عبارات مورد جستجو در ۳۴ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۸۸ - در عبرت گرفتن از کارِ جهان و گریز به مدح ممدوح
چنین است کار جهان کرد کرد
گهی تندرستی بود گاه درد
گهی شادمانی و گاهی غمان
میان غم و شادیش یک زمان
غم و شادمانیش چون درگذشت
چو بادی بود کاو سبک برگذشت
چو در کارها ژرف بربنگری
دراز است با تو مرا داوری
یکی باغبان است و چندین درخت
چرا گشت سست این و آن گشت سخت
یکی چون بکِشت، از بنه خود به دست
یکی رُست و تا سالیان گشت مست
چرا میوه آرد یکی همچو مشک
برابر یکی شاخه ها گشته خشک
براین همگنان را همی خاک و آب
یکی بینم و باد و نیز آفتاب
درختی که یابد به کام این چهار
تهی پس چرا ماند از بیخ و بار
به پیری یکی هست مانند تیر
چو آید یکی کوژ مانند پیر
از این باغبان هرچه خسرو بخواست
بدید آنچه پیش آمدش کژّ و راست
هم از راستان ساخت پر مایه تخت
به دیبا بیاراست و شد نیکبخت
ز کژّان بلند آتشی برفروخت
یکایک همه پیش تختش بسوخت
همانا چنین آمد او رهنمای
کزآن سان همی کرد خواهد خدای
نگر تا نتابی سر از راستی
اگر هیچ ناسوختن خواستی
که آتش نسوزد تن راستان
چنین داستان آمد از باستان
ز تن راستی خواه و نیز از روان
بهانه مکن گشتِ چرخ روان
نبینی که دارای روشنروان
همی باز جوید ز مردم نهان
محمّد شهنشاه یزدان پرست
همی راست خواهد از دین پرست
همی آیت فاستقم خواند او
ز دینی کجا متهم داند او
چو باد سمندش بدو بگذرد
همی آنچه گردون بدو ننگرد
در این راه آیین بجوید همی
که گیتی ز بددین بشوید همی
من ایدر رسانیده بودم سخن
که بشکفت شاخ درخت کهن
بیاراست دستور بر پیشگاه
بر او مهربان گشت فرخنده شاه
بدو داد دیوان و جای پدر
چه زیباست جای پدر بر پسر
ندید و نبیند دگر چرخ پیر
شهی چون محمّد، چو احمد وزیر
ملکشاه و خواجه مگر زنده شد
لب فلسفی زین پر از خنده شد
از او داد شد دُر چو دریای رنگ
وزاین رای زاید چو نافه ز رنگ
به خشم افگند سنگ مانند آب
به حکم آن بپوشد رخ آفتاب
به تیغ او برآرد ز دریا دمار
به کلک این کند قاع باغ بهار
سر تخت از آن و رخ بخت از این
فروزنده بادا همیشه چنین
از او جان بدخواه، رنجور باد
وز این چشم بد، سال و مه دور باد
ایا شهریاری که هنگام کین
ز سمّ سمندت بلرزد زمین
به شمشیر خشم و به رای ردان
جهان بستدی تو ز دست بدان
به شمشیر بخشش تویی سرفراز
مرا نیز بستان ز دست نیاز
ز دستور پیشین به من بد رسید
چو بد کرد، دیدم که چون بد کشید
نداد آنچه فرمودی ای شهریار
به من بنده، دستور ناسازگار
که هر کاو کند نام مردی بلند
نیاید ز بدگوهران جز گزند
ز بخشش کرا نیست یک پاره جو
نیابد از او هیچ کس آرزو
کنون کار دیوان بدان بازگشت
که گیتی زنامش پرآواز گشت
تو جای پدر داری و رای او
به فرزند خواجه سزد جای او
از این به همانا ندیدی تو رای
که دادی بدو این گرانمایه جای
که هم پاکدین است و هم مهربان
دلش با گمان راست و با دل زبان
بماناد در پیش تخت بلند
به تو شاد و تو شاد و دور از گزند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
ای چار رکن عالم خشتی ز بارگاهت
خورشید سرفرازی در سایه کلاهت
هر صبح عید دولت افلاک بهر پابوس
رویند چون غلامان گرد حریم جاهت
گیرد هلال عیدی از نعل برق سیرت
پوشد غبار خلعت از گرد شاهراهت
برق سحاب نصرت تیغ عدو گدازت
ابر بهار دولت دست جهان پناهت
چون ما شکسته موری در ترکتاز باران
پامال گشته گردون از حمله سپاهت
رومی و ترک و هندو صید کمند فتحت
چون آفتاب تابان عالم شکارگاهت
شاها تویی سلیمان من مور ناتوانم
دارم امیدواری از لطف گاهگاهت
در خشکسال طالع مگذار تشنه کامم
تو نوبهار و من خس تو ابر و من گیاهت
شایسته دعایی زیبنده ثنایی
روز بدت نباشد دارد خدا نگاهت
تا روزگار باشد در روزگار باشی
مسعود صبح و شامت فرخنده سال و ماهت
اقبال هم عنانت بخت جوان به کامت
تأیید دستگیرت توفیق خیرخواهت
تا سایه تو باشد پیوسته بر سر ما
بادا همیشه یارب لطف خدا پناهت
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸
طارم زر بین که درج در مکنون کرده اند
طاق ازرق بین که جفت گنج قارون کرده اند
پیشه کاران شب این بام مقرنس شکل را
باز بی سعی قلم نقشی دگرگون کرده اند
سبز خنگ چرخ را از بهر خاتون هلال
این سر افسار مرصع بر سر اکنون کرده اند
علم طشت و خایه از زاغان ظلمت بین که باز
صد هزاران خایه در نه طشت مدفون کرده اند
از برای قدسیان سی پاره افلاک را
این ده آیت های زر یاب چه موزون کرده اند
خرده کاری بین که در مشرق تتق بافان شب
دق مصری را نورد ذیل اکسون کرده اند
پرچم شب شاید ار بر رمح ثاقب بسته اند
طاسک پرچم ز طاس آسمان چون کرده اند؟
یارب این شام دوالک باز و صبح زود خیز
چند بر جان و دل خاصان شبیخون کرده اند
چرخ پیکانست و می ماند بدان شکل شفق
کز دل روحانیان پنگان پر از خون کرده اند
صد هزاران چشم و یک ابروست بر رخسار چرخ
تا ز میم ماه نقاشان شب نون کرده اند
