عبارات مورد جستجو در ۶۸ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
دلم بردی نگارا وارمیدی
جزاک‌الله خیرا رنج دیدی
به جان چاکرت ار قصد کردی
بحمدالله بدان نهمت رسیدی
خطا گفتم من از عشقت به حکمت
معاذالله که از من این شنیدی
نیابد بیش از این دانم غرامت
که خط در دفتر جانم کشیدی
کنون باری به وصلت درپذیرم
چون با این جمله عیبم درخریدی
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
با تجرد چون مسیح آزار سوزن می‌کشم
می‌کشد سر از گریبان ز آنچه دامن می‌کشم
کوه آهن پیش ازین بر من سبک چون سایه بود
این زمان از سایهٔ خود کوه آهن می‌کشم
دانه در زیرزمین ایمن ز تیغ برق نیست
در خطرگاهی که من چون خوشه گردن می‌کشم
هر که را آیینه بی‌زنگ است، می‌داند که من
از دل روشن چه زین فیروزه گلشن می‌کشم
در تلافی سینه پیش برق می‌سازم سپر
دانه‌ای چون مور اگر گاهی ز خرمن می‌کشم
جذبهٔ دیوانه‌ای صائب به من داده است عشق
سنگ را بیرون ز آغوش فلاخن می‌کشم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۶
بجهم از بد ایام چنانک
از کمان ختنی تیر خدنگ
گر به هر جور که آید بکشد
من پلنگم نکشم جور پلنگ
خواری و اسب گرانمایه مباد
من و این نفس عزیز و خر لنگ
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۹
چون من بره سخن درون آیم
خواهم که قصیده‌ای بیارایم
ایزد داند که جان مسکین را
تا چند عنا و رنج فرمایم
صد بار به عقده در شود تا من
از عدهٔ یک سخن برون آیم
گفته بودی که جبه‌ای بدهم
وز تقاضای سرد تو برهم
چون بدیدم سخن مصحف بود
گفته بودی که حبه‌ای ندهم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶۹
چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم
تا ز خونین جگرش لعل قبا آرایم
ریسمان از رگ جان سازم و سوزن ز مژه
دیده را دوختن لعل قبا فرمایم
اول از عودم خائیدهٔ دندان کسان
آخر از سوختهٔ عالم دندان خایم
گر به من دندان کردند سپید این رمزی است
کاول و آخر دندان کسان را شایم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۶۹ - در ریاضت خاطر
چون من به ره سخن فراز آیم
خواهم که قصیده‌ای بیارایم
ایزد داند که جان مسکین را
تا چند عنا و رنج فرمایم
صد بار به عقده در شوم تا من
از عهدهٔ یک سخن برون آیم
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
به پاسخ گفت رامین دل افروز
شب خشم تو ما را شب کند روز
دو شب بینم همی امشب به گیهان
ازین تیره هوا و خشم جانان
بسا رنجا که بر من زین شب آمد
مرا و رخش را جان بر لب آمد
چرا شب رخش من با من گرفتار
که رخشم نیست همچون من گنهگار
اگر بخشایی از من بستر و گاه
چه بخشایی ازو مشتی جو و کاه
به مشتی کاه او را میهمان کن
به جان بوزی دلم را شادمان کن
اگر نه آشنا نه دوستگانم
چنان پندار کامشب میهمانم
به مهمانان همه خوبی پسندند
نه زین سان در میان برف بندند
بهانه بر گرفتم از میانه
نه پوزش دارم اکنون نه بهانه
ترا خواند همه کس نا جوانمرد
چو تو گویی برو نومید بر گرد
همه ز آزادگان نام بردار
به زفتی بر گرند این نه به آزار
میان ما نه خونی او فتادست
و یا دیرینه کینی ایستادست
عتابست این نه جنگ راستینست
چرا با جان من چندینت کینست
تو خود دانی که با جان نیست بازی
چرا چندین به خون بنده تازی
نه آنم من که از سرما گریزم
همی تا جان بود با او ستیزم
نه آنم من که بر گردم ز کویت
و گر جانم بر آید پیش رویت
چه باشد گر به برف اندر بمیرم
ز مردم جاودانه نام گیرم
بماند در وفا زنده مرا نام
چو مر گم پیش تو باشد به فرجام
مرا بی تو نباشد زندگانی
ازیرا کم نباشد کامرانی
جهان را بی تو بسیار آزمودم
بدو در زنده همچون مرده بودم
چو بی تو بر شمارم زندگانی
جدا از تو نخواهم شادمانی
مرا بی تو جهان جستن محالست
که بی تو جان من بر من و بالست
الا ای سهمگین باد زمستان
بیاور برف و جانم زود بستان
مرا مردن میان برف خوشتر
