عبارات مورد جستجو در ۱۶۳ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۱ - طبیبی را ذم کند
مقبلی آنکه روز و شب ادبار
از سر و ریش او همی ریزد
دست بر نبض هر کسی که نهاد
روح او از عروق بگریزد
هر کجا کو نشست از پی طب
درزمان بانگ مرگ برخیزد
ملک‌الموت کوفته دارد
اندر آن دارویی که آمیزد
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۲۸۲
گفتیم وقت پیری، در گوشه‌ای نشینیم
شد تازیانهٔ حرص، قدّ خمیدهٔ ما
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۷۵۳
از پشیمانی سخن در عهد پیری می‌زنم
لب به دندان می‌گزم اکنون که دندانم نماند
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۴۷
ز پیری می‌کند برگ سفر یک یک حواس من
ز هم می‌ریزد اوراق خزان آهسته آهسته
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
میگریست آن بیدل دیوانه زار
آن یکی گفتش چرائی اشکبار
گفت گیرم میشکیبم برهنه
چون نگریم زانکه هستم گرسنه
گفت اگرچه میکند نانت هوس
چون زگرسنگی بگرید چون تو کس
گفت آخر چون نگریم ده تنه
کاو ازان دارد چنینم گرسنه
تا بگریم همچو ابر نوبهار
لاجرم میگریم اکنون زار زار
کسایی مروزی : دیوان اشعار
پیری
پیری مرا به زرگری افگند ، ای شگفت
بی گاه دود ، زردم و همواره سُرف سُرف
زرگر فرو فشاند کُرف سیه به سیم
من باز برفشانم سیم سره به کُرف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۲
احتیاجم خجلت از احباب برد
سوخت دل تا رخت درمهتاب برد
عمر رفت و آهی از دل‌ گل نکرد
ساز من آب رخ مضراب برد
آه عیش‌ گوشهٔ فقرم نماند
سایهٔ دیوار رفت و خواب برد
آینه آخر به صیقل‌گشت‌گم
بسکه رفتم خانه را سیلاب برد
داشتم تحریر خجلت‌نامه‌ای
تا کنم تکلیف قاصد آب برد
بی‌غرض خلقی ازین حرمان‌سرا
رفت و داغ مطلب نایاب برد
غنچه‌ها شرم از شکفتن باختند
خنده آخر زین چمن آداب برد
قامت خم عجز می‌خواهد ز ما
سجده باید پیش این محراب برد
محرم سیر گریبان کس مباد
زورق ما را که در گرداب برد
برکه نالم بیدل از بیداد چرخ
خواب من آواز این دولاب برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۳
بیحاصلی‌ام بست به‌ گردن خم پیری
چون بید ز سر تا قدمم عالم پیری
در عالم فرصت چقدر قافیه تنگ است
مو،‌ رست سیه‌، پیش‌تر از ماتم پیری
تا پنبه نهد کس به سر داغ جوانی
کافور ندارد اثر مرهم پیری
موقوف فراموشی ایام شبابست
خلدی اگر ایجاد کند عالم پیری
هیهات به این حلقه در دل نگشودند
رفتند جوانان همه نامحرم پیری
آزادگی آن نیست ‌که از مرگ هراسد
بر سرو نبسته‌ست خمیدن غم پیری
دل خورد فشاری‌ که ز هم ریخت نگینش
زبن بیش چه تنگی دمد از حاتم پیری
تأثیر نفس سوخت به سامان فسردن
رو آتش یاقوت فروز از دم پیری
انگشت‌نمای عدم از موی سپیدم
کردند چو صبحم علم از پرچم پیری
چون موی سپیدی زند از لاف حیا کن
هشدار که زال است همان رستم پیری
بیدل تو جوانی به تک و تاز قدم زن
من سایهٔ دیوار خودم از خم پیری
نصرالله منشی : باب برزویه الطبیب
بخش ۱۱
و بباید شناخت که اطراف عالم پر بلا و عذاب است، و آدمی از آن روز که در رحم مصور گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. چه در کتب طب چنین یافته می‌شود که آبی که اصل آفرینش فرزندان است چون برحم پیوندد با آب زن بیامیزد و تیره و غلیظ ایستد، و بادی پیدا آید و آن را در حرکت آرد تا همچون آب پنیر گردد. پس مانند ماست شود، آنگه اعضا قسمت پذیرد و روی پسر سوی پشت مادر و روی دختر سوی شکم باشد. و دستها بر پیشانی و زنخ بر زانو. و اطراف چنان فراهم و منقبض که گویی در صره ای بستسیی. نفس بحیلت می‌زند. زبر او گرمی و گرانی شکم مادر، و زیر انواع تاریکی و تنگی چنانکه بشرح حاجت نیست. چون مدت درنگ وی سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مسلط شود، و قتوت حرکت در فرزند پیدا آید تا سر سوی مخرج گرداند، و از تنگی منفذ آن رنج بیند که در هیچ شکنجه ای صورت نتوان کرد. و چون بزمین آمد اگر دست نرم و نعیم بدو رسد، یا نسیم خوش خنک برو گذرد، درد آن برابر پوست باز کردن باشد در حق بزرگان. وانگه بانواع آفت مبتلا گردد: در حال گرسنگی و تشنگی طعام و شراب نتواند خواست، و اگر بدردی درماند بیان آن ممکن نشود، و کشاکش و نهادن و برداشتن گهواره و خرقها را خود نهایت نیست. و چون ایام رضاع بآخر رسید در مشقت تادب و تعلم و محنت دارو و پرهیز و مضرت درد و بیماری افتد.