زهره همچون ذره سر تا پای در رقص است از آنک
کم زنان آسمانش باده افزون کرده اند
نسر طایر را چو باز چتر سلطان جهان
در گریز طارم پیروزه میمون کرده اند
رکن دین الحق و ظل الله مولی الخافقین
کز وجودش عقل را بنیاد و قانون کرده اند
بوالمظفر ارسلان سلطان حق پرور که خلق
دل به عشق دولت باقیش مرهون کرده اند
وجه خرجش نیمه افلاک و انجم داده اند
ملک موروثش دو ثلث از ربع مسکون کرده اند
نه فلک را از برای خواندن ورد ثنا
بر در سلطان موسی دست هرون کرده اند
آفتاب محض گشت این سایه و نادرتر آنک
آفتاب از سایه بی نیرنگ و افسون کرده اند
گر دمد از خون دشمن بوی مهرش طرفه نیست
زانک نقاشان فطرت نافه از خون کرده اند
باز چترش را که طاوس ملایک صید اوست
در یکی پر صد هزاران فتح مضمون کرده اند
هر که با او باد در سر داشت چون شیر علم
هم سگان خونش به خاک تیره معجون کرده اند
ترشد از شرم کفش جیحون و بی شرمی است آنک
خشک مغزان نسبت دستش به جیحون کرده اند
سایه او ای خدا! این سایه را پاینده دار
بر سر عالم هما آسا همایون کرده اند
رغم مشتی کند و بی معنی چو شمشیر خطیب
منبر نه چرخ را با قدر او دون کرده اند
خنجر هندیش چون هندو در آتش می جهد
آری آن آتش ز خون خصم وارون کرده اند
ای شهنشاهی که از شش حرف نامت ثابتات
حرز هفت اندام این پیروزه طاحون کرده اند
این همه گردون گردان هیچ می دانی که چیست؟
چون ندانی کز دلت وهم فلاطون کرده اند
گرد میدانت ورای کوی خاکی پرده ایست
نام آن گرد اختران در خاک گردون کرده اند
پاسبانانت به سیلی ظلم ظالم پیشه را
بارها زین تنگنای خاک بیرون کرده اند
ساکنان عالم شش روزه روزی پنج بار
لحن کوست را نوای طبع محزون کرده اند
هر کجا بر سقف شمع افروز گردون شاهدی است
خویشتن بر طره چتر تو مفتون کرده اند
نام نه چرخ سدایی چون فقع بر یخ نویس
چون به بخشش نام دستت نیل و سیحون کرده اند
بحر دون القلتین از دست دستت خون گریست
در صدف آنگه ز اشگش در مکنون کرده اند
تیغ زن چون آفتابی راست وان کت کژ نهاد
حادثاتش در زمین چون سایه مدفون کرده اند
آز را دست و دلت کز هر دریا نسخه ایست
در دام داری به از ماهی ذوالنون کرده اند
کاوه شد تیغ تو ضحاکان ظلم اندیش را
کز سر بی حسی از گاوی فریدون کرده اند
بهر آحاد وشاقان تو از شکل هلال
نقره خنگ چرخ را زین زر ایدون کرده اند
زبده فطرت تویی وین حشوها مادون تست
از برای خدمتت ابداع مادون کرده اند
خسروا این بوالعجب کاران چرخ مهره باز
حقه جانم به خون ناب محشون کرده اند
گاهم از بزم تو همچون جرعه دور افکنده اند
گاه بی صدر توام چون باده مطعون کرده اند
کوه غم حاشا که بر دل بسته اندم لاجرم
پایمال و خاک بر فرقم چو هامون کرده اند
باز خر خون مجیر از دلو و حوت چرخ از آنک
یوسف بخت ورا در چاه مسجون کرده اند
تا خرد داند که زیر هفت چرخ آبگون
چار دیوار حیات از طین مسنون کرده اند
سرمه چشم ملایک خاک درگاه تو باد
ای که از بام تو رجم دیو ملعون کرده اند
فارغم ز آمین چو می دانم که طوافان عرش
استجابت با دعای بنده مقرون کرده اند
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
هر نسیمی که به من بوی خراسان آرد
چون دم عیسی در کالبدم جان آرد
دل مجروح مرا مرهم راحت سازد
جان پر درد مرا مایه درمان آرد
گوئی از مجمر دل آه اویس قرنی
به محمد نفس حضرت رحمان آرد
بوی پیراهن یوسف که کند روشن چشم
باد گوئی که سوی پر غم کنعان آرد
یا سوی آدم سرگشته رفته ز بهشت
روح قدسی مدد روضه رضوان آرد
در نوا آیم چون بلبل مستی که صباش
خبر از ساغر می گون به گلستان آرد
جان بر افشانم صد ره چو یکی پروانه
که شبی پیش رخ شمع به پایان آرد
رقص درگیرم چون ذره که صبح صادق
نزد او مژده خورشید درافشان آرد
شادمان گردم چون دلشده ای کز زاریش
هم ملامتگر او وعده جانان آرد
هرچه گویم چه عجب از دم آن باد که او
عنبر از خاک ره موکب سلطان آرد
خسرو اعظم سلطان سلاطین سنجر
کانچه خواهد به ضرورت فلکش آن آرد
عکس رایش خوان هر نور که انجم بخشد
فیض جودش دان هر نقد که از که آن آرد
جام زر بارد چون دست به عشرت یازد
تیغ سر پاشد چون روی به میدان آرد
خاصگانش را بس هدیه که قیصر سازد
بندگانش را بس تحفه که خاقان آرد
زه زه ای شاه که از بهر کمان و تیرت
فلک از تیرو کمان ترکش و قربان آرد
بس که مه خرمن خود آب زند از نم ابر
تا شبی قدر ترا بوک بمهمان آرد
لاجوردیست حسامت که چو دشمن از بیم
کهربا گون شد از و بسد و مرجان آرد
ز آستین چون ید بیضا بنمائی گردون
دامن صبح ز غیرت به گریبان آرد
بهر تعویذ تو نشگفت که پی سر مست
ناخن شیر ژیان از بن دندان آرد
چون سر خصم تو کوبد فلک تافته گر
پای خایسک بسی بر سر سندان آرد
شاه سنجر به خط نور نویسد خورشید
چون زر از صلب عدم در رحم کان آرد
خسروا حاجتم این است که یزدان بکرم
بازم اندر کنف سایه یزدان آرد
به جلال تو که گردون همه عالم بر من
بی جمال تو همی تنگ چو زندان بارد
هیچ ابری نجهد از طرف نیشابور
که از این دیده به بغداد نه باران آرد
