عبارات مورد جستجو در ۱۸۵ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در صفت عارف و عرفان
از در معرفت مگردان روی
کام جویی، به شهر عرفان پوی
کندرین گرد شهسوارانند
علم او را خزانه دارانند
به امانت ز حق پیام رسان
سخن او به خاص و عام رسان
لطف حق درج در شمایلشان
حرز و تعویذ حق حمایلشان
نفسی جز به یاد حق نزنند
جز به فرمان حق نطق نزنند
عون عصمت حصارشان گشته
روح و رحمت نثارشان گشته
گر درآید به یادشان جز دوست
بدرانند یاد خود را پوست
جز رخ او بهر چه در نگرند
گر چه طاعت بود، گنه شمرند
به ادب گشته مستقیم احوال
دیده ور گشته در طریق کمال
پشت بر کار این جهان کرده
آن جهان سود و این زیان کرده
برده خود را به گوشه‌ای بی‌برگ
روح تسلیم کرده پیش از مرگ
عشق آن دلستان به قوت درد
اشکشان سرخ کرده، رخشان زرد
دیده بر مرصد بشارت او
گوش بر رمز و بر اشارت او
گفته تکبیرسست پیوندی
بر جهان و بر آرزومندی
در صفتهای او نظر کرده
ز انجم و آسمان گذر کرده
در خرابی بود عمارتشان
وز سر نیستی امارتشان
رخ پر از گرد و موی آشفته
ترک دنیا و آخرت گفته
حنظل از دست دوست باز خورند
ور تو شکر دهی به ناز خورند
نه تبسم به جاه و مال کنند
نه نشاط از نظام حال کنند
بی‌نشان در نشست و خاست همه
از کژی دور و گشته راست همه
بر نپیچند رخ ز شارع شرع
گوش دارند اصل او با فرع
هر چه‌شان دور دارد از در دوست
گر بهشتست، خاک بر سر اوست
نظر از منزلی بلند کنند
ناپسند جهان پسند کنند
چون کسی اندرین اصول رسد
زود در پایهٔ وصول رسد
جام انس و لقاش نوشانند
خلعت اصطفاش پوشانند
تا شود در حضور و غیبت او
همه دلها ملا ز هیبت او
یکدم از کار حق نپردازد
چشم بر کار خود بیندازد
از فلک هر چه میرسد به ظهور
بر دل او کند نخست عبور
بگشاید ز فیض حاصل او
چشمهٔ علم غیب بر دل او
هر چه از فیض او براندوزد
به دگر طالبان در آموزد
گر سخن سخت گوید و گر سست
به خدا گوید آنچه گوید رست
هر کسی را که یافت قابل آن
زودش آورد در مقابل آن
مرد کو هر مقام را دانست
وارد خاص و عام را دانست
راه را جبرییل داند شد
راهرو را دلیل داند شد
هر چه داند در آن ارادت حق
باز گوید هم از افادت حق
گر چه دانست، لاف بس نزند
بی‌اجازت دلش نفس نزند
گاه پیدا کند خدای او را
تا بدانند اهل رای او را
گه بپوشد ز دیگرانش رخ
تا نبینند منکرانش رخ
به خودش هر دم انتباه کند
نهلد کش ریا تباه کند
زانکه شرک از ریا پدید آید
در هر فتنه را کلید آید
چون شود نفس او ز شرک تهی
رخ نهد کار نفس او به بهی
سر او چون تمام نور شود
مورد و مصدر امور شود
نور گیرد دلش به مایهٔ ذکر
پرورشها کند به دایهٔ ذکر
دل چو چندی درین مجاهده شد
نظرش لایق مشاهده شد
در تجلی به نور غرق شود
فرق او پای و پای فرق شود
صفت او ازو فرو شویند
ز صفاتی دگر سخن گویند
بر دلش داوری گذر نکند
جز به روی یکی نظر نکند
تا به جایی رسد که خود نبود
نقش نیک و نشان بد نبود
جز دوام حضور نشناسد
غیر از اشراق نور نشناسد
در نهایت رسد بدایت او
پر شود عالم از هدایت او
شقه‌های غطا براندازد
تحفه‌های عطا در اندازد
بلکه خود هر دو سر شوند یکی
بنماند دگر غبار شکی
چون دویی دور شد ز دیده و گوش
نیست ببیننده بهتر از خاموش
مرد را جمله دل چو دیده شود
قیل و قال از کجا شنیده شود؟
پردلانی که این حقایق را
باز دیدند و این دقایق را
پشت بر کار این جهان کردند
آن جهان سود و این زیان کردند
آنکه بر خویشتن کشید قلم
نکشد بار بوق و طبل و علم
جان ایزدپرست را به ضمیر
نگذرد یاد پادشاه و امیر
هر که با کردگار کاری داشت
در دل خویش غیر او نگذاشت
از کلیم آنکه او بپرهیزد
به گلیم تو کی فرو خیزد؟
گفته: «هذا فراق یا موسی»
چون رود در جوال با موسی؟
نظری زین بلندبینان بس
چه نظر؟ کالتفات اینان بس
هر چه داری به راهشان انداز
خویش را در پناهشان انداز
پیش اینان به جز نیاز مبر
شوخی و امتحان و آز مبر
بنده نامان پادشاه اینند
تاج بخشان بی‌کلاه اینند
جام ایشان به سفله مست مده
دامن حبشان ز دست مده
جان عارف به قرب اوست غنی
چکند یاد این جهان دنی؟
چون نباشد ز جام عزت مست
خنجر قربتی چنان در دست
صاحب تخت و مالک تاجست
به لباس دگر چه محتاجست؟
هر که با این صفت نگردد جفت
او به خلوت نرفت و ذکر نگفت
سر توحید ازین گروه شنو
ورنه سرگشته در بدر میرو
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
در ملک لایزالی دیدم من آنچه دیدم
از خود شدم مبرا، وانگه به خود رسیدم
در خلوتی که ما را با دوست بود آنجا
گفتم به بی‌زبانی، بی گوش هم شنیدم
خورشید وحدت اینک از مشرق وجودم
طالع شده است، ازان من چون ذره ناپدیدم
باری، دری که هرگز بر کس نشد گشاده
سر ازل مرا داد، از لطف خود، کلیدم
چون محو گشتم از خود همراه من عراقی
بر آشیان وحدت بی‌بال و پر پریدم
فخرالدین عراقی : فصل دهم
حکایت
شیخ السلام امام غزالی
آن صفا بخش حالی و قالی
واله حسن خوبرویان بود
در ره عشق دوست جویان بود
بود چشم صفای آن صادق
برنگاری، به جان، چنان عاشق
که همی شد سوار اندر ری
وز مریدان فزون ز صد در پی
دلبری دید همچو بدر تمام
که برون آمد از یکی حمام
کرده از لطف و صنع ربانی
تاب حسنش جهان نورانی
شیخ را چون نظر برو افتاد
صورت دوست دید، باز استاد
از دل و جان درو همی نگرید
هر نظر او به روی دیگر دید
شده مردم به شیخ در، نگران
شیخ در روی آن پری حیران
صوفیان جمله منفعل گشتند
همه بگذاشتند و بگذشتند
لیک پیری، که بود غاشیه‌دار
شیخ را گفت: بگذر و بگذار
تبع صورت از تو لایق نیست
شرمت ازین همه خلایق نیست؟
شیخ گفتش: مگوی هیچ سخن
«ریة الحسن راحة الاعین»
گر نیفتادمی به صورت زار
بودیم جیرئیل غاشیه‌دار
عاشقانی که مست و مدهوشند
باده از جام عشق می‌نوشند
ز اندرون غافل است بیرون بین
روی لیلی به چشم مجنون بین
حسن صورت چو آلت است تو را
پس به کاری حوالت است تو را
مغز خود ز اندرون پوست ببین
زان شعاعی ز نور دوست ببین
گر تو بی مغز نام دوست بری
باشی از عشق روی دوست بری
هر که از دوست دوست می‌خواهد
جوهرش را عرض نمی‌کاهد
اگرت هست قوت مردان
اینک اسب و سلاح و این میدان
هست آرام جان من مهرش
هست سود و زیان من مهرش
دلم از حسن او لقا خواهد
دیده‌ام دید، دل چرا خواهد؟
پای دل را به دام او بستم
وز می اشتیاق او مستم
فارغ است او ز ما و ما جویان
ز اشتیاق رخش غزل گویان:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۹ - در مرثیهٔ خواجه ناصر الدین ابراهیم عارف گنجه‌ای
خاقانیا عروس صفا را به دست فقر
هر هفت کن که هفت تنان در رسیده‌اند
در وجد و حال بین چو کبوتر زنند چرخ
بازان کز آشیان طریق پریده‌اند
همچون گوزن هوی برآورده در سماع
شیران کز آتش شب شبهت رمیده‌اند
سلطان دلان به عرش براهیم بنده‌وار
از بهر آب دست سراب قد خمیده‌اند
بر نام او به سنت همنام او همه
مرغان نفس را ز درون سر بریده‌اند
خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست
بر خرقه‌های او که ز نور آفریده‌اند
پیران هفت چرخ به معلوم هشت خلد
یک ژندهٔ دوتائی او را خریده‌اند
از بهر پاره پیر فلک را به دست صبح
دلق هزار میخ ز سر برکشیده‌اند
واینک پی موافقت صف صوفیان
صوف سپید بر تن مشرق دریده‌اند
در مشرق آفتاب چنان جامه خرقه کرد
کواز خرق جامه به مغرب شنیده‌اند
تا گنجه را ز خاک براهیم کعبه‌ای است
مردان کعبه گنجه نشینی گزیده‌اند
من دیده‌ام که حد مقامات او کجاست
آنان ندیده‌اند که کوتاه دیده‌اند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۳
باز به میدان ما فوج بلا بسته صف
پای فلک در میان رسم امان بر طرف
خرقه شکافان ذوق بی‌دف و نی در سماع
جبه فشانان شید تابع قانون دف
جان قدیم اشتها مانده همان ناشتا
وین تن حادث غذا معدن آب و علف
چیدم و دیدم تمام آبی و تابی نداشت
میوهٔ این چار باغ گوهر این نه صدف
گفتیم ای خود فروش خود چه متاعی بگو
گر بخری شب چراغ گر بفروشی خزف
بشنو و بوکن اگر گوشی و مغزیت هست
زمزمهٔ لو کشف لخلخهٔ من عرف
رهرو خاقانیا دوری منزل مبین
رو که مدد می‌کند همت شاه نجف
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان اقسام اهل ایمان
نخستین عام وانگه خاص باشد
مهین جمله خاص الخاص باشد
بلوغ عام چون او گشت رهرو
باول حالت خاص است بشنو
بلوغ خاص خاص اندر فتوت
بود با اول طور نبوت
مکن خود را تو اندر دین پریشان
کزین بر تو نباشد سیر ایشان
اگر گیرد نبی دست گدائی
که تا با خود برد او را بجائی
نماندش قوتی در آخر کار
بباید بست بر فتراک ناچار
چو او بگذشت اورا بگذراند
کسی باید که این معنی بداند
قدم چون منقطع گردد ولی را
درین رتبت بود رتبت نبی را
بود سیر نبی چون سیر درویش
برفت او بلکه او را برد با خویش
یقین داند هر آنکو هست عاقل
شرف اینجا نبی را گشت حاصل
مرا و شاهست و اینها لشگر او
بباید بودشان بیشک بر او
بلوغ خاص و خاص الخاش از دین
بتلوین باشد و وقتی بتمکین
چو در تلوین بود آن دولتی مرد
بافعالش نشاید اقتدا کرد
که دارد حالتش هر لحظه رنگی
نسازد یک نفس جائی درنگی
گهی دعوی کند چون من کسی نیست
به از من اندرین عالم بسی نیست
گهی سبحان و گه گاهی اناالحق
از او بی او شود زاینده مطلق
در این حالت مکن تو اقتدایش
ولیکن سرمه کن از خاکپایش
نباید دستش از دامن جدا کرد
در این سر وقت نتوان اقتدا کرد
چو تمکین در نهادش گشت پیدا
نباشد واله و حیران و شیدا
بغیر از ظاهر قول شریعت
نگوید نکتهٔ اندر حقیقت
بقول و فعل او کن کارها را
که بردارد ز جانت بارها را
بجان و دل شنو زو هر نفس بند
که بردارد ز تو هر لحظه صد بند
بسی فرق است در تلوین و تمکین
میان خاص و خاص الخاص مسکین
اگر مشروح گویم بس دراز است
که راهش در نیازو راز نازاست
نیابد سر هر کس هم بدو راه
ازین معنی سخن کردیم کوتاه
چو کردی اقتدا اندر ره دین
بشیخی کو بود قایم بتمکین
متابع بایدت بود از دل و جان
بقدر جهد و جهد و سعی و امکان
یقین باید بدن هم مذهب پیر
هر آن مذهب که او دارد همان گیر
ملایم باش پیش او تو دائم
بخدمت روز و شب میباش قائم
بکلی اختیار خویش بگذار
تمامت کرد و کار خویش بگذار
فدای خاکپایش را تو جان کن
هر آن چیزی که او فرماید آن کن
مکن کاری که او را او نگوید
که جز گرد صلاح تو نپوید
ز ظاهر تا بباطن هیچ انکار
مکن برگفت و کرد پیر زنهار
تو بیماری طبیبت مرد ره رو
بجان و دل ز من این راز بشنو
ز گفت و کرد او یابی تو بهبود
علاجی که کند دارد ترا سود
نباید دستش از دامن جدا کرد
بعهد او بجان باید وفا کرد
بنادر گر ترا دادند این خیر
که گشتی همقدم با شیخ درسیر
چو بینا باشد آن شیخ یگانه
ترا در حال گرداند روانه
بود دانا و فرق از تست تا او
کند درد ترا درمان و دارو
اگر شیخ تو زین عالم برون شد
ترا ناگفته احوالت که چون شد
بباید پیش دیگر شیخ رفتن
همه حالات او با خود بگفتن
که تا او مر ترا با خود نوازد
تمامت کارهای تو بسازد
ازین صورت اگر خواهی جدائی
بیابی از خودی خود رهائی
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان اربعین ثانی
پس آنگه ساز و ترتیب سفر کن
بکلی خویش را از خود بدر کن
تو اصل کار خود را نیستی دان
که از هستی نیابی ذوق ایمان
بساز از جان تو ساز اربعینت
که تا ایزد بود یار و معینت
برآور اربعین ثانی ای یار
تهی از خود شو و فارغ از اغیار
بفکر اندر شده مستغرق وقت
بری گشته ز شکر و کبر و ازمقت
بذکر اندر زبان با دل موافق
بدار ای جان که تا باشی توصادق
مکن ذکری به جز تهلیل جانا
که تهلیست بهتر ذکر دانا
