
تنت را اژدهایی کن برو بنشین تو چون مردان
وگرنه دوری از اقصای عالم درد سینایی
شبی نفروختی هرگز چراغی بهر یزدانت
همه روزت همی بینم که در مهر تجلایی
به نزد زمرهٔ آدم همی تازی پی روزی
کی آید ناقد مردان به طبایی و طیایی
ز خلقان گر همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت
مترس از خار و خس هرگز اگر بر طمع حلوایی
نمانی زنده در دنیا اگر ماهی و خورشیدی
بخاید مرگ ناچارت اگر آهن همی خایی
اگر ترسیت از مرگت طلب کن آب حیوان را
تو از مرگی شوی ایمن اگر نزدیک ما آیی
خضروار ار همی گردی به دست آری نشان من
سکندروار صحرا را شب و روز ار بپیمایی
ایا راوی ببر شعر من و در شهرها می‌خوان
به پیش کهتر و مهتر سزد گر دیر بستایی
چنان کاین آسمان هرگز ز کشت خود نیاساید
تو نیز از خواندن توحید شاید گر نیاسایی
خداوندا جهاندارا سنایی را بیامرزی
بدین توحید کو کردست اندر شعر پیدایی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۱ - در طلب کاغذ گوید
ای خداوندی که درمعراج قدر و منزلت
تا به جایی همتت برشد که فکرت بر نشد
خاک‌پای تست آنکش کیمیا داند خرد
بر مسی هرگز فکندش آسمان کان زر نشد
نوک کلک تاست آن کش جوهری داند صدف
قطره‌ای هرگز بدو پیوست کو گوهر نشد
بر هوای دولتت مرغ خلافی کی گذشت
کز سموم انتقامت عاقبت بی‌پر نشد
در بهار خدمتت شاخ وفاقی کی شکفت
کز صبای اصطناعت جفت برگ و بر نشد
ماجرایی خرده‌وار اندر میان خواهم نهاد
باورم کن گرچه کس را از من این باور نشد
دسته‌ای ده کاغذم فرموده‌ای زان روزها
در تقاضا گرچه زان پس نوک کلکم تر نشد
خواستم تا قطعه‌ای پردازم امروز اندر آن
زین مطول‌تر ولیکن زین مطول‌تر نشد
زانکه چون اندیشه کردم از بباضش چاره نیست
حالی از بی‌کاغذی دستم به نظمش درنشد
لاغری ناید شگفت از بخت من آن بخت تست
کز دوام آرزو پهلوی او لاغر نشد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۲ - شراب خواهد
بار خدایا به فضل بندهٔ خود را
گر بتوانی فرست پارهٔ باده
زان می آسوده کز پیاله بتابد
چون ز بلور سپید بسد ساده
زانکه بدو تند کره رام توان کرد
زانکه ازو گردد ایستاده فتاده
زانکه مرا کره‌ایست تند و زنخ سخت
سرکش و بدخو میانهٔ گله‌زاده
بنده بدو جز به می سوار نگردد
ور نبود می بماند بنده پیاده