من ندارم طمع آنکه بجوید شاهم
یا حدیثم به زبان شکر افشان آرد
لیک در خاطرم آید که دبیر خاصه
نام این گمشده در اول دیوان آرد
در فشانم اگرم شاه ز پستی عراق
ابر کردار به بالای خراسان آرد
لا اری الهدهد اگر رنجه شود هدهد پیر
مژده تخت و عروسی به سلیمان آرد
چرخ دولابی چندان که سوی چاه زمین
رشته نور ز مهر و مه تابان آرد
بی مه و مهر و چه و رشته چنان باد ای شه
که خضر آب تو از چشمه حیوان آرد
حاسدت گر چه ادب نیست برآویخته باد
به همان رشته که از چاه زنخدان آرد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح صاحب نظام الملک ابو جعفر محمدبن عبدالمجید
نسیم عدل همی آید از هوای جهان
شعاع بخت همی تابد از لقای جهان
گزارد مژده میمون صدا خروس فلک
فکند سایه خورشید بر همای جهان
جز او که جای ندارد نداند اینکه چه کرد
خدایگان جهان از کرم به جای جهان
سزد که دولت و دین هر دو تهنیت گویند
خدایگان جهان را بکدخدای جهان
نظام ملک محمد که یمن صورت او
خجسته آمد بر ملک پادشای جهان
ز کار بسته منال و عنان گشاده ببین
که نقشبندی او شد گره گشای جهان
مگوی جز فلک مستقیم کلکش را
چو دیدی از روشش خط استوای جهان
ضمان شده است جهان را بقای او ورنه
چه اعتماد توان کرد بر بقای جهان
شد آن چنانک همه بانگ نام او شنوی
اگر به صخره صما رسد صدای جهان
چو سایه پس رو او باش سال و مه همه عمر
چو آفتاب همی کرد پیشوای جهان
از آن نبود جهان را وفا که اهل نداشت
کنون که یافت ببین تا ابد وفای جهان
خهی ز نوک قلم صد هزار در و گهر
فرو گشاده برشته بهر قبای جهان
فلک مراد تو دارد خهی مراد فلک
جهان هوای تو دارد زهی هوای جهان
تو آمدی بسزا صاحب جهان ورنی
نکرده بود مهیا فلک سزای جهان
نعوذ بالله اگر نه سر جهان شدئی
نیامدی به زمین تا به حشر پای جهان
سزد که رای تو آیینه دار غیب آمد
که هست رای تو جام جهان نمای جهان
امید گشت و دل آسوده شد چو سایه فکند
درخت بخت تو بر بوستان سرای جهان
اگر که نبود عالم مباش باکی نیست
که هست همت عالی تو و رای جهان
بخر ز غصه جهان را و هم تو کن آزاد
سزا بود تو خداوند را ولای جهان
به آب عدل نشان گرد فتنه را کز ظلم
شکسته دانه دل دور آسیای جهان
دریغ گوهر آزادگی و در سخن
به بی زری شده زین چرخ مهره سای جهان
در آشنائی این چرخ موج زن کم کوش
که غرقه گشته نمیرد در آشنای جهان
دلم سراسر خوش بود چون گل و اکنون
ز خون چو لاله لبالب شد از جفای جهان
جهان ز در ضمیرم ببست پیرایه
اگر از آن درماند یتیم وای جهان
مراست ملک سخن مطلق و تو میدانی
وگر ندانی داند همی خدای جهان
به کیمیای کرم خاک آز را زر کن
که هیچ گرد نخیزد ز کیمیای جهان
همیشه تا گل و بلبل به جلوه گاه بهار
کنند ساخته برگ و نوا برای جهان
جمال چون گل و لفظ چو بلبلت بادا
چنانکه سازد این برگ و آن نوای جهان
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
شاهنشه را که بخت بادا وطنش
شد نیک فراموش ز بنده حسنش
امروز منم بنده نیکو سخنش
ای رحمت شاه یاد ندهی ز منش
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹
بر لاله ژاله میچکد از ابر مشکفام
خوشتر ز ژاله باده و بهتر زلاله جام
صبح است و بزم عید و می و مطرب و نبید
دولت مدید و بخت سعید و جهان بکام
گلزار را طراوت و ایام را نشاط
افلاک را سعادت و آفاق را نظام
در زلف روی ساقی و در شیشه عکس می
کالبدر فی الدجیه و الشمس فی الغمام
باشد حلال تو به نباشد دگر ز می
باشد حرام باده نباشد اگر بجام
باید فروخت سبحه اگر کس خرد به هیچ
باید خرید باده اگر کس دهد بوام
از طرف جوی میگذرد یار سرو قد
یا داده اعتدال هوا سرو را خرام
از فیض باد و لطف هوا جاودان زید
نقشی اگر بر آب نگارند در منام
جذب صبا بگوش رساند صدای آن
بگذارد ار پری بچمن در خیال گام
اجزای بوستان نه چنان التیام یافت
کاجسام را بو هم توان داد انقسام
گلزار را بر گویی معشوق و عاشقند
کاین تا بگرید آن دگر آید در ابتسام
دوشیزگان باغ مگر آگهند ازین
کامروز شاه را شده در گلستان مقام
کار است باد گلشن و گسترد سبزه فرش
آورد ژاله باده و پر کرد لاله جام
برخاست سرو و بید فرو برد سر بزیر
بگشود دیده نرگس و بر بست غنچه کام
تعظیم پیشگاه حضور شهنشه است
شمشاد را که گاه رکوع است و گه قیام
آن بوستان مکرمت آن آسمان جود
خورشید سایه خسرو جمشید احتشام
خاقان دهر فتحعلی شاه کز ازل
جودش رهین کف شد و فتحش قرین نام
ای از پی وجود تو اجسام را نظام
اجرام در سجود وجود تو صبح و شام
آفاق را زپاس تو گیرند احتساب
ارزاق را زجود تو یابند خاص و عام
سود از تو برد عالم و گنج تو بی زبان
آفاق شد مسخر و تیغ تو در نیام
از حضرت تو رفته بهند وی چرخ پیک
وز سطوت تو داده بترک فلک پیام
از عدل و فضل و رأفت و سطوت سرشته اند
ارکان دولتت که مصون باد از انهدام
ملکت مزاج دید ز اضداد معتدل
نبود عجب پذیرد اگر تا ابد قوام
آری در اعتدال حقیقی وجود نیست
ورهست ایمن است ز آسیب انعدام