دل خود را بجد و جهد میجوی
که تا گاهیت بنماید ترا روی
اگر روی دل خود بازیابی
تمامت برگ خود را ساز یابی
مگردان قوت خود کمتر ز پنجاه
مباش ایمن ز نقش خویش در راه
بقدر طاقت خود خواب کن دور
ز بیخوابی مشو یکباره رنجور
شب هر جمعهٔ بیدار میباش
بجان و دل تو اندر کار میباش
چنان میکوب این در را بحرمت
که بگشایند و بخشایند جرمت
بدین سان اربعینی چون برآری
بدان در ره ز معنی برقراری
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان سماع و کیفیت آن
سماع اصلی بزرگست اندرین ره
چو یابی سمع دل گردی تو آگاه
اگر سمع دلت نبود ندانی
بپوشند بر تو یکسر این معانی
کسی را کز سماعش ذوق نبود
حقیقت دان که او را شوق نبود
بنای عشقبازی شوق باشد
کسی داند که صاحب ذوق باشد
کسی کو را نباشد سمع معنی
نباشد از سماعش جمع معنی
بود معزول از سمع حقیقت
نباشد در صف جمع طریقت
بود جان و دلش از ذوق محجوب
نه طالب باشد او هرگز نه مطلوب
شود اوصاف او یکسر فسرده
تو او را زنده دانی هست مرده
ازو هرگز نیاید هیچ کاری
مگر ضایع گذارد روزگاری
بسر پرد درین ره مرد آگاه
نثار از جان و دل سازد در این راه
زمان باید پس آنگه خوش مکانی
پس اخوان تا شود آسوده جانی
ز منهیات شرعی دور باید
ز ناجنسان بسی مستور باید
ازین جمله اگر یک چیز کم شد
همه شادی دل اندوه و غم شد
ولی برمبتدی زهر است دائم
که نفس او بهستی گشت قائم
چو مرتاض و مجاهد گشت شد پاک
نماند از هستیش در راه خاشاک
ز گفت و خواب و خور بیزار گردد
گهی مست و گهی هشیار گردد
زبانش دائماً گویای این راه
بجان ودل بود پویای این راه
تمامی از کدورت پاک گردد
برش هر زهر چون تریاک گردد
نباشد طالب جاه و متاعی
بود پیوسته جویای سماعی
ز آواز خوشی کاید بگوشش
رود از شوق جانان عقل و هوشش
ببوی وصل جانان زنده باشد
بوقت و فهم او گوینده باشد
چو زین عالم ترقی کرد درحال
در او ظاهر نگردد قول قوال
مگر گویندهٔ خوب و موافق
قرین حال او معشوق و عاشق
در آن پرده که رهرو را مقام است
بدان کین سالکان را زآن مقام است
از آن صورت بود گر هست دلکش
شود وقت عزیزان یک زمان خوش
خورد روحش بمعراج معانی
ز جوی قرب آب زندگانی
اگر حاضر بود صاحب نیازی
بروز آن وقت آن برگی و سازی
کند زان توشهٔ راه قیامت
در آن ره یابد از آفت سلامت
چو زین عالم ترقی کرد رهرو
سماعش را تو شرح و وصف بشنو
بوقت استماع قول قوّال
که هر یک را دگرگون گردد احوال
تو گوی شفقت از روی فتوت
بباید کردن او را صد مروت
ترا جمع بایدش کردن ز احوال
که تا حاضر شود با تو در آن حال
بصورت با تو در جنبد زمانی
دهد حالات خود را زان نشانی
شود بیمار حالان را طبیبی
دهد صاحب نصیبان را نصیبی
بود چون کیمیا آن وقت و آن حال
بگردد جمله رازان جمله احوال
تمامت را برنگ خود برآرد
بر ایشان روز بدبختی سرآرد
سزای وقت و استعداد هر یک
ببخشد خلعتی زانجمله بیشک
بود نادر چنین صاحب سماعی
که بر هر کس بتابد زان شعاعی
بجان آن چنان وقت و چنان حال
که تا یکسر بگردد بر تو احوال
در آن جمع ار شوی حاضر بیکبار
نماند از گنه برگردنت بار
اگر یک دم در آن محفل نشینی
بسا تخم سعادت را که چینی
خوری زان مجمع آب زندگانی
بدل حاضر شو ای جان گر توانی
شنیده باشی ای جان حال شاهد
مشو منکر تو بر احوال شاهد
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان شاهد بازی و اینکه شاهد بازی که را مسلم باشد
ز سر بیرون کن انکار ای برادر
چو هستی طالب کار ای برادر
ترا گفتم مشو منکر بر ایشان
که تاکارت نگردد زان پریشان
ز اصحاب بزرگ این جماعت
بود قومی که دارد استطاعت
که با ایشان نظر باشد بشاهد
که تا شاهد بود یکباره زاهد
بود عالی مقام و حال ایشان
نداند هیچکس احوال ایشان
نباشد رهگذرهاشان بشهوت
بود خالی نظرهاشان ز شهوت
بود پیوندشان از روی معنی
که باشد میل ایشان سوی معنی
ز بهر آنکه ایشان را در این کار
نماند پردهٔ بر روی اسرار
خودی خویش در وی غرق دانند
میان جام و باده فرق دانند
چنین دانم نباشد حال ایشان
بود این اوسط احوال ایشان
درنگ آنجا کند سال سه و چار
که تا خو گر شود در سر اسرار
کند اندر فضای خویش پرواز
بسر حد بلوغ خود رسد باز
از آن پس شاهد و زاهد نگویند
بجز اندر ره وحدت نپویند
نشانها باشد ایشان را درین کار
که تا منکر نگردد کس ز اعیار
بگویم زو نشانی زود دریاب
که تا بیدار گردی یک ره از خواب
نشان آنکه شاهد باز باشد
بشاهد بر ازو صد ناز باشد
کشد هر لحظه صد درد و بلایش
درافتد هر دمی صد ره بپایش
بصد زنجیر او را بست نتوان
بسر آید بر او ازدل و جان
نه زو وصل و کنار و بوس جوید
همیشه بر طریق شرع پوید
بدیدار مجرد زو بود خوش
نگردد هرگز از چیزی مشوش
نشان دیگر آن باشد در آن حال
که شاهد باصلاح آید ز احوال
اگر باشد ز عصیان اندرو دود
صلاحیت درو پیدا شود زود
کند یک ره بترک او فسق و عصیان
نپوید جز براه شرع و ایمان
شود صاحب ولایت شاهد او
بر او یابد هدایت شاهد او
اگر او از پی شاهد دهد جان
بود در عشق او مدهوش و حیران
رود او از پی شاهد پیاپی
ازو بگریز و میکن از وی انکار
بود شیطان همیشه هم براو
نباشد هیچ چیزی در سر او
بگفتم با تو سرّ کار شاهد
بجان ودل شنو این راز زاهد
بود نادر چنین مرد یگانه
که شاهد باشد او را زین بهانه
بود این حال خاص الخاص مردان
کسی را نبود انکاری بر ایشان
نباشد کار ایشان جز عطائی
ز عیبی دور و خالی از ریائی
ز من گر طالبی بشنو تو یارا
دو فرنه دان تمامت اولیا را
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در شرح کشف اولیاء
سه کشف است اندرین ره تا بدانی
به علمی و خیالی و عیانی
بود علم نخستین کشف اسرار
اگر با او عمل باشد ترا یار
وجودت از خودی چون گشت خالی
پس آنگه کشفها باشد خیالی
مشو ایمن درین هر دو ز شیطان
درین هر دو بود راهش یقین دان
بلی اندر عیانی ره نیابد
در آن راز نهانی ره نیابد
تو بازیهای او را نیک بشناس
که تا ضایع نگردد بر تو انفاس
چو دانستی کمینگاه عزازیل
نبندد بر تو بر راه عزازیل
بود هر کشف را ظاهر نهانی
کزو پیدا شود روشن معانی
نشان کشف علمی را تو بشناس
که تا داری همیشه پاس انفاس
شود بینا روان تو بحکمت
همان گویا زبان تو بحکمت
بود جاری حقایق بر زبانت
بسی پوشیده‌های گردد عیانت
بدان اوصاف چون موصوف گردی
اگر گوئی سخن موقوف گردی
هوائی باشد این گفتن تو میدان
زبان را اندرین گفتن مجنبان
بلی ذوقیست در گفتن هوائی
نداند این به جز مرد خدائی
کمینگاهی است شیطان را درین ذوق
که میل نفس را بفریبد آن ذوق
چنان مستغرق گفتن شود مرد
که گردد خالی او از خواب و از خورد
بود عشقی زبانش را بگفتن
که گفتن را نه بتواند نهفتن
زبانت اندرین دم بسته باید
که کار و بار تو یکسر گشاید
تو گفتن را شوی مانع به یک چند
زبان خویش را داری تو در بند
شود پیدا ترا کشف خیالی
بسی صورت درو بینی تو حالی
بسی آوازها آید بگوشت
که آید دل در آن حالت بجوشت
بسی احوال غیبی را بدانی
که باشد جمله از راه معانی
مخور لقمه بشبهت اندرین راه
که تا بسته نگردد بر تو آن راه
نشان آن باشد آن کس را در آن حال
بگردد در درونش جمله احوال
شود نوری قرین چشم ظاهر
که ربانی بود آن نور طاهر
بهر کس گر نظر کرد اندر آن حال
بگردد در درونش جمله احوال
در آن حالت بصورت درنماند
حقیقت معنی هر یک بداند
بداند آنکسی کو را سعید است
هم آنکس را که از حضرت بعید است
قیامت نقد او گردد در آن حال
که بر وی کشف گردد جمله احوال
به بیند صورت ابلیس را هم
شناسا گردد آن تلبیس را هم
بگوش آواز تحمید ملایک
همان تسبیح و تمجید ملایک
همان تسبیح حیوانات یکسر
شود معلوم او را ای برادر
سراسر بشنود آن را بداند
از آن آواز حیران بماند
نشان چشم و سمع جان همین است
کسی داند که او صاحب یقین است
اگر خواهد که آرد در عبارت
و یا رمزی بگوید در اشارت
در آن سر وقت او بیهوش گردد
یقین بیطاقت و مدهوش گردد
که تا این حالش پوشیده ماند
کسی از وقت و حال او نداند
چو عالی گردد آن کشف عیانی
بخواهد دید سید را نهانی
شود نوری قرین چشمش از شرع
بدان بینا شود از اصل تا فرع
وجود خویش بیند سنگ یاقوت
همه عالم شده همرنگ یاقوت
درون خود خنک یابد از آن ذوق
شود بی‌خویشتن حیران از آن ذوق
بخود چون باز آید کشته و خوش
همه عالم همی بیند چو آتش
در ان عالم تن خود غرق بیند
برون از حیلت و از زرق بیند
درونش سرد باشد اندر آن حال
فرو ماند زبان از قیل و از قال
پس آنگه با خود آید او دگر بار
وجودخویش بیند همچو زنگار
همه عالم شده بس سبز و روشن
جهان یکسر شده بر وی چو گلشن
درین عالم تمامت آفرینش
چو شخصی بیند او از روی بینش
چو آن شخص لطیف روشن پاک
نوشته بیند او خطی که لولاک
پس آنگه بیند او نور گزیده
که خیره گردد اندر وی دو دیده
منقش باشد آن نور مطهر
توان آن نقش را خواندن سراسر
هر آن نقشی کز آن نور مبین است
تمامت رحمة للعالمین است
یکی صورت شود پیدا از آن نور
که چشم بد بود پیوسته زان دور
که باشد معنوی آن صورت پاک
که اندر وصف او گفتند لولاک
بود آن صورت زیبای خواجه
همی آن طلعت زیبای خواجه
در آن حضرت برآید جمله کامش
برند از زمره احباب نامش
بباشد دیو نفسش هم مسلمان
هم او مالک شود در ملک ایمان
شود نومید ازو شیطان بیکبار
نیاید نزد او هرگز دگر بار
مشاهد گردد آن کس پس یقین بین
طلاق هر دو عالم داده با این
پس آنگه از خودی فارغ شود مرد
شود از ماسوی الله جملگی فرد
چو حیدر فرد باید شد ز جمله
که تا گردی خلاص از هر طعمه
پس آنگه از فنا هم فانی آید
بصورت هم چو نقش مانی آید
حیاتی یابد از حی یگانه
کز آن باقی بماند جاودانه
پس آنگه بیند او نوری چو مینا
نداند این سخن جز مرد دانا
نهانیها عیان بیند در آن نور
بسی نام ونشان بیند در آن نور
بهمت بگذرد زان جمله برتر
بود خلق جهان را جمله برسر
سلوک راه حق دشوار باشد
کسی داند که او هشیار باشد
بود هم جمع هم ظاهر چنین مرد
وجود او بود در عصر خود فرد
فروزین است منزلهای بس دور
که آرد در نظر آن جمله مستور
نشانی را نشاید باز گفتن
که این توحید می‌باید نهفتن
درین فصل از طریق رمز و ایجاز
بگفتم شرح او را جملگی باز
تو تا از هستی خود در حجابی
نشانی زینکه گفتم درنیابی
مقید تا بعلم و عقل خویشی
ازین ره نه یکی باشی نه بیشی
مگر علمی ببخشندت خدائی
که یابی از خودی خود رهائی
از آن علم ار ببخشندت حیاتی
که یابی در ره دین زان ثباتی
شود مکشوف بر تو این معانی
بدانی یکسر آن راز نهانی
چو سالک نیستی وز اعتقادی
رساند اعتقادت با معادی
بدین گر اعتقاد نیک داری
نخست اندر بیابی رستگاری
مشو زانها که گویند هرچه جارا
نباشد آن نباشد پادشا را
که باشد این سخن عین حماقت
مشو مستغرق شین حماقت
مشو منکر تو بر احوال ایشان
که تادینت نگردد زان پریشان
بخود نتوانی این ره را بریدن
بسر باید بر ایشان دویدن
بود مکشوف و گرددبر تو احوال
شوی فارغ هم از جاه و هم از مال
اگر کشفت نمی‌گردد میسر
بنه رخ را بر آن خاک مطهر
که تا آزاد گردد از کبایر
ببخشندت همه سهو و صغایر
لباس مغفرت پوشی در آن حال
ولی پوشیده باشد بر تو احوال
بوقت مرگ دانی آن معانی
که روشن گرددت راز نهانی
کز آن حضرت کرامتها چه دیدی
چو شربتهای معنی را چشیدی
چو پر کردی ز حضرت جام وصلت
نماند در درونت هیچ علت
هر آنکس گر کند بر تو سلامی
اگر او خود بود محروم و عامی
سعادت یابد و اقبال و توبه
که چون بروی رسد از یار روضه
بسی دارم ازین در معانی
نمی‌گویم که تو نه اهل آنی
زیادت زین نمی‌آرم دگر گفت
درین معنی در تصدیق را سفت
اگر محرم شوی روزی بدانی