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹
در دو عالم چون یکی دارندهٔ اشیا بود
هر یکی در ذات آن یکتای بی همتا بود
جنبش دریا اگر چه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریا بود
عقل کل موجود گشت اول به امر کردگار
نفس کل زو گشت ظاهر این سخن پیدا بود
عرش اعظم کرسی حق عقل و نفس آمد پدید
اطلس است و ثابتات و تحت او اینها بود
پس ز نفس و عقل کل آمد هیولا در وجود
همچو نطفه کز وجود آدم و حوا بود
چون ز حکمت نه فلک جنبان شد از امر اله
این طبایع زان سبب افتاده و برپا بود
آتشست و باد و آب و خاک ای یار عزیز
فعلشان صفرا و خون و بلغم و سودا بود
طبع آتش گرم و خشک و باد آمد گرم تر
همچو صفرا داند و خون هر که او دانا بود
آب سرد و تر بُود مانند بلغم بی خلاف
خاک سرد و خشک و سودا همچو او اینجا بود
چارده چیز است جسم و جان پاک آدمی
هشت از سفل است و شش از عالم بالا بود
گوشت و خون و موی و پیه از مادر آمد در وجود
استخوان و پوست و پی بارک هم از بابا بود
پنج حس و روح هر شش از جهات امر اوست
امر او از قدرتش بالای هر بالا بود
نطفه چون شد در رحم اول زُحل ناظر شود
تا رسد نوبهٔ مه کامل همه اعضا بود
هفت سرهَنگند بر بام قِلاعش شش جهت
جمله ناگویا ولی ز ایشان جهان گویا بود
چون زحل پس مشتری مریخ و آنگه آفتاب
باز زهره با عطارد ماه خوش سیما بود
هفت رنگ مختلف زین هفت گردد آشکار
لیک از حکم خداوندی که او یکتا بود
هفت سلطانند و ایشان را ده و دو خلوتست
هر یکی در برج خود کیخسرو و دارا بود
مهر و مه باشند هر دو نیرین اعظمین
دیدهٔ افلاک زایشان روشن و بینا بود
چون به برج خویش آیند این زمان آن هفت شاه
آشکارا گردد آن مهدی که هادی ما بود
نحس اکبر دان زحل پس سعد اکبر مشتری
باز مریخست نحس اصغر و حمرا بود
سعد اکبر آفتاب است در میان کاینات
مسکنش فردوس نورانیست دایم تا بود
زهره قَوّاد و عطارد خواجه دیوان چرخ
ماه رنگ آمیز و راحت بخش و روح افزا بود
سی هزار آلات در کارند و در هر مظهری
هشت قوت اندر او بنهاده تا گویا بود
جاذبه با ماسکه با هاضمه پس دافعه
خادمه باشند این هر چار در تنها بود
غاذیه با نامیه با مولده مخذومه اند
باز آن قوت که او صورتگر اعضا بود
هفت اعضای رئیسه چون رئیسان دِهِند
صحت این هفت تن در جنت المأوی بود
اولِ ایشان شُش است و پس دماغ آنگاه دل
پس جگر باشد که او قسمت گر اعضا بود
گردها میدان و آنگه دو ستون ملک تن
گرده همچون مشتری و زهره ات طغرا بود
کدخدای ملک هفتم جانب چپ دان سپرز
گه نشسته گاه خفته گه گهی بر پا بود
سَر حَمَل می دان و گردن نور باشد بی گمان
هر دو پایت ای برادر فی المثل جوزا بود
سینه ات سرطان و سر میدان اسد ای شیردل
روده هایت سنبله جزوی از این اجزا بود
ناف میزان دان و مزدی عقربست و قوس دان
هر دو زانو جدی و ساقت دلو و حوتت پا بود
فی المثل یک دایره این شکل آدم فرض کن
حق محیط و نقطه روح و دایره آشنا بود
یادگیر این نکته های نعمت الله یادگار
تا تو را امروز پند و مونس فردا بود
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۵۳
سه شنبه قصد می کن با حجامت
به ریش از مرهمت مرهم همی نه
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
تفصیل العلل و هی خمسون نوعا
نبض و قاروره و رسوب و علل
داخل و خارج و فساد و خلل
گر تو پرسی ز حدّ طب که چه چیز
چون توان کرد اندر آن تمییز
علّت سکته و حریف و دسم
سبب و دفع آن ز بیش و ز کم
انبساط انقباض و حمیّات
عطش و جوع با صداع و صفات
حال نسیان و حمق و استرخا
فالج و لقوه و فساد و وبا
خدر و رعشه و ربو و کُزاز
ریه و انتصاب و ذرب و براز
حال سرسام و علت برسام
نزله خانوق با سعال و زُکام
گر بپرسی تو از عطاس و ز سل
کز مداواش رنجه گردد دل
از تمطی و اختلاج بدن
خفقان و فواق و سستی تن
هیضه و تخمه و زحیر و نهوع
اصل این چند و باز چند فروع
باد قولنج و باد ایلاوس
یرقان و برص جذام و نقوس
نقرس پای‌بند و عِرق نسا
فتق و دیگر قروة الامعا
گر سؤالی کنی از این پنجاه
چه شنوی جمله نیستند آگاه
حدّ این هریک ار بگویم من
گردد از نکته‌ها دراز سخن
اندکی باز گویمت بشنو
باز نگرفته‌ام سخن به گرو
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
فی تفصیل العلل و بیان‌الامراض
سکته از انسداد بطن دماغ
که تمامی نیابد استفراغ
بشنو از من تو حدّ و وصف حریف
