عبارات مورد جستجو در ۲۰۸ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
چه شده باز چه افتاده مرا
بند بر پای که بنهاده مرا
از سرای دل و از منزل جان
سوی این ده که فرستاده مرا
کیستم چیستم از بهر چه ام
چه فتادست چه رو داده مرا
دل من از فلک ساده بود
کی برد دل به تک ساده مرا
خورده ام باده زخم ازلی
کی برد اندوه و غم باده مرا
از نژاد خردم سوی خرد
بازگردم که خرد زاده مرا
مگر از بند غم آزاد کند
صحبت مردم آزاده مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
من خرابم شش جهت آباد باشد یا خراب
آرد گشتم من بگردد یا نگردد آسیاب
خواهم ایچشم جهان بین از تو یک دریا سرشک
تا بشویم هر چه خواندم از همه علم و کتاب
بوالعجب خوابی که میدانم بخوابستم ولی
ره به بیداری نیارم بردن از این طرفه خواب
چون نپردازم حساب خویشتن با خویشتن
من که می بینم بچشم خویشتن یوم الحساب
داوری دارم بسی با خویش ای داود وقت
داوری کن چون ترا داده است حق فصل الخطاب
خویش را از خویش بشکن تا شوی ای قطره بحر
از تهی مغزی چرائی باد در سر چون حباب
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
بر لبم گوش نه که بانگ نی است
از دلم نوش کن که خم می است
خشت بر لب خمش ستاده چو خم
می چو سر جوش گشت وقتی قی است
جام ما چون تهی شود از می
نقش وارونه از کلاه کی است
من که لب بر لبی نهان دارم
زان من نیست ناله، زان وی است
شیخ گودم مزن بموسم دی
که دمش سخت سردتر ز فصل دی است
کیست در من که گاه در بغداد
میکند سیر و گه بملک ری است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
زمامم در کف پیری فقیر است
که در معنی امیران را امیر است
بصورت ژنده پوشی سخت خلقان
بمعنی صاحب تاج و سریر است
رخش تابنده تر از مهر تابان
دلش روشنتر از بدر منیر است
لب جانبخش او عین حیات است
کف در پاش او ابر مطیر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
گر خدای سپهر یار من است
سیر گردون به اختیار من است
یاری از بندگان نمی‌خواهم
گر خداوندگار یار من است
آسمان و زمین و جن و ملک
همه مخلوق کردگار من است
گر سگ بارگاه حق باشم
شرزه شیر فلک، شکار من است
از سگم نیز کم بقیمت خوان
گر سگ نفس دون، سوار من است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
تیره شد گیتی و هنگام طرب باز آمد
مژده ای خلوتیان نوبت شب باز آمد
وقت پیمودن کاس آمد و پر کردن طاس
نوبت پر زدن مرغ طرب باز آمد
وقت راحت شدن از صحبت ابنای جهان
گاه آسودگی از رنج و تعب باز آمد
جان بلب آمده بود از غم و اندیشه روز
شب شد و جان بتن و جام بلب باز آمد
ساقی دوش که روز از نظرم غائب بود
چون شب آمد بیکی شکل عجب باز آمد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
برخیز که گرد دل درویش برآئیم
در چاره اندوه و غم خویش برآئیم
اندیشه و تشویش ز جا برده دل ما
یکباره ز اندیشه و تشویش بر آئیم
باشیم گرفتار کم و بیش جهان چند
برخیز که از فکر کم و بیش برآئیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