شود مکشوف بر تو این معانی
ز آلایش دماغت چون شود پاک
گل تحقیق را بوئی ازین خاک
شود معلومت آنگه سرّ این کار
نماند در درونت هیچ انکار
چو منکر باشی این افسانه خوانی
درین گفتن مرا دیوانه دانی
چو بربستی بخود فرزانگی را
ندانی ذوق این دیوانگی را
منم دیوانه ای مرد یگانه
نخواهم ترک کردن این فسانه
چو دانم ای برادر این فسون را
بجان ودل خریدم این جنون را
طلاق عقل دادم علم بر سر
که باشد این جنون ما را میسر
مبارک بر تو این فرزانگی باد
قرین عالم این دیوانگی باد
تو این معنی ندانی ای برادر
ارادت دار و خوش برخوان و بگذر
بمسکینی توان دانستن این راز
چو مسکین نیستی رو کار خود ساز
چو بربستم در فرزانگی من
بگویم رمزی از دیوانگی من
اگر اهلی ز من این نکته بشنو
بگوش دل یقین ای مرد رهرو
مثال او چو قرص آفتابست
وجودش دائماً پر نور و تابست
ز نورش اهل معنی را قوام است
زبانش اهل صورت را نظام است
حجاب از جانب شخص است دائم
که باشد از غذای نفس قائم
از آن جانب همیشه نور و تاب است
چه جای پرده و جای حجاب است
اگر یک دم حجابی پیش گردد
هزاران فتنه ظاهر بیش گردد
محیط بحر او موجی برآرد
هزاران در و گوهر بر سرآرد
ز بحرش بحر حیوان چون روان کرد
بهر قالب که در شد جان جان کرد
بجای هر گلی دلجوی باشد
چو بینی آب او زین جوی باشد
الف یکتاست لیک اندر معانی
ندانی هیچ تا او را ندانی
معانی جمله موقوفست بروی
نهانی جمله مکشوف است بروی
از آن خالی نباشد هیچ حرفی
معانی دان وجودش را چو ظرفی
بباطن زو بود ترتیب کلمه
ازو ظاهر شودترتیب کلمه
نباشد یک الف یک حرف یک طرف
نه معنی و نه صورت بس کن این حرف
که این از فهم هر غیری بعید است
قریب این سخن اهل سعید است
اگر زین شیوه گویم تا بمحشر
بود یک قطره از آن بحر اخضر
از این شیوه بپردازم سخن را
بنوعی دیگر آغازم سخن را
عطار نیشابوری : بی‏سرنامه
بخش ۴
بود عطاری عجب شوریده حال
در ره تحقیق او را صد کمال
حال با خالق عجب بود ای پسر
نی چو حال این خیال بی خبر
در امور سر حق ره برده بود
نی چو حال ما و من در پرده بود
از یقین خویش حاصل کرده بود
در یقین خویش واصل گشته بود
علویی در خود چو شوقی داشت او
هیچ علمی را فرو نگذاشت او
جمله مردان در فنای ره شدند
در فنای حق به حق آگه شدند
جسم و جان و دین و دل درباختند
تا کمال راه دین دریافتند
زهد را و علم را و قال و قیل
جمله را انداختند در آب نیل
ای برادر غیر حق جز نیست کس
اهل معنی را همین باشد و بس
گر تو غیر حق نه‌بینی در جهان
بر تو گردد روشن اسرار نهان
چون که اندر راه حق یک تن شوی
از وجود خویشتن فارغ شوی
گر ز جسم و جان شود کلی بدر
آن زمان ز اسرار حق یابی خبر
عقل اودر گفت سودا می‌کند
عشق هر دم خود به یغما می‌کند
عقل شیطان گفت من ز آدم بهم
اوست سلطانی و من نورانیم
حق تعالی گفت ای ملعون شده
از طریق راه حق بیرون شده
آدم و معنی ندیده بالیقین
روح پاکش رحمة للعالمین
او من است و من ویم ای بی خبر
لاجرم در راه معنی کور و کر
گر ترا دیده بدی در راه ما
آدم ما را بدیدی همچو ما
چون ندیدی آدمی را با یقین
نام تو کردیم ابلیس لعین
ای برادر با کمال خویش باش
در ره توحید حق بی کیش باش
بگذر از کفر و نفاق کیش دین
تا رسی در قرب رب العالمین
خودپرستان اندرین ره گمرهند
در طریق عشق حق آگه ترند
نفس انسان سد راه عشق شد
عاشقان را راه پس در عشق شد
عشق را بگزین ونفست را بسوز
تا شب تاریک گردد همچو روز
نفس را اینجا حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
این نه تقلید است نه این راهها است
راه تحقیق است و راه مصطفا است
هر که اندر بند نفس خویش ماند
از ره حق همچو کافر کیش ماند
در ره توحید جان ایثار کن
دیده را در باز رو دیدار کن
در جمال حق جمال حق به‌بین
در صفات ذات رب العالمین
من نمودم از برای جمله‌تان
من سزاوارم برای جمله‌تان
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
حکایت
بزرگی گفته است این سر مرا باز
بگویم بیشکی اینجا ترا باز
چنین گفت آن بزرگ صاحب اسرار
که صورت در فنا آمد پدیدار
حقیقت اصل کل اینجا فنا بود
فنا میدان که کل دید خدا بود
اگر دید خدا خواهی که بینی
فنا میبین اگر صاحب یقینی
حقیقت بود خود دیدم فنا من
فنا دیدم رسیدم در بقا من
بقا چون آخر کار است این راز
مبین این صورت و معنی بینداز
فنا چون کل شیئی هالک آمد
فنا اینجای راه سالک آمد
اگر سالک فنای خود بداند
شود واصل بقای خود بداند
سلوک تو در اینجا گه نمود است
فنا شو زانکه اینت بود بود است
اگر ز اینجا زنی دم در فنایت
شود دم کل بمانی در بقایت
بقای تو فنای آخر اینست
خدا خواهی شدن کل آخر این است
تو خواهی شد فنا در آخر کار
تو خواهی بد خدا در آخر کار
چو این صورت رود کل از میانه
بیابی کل بقای جاودانه
خداگردی چو صورت رفت از بر
زهر وصفی که خواهم کرد رهبر
تو این دم ماندهٔ اندر صور باز
نمانده بر سر این رهگذر باز
حقیقت بود دنیا رهگذار است
ترا با صورت دنیا چه کار است
یقین صورت ز باد و آب و آتش
درین خاکست آتش مانده سرکش
ترا تا آتش کبر است در سر
نخواهی یافت این صورت تو در سر
ترا تا باد پندار است اینجا
کجا جانت خبردار است اینجا
ترا تا آب اینجا گه روانست
ترا ذوقی ز روحت در روانست
تراتا خاک باشد روشنائی
نخواهی یافت درعین خدائی
بکش این آتش طبع و هوایت
مجو از یار در اینجا بقایت
مریز اینجایگه آب رخ دوست
اگرچه خاکی آمد مغز در پوست
میان هر چهاری باز مانده
توی رازی و اندر راز مانده
چهارت دشمن اینجا در کمین است
حقیقت جان بدیشان پیش بینست
ز جان گر ره بری در سوی جانان
بمانی زنده دل در کوی جانان
ز جان گر رهبری در سوی اول
نمانی تو در اینجا گه معطل
ز جان گر رهبری در حضرت یار
ترا آن جان جان آید خریدار
ز جان گر رهبری در جزو و در کل
برون آئی تو از پندار و از دل
ولیکن چون کنم تو میندانی
وگر دانی عجب حیران بمانی
ترا این کار گه چون ساختستند
وزین هر چار چون پرداختستند
تو اندر این چهاری مانده سرمست
نمیدانی که این صورت که پیوست
ره تو دور و تو اندر سر راه
بمانده باز اینجا در بن چاه
رهت دور است و تو اینجا اسیری
که خواهد کردت اینجا دستگیری
ز من زادی تو اینجا گه بصورت
نماندستی در اینجا در کدورت
حضورت باید و اسرار دیدن
پس آنگاهی رخ دلدار دیدن
حضور ار آوری اینجا بکف تو
زنی تیر مرادی بر هدف تو
حضور اینجا طلب در عین طاعت
پس آنگه بین تو از عین عنایت
اگرچه شرح بسیارت بگویم
دوای دردت اینجا گه بجویم
اگرچه درد عشقت بی دوایست
دوایم عاقبت بیشک بقایست
دوائی جوی اینجا در فناتو
که بعد از مرگ یابی آن لقا تو
تو پیش از مرگ چوی اینجا دوا را
طلب میکن ز دیدار آن بقا را
بقا گر بیشتر داری بدانی
که جاناراضیست این زندگانی
اگر خواهی که بینی رهنمایت
حقیقت آنست اینجا گه بقایت
بقای توست جانت کز فنا نیست
ازین حبس وز زندانش رها نیست
در آخر باز بین و راز بنگر
چو شمعی سوز و میساز و بنه سر
بسوز ای همچو شمعی در فنا شو
برانداز این صور سر خداشو
چه میدانی تو ای دل تا چه چیزی
نکو بنگر که بس چیز عزیزی
همه باتست این اسرار بیچون
که اینجاماندهٔ در خاک و در خون
در آخر خاک آمد چون ترا هم
سزد گر دمبدم سازی تو ماتم
در آخرجای تو در شیب خاکست
دلامیدان که کاری صعبناک است
در آخر ازل خود بازدان تو
ز پیش از رفتن خود باز دان تو
در آخر اول است و آخر اینجاست
حقیقت باطنست و ظاهر اینجاست
نمیدانم گه این سر با که گویم
ابا که این زمان این راز گویم
که میداند صفات او تمامت
که بگرفتست غوغای قیامت
که میداند که تا خود راز چونست
همی انجام با آغاز چونست
ترا گر ره دهد دلدار اینجا
بسوی خود کند پندار اینجا
دو روزی کاندرین عالم تو باشی
بکن جهدی که با تو تو نباشی
از آن ماندی بدام خود گرفتار
که ماندی در سوی صورت به پندار
ترا تا هستی و پندار باشد
کجاجان تو برخوردار باشد
ز نور عشق تادر ظلمت تن
گرفتاری تو گوئی ما و یا من
ز ما و من نه بینی هیچ اینجا
مده دستار صورت پیچ اینجا
ببوی عشق جانت زنده گردان
چوخورشیدی دلت تابنده گردان
ترا تا عشق ننماید رخ خویش
حجاب اینجا کجا برخیزد از پیش
حجاب عقل صورت دان تو ای دل
که صورت هست و عقلت مانده غافل
ولیکن جان بود هم یار معنی
که اوست اینجای برخوردار معنی
یقین عشق است اسرار دو عالم
کزو منصور زد اینجایگه دم
حقیقت عشق را منصور زیبا است
بدو پیدا همه اسرار پیداست
ورا این سر شد اینجا آشکاره
ولی کردندش اینجا پاره پاره
بدید آنکه درینجا گه نهان بود
همه پنهان بُدند و او عیان بود
نظر کردند اینجا صاحب راز
همه درخود بدید اسرارها باز
چو در خود دید اینجا روی دلدار
ز جان بیگانه شد در کوی دلدار
چو درخود دید اینجا روی جانان
همه دیده ز خود پیدا و پنهان
حقیقت آمدن رادید رفتن
ورا واجب شد اینجا باز گفتن
چو او از آمدن اینجا خبر داشت
یکی را دید و یکی در نظر داشت
یکی را دید او اندر دوئی گم
همه چون قطره بد او عین قلزم
همه منصور دید و او خدا بود
نه از این و نه از آن او جدا بود
همه خود دید و کس اندر میان نه
نه بد او بود اصل جاودانه
همه خود دید و خود دید و خداوند
همه او بود هم ازخویش و پیوند
از اول تا بآخر ذات خود دید
سراسر نفخه آیات خود دید
چنان خود دید او را دوست اینجا
که یکی بوده مغز و پوست اینجا
همه بود خدائی دید وگرنه
بجز او در یکی و پیش و پس نه
همه اندر یکی دیده خدائی
یکی باشد که نبود زو جدائی
همه اندر فنا دید و بقا هم
خدا بود و خدا آمد خدا هم
چو اندر اصل نطره راهبر شد
یکی بد ذاتش و صاحب نظر شد
چو اصل قطرهٔ خود در فنا یافت
فنا کل دید و خود کلی فنا یافت
چو از آغاز و انجام خدائی
یکی را دید در جام خدائی
همه دنیا بر او بود ناچیز
چنانکه یافت اینجا گفت آن چیز
ولیکن شرح این بسیار آمد
ازو دیدار با عطار آمد
چه گویم شرح چون دو رودراز است
در این سرها بسی شیب و فراز است
بسی شرح است درهیلاج بنگر
مرو بیرون زخود حلاج بنگر
تو اندر عشق هیلاج جهانی
تو منصوری و حلاج جهانی
توئی منصور گر ره بردهٔ تو
چرا چندین چنین در پردهٔ تو
توی ای غافل اینجا گاه منصور
ولی از نزد او افتادهٔ دور
چرا دوری تو چون نزدیک یاری
شدی دیوانه و عقلی نداری
از آنت نیست عقل ای مانده غافل
که همچون او نمیگردی تو واصل
از آنت این همه تشویش بیش است
که چندینت غم دیدار خویش است
تو چندین غم چرا اینجا خوری تو
چه میدانی که آخر بگذری تو
ترا خواهد بدن اینجا گذرگاه
حقیقت هم توئی در خلوت شاه
ترا از بهر آن اینجا خبر کرد
که جز از من همی باید گذر کرد
ترا اینجا بسی کرد او نمودار
مگر کاینجا شوی از خواب بیدار
تو گر بیدار گردی یک زمان دوست
یکی یابی در اینجا مغز با پوست
ولیکن مغز اینجا کار دارد
که او جان تو در تیماردارد
بجان دانی تو ره اندر بریار
ولی در حضرت او نیست دیار
همه غوغا در اینجایند خاموش
شنو این و بکن این جام را نوش
از اول پوست این جا کن نگاهی
که تا پیدا کنی در عشق راهی
نظر چون کرد اینجا گاه در پوست
یقین از جان همی دان کاین همه اوست
ولی چون رفتی اینجا در سوی دل
نظر کن تاکنی مقصود حاصل
ولی چون دل بدانی بار خانت
نظر کن بین بدل راز نهانت
بدل دیدی و جان دیدی در اینجا
دوئی بگذار و بنگر ذات یکتا
چو اندر ذات یابی راز جانان
ز انجامت بدان آغاز جانان
چو اندر ذات آئی در یکی گم
شوی چون قطرهٔ در بحر قلزم
چو تو اندر یکی کردی نظاره
صفات جمله بینی پاره پاره
دوئی پیوستگی مییاب در وی
که پیوند است کل با دانش وی
چو اندر بود خود کردی نگاهت