خوردن و خارش زبان لطیف
وسم از او خشونتی که بود
جملگی ملمس ار بود برود
انبساط آنکه مرکز دل تو
بکشد سوی ظاهر گل تو
پس به ادخال جذب و راه هوا
بکشد آن حرارت زیبا
انقباض آنکه ظاهر بدنت
سوی مرکز برد دخان تنت
مر حمیّات را حد آنکه نهاد
گرمی بد به دلت راه گشاد
وآن حرارت غریب جای وطن
پس سرایت کند به جمله بدن
عطش آن شهوتی که گرم و تر است
جوع آن شهوتی که گرم‌تر است
لیک میلش به خشکی است فزون
این چنین گفته است افلاطون
وانکه او را صداع خوانی تو
رعشه و وجع راس دانی تو
حدّ نسیان چنین نمود استاد
سهر از انقطاع خواب نهاد
حمق را حدّ فساد ذکر و فکر
جمع این هردوان به یکدیگر
بشنو از حال و حدّ استرخا
نوع بطلان جملگی اعضا
انسداد مبادی الاعصاب
انقطاع و نفوذ قوّت و تاب
فالج از اصل و فعل استرخاست
لیک بر جانبیست چپ یا راست
لقوه کژ گشتن رخ از یک سو
میل شدق آورد ز جانب رو
آنکه بنهاد حدّ و فعل وبا
رفتن جوهر طباع هوا
خدر آن دان که چون دبیب‌النمل
ضعف و قوّت کند به نفس تو حمل
رعشه ز اضداد یکدگر حرکات
زیر و بالا به قوّت و به صفات
ربو از تنگی عروق و عضل
وز ضوارب نه در مقام و محل
ریه را از تنفّس بسیار
وز خمود عضل کزاز و قفار
انتصاب آنکه تنگ گشت نفس
قصبهٔ ریه را ز قسمت پس
ذرب است از فساد بطن طعام
بی قی اطلاق با مراره مدام
حدّ سرسام در دماغ ورم
وآن ورم گرم و سخت قحف سقم
حدّ افعال و قوّت برسام
ورمی گرم در حجاب مدام
نزله از انصباب سرد بُوَد
زو به بطن الدماغ درد بُوَد
وز دماغ آنگهی به صدر شود
وآنگهی بی‌محل و قدر شود
حدّ خانوق در عضل ورمی
بر نیاید ترا به جهد دمی
ورمی صعب از او پدید آید
حنجر و حلق را بفرساید
وآنچه را نام کرده‌اند سُعال
قصبهٔ ریّه را کند بد حال
وز زکام انصبابهای تباه
به سوی منخرین گشاید راه
بشنو از من تو حدّ و وصف عُطاس
حرکتهای ابخره ز قیاس
حاصل اندر دماغ گشت سطبر
به طبیعت ادا کننده چو ابر
سل فساد مزاج و سوداها
بس ذبول آورد به اعضاها
قوّت هاضمه تباه کند
دافعه هم به وی نگاه کند
قرحة‌الصدر ازو پدید آید
ریه را ثقلها پلید آید
از تمطی نشان چنین دادند
انکه در طب امام و استادند
حرکت در تن از همه عضلات
محتقن گشته از همه آفات
اختلاج از زیادت حرکات
کاندر اعضای آورد نفحات
انبساط انقباض ازو در دل
هر زمان آورد همی حاصل
خفقان اختلاج دل باشد
که نه از حقد و غشّ و غلّ باشد
باز گویم فُواق را من حدّ
که بر این قول ناورد کس ردّ
حرکات و تردُّد مابین
دافعه ماسکه به رأی العین
اندر اجزاء معده جمع آید
بدل انطباع منع آید
هیضه اسهال و قی بهم باشد
معده را هضم و قوّه کم باشد
به فساد آید آن طعام و شراب
هاضمه زو بمانده اندر تاب
تخمه چون هاضمه تباه شود
معده پژمرده و دوتاه شود
غلبهٔ شهوت و بیار و بگیر
حکما نام کرده‌اند زحیر
حدّ و قدر نهوع آنکه نهاد
غثیان گفت لیک بی قی و باد
حدّ قولنج هست دردی سخت
در درون شکم چو بنهد رخت
انخراقی ز حایلین باشد
وآن سرایت بانثیین باشد
گفت بقراط حد ایلاوس
وجع قولن مع‌الذبل منهوس
یرقان انتشاری از صفرا
که شود در همه بدن پیدا
چون مزاج کبد تباه شود
برص آید چو خون سیاه شود
جوهر خون شود همه بلغم
پوست ز الوان خویش گردد کم
آنکه بنهاده‌اند حدّ جذام
استحالت ز جوهر دم خام
فیعید المرار فی‌الاعضاء
شده مستولی بدن همه جا
نقرس آماس در مفاصل دان
کعب و ابهام با عروق در آن
حدّ عرق النسا بود آن درد
که کند مرد را ز راحت فرد
جانب‌الوحشی و رخ اوراک
شده زان درد پای مرد هلاک
فتق دردی شدید در امعاء
عضل البطن با صفاق قفا
حکما از قروة الامعا
این نهادند حدّ رنج و عنا
هجویری : باب لُبس المرقعات
باب لُبس المرقعات
بدان که لبس مرقعه شعار متصوّفه است، و لبس مرقعات سنت است؛ از آن‌جا که رسول علیه السّلام فرمود: «علیکُم بلباسِ الصِّوفِ تَجِدونَ حَلاوَةَ الإیمانِ فی قُلوبِکم.» و نیز یکی از صحابه گوید، رضی اللّه عنه: «کان النّبیُّ صلّی اللّه علیه و سلم یلبسُ الصّوفَ و یرکَبُ الْحِمارَ.» و نیز رسول صلی اللّه علیه و سلم مر عایشه را گفت، رضی اللّه عنها: «لاتَضَیِّعِی الثَّوْبَ حتّی تُرَقِّعیه.» گفت: «بر شما بادا به جامهٔ پشمین تا حلاوت ایمان بیابید.» و روایت کردند که: «وی علیه السّلام جامهٔ پشمین پوشید و بر خر نشست.» و نیز گفت عایشه را رضی اللّه عنها که: «جامه را ضایع مکن تا رقعه یعنی پیوندها بر آن نگذاری.»