رهم در بزم جان و دل تو دادی
رهائی نیز از آب و گل تو دادی
ز گرداب ضلالت زورقم را
چو غرقه شد، ره ساحل تو دادی
بجز بیحاصلی از خرمن عمر
نبودم حاصلی، حاصل تو دادی
بسوی محفل جانم تو بردی
می نابم در آن محفل تو دادی
عطاهای فزون از قابلیت
بدین ناچیز ناقابل، تو دادی
بهر شام و سحر ذکر خدا را
فرا یاد دل غافل تو دادی
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۸ - ترکیب بند
دامن این خیمه را دست سحر بالا گرفت
ساقی چرخ از می خور ساغر صهبا گرفت
آهوی گردون سوار بره شد مانند شیر
یال و دم رنگین زخون، جادرصف هیجا گرفت
بازگشت از دست ظلمت باز شاهنشاه روم
چون سکندر بار دیگر کشور دارا گرفت
خسرو خاور بکین با خیل اختر در غزا
رخت زی صحرا کشید و جای در بیدا گرفت
خور ز گلزار فلک چون لاله حمرا شگفت
روشنی از دیده صد نرگس شهلا گرفت
شهسوار خیل انجم پادشاه ملک چرخ
بهر قهر جیش ظلمت رایت حمرا گرفت
شد سلیمان فلک را تکیه گه او رنگ جم
همچو شاه دین که جا بر تخت اوادنی گرفت
تکیه شاه خاوران بر زمردین مسند نمود
همچو شاه دین که جابر مسند احمد نمود
صبحدم چون لاله در گلشن بکف ساغر گرفت
آتشی افروخت گل، باد صبا مجمر گرفت
شد تنور لاله افروزان چنان کز شعله اش
آتش اندر جان اطفال چمن یکسر گرفت
باد نوروزی گلاب از چهره گل برکشید
آتش گلزار آب از دیده عبهر گرفت
چشم نگرس بود مخمور از شراب صبحدم
باد صبح آمد خمار از دیده او برگرفت
شد وزان باد بهاران باز بر رغم خزان
همچو دشت چین، گلستان نافه اذفر گرفت
آذر گل در گلستان گشت چون بر دو سلام
قطره شبنم در او جا همچو بن آذر گرفت
تکیه زن شد چون سلیمان گل باورنگ چمن
لحن داودی مگر مرغ سحر از سر گرفت
غنچه اندر مهد چون عیسی بگفتن لب گشود
شاخه همچون مریم از روح القدس شوهر گرفت
آتش موسی عیان شد از درخت گل مگر
کز پی توحید بلبل نغمه دیگر گرفت
تا بلند آوازه گردد در مدیح شه هزار
بر فراز شاخه چون جا شیخ بر منبر گرفت
در ثنای شاه بلبل با نوای دل نواز
تهنیت گویان ز اوراق شجر دفتر گرفت
لب هنوز از ناز نگشوده شکوفه همچو گل
بر زبان حرف نخستین مدحت حیدر گرفت
شاید ار روید بجای لاله از خاک آفتاب
کافتاب دین لوا در عرصه خاور گرفت
شاید ار خیزد بجای گل ز گلشن لعل ناب
کافسر شاهنشی از فرهی گوهر گرفت
باز آن صیاد وحدت دام قدرت در فکند
وز دل حوت فلک تابنده انگشتر گرفت
افسر شاهنشهی ز اهریمن ناکس ستد
گوهر فرماندهی از دیو بد گوهر گرفت
کاخ ظلم و کفر و کین یکباره بی بنیاد شد
خانه ویران دین از دست حق آباد شد
عالم از ارجاس کفر و شرک شیطان پاک شد
جان ایمان شاد و قلب کفر و کین غمناک شد
دوست کانی جام باید نوش کرد از دست دوست
زیر پای دوستان دشمن سرش چون خاک شد
کوس آزادی زدند از چرخ تا هفتم زمین
نعره شادی بلند از خاک تا افلاک شد
دوستانرا سربلندی از سر گردون گذشت
چون سر دشمن ز پستی بسته بر فتراک شد
از منات سومین آمد پس از عزی ولات
کعبه ایمان بحمدالله بکلی پاک شد
درد دل را از سرور سینه ها مرهم رسید
زهر غم را از شفای کینه ها تریاک شد