نظر داری چه در ماهی و ماهت
تمامت آفرینش پیش بینی
که باشی چه پس و چه پیش بینی
همه اندر تو باشد تو نباشی
حقیقت در خدائی خویش باشی
تو باشی لیک این بسیار راز است
سفر کن گرچه ره دور و دراز است
چه گوید هرچه گوید خوب باشد
نماید طالب و مطلوب باشد
خطاب طالب اول یاب آخر
یکی بین اولین در سوی آخر
دوئی چون نیست اینجا آخر کار
یکی باشند چه نقطه چه پرگار
تو پنداری که خود اینجا شوی باز
تو اینجا میروی و میروی باز
تو آنجائی و آگاهی نداری
گدائی میکنی شاهی نداری
توئی شهزاده اینجا در گدائی
فتادستی و زرقی مینمائی
توئی شهزاده لیک از نسل آدم
که آدم هست اسرار دو عالم
ره خود گرچه گم هم خویش کردی
از آن جان و دلت باریش کردی
اگرچه آدم او را یافت اینجا
ولیکن در قفس او ماند تنها
حقیقت مرغ باغ لامکان بود
که معنی و صور هم جانجان بود
حقیقت بود صافی اندرین راه
از آن مقبول آمد در بر شاه
چو صافی شد مر او را صاف دادند
بهشت نقد در پیشش نهادند
از آن او را بود اینجاچنین صاف
که بیشک پاک شد در حضرت او صاف
چو او را جوهر جان وجودش
یکی شد جملگی کرده سجودش
حقیقت جوهر او بود بیچون
که اینجا صورت آمد بی چه و چون
چو اصل او ز ذات اندر مکان خاست
از آن این شورو افغان در جهان خاست
چراغی بود آدم از تجلا
فکنده پرتوی در عین دنیا
از آن پرتو که از اعلا نمودار
شد از اسفل یقین آمد پدیدار
از آن پرتو که او را بود آنجا
حقیقت یافت هم معبود هم آنجا
کرا برگویم این سر نهانی
نمیبینم یکی ای دل تو دانی
دلا باتست گفتارم در اینجا
که میدانی تو اسرارم در اینجا
دلا با تست گفتارم سراسر
همی داری یقین از من تو باور
در اینجاچون منم باتو یقین باز
ابا هم آمدستم صاحب راز
منم باتو تو با من هم جلیسی
چرا درمانده در نفس خسیسی
نه جای تست ای دل صورت اینجا
اگرچه ماندهٔ معذورت اینجا
همی دارم ولی تا آخر مرگ
چو من دنیا کن و هم آخرت ترک
حقیقت ترک خود کن گر توانی
که اندر ترک برگ خود بدانی
ترا داد ار ترکست و تو تاجیک
بمانده بر سر این راه باریک
ترا آن ترک مه رخ رخ نموده است
دمادم از خودت پاسخ نموده است
ترا چون آن مه خوبان عالم
حقیقت رازها گفته دمادم
چرا چندین تواندر بند خویشی
وز آن مجروح و دل افکار خویشی
نه چندین گفتم ای دل در جواهر
تراتا سر معنی گشت ظاهر
ترا چون کردم اینجا واصل یار
تو ماندستی حقیقت واصل یار
اگر غافل بمانی دل درین راه
چو رو به باز مانی در بن چاه
اگر غافل بمانی دل درین درد
کجاآخر بخوانی آیت فرد
اگر غافل بمانی دل درین گل
کجائی آخر اندر سوی منزل
اگر غافل بمانی وای بردل
بسی گرید ز سر تا پای این دل
اگر غافل بمانی باز مانی
چو گنجشکی بچنگ بازمانی
اگر غافل بمانی کافری تو
کجا در منزل خود رهبری تو
ترا مرگی حقیقت گور باشد
از اول گر نه چشمت کور باشد
ترامنزل چو درخاکست ای دل
درون خاک خواهی بود واصل
وصال ای دل ترا در روی خاکست
ترا هم رهگذر در سوی خاک است
وصالت ای دل آخر در فنایست
بشیب خاک ره بیمنتهایست
وصالت آخر است اندر دل خاک
که اندر خاک خواهی گشت کل پاک
دل خاک است در آخر وصالت
همین خواهد بدن در عین حالت
درین منزل تو آخر باز دانی
وگرنه سوی صورت با زمانی
فنا شو در دل خاک و عیان بین
پس آنگه شو محیط و جان جان بین
همی جوئی تو این ره اندر اینجا
دریغا نیست کس آگه در اینجا
از این منزل بسی رفتند و کس نیست
چه گویم کاندرین ره باز پس نیست
در این منزل همه مردان فنایند
اگرچه در فنا اینجا بقایند
در این منزل که آخر خاک و خونست
که میداند که سرکار چونست
در این منزل نخواهی بود بیدار
در آخر گردهان از عشق بیدار
اگر هشیاری و گرمست اویی
بآخر خاکی و هم پست اویی
ز هشیاری همی جوئی تو مستی
رها کن این خیال بت پرستی
بت صورت پرستی در میانه
نخواهد ماند این بت جاودانه
چنین است ایدل اینجا آنچه گفتم
در این راز کلی با تو سفتم
بخواهی مرد ای صورت در آخر
طلب کن بیش از آن این سر خانه
که پیش از مرگ یابی آنچه جوئی
که در دنیا تو بیشک ذات اوئی
که میداند چنین سر در چنین راز
چگونه آمده است و میرود باز
که میداند صفات او تمامت
که بگرفتست غوغای قیامت
چو اینجا آمد از آنجا حقیقت
فتاد اندر بلای این طبیعت
ز بهر آنکه دنیا کشت زاریست
گیاهی رسته اینجا برگذاریست
چودنیا دید آدم گشت زاری
که اورا بود بیشک رهگذاری
چو اینجا رهگذار آن جهان دید
از آن خود را حقیقت جان جان دید
اگرچه بود سالک اندر این راه
در اول باز دید اینجا رخ شاه
نفختُ فیه من روحی چو او بود
جمال خویشتن از عشق بنمود
دم آن دم چو آدم یافت اینجا
حقیقت باز آن دم یافت اینجا
دم آدم نفختُ فیه برخوان
اگر ره مسپری در سر جانان
نفختُ فیه من روحی چو خوانی
ز نفخ خود رسی اندر معانی
نفختُ فیه اینجا گه چه باشد
بگو معنی که این معنا چه باشد
همه اینست اگر این راز دانی
بدانی جمله اسرار معانی
همه اینست و اینجا جمله گویند
از این دم دمبدم در گفت و گویند
از این معنی بگویم شمّهٔ باز
مگر ره یابی اندر سوی او باز
ز خود جانان بتو اندر دمیده است
ابا تو راز گفته است و شنیده است
ابا او خود بخود او صورت خویش
نمود عشق را آورد در پیش
نمود عشق خود را کرد اظهار
که تا بنماید اندر پنج و درچار
نمود عشق خود اینجا نهان کرد
عیان برگفت وخود را داستان کرد
نمود عشق خود اندر دل و جان
عیان کرد و نهان پیدا نمود آن
حقیقت گفت صورت ساخت اینجا
طلسم بوالعجب پرداخت اینجا
ز بود خود نمود اینجا دم خود
نهادش نام اینجا آدم خود
ز ذات خود صفات خود نمود او
نهادش نام آدم در نمود او
چه میدانم که هم خود راز داند
خود اندر راه خود خود باز داند
چو عشق اوست اینجا آمده باز
رود در قرب خود با عزّ و اعزاز
چه عشق است اینکه این پاسخ نموده است
مگر دلدار اینجا رخ نموده است
نمیدانی تو ای عطار آخر
که اسرار است اندر عشق ظاهر
چه میگوئی که هرگز کس نگفته است
در اسرار این معنی که سفته است؟
تو میدانی که میدانی بتحقیق
ترا معشوق اینجاداد توفیق
حقیقت آنچه میگوئی یکی است
ترا این راز اینجا بیشکی است
که هر چیزی که گفتی درحقیقت
همه اسرار جانست و شریعت
عجب راز تو مشکل حالت افتاد
که آتش در پر و در بالت افتاد
در اینجا سر خود از عشق دانی
حقیقت جان جان در پیش دانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
در حق بینی و آداب بجای آوردن فرماید
همه حق بینی اینجا در یقین باز
یقین بین اوّلین و آخرین باز
همه حق بینی و از حق طلب کن
ولیکن این همه از حق ادب کن
همه حق بین و آن با خویشتن دار
وگرنه ناگهانیات ابردار
کند اینجایگه مانند حلّاج
قتیل عشق را کردی تو آماج
ز تیر عشقت اینجاگه بدوزد
پس آنگه بودت اینجاگه بسوزد
کجادانی تو مر این راز دانست
که کس این سرّ معنی مر ندانست
نداند این بیان الّا ز دیدار
یقین صاحبدلی در سرّ این کار
نداند این رموز الّا که واصل
کند مقصود موجودات حاصل
بهرزه چند کردی پیش و پس تو
سزد گر پود جانت بگسلی تو
از این اسرار دم کم زن چو مردان
وگرنه همچو چرخ آئی تو گردان
در این اندیشه جان دادی و مُردی
تو چون مردان چنین گوئی نبردی
نبردی هیچ بوئی اندر این راز
که تا پیداکنی انجام وآغاز
نیاید این بیان بر مبتلا داشت
ترا بر دارِ دین باید بیاراست
تو خود رادوست میداری حقیقت
فتادستی چنین خوار طبیعت
ز آز طبع کی بگشایدت کار
از آن سرگشتهٔ مانند پرگار
شدستی اندر این راه از پی دل
فروماندی میان راز مشکل
بگو تاکی چنین خواهی بُدن تو
چه میدانی که گم خواهی بدن تو
بکن نامی که جمله ننگ ماندی
چرادر بانگ همچون چنگ ماندی
تو مانند دُهُل فریاد داری
میانت خالی و پُر باد داری
نگر همچون دهل مانندهیچی
در این معنی بگو تا چند پیچی
بفریاد این نیاید راست اینجا
نگیرد هیچ اینجا شور وغوغا
سرت باید بریدن پیش دلدار
زمانی کرد از این معنی بر اسرار
سرت باید بریدن تا بدانی
رموز عشق و اسرار معانی
سرت باید بریدن بر سر دار
وگرنه تن زن و سرّت نگهدار
سرت باید بریدن زار و مجروح
که تا تن گردد اینجا قوّت روح
چرا خود دوستی زان پوستی تو
وگرنه پای تا سر دوستی تو
چرا خود دوستی از خویش بگذر
نمود بود خود اینجا تو بنگر
حقیقت باز بین وگرد دلدار
که تا فارغ شوی از جمله اغیار
دمی داری که عالم جمله هیچ است
چرا کین بود جسمت جمله هیچ است
دمی داری که آن دم دارد اینجا
که آدم هست اندر ذات یکتا
دمی داری از آن دم در دل و جان
که بنماید در اینجا جان جانان
از آن دم داری اینجازندگانی
از آن دم هست این شرح و معانی
از آندم میشود اسرار کل فاش
از آن دم مینماید روی نقّاش
از آندم این همه دم دم برآرند
از آن دم جملگی امّید دارند
از آندم جان جانم حاصل آمد
وجود من در اینجاواصل آمد
از آندم جمله دمها شادمان است
ولیکن این دم اینجا بی نشانست
از آندم میزند عشق از عیان دم
که آندم برتر است از هر دو عالم
دو عالم پیش این دم ناپدیداست
از این دم جملگی گفت و شنید است
دو عالم زین دم آمد جمله پیدا
که این دم هست اندر جمله اشیا
همه اشیا از این دم پایدار است
که باشد کاندر ایندم پایدار است
کسی زین دم بیابد کام دل باز
که بگذارد حجاب وآب و گل باز
نمیداند کسی اسرار این دم
که مخفی مانده است این سرّ به عالم
دمی کاندم درون دل دم آنست
دمی دارد نگه میکن دم آنست
در این دم گر تو آن دم بازبینی
چو آدم زینت و اعزاز بینی
دم رحمانست اینجاگه دمِ تو
دم تو آمد اینجاآدمِ تو
از این دم آندم اینجاگه نیابی
اگر بیخود شوی آندم بیابی
از آندم یافت اینجاگاه منصور
اناالحق تا عیان نفخهٔ صور
از آندم یافت این دم کل فنا شد
یقین میدان که اونزد خدا شد
از آندم زد اناالحق اندر اینجا
یقین میدان که اوزد بر حق اینجا
از آن دم یافت هم کون و مکان او
حقیقت دید اینجا جان جان او
از آندم یافت سرّ لامکانی
یقین بنمود اسرار نهانی
از آندم دمدمه در عالم انداخت
وجود آفرینش جمله بگداخت
از آندم گشت واصل در حقیقت
ولی بردار از آن شد کز شریعت
نمود عیانِ رازِ شرع اینجا
نمود آن واصلی در ذات یکتا
چو سر ما همه اعیان ذاتست
نموداری بذات اندر صفاتست
صفات و ذات یکسان اوفتاد است
ولی فعل از دگرسان اوفتاد است
اگرداری عیان عشق بنمای
گره از کار عالم جمله بگشای
وگر اینجا نداری هیچ تحقیق
نخواهی برد اینجاهیچ توفیق
دمی از خویشتن کم گوی ای دل
که سرگردان شدی چون گوی ای دل
دمی از خویشتن کلّی فنا گرد
که مانند زنان هستی نه چون مرد
زنان را این رموز اینجا شده فاش
ترا خود نیست چیزی جز که نقّاش
اگر نقّاش بشناسی ز اعیان
کنی هم فاش اینجا سر جانان
اگر نقّاش بشناسی توئی کل
چرا چندین کشی اینجایگه ذُل
اگر نقّاش بشناسی ز دیدار
هموآید ترا اینجا خریدار
اگر نقّاش بشناسی یقینی
یقین دانم چو مردان پیش بینی
اگر نقّاش بشناسی درونت
بریزد ناگهی اینجای خونت
اگر نقّاش بشناسی چو منصور
شوی در هر دوعالم دوست مشهور
اگر نقّاش بشناسی در اینجا
نمود جملگی کردی تو پیدا
اگر نقّاش اینجاگه بدانی
توئی ای بیدل اینجا حق عیانی
اگر نقّاش بشناسی فنا گرد
که تا آئی در اینجا صاحب درد
اگر نقّاش بشناسی تو درجان
بگوید رازهات اینجای پنهان
اگر نقّاش بشناسی تو در دل
گشاید مر ترا او راز مشکل
اگر نقّاش بشناسی خدا شو
بمعنی بر ترا از هر دو سرا شو
اگر نقّاش بشناسی همانی
حقیقت مرخدای لامکانی
رموز جمله میگویم دمادم
ولیکن ماندهٔ در نقش عالم
نباشی و نبینی دید نقّاش
مکن اسرار اکنون بیش از این فاش
تو ای عطّار تا کی از نمودار
کنی اینجایگه مرفاش دلدار
چرا اینجا کنی مرفاش حق را
زنی اینجا اناالحق دید حق را