و از عمر خطاب رضی اللّه عنه می‌آید که وی مرقعه‌ای داشت، سی پیوند بر آن گذاشته.
و هم از عمر خطاب می‌آید رضی اللّه عنه که گفت: «بهترین جامه‌ها آن بود که مئونت آن کمتر بود.»
و از امیرالمؤمنین علی رضی اللّه عنه می‌آید که پیراهنی داشت که آستین آن با انگشت او برابر بود، و اگر وقتی پیراهنی درازتر بودی سر آستین آن فرو دریدی.
و نیز رسول را صلی اللّه علیه فرمان آمد به تقصیر جامه؛ کما قال اللّه، تعالی: «وَثِیابَکَ فَطَهِّرْ (۴/المدثر)، ای فقصّرْ.»
حسن بصری گوید، رحمة اللّه علیه: «هفتاد یار بدری را بدیدم. همه را جامه پشمین بود.»
و صدیق اکبر رضی اللّه عنه اندر حال تجرید جامهٔ صوف پوشید.
و حسن بصری رحمه اللّه گوید که: «سلمان را بدیدم گلیمی با رقعه‌های بسیار پوشیده.»
و از عمربن خطاب و علی بن ابی طالب رضوان اللّه علیهما و از هَرِم بن حیان رضی اللّه عنه روایت آرند که ایشان مر اویس قرنی را بدیدند با جامه‌های پشمین با رقعه‌ها بر آن گذاشته.
و حسن بصری و مالک بن دینار و سفیان ثوری رحمهم اللّه جمله صاحب مرقعهٔ صوف بودند.
و از امام اعظم ابوحنیفه رضی اللّه عنه روایت آرند و این اندر کتاب تاریخ المشایخ که محمد بن علی ترمذی کرده است مکتوب است که وی در اول صوف پوشیدی و قصد عزلت کردی تا پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که: «تو را اندر میان خلق می‌باید بود؛ از آن‌چه سبب احیای سنت من تویی.» آنگاه دست از عزلت بداشت و هرگز جامه‌ای نپوشیدی که آن را قیمتی بودی و داود طایی را رحمةاللّه علیه لبس صوف فرمود و او یکی از محققان متصوّفه بود.
و ابراهیم ادهم به نزدیک ابوحنیفه آمد رحمهما اللّه با مرقعه‌ای از صوف. اصحاب، وی را به چشم تصغیر نگریستند. بوحنیفه گفت: «سیدنا، ابراهیم ادهم.» اصحاب گفتند: «بر زبان امام مسلمانان هزل نرود. وی این سیادت به چه یافت؟» گفت: «به خدمت بردوام؛ که وی به خدمت خداوند مشغول شد و ما به خدمت تنهای خود، تا وی سید ما گشت.»
و اگر اکنون بعضی از اهل زمانه را مراد اندر لبس مرقعات و خرق، جاه و جمال خلق است و یا به دل موافق ظاهر نیستند روا باشد؛ که اندر لشکر مبارز یکی باشد و در جملهٔ طوایف محقق اندک باشد؛ اما جمله را نسبت بدیشان کنند، هرگاه که به یک چیزشان با ایشان مماثلت بود از احکام؛ لقوله، علیه السّلام: «مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُم.» هرکه به قومی تولا کند به کرداری کند و به اعتقادی؛ اما گروهی را چشم بر رسم و ظاهر معاملت ایشان افتاد و گروهی را بر سرو بر صفای باطن ایشان افتاد.
در جمله هرکه قصد صحبت متصوّفه کند از چهار معنی بیرون نباشد:
گروهی را صفای باطن و جلای خاطر و لطافت طبع و اعتدال مزاج و صحت سریرت به اسرار ایشان دیدار دهد تا قربت محققان و رفعت کبرای ایشان ببینند و ارادت آن درجه دامنگیر ایشان گردد، تعلق بدیشان کنند بر بصیرت و ابتدای حالش بر کشف احوال و تجرید از هوی و اعراض از نفس باشد.