هنگام احتیاج توان دید دست تو
کز جرم آفتاب توان دید در ظلام
ابر کفت بریزش و آنگه بقای آز
خورشید پرتو افکن و آنگه لقای شام
آسوده است خصم تو از خصمی سپهر
صید زبون نبیند هرگز زیان ز دام
بر رتبت تو دست که یابد بپای سعی
آری بر آسمان نتوان شد باهتمام
مستی نیاورد دگر آب رزان اگر
افتد ز عکس رای تو یک لعمه برغمام
بر چار چیز باد تو را وقف چارچیز
تا وقف راست شرط که دارند مستدام
بر ذات تو ستایش و برجود تو سپاس
بر گنج تو فزایش و بر ملک تو دوام
شوق تو در روانم و ذوق تو در وجود
نام تو بر زبانم و مدح تو در کلام
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح اکبرشاه
نوروز شد کلید درعیش نوبهار
دولت شکوفه کرد که فتح آورد به بار
ریحان عدل یافت ز اقبال رنگ و بوی
دیبای ملک کرد ز انصاف پود و تار
بر صحن ملک باد ظفر خرمی فشان
بر باغ عمر ابردعا مدعا نثار
صد گلستان به سایه هر شاخ آرزو
صد نوبهار در بن هر خار انتظار
دریای عیش در ته هر شبنمی نهان
طوفان شوق بر رخ هر ذره آشکار
دردی کشان شوق ز نیسان دوستی
دل نوبهار کرده و رخسارلاله زار
خورشید من برآمده از خانه شرف
آفاق را به تهنیت خویش داده بار
اول صباح دولت و اول صبوح عیش
بر کف می ظفر که نشاطش بود خمار
لطفش نگارخانه نوروز را فروغ
حکمش بهارخانه انصاف را نگار
بر ساز ملک داری و آهنگ راستی
از زلف زهره بسته به قانون عدل تار
در رمل سال قرعه نوروز می نمود
هر فرد صد ولایت و هر زوج صد دیار
دولت اشاره کرد می خسروی بنوش
همت اراده کرد ک رو جام جم بیار
تدبیر ساخت در دل اقبال خلوتی
همچون بنای خانه تقدیر استوار
لبریز شد ز خنده خوش کام رازگو
سرشار شد ز نوش سخن گوش رازدار
ذوق قبول رقص کنان در دل امید
نور صلاح جلوه کنان در رموز کار
فتح فراخ حوصله را مملکت به کام
امید چشم گرسنه را عیش در کنار
شطرنج عابیانه به تقدیر باخت عقل
خصل مراد برد ز دولت هزار بار
مسمار حکم دوخت لب عذر مستقیم
زنجیر عزم بست در وهم استوار
همت قرار داد که سوی دکن زنند
امسال پیش خانه دارای نامدار
شمشیر مهر سازد و گیرد عروس ملک
فرزانه شاه اکبر غازی کامگار
ای از ازل به لطف تو خلقت امیدوار
وی تا ابد سخات امل را در انتظار
هر صبح ملک ظلمت شب را به عشق تو
شوید به آب چشمه خورشید از عذار
گشتی سراب آب زر اندر محیط کان
گر پایه سریر تو را نامدی به کار
از پرتو عطای تو در راه آرزو
روشن شود چراغ به شب های انتظار
در کشوری که شاهد رای تو بگذرد
پرتو درون دیده اعما شود غبار
در نوبهار ملک تو از فیض عدل تو
بر شاخسار شعله شود سبز نوک خار
کاوند تا به حشر اگر زیر پای تو
پیدا شود نشانه حلم و پی وقار
گر سنگ را به خاک حریمت دفین کنند
از فیض خاطر تو شود لعل آبدار
گردد زر گداخته از روی خاصیت
هر جا ز نعل اسب تو بیرون جهد شرار
از تیزدستی تو مگر پر برآورد
تا از سر خدنگ تو بیرون شود شکار
از بهر آنکه شیر بلافد ز زخم تو
پهلوی لاله سرخ نماید به مرغزار
از فیض صحبت تو به وقت تکلمت
پر در کنند سمع و بصر دامن و کنار
مرغ خیال شاعر جادوفریب را
اندر میانه دل معنی کند شکار
در رزم آنچنانی و در بزم این چنین
ای بزم و رزم از تو گلستان و لاله زار
یک روز ابر بر لب دریا نشسته بود
از سعی های بیهده آشفته و نزار
پرسید همت تو که این حال بهر چیست
گفت آنکه دایم آب ز دریا کنم نثار
تا چرخ پیر زاده خود را بپرورد
از خون دل به معدن و از گریه در بحار
وانگه به یک اشاره گوهر نثار تو
خیزد به حر گرد و برآید ز کان دمار
ترسم ز جود دست جواهرنثار تو
در خاتمت نگین نشود دیگر استوار
ای برفشانده مال چو باران به روز جود
وی برگشاده دست چو دریا به روز بار
وصف من این بس است که دیوان نظم من
جز مدحت تو نیست به تعریف کس نگار
بدخوی طفل طبع من اول نمی گرفت
در مهد دایه کرم هیچ کس قرار
مهر تو شیر جایزه اش در گلو چکاند
پستان التفات تواش کرد شیرخوار
آنم که نیست دایه بکر معانیم
هنگام کام دادن داماد شرمسار
باید که هر که سکه به نقد سخن زند
بردارد از قراضه مضمون من عیار
من گوهرم فلک نشناسد مرا چه جرم؟
من اخترم زمانه نداند مرا چه عار؟
چرخ ار بهای جوهر علوی من دهد
باید که از عناصر سفلی کند کنار
من وقت کبریای سخن کی نظیریم
آنم که روزگار به من دارد افتخار
در هر سحر که ختم سخن گستری کنم
گوید فلک به صبح که دست دعا برآر
تا خلعت نشاط دهد باغ را سحاب
تا فرش سبزه بر لب چو گسترد بهار
دولت به صحن ملک تو فراش خرمی
عالم به قد جاه تو تشریف اعتبار
روی عدو که برگ درخت شقاوتست
از سیلی نسیم کدورت بنفشه یار
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - تجدید مطلع
دی رفت و، شد ز بند یخ آزاد روزگار
آمد برون ز شیشه پریزاد نوبهار
از خرده زد بجبهه زرک نو عروس گل
از برگ، هر نهال شد ابروی وسمه دار
برهم فتاده غنچه گل های آتشی
افتد چنانکه بر سر هم دانه در انار
از بس که بافته است نمو شاخ گل بهم
گلشن شده است یک سبد گل، در این بهار!