تو دیدی در یقین او رامعیّن
تو کردی راز کل اینجای روشن
معین گفتی اینجادیده دید
که دید اینجایگه یا خود که بشنید
یکی مرموز توحید عیانی
نبگشاید کسی و هم تودانی
تو بگشادی و شادی همچو مردان
نمود معنی تو ذات سبحان
بود اینجا و آنجا گه همانست
که گفتار تو در عین العیانست
عیانست آنچه میگوئی در اسرار
ولی کس می چه داند سرّ گفتار
اناالحق حجّت تحقیق داری
که از حق این زمان توفیق داری
ترا توفیق بخشیدند و معنی
تو داری مخزن اسرار و تقوی
بعین راستی در راستی تو
نمود عشق را آراستی تو
چو امر ذات پایانی ندارد
که هر دم صد هزاران دُر ببارد
از آن جوهر که دیدستی در اینجا
بسی دل آوری از گفت شیدا
حقیقت جوهر معنی تودیدی
در این قعرِ بحار جان رسیدی
دمادم میکنی نقّاش را فاش
دمادم می شوی در نقش نقّاش
بخواهد ریخت خونت ناگهانی
که اورا فاش کردی در معانی
بخواهد ریخت خونت دوست اینجا
بگرداند بمغزت پوست اینجا
بخواهد ریخت خونت همچو منصور
که در عالم توئی امروز مشهور
خراسان راتوئی امروز سردار
اگر آئی چو او اندر سرِ دار
دم کل میزنی در دمدمه تو
عجب افکندهٔ این زمزمه تو
دم عیسی تو داری در حقیقت
که بسپردی ره شرع و طریقت
دم عیسی تو داری در معانی
که میبخشی حیات جاودانی
دم عیسی تو داری در زمان باز
که گفتستی عیان اندر جهان باز
دم عیسی تو داری راز بیچون
حقیقت دم زدی در عین گردون
دم عیسی تو داری جان جانی
عجایب آشکارا و نهانی
دم عیسی تو زنی مرده ز زنده
کنی اینجایگه هستی بسنده
دمی کز جان جانان یافتستی
از آن در جزو و کل بشتافتستی
ترا زیبد که هستی سالک کل
شوی هم عاقبت تو هالک کل
ترا زیبد که گفتی راز اسرار
که جان کردی بروی دوست ایثار
ترا زیبد که بود یار دیدی
حقیقت در بصر دلدار دیدی
ترا زیبد که جانانی در اینجا
شدی تو درحقیقت دوست یکتا
ترا چون جوهر ذات و صفاتست
از آن معنی ترا آن در صفاتست
که یک چیز است جمله در نهانی
ولی بر هر صفت اینجامعانی
کند تقدیر یا تدبیر سازد
عیان ذات را تفسیر سازد
چو ذات کل ترا دادست مرداد
خدای پاک دائم این جهان باد
چو ذات پاکداری پاکدل باش
حقیقت بی نهاد آب و گل باش
توئی مرموز مردان حقیقت
سپردی اندر اینجاگه طریقت
توئی مرموز اسرار الهی
که بر اسرار معنی جمله شاهی
توئی مرموز سرّ جوهر ذات
که کردی آشکارا جوهر ذات
توئی مرموز اسرار حقیقی
که با روح القدس دائم رفیقی
توئی مرموز سرّ جمله اشیا
که پنهان میکنی امروز پیدا
تو پنهان میشوی اینجا بتحقیق
ولی اسرار کل داری بتوفیق
بخواهد ریخت خونت ذات اینجا
که گفتستی تمامت سرّ یکتا
توئی یکتا در این عصر و زمانه
که خواهی ماند با من جاودانه
توی یکتای بی همتا فتادی
عجب در شور و در غوغا فتادی
در معنی ترا کردست حق باز
نمودستی حقیقت دید حق باز
در معنی برویت برگشادست
دل عشاق از تو جمله شادست
در معنی ز حیدر داری اینجا
که از اسرار او برداری اینجا
در معنی نگه میدار و خوشباش
که کردستی همه اسرارها فاش
تو داری ملک و معنی جاودانه
زدی تیر معانی برنشانه
زدی تیری بر این آماج اینجا
نمود خویش را در پیش اینجا
نهادستی و فارغ ازوجودت
که پیدا شد در اینجا بود بودت
ز بود حق ترا اسرار جمله
تو میبینی کنون اظهار جمله
تو داری سلطنت در خیل عشاق
فکندی دمدمه در کلّ آفاق
تو کردی فاش فاشی نزد هر کس
که میگوید یکی اللّه خود بس
از این گفتار بگذر یک نفس تو
چو داری در میان حق نفس تو
از این گفتارها کاینجاتو گفتی
دُرِ اسرار در معنی تو سُفتی
تو برخور از نمود خویش اینجا
نمود خویش را در پیش اینجا
یقین بردار و در عین الیقین شو
حقیقت اوّلین و آخرین شو
چو اوّل اندر آخر یافتی باز
سوی اسرار کل بشتافتی باز
در آخر جوی اوّل ذات بیچون
که دیدستی خدا را بی چه و چون
خدا را دیدهٔ اینجا تو در ذات
شده واصل ابا تو جمله ذرّات
خدا را دیدهٔ اینجا نهانی
از او داری تو اسرار و معانی
چو اسرارست و مر چیز دگر نیست
در این اسرار جز حق راهبر نیست
ترا حق رهبرست و رهنمایست
در این اسرارها او جانفزایست
ترا حق رهبرست و جان جانست
درون جان تو عین العیانست
درون جان تو باغ بهشتست
که عین طینت تو حق سرشتست
درون جان تو راز الهی است
در اینجا بیشکی راز الهی است
درون را با برون هر دو یکی شد
خداگشت و نمودت بیشکی شد
از این دم که تو داری در حقیقت
مزن دم جزدمی اندر شریعت
در این اسرارها مردی کدامست
در اینجا صاحب دردی کدامست
ندیدم صاحب دردی در اینجا
که باشد او یقین مردی در اینجا
ندیدم هیچ همدردی در اینجا
که تا یابم یقین فردی در اینجا
مرا یک همدم پر درد باید
که همراهیم مرد مرد باید
در این ره هر که او صاحب قدم نیست
ره جانش باسرار قدم نیست
نمود درد مردان کیست مائیم
که اسرار عیانی مینمائیم
نمود درد مردانست عطّار
که او آمد حقیقت صاحب اسرار
بر او شد منکشف اسرار عشاق
که افتادست اندر جان ودل طاق
حقیقت یار دیدست اونهانی
از او میگوید این راز نهانی
که حق دیدم حقیقت حق شدم من
چو دیدم عاقبت مر حق بُدم من
همه جویای ما و ما فنائیم
چنین در مانده در عین فنائیم
ز حق حق دیدم و اندر وصالم
نمیداند کسی اینجای حالم
مرا مقصود حق بد هم بدیدم
شدم واصل بکام دل رسیدم
مرا مقصود حق بُد از نمودار
که تاگردم ز خواب عقل بیدار
مرا مقصود بد جانان در اینجا
حقیقت فاش کرد اسرار اینجا
نمودم عاقبت سرّ نهانی
زدم دمدر عیان لامکانی
مکان را محو گردانید پیشم
نهاد او مرهمی بر جان ریشم
زمان را با زمین کلّی برانداخت
حقیقت جان نظر کرد او و بشناخت
که جانانست و خود چیز دگر نیست
بجز او در دل و جان راهبر نیست
چو او همره بود همراه باشد
کسی باید کز این آگاه باشد
چو او رهبر بوددرعالم جان
همه پیدا کند مر راز پنهان
چو او رهبر بود عشاق از ایندست
کند ذرات را از دید خود مست
از او ره یافتم او رهبر جان
ورامیجستم و اندر برم جان
ازاو ره یافتم بسیار اینجا
از آن کردم بسی تکرار اینجا
از او شد منکشف عین العیانم
که بیشک من نمود جسم و جانم
از او شد فاش اسرار دل اینجا
حقیقت هست او گفتار اینجا
از او شد منکشف هر دوجهانم
از او دیدم یقین عین العیانم
منم امروز در نزدیک جانان
نمود هر دو عالم راز پنهان
منم امروز دم ازوی زده باز
یقین از پرده بیرون برزده راز
منم امروز صاحب درد آفاق
بمن روشن شده اسرار عشّاق
منم امروز جان و تن یکی حق
شده اینجایگه کل بیشکی حق
منم امروز واصل در زمانه
که بردم گوی معنی جاودانه
منم امروز واصل در نمودار
که کردم فاش اینجا سرّدلدار
منم امروز دم از کل زده پاک
برافکنده نمود آب با خاک
منم امروز سرّ لایزالی
عجائب جوهری بس لاابالی
رموز عشق بر من شد گشاده
ز بهر من همه معنی نهاده
یکی من یافتم اینجا حقیقت
ولیکن ره سپردم در شریعت
شریعت مر مرا بنمود اسرار
وز او شد راز من کلّی پدیدار
شریعت مر مرا آزاد کردست
ز غمهای جهانم شاد کردست
شریعت میکند تحقیق روشن
خدا میگوید این اسرار بر من
من اندر وی گُمم چون قطره در بحر
بکرده جملگی تریاک را زهر
من اندروی نهانم دائما اوست
مراهم مغز عشق و عقل با پوست
من آوردم طریقت عشقبازی
یقین بنمودم اینجا نی ببازی
من آوردم طریق جمله مردان
حقیقت فاش کردم جان جانان
من آوردم از اینسان شیوه عشق
ز باغ جان بدادم میوهٔ عشق
بهرکس تاخورند اینجا از آن بار
که این شیوه به آید اندر اسرار
در ایثارم سخن قوّت گرفتست
که ذرّات دو عالم درگرفتست
نماندم عقل و هوش و صبر و آرام
که بنمودست خود رویم دلارام
نماند هیچ تا عاشق شدستم
ز دید عشق من لایق شدستم
ز جوهرهای معنی در بحارم
که دارم بیعدد من در شمارم
نصیب عام وخاص اینجا بدادم
که در اسرار اینجا داد دادم
منم اینجای داده داد جانها
شده امروز اندر عشق تنها
در این تنهائی و اندوه جانم
حقیقت درّ معنی میچکانم
در این دنیا نه غم دارم نه شادی
که دیدم جملگی مانند بادی
گذر دارم ز دنیا هم ز عقبی
نه دعوی مینمایم این نه تقوی
منزّه از همه از جان جانان
شدستم درنمود ذات یکسان
نمودذاتم اینجا فاش گشته
نمود نقش من نقّاش گشته
چو اصل اینجا بدیدم فرع بودم
نظر کردم به جز من کس نبودم
همه گفتار من سرّ اله است
ولی ذرّات از من عذر خواهست
نباشد هیچ خود بی راز اینجا
همه ذرات را پرداز اینجا
چو مرغ است و یقین پر باز دارند
چگونه خویشتن را بازدارند
همه ذرّات در خورشید انور
عیانی پای کوبانند یک سر
دو عالم غرق این نور است جاوید
چگونه من شوم زین راز امّید
دو عالم تابش خورشید دارد
دلم در سوی کل امید دارد
مرا امّید بر خورشید رویش
شوم کاینجا فتاده من بکویش
چو خورشید است اینجاگاه تابان
تمامت ذرّه رقصانندو تابان
همه در سوی خورشیدند ذرّه
شده اینجایگه بر خویش غرّه
نمیبینی تو مر خورشید اینجا
که چون عکس افکند در خانه تنها
بقدر روزنی اینجا نظر کن
دل خود زین معانی با خبر کن
همه ذرّات را بین پای کوبان
شده در رفتن اینجا گاه تابان
همه درگردش اندر سوی خورشید
که میدارند مانند تو امید
چگونه ناامید اینجابمانند
که پیدا گشته و آنگه نهانند
همه سوی ویاند اینجا حقیقت
حقیقت می سپارندش طریقت
شوند اینجایگه تا حضرت نور
اگرچه ره کنند اینجایگه دور
فتادست این ره اینجادور میدان
حقیقت ذرّهها را نور میدان
تمامت ره روان و سالکانند
در این درگاه جمله هالکانند
تمامت ره کنان درکوی معشوق
نهاده جمله سر در سوی معشوق
تمامت ره کنان در سوی دلدار
شده کل پایکوبان سوی دلدار
همه در راه و فارغ گشته از راه
برامیّدی که آید تا برِ شاه
همه در راه قدر خود ندانند
ولی چندی در اینجا باز دانند
همه در راه تادلدار یابند
چو مرغان سوی خانه میشتابند
همه در راه و فارغ ازتن خویش
همی بینند راه روشن خویش
بسوی نور کل گشته شتابان
گه تا ناگه ببینند روی جانان
سوی جنت شده شوریده و مست
شده فارغ همه ازنیست وز هست
امید جملگی خورشید آمد
همه رهشان چنین جاوید آمد
همه در سوی آن حضرت شتابند
که تا مرقوب آن حضرت بیابند
چوشان رقصی کنند اینجای در خویش
نمود جملگی برخیزد از پیش
بقدر خود کنند اینجایگه راه
ولی بینی تو این اسرار ناگاه
برخورشید آیند و بسوزند
چو شمعی هر یکی رخ برفروزند
بسوزند جملگی در حضرت خَور
شوند آنگاه سوی ذات رهبر
چوسوی ذات آیند از نهانی
شوندآنگه عیان اندر عیانی
نمیبینی که چون پروانه ناگاه
شوند از شمع اودیوانه ناگاه
چونور شمع بیند روشنائی
شود حیران از آن داغ جدائی
شود دیوانه سوی جمع آید
بنزد روشنی چون شمع آید
درآید پرزنان اینجای پرتاب
زند خود را بر آن شمع جهانتاب
ز عشق شمع او نابود گردد
زیانش جملگی با سود گردد
چنان خود را زند بر شمع زود او
که چون خورشید تابان برفزود او
نماند بال و پر اینجا شود گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
شود گم اندر او نور نهانی
که تا سرّ فنا را بازدانی
همه آفاق خورشید است و تو کور
چو چشمه میزنی جوش و عجب شور
چو دریا شو اگر دریا شوی تو
ز عشق دوست ناپروا شوی
چو دریا شو که دریای صفاتی
در اینجاگه عیانِ نور ذاتی
چو دریا شو که دُر بخشی و جوهر
ز دریاگر تو غوّاصی بمگذر
چو دریا شو تو اندر شور و مستی
که دُر داریّ و دریا میپرستی
چو دریا باشی تو دایم پر از شور
میندیش اندر اینجاگه شرو شور
چو دریا باشی و دُر بخش اندر او تو
بجز دیدار یار ازآن مجو تو
یکی جوهر در این بحر دل تست
که برتراز دوعالم مشکل تست
اگر آن جوهر آری هم بکف تو
زنی تیر مردای بر هدف تو
از آن جوهر ترا آمد شعاعی
درون دل ترا دارد وداعی
که چون جوهر رسیدت بشکن اینجا
صدف بنمای بی ما و من اینجا
دریغا عمر همچون باد بگذشت
در این دریا بیک ره جمله پیوست