ز جور روزگار و خشم دلبر
تنی سنگین و جانی سخت رویین
نماند در میان برف چندین
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۵۲
هر جان که چو جان من گرفتار آید
پیوسته درین راه طلبکار آید
تا چند روم که هر نفس صد وادی
از هر سویم همی پدیدار آید
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۵۷
آنها که ز باغ عشق گل میرُفتند
از غیرت تو زیر زمین بنهفتند
و آنان که ز وصل تو سخن میگفتند
با خاک یکی شدند و در خون خفتند
عطار نیشابوری : باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۱۳
در عشق، خلاصهٔ جنون از من خواه
جان رفته و عقل سرنگون از من خواه
صدواقعهٔ روزفزون از من خواه
صد بادیه پر آتش و خون از من خواه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۳
گر جنون جوشد به این تأثیر احسانش ز سنگ
شیشهٔ نشکسته باید خواست تاوانش ز سنگ
بر سر مجنون‌ کلاهی گر نباشد گو مباش
عزتی دیگر بود همچون نگیندانش ز سنگ
ناز پرورد خیال جور طفلانیم ما
سایه دارد بر سر خود خانه وبرانش ز سنگ
با نگاهش بر نیاید شوخی خواب‌ گران
چون شرر بگذشت آخر تیر مژگانش ز سنگ
گر شرار ما به کنج نیستی قانع‌ شود
تا قیامت می‌کشد روغن چراغانش ز سنگ
مدّ احسانی ‌که‌ گردون بر سر ما می‌کشد
هست طوماری‌که دارد مُهر عنوانش ز سنگ
همچوگندم می‌کشد هرکس درین هفت آسیا
آنقدر رنجی‌که بر می‌آورد نانش ز سنگ
سخت جانی چنگ اقبالیست با شاهین حرص
تا کشد گوهر ندارد چاره میزانش ز سنگ
پای خواب‌آلود تمکین ‌کسب مجنون مرا
همچو کوه افتاد آخر گل به دامانش ز سنگ
حیف دل کز غفلتت باشد غبار اندود جسم
می‌توان‌ کردن به رنگ شیشه عریانش ز سنگ
شوق من بیدل درین ‌کهسار پرافسرده‌ کیست
ناله‌ای دارم که می‌بالد نیستانش ز سنگ
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸
با آنکه هنوز از می دوشین مستم
در مهد طرب به خواب نوشین هستم
ای دست خدا بگیر لختی دستم
کز سخت‌دلی و سست‌بختی رستم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۷
نیشی گرفته سینهٔ خویش ریش می کنیم
تا هست فرصتم ادب خویش می کنیم
نایاب گوهریست مرادم و گر نه من
دریوزه از نوانگر و درویش می کنیم
بیهوده رفتنم ز فروماندگی به است
تا خضر نیست رهبری خویش می کنیم
دانم که نیست چاره و هر دم ز اضطراب
آزار عقل مصلحت اندیش می کنیم
عرفی اگر ز کاوش دل مانده ام چه باک
ناخن ز کار شد، طلب نیش می کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
هزاران همچو بلبل هر بهاری می شود پیدا
نواسنجی چو من در روزگاری می شود پیدا
گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم
که صد دریای آتش از شراری می شود پیدا
تو از سوز جگر پیمانه ای چون لاله پیدا کن
که از هر پاره سنگی چشمه ساری می شود پیدا
ز فیض خاکساری دانه نخل پایداری شد
تو گر از پا درآیی شهسواری می شود پیدا
من آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان را
که می لرزم ز هر جانب غباری می شود پیدا
اگر خود را نبیند در میان مستغرق دریا
به هر موجی که آویزد، کناری می شود پیدا
مجو حسن عمل از کاروان ما تهیدستان
که پیش ما دل امیدواری می شود پیدا
ز دست رشک هر داغی که پنهان در جگر دارم
به صحرا گر بریزم لاله زاری می شود پیدا
اگر چه شیرم اما بی تأمل می دهم میدان
ز هر جانب که طفل نی سواری می شود پیدا
وفا خار ره است، ارنه برای آشیان ما
به هر گلشن که باشد، مشت خاری می شود پیدا
ز جوش لاله خاک کوهکن کان بدخشان شد
برای بیکسان شمع مزاری می شود پیدا
سبکرو جای خود وا می کند در سنگ اگر باشد
چو آب افتاد در ره، جویباری می شود پیدا
اگر چه آتش نمرود دارد خشم در ساغر
ولی از خوردنش در دل بهاری می شود پیدا
اگر آلوده درمان نسازی درد را صائب
ز بیماری همان بیمار داری می شود پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۳
نیست آرام در آن دل که هوس بسیارست