و گروهی دیگر را صلاح و عفت دل و سکون و سلامت صدر به اظهار ایشان دیدار دهد تا برزش شریعت و حفظ آداب اسلام و حسن معاملت ایشان بینند و قصد صحبت ایشان کنند و برزیدن صلاح بر دست گیرند و ابتدای حال ایشان بر مجاهدت و حسن معاملت بود.
و گروهی دیگر را مروت انسانیت و ظرف مجالست و حسن سیرت به افعال ایشان راه نماید تا زندگانی ظاهر ایشان ببینند آراسته به ظرف و مروت، با مهتران به حرمت و با کهتران فتوت، با اقران خود حسن معاشرت، آسوده از طلب زیادت و آرمیده با قناعت، قصد صحبت ایشان کنند و طریق جهد و تعب طلب دنیا بر خود آسان کنند و خود را به فراغت از جملهٔ مَلَکان کنند.
و گروهی دیگر را کسل طبع و رعونت نفس، و طلب ریاست بی آلت و مراد تصدر بی فضل و جستن تخصیص بی علم، راه نماید به افعال ایشان و پندارد که جز این کار ظاهر هیچ کاری دیگر نیست قصد صحبت ایشان کندو ایشان به خُلق و کرم وی را مداهنت همی‌کنند و به حکم مسامحت با وی زندگانی می‌گذارند؛ از آن‌چه اندر دلهای ایشان از حدیث حق هیچ نباشد و بر تنهای ایشان از مجاهدت طلب طریقت هیچ نه و خواهند تا خلق مر ایشان را حرمت دارند چنان‌که محققان را، و از ایشان بشکوهند چنان‌که از خواص خداوند عزو جل و به صحبت و تعلق بدیشان آن خواهند که آفات خود را در صلاح ایشان پنهان کنند و جامهٔ ایشان اندر پوشند و آن جامه‌های بی معاملت بر کذب ایشان می‌خروشند؛ که آن ثوب زور باشد و لباس غرور و حسرت روز حشر و نشور، قوله، تعالی: «مثلُ الّذینَ حُمِّلُوا التّوریةَ ثمّ لم یحملوها کمثل الحمار یَحْمِلُ أسفاراً بئسَ مثلُ الْقَومِ الَّذینَ کذَّبُوا بآیاتِ اللّه (۵/الجمعه).» و اندر این زمانه این گروه بیشترند.
پس بر تو بادا که هرچه از آن تو نگردد قصد آن نکنی؛ که اگر هزار سال تو به قبول طریقت بگویی چنان نباشد که یک لحظه طریقت تو را قبول کند؛ که این کار به خرقه نیست، به حُرقه است. چون کسی با طریقت آشنا بود وراقبا چون عبا بود و چون پیر بزرگ را گفتند: «لِمَ لاتَلْبِسُ المُرَقَّعَةَ؟» قال: «مِنَ النِّفاقِ أنْ تَلْبِسَ لباسَ الفِتْیانِ ولاتدْخُلَ فی حَمْلِ أثْقالِ الفُتُوَّةِ.» : «چرا مرقعه نپوشی؟» گفت: «از نفاق بود که لباس جوانمردان بپوشی و اندر تحت ثقل معاملت جوانمردان درنیایی، باترک حمل حِمْل جوانمردی منافقی باشد.»
پس اگر این لباس از برای آن است که خداوند تو را بشناسد که تو خاص اویی، اوبی لباس بشناسد و اگر از بهر آن است که به خلق نمایی که من از آن اویم، اگر هستی ریا و اگر نیستی نفاق. و این راهی صعب پرخطر است و اهل حق اجل آن‌اند که به جامه معروف گردند. «الصّفاءُ مِنَ اللّه إنعامٌ وَإکرامٌ و الصُّوفُ لِباسٌ الأنْعامِ.» صفا از خداوند تعالی به بنده نعمتی و کرامتی عیان بود و صوف لباس ستوران بود.
پس حلیت حیلت بود. گروهی حیلت قربت می‌کنند و آن‌چه بر ایشان است به جای می‌آرند. ظاهر می‌آرایند، امید آن راتا از ایشان گردند و مشایخ این قصه مر مریدان را حیلت و زینت به مرقعات بفرمودند و خود نیز بکردند تا اندر میان خلق علامت شوندو جملهٔ خلق پاسبان ایشان گردند. اگر یک قدم بر خلاف نهند همه زبان ملامت در ایشان دراز کنند و اگر خواهند که اندر آن جامه معصیت کنند از شرم خلق نتوانند کرد.
در جمله مرقعه زینت اولیای خدای عزّ و جلّ است. عوام بدان عزیز گردند و خواص اندر آن ذلیل شوند. عزّ عامه آن بود که چون بپوشند خلقانش بدان حرمت دارند و ذل خاص آن بود که چون آن بپوشند خلق اندر ایشان به چشم عوام نگرند و مر ایشان را بدان ملامت کنند. «لباسُ النِّعَم للعوامّ وجوشنُ البلاء للخواصّ.» عوام را مرقعه لباس نعما بود، و خواص را جوشن بلا بود؛ از آن‌چه بیشتری از عوام اندر آن مضطر باشند، چنان‌که دست به کار دیگر نرسد و مر طلب جاه را آلتی دیگر ندارند، بدان طلب ریاست کنند و مر آن را سبب جمع نعمت سازند؛ و باز خواص به ترک ریاست بگویند و ذل را بر عزّ اختیار کنند تا این قوم را این، بلا بود و آن قوم را آن، نعما.