صبح چونان ذوالفقار شه دل ظلمت شکافت
کز تتق شمع افق چون نور حق بر خلق تافت
شد عیان در کاخ ظلمانی فروغ ذوالجلال
گشت پیدا نور سبحانی ز سبحات جلال
بود پنهان چهره حق در حجاب لم یزل
گشت پیدا سر مطلق در سرای لایزال
نیر اعظم عیان گردید از برج شرف
خسرو خاور سوی کاخ حمل کرد انتقال
شد فروزان از مشبکهای مشکات وجود
وز ز جاج قدس و بزم انس مصباح جمال
شد هویدا بر ملایک سر مالایعلمون
بر خلایق آشکار گشت مهر بی مثال
گشت پیدا هر چه گیتی داشت مضمر در ضمیر
شد هویدا هر چه امکان داشت پنهان در خیال
نحس اکبر شد نهان در مغرب برج افول
سعد اکبر شد عیان در مشرق اوج کمال
اول فصل ربیع و غره ماه ربیع
حبذا از روز و شب، صد مرحبا بر ماه و سال
مستقم آمد ز دست شاه دین قسطاس عدل
چون بمیزان حمل شد روز و شبرا اعتدال
نوبهار دین حق شد فارغ از جور خزان
آفتاب شرع احمد گشت بیظل و زوال
نیر چرخ هدی را گشت ایام طلوع
اختر برج فنا را گشت هنگام زوال
آب روشن شد بکام دشمنان خون جگر
خون دشمن شد بکام دوستان آب زلال
بار دیگر شاه دین شمشیر کین بر کف گرفت
کنز مخفی را کلید از دست کی اعرف گرفت
چون خرد بر کف قلم در مکتب علم گرفت
دل رموز آموزی از اسرار لایعلم گرفت
در معلم خانه تعلیم اسماء، پیر عقل
کودک آسا بر دهان انگشت لا نعلم گرفت
بر سموات و زمین حمل امانت عرضه شد
از گرانباری امرش پشت گردون خم گرفت
از حجاب قدس نورش در سرای انس تافت
دست فیضش دامن خاک از گل آدم گرفت
صوت انی جاعل در هفت بندنای چرخ
دم دمید و شش جهت آواز زیر و بم گرفت
نغمه قالوا بلی رجع الصدا شد از الست
کوس وحدت از زمین تا قبه اعظم گرفت
داد منشور خلافترا چون توقیع وجود
نام آدم زیب طغرای لقد کرم گرفت
دست عهدش عهده از موسای بن عمران ستد
پای امرش نغمه از عیسای بن مریم گرفت
الغرض از جمله ذرات جهان دست الست
عهده عهد تولای علی محکم گرفت
با تمام انبیا همراه بود اما نهان
شد عیان چون نوراحمد در جهان پرچم گرفت
چونکه دوران نبوت را نهایت شد پدید
عالم ایجاد را دور ولایت شد پدید
شد فروزان بر فراز طور نار موسوی
نفس رحمن گشت بر عرش ولایت مستوی
سوخت صد عجل خوار از برق تیغ آبدار
چون عیان شد ذوالفقار شه چو دست موسوی
آتش سینا تجلی کرد در طور وجود
گفت اناالحق آشکارا از درخت معنوی
رمح شه همچون عصای پور عمران در کشید
در دهان صد مار سحر و اژدهای جادوی
تکیه زن آمد فریدون باز براورنگ جم
باز بستد جم ز اهریمن نگین خسروی
بار دیگر پای بر سر چشمه حیوان نهاد
خضر رهبر کش قدم وامانده بود از رهروی
شرک را تن ناتوان شد، کفر را قوت ضعیف
شرعرا بازو توانا، دین حقرا دل قوی
دین حق بنهاد بر سر افسر شاهنشهی
شرع احمد کرد در برباز دیبای نوی
قبضه شمشیر شد منشور انزلنا الحدید
بر زبان تیغ روشن آیت باس شدید
نور لاهوتی عیان در مظهر نارسوت شد
شکل نارسوتی فروغ مجمر لاهوت شد
دیو در زنجیر شد ابلیس بی تدبیر شد
چاه بابل بار دیگر محبس هاروت شد
نوحرا کشتی ز طوفان بر سر جودی رسید
رسته ذوالنون پیمبر از دهان حوت شد