ولیکن جوهر اینجا باز دیدم
چو دریا یک زمانی آرمیدم
بآرام این همه جوهر ز دلدار
حقیقت یافتم ازدید دیدار
ایا دل جوهر ذات و صفاتی
در اینجاگه عجایب بی صفاتی
صفات ذات داری و جواهر
چنین دریافتی در عین خاطر
نظر داری سوی کون و مکان تو
یقین می باز بینی هر زمان تو
سوی دلدارنام تست دل هان
ممان اینجایگه در آب و گل هان
سوی دلداری و جان در بر تست
حقیقت یار اینجا رهبرتست
ترا دردی است آن در درد جانان
که داری از همه ذرات پنهان
ترادردیست همچون درد عشاق
نواها میزنی اینجا ز عشاق
ترادردیست ازدلدارمانده
که درمان وی آمد یار خوانده
ترا اندر بر خود ناگهانی
بدان میگویمت تاخوش بدانی
بدان این سرّ که جان خواهی شدن دل
ز ناگاهی نهان خواهی شدن دل
نهان خواهی شد ای دل تا بدانی
همی گویم ترا راز نهانی
نهان خواهی شد اینجاگاه در جان
شوی اینجا حقیقت جان جانان
نهان خواهی شدن ناگاه در خَود
که تا رسته شوی از نیک و ز بد
نهان خواهی شدن در کوی دلدار
که تا پیدا شوی در سوی دلدار
نهان خواهی شدن همچون چراغی
ترا خواهد بدن از حق فراغی
نهان خواهی شدن مانندخورشید
دگر آئی ز نور قدس جاوید
نهان خواهی شدن آنگه بمانی
بجز یکی سزد گر خود ندانی
نهان خواهی شدن در جوهر دوست
حقیقت مغز گشتت جملگی پوست
نهان خواهی شد اینجا گاه ناچار
که بیرون آئیش از پنج وز چار
نهان خواهی شدن در بحر اعظم
نماند این دمت اینجا دمادم
نهان خواهی شدن مانند ماهی
که ناید هیچت اینجا از تباهی
دلاداری امیدی سوی جانان
بسی گردیدهٔ در کوی جانان
امیدی بسته بودی هم برآمد
غم و اندوه تو یکسر سرآمد
امیدی بسته بودی در طریقت
سپردی هم عیان راز شریعت
نمودت روی دلدارت چو از جام
طلب کن این زمان آخر سرانجام
سرانجامت ببین اینجا یقین باز
چو مردانِ جهان مر راه بین باز
رهت کردی و دروی چون رسیدی
رخ جانان در این منزل ندیدی
در این منزل همه ذرّات عالم
قدم اینجا نهادستت دمادم
در این منزل یقین اندر یقین است
کسی یابد که اینجا پیش بین است
ز من گر بینش این راز دانی
حقیقت دید این ره بازدانی
همه چون ذرّه و خورشید باشد
ولیکن رفتنش جاوید باشد
ترا جاوید در این راه کار است
که در این ره عجائب بیشمار است
ترا جاوید باید شد در این راه
که تاگردی از این منزل تو آگاه
ترا جاوید اینجاگاه ای دل
بباید ماند اندر راز مشکل
دریغا راه دور و عمر کوتاه
کز این اندیشهها استغفراللّه
از این اندیشه جز خون جگر نیست
در این دریا مرا راهی بدر نیست
از این اندیشه دلها غرق خونست
که میداند که سرّ کار چونست
از این اندیشه بس جانها برآمد
بسی حکم سلاطینان سرآمد
همه غرقاب در دریا بماندند
عجائب خوار و ناپروا بماندند
در این دریا شدند و غرقهٔ آز
که پیدا مینشد مر تختهٔ باز
در این دریا شمار هیچکس نیست
همه غرقند و کس فریادرس نیست
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در عیان دیدن جانان فرماید
منم در بود تو بودم تو بنگر
حقیقت عین معبودم تو بنگر
منم بوده رخ و تا بنگری تو
ز وصلم هر زمانی برخوری تو
ره شرعت سپردم همچو عشاق
که تا کردی مرا در جزو و کل طاق
ره شرعت سپردم سالکانه
که تا دادی رهم را بی بهانه
ره شرعت سپردم من چو مردان
که تا دادی مرا اسرار جانان
ره شرعت سپردستم تو دیدی
که بیشک در همه گفت و شنیدی
کنون در شرع تو آباد گشتم
که همچون آتش اندر باد گشتم
دلم در شرع تو عین العیان یافت
بهر دم بیشکی راز نهان یافت
دلم در شرع تو شد در خدائی
خدائی دید در دید خدائی
دلم در شرع تو بیچون فتادست
برون از فتنهٔگردون فتادست
دلم در شرع تو دیدار کل دید
اگرچه پر بلا و رنج و ذل دید
دلم در شرع تو دم از یکی زد
دو همدم بود کلّی در یکی زد
یکی دیدم من اندر شرعت ای ماه
ز یکی من نبودم اوّل آگاه
چو گشتم آگه از شرع تو آخر
شدم اسرار اینجاگاه بی سر
ز سرّ تو شدم روشن تمامت
چو حشر و نشر در یوم القیامت
ز شرع تو شدم روشن شب تار
امید من برآمد کل بیکبار
کنون ای خسرو و سُلطان جمله
تو خورشیدی مه تابان جمله
نظر کن پیش اندر سوی مسکین
که از تو دارد اینجا عز و تمکین
ره تو یافت اینجا بی مجازی
که راه تو نخواهد بود بازی
ره تو هر که بسپارد وی از دل
رسد در عاقبت او سوی منزل
ره تو هر که بسپرد او در آخر
بدیدی روی خوبت را بظاهر
ره عشقت ابی حدّ و کمال است
در آخر سالکانت را وصالست
تمامت سالکانت راه کرده
برون رفته ولی در سوی پرده
بمانده عاقبت چندی بره باز
همی دون نارسیده در سوی راز
تو ره بنمای آخر دوستان را
بکن مر سجن ایشان بوستان را
که ایشان از خودی راهی ندارند
که تا خود در سوی وصل تو آرند
تو ره بنمودهٔ عشاق عالم
شده ذرّات تو جویان دمادم
در آخر منزلین دیدار رویت
ببینند و زنندت های و هویت
اگر بنمائی اینجاگاه رهشان
تو باشی عاقبت جانان بهشان
گره بگشای از راه تمامت
بمنزل در رسند اندر سلامت
بجان آیند اوّل در سوی دل
که ذات کل بود آخر بمنزل
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفات جزو و کل بهر نوع بر اسرار حقیقت فرماید
وجودت در صفات نور گردانست
اگر یابی حقیقت جان جانانست
صفات هرچه یابی اندر اینجا
ز تقوی جمله را بینی مصفّا
صفات جسم یابی قوّت دل
مراد دل شده ازوی بحاصل
صفات جان نظر کن معنی ذات
فتاده نور او بر جمله ذرّات
صفات جمله اشیا بر تو پیداست
حقیقت ذات در جانت هویداست
صفات آفتاب روح میبین
که آغازت از این بُد در نخستین
صفات ماه بنگر در درونت
که نور اوست در جان رهنمونت
صفات مشتری بنگر ز باطن
اگر مرد رهی بگذر ز باطن
صفات زهره در شمس و قمر بین
حقیقت کوکبان را سر بسر بین
صفات جملگی اندر تو موجود
بود بیشک توئی دیدار معبود
صفات هرچه یابی سوی افلاک
همه پیداست در تو خفته برخاک
صفات روح رادر دل نظر کن
در او پیدا حقیقت سر بسر کن
صفات خویش را اندر قلم بین
وجودت بیشکی عین عدم بین
صفات عرش در جانست و در دل
شده نورش یقین در جمله حاصل
صفات عرش جسمست تا بدانی
در او پیدا همه راز معانی
صفات جنّت و حوران یقین بین
صفات دوزخ از بین القرین بین
صفات آتش از نورست بنگر
مر این سر جمله مشهورست بنگر
صفات باد موجود است در تو
یقینِ روحِ معبود است در تو
صفات آب بنگر در رگ و پوست
گرفته در درونت توی بر توست
صفات خاک چون پیداست در تن
که خود در خاک داری عین مسکن
صفات کوه بنگر جسم خود بین
مشو ای دوست اندر راز خود بین
صفات بحر بنگر در درونت
صدف در جوهر اینجا رهنمونت
صفات این همه چون یافتی باز
حجابست این همه از خود برانداز
چو در خلوت ندانست او که چونست
حقیقت عشق بین کو رهنمونست
چو در خلوت ندیدی راز جانان
توئی انجام با آغاز جانان
در این خلوتسرای جان و دل خود
فنا شو تا بیابی حاصل خود
در این خلوتگه جانان که هستی
بت نفس و هوا بشکن که رستی
مصفّی کن دل و جان همچو وی نیز
نظر که جمله را ارواح وحی نیز
نظر کن در دل و دریاب بیچون
درون را با برون بگرفته در خون
در آن خونست بیشک جوهر دوست
نموده نور خود در مغز و در پوست
صفای دل بهست از نور خورشید
که خواهد بود مر این نور جاوید
صفای دل طلب کن از معانی
اگرچه قدر این جوهر ندانی
چو حصن قلب دیدی سوی جان شد
ندای سرّ ربانی تو بشنو
وصال دل طلب کن در درون تو
که جان خواهد شدن این رهنمون تو
حقیقت جان شناس و یار بنگر
که از جان باز یابی سرّ اکبر
توئی در خلوت دل بازمانده
ندیده راز در دل باز مانده
در این خلوت اگر کژ بین شوی تو
نیابی مر چنین سرّ قویتو
ایا سالک که داری خلوت دل
چه کردی عاقبت اینجای حاصل
ایا سالک که داری خلوت جان
وجود خویشتن دیگر مرنجان
فنا شو تا بقا آید به پیشت
چرا تو ماندهٔ در کفر و کیشت
فنا شو تا بقا یابی سراسر
اگر مرد رهی از خویش برخَور
ز خود آسوده شو بی رنج مر کس
در اینجا یک زمان فریاد خود رس
ز خود آسوده شو ای مرد درویش
حقیقت مرهمی نه بر دل ریش
ز خود آسوده شو در کل احوال
رها کن زهد با سالوس افعال
ز خود آسوده شو تا کام یابی
رها کن ننگ تا مر نام یابی
ز خود آسوده شو اندر فنا کوش
مگو بسیار در جان باش خاموش
ز خود آسوده شو بیرنج اینجا
نظر کن بیشکی مر گنج اینجا
ز خود آسوده شو وز نار برخَور
که داری هم تو ماه و هم تو اختر
ز خود آسوده شو مانند مردان
خود از این رنج تن آزاد گردان
تو خود آسوده شو ای راز دیده
که گم کردی دل اندر باز دیده
بجز جانان مبین در پردهٔ دل
که او بُد بیشکی گم کردهٔ دل
در این منزل چو تو با جسم گردی
دوئی برداری آنگاهی تو فردی
در این منزل یکی بین و یکی شو
مر این گفتار از یکّی تو بشنو
همه مردانِ ره اندر برِ تست
ندانی اینکه عشقت رهبرِ تست
رموز این بیان نز عقل و تقلید
مر این معنی بچشم سر توان دید
توانی دید این معنی تو ازجان
بصورت مینیاید راست این دان
بمعنی هر که اینجا رازِ ره برد
رهِ معنی ز عشق دوست بسپرد
بخلوتگاهِ جان بنشست اوّل
که تا شد جسم با جانت مبدّل
چو جسمت جان شد و جان راه برشد
حقیقت جسم بی خوف و خطر شد
ترا تا خوف در جانست پیدا
توئی همچون یکی دیوانه شیدا
برسوائی در افتی آخر کار
مر این گفته که من گفتم نگهدار
بخود این سر ندانی تا بدانی
یقین بشناس در سرّ معانی
یقین از پیش دار ای دل در اینجا
بکن مقصود خود حاصل در اینجا
یقین را پیش دار و راه او کن
همه ذرّات او درگاه او کن
بگو با جملهٔ ذرّات این راز
نماشان جملگی انجام و آغاز
صفات خویشتن کن ذات اوّل
مر این صورت در اینجا کن مبدّل
تو باشی لیکن اینجا تو نباشی
چو توبی تو شدی کلّی تو باشی
تو باشی اوّل و آخر نگهدار
مرا این معنی تو از ظاهر نگهدار
تو باشی هرچه بینی در صفاتت
بیان میگویم از اسرار ذاتت
تو باشی آن زمان در عین خلوت
حقیقت هرچه آید عین قربت
تو باشی جملهٔ پنهان و پیدا
همه در تو تو اندر کل هویدا
تو باشی آفتاب و ماه بیشک
نموده نور تو در جملگی یک
تو باشی مشتری و زهرهای پیر
بیان را گوش کن ای سالک پیر
تو باشی عرش و فرش و لوح و کرسی
حقیقت دان و دیگر می چه پرسی
از این معنی اگر اسرار جوئی
نکردستی تو گم دلدار جوئی
شنو دلدار دلدارست دلدار
ازین بیهوشی و مستی خبردار
زهی نادان زخود بیرون فتادی
از آن افتاده چون مجنون فتادی
توئی مجنونی و لیلی در بر تست
حقیقت اندر اینجا رهبر تست
توئی مجنونی و لیلی رخ نمودست
ترا آدم بدم پاسخ نمودست
توئی مجنونی کنون از شوق لیلی
همی یابی در اینجا ذوق لیلی
توئی مجنونی و لیلی در درونت
ویت در سوی خود چون رهنمونت
توئی مجنونی و لیلی باز دیده
یقین بگشای ای شهباز دیده
توئی مجنونی و لیلی حاضر تست
گمان بر بیشکی او ناظر تست
توئی مجنونی و لیلی باز بین هان
درون چسم و جان می راز بین هان
توئی مجنونی و غم بسیار دیده
وصالی جز غم جانان ندیده
ترا لیلی است پیدا و توپنهان
بهرزه میدهی از عشق او جان
ترا لیلی درون جان شیرین
تو داده از فراقش جان شیرین
ترا لیلی درون و بنگر اسرار
تو را بیرون شده لیلی طلبکار
جمال خوبِ لیلی در درونست
چگویم من که این معنی چگونست
جمال خوبِ لیلی آفتابست
دل مجنون از آن در تک و تابست
جمال خوب لیلی هست بیچون
فکنده نور خود بر هفت گردون
تو لیلی را ندیدستی دل مست
از آن مجنون صفت رفتی تو از دست
یقین دیوانهٔ از عشق لیلی
زیادت میکنی هر لحظه میلی
یقین دیوانهٔ و تو ندانی
نشاید کاینچنین دیوانه مانی
در این دیوانگی ای دل چه دیدی
دمی در صحبت لیلی رسیدی
ندیدی روی لیلی ای دل ریش
حجاب آورده اینجاگه تو در پیش
نمیداند مگر لیلی در اینجا
که مجنون میکند هر لحظه غوغا
نمیداند مگر لیلی در این راز
که خواهد گشت مجنون جان و سرباز
نمیداند مگر لیلی که مجنون
فتادست این زمان اندر گوِ خون
چنان مجنون اسیر و مستمندست
بدست خود سر خود را فکندست
چنان مجنون فتاده در دل خونست
که اندر وی نظاره هفت گردونست
عجب لیلی درون جان بمانده
میان خاک ره در خون بمانده
ابا لیلی و لیلی گشته مجنون
که میدانید که این اسرار خود چون
چنان عطّار مجنون وصالست
که گوئی در غم و رنج و وبالست
دمادم میشود دیوانهٔ عشق
همی گوید یقین افسانهٔ عشق
چو لیلی دارد اندر بر چگوید
نکرده هیچ گم دیگر چه جوید
چو لیلی با منست و راز دیدم
حقیقت روی لیلی باز دیدم
مر این دیوانگی از عشق محبوب
مرا باشد که پیدا گشت مطلوب
حقیقت طالبم مطلوب آمد
وز اینجا یوسفم یعقوب آمد
منم مجنون منم لیلی در اینجا
منم یعقوب و یوسف در هویدا
وصال لیلیام حاصل شده کل
چو یوسف جان من واصل شده کل
چنان دیدم جمال روی جانان
که چون مجنون شدم در عشق پنهان
چنان لیلی صفت مجنون شدستم
که گوی از خودی بیرون شدستم
چنان بیخود شدم اندر خودی من
که یکسان شد برم نیک و بدی من
چنان مستم که با خود مینمایم
که در هستی بکل عین بقایم
چنان در جان من بنشسته محبوب
که طالب را بیک ره دید مطلوب
دلم چون یار دید و با خود آمد
در آخر فارغ از نیک و بد آمد
در آخر فارغست و عین گفتار
دمادم مینماید دیدن یار
منم امروز اعجوب زمانه
که معشوقست حاصل بی بهانه
منم امروز بنموده در این راز
ابا عشاق خود انجام و آغاز
جمال طلعت لیلی بدیدم
از آن مجنونی اکنون آرمیدم
جمال روی لیلی بس عیانست
از او شوری فتاده در جهانست
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در شرح احوال خود و خواب دیدن حضرت مولی و شفا دادن او را فرماید
بودم اندر تون بوقت کودکی
داده از کف رشتهٔ آسودگی
زار و بیمار و ضعیف و ناتوان
مانده از من یک رمق از نیم جان
هشت ماه متّصل بیمار و زار
بودم افتاده بکنجی سوگوار
همچونی بگداخته اعضای من
رفته بود از کار سر تا پای من
مادر از جانم طمع ببریده بود
در جنان حالم پدر هم دیده بود
جان خویشان جمله در درد و محن
ساختندی از برای من کفن
ناگهم ضعف غریبی در ربود
مادرم ز آن جامه پاره کرده بود
چون زخود رفتم بزاریدم بسی
دیدم آخر خوش به بالینم کسی
گفت ای کودک نترسی ز آنکه من
همچو جان باشم ترا اندر بدن
میکنم درد ترا اینک دوا
تابگوئی در جهان اسرار ما
من ترا حالی ببخشم از کرم
تا شوی در پیش دانا محترم
درجهان گفت تو گردد همچو در
بحر و برگردد از آن دُر جمله پر
بعد از آن مالید دست خود بمن
زآن یدالله خوانمش در انجمن
اندر آن حالت مرا امید آن
تا کند آن شه بمن اسمش عیان
گفت ای عطّار خواهی نام من
گویمت تاتو بنوشی جام من
نام تو عطّار و نام من علی است
هرکه دارد حبّ من در جان ولی است
هستم اندر قرب حقّ از واصلان
خود مرا میدان تو شاه مقبلان
این بگفت و شد روان آن شاه زود
سوختم بر آتش شوقش چو عود
شد عرق بر من روان چون آب جوی
گشت پیدادر تن من رنگ و بوی
جمله گفتند این عرق از مرگ زاد
گفتم ای یاران شما باشید شاد
خود مرا جانی ز جانان آمده
پیش من شاه سلیمان آمده
من ز راه مرگ رخ برتافتم
از دم عیسی دمی جان یافتم
خود مرا حق داد جان نو ز نور
من ندارم ذوق رضوان و قصور
خود مرا شاه ولایت پیش خواند
از سگان آستان خویش خواند
من غلامی از غلامان ویم
خاک راه دوستاران ویم
من که عطّارم ز بحرش قطرهٔ
پیش خورشید ویم چون ذرّهٔ
زین حکایت جان ایشان شاد شد
خانهٔ ایمانشان آباد شد
جمله میراندند با هم این پیام
شد زیاده اعتقاد خاص و عام
قرب صد سال است و کسری زین سخن
کو نشسته در میان جان من
من ز لطف او بحق بینا شدم
من ز نطق او بحق گویا شدم
من زخاک پای او برخاستم
ملک دنیا را بنطق آراستم
چون مرا عطار خواند آن شاه جان
من شدم عطّار در ملک جهان
خود پدر چون جدّ من عطّار بود
نسبتش از فرقهٔ انصار بود
من شدم عطّار در ملک سخن
عالمی پر شد ز عطّار من
من شدم غوّاص معنیّ کلام
ملک معنی ختم شد بر من تمام
داد چون عطّار را نورو ضیا
شد معطّر عالم از عطر وفا
دین و دنیایم ازو روشن شده
باغ جان و دل از او گلشن شده
ای ترا عطّار جویا آمده
مهرت اندر وی هویدا آمده
ای تو نور مظهر و اسرار غیب
سربرآورده تو پاکان را ز حبیب
ای که عقل کلّ ز تو حیران شده
عشق در کوی تو سرگردان شده
هرکه را لطف تو کرد از اهل دید
او جنید وقت گشت و بایزید
درولایت انبیا را راهبر
درهدایت اولیا را تاج سر
معنی تو همره هر کس که بود
او زمیدان گوی معنی را ربود
ای که عقل کل ز تو حیران شده
عشق درکوی تو سرگردان شده
صدهزاران همچو عطّار این زمان
گشته همچون پشّه پیشت بی‌زبان
من چه گویم تا کنم اثبات تو
حقّ تواند گفت وصفت ذات تو
حبّش ایمان شد بهر دل راه یافت
همچو خورشید است کو بر ماه تافت
گر تو خواهی جان انور باشدت
سرّ نگه میدارتا سرّ باشدت
اولیا با مهرش ایمان داشتند
لاجرم از خلق پنهان داشتند
نور پاکش بر دل پاکان بتافت
زآن بحق دلهای پاکان راه یافت
تافت نورش بر جنید و بایزید
ز آن سبب گشتند در عالم وحید
هرکه او چون بوذر و قنبر بود
پاک طینت لاجرم سرور بود
نور او چون بر دل بصری بتافت
چون کمیل او جانب حق راه یافت
هرکه از مهرش مکرّم می‌شود
همچو ابراهیم ادهم می‌شود
گاه ذوالنّون را شده یار و رفیق
گه شد همراه نورش با شقیق
که حبیبی را نوازد از عجم
گاه طائی راکند او محترم
گاه معروف و سرّی و گه جنید
گاه چون نورّی و شبلی کرده صید
بوتراب و شیخ یحیی و معاذ
جمله را بوده است او میر و ملاذ
شه شجاع و یوسف و ابن حسین
یافتند از نور مهرش زیب و زین
احمد عاصم ابوسفیان ثور
زو همه گشتند مشهوران دور
گاه چون عبدالله ابن جلا
داده سهل آئینهٔ دل را جلا
احمد حوّاری و فضل و بشرهم
حافی و نامی شدند و محترم
بوعلی دقّاق و بوالقاسم قشیر
همچو نصر آبادیش بوده نصیر
همچو بویعقوب پیر نهر جور
داده با او خضر و دیده فیض و نور
پیر حاجات از غلامان وی است
خواجه عبدالله هم زان وی است
بوده بویعقوب و بوالفضل حسن
همچو عبدالله مبارک زو علن
تافت نوری بر دل منصور ازو
عالمی شد زان نواپرنور ازو
حفص حداد و دگر خیری بدور
کرده‌اند از مهر او میری بدور
بوسعید بن ابوالخیر آن زمان
لاف مهرش زد بجنّت برد جان
بو نجیب سهروردی و شهاب
خورده‌اند از جام مهر او شراب
هرکه از مهرش بحق گویا شده
همچو نجم الدّین ما کبری شده
بوده مجدالدّین و سعدالدّین مدام
چون علی لالابجان او را غلام
سیف با خرزی دگر بابا کمال
یافتند از فیض جود او کمال
هرکه مهرش داشت او خاموش بود
این سخن تا این زمان سرپوش بود
این زمان کرد اوعیان اسرار را
تو بدین تهمت مکن عطار را
هرکه راهی یافت اندر راه حق
شد ز نور مهر او آگاه حق
جان ما از مهر او پر نور شد
خاک نیشابور از او پرنور شد
هرکه دارد حبّ حیدر راه یافت
همچو خورشیدی که او بر ماه تافت
هرکه دارد حبّ او ایمان برد
کی ازو ایمان و دین شیطان برد
هرکه دارد حبّ او سلمان‌ماست
او چو شمعی در میان جان ماست
هر که دارد حبّ او بوذر بود
همدم عمّار با قنبر بود
هرکه دارد حبّ او عمّار شد
او براه خواجهٔ عطار شد
هرکه دارد حبّ او دل زنده است
در میان واصلان فرخنده است
هرکه دارد حبّ او آزاد شد
کفر و ظلم او همه بر باد شد
هر که دارد حبّ او شاهی کند
حکم او از ماه تا ماهی کند
رو منافق بد مگو درویش را
چون مسلمان می‌شماری خویش را
چون تو امروزی نرفتی سوی او
چون توانی دید فردا روی او
روز حشرت خود زبان الکن شود
خود دوعالم بر تو یک گلخن شود
جامهٔ بغض و عداوت دوختی
تو زبغضش در جهنم سوختی
هر که دارد حبّ او از اتقیاست
رافضی گوئی تو او راکی رواست
بهر این گفتن تو ملعون رفتهٔ
از مسلمانی تو بیرون رفتهٔ
هرکه مؤمن را بگوید رافضی
دان که او بی‌شبهه باشد ارفضی
رفض برگشتن بود از راه حق
خود تو برگشتی ز راه شاه حق
خارجی گشتی مسلمانی مجو
در دل خود نور ایمانی مجو
خارجی را غیر دوزخ جای نیست
خارجی را سوی جنّت پای نیست
خارجی رانده شده از پیش شاه
او شده در صورت و معنی تباه
ای برادر تا شوی از اهل دید
تو گریزان شو از این قوم پلید
خارجی و ناصبی خود مرده‌اند
بیشک ایشان را بدوزخ برده‌اند
راه مردان گیر و مرد مرد شو
با محبّان باش و اهل درد شو
ای برادر تا شوی تو مرد دین
ذرّهٔ پیدا کنی تودرد دین
خوش درآ در راه مردان مردوار
تا کنم من بر تو معنیها نثار
اول معنیم حبّ حیدر است
زانکه از وی نور معنی انور است
معنی من حبّ شاه اولیاست
معنی من درّ دریای خداست
معنی من نور غیبی یافته
معنی من زین و زیبی یافته
اول معنیم نور انّماست
آخر معنیم تاج هل اتی است
اول معنیم علمش آمده
آخر معنیم حلمش آمده
اول معنیم اسرار الاه
آخر معنیم از ماهی بماه
اول معنیم بر عالم زده
آخر معنیم بر آدم زده
اول معنیم نامش در نظر
آخر معنیم مهرش راهبر
اول معنیم آیات کلام
آخر معنیم می داده ز جام
اول معنیم آمد حبّ شاه
آخر معنیم اسرار اله
اول معنیم کوی او وطن
آخر معنی بهشت ذوالمنن
اول معنیم گفتار رسول
آخر معنیم اولاد بتول
اول معنیم پنهان آمده
آخر معنیم در جان آمده
اول معنیم داده جان بتن
آخر معنیم او گفته سخن
اول معنیم شاه لو کشف
آخر معنیم نور من عرف
اول معنیم او رهبر شده
آخر معنیم او سرور شده
اول معنیم او نطق زبانست
آخر معنیم او شرح و بیانست
اول معنیم شرح جفر او
آخر معنیم نهجش گفت و گو
اول معنیم با او شد وداد
آخر معنیم غیرش شد زیاد
اول معنیم داده جام عشق
آخر معنیم بند و دام عشق
اول معنیم علم آموخته
آخر معنیم ایمان سوخته
اول این ایمان تقلیدی بسوز
تا کند ایمان تحقیقت بروز
تو ازین تقلید بگذر همچو من
زانکه تقلیدت نیارد جان بتن
چون نرفتی راه افتادی چو زن
ای مقلد راه مهر او مزن
مهر او درهر دلی کآمد فرو
دان که چون خورشید میتابد ازو
مهر او میدان که لاف و حرف نیست
بهر مهر او ترا چون ظرف نیست
سینه را از قید آلایش بسوز
دیده را ازدیدن صورت بدوز
بعد از آنی کار مردان پیشه کن
روز وشب در جستجو اندیشه کن
چون شوی صافی تمام از بهر او
دل شود روشن ترا از مهر او
تو مگو مقبول گشتم ای فضول
جهد کن تا او ترا سازد قبول
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
آغاز كتاب
گوش شو از پای تا سر بی حجاب
تا نهم با تو اساس این کتاب
بوی او گر هیچ بتوانی شنود
گوی از کونین بتوانی ربود
گر کسی راهست در ظاهر گمان
کین سخن کژ میرود همچون کمان
آن ز ظاهر گوژ میبیند ولیک
هست در باطن بغایت نیک نیک
آن که سالک با ملک گوید سخن
وز زمین و آسمان جوید سخن
یا گذر بر عرش و بر کرسی کند
یا ازین و ان سخن پرسی کند
استفادت گیرد او از انبیا
بشنود از ذره ذره ماجرا
از زبان حال باشد آن همه
نه زبان قال باشد آن همه
در زبان قال کذبست آن ولیک
در زبان حال پر صدقست و نیک
گر زفان حال نشناسی تمام
تو زفان فکرتش خوان والسلام
او چو این از حال گوید نه ز قال
باورش دار و مگو این را محال
چون روا باشد همه دیدن بخواب
گر کسی در کشف بیند سر متاب
گر چه در ره کشف شیطانی بود
لیک هم ملکوت و روحانی بود
ذوق و تقوی باید و شوق خدا
تا کند دو نوع شرع این را جدا
گر ترا روزی درین میدان کشند
آن رقم بینی که بر مردان کشند
آنگهی زین شیوه معنی صد هزار
بینی و دانی و داری استوار
هست این شیوه سخن چون اجتهاد
نیک و بد را کرد باید اعتقاد
یا خطاست و یا صواب این بیشکی
پس بود این دو خر این را یکی
زین بیان مقصود من آنست و بس
تا که از سالک زنم با تو نفس
کو بر جبریل رفت و فوق عرش
باز فوق العرش آمد تا بفرش
یا بر افلاک شد پیش ملک
یا بزیر خاک شد سوی سمک
آن همه بر کذب ننهی بشنوی
نه ز قال از حال آن را بگروی
اولت این اصل بر هم مینهم
با تو این بنیاد محکم مینهم
تا چو زین شیوه سخن بینی بسی
بر سر انکار ننشینی بسی
زانکه این زیبا کتاب خاص و عام
هست ازین شیوه که گفتم والسلام
راه رو را سالک ره فکر اوست
فکرتی کان مستفاد از ذکر اوست
ذکر باید گفت تا فکر آورد
صد هزاران معنی بکر آورد
فکرتی کز وهم وعقل آید پدید
آن نه غیبست آن ز نقل آید پدید
فکرت عقلی بود کفار را
فکرت قلبیست مرد کار را
سالک فکرت که در کار آمدست
نه ز عقل از دل پدیدار آمدست
اهل دل را ذوق و فهمی دیگرست
کان زفهم هر دو عالم برترست
هرکه را آن فهم در کار افکند
خویش در دریای اسرار افکند
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
المقالة الخامسة الثلثون
سالک آمد موج زن جان از وفا
پیش صدر و بدر عالم مصطفی
حال او اینجا دگرگون اوفتاد
خاک بر سر کرد و در خون اوفتاد
گفت ای سلطان دارالملک دین
وی رسول خاص رب العالمین
ای دل افروز همه دین گستران
وی سپیدار همه پیغامبران
ای ملک را بوده استاد ادب
وی فلک را کرده ارشاد طلب
ای مه و خورشید عکس روی تو
عرش و کرسی جفتهٔ در کوی تو
آفرینش را توئی مقصود بس
چون تو اصلی پس توئی موجود بس
بهترین جملهٔ وز حرمتت
بهترین امتان شد امتت
بهترین شهرها هم شهر تست
بهترین قرنها از بهر تست
بهترین هر کتاب از حق تراست
بهترین هر زفان مطلق تراست
بهترین خانها بیت اللّه است
وان ترا هم قبله هم خلوتگه است
چون بهینی در بهینی یا بهین
پیشت آمد قطرهٔ ماء مهین
گرچه ننگیام ولی زان توام
عاشق دیرینه حیران توام
گرچه دارم بیعدد بیحرمتی
تو منه بیرون مرا از امتی
ازدرت گر هیچ درماند یکی
هیچ در دیگر نماند بی شکی
از درت آن را که نگشاید دری
تا ابد نگشایدش در دیگری
گرچه راهت پای تا سر نور بود
لیکراهی سخت دورادور بود
من بهر در میشدم در راه تو
تا رسیدم من بدین درگاه تو
زان بهردر رفتم و هر گوشهٔ
تادهندم در ره تو توشهٔ
زان همه درها که آن در راه تست
تا ابد مقصود من درگاهتست
چون بعون توبدین درآمدم
وز در تو خاک بر سر آمدم
گر دهی یک ذره جانم را عیان
از میان جان نهم جان بر میان
چون دو عالم سایه پرورد تواند
هم زمین هم آسمان گرد تواند
از در تو من کجا دیگر شوم
گر شوم بی امر تو کافر شوم
چون بهشتم جز سر این کوی نیست
از چنین در ناامیدی روی نیست
از هدایت کسر من پیوند کن
هدیهٔ بخش و مرا خرسند کن
مصطفای مجتبی سلطان دین
چون شنود این سر ز سرگردان دین
دید کان سالک تظلم مینمود
رحمتش آمد تبسم مینمود
گفت تا با تو توئی ره نبودت
عقل عاشق جان آگه نبودت
یکسر موی از تو تا باقی بود
کار تو مستی و مشتاقی بود
لیک اگر فقر و فنا میبایدت
نیست در هست خدا میبایدت
سایهٔ شو گم شده در آفتاب
هیچ شو واللّه اعلم بالصواب
لیک راه تو درین منزل شدن
نیست الا در درون دل شدن
گرچو مردان حال مردان بایدت
قرب وصل حال گردان بایدت
اول از حس بگذر آنگه از خیال
آنگه از عقل آنگه از دل اینت حال
حال حاصل در میان جان شود
در مقام جانت کار آسان شود
پنج منزل درنهاد تو تراست
راستی تو بر تو است از چپ و راست
اولش حس و دوم از وی خیال
پس سیم عقلست جای قیل وقال
منزل چارم ازو جای دلست
پنجمین جانست راه مشکلست
نفس خود را چون چنین بشناختی
جان خود در حق شناسی باختی
چون تو زین هر پنج بیرون آمدی
خرقه بخش هفت گردون آمدی
خویشتن بی خویشتن بینی مدام
عقل و جان بی عقل و جان بینی تمام
جمله میبینی بچشم دیگری
جمله میشنوی و تو باشی کری
هم سخن گوئی زفان آن تو نه
هم بمانی زنده جان آن تو نه
گر بدانی کاین کدامین منبع است
قصهٔ بی یبصر و بی یسمع است
چون تو باشی در تجلی گم شده
تونباشی مردم ای مردم شده
موسی آن ساعت که بیهوش اوفتاد
در نبود و بود خاموش اوفتاد
در حلول اینجا مرو گر ره روی
در تجلی رو تو تا آگه روی
چون بدین منزل رسیدی پاکباز
گر همه بر گویمت گردد دراز
چون ره جان بی نهایت اوفتاد
شرح آن بی حد و غایت اوفتاد
آنچه آنجا بینی از انواع راز
صد هزاران سال نتوان گفت باز
چون تو خود اینجا رسی بینی همه
حل شود دنیائی و دینی همه
پس برو اکنون و راه خویش گیر
پنج وادی در درون در پیش گیر
چون شدت آیات آفاقی عیان
زود بند آیات انفس را میان
داد یک یک عضو خود نیکو بده
ظلم کن بر نفس و داد اوبده
زانکه حق فردا ز یک یک عضو تو
باز پرسد بل ز یک یک جزو تو
چون دل سالک قرین راز گشت
از پس آمد کرد خدمت بازگشت
سالک آمد پیش پیر محترم
بازگفتش قصهٔ خود بیش و کم
پیر گفتش مصطفی دایم بحق
در جهان مسکنت دارد سبق
نقطهٔ فقر آفتاب خاص اوست
در دوکونش فخر از اخلاص اوست
فقر اگرچه محض بی سرمایگیست
باخدای خویشتن همسایگیست
این چه بی سرمایگی باشد که هست
تا ابد هر دو جهانش زیر دست
چون بچیزی سر فرو نارد فقیر
پس ز بی سرمایگی نبود گزیر
سر بسر هستند خلقان جهان
جملهٔ مردان حق را میهمان
هرچه از گردون گردان میرسد
از برای جان مردان میرسد
خلق عالم را برای اهل راز
خوان کشیدستند شرق و غرب باز
وی عجب ایشان برای گردهٔ
روز و شب از نفس خود آزردهٔ
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در صفت عشاق الهی
جملهٔ مردان زخود فانی شدند
در بقای حق بحق باقی شدند
نفس خود را در ریاضت داشتند
از خدای خود سعادت داشتند
یک زمان نه خواب کردند و نه خورد
بوده‌اند از خلقهم آزاد و فرد
ترک لذات جهان کردی به کل
این جهان را دیده اندر عین ذُل
از مراد نفس خود برخواستند
هر دوعالم را به کل درباختند
در ره توحید حق پاک آمدند
د رره تجرید چالاک آمدید
سالها بودند اندر انتظار
تا که واصل گشته‌اند با جان نثار
هم شدم در راه حذ بسیار گوی
زان ندیدم در جهان اسرار جوی
ای دریغا سر اسرار جهان
ما بگفتیم و ندانستند خسان
هر که در پندار نفس خویش ماند
کی تواند حرف این اسرار خواند
هر که او یک دم سزای نفس داد
صد در رحمت بروی خود گشاد
سالکان نه خواب کردند و نه خورد
در ره معنی شدند آزاد و فرد
رستمان در راه رفتند ای پسر
این خران در شیب کاهند خیره سر
در پی آب و علف در مانده‌اند
از هزاران گنج معنی مانده‌اند
چند گویم چون شما را درد نیست
در چنین راهی که دیدم مرد نیست
هیچکس را از رموزم شد خبر
باشد از چشم خسان پنهان مگر
خود نشان عارفان شد بی‌نشان
زین سبب پنهان شدند از چشمشان
تا تو هستی در وجود ای محترم
کی خبر یابی ز دریای عدم
محو شو از خویشتن کلی ببر
تا برآری از یکی دریا تو دُر
در عدم بحر قدم یابی عیان
از قدم بینی جمال جان عیان
این عدم دریا و دُر اندریم است
جهد کن تا دُر زنم آری بدست
والذین جاهدوا حق گفت از آن
تا که در کار آوری این جسم وجان
جسم را شبها بدار اندر قیام
تا از آن معنی شوی مرد تمام
تا بدارش دو رکوع و در سجود
کل تو فانی شو ز بحر این وجود
بعد از آن جان را بفکروذکردار
تا برآید دُر ز بحر بی‌کنار
چون دُر تو حاصل آمد از عدم
وآن زمان آتش زنی ددبیش وکم
این در اینجا عشقدان ای بیخبر
بیشکی آتش زند در خشک و تر
چونکه عشق آمد پدید ای مرد کار
نه همی دیار ماند و نه دیار
نه سلوک ونه اصول و نه فروع
نه ره تقوی نه زهد ونه ورع
نه زمان و نه مکان و نه عروج
نه سما ونه نجوم و نه بروج
نه بیان و نه گمان و نه یقین
نه بد ونه نیک ونه کفر و نه دین
نه ره تقلید ونه قال و مقال
کل بود توحید در معنی حال
نه ره طامات نه زرق و فریب
نه بلند و پست و نه بالا نه شیب
نه ره سالوس و دلق و نام وننگ
نه سر کبر و نه خشنود و نه جنگ
نه ره پندار و کبر و معصیت
نه ره طامات وذکر ومعرفت
نه قبول خلق نه رد کسان
محو گشته این جهان و آن جهان
آتش عشقش ز جان افروخته
هر زمانی صد جهانی سوخته
هر که آتش در درون مافکند
راز ما را از درون بیرون فکند
عشق ما را خود از این تن برکشید
حاصل ما خود ز تن عشقش کشید
عشق سر حق بما پیدا نمود
کار ما را عشق زیبا برگشود
عشق ما را برد اندر لامکان
عشق ما را راه داد از بحر جان
عشق ما را از خودی بیزار کرد
آتش اندر خرقه و زنار کرد
عشق جانان در دل ما کار کرد
جان ما شایستهٔ دیدار کرد
عشق آمد سالکان حیران شدند
در سلوک خویش سرگردان شدند
عشق آمد ذاکران در ماندند
از حدیث ذکر خود واماندند
عشق آمد ذاکران بیخودشدند
از تفکر هر زمان بیخود شدند
عشق آمد عارفان محو آمدند
وز ره عشاق در صحو آمدند
عشق آمد کرد دکانها خراب
ای بسا کس را که دلها شد کباب
عشق آمد نام وننگ ما بسوخت
خرقهٔ ناموس و رنگ ما بسوخت
عشق آمد ذکر این آیات کرد
شه رخی زد این جهان را مات کرد
عشق آمد با هزاران های و هوی
های را برگیر آنگه باش هوی
عشق آمد گفت الله شد عیان
می‌کند عشق این سخنها را بیان
عشق چون راز اناالحق وا نمود
از زبانش سودها پیدا نمود
چند گویم هر چه بینی درجهان
سر بسر آن را تو سر عشقدان
عشق چون مشاطهٔ عشاق بود
صد هزاران دل از او پر داغ بود
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در سؤال راه عشق و ترغیب سالک
این چنین رفتند مردان راه دین
رهروان حق به پیش حق یقین
شیرمردان مرکب خود رانده‌اند
اندر این ره چون خسان کی مانده‌اند
مرد عشقی گر تو تن در راه کن
ور نه بنشین دست و تن کوتاه کن
شیرمردی باید این راه شگرف
تاکند غواصی این بحر ژرف
نیست کار بددلان این کار عشق
این کسی داند که هست آگاه عشق
کار پیرانست و مردان یقین
درگذشتن هم ز کفر و هم ز دین
من در این اندیشه بودم سالها
زان سبب معلوم کردم حال‌ها
هیچکس زین ره نشانی وانداد
آنکه او دادست خط برجان نهاد
هیچکس از حال خود واقف نیند
جمله سرگردان این دنیا درند
ای دریغا عمر رفت و وصل نه
وی دریغا فرع رفت و اصل نه
ای دریغا در خودی وامانده‌ام
لاجرم در این بلا در مانده‌ام
ای دریغا نفس شومم ره نبرد
وز حریم وصل جانان برنخورد
ای دریغا خرقه و سجاده‌ها
سنتی مانده به ما این دردها
ای دریغا رنگشان و حالشان
کاین زمان بگرفته‌اند این ناکسان
ای دریغا صحبت مردان مرد
خود ندیدیم و بمردیم ما به درد
ای دریغا شاهبازان و شهان
هر یکی در راه دین صدر جهان
ای دریغا پیشوایان یقین
راه رفتند و بماندیم و چنین
ای دریغا عارفان با صفا
رفتن ایشان ما بماندیم از قفا
ایدریغا صوفیان با صفا
رفتن ایشان و بماندیم از جفا
ای دریغا سالکان راه بین
راه رفتند و نبد ما را یقین
ای دریغا عاشقان با ادب
محو در تجرید و مائیم خشک لب
ای دریغا زاهدان با نیاز
جمله در راهند و ما افتاده باز
ای دریغا عالمان با عمل
شد یقینشان حاصل ما در خلل
ای دریغا رهروان لامکان
جمله در سیرند و مادر خاکدان
ای دریغا راه تحقیق و عیان
عارفان دیدند و ما نادیدگان
ای دریغا نفس ما در معصیت
خو بکرد است و ندید او معرفت
گر تو نفس خویش را فرمانبری
صدهزاران تیر از خذلان خوری
هر صفت کز نفس می‌آید پدید
اندر آن عالم بتو خواهد رسید
ور ترا علم و عمل باشد صفت
باز بینی اندر آن جا معرفت
ور دراینجا باشدت وحدت صفات
اندر آنجا پیشت آید نور ذات
ور در اینجا جهل و نادانی بود
اندر آن عالم پشیمانی بود
ور در این عالم بود کبر ونفاق
اندر آن عالم شوی عاصی و عاق
ور در این عالم بود از بخل و کین
اندرآن عالم شوی خار و حزین
ور ترا اینجا بود زرق و فریب
اندر آن عالم بمانی در حجیب
آتش دوزخ حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
هر که اینجا او زوصل یار ماند
تو یقین میدان که اندر نار ماند
هرکه او اینجا رخ جانان ندید
باشد آنجا کور و حیران و پلید
هرکه اینجا از وجود خود نمود
اندر آنجا آتش سوزان ربود
هرکه او خود را فنای کل نساخت
اندر آنجا او بقای کل نیافت