«المُرَقَّعةُ قَمیصُ الْوَفاءِ لِإهْلِ الصَّفاءِ و سِرْبالُ السُّرُور لِأهلِ الغُرورِ.» مرقعه پیراهن وفاست مر اهل صفا را و لباس سرور است مر اهل غرور را؛ تا اهل صفا به پوشیدن آن از کونین مجرد شوند و از مألوفات منقطع گردند، و اهل غرور بدان از حق محجوب شوندو از صلاح بازمانند. در جمله مر همه را سِمَت صلاح و سبب فلاح است و مراد جمله از آن محصول. یکی را صفا بودو یکی را عطا، و یکی را غطا و یکی را وطا. امید دارم به حسن صحبت و محبت یک‌دیگر همه رستگار باشند؛ از آن‌چه رسول صلی اللّه علیه و سلم گفت: «مَنْ أَحبَّ قَوْماً فَهُو مَعَهم. دوستان هر گروهی به قیامت با ایشان باشند و اندر زمرهٔ ایشان باشند.»
اما باید که باطنت طلب تحقیق کند و از رسوم معرض باشد؛ که هرکه به ظاهر بسنده کار باشد هرگز به تحقیق نرسد و بدان که وجود آدمیت حجاب ربوبیت بود، و حجاب جز به دور ایام و پرورش اندر مقامات فانی نگردد و صفا نام آن فناست، و فانی صفت را لباس اختیار کردن محال باشد و با تکلف خود را زینتی ساختن ناممکن. پس چون فنای صفت پدید آمد و آفت طبیعت از میانه برخاست و به‌جز آن که او را صوفی خوانند نامی دیگر خوانند به نزدیک وی متساوی بود.

هجویری : بابُ الصّحبة فی السّفر و آدابه
بابُ الصّحبة فی السّفر و آدابه
چون درویشی سفر اختیار کند بدون اقامت، شرطِ ادب وی آن بود که:
نخست باری سفر از برای خدای تعالی کند نه به متابعت هوی و چنان‌که به ظاهر سفری می‌کند به باطن از هواهای خود نیز سفر کند و مدام بر طهارت باشد و اوراد خود ضایع نکند و باید تا بدان سفر مرادش یا حجی باشد یا غزوی یا زیارت موضعی یا گرفتن فایده‌ای و طلب علمی یا رؤیت شیخی از مشایخ، و الّا مُخطی باشد اندر آن سفر.
و وی را اندر آن سفر از مرقعه‌ای و سجاده‌ای و عصایی و رکوه‌ای و حبلی و کفشی یا نعلینی چاره نباشد؛ تا به مرقعه عورت بپوشد و بر سجاده نماز کند و به رکوه طهارت کند و به عصا آفت‌ها از خود دفع کند و اندر آن وی را مآرب دیگر بود و کفش اندر حال طهارت در پای کند تا به سر سجاده آید و اگر کسی آلت بیشتر از این دارد مر حفظ سنت را، چون شانه و سوزن و ناخن پیرای و مکحله روا باشد؛ و باز اگر کسی زیادت از این سازد خود را و تجمل کند نگاه کنیم تا در چه مقام است. اگردر مقام ارادت است، این هر یکی بندی و بتی و سدی و حجابی است، و مایهٔ اظهار رعونت نفس وی آن است و اگر در مقام تمکین و استقامت است وی را این و بیش از این مسلم است.
و من از شیخ ابومسلم فارِس بن غالب الفارسی شنیدم رضی اللّه عنه که: روزی من به نزدیک شیخ ابوسعید بن ابی الخیر درآمدم رضی اللّه عنه به قصد زیارت.
وی را یافتم بر تختی، اندر چهار بالشی خفته و پای‌ها بر یک‌دیگر نهاده و دقی مصری پوشیده؛ و من جامه‌ای داشتم از وَسَخ چون دوال شده تنی از رنج گداخته و گونه‌ای از مجاهدت زرد شده. از دیدن وی بر آن حالت، انکاری در دل من آمد. گفتم: «این درویش و من درویش! من در چندین مجاهدت و وی اندر چندین راحت!» وی اندر حال بر باطن و اندیشهٔ من مشرف شد و نخوت من بدید. مرا گفت: «یا بامسلم، در کدام دیوان یافتی که خویشتن بین خدای بین باشد؟ ای درویش، چون ما همه حق را دیدیم، گفت: جز بر تختت ننشانیم و چون تو همه خود را دیدی، گفت: جز اندر تحتت ندارم از آنِ ما مشاهدت آمد و از آنِ تو مجاهدت.» و این هر دو دو مقام است از مقامات راه. و حق تعالی از این منزله و درویش از مقامات فانی و از احوال رسته. شیخ بومسلم گفت: هوش از من بشد و عالم بر من سیاه گشت. چون به خود بازآمدم توبه کردم و وی توبهٔ من بپذیرفت. آنگاه گفتم: «ایّها الشّیخ مرا دستوری ده تا بروم؛ که روزگار من رؤیت تو را تحمل نمی‌تواند کرد.» گفت: «صَدَقْتَ، یا بامسلمٍ.» آنگاه بر وجه مثل این بیت بگفت:
آن‌چه گوشم نتوانست شنیدن به خبر
همه چشمم به عیان یکسره دید آن به بصر
پس باید مسافر را تا پیوسته حافظ سنت باشد و چون به مقیمی فرا رسد به حرمت نزدیک وی درآید و سلام گوید. نخست پای چپ از پای افزار بیرون کند؛ که پیغمبر علیه السّلام چنین کردی و چون پای افزار در پای کند نخست پای راست در پای افزار کند و چون پای افزار بیرون کند، پای بشوید و دو رکعت نماز کند بر حکم تحیت. آنگاه به رعایت حقوق درویشان مشغول شود و نباید که به هیچ حال بر مقیمان اعتراض کند و یا با کسی زیادتی کند به معاملتی یا سخن سفرهای خود کند یا علم و حکایات و روایات گوید اندر میان جماعت؛ که این جمله اظهار رعونت بود و باید که رنج جهله بکشد و بار ایشان تحمل کند از برای خدای را؛ که اندر آن برکات بسیار باشد.