در بوستان سبز فلک هر رگی ز ابر
یک شاخ ارغوان شده از عکس لاله زار
در گوش اهل هوش، نباشد خروش رعد
از جوش گل غریو برآورده روزگار
سرکش سمند باد صبا، نرم میرود
بروی ز بس که نکهت گل کرده اند بار
از فیض آب و خاک گل فتح بشکفد
سازند سر علم اگر از بیل آبیار
فیض هوا رسیده بجایی که دور نیست
گر نخل خامه ریشه کند در خط غبار
از سبزه کوه و دشت، سراسر زبان شده است
بهر دعای خسرو جم قدر کامگار
«عباس شاه ثانی »، کز بیم عدل او
دزدد بخویش، غنچه چو زنبور، نیش خار
چون تند گردد آتش خشمش بر اهل جور
دندان چو ژاله آب شود در دهان مار
از کار خویش فتنه گران در زمان او
برگشته اند جمله چو مژگان چشم یار
ترسند بسکه رخنه گران از سیاستش
زارع باحتیاط زمین را کند شیار
تا گشته شعله خونی پروانه، دور نیست
تا صبح مومیایی شمع ار برد بکار
بابی بود ز دفتر انعام او سحاب
فصلی بود ز نسخه ایام او بهار
خرم ز ابر همت او، گلشن جهان
روشن ز گرد مرکب او، چشم روزگار
باشد هوای میر شکاریش، چرخ را
ز آنش کمر، ز پنجه مهر است بهله دار
آوازه وقارش، اگر پا نهد به کوه
رگ میجهد ز سنگ برون همچو تیر مار
تا حکم شرع پرور او منع باده کرد
تکلیف می، بکس نکند ابر نوبهار
رنگش برنگ باده پرستان چو آشناست
خود را شفق، ز بیم کشیده است برکنار
خم های می بر آمده گویی ز خانه اش
ز آن میکشند خوشه انگور را بدار
امنیت ازوست جهان را که بعد ازاین
سازند همچو خانه زرین، خانه بی حصار
رو آورد بکوه، چو ثعبان رمح او
اژدر زبان عجز شود در دهان غار
واعظ چو حق مدحت او نیست کار تو
برجا گذار خامه و، دست دعا برآر
تا همچو آه، سرو شود در چمن بلند
تا همچو ناله گردن قمریست طوق دار
در پای سرد تیغش، چون قمریان، نهند
گردن بطوق حکمش شاهان روزگار!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۲ - تاریخ منصب میردیوانی
ز حکم خسروی کز عدل و احسان
ندیده چشم گیتی همچو او شاه
شهنشاهی که در عهدش عجب نیست
نگیرد گر غبار آیینه از آه
ز بس راه ستم بسته است عدلش
زدن از کس نمی آید جز از راه
عجب نبود شود گر کهربا را
ز جیب کاه، دست زور کوتاه
ز رویش، کور بادا چشم بدبین
ز ملکش، دور بادا پای بدخواه
به دیوانداری خلق جهان شد
معین، خان عالیشان ذیجاه
سراپا جوهری کز گوهر پاک
شده آیینه سان شه را نظرگاه
چرا نبود سراپا چشم بینش؟
نظرها یافت از لطف شهنشاه!
شود از تندباد حکم عدلش
حق از باطل جدا، چون دانه از کاه
ز دیوانداری او گشت مظلوم
دگر مستغنی از آه سحرگاه
سخایش بسکه بخشد بی نیازی
غنی از خواستن گردیده دلخواه
نیارد کرد در میزان عدلش
پر کاهی زیادی کوه بر کاه
برای این مبارک منصب از دل
شبی تاریخ جو بودم که ناگاه
بتاریخ آمد از غیب این خطابش
که:«میر عدل دیوان شهنشاه »
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - مثنوی سفرنامه مازندران واعظ و تعریف شهر اشرف و مدح شاه عباس ثانی
شبی کز پی نبود آه سحرگاه
از او طول أمل وامانده در راه
شبی تاریکتر از روز فرقت
ز دلگیری سراسر شام غربت
ز بس تاریکی، آنشب از غم دل
دویدن بر سر شکم بود مشکل
ز ظلمت ناله ام بس دست و پا کرد
ز دل یک عقده نتوانست وا کرد
نشد زآن آگه از من آشنایی
که فریادم نبردی ره بجایی
گشایش را بخاطر راه کم بود
در دل خاک ریز گرد غم بود
بغیر از دل، مرا غمخوار کس نه
بجایی جز گریبان دسترس نه
ز غم با خویش جنگم بود چندان
که با خود میشدم دست و گریبان!
نه چندان سردی از ایام دیده
که نتوان گرم کرد از خواب دیده
به چشمم خواب از آن رو پای ننهاد
که سیلاب سرشکم ره نمیداد
گرانبار آنچنان از محنت و غم
که نتوانست خوابم برد یکدم
چه غم، مجنون کن صد عقل کامل
چه محنت؟ کوله بار صد جهان دل!
به تنهایی همه شب یار بودم
که بختم خفته، من بیدار بودم
ز بس راحت در آن شب بود کمیاب
نمی آمد زیاد از بخت من خواب
ببین حالم زبون آن شب چه سان بود؟
که با من بخت من هم سرگران بود!
تن و توشم چنان از ناتوانی
که برمن نام من کردی گرانی
نظر هر چند سوی خود گشودم
ندانستم که بودم، یا نبودم
نفس از ضعف صدجا کرده منزل
رساندی تا بلب یک شکوه از دل
در آن وحشت که نازد کس ز کس یاد
چه سان سودا بسر وقت من افتاد؟!
نه آن وسعت،که سازم با دل تنگ
نه آن دل، تا کنم با خویشتن جنگ؟
نه آن قوت که برخود زور آرم
دمی سر بر سر بالین گذارم
نه در تن دل، نه در سر بود هوشم
که ناگه آمد از غیب این سروشم
که برخیز و، چراغ عزم بر کن
از این کلفت سرا چندی سفر کن
که گل شد خار تا از گل سفر کرد
سخن شد، تا نفس از دل سفر کرد
سفر روشنگر مرآت جان است
سفر صافی کن آب روان است
سفر سرمایه عیش و سرور است
که غیبت از وطن، عین حضوراست
بود رنج سفر درمان هر درد
بود گرد سفر آب رخ مرد
کس از گرد سفر نقصان نبیند
که دل خیزد و، بر رخ نشیند
از این زندان، برون انداز خود را
خرابت کرد غم، میساز خود را
چو گیرد گرد ره روی عرقناک
بکن تعمیر خود، این آب و این خاک!
رها خود را ز دست این تعب کن
بسی گم گشته یی، خود را طلب کن!
ز هم پاشیدن اوراق دل و جان
بکن از جاده ها شیرازه آن
از این خفت سرا، وقت گریز است
بور، چون عمر از رفتن عزیز است
ز گردیدن، کم خود ساز بسیار
ز گشتن نقطه را خط کرد پرگار
هنرور هر که شد، دور از وطن شد
ز ره رفتن، قلم صاحب سخن شد
سبک برخیز، تا گردی گرانتر
که غلتانی فزاید قدر گوهر
توقف در وطن، دارد ملامت
مکن جز در سفر، قصد اقامت
ترا نفس از سفر هموار گردد
که توسن نرم از رفتار گردد
رهی در پیش داری سوی عقبی
بکن خود را یراق از این سفرها
ز جا برخیز هان، ای دست کاهل!
ز گرد غم بیفشان دامن دل!
ترا دردی کزین غمها بجان است
علاجش دیدن مازندران است!
سوی مازندران کش محمل خویش
که ابر آنجا کند خالی دل خویش
بکن چندی کنار بحر منزل
بکش زین بحر غم خود را بساحل
جز آن ساحل دلت راهی نجوید
که جز بحر این غبار از دل نشوید
بدل زین حرف بار عزم بستم
باین باران زجا چون سبزه جستم
برآوردم ز بحر غم سر خویش
بسلک ره کشیدم گوهر خویش
بپا تا رشته آن ره بریدم
بسر چون گهر غلتان دویدم
چو نقش پا به هرجا می فتادم
رهش را روی بر ره می نهادم
چه ره؟ خوشتر ز عمر جاودانی!
چه ره؟ بی غم تر از عهد جوانی!