شررآمیز بود شعله چو خس بسیارست
دل بی وسوسه از گوشه نشینان مطلب
که هوس در دل مرغان قفس بسیارست
هر قدم اری و هر خار زبان ماری است
آفت دامن صحرای هوس بسیارست
بر تهیدستی ما خنده زدن بیدردی است
به کنار آمدن از بحر ز خس بسیارست
باعث رنجش ما یک سخن سرد بس است
دل چون آیینه را نیم نفس بسیارست
ناقه و محمل و لیلی همه بی آرامند
اثر شعله آواز جرس بسیارست
از تماشای گهر نعل در آتش دارد
ورنه در سینه غواص نفس بسیارست
بر جگرسوختگانی که درین انجمنند
سینه گرم مرا حق نفس بسیارست
از بدان فیض محال است به نیکان نرسد
حق بیداری دزدان به عسس بسیارست
در پی قافله ز افسانه غفلت صائب
نتوان خفت که آواز جرس بسیارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۳
با دهان خشک هر کس خنده تر می زند
ساغر تبخاله اش پهلو به کوثر می زند
سیر چشمان را نسازد تنگدستی دربدر
حلقه خود را از تهی چشمی به هر در می زند
می کند خاکسترم در لامکان پرواز و شوق
همچنان بر آتشم دامان محشر می زند
شد زسودا استخوان پهلوی من بس که خشک
گر کنم بستر زسنگ خاره مسطر می زند
در زمان عقد دندان و لب جان بخش تو
در صدفها پیچ و تاب رشته گوهر می زند
می فزاید حرص را نعمت که در دریای شهد
دست و پا مور حریص از بهر شکر می زند
آن که گل بر سر زند، غافل که هنگام زدن
دست را با شاخ گل یکبار بر سر می زند
چون علم در راستی هر کس سرآمد گشته است
بی محابا غوطه در دریای لشکر می زند
هر که می گوید حدیث عشق با افسردگان
از تهی مغزی به خون مرده نشتر می زند
گرچه صائب بستر و بالین من از آتش است
مرغ روح من زخامی همچنان پر می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۸
نه شبنم است چمن را به روی آتشناک
عرق زروی تو کرده است گل به دامن پاک
چنین که از شب هستی دماغ من تیره است
به چشم آینه ام صیقل است تیغ هلاک
تو از فشاندن تخم امید دست مدار
که در کرم نکند ابرنوبهار امساک
به آفتاب ازین راه صبحدم پی برد
قدم برون منه از شاهراه سینه چاک
فروغ آینه جام جم به گرد رود
ز گرد کینه اگر سینه تو گردد پاک
تو فکر نامه خود کن می پرستان را
سیاه نامه نخواهد گذاشت گریه تاک
به چشم همت ما سر گذشتگان صائب
یکی است طوق گریبان و حلقه فتراک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۴
نقش مراد اگر چه نشد دستگیر ما
بیرون به زور همت ازین ششدر آمدیم
مردم همان ز سایه ما فیض می برند
مانند سرو و بید اگر بی بر آمدیم
از زهر سبز شد قلم استخوان ما
تا در مذاق اهل جهان شکر آمدیم
ای عمر برق سیر، شتاب اینقدر چرا
آخر به این جهان نه پی اخگر آمدیم
صائب فتاد اطلس گردون به پای ما
روزی که از لباس تعلق بر آمدیم
گشتیم خاک تا ز فلک برتر آمدیم
مردیم تا ز بحر فنا بر سر آمدیم
چندین هزار بار فشاندیم خویش را
تا همچو آب در نظر گوهر آمدیم
چون باده آب شد ز لگد استخوان ما
تا از حریم خم به لب ساغر آمدیم
خوشوقت شد دماغ پریشان روزگار
روزی که ما چو عود به این مجمر آمدیم
ما را به چشم شور، حسودان گداختند
هر چند تشنه لب ز لب کوثر آمدیم
چون کاروان آینه از زنگبار چرخ
در گلخن جهان پی خاکستر آمدیم
آیینه را به دامن تر تا به کی نهیم؟
آخر به این جهان پی روشنگر آمدیم
ای قلزم کرم بفشان گرد راه ما
چون سیل اگر چه بی ادب و خودسر آمدیم
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۹۱
در محبت کام نتوان بی دل خونخواره یافت
غنچه خونها خورد تا چون گل دل صدپاره یافت
لنگر آسودگی دست مرا بر چوب بست
تا به دست بسته روزی طفل در گهواره یافت
گریه شادی حجاب چهره مقصود شد
بعد ایامی که چشمم رخصت نظاره یافت
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۲۱
فرهادم و ثبات قدم هست پیشه ام
ناخن دوانده در جگر سنگ تیشه ام
از بخت شور در نمک آبم چو مغز تلخ
می روترش کند چو درآید به شیشه ام
از ناخن آب دشنه الماس برده ام
فرهاد را به کوه جهانده است تیشه ام