و اگر این مقیمان و یا خادم ایشان بر وی حکمی کنند و وی را سلامی و یا زیارتی دعوت کنند، اگر تواند خلاف نکند؛ اما به دل مراعات اهل دنیا را منکر باشد، و افعال آن برادران را عذری می‌نهد و تأویلی می‌کند و باید که به هیچ گونه رنج بایست مُحال خود بر دل ایشان ننهد و مر ایشان را به درگاه سلطان نکشد به طلب راحت و هوای خود.
و اندر جملهٔ احوال مسافر و مقیم را اندر صحبت، طلب رضای خداوند تعالی باید کرد و به یک‌دیگر اعتقاد نیکو باید داشت و مر یک‌دیگر را برابر بد نباید گفت و از پسِ پشت غیبت نباید کرد؛ از آن‌چه شوم باشد بر طالب حق سخن خلق گفتن خاصه به ناخوب؛ از آن‌چه محققان اندر رؤیت فعل فاعل بینند و چون خلق بدان صفت که باشند از آن خداوند بوند و آفریدهٔ وی بوند معیوب و بی عیب، محجوب و مکاشف خصومت بر فعل، خصومت بر فاعل بود. و چون به چشم آدمیت اندر خلق نگرد از همه باز رهد؛ که جملهٔ خلق محجوب ومهجور و مقهور و عاجزاند، و هر کسی جز آن نتواند کرد و نتواند بود که خلقتش بر آن است و خلق را اندر مُلک وی تصرف نیست و قدرت بر تبدیل عین جز حق را تعالی و تقدّس نباشد و اللّه اعلم.

ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۶ - غول
بنگر آن غول راکز هول او
دیو لاحول دمادم می کند
گر کشی عکسش به دیوار خلا
لولئین از هیبتش رم می کند
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۰ - سی لحن موسیقی
شنیدم باربد در بزم خسرو
به هر نوبت سرودی نغمه‌ای نو
سرودی نغمه با چنگ دلاوبز
وزان خوش داشتی اوقات پرویز
شمار جمله الحانی که پیوست
بُدی‌درسال‌شمسی‌سیصدوشست
فزون زبن، پنجگه بودی ز دنبال
که خواندندی به جشن آخر سال
از آن الحان خوش‌، سی لحن نامی
به شعر خویش آورده نظامی
به اندک اختلاف آن لحن‌ها را
به‌هر فرهنگ خواهی جست‌، یارا
نخست «‌آرایش خورشید» بوده
دوم «‌آیین جمشید» ستوده
سوم «‌اورنگی‌» است ای یار دیرین
چهارم است نامش «‌باغ شیرین‌»
به پنجم هست «‌تخت طاقدیسی‌»
توانی نیزبی نسبت نویسی
ششم را «‌حقه کاوس‌» شد نام
به‌هفتم «‌راح روح‌» است ای دلارام
دگرگوبد که‌آن‌خود«‌راه‌روح‌» است
کزان ره روح رامش را فتوح است
گمانم کاین دو تازی لحن از الحان
بود تفسیر لفظ «‌رامش جان‌»
ور از سی لحن‌، لحنی کمتر آید
به جایش لحن «‌فرخ روز» شاید
نظامی هم بر این آهنگ رفته است
که فرخ روزرا لحنی گرفته است
بود هشتم همانا «‌رامش جان‌»
به‌جای جان‌،‌جهان هم‌خواند بتوان
نهم را «‌سبزه در سبزه‌» ستودند
دهم را نام «‌سروستان‌» فزودند
نوای یازده «‌سرو سهی‌» دان
فرامش کردنش ازکو تهی دان
سرود هشت و چارم را خردمند
به «‌شادروان مرواربد» افکند
شمار سیزده «‌شبدیز» نامست
«‌شب فرخ‌» شب ماه تمام است
سرود «‌قفل رومی‌» پانزده دان
ده‌و شش « کنج بادآور» همی خوان
چو « گنج ساخته‌» باشد ده و هفت
که گنج سوخته هم درقلم رفت
به‌هجده « کین ایرج‌» می‌زند جوش
وزان پس نوزده « کین سیاووش»
دو ده را «‌ماه برکوهان‌» نشانه
بود یک بیست نامش «‌مشکدانه‌»
بود «‌مروای نیک‌» اندر دو و بیست
همان‌سه‌بیست‌نامش‌«‌مشکمالی‌» است
به چار و بیست باشد «‌مهرگانی‌»
که خوانندش گروهی، مهربانی
به‌پنج و بیست «‌ناقوس‌» است آری
پس آنگه بیست با شش «‌نوبهاری‌»
به‌هفت‌وبیست‌«‌نوشین‌باده‌»‌بگسار
به‌هشت‌و بیست‌رخ بر «‌نیمروز» آر
بود «‌نخجیرگان‌» لحن نه و بیست
همش قولی دگر نخجیرگانی است
سی‌ام‌ره‌« گنج گاو»‌است ای‌خردمند
که او راگنج گاوان نیز خوانند
همش خوانند برخی گنج کاوس
بود این هر سه ره با ذوق مانوس
نظامی حذف کرد «‌آیین جمشید»
ز «‌راح روح‌» هم دامن فروچید
هم افکندن از میانه «‌نوبهاری‌»
پس‌آنگه‌ساخت لحنی چار، جاری
نخستین کرد یاد از «‌ساز نوروز»
که باشد نوبهار آنجا ز نوروز
سوم را نام «‌فرخ‌روز» داده
دگر « کیخسروی‌» نامی نهاده
چو در این شعرها دقت فزایی
توخود سی لحن را از بر نمایی
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
وادی‌ السباع
بیشه‌ای بود در آن نزدیکی
شهره در موحشی و تاریکی
بود معروف به وادیّ سباع
واندر آن از دد و از دام انواع
وادیئی‌ هول و خطرناک و مخوف
همچو دوزخ به مخافت معروف
آب در زیرو نیستان به زبر
درس ده خار بنانی کب دگر
آن نیستان که درو مرگ چونی
رسته و بسته کمر در ره وی
کردی ار غول در آن بیشه گذار
گم شدی در خم و پیچ نیزار
دیولاخی که در آن ورطه ز هول
دیو بر خویش دمیدی لاحول
باغ‌وحشی نه که ملکی ز وحوش
هر طرف ‌وحشیئی‌ افکنده ‌خروش
جنگلی پیرتر از دهر سپنج
چین به‌ رخساره‌اش از مار شکنج
چون فلک دامن پهناور او
دیدهٔ گرک به شب اختر او
هر طرف شیر نری نعره‌زنان
نعره‌اش زهره دَرِ پیل تنان
محضر قتل جوانان دلیر
جای مهرش اثر پنجهٔ شیر
فرش راهش ستخوان‌های کهن
دنده و جمجمه و ساق و لگن
کرده بر خاربنش جوجه‌، غراب
آشیان بسته به تلهاش‌، عقاب
مرزش از صدمت دندان گراز
هر قدم کرده دهان گله باز
روی هر سنگ، ددی صدرنشین
پشت هر بوته‌، پلنگی به کمین
از هر اشکفتی و سمجی‌، پیدا
اژدری هائل و ماری شیدا
اژدهایش ز سر شاخ بلند
گشته برگردن زرّافه کمند
شیرکُپیش بجسته به نبرد
بزده یک‌تنه بر مرکب و مرد
ببر بشکسته گوزنان به شکار
میزبان گشته به یوز و کفتار
هر طرف جانوری در تک و تاز
کرده گردن ز پی طعمه دراز
روز، هریک به کناری رفته
هر ددی در بن خاری خفته
شب‌، برون آمده از بهر شکار
بسته بر راهروان راه گذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۵
بس که افکنده است پیری در وجودم انقلاب
خواب من بیداری و بیداریم گشته است خواب
در سراپای وجودم ذره ای بی درد نیست
یک سر مو نیست بر اندام من بی پیچ و تاب
از لطایف آنچه در مجموعه دل ثبت بود
یک قلم شد محو، غیر از یاد ایام شباب
از کشاکش قامتم تا چون کمان گردید خم
مد عمر از قبضه بیرون رفت چون تیر شهاب
گوش سنگینی، بصر کندی، زبان لکنت گرفت
این صدف های گهر شد از تهی مغزی حباب
رفت گیرایی برون از دست چون برگ خزان
از قدم ها قوت رفتار شد پا در رکاب
ریخت از هم پیکر فرسوده را موی سفید
بال و پر شد این زمین شوره را موج سراب
ریخت تا دندان، ز هم پاشید اوراق دلم
می رود بر باد، بی شیرازه گردد چون کتاب
صبح پیری نیست گر صبح قیامت، از چه کرد
پیش چشم من ز عینک نصب، میزان حساب
بادپای عمر را نتوان ز سرعت بازداشت
چند صائب موی خود چون قیر سازی از خضاب؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۳
می خلد بیشتر از تیر به دل موی سفید
کار شمشیر دو دم می کند ابروی سفید
خواب من چون نشود تلخ ز پیری، که مرا
می گزد بیشتر از مار سیه، موی سفید
می کند ماه محرم مه عید خود را
به خضاب آن که سیه می کند ابروی سفید
سر برآرد ز گریبان کفن چون خورشید
به شبستان لحد هرکه برد روی سفید
پیر چون زنده دل افتد، ز جوان کمتر نیست
می برد زنگ ز دل صبح به گیسوی سفید
این که از چهره به ظاهر سیهی برد مرا
کاش می برد سیاهی ز دلم موی سفید
چون ز جان دست نشوییم، که همچون قلاب
دامن مرگ به خود می کشد ابروی سفید
خوشتر از عنبر خام است بهار عنبر
نیست هرگز به دل پیر گران موی سفید