ز بس در هر قدم جای مقامست
همه منزل، ندانم ره کدامست
به جان میرفتم آن ره را، نه با تن
همه رفتار من از هوش رفتن
ز خود هر گام رفتم تا رسیدم
عجب بوم و بری پر فیض دیدم!
باین خدمت که آنجا برد ما را
چه منت ها که بر سر هست پارا!
برفتن، پابپا فرصت نمیداد
بدیدن، گل بگل نوبت نمیداد!
نظر، تا بال مژگان باز میکرد
بجایش مرغ دل پرواز میکرد!
ز بس پر فیض خاک آن دیار است
یکی از ساکنان آن، بهار است
چنان گیراست آن ملک فرحناک
که گیرد، پا بجای نقش پا، خاک
چنان در دلبری آن خطه کامل
که دارد هر طرف صد پای در گل
سراسر کوه و دشت اوست گلشن
فتاده بلبلان را نان به روغن
نباشد شیر از آن در بیشه آن
که هرسو آتش است از گل فروزان
ز شیرین کاری آن خطه پاک
عجب نبود شکر خیزد از آن خاک!
نمک در شکرش گویی نهان است
همانا شکر لعل بتانست
بهر سو از گلی، یار صبیحی است
زهر نیشکری، سبز ملیحی است
نگرداند ز سبزی خوشه اش رنگ
بگردد بر سرش گر آسیاسنگ!
بر و بومش،همه مستی و کیف است
به می آن را میامیزید، حیف است!
در او جام گل از بس عیش ساز است
دماغ از منت می بی نیاز است
چنان موج نسیمش هست شاداب
که می گرداند از وی بحر دولاب
رطوبت در هوای آن بدین نحو
که سازد حرف جنت را ز دل محو
هوا تر آنچنان در بیشه آنجا
که از شاخ آب نوشد ریشه آنجا
در او زهد است از خشکی ز بس پاک
تیمم را وضو میسازد آن خاک
از آن رحل اقامت ابر افگند
که نتواند دل از مازندران کند
کند گر تیرگی ابرش چه نقصان؟
که هر نارنج خورشیدی است تابان
اگر بحرش ندارد در و مرجان
هوا بحریست پر گوهر ز باران
ز بس موج هوایش آبدار است
ز هرجا بگذری، دریا کنار است
از آن باشد تلاش موج دریا
که شاید افگند خود را بآنجا
چه گوید خامه از دریا کنارش؟
که حیرت میبرد هر دم ز کارش!
به وصفش، گر زبان خامه گردد
ز دهشت بند در بندش بلرزد
نه وصفش در خور ظرف بیان است
که بحر وصف او هم بیکران است
چه بحر؟ از موج هر سو کوهساری!
زکام ماهیان هر گوشه غاری!
گهی ماهی است آبش، گاه قلاب
گهی کوه است موجش، گاه سیلاب
ز سیرش خانه کلفت خراب است
غم از هر موج آن پا در رکاب است
زهر موجی، در آن خوش سبز میدان
سمند نیله یی هر سو خرامان
بآن وسعت، ز خوی خود بتنگ است
از آن با خویشتن دایم بجنگ است
نگیرد نخل غم زآن رو در آن اوج
که دروی اره آبیست هر موج
گذشتن زآن نه حد آفتابست
که چرخ آنجا پل آن سوی آبست
چنان پیوسته آب اوست بیتاب
که نتواند در او بستن در ناب
سخن در وصف اشرف بیقرار است
که پای تخت سلطان بهار است
مگو اشرف، که آن طاووس مست است
کز آن کهسار پر گل چتر بسته است
بود مازندران گل، اشرف آبش
بود ساغر جهان، اشرف شرابش
چنان در وی ترقی راست جوهر
که تا گفتی چه خوش! گر دیده خوشتر!!
بود آنجا نشاط از بس ز حد بیش
در و بامش زند گل بر سر خویش
غلط گفتم، ز بس فیضش بود عام
گل تصویر سقفش روید از بام
هوا از مهربانی بهر بلبل
رساند در سفال بام ها گل
نزاکت در طبایع، آن قدر باب
که گل هم در سفال، آن جا خورد آب!
چنین سبز است از آن بام و در او
که زنگ از دل برد بوم و بر او
کمیت خامه شد بس گرم جولان
بسر دارد هوای باغ میدان
ندانم چون کنم وصف آن چمن را؟
که وصفش بسته میدان سخن را!
نویسند از هوای او چو کتاب
رود چون نی قلم تا ساق در آب
کسی گر گل زند بر سر در آن باغ
دواند ریشه در سر چون گل داغ
در او آب طراوت بسکه جاریست
تو گویی برگ برگش آبشاریست
از آن توفان کند آن باغ سیراب
که جوشد از تنور لاله اش آب
هوا بر دوش، مشک از ابر دارد
که گل از خود مباد آتش بر آرد
بروی لاله اش نسرین فتاده
تو گویی کشته بر آتش نهاده
بخوشبویی هوا از مشک تر بیش
بدلچسبی نسیمش از نفس پیش
برد کس را ز بس بوی گل از کار
کند در باغ نکهت کار دیوار
ترقی در گل سوری بدان رنگ
که برهم رنگ و بو کردند جا تنگ
فروزان است از بس رنگ در گل
عجب نبود شود پروانه بلبل
بنفشه از رساییها بدان حد
که هم زلف است و هم خال و هم قد
نظر، مشتاق خط سبز باغ است
بنفشه، درمیان، موی دماغ است
عجب شوخی است؟ دیدن دارد الحق
لب جویش مکیدن دارد الحق!
رطوبت آن قدرها دارد آن باغ
که خون شد لاله را دل، سوخت تا داغ
رطوبت آنچنان در جز و در کل
که پنداری گل آبی است هر گل
طراوت در گل و برگش چنان باب
که جوی از شاخ آنجا میخورد آب
ز بس موج هوایش یکسر آب است
در او هر گل، چو نیلوفر در آب است
ز گلبن، باغبانش دسته دسته
برای گرد غم، جاروب بسته
چو آهم، سبزه گرم قد کشیدن
چو اشکم، غنچه گل در چکیدن
ز گلبن آشیان عندلیبان
بسان کشته در آتش نمایان
ز بس شادابی از نخلش عیان است
در او سرو روان، آب روان است!
بنحوی واله کیفیت باغ
که ته افگنده جام لاله از داغ
ز شوخی از برای سیر بازار
نشسته شاهد گل بر سر خار
شده از سوزن پرکاری گل
زمین باغ نقش چشم بلبل
صفی آباد را، جانم غلام است
تمام ار نیست، در خوبی تمام است
از آن برتر بود آن قصر سامی
که گیرد دامنش دست تمامی
فزود قدر اشرف از ثنایش
از آن اشرف نهاده سر بپایش
کنم وصف همایون تپه را ساز
سخن را سربلندی ز آن دهم باز
اگر تخت جمش گویم صواب است
ولی بر باد بود آن، این بر آب است!