دست داود از فلاخن سنگ قدرت کرد سر
آفت جان و فنای قالب جالوت شد
دشت از خون عدو شد رنگ مانند عقیق
تیغ جوهر دار حیدر غیرت یاقوت شد
کاخ امکانی ز مهر نور حق رونق فزود
چاه ظلمانی مکان و مسکن طاغوت شد
تیغ کین از دست شاه اولیاء چون برق زد
شعله گفتی آفتاب خاوران از شرق زد
ذوالفقار شه بر آمد بار دیگر از غلاف
حیدر صفدر درآمد بار دیگر در مصاف
باز آن سیمرغ هستی شیر جهان شپهر فکند
باز آن عنقای وحدت بازگشت از کوه قاف
از خیال سطوتش شیر فلک خم کرد پشت
از نهیب شوکتش کاو زمین بنهاد ناف
چرخ کجر و از دم تیغ کجش شد راست رو
دور گردون بازگشت از راه جور و اعتساف
باز از شرع پیمبر خاست تذویر و نفاق
باز از دین محمد رفت کفر و اختلاف
باز آن ماه منور چهره بگشود از خسوف
باز آن خورشید خاور رخ نمود از انکساف
شد خلافت چون مقرر بر شه دین بوتراب
گفت کافر از اسف یا لیتنی کنت تراب
چون بنای سقف این طاق مقرنس کرده اند
نام حیدر زیب این کاخ مقدس کرده اند
بهر فراشی بدرگاه رفیعش قدسیان
در بر چرخ نهم دیبای اطلس کرده اند
تا صعود آرند سوی درگهش، از ساق عرش
تا فراز نه فلک نه جا معرس کرده اند
تا بداند رتبه خویش و نهد از سر غرور
از جنابش عرشرانه پایه واپس کرده اند
وهم را در کنه ذاتش لال وابکم ساختند
عقل را در وصف قدرش گنگ و اخرس کرده اند
بهر سا روج درش خاکستر افلاک را
قدسیان در کوره امکان مکلس کرده اند
تا همانند دو قوس از طاق و ایوانش شود
پیش کاران پشت گردونرا مقوس کرده اند
ختم این نامه بنام سرور عالم کنم
تاختام چامه را مشکین دم از خاتم کنم
از ازل چون سقف این کاخ زیر جد ساختند
طاق و ایوانش بلند از نام احمد ساختند
فاضل جسمش که بود از جان و دل، نی آب و گل
بر گرفتند و سپس روح مجرد ساختند
در مقام جمع جمع آید بجمع آنکه بفرق
پس جموع کون از یک نام مفرد ساختند
از محمد وز علی بهر سجود قدسیان
هیکل توحیدی اندر کاخ سرمد ساختند
عهد یزدانی که شد معقود از صبح ازل
باز در شام آبد از نو مجدد ساختند
از سلیمان پاسبان بر بامشان در آسمان
بهر زینت گاه نه چرخ ممرد ساختند
چون علی عین محمد شد، محمد از علی
آفریدند و علی باز از محمد ساختند
در شبستان تجلی چارده مصباح نور
از ضیاء حضرت معبود موقد ساختند
بهر قلبی چارده قالب معین داشتند
بهر ماهی چارده منزل ممهجد ساختند
در میان مهر و قهر و حب و بغض این دو هفت
خلق را از عالی و دانی مردد ساختند
قرعه هرکس بمهر افتاد از صبح ازل
هشت جنت را بر او وقف موبد ساختند
قسمت هر کس به قهر افتاد تا شام ابد
هفت دوزخ را بر او حبس مخلد ساختند
تزهت احبابشان را نقش بندان قضا
قصر امکانرا ز نه گردون مشید ساختند
از ولاشان بهر دست اویز خلق از ساق عرش
تا زمین حبل المتین دین ممدد ساختند
کلک گوهر سلک جان بخش حبیب اندر مدیح
از دم روح القدس گوئی موید ساختند
تیر دلدوز زبانش را بهنگام هجا
بر دل اعدادی دین سهمی مسدد ساختند
حوریان بر گردن اندر خلد زین دلکش سخن
عقدها از در و یاقوت منضد ساختند
نعت آن شاهی که گیتی نامه ای از کلک اوست
نظم و نثر اختران از کلک گوهر سلک اوست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ایکه اندر ذات پاکت نیست چونی و چرا
در صفات و ذات نبود هیچ ریبی و ریا
ذات پاکت قائم است و نبود او را ابتدای
نی ازل را ابتدا باشد تو رانی انتها
ابتداو انتهائی نیست در ذات و صفات
محض وهم است اینکه می گویند او را منتها
وصف ذاتت هست قائم در صفات واجبت
نیست در کنه ربوبیت تو را ریب و ریا
اقتضای ذات واجب باشد این کز ممکنات
خویش را بر بنده دارد گفتم این روشن ترا
عکس عکس ذات اسماء و صفاتت زین جهت
بر ملایک سجده واجب شد ز هستی عکس ما
مثل ما جز ما نباشد نیست ما را ضد وند
مظهر اسم صفات ذات باشد مصطفی
خواستم تا ذات اسماء و صفات خویش را
در مظاهر باز بینم دیدم اکنون با شما
کوهیا آندم که گفت الله الست ربکم
ابتدای مظهر است این مظهرش بی منتها
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
چو دل ز آئینه جان زنگ بزدود
در این آئینه حق دیدار بنمود
نباشد غیر حق آئینه حق
که جز او چیز دیگر نیست موجود
بذات خویش دارد عشق بازی
ایاز آمد دراینجا سر محمود
وجود ار عابد و معبود باشد
دل ما عابد و دلدار معبود
همه ذرات درجان در سجودند
چو آن خورشید جانها هست مسجود
چو شیطان هر که خود را غره می دید
بلعنت در فتاد و گشت مردود
بر آند آفتابی در دل شب
چو زلف از روی خود آن ماه بگشود
جمال خویشتن بنمود و می گفت
به بین ما را بچشم ما عیان زود
اگر حق را نه بینی درمحمد (ص)
محمد من رانی از چه فرمود
انا الحق جمله ذرات گفتند
که او در جان اشیا جان جان بود
مراد جان انسان جز خدا نیست
ز وصل حق رسیده او بمقصود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
بفضل صانع کون فیکون شدم موجود
وجود یافت بیک امر عابد معبود
بشکر آنکه خدا شد مصور آدم
سری نهاد ملک پیش آدم او بسجود
بطاق ابروی آنماه جلوه ها کردم
که او ز غیب هویت نمود رخ بشهود
کنون ز شهد و شکر می شویم شیرین کام
که غیر حضرت او نیست شاهد و مشهود
ز تاب آتش رویش بسوخت هر دو جهان
تعینات گذشتند از جهان چون دود
بصد زبان همه اقرار نیستی کردند
شنو ز چنگ و رباب و نی ز بربط ورود
بدید کوهی دیوانه صبغة الله را
نه ابیض است و نه اسود نه سرخ و زرد و کبود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
آنکه شد عاشق ومردازغم ودرد
با خبر شد که به من عشق چه کرد
عقل انداخت سپر دربر عشق
گفت من با تونیم مرد نبرد
ای که گفتی چه هنر داردعشق
اشک را سرخ کندرخ را زرد
چشم را تر کند ولب را خشک
جسم را گرم کنددم را سرد
می کندبا دل و با جان کاری
که مثالش نتوانم آورد
شاه رامات کند در شطرنج
مهر ومه را بکشد مهره به نرد
برباید ز سر چرخ کلاه
بر فشاند ز کف دریا گرد
همه درخدمت اویکسانند
پیر وبرنا شه ومسکین زن ومرد
همچومن هر که بلنداقبال است
عشق ورزید ونترسید ز درد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
زلفت شب قدر است ورخت ماه مبارک
از این شب واین ماه تعالی وتبارک
درماه مبارک شب قدراست نهان لیک
پنهان به شب قدر تو شدماه مبارک
پسