عبارات مورد جستجو در ۳۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۴
رفتم به در خانه میخانه نشستم
آن توبهٔ سنگین به یکی جرعه شکستم
گر عاقل مخمور مرا خواند به مجنون
منعش مکن ای عاشق سرمست که هستم
در هر دو جهان غیر یکی را چو ندیدم
شک نیست که هم غیر یکی را نپرستم
سرمست شرابم نه که امروز چنینم
از روز ازل تا به ابد عاشق و مستم
در خواب گرفتم سر دستی که چه گویم
خوش نقش خیالیست که افتاد به دستم
گفتند که در کوی خرابات حضوریست
برخاستم و رفتم و آنجا بنشستم
سید کرمی کرد و مرا خواند به بنده
من هم کمر خدمت او چست ببستم
آن توبهٔ سنگین به یکی جرعه شکستم
گر عاقل مخمور مرا خواند به مجنون
منعش مکن ای عاشق سرمست که هستم
در هر دو جهان غیر یکی را چو ندیدم
شک نیست که هم غیر یکی را نپرستم
سرمست شرابم نه که امروز چنینم
از روز ازل تا به ابد عاشق و مستم
در خواب گرفتم سر دستی که چه گویم
خوش نقش خیالیست که افتاد به دستم
گفتند که در کوی خرابات حضوریست
برخاستم و رفتم و آنجا بنشستم
سید کرمی کرد و مرا خواند به بنده
من هم کمر خدمت او چست ببستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۵
به فکر عاقبت عاشق نه از غفلت نمی افتد
که محو او به فکر دوزخ و جنت نمی افتد
چنان در روزگار حسن او شد عام حیرانی
که سیماب از کف آیینه از حیرت نمی افتد
ازان چیده است از دل تالب من شکوه خونین
که در خلوت به دستم دامن فرصت نمی افتد
به خدمت نیست ممکن رام کردن بی نیازان را
وگرنه بنده شایسته کم خدمت نمی افتد
در آن محفل که دلهای سخنگو روبرو باشد
زخاموشی گره در رشته صحبت نمی افتد
حصاری نیست چون افتادگی ارباب دولت را
به این وادی کسی کافتاد از دولت نمی افتد
همین بس شاهد بی حاصلی و بی سرانجامی
کز این نه آسیا هرگز به ما نوبت نمی افتد
چه غواصی است کز دریا به کف خرسند می گردد
به دستی کز تماشا گوهر عبرت نمی افتد
مرا زد بر زمین گردون سنگین دل، نمی داند
که گر بر خاک افتد گوهر از قیمت نمی افتد
چنان شد زندگانی تلخ در ایام ما صائب
که کافر را به آب زندگی رغبت نمی افتد
که محو او به فکر دوزخ و جنت نمی افتد
چنان در روزگار حسن او شد عام حیرانی
که سیماب از کف آیینه از حیرت نمی افتد
ازان چیده است از دل تالب من شکوه خونین
که در خلوت به دستم دامن فرصت نمی افتد
به خدمت نیست ممکن رام کردن بی نیازان را
وگرنه بنده شایسته کم خدمت نمی افتد
در آن محفل که دلهای سخنگو روبرو باشد
زخاموشی گره در رشته صحبت نمی افتد
حصاری نیست چون افتادگی ارباب دولت را
به این وادی کسی کافتاد از دولت نمی افتد
همین بس شاهد بی حاصلی و بی سرانجامی
کز این نه آسیا هرگز به ما نوبت نمی افتد
چه غواصی است کز دریا به کف خرسند می گردد
به دستی کز تماشا گوهر عبرت نمی افتد
مرا زد بر زمین گردون سنگین دل، نمی داند
که گر بر خاک افتد گوهر از قیمت نمی افتد
چنان شد زندگانی تلخ در ایام ما صائب
که کافر را به آب زندگی رغبت نمی افتد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - در مدح سلطان محمود غزنوی و تقاضا گوید
ای شهی کز همه شاهان چو همی در نگرم
خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم
تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد
از ره راست گذشتم گر ازین در گذرم
دل من شیفته بر سایه، و جاه و خطرست
وندرین خدمت با سایه و جاه و خطرم
یار من محتشمانند و مرا شاعر نام
شاعرم لیکن با محتشمان سر بسرم
مرکبان دارم نیکو که به راهم بکشند
دلبران دارم خوشرو که درایشان نگرم
سیم دارم که بدان هر چه بخواهم بدهند
زر دارم که بدان هر چه ببینم بخرم
این نوا،من، تو چه گویی، ز کجا یافته ام
از عطاها که ازین مجلس فرخنده برم
همه چیز من و اقبال من و از دولت تست
خدمت فرخ تو برد بخورشید سرم
بتوان گفت که از خدمت تو یابم بر
خدمت تو بهمه وقتی داده ست برم
تو همی دانی و آگه شده ای از دل من
که ره خدمت تو من به چه شادی سپرم
سیزده سالست امسال و فزون خواهد شد
که من ای شاه بدین درگه معمور درم
تا تو اندر حضری من به حضر پیش توام
تاتو اندر سفری با تو من اندر سفرم
نه همی گویم شاها که نبایست چنین
نه همی خدمت خویش ای شه بر تو شمرم
این بدان گفتم تا خلق بدانند که من
چند سالست که پیوسته بدین خانه درم
دی کسی گفت که اجری تو چندست زمیر
گفتم اجری من ای دوست فزون از هنرم
جز که امروز دو سالست که بی امر امیر
نیست از نان و جو اسب نشان وخبرم
گفت من بدهم چندانکه بخواهی بستان
گفتم اندوه مخور هست هنوز این قدرم
نه نکو باشد از من نه پسندیده که من
خدمت میر کنم نان ز دگر جای خورم
بزیاد آن ملک راد که در دولت او
نبود حاجت هرگز بکسان دگرم
خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم
تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد
از ره راست گذشتم گر ازین در گذرم
دل من شیفته بر سایه، و جاه و خطرست
وندرین خدمت با سایه و جاه و خطرم
یار من محتشمانند و مرا شاعر نام
شاعرم لیکن با محتشمان سر بسرم
مرکبان دارم نیکو که به راهم بکشند
دلبران دارم خوشرو که درایشان نگرم
سیم دارم که بدان هر چه بخواهم بدهند
زر دارم که بدان هر چه ببینم بخرم
این نوا،من، تو چه گویی، ز کجا یافته ام
از عطاها که ازین مجلس فرخنده برم
همه چیز من و اقبال من و از دولت تست
خدمت فرخ تو برد بخورشید سرم
بتوان گفت که از خدمت تو یابم بر
خدمت تو بهمه وقتی داده ست برم
تو همی دانی و آگه شده ای از دل من
که ره خدمت تو من به چه شادی سپرم
سیزده سالست امسال و فزون خواهد شد
که من ای شاه بدین درگه معمور درم
تا تو اندر حضری من به حضر پیش توام
تاتو اندر سفری با تو من اندر سفرم
نه همی گویم شاها که نبایست چنین
نه همی خدمت خویش ای شه بر تو شمرم
این بدان گفتم تا خلق بدانند که من
چند سالست که پیوسته بدین خانه درم
دی کسی گفت که اجری تو چندست زمیر
گفتم اجری من ای دوست فزون از هنرم
جز که امروز دو سالست که بی امر امیر
نیست از نان و جو اسب نشان وخبرم
گفت من بدهم چندانکه بخواهی بستان
گفتم اندوه مخور هست هنوز این قدرم
نه نکو باشد از من نه پسندیده که من
خدمت میر کنم نان ز دگر جای خورم
بزیاد آن ملک راد که در دولت او
نبود حاجت هرگز بکسان دگرم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۹ - ستایشگری
ای بزرگی که همتت گوید
من به قدر آسمان دوارم
مهر مانند بر جهان تابم
ابر کردار بر زمین بارم
من که مسعود سعد سلمانم
خویش را بنده تو انگارم
خدمتت را به دیده کوشانم
مجلست را به جان خریدارم
ور چنین نیست اینکه می گویم
از خدا و رسول بیزارم
بی تو داند خدای عزوجل
کز همه شادیی بر انکارم
پس چه سازم که بس پریشانم
چیست حیلت که بس گرانبارم
من که دل پر ز نقطه ام بسیار
گر چه سرگشته تر ز پرگارم
همه آفاق می بباید گشت
راست گوئی سپهر سیارم
این همه هست و هیچ غم نخورم
طبع روشن به دیو نسپارم
من ز بی باک روزگار حرون
باک دارم که چون تویی دارم
لیک امروز هم به نعمت تو
که ز یک چیز بس دل افگارم
همه یادند و من فراموشم
تو چه گویی نباید آزارم
بس لطیفی و هم بدین معنی
که کنی آرزوی دیدارم
هر چه خواهی بکن که در همه عمر
نیست جز مدح و شکر تو کارم
من به قدر آسمان دوارم
مهر مانند بر جهان تابم
ابر کردار بر زمین بارم
من که مسعود سعد سلمانم
خویش را بنده تو انگارم
خدمتت را به دیده کوشانم
مجلست را به جان خریدارم
ور چنین نیست اینکه می گویم
از خدا و رسول بیزارم
بی تو داند خدای عزوجل
کز همه شادیی بر انکارم
پس چه سازم که بس پریشانم
چیست حیلت که بس گرانبارم
من که دل پر ز نقطه ام بسیار
گر چه سرگشته تر ز پرگارم
همه آفاق می بباید گشت
راست گوئی سپهر سیارم
این همه هست و هیچ غم نخورم
طبع روشن به دیو نسپارم
من ز بی باک روزگار حرون
باک دارم که چون تویی دارم
لیک امروز هم به نعمت تو
که ز یک چیز بس دل افگارم
همه یادند و من فراموشم
تو چه گویی نباید آزارم
بس لطیفی و هم بدین معنی
که کنی آرزوی دیدارم
هر چه خواهی بکن که در همه عمر
نیست جز مدح و شکر تو کارم
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۲
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - وقال ایضاً یمدحه
ای بهنگام شداید کرمت عدّت من
وی بهر حال مربّی و ولی نعمت من
تیغ زرّین بستانم زکف حاجب شمس
شحنۀ هیبتت ار زانکه دهد رخصت من
نوبهارست و نسیم و سحر و آب روان
زان بود در خط و خلق و سخنت نزهت من
همه در مدح تو محصور بود کام دلم
همه بر یاد تو مقصور بود لذّت من
بشکنم پنجۀ احداث چو پشت عدوت
بازوی بخت تو گر هیچ دهد قوّت من
نو عروسان مدیحت بینی صف در صف
گر تماشا کنی اندر تتق فکرت من
چاوش سطوتت از چند مرا دور کند
صیت انعام تو هر لحظه کند دعوت من
مدّتی رفت که چون خاطرات آسوده بدست
خاک درگاه تو از عارضۀ جبهت من
لطفت از روی تفقّد نه همانا گفتست
که فلان کو؟ که نمی باشد در حضرت من
او چرا نیست درین زمره چوارباب هنر ؟
که همه بهره ورند از کرم و نعمت من
او گناهی نکند ور بمثل نیز کند
کی دریغ آید از وعاطفت و رحمت من
مکن ای خواجه و با عفو بکن مشورتی
پس ازین چون شنوی از دگران تهمت من
که نباید که به لطفی که کم از هیچ نبود
همه بر هیچ بود سابقۀ خدمت من
چرخ را بر من بیچاره چنان چیره مکن
که چو انعام تو از حد ببرد محنت من
چین ابروی تو دلگرمی چرخ ار ندهد
زهره دارد که بر اندیشد از نکبت من ؟
عجبست الحق از آن لطف هنر پرور تو
که چنین سیر شد از خدمت بی علت من
طمعی نه که گران گردد ازآن سایۀ من
کلفتی نی که تحمل نتوان زحمت من
محض دل دوستی و مهر و هوا خواهی تست
سخت با درگه تو سلسه علقت من
گر بدی گفت مرا حاسد من نیک آنست
که نکو داند آیین تو و عفّت من
شاعری هستم قانع بسلامت مشغول
که نیازرد ز من موردی در مدّت من
احترام تو دهد خواجگی و رونق من
التفات تو نهاد قاعدۀ حشمت من
نه بجاه همه کس گردن من نرم شود
نه بمال همه کس میل کند نهمت من
چون تویی باید و هیهات! نیابم دگری
که بخاک در او سر بنهد همّت من
چون بود قصد رهی با دگری در خدمت
چه اثر دارد و تا چند بود قدرت من
قطرۀ خوی نچکاند زرخ گلبرگی
گر همه آتش سوزنده شود هیبت من
مویها بر تنم از سیخ شود چون گلبن
چشم بر هم نزند نرگسی از شوکت من
جز به نیروی تو هرگز بنبرّد مویی
ور همه استره گردد بمثل خلقت من
این همه رفت چنان گیر که جرمی کردم
عفو تو بیشترست آخر از زلّت من
نه فرشتست دعاگو، نه پیمبر، نه ولی
از کجا آمد در خاطر تو عصمت من ؟
من یکی آدمیم همچو دگر آدمیان
نیک و بد هر دو سرشتست درین طینت من
این یکی هست که اندر همه آفاق امروز
دومی نیست مرا در نمط صنعت من
اینت چالاک حسودی که چنین چفته نهاد
بعتاب تو و تهدید زر و خلعت من
صاحبا! صدرا! هر چند که آمد کرمت
سبب حرمت و جاه و مدد ثروت من
اندرین حضرت از جملۀ خدمتکاران
بیش باید که بود حقّ من و حرمت من
خدمت هر کس قایم بحیات آید و باز
منقطع نیست بهر حال ز تو خدمت من
من شوم معتکف خاک و در اقطار جهان
می پرد مرغ ثنایت پیر مدحت من
گر چه این شعر گران سنگ چهل من بیشست
هم سبک روح و لطیف آمد با نسبت من
تا جهانست درو حاکم و فرمانده باش
تا بجاهت زفلک بر گذرد رتبت من
وی بهر حال مربّی و ولی نعمت من
تیغ زرّین بستانم زکف حاجب شمس
شحنۀ هیبتت ار زانکه دهد رخصت من
نوبهارست و نسیم و سحر و آب روان
زان بود در خط و خلق و سخنت نزهت من
همه در مدح تو محصور بود کام دلم
همه بر یاد تو مقصور بود لذّت من
بشکنم پنجۀ احداث چو پشت عدوت
بازوی بخت تو گر هیچ دهد قوّت من
نو عروسان مدیحت بینی صف در صف
گر تماشا کنی اندر تتق فکرت من
چاوش سطوتت از چند مرا دور کند
صیت انعام تو هر لحظه کند دعوت من
مدّتی رفت که چون خاطرات آسوده بدست
خاک درگاه تو از عارضۀ جبهت من
لطفت از روی تفقّد نه همانا گفتست
که فلان کو؟ که نمی باشد در حضرت من
او چرا نیست درین زمره چوارباب هنر ؟
که همه بهره ورند از کرم و نعمت من
او گناهی نکند ور بمثل نیز کند
کی دریغ آید از وعاطفت و رحمت من
مکن ای خواجه و با عفو بکن مشورتی
پس ازین چون شنوی از دگران تهمت من
که نباید که به لطفی که کم از هیچ نبود
همه بر هیچ بود سابقۀ خدمت من
چرخ را بر من بیچاره چنان چیره مکن
که چو انعام تو از حد ببرد محنت من
چین ابروی تو دلگرمی چرخ ار ندهد
زهره دارد که بر اندیشد از نکبت من ؟
عجبست الحق از آن لطف هنر پرور تو
که چنین سیر شد از خدمت بی علت من
طمعی نه که گران گردد ازآن سایۀ من
کلفتی نی که تحمل نتوان زحمت من
محض دل دوستی و مهر و هوا خواهی تست
سخت با درگه تو سلسه علقت من
گر بدی گفت مرا حاسد من نیک آنست
که نکو داند آیین تو و عفّت من
شاعری هستم قانع بسلامت مشغول
که نیازرد ز من موردی در مدّت من
احترام تو دهد خواجگی و رونق من
التفات تو نهاد قاعدۀ حشمت من
نه بجاه همه کس گردن من نرم شود
نه بمال همه کس میل کند نهمت من
چون تویی باید و هیهات! نیابم دگری
که بخاک در او سر بنهد همّت من
چون بود قصد رهی با دگری در خدمت
چه اثر دارد و تا چند بود قدرت من
قطرۀ خوی نچکاند زرخ گلبرگی
گر همه آتش سوزنده شود هیبت من
مویها بر تنم از سیخ شود چون گلبن
چشم بر هم نزند نرگسی از شوکت من
جز به نیروی تو هرگز بنبرّد مویی
ور همه استره گردد بمثل خلقت من
این همه رفت چنان گیر که جرمی کردم
عفو تو بیشترست آخر از زلّت من
نه فرشتست دعاگو، نه پیمبر، نه ولی
از کجا آمد در خاطر تو عصمت من ؟
من یکی آدمیم همچو دگر آدمیان
نیک و بد هر دو سرشتست درین طینت من
این یکی هست که اندر همه آفاق امروز
دومی نیست مرا در نمط صنعت من
اینت چالاک حسودی که چنین چفته نهاد
بعتاب تو و تهدید زر و خلعت من
صاحبا! صدرا! هر چند که آمد کرمت
سبب حرمت و جاه و مدد ثروت من
اندرین حضرت از جملۀ خدمتکاران
بیش باید که بود حقّ من و حرمت من
خدمت هر کس قایم بحیات آید و باز
منقطع نیست بهر حال ز تو خدمت من
من شوم معتکف خاک و در اقطار جهان
می پرد مرغ ثنایت پیر مدحت من
گر چه این شعر گران سنگ چهل من بیشست
هم سبک روح و لطیف آمد با نسبت من
تا جهانست درو حاکم و فرمانده باش
تا بجاهت زفلک بر گذرد رتبت من
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳ - ایضا له
ای که بر خدمت تو کردم وقف
هم نهان خود و هم پیدا را
چرخ را یک حرکت در همه عمر
بر خلاف تو نباشد یارا
نیست معلوم همانا بر وجه
حال من خاطر مولانا را
چشم دارم که کنی گوش کرم
سوی خادم شرف اصغا را
مدّتی رفت چو دستار دراز
که تو یک جبّه ندادی ما را
کرمت چون همگانرا تشریف
داد هم جاهل و دانا را
ای عجب می بتوانی دیدن
در چنین جامه چو من برنا را؟
زانکه هر هفته مرا این کارست
که مطّرا کنم این کالا را
مبلغی سیم به من بر جمعست
هم مطرّایی و هم رفّا را
بس که می شویم و می کوبم باز
جبّۀ خویشتن و دستا را
ریزه ریزه شدی از زخم کدین
پوششم گرنبدی جز خارا
وگر این حرمان کاریست که خاص
اوفتادست من تنها را
سیم شونده و کوبنده بده
تا ز سر باز کنم اینها را
هم نهان خود و هم پیدا را
چرخ را یک حرکت در همه عمر
بر خلاف تو نباشد یارا
نیست معلوم همانا بر وجه
حال من خاطر مولانا را
چشم دارم که کنی گوش کرم
سوی خادم شرف اصغا را
مدّتی رفت چو دستار دراز
که تو یک جبّه ندادی ما را
کرمت چون همگانرا تشریف
داد هم جاهل و دانا را
ای عجب می بتوانی دیدن
در چنین جامه چو من برنا را؟
زانکه هر هفته مرا این کارست
که مطّرا کنم این کالا را
مبلغی سیم به من بر جمعست
هم مطرّایی و هم رفّا را
بس که می شویم و می کوبم باز
جبّۀ خویشتن و دستا را
ریزه ریزه شدی از زخم کدین
پوششم گرنبدی جز خارا
وگر این حرمان کاریست که خاص
اوفتادست من تنها را
سیم شونده و کوبنده بده
تا ز سر باز کنم اینها را
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۱ - وله ایضا
سرورا من بفّر دولت تو
خواجۀ چرخ را غلام کنم
دست اگر در زنم به فتراکت
بر سر آسمان لگام کنم
سایه ات گر مرا دهد نیرو
تیغ خورشید در نیام کنم
همّتت گر کند مرا یاری
زور بر چرخ نیل فام کنم
گر تو در سایة خودم گیری
ترک اقلیم صبح و شام کنم
چون که شادی و همّتت نوشم
از شفق می ز مهر جام کنم
شکر انعام تو از آن بیشست
که به تقریر آن قیام کنم
نیک دانی که من نیم ز آنها
که ز کس آرزوی خام کنم
یا به اومید سیم و زر هرگز
خدمت هیچ خاص و عام کنم
یا ز بی برگی ار بخواهم مرد
بطمع بر کسی سلام کنم
ملک عالم اگر مرا باشد
همه در عرض ننگ و نام کنم
این بود عادتم که تا بتوان
زندگانی باحترام کنم
لیک اگر بینم از کسی کرمی
تا زیم بردرش مقام کنم
وان کزو بوی مردمی آید
خدمت او علی الدّوام کنم
کرمت را اشارتی کردم
تا از او کار خود بکام کنم
گفتمش گر تو یار من باشی
من بر افلاک احتشام کنم
چند نوعم ز تو تقاضاهاست
ابتدا گویی از کدام کنم؟
ذکر مرسوم اوّل آغازم
یا نخستین حدیث وام کنم
کرمت گفت:روتو فارغ باش
هر دو امروز من تمام کنم
خواجۀ چرخ را غلام کنم
دست اگر در زنم به فتراکت
بر سر آسمان لگام کنم
سایه ات گر مرا دهد نیرو
تیغ خورشید در نیام کنم
همّتت گر کند مرا یاری
زور بر چرخ نیل فام کنم
گر تو در سایة خودم گیری
ترک اقلیم صبح و شام کنم
چون که شادی و همّتت نوشم
از شفق می ز مهر جام کنم
شکر انعام تو از آن بیشست
که به تقریر آن قیام کنم
نیک دانی که من نیم ز آنها
که ز کس آرزوی خام کنم
یا به اومید سیم و زر هرگز
خدمت هیچ خاص و عام کنم
یا ز بی برگی ار بخواهم مرد
بطمع بر کسی سلام کنم
ملک عالم اگر مرا باشد
همه در عرض ننگ و نام کنم
این بود عادتم که تا بتوان
زندگانی باحترام کنم
لیک اگر بینم از کسی کرمی
تا زیم بردرش مقام کنم
وان کزو بوی مردمی آید
خدمت او علی الدّوام کنم
کرمت را اشارتی کردم
تا از او کار خود بکام کنم
گفتمش گر تو یار من باشی
من بر افلاک احتشام کنم
چند نوعم ز تو تقاضاهاست
ابتدا گویی از کدام کنم؟
ذکر مرسوم اوّل آغازم
یا نخستین حدیث وام کنم
کرمت گفت:روتو فارغ باش
هر دو امروز من تمام کنم
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۸ - فصل چهارم: در اخلاق ایشان
بدان که متصوفه پیوسته بر مکاره صبور باشند و اظهار جزع نکنند و آن صبر است، و صبر از کمال ایمان باشد.
در خبر است که رسول گفت سر ایمان صبر است بر مکاره روزگار.
دیگر آنکهترک مکافات سپردن و اگر بدی برایشان رسد مقابله به نیکویی کنند. و این اصلی بزرگ است که رسول مکافات بدی منع کرده است.
یکی از صحابه روایت کند که رسول را گفتم چون به کسی رسم وی مراعاتو تلطف نکند و هیچ احسان بجای نیارد، اگر او به من رسد، همان کنم؟ گفت نی که بدی را مکافات شرط نیست.
دیگر آنکه پیوسته مخالف آرزوی خود باشند و هر چه پیش آید از راحت و مراد به دیگری ایثار کنند. و چون ایثار کنند دیگر بدان رجوع نکنند کهرسول فرموده است: «العاید فی هبته کالکلب یعود فی قیئه.»
نافعروایت کند کهعبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنهما‑را وقتی بیماری پدید آمد.چون صحت یافت نان وماهی آرزو خواست. در بازار بسیار طلب کردند. چون بیافتند به یک درم ونیم بخریدند و بریان کردند و بر روی نان نهادند و به نزدیک وی بردند. خواست که دست بدان کند سایلی به در حجره آمد. عبداللّه بن عمر غلام را گفت این نان و ماهی را بدان سائل ده. غلام ای خواجه چند روز بود که در بند این ماهی بودی و نمییافتی. اکنون که یافتیم بدو چرامیدهی، بگذار تا بهای این بدو دهم و تو این بکار بری.عبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنه‑غلام را زجر کرد و گفت بردار و بدو ده! غلامنان برداشت و پیش سائل برد و ماجرای حال باوی بگفت و گفت بهای این از من بستان تا خواجهٔ من به آرزوی خود رسد.غلام بهای این به سایل داد و آن را پیش خواجه آورد. گفت این چیست؟ گفت بهای این به سایل دادم تا تو این به کاربری.عبداللّهمتغیر شد. گفتبردار و بده که من از رسول شنیدم که هر که چیزی از آرزوی خود خلاف کند و بر دیگری ایثار کند حق تعالی وی را بیامرزد.
دیگر آنکه چون حقی در میان افتد با یکدیگر مداهنت نکنند و مصلحت وحق باز نگیرند که مداهنت در طریقت خطایی بزرگ است.
در اخبار آمده است کهایوب‑‑به خداوند خویش نالید از رنج خود. گفت خداوندا چه گناه کردم که چندین بار بلا برمن نهادی!بدو وحی آمد که روزی پیشفرعونبودی. ویدو سخن گفت،تو میدانستی که آن آن باطل است مداهنت کردی و جواب او باز ندادی.
دیگر آنکهپیوسته به خدمت مشغول باشند و هیچ اصل در طریقت نیکوتر از خدمت کردن نیست.هر کس که بدان رغبت نماید مقبول طریقت باشد. تاکسی نصیب و نهاد و رسم و هوای خود را از پیش برنگیرد و به ترک اسم و رعونت نگوید کمر خدمت بر میان نتواند بست که خدمت را عشق و صدق و حرمت و امانت و تسلیم و یقین و ورع و دیانت و صبر بر مکاره و ایثار مراد و ترک جزع و قطع حرص و قمع هوا و سکون غضب و کوتاهی امل و رفع تمیز و دفع تکلف و اعتقاد کامل «باید» و یک طرف از قاعدهٔ خدمت مختل شود.
و این اوصافبه تکلف در نهاد کسی حاصل نیاید مگر که ذوق حقیقت و شهود طریقت کسی را که در پذیرد و معلم و مؤدب او گردد، و عنان از دست هوای او بستاند، به واسطهٔ پیری مشفق، دقیق نظر، چون پرورش یابد این خصال پسندیده در نهاد او پدید آید. از همهٔ نیکوییهارغبتنمودن گیرددر خدمت، و مردم هیچ کار را آن برخورداری نیابند که از خدمت متصوفه.
و محلی و منزلتی که خادمان را بود به حضرت حق‑سبحانه و تعالی‑در عدد نیاید و بسیار فضیلت است ایشان را. اما بر یک حدیث شامل اختصار کنیم.
روایتکند انس بن مالک‑رضی اللّه عنه‑که رسول گفت که خادم در امان حق تعالی است مادام تا لباس خدمت پوشیده است و خادم را در خدمت ثواب روزهدار و شب خیز و غازی و حاجی بدهند. روز قیامت جای او زیر درخت طوبی باشد، و با خادم حساب نکنند. بههیچ ذلت وی را عذاب نکنند و یک خادم را در میان خلق چندان شفاعت دهند که به عدد ربیعه و مصر برآید.
انس‑رضی اللّه عنه‑گفت من گفتم یا رسول اللّه! چندینفضل در حق خادمان بر شمردی، اگر خادمی فاجر باشد احوال او چگونه باشد؟
گفت یا انس خادم بد مقید بر درگاه خداوندتعالی دوستتر از عالم مجتهد محتسب است، و این بزرگ تشریفی است اهل خدمت را. چونبنده را حق تعالی این توفیق نشان سعادت او باشد.
و متصوفه در خدمت راغب باشند، از آنکه شریعت و طریقت باشد و ایشان را امثال این اخلاق بسیار است که جمله مقبول شرع و پسندیدهٔ عقل آید. واگر آن جمله یاد کنیم، کتاب دراز شود.
اما از مجموعهٔ اخلاق ایشان حدیثی یاد کنیم. رسول در حدیثی بیان فرموده است اخلاق نیکو و ثمرهٔ آن، و گفته است که فرخکسی که
‑متواضع باشد بینقصان،
‑و خوار کنندهٔ نفس باشد بیحقارت،
‑و مالی که دارد خرج کند نه در معصیت،
‑و طریق حرمت سپرد با عالمان،
‑پاکیزه ظاهر و شایسته باطن باشد،
‑و شر خویش از مردم باز دارد،
‑و فرخ کسی که عامل عمل خود باشد،
و در مال زیادتی نطلبد، و آنچه دادهٔ حق باشد در رضای او خرج کند، و زبان خود را از آنچه او را به کار نیست و نه ضرورتی است نگاه دارد.
این حدیث مستجمع اخلاق است، و در اصل تصوف این جمله جمع باشد،از آنکه فایدهٔ این بدانستهاند و ذوق یافته و قدر شناخته. لاجرم همیشه متابعت سنت، و موافق شریعت و مقبول فضل ربوبیت باشند.
در خبر است که رسول گفت سر ایمان صبر است بر مکاره روزگار.
دیگر آنکهترک مکافات سپردن و اگر بدی برایشان رسد مقابله به نیکویی کنند. و این اصلی بزرگ است که رسول مکافات بدی منع کرده است.
یکی از صحابه روایت کند که رسول را گفتم چون به کسی رسم وی مراعاتو تلطف نکند و هیچ احسان بجای نیارد، اگر او به من رسد، همان کنم؟ گفت نی که بدی را مکافات شرط نیست.
دیگر آنکه پیوسته مخالف آرزوی خود باشند و هر چه پیش آید از راحت و مراد به دیگری ایثار کنند. و چون ایثار کنند دیگر بدان رجوع نکنند کهرسول فرموده است: «العاید فی هبته کالکلب یعود فی قیئه.»
نافعروایت کند کهعبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنهما‑را وقتی بیماری پدید آمد.چون صحت یافت نان وماهی آرزو خواست. در بازار بسیار طلب کردند. چون بیافتند به یک درم ونیم بخریدند و بریان کردند و بر روی نان نهادند و به نزدیک وی بردند. خواست که دست بدان کند سایلی به در حجره آمد. عبداللّه بن عمر غلام را گفت این نان و ماهی را بدان سائل ده. غلام ای خواجه چند روز بود که در بند این ماهی بودی و نمییافتی. اکنون که یافتیم بدو چرامیدهی، بگذار تا بهای این بدو دهم و تو این بکار بری.عبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنه‑غلام را زجر کرد و گفت بردار و بدو ده! غلامنان برداشت و پیش سائل برد و ماجرای حال باوی بگفت و گفت بهای این از من بستان تا خواجهٔ من به آرزوی خود رسد.غلام بهای این به سایل داد و آن را پیش خواجه آورد. گفت این چیست؟ گفت بهای این به سایل دادم تا تو این به کاربری.عبداللّهمتغیر شد. گفتبردار و بده که من از رسول شنیدم که هر که چیزی از آرزوی خود خلاف کند و بر دیگری ایثار کند حق تعالی وی را بیامرزد.
دیگر آنکه چون حقی در میان افتد با یکدیگر مداهنت نکنند و مصلحت وحق باز نگیرند که مداهنت در طریقت خطایی بزرگ است.
در اخبار آمده است کهایوب‑‑به خداوند خویش نالید از رنج خود. گفت خداوندا چه گناه کردم که چندین بار بلا برمن نهادی!بدو وحی آمد که روزی پیشفرعونبودی. ویدو سخن گفت،تو میدانستی که آن آن باطل است مداهنت کردی و جواب او باز ندادی.
دیگر آنکهپیوسته به خدمت مشغول باشند و هیچ اصل در طریقت نیکوتر از خدمت کردن نیست.هر کس که بدان رغبت نماید مقبول طریقت باشد. تاکسی نصیب و نهاد و رسم و هوای خود را از پیش برنگیرد و به ترک اسم و رعونت نگوید کمر خدمت بر میان نتواند بست که خدمت را عشق و صدق و حرمت و امانت و تسلیم و یقین و ورع و دیانت و صبر بر مکاره و ایثار مراد و ترک جزع و قطع حرص و قمع هوا و سکون غضب و کوتاهی امل و رفع تمیز و دفع تکلف و اعتقاد کامل «باید» و یک طرف از قاعدهٔ خدمت مختل شود.
و این اوصافبه تکلف در نهاد کسی حاصل نیاید مگر که ذوق حقیقت و شهود طریقت کسی را که در پذیرد و معلم و مؤدب او گردد، و عنان از دست هوای او بستاند، به واسطهٔ پیری مشفق، دقیق نظر، چون پرورش یابد این خصال پسندیده در نهاد او پدید آید. از همهٔ نیکوییهارغبتنمودن گیرددر خدمت، و مردم هیچ کار را آن برخورداری نیابند که از خدمت متصوفه.
و محلی و منزلتی که خادمان را بود به حضرت حق‑سبحانه و تعالی‑در عدد نیاید و بسیار فضیلت است ایشان را. اما بر یک حدیث شامل اختصار کنیم.
روایتکند انس بن مالک‑رضی اللّه عنه‑که رسول گفت که خادم در امان حق تعالی است مادام تا لباس خدمت پوشیده است و خادم را در خدمت ثواب روزهدار و شب خیز و غازی و حاجی بدهند. روز قیامت جای او زیر درخت طوبی باشد، و با خادم حساب نکنند. بههیچ ذلت وی را عذاب نکنند و یک خادم را در میان خلق چندان شفاعت دهند که به عدد ربیعه و مصر برآید.
انس‑رضی اللّه عنه‑گفت من گفتم یا رسول اللّه! چندینفضل در حق خادمان بر شمردی، اگر خادمی فاجر باشد احوال او چگونه باشد؟
گفت یا انس خادم بد مقید بر درگاه خداوندتعالی دوستتر از عالم مجتهد محتسب است، و این بزرگ تشریفی است اهل خدمت را. چونبنده را حق تعالی این توفیق نشان سعادت او باشد.
و متصوفه در خدمت راغب باشند، از آنکه شریعت و طریقت باشد و ایشان را امثال این اخلاق بسیار است که جمله مقبول شرع و پسندیدهٔ عقل آید. واگر آن جمله یاد کنیم، کتاب دراز شود.
اما از مجموعهٔ اخلاق ایشان حدیثی یاد کنیم. رسول در حدیثی بیان فرموده است اخلاق نیکو و ثمرهٔ آن، و گفته است که فرخکسی که
‑متواضع باشد بینقصان،
‑و خوار کنندهٔ نفس باشد بیحقارت،
‑و مالی که دارد خرج کند نه در معصیت،
‑و طریق حرمت سپرد با عالمان،
‑پاکیزه ظاهر و شایسته باطن باشد،
‑و شر خویش از مردم باز دارد،
‑و فرخ کسی که عامل عمل خود باشد،
و در مال زیادتی نطلبد، و آنچه دادهٔ حق باشد در رضای او خرج کند، و زبان خود را از آنچه او را به کار نیست و نه ضرورتی است نگاه دارد.
این حدیث مستجمع اخلاق است، و در اصل تصوف این جمله جمع باشد،از آنکه فایدهٔ این بدانستهاند و ذوق یافته و قدر شناخته. لاجرم همیشه متابعت سنت، و موافق شریعت و مقبول فضل ربوبیت باشند.
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۳۲ - این نامه را معلوم نیست قائم مقام به کی نوشته و به خط رمز بوده است
حسب الامر حضرت ولی عهد روحی فداه، چند فقره بملک نوشته ام باید جوابش با صواب از شما برسد و طول نکشد که بسیار انتظار دارند. خدمتی مخصوص است که بعد از فضل خدا از شما می خواهند.
قو علی خدمته جوارحک و اشدد علی العزیمه جوانحک.
جلودار سرکار اشرف که اسب بسلطان آباد میبرد، من در کشمکش ملاقات قرائی بودم مجال نشد، حالا دو کلمه نوشتم نزد ملک فرستادم که ان شاءالله تعالی زود برسانید و عذر بخواهید، حق این است که دو رقیمه از ایشان تا حال رسیده و من هیچ جواب ننوشته ام.
والسلام
قو علی خدمته جوارحک و اشدد علی العزیمه جوانحک.
جلودار سرکار اشرف که اسب بسلطان آباد میبرد، من در کشمکش ملاقات قرائی بودم مجال نشد، حالا دو کلمه نوشتم نزد ملک فرستادم که ان شاءالله تعالی زود برسانید و عذر بخواهید، حق این است که دو رقیمه از ایشان تا حال رسیده و من هیچ جواب ننوشته ام.
والسلام
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - قصیده
ای ز وجود تو کارها چو نگارم
وی شده از جود تو چوزر همه کارم
جودت ز اندازه رفت با که بگویم
نعمتت ا زحد گذشت با که شمارم
گر چه ز ابنای دهر هست شکایت
هست ز تو شکر صد هزار هزارم
می نرسم در ثنا و شکر تو هرگز
ور چه من اندر سخن عظیم سوارم
گر بود از روزگار مهلتم آخر
بعضی ازین شکر نعمت تو گذارم
حرز تو بر قرص آفتاب نویسم
نام تو بر روی روزگار نگارم
تا نفسی ماند این نفس زدل و جان
خدمت درگاه تو فرو نگذارم
تا که زیم بندگی کنم چو بمیرم
مهر ترا سر بمهر باز سپارم
من کیم آخر درم خریده جودت
داده بها بخشش تو چندین بارم
گر که برانگشت گیرم آنچه بدادی
عاجز گردد همی یمین و یسارم
از تو چو کعبه در اطلس است سرایم
وز تو چو معدن پر از زرست کنارم
تا که مرا هست سوی درگه تو راه
از دگران هیچ امید و بیم ندارم
داده خود گر سپهر باز ستاند
غم نخورم کز یمین تست یسارم
ور حدثان سپهر تاختن آرد
سایه دهلیز تو بس است حصارم
فر مدیحت فزود حشمت و جاهم
حرز ثنایت ربود خواب و قرارم
حرص ثنای تو کرد شاعرم ار نی
شرع بدی پیشتر ز شعر شعارم
آرزویم میکند که از سر اخلاص
مدح تو باشد هر آن نفس که بر آرم
لیک ز بیم سخای بیهده بخشت
پیش تو خود نام شعر برد نیارم
مونس من مدح تست چون بغم افتم
مدح تو پیش آرم و غمی بگسارم
چونکه دهم جلوه طبع را بمدیحت
چرخ کند ماه و آفتاب نثارم
فخر بخاک در تو آرم اگر چه
از مه و از آفتاب باشد عارم
من نزنم لاف، تو محک جهانی
نیک شناسی که من تمام عیارم
آز ندیده بهیچ مجمع شوخم
حرص نکرده بهیچ محفل خوارم
در ندوم هر در ی چو سایه و خورشید
زانکه نه من شاعری گسسته مهارم
گرد خسیسان نگردم ار چه خسیسم
تخم طمع در زمین شوره نکارم
ابرم و جز گرد بحر نیست طوافم
چرخم و جز گرد قطب نیست مدارم
پای چو گل بر بساط هر خس ننهم
ور چه تهی دست همچو شاخ چنارم
ور تو کنی امتحان من بگه شعر
پیش تو پیشانی سپهر بخارم
من گه مدح آفتاب نور فشانم
من گه هجو آسمان مردم خوارم
شهد چشاند بمدح لفظ چو نوشم
زهر فشاند بهجو کلک چو مارم
اشرف و وطواط و انوری سه حکیمند
کز سخن هر سه شد شکفته بهارم
رابعهم کلبهم اگر تو نگوئی
خادمت این هر سه شخص راست چهارم
چون تو کنی تربیت من از که کم آیم
ور چه کهین همه صِغار و کبارم
گر همه عیبم، دل تو کرد قبولم
ور چه همه آهویم بر تو شکارم
باد گل دولتت همیشه شکفته
تا ننهد چرخ با شکوه تو خارم
وی شده از جود تو چوزر همه کارم
جودت ز اندازه رفت با که بگویم
نعمتت ا زحد گذشت با که شمارم
گر چه ز ابنای دهر هست شکایت
هست ز تو شکر صد هزار هزارم
می نرسم در ثنا و شکر تو هرگز
ور چه من اندر سخن عظیم سوارم
گر بود از روزگار مهلتم آخر
بعضی ازین شکر نعمت تو گذارم
حرز تو بر قرص آفتاب نویسم
نام تو بر روی روزگار نگارم
تا نفسی ماند این نفس زدل و جان
خدمت درگاه تو فرو نگذارم
تا که زیم بندگی کنم چو بمیرم
مهر ترا سر بمهر باز سپارم
من کیم آخر درم خریده جودت
داده بها بخشش تو چندین بارم
گر که برانگشت گیرم آنچه بدادی
عاجز گردد همی یمین و یسارم
از تو چو کعبه در اطلس است سرایم
وز تو چو معدن پر از زرست کنارم
تا که مرا هست سوی درگه تو راه
از دگران هیچ امید و بیم ندارم
داده خود گر سپهر باز ستاند
غم نخورم کز یمین تست یسارم
ور حدثان سپهر تاختن آرد
سایه دهلیز تو بس است حصارم
فر مدیحت فزود حشمت و جاهم
حرز ثنایت ربود خواب و قرارم
حرص ثنای تو کرد شاعرم ار نی
شرع بدی پیشتر ز شعر شعارم
آرزویم میکند که از سر اخلاص
مدح تو باشد هر آن نفس که بر آرم
لیک ز بیم سخای بیهده بخشت
پیش تو خود نام شعر برد نیارم
مونس من مدح تست چون بغم افتم
مدح تو پیش آرم و غمی بگسارم
چونکه دهم جلوه طبع را بمدیحت
چرخ کند ماه و آفتاب نثارم
فخر بخاک در تو آرم اگر چه
از مه و از آفتاب باشد عارم
من نزنم لاف، تو محک جهانی
نیک شناسی که من تمام عیارم
آز ندیده بهیچ مجمع شوخم
حرص نکرده بهیچ محفل خوارم
در ندوم هر در ی چو سایه و خورشید
زانکه نه من شاعری گسسته مهارم
گرد خسیسان نگردم ار چه خسیسم
تخم طمع در زمین شوره نکارم
ابرم و جز گرد بحر نیست طوافم
چرخم و جز گرد قطب نیست مدارم
پای چو گل بر بساط هر خس ننهم
ور چه تهی دست همچو شاخ چنارم
ور تو کنی امتحان من بگه شعر
پیش تو پیشانی سپهر بخارم
من گه مدح آفتاب نور فشانم
من گه هجو آسمان مردم خوارم
شهد چشاند بمدح لفظ چو نوشم
زهر فشاند بهجو کلک چو مارم
اشرف و وطواط و انوری سه حکیمند
کز سخن هر سه شد شکفته بهارم
رابعهم کلبهم اگر تو نگوئی
خادمت این هر سه شخص راست چهارم
چون تو کنی تربیت من از که کم آیم
ور چه کهین همه صِغار و کبارم
گر همه عیبم، دل تو کرد قبولم
ور چه همه آهویم بر تو شکارم
باد گل دولتت همیشه شکفته
تا ننهد چرخ با شکوه تو خارم
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۱۵
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - اهتمام در قضای حوائج مسلمین
ضد این صفت، اهتمام داشتن در قضاء حوائج مسلمین، و سعی در اعانت و برآوردن مهمات ایشان است و این، از صفات شریفه، و ثواب به جا آوردن آن بی حد و نهایت است.
طریقت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
ره نیک مردان آزاده گیر
چو استاده ای دست افتاده گیر
حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرموده که «هر که یک حاجت برادر خود را برآورد، چنان است که در همه عمر خود خدا را خدمت کرده است» و فرمود: «هر که راه رود به جهت حاجت برادر خود در یک ساعت از شب یا روز، خواه آن را برآورد یا نه، بهتر است از برای او از اعتکاف دو ماه» و از حضرت امام محمد باق علیه السلام مروی است که «هر که برود در پی آوردن حاجت برادر مسلم خود، خدای تعالی هفتاد و پنج هزار ملک را امر می فرماید که او را سایه بیندازند و هیچ قدمی برنمی دارد مگر این که خدا از برای او حسنه می نویسد و سیئه را محو می کند و درجه او را بلند می گرداند و چون از حاجت او فارغ شد ثواب حج و عمره از برای او ثبت می کند» و فرمود: «هر که برادر او حاجتی به نزد او بیاورد و او نتواند روا کند و دل او مشغول شود به اینکه اگر می توانست روا کند روا می کرد خدای تعالی به این جهت او را داخل بهشت می کند» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «هر که برآورد حاجتی از برادر مومن خود را، خدای تعالی در روز قیامت صد هزار حاجت او را برمی آورد، که یکی از آنها داخل کردن اوست به بهشت و یکی دیگر آن است که خویشان و برادران و آشنایان او را داخل بهشت می کند، اگر دشمن اهل بیت نباشند».
یکی خار پای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند
همی گفت و در روضه ها می چمید
کزان خار بر من چه گلها دمید
و فرمود: «برآوردن حاجت برادر مومن، بهتر است از آزاد کردن هزار بنده و سوار کردن هزار پیاده، که در راه خدا جهاد کنند» و فرمود که «برآوردن حاجت برادر مومنی محبوب تر است در نزد خدا از بیست حج، که صاحب آن در هر حجی صد هزار دینار در راه خدا انفاق کرده باشد» و فرمود: «هر که این خانه را یک طواف کند، شش هزار حسنه از برای او نوشته می شود و شش هزار سیئه از او محو می شود و شش هزار درجه بلند می شود و شش هزار حاجت او برآورده می شود و چون به نزدیک «ملتزم»، رسد هفت در بهشت بر او گشوده می شود راوی گوید عرض کردم که فدای تو شوم، این فضیلت همه در طواف است؟ فرمود بلی و خبر دهم تو را به بهتر از این، برآوردن حاجت مسلمانی افضل است از ده طواف» و فرمود: «هر مومنی که حاجتی به نزد برادر خود آورد، پس به درستی که این رحمتی است که خدا به سوی او رانده و از برای او سبب ساخته است پس اگر آن حاجت را برآورد، رحمت را قبول کرده است و اگر آن حاجت را رد کند، با وجود قدرت او بر قضای آن، از خود رد کرده است رحمتی را که خدا به سوی او فرستاده بود» و فرمود: «هر که راه رود در پی برآوردن حاجت برادر مومن خود، از برای خدا تا آن را برآورد، خدای تعالی ثواب حج و عمره مقبول، و روزه دو ماه از ماههای حرام، و اعتکاف دو ماه در مسجد الحرام به جهت او می نویسد و کسی که برود در پی روا کردن حاجت برادر خود و آن حاجت برآورده نشود، ثواب یک حج مقبول خدا به جهت او می نویسد» و حضرت موسی بن جعفر علیه السلام فرمود که «از برای خدا در روی زمین بندگانی است که سعی می کنند در حاجات مردم، ایشانند که در روز قیامت از هر خوف و ترسی ایمنند و هر که سروری در دل مومنی داخل کند، خدا در روز قیامت دل او را شاد می گرداند».
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدای
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
و اخبار بر این مضامین بسیار است، که شرح دادن همه آنها ممکن نیست و خود این مطلب چندان ظاهر است که احتیاج به بیان ندارد، زیرا همه مردمان، بندگان خداوند منان اند، و هر که با بنده کسی نیکی کند همانا با او کرده است بلکه بسا باشد که مولا از نیکی کردن به بنده او خشنودتر می شود از نیکی کردن به خود او پس کسی که رضای خدا را جوید، در کار گذاری بندگان او نهایت اهتمام را به جا می آورد.
غم جمله خور در هوای یکی
مراعات صد کن برای یکی
و هر که را حق اقتدار آن داد که کار مسلمانی را بسازد، باید به شکرانه آن، به «طی امر آن پردازد.
چو خود را قوی حال بینی و خوش
به شکرانه، بار ضعیفان بکش
و شکی نیست که برآوردن حاجات برادران دینی موجب سرور و خوشحالی ایشان می گردد و ثواب مسرور کردن برادر ایمانی نیز از حد و نهایت بیرون است شاد کردن دلی بهتر از آباد کردن کشوری است دلهای غمناک، خانه خداوند پاک است پس کسی که آن را به شادی مرمت کند خانه خدا را مرمت کرده است و هر کسی را نسبت بندگی خداست، و هر که بنده کسی را شاد کند، مولای او را شاد کرده است.
از حضرت امام همام جعفر بن محمد الصادق علیه السلام مروی است که «هر که سرور داخل دل مومنی کند، حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم را مسرور کرده است و هر که رسول را مسرور کند، خدا را مسرور کرده است و همچنین غمناک ساختن مومن» و نیز از آن سرور مروی است که «هر که فریاد رسی کند مومن مضطری را در وقت گرفتاری او، و او را از غم فرج دهد، و یاری کند او را به برآوردن حاجت او، خدای تعالی می نویسد از برای او هفتاد و دو رحمت خود را، که یکی را در دنیا به او می رساند و به آن معیشت او را به اصلاح می آورد و هفتاد و یک دیگر را ذخیره می کند از برای روز قیامت و هولهای آن روز» و از سلطان سریر ارتضا علی بن موسی الرضا علیه السلام مروی است که «هر که شاد کند مومنی را از غم و اندوه، شاد می کند خدای دل او را در روز قیامت» و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «هر که شاد کند مومنی را، مرا شاد کرده است و هر که مرا شاد کند، خدا را شاد کرده است» و فرمود که «محبوب ترین اعمال در نزد خداوند متعال شاد کردن مومنان است» و از حضرت امام محمد باقرعلیه السلام مروی است که «در آن چیزهائی که خداوند با بنده خود موسی علیه السلام راز گفت این بود که فرمود مرا بندگانی است که بهشت خود را بر ایشان مباح فرموده ام، و ایشان را در بهشت صاحب اختیار خواهم ساخت موسی عرض کرد: پروردگارا ایشان چه طایفه اند؟ فرمود: کسی است که دل مومنی را شاد سازد سپس آن حضرت فرمود که «شخص مومنی در مملکت پادشاه جباری بود، آن جبار قصد او کرد، آن مومن فرار کرد به ولایت کفار، و به خانه مرد مشرکی فرود آمد و آن شخص مشرک وی را جای داد و با او مهربانی کرد و میهمانی او نمود و چون هنگام وفات آن شخص کافر رسید پروردگار عالم به او وحی فرستاد که قسم به عزت و جلال خودم که اگر در بهشت تو را راه می بود، ترا در آنجا ساکن می کردم، اما بهشت حرام است بر کسی که مشرک بمیرد، و لیکن ای آتش دوزخ او را بترسان و حرکت ده و لیکن اذیت مرسان و روزی از دو طرف روز به او خواهد رسید» و نیز آن حضرت فرمود که «چنان نپندارد کسی از شما که چون مومنی را شاد کرد فقط او را شاد کرده است، نه، بلکه والله ما را شاد کرده است بلکه والله پیغمبر خدا را شاد کرده است» و فرمود که «چون مومن از قبر خود بیرون آید با او «مثالی» بیرون خواهد آمد و به او خواهد گفت: بشارت باد تو را به کرامت و سرور از جانب خدا آن مومن خواهد گفت: خدا تو را به خیر بشارت دهد پس آن مثال همراه او خواهد رفت و او را بشارت خواهد داد و چون به امر هولناکی رسند گوید: این از تو نیست و چون به خوبی رسند گوید: این از تو است و از او جدا نخواهد شد تا او را به مقام حضور باری تعالی باز دارد پس چون امرالهی رسد که او را به بهشت برند، آن مثال خواهد گفت که بشارت باد تو را، که خدای امر فرموده تو را به بهشت برند آن مومن گوید خدا تو را رحمت کند، تو کیستی که با من همراهی کردی و مرا بشارت رسانیدی؟ گوید: من آن سروری هستم که در دنیا مرا داخل دلهای برادران خود می کردی خدای تعالی مرا خلق کرد که تو را بشارت رسانم و در تنهائی انیس تو باشم» و این قدر که از برای ادخال سرور بر برادران دینی فضیلت و ثواب وارد شده است همان قدر معصیت و عذاب در اندوهگین کردن آنهاست و کسی که شاد شود از غمناکی بندگان خدا، خبیث النفس و ناپاک طینت است و شکی نیست که این صفت، ناشی از خباثت نفس است و بسیاری از خبیث طبعان، به این صفت مبتلا هستند، و در پی آنند که اخبار موحشه را به مردم رسانند و چون خبری شنیدند که موجب غم و اندوه کسی است، آرام نمی گیرند تا آن خبر را به او رسانند.
طریقت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
ره نیک مردان آزاده گیر
چو استاده ای دست افتاده گیر
حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرموده که «هر که یک حاجت برادر خود را برآورد، چنان است که در همه عمر خود خدا را خدمت کرده است» و فرمود: «هر که راه رود به جهت حاجت برادر خود در یک ساعت از شب یا روز، خواه آن را برآورد یا نه، بهتر است از برای او از اعتکاف دو ماه» و از حضرت امام محمد باق علیه السلام مروی است که «هر که برود در پی آوردن حاجت برادر مسلم خود، خدای تعالی هفتاد و پنج هزار ملک را امر می فرماید که او را سایه بیندازند و هیچ قدمی برنمی دارد مگر این که خدا از برای او حسنه می نویسد و سیئه را محو می کند و درجه او را بلند می گرداند و چون از حاجت او فارغ شد ثواب حج و عمره از برای او ثبت می کند» و فرمود: «هر که برادر او حاجتی به نزد او بیاورد و او نتواند روا کند و دل او مشغول شود به اینکه اگر می توانست روا کند روا می کرد خدای تعالی به این جهت او را داخل بهشت می کند» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «هر که برآورد حاجتی از برادر مومن خود را، خدای تعالی در روز قیامت صد هزار حاجت او را برمی آورد، که یکی از آنها داخل کردن اوست به بهشت و یکی دیگر آن است که خویشان و برادران و آشنایان او را داخل بهشت می کند، اگر دشمن اهل بیت نباشند».
یکی خار پای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند
همی گفت و در روضه ها می چمید
کزان خار بر من چه گلها دمید
و فرمود: «برآوردن حاجت برادر مومن، بهتر است از آزاد کردن هزار بنده و سوار کردن هزار پیاده، که در راه خدا جهاد کنند» و فرمود که «برآوردن حاجت برادر مومنی محبوب تر است در نزد خدا از بیست حج، که صاحب آن در هر حجی صد هزار دینار در راه خدا انفاق کرده باشد» و فرمود: «هر که این خانه را یک طواف کند، شش هزار حسنه از برای او نوشته می شود و شش هزار سیئه از او محو می شود و شش هزار درجه بلند می شود و شش هزار حاجت او برآورده می شود و چون به نزدیک «ملتزم»، رسد هفت در بهشت بر او گشوده می شود راوی گوید عرض کردم که فدای تو شوم، این فضیلت همه در طواف است؟ فرمود بلی و خبر دهم تو را به بهتر از این، برآوردن حاجت مسلمانی افضل است از ده طواف» و فرمود: «هر مومنی که حاجتی به نزد برادر خود آورد، پس به درستی که این رحمتی است که خدا به سوی او رانده و از برای او سبب ساخته است پس اگر آن حاجت را برآورد، رحمت را قبول کرده است و اگر آن حاجت را رد کند، با وجود قدرت او بر قضای آن، از خود رد کرده است رحمتی را که خدا به سوی او فرستاده بود» و فرمود: «هر که راه رود در پی برآوردن حاجت برادر مومن خود، از برای خدا تا آن را برآورد، خدای تعالی ثواب حج و عمره مقبول، و روزه دو ماه از ماههای حرام، و اعتکاف دو ماه در مسجد الحرام به جهت او می نویسد و کسی که برود در پی روا کردن حاجت برادر خود و آن حاجت برآورده نشود، ثواب یک حج مقبول خدا به جهت او می نویسد» و حضرت موسی بن جعفر علیه السلام فرمود که «از برای خدا در روی زمین بندگانی است که سعی می کنند در حاجات مردم، ایشانند که در روز قیامت از هر خوف و ترسی ایمنند و هر که سروری در دل مومنی داخل کند، خدا در روز قیامت دل او را شاد می گرداند».
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدای
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
و اخبار بر این مضامین بسیار است، که شرح دادن همه آنها ممکن نیست و خود این مطلب چندان ظاهر است که احتیاج به بیان ندارد، زیرا همه مردمان، بندگان خداوند منان اند، و هر که با بنده کسی نیکی کند همانا با او کرده است بلکه بسا باشد که مولا از نیکی کردن به بنده او خشنودتر می شود از نیکی کردن به خود او پس کسی که رضای خدا را جوید، در کار گذاری بندگان او نهایت اهتمام را به جا می آورد.
غم جمله خور در هوای یکی
مراعات صد کن برای یکی
و هر که را حق اقتدار آن داد که کار مسلمانی را بسازد، باید به شکرانه آن، به «طی امر آن پردازد.
چو خود را قوی حال بینی و خوش
به شکرانه، بار ضعیفان بکش
و شکی نیست که برآوردن حاجات برادران دینی موجب سرور و خوشحالی ایشان می گردد و ثواب مسرور کردن برادر ایمانی نیز از حد و نهایت بیرون است شاد کردن دلی بهتر از آباد کردن کشوری است دلهای غمناک، خانه خداوند پاک است پس کسی که آن را به شادی مرمت کند خانه خدا را مرمت کرده است و هر کسی را نسبت بندگی خداست، و هر که بنده کسی را شاد کند، مولای او را شاد کرده است.
از حضرت امام همام جعفر بن محمد الصادق علیه السلام مروی است که «هر که سرور داخل دل مومنی کند، حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم را مسرور کرده است و هر که رسول را مسرور کند، خدا را مسرور کرده است و همچنین غمناک ساختن مومن» و نیز از آن سرور مروی است که «هر که فریاد رسی کند مومن مضطری را در وقت گرفتاری او، و او را از غم فرج دهد، و یاری کند او را به برآوردن حاجت او، خدای تعالی می نویسد از برای او هفتاد و دو رحمت خود را، که یکی را در دنیا به او می رساند و به آن معیشت او را به اصلاح می آورد و هفتاد و یک دیگر را ذخیره می کند از برای روز قیامت و هولهای آن روز» و از سلطان سریر ارتضا علی بن موسی الرضا علیه السلام مروی است که «هر که شاد کند مومنی را از غم و اندوه، شاد می کند خدای دل او را در روز قیامت» و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «هر که شاد کند مومنی را، مرا شاد کرده است و هر که مرا شاد کند، خدا را شاد کرده است» و فرمود که «محبوب ترین اعمال در نزد خداوند متعال شاد کردن مومنان است» و از حضرت امام محمد باقرعلیه السلام مروی است که «در آن چیزهائی که خداوند با بنده خود موسی علیه السلام راز گفت این بود که فرمود مرا بندگانی است که بهشت خود را بر ایشان مباح فرموده ام، و ایشان را در بهشت صاحب اختیار خواهم ساخت موسی عرض کرد: پروردگارا ایشان چه طایفه اند؟ فرمود: کسی است که دل مومنی را شاد سازد سپس آن حضرت فرمود که «شخص مومنی در مملکت پادشاه جباری بود، آن جبار قصد او کرد، آن مومن فرار کرد به ولایت کفار، و به خانه مرد مشرکی فرود آمد و آن شخص مشرک وی را جای داد و با او مهربانی کرد و میهمانی او نمود و چون هنگام وفات آن شخص کافر رسید پروردگار عالم به او وحی فرستاد که قسم به عزت و جلال خودم که اگر در بهشت تو را راه می بود، ترا در آنجا ساکن می کردم، اما بهشت حرام است بر کسی که مشرک بمیرد، و لیکن ای آتش دوزخ او را بترسان و حرکت ده و لیکن اذیت مرسان و روزی از دو طرف روز به او خواهد رسید» و نیز آن حضرت فرمود که «چنان نپندارد کسی از شما که چون مومنی را شاد کرد فقط او را شاد کرده است، نه، بلکه والله ما را شاد کرده است بلکه والله پیغمبر خدا را شاد کرده است» و فرمود که «چون مومن از قبر خود بیرون آید با او «مثالی» بیرون خواهد آمد و به او خواهد گفت: بشارت باد تو را به کرامت و سرور از جانب خدا آن مومن خواهد گفت: خدا تو را به خیر بشارت دهد پس آن مثال همراه او خواهد رفت و او را بشارت خواهد داد و چون به امر هولناکی رسند گوید: این از تو نیست و چون به خوبی رسند گوید: این از تو است و از او جدا نخواهد شد تا او را به مقام حضور باری تعالی باز دارد پس چون امرالهی رسد که او را به بهشت برند، آن مثال خواهد گفت که بشارت باد تو را، که خدای امر فرموده تو را به بهشت برند آن مومن گوید خدا تو را رحمت کند، تو کیستی که با من همراهی کردی و مرا بشارت رسانیدی؟ گوید: من آن سروری هستم که در دنیا مرا داخل دلهای برادران خود می کردی خدای تعالی مرا خلق کرد که تو را بشارت رسانم و در تنهائی انیس تو باشم» و این قدر که از برای ادخال سرور بر برادران دینی فضیلت و ثواب وارد شده است همان قدر معصیت و عذاب در اندوهگین کردن آنهاست و کسی که شاد شود از غمناکی بندگان خدا، خبیث النفس و ناپاک طینت است و شکی نیست که این صفت، ناشی از خباثت نفس است و بسیاری از خبیث طبعان، به این صفت مبتلا هستند، و در پی آنند که اخبار موحشه را به مردم رسانند و چون خبری شنیدند که موجب غم و اندوه کسی است، آرام نمی گیرند تا آن خبر را به او رسانند.
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۲
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۴
ای خسرو ملوک و جهان دار چیره دست
سلطان شرق و غرب و خداوند هر که هست
با دولت جوان تو دهر خرف جوان
با همت بلند تو چرخ بلند پست
نه دیده ملوک چو تو شهریار دید
نه بر سریر ملک چو تو پادشا نشست
تیغ تو مملکت ز کف هر ملک ستد
گرز تو تاج در سر هر پادشا شکست
آن کس که با وفای تو راه وفاق جست
آب حیات یافت ز دام هلاک جست
و آن کس که با خلاف تو پیوست در جهان
پیوست با خلاف لیکن ز جان گسست
شاها پرستش تو گزیدند و تیغ تو
نه بت گذاشت در همه عالم نه بت پرست
شاها منم که بنده دیرینه توام
واکنون شده ست نوش من از رنج دل، کبست
شصت است سال عمرم و پیش تو بوده ام
بسته کمر به خدمت تو نیمه ای ز شصت
امروز مست دامم و مخمور محنتم
هرگز بدین شراب چو من کس مباد مست
آب مرا مذلت هر فام خواه ریخت
جان مرا ملالت هر فامدار خست
ایام بر تنم در هر اندهی گشاد
افلاک بر دلم در هر شادیی ببست
ای شاه دست گیر مرا، کز بلای فام
از پای در فتادم و شد کار من ز دست
سلطان شرق و غرب و خداوند هر که هست
با دولت جوان تو دهر خرف جوان
با همت بلند تو چرخ بلند پست
نه دیده ملوک چو تو شهریار دید
نه بر سریر ملک چو تو پادشا نشست
تیغ تو مملکت ز کف هر ملک ستد
گرز تو تاج در سر هر پادشا شکست
آن کس که با وفای تو راه وفاق جست
آب حیات یافت ز دام هلاک جست
و آن کس که با خلاف تو پیوست در جهان
پیوست با خلاف لیکن ز جان گسست
شاها پرستش تو گزیدند و تیغ تو
نه بت گذاشت در همه عالم نه بت پرست
شاها منم که بنده دیرینه توام
واکنون شده ست نوش من از رنج دل، کبست
شصت است سال عمرم و پیش تو بوده ام
بسته کمر به خدمت تو نیمه ای ز شصت
امروز مست دامم و مخمور محنتم
هرگز بدین شراب چو من کس مباد مست
آب مرا مذلت هر فام خواه ریخت
جان مرا ملالت هر فامدار خست
ایام بر تنم در هر اندهی گشاد
افلاک بر دلم در هر شادیی ببست
ای شاه دست گیر مرا، کز بلای فام
از پای در فتادم و شد کار من ز دست
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۵ - حکایت
یکی چاکر خویش را زد به سر
که فرمان نبردی چرا زودتر
تو رانعمت از بهر خدمت دهم
بدین گونه خدمت چه نعمت دهم
که تا من نبینم ترا دور شو
تو هم تا نبینی مرا کورشو
دل من که میبود چشمش به خواب
زجا جست چون ماهی دور از آب
بمن گفت ای وای برحال ما
ازین قرعه نیکو نشد فال ما
که این چاکری دیر فرمانبر است
نه اوبنده نه خواجه اش داور است
ببین خواجه چون تیر به بر سرش
چه سان راند او را به خشم از درش
بزرگی سزاوار یزدان بود
که هم نعمت از او هم احسان بود
نه فرمان بریم ونه خدمت گذار
دهد رزق بر ما به لیل ونهار
نه ازخشم راند کسی را ز در
نه کس را زند از گناهی به سر
چو ما بندگان را چنان او خداست
به فرمان او کاهلی کی رواست
که فرمان نبردی چرا زودتر
تو رانعمت از بهر خدمت دهم
بدین گونه خدمت چه نعمت دهم
که تا من نبینم ترا دور شو
تو هم تا نبینی مرا کورشو
دل من که میبود چشمش به خواب
زجا جست چون ماهی دور از آب
بمن گفت ای وای برحال ما
ازین قرعه نیکو نشد فال ما
که این چاکری دیر فرمانبر است
نه اوبنده نه خواجه اش داور است
ببین خواجه چون تیر به بر سرش
چه سان راند او را به خشم از درش
بزرگی سزاوار یزدان بود
که هم نعمت از او هم احسان بود
نه فرمان بریم ونه خدمت گذار
دهد رزق بر ما به لیل ونهار
نه ازخشم راند کسی را ز در
نه کس را زند از گناهی به سر
چو ما بندگان را چنان او خداست
به فرمان او کاهلی کی رواست
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۳ - در مدح و اظهار خلوص و عرض صمیمیت
ای بزرگ ملک و دین از حشمت درگاه تو
یافت استم نام و خواهم بعد از این نان یافتن
از همه عالم رهی را انس با آن مجلس است
کز تو شاید انس جان از انس و ز جان یافتن
هست مداحت چو من لیکن چو تو ممدوح نیست
گرچه بتوان یافت چون من چون تو نتوان یافتن
ترک ممدوحان کنم با تو که شرط حکمت است
ملک دیوان کندن از ملک سلیمان یافتن
هرکجا تو رفت خواهی بنده اندر خدمت است
با روانی دردیاب از بهر درمان یافتن
تا نپنداری که پای از امر تو بیرون نهم
هست فرمانم تو را تا وقت فرمان یافتن
یافت استم نام و خواهم بعد از این نان یافتن
از همه عالم رهی را انس با آن مجلس است
کز تو شاید انس جان از انس و ز جان یافتن
هست مداحت چو من لیکن چو تو ممدوح نیست
گرچه بتوان یافت چون من چون تو نتوان یافتن
ترک ممدوحان کنم با تو که شرط حکمت است
ملک دیوان کندن از ملک سلیمان یافتن
هرکجا تو رفت خواهی بنده اندر خدمت است
با روانی دردیاب از بهر درمان یافتن
تا نپنداری که پای از امر تو بیرون نهم
هست فرمانم تو را تا وقت فرمان یافتن
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۵۰ - کفش دوز