در آن تل نشاط افزای خرم
فتاده فیض تل تل بر سر هم
بهاران خرمی گل تا نهاده
بنفشه مور وش در وی فتاده
تنی باشد سراسر عالم گل
در آن باشد همایون تپه چون دل
زمین تاز آن عمارت سرفراز است
زبانش بر فلک ز آن تل دراز است
شود کار شکار فیض ازو راست
که بولیگاه شاهین نظرهاست
کند ابر سیه چون بر سرش جا
بود مجنون بسر سودای لیلی
تن از گل، عود سوزی پر ز آتش
فتیله عنبری، هر سرو دلکش
به فانوس خیالست آن چه مانا؟
که در وی فصل فصل آیند گلها!
نماید آب از آن تل فرحناک
چو نور صبح از دامان افلاک
در آب آن تل پر ریحان و سنبل
چو نرگسدان و در وی دسته گل
بگرد تپه، آن آب مصفی
بسان رشته از گلدسته پیدا
عیان از زیر تل دریاچه آن
چو چین غبغب از گوی زنخدان
چه تل، گل پیرهن، شوخی خود آرا
نگاری سیمتن خلخال در پا
چو خوبان هر طرف از زینه هایش
فتاده زلف چین چین تا به پایش
همایون تپه و دریاچه آن
یکی چون گوی و، آن دیگر چو چوگان
یکی چون زلف و، آن دیگر چو خال است
یکی بدر است و، آن دیگر هلال است
سر عشق است، در فتراک ناز است
دل محمود در زلف ایاز است
غلط گفتم، خطا کردم، نه اینهاست
زمن بشنو کنون تا گویمت راست:
ز بار شوکت شاه عدو سوز
نشسته در عرق آن تل شب و روز
بر او افگنده روزی شاه، مسند
چرا دریاچه بر گردش نگردد؟!
بر او وقتی مگر شه پا نهاده
از آن دریاچه در پایش فتاده
شه صاحبقران، عباس ثانی
که آب آموخت از حکمش روانی
سحاب عدل و احسان، آنکه گلشن
بیاموزد ز حرفش سبز گشتن
چو سبزه، سر به پایش این و آن را
چو نرگس، چشم بر دستش جهان را
بود هر گل دهانی در ثنایش
بود هر برگ دستی در دعایش
نگیرد در زمانش هیچ حاکم
بغیر از داد مظلومان ز ظالم
ز فیض عدل آن شاه سپه کش
بهم جوشند در گل آب و آتش
ز پاس شحنه عدلش ز مردم
نشد در عهد او حق نمک گم
چنان سرکجروان را کوفت چون مار
که میلرزد بخود زلف کج یار!
نمانده چون کمان از کج نشانی
به غیر از پوستی بر استخوانی
خوشی در عهد او از بس بود عام
به حسرت بگذرند از دورش ایام
ز بس امن است از هر بوم و برزن
رود گل خوان زر بر سر ز گلشن
زدن منع است در عهدش بدان حد
که نتواند کسی حرف کسی زد
کسی را حد بستن نیست چندان
که کس بر کس تواند بست بهتان!
چنان حزمش بهر جا پا فشرده
که دشمن جز حساب از وی نبرده
نمی آید در ایامش بتحریر
گرفت و گیر شیر و گاو تصویر
به درگاهش ز حشمت جا نیابد
که یک شب خون مظلومی بخوابد
چو خورشید از سپهر اقتدارش
به کف سر رشته ها از هر دیارش
به شهر اندیشه او میر شب بس
بدرگاهش نمک میر غضب بس
الهی تا اثر باشد زعالم
نگردد از سر ما سایه اش کم
نشانی تا بود زین سبز میدان
سمند دولتش را باد جولان
چراغ مهر را تا هست روغن
چراغ دولت او باد روشن
بود تا گفت و گو از نیک و از بد
الهی نیکخواهش بد نبیند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح وزیر نظام الدین
شد برج حمل موکب سلطان کواکب
کز نوبتیانش برتر بهتر بمراتب
گوئی حمل از گنبد پیروزه سلب نیست
جز مرکب پیروزی سلطان کواکب
آغاز سواریش بدو بود و ازو شد
گردان بدگر مرکب چون غازی لاعب
هرگه که شود راکب این مرکب پیروز
سی روز خرامد ز مشارق بمغارب
تا عرض دهد لشکر پیروزه سلب را
بر پشته و صحرای زمین را جل و راکب
چون گشت هوا معتدل آیند پدیدار
اشجار بگلها و باوراق عجایب
بلبل چو مذکر شود و قمری مقری
محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب
هان موسم آنست که از بوی ریاحین
بر مشک ختن خاک چمن گردد غالب
گردند سپیدار و سیه بید بمیدان
بر یکدیگر از باد سحر طاعن و ضارب
آنرا که دو بادام جهان بین بود از باد
بیند گل بادام ربودن ز جوانب
ای باد که آری گل بادام ربوده
از بهر موالی ز سمرقند بصاحب
سلطان وزیران ملک آل امیران
ممدوح امیران سخن حاضر و غایب
فرزانه نظام الدین کاندر صفت او
نظام یداع نبود خاطی و کاذب
آرایش صد دفتر دیوان بمدیحش
بر هر سخن آرای بود لازم و واجب
از مکرمت اوست که از منقبت اوست
آرایش دیباچه دیوان مناقب
نبود عجب ار مدح وی انگیخته گردد
بر آب روان از قلم قائل و کاتب
ای قول تو در دینی و دنیائی صادق
وی رأی تو در مملکت آرائی صائب
از ملک تو شمشیر زن لشکر اسلام
بر قیصر و فغفور نهد تاج و ضرائب
آیند بدرگاه تو اشراف و اکابر
بر خدمت صدر تو چنان طامع و راغب
کز وجه زمین بوسی درگاه و سرایت
که برگ رباینده بیحاده جاذب
داری هبت از ایزد وهاب سه نعمت
عیش هنی و طبع سخی و کف واهب
یک بنده وهاب نیابند بگیتی
نایافته صد بار ز جود تو مواهب
از مائده و مشرب و بر و کرم تست
آز و امل اهل هنر طاعم و شارب
هر کس که شراب حسد و حقد تو نوشد
ساقی دهدش مژده ببر کندن شارب
با دولت والای تو اعدای نگون بخت
هستند ز پیروز شدن خاسر و خائب
از نسبت والای تو اندر چمن ملک
چون سرو سرافرازی تو هست مناسب
چون سرو سهی در چمن جاه و بزرگی
بادا علم دولت و اقبال تو ناصب
از مشرق تا مغرب اهل قلم و تیغ
بر خدمت درگاه تو بادند مواظب
نوروز جلالی و سر سال عجم باد
بر صدر تو میمون و بر احباب و اقارب
چندانت بقا باد که ناید عدد سال
اندر قلم کاتب و در ذهن محاسب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - در مدح تمغاج خان مسعود بن حسن
ماه رجب که هست همایونترین همای
از آشیان فضل خدایست برگشای
پروازش از لوازم پیروزی و ظفر
گسترده سایه بر علم سایه خدای
خورشید خسروان که جهانراست عدل او
همچون چراغ ماه بهر خانه کند خدای
آی است ماه در لغت ترک و شاه ترک
دید از سپهر آینه فام این خجسته آی
هم آی و هم رجب ز شهنشه خجسته شد
تا هم خجسته رو بود و هم خجسته رای
شد مرسپهر راز هلال رجب زبان
تا بر سرای شاه شود آفرین سرای
تا این هلال بدر شود بی گمان شود
تا گوشه سپهر پر از آفرین سرای
شاه سپهر قدر و خداوند تیغ و تاج
تیغش سپهر سیما تاجش سپهر سای
اسبش سپهر جولان رمحش سپهر سنب
بختش سپهر مسند و تختش سپهر جای
طمغاج خان اعظم مسعود رکن دین
سعد اختر و مساعد بتخت و سدید رای
رای سدید و یاس شدید ورا شدند
قیصر بروم رام و مسخر بهند رای
تیغ جهان گشای گهردار شاه راست
در هر گهر نمایش جام جهان نمای
جام جهان نمای بدست شه است تیغ
تیغ ورا ستودی دست ورا ستای
ای دست شاه باکرم بی کران تو
ابر است زفت و بحر بخیل است و کان گدای
شاها قوام عالم بر دست و تیغ تست
بر دست گیر قائمه تیغ جان کزای
تا هیچ سرفراز نیاید بجان خلاص
کو پیش تو نشد بزمین بوس سرگرای
جانرا بآزمایش تیغ اجل برد
هر دشمنی که با تو شود کوشش آزمای
شیران بمرگ دندان خایند چون محرب
گردند مرکبان سپاهت لگام خای
روز گذشته را و شب نارسیده را
بر هم زنی بپویه اسبان بادپای
از عدل دیرپای بود ملک برملوک
عدل تو بر تو دارد ملک تو دیرپای
انصاف شکر نعمت ملک است خسروا
تا ملک میفزاید انصاف میفزای
بزدای رنگ خون ستمکاره را ز تیغ
خود تیغ تست صیقل زنگ ستم زدای
شاید مترس خون ستمکاره ریختن
میزیز بی محابا خوه شای و خوه مشای
بایست عدل تو ملکا خاص و عام را
پیوست ناگسست نه گه های وگه میای
ای سوزنی بمدح شه از بوستان طبع
دم را نسیم ورد طری زن ز خلق و نای
تا شادمان شود ز تو مسعود سعد را
جان در جنان و کالبد اندر حصار نای
جز مدح شاه بیهده گوئیست شاعری
هشتاد سال بس که بدی بیهده درای
گویند و گفته اند که آبستن است شب
وین گفتگوی دانند اهل حدیث ورای
هرشب ز عمرت ای ملک بی عدیل باد
آبستنی که باشد خورشید عدل زای
گر سایه همای برافتد بدشمنانت
چون مخلب عقاب اجل بادجان ربای
گسترده باد سایه طوبی بفرق تو
ماه رجب که هست همایونترین همای
ایرج میرزا : قصیده ها
در ورود مظفّرالدین میرزا ولّی عهد به تبریز و مدح امیر نظام
چو شاه بنند دل در جهان به رَشفِ ثُغُور
چگونه یارد بستن کمر به حفظِ ثُغور
چو شه که جانِ جهانست رنجِ خویش گُزید
دگر نگردد جانِ جهانیان رنجور
اگر نباشد رایِ بلندِ شه معمار
سرایِ دولت و ملّت کجا شود معمور
هر آن که گوش به طنبور داد در گهِ بزم
به گاهِ رزم خورَد گوشمال چون طَنبور
مخور فشردۀ انگور گر نخواهی گشت
همی فشرده به چرخُشتِ فتنه چون انگور
بخارِ خونِ عدو آرَدَش به مغز خُمار
هر آن که مغزش از خونِ رز بُوَد مخمور
بزرگ مرد بُوَد آن که فرِّ دانش و داد
کند ز جبهۀ او همچو آفتاب ظهور
نه مور باش نه مارِ گزنده لیکِن باش
به گاهِ خشم چو ما رو به گاهِ حلم چو مور
نه نورِ محض همی شونه نارِ صرف و بباش
به گاهِ سوزش چون نار و گاهِ سازش نور
اگر همی نبُوَد مهر و قهر سلطان را
به دوستانِ سعید و به دشمنانِ شرور
نه دوستان را مانَد به دل امید ز شاه
نه دشمنان را بیمی به ترکِ فِسق و فُجور
اگر نه شاهِ جهان روز و شب ببیند رنج
ز رنج گردد روزِ جهان شبِ دیجور
چنان که شاه مظفّر به یک دو مه زین پیش
کشید رنجِ سفر ، کرد طی منازلِ دور
به فصلِ دی که ز سرما فَسُرده گشت چو یخ
هر آن چه بد به جِبال و هر آنچه بد به بُحور
زمین چو پرِّ حَواصِل شد از شگرفیِ برف
رسید زاغ و زغن را زمانِ عیش و سرور
بِمُرد گلشن و کافور ریخت ابر از برف
که ناگزیر بریزند مرده را کافور
نسیمِ صبح مؤثر به جان و دل چو نانک
به هَجر دیده ولی آهِ عاشقی مهجور
نمود روی به تبریز شه مظفّرِدین
به فرّ و شوکت و اِجلال با نشاط و سرور
نسیمِ صبح به خَلقِ جهان بشارت دارد
که باز آمد از راه موکبِ منصور
به کارِ مُلک هر آنچه این مَلِک نماید سعی
بود برِ مَلِکُ المُلک سعیِ او مشکور
بود به مُلک مر او را مِهین امیری یار
که مُلک را به کفِ اوست رتق و فتقِ امور
مهین امیری بوزرجمهر رای و صلاح
که خلق گشته برایِ مصالحِ جمهور
امیدگاهِ امیران مِهین امیرنظام
که خاک در گه او هست کُحلِ دیدۀ حور
سَمومِ قهرش سَمُّ یَذُوُقُه الکُفّار
نسیمِ مهرش عَین مِزاجُها کافُور
هر آن شهی که مر او را چنُو امیر بُوَد
مشیر و یارو ظهیر و مُصاحِب و دستور
شگفت نیست اگر باج گیرد از قیصر
عجب نباشد اگر تاج گیرد از فغفور
همیشه تا ز سِنین و شهور نام بُوَد
به کام باد ولی عهد را سِنین و شُهور
به زیر سایۀ او فر خجسته صدرِ اجلّ
امید گاهِ امیران خدایگانِ صدور
زِیَد به دولت و عزّت چه در سفر چه حَضَر
به زیرِ ظِلِّ ولی عهد تا به یومِ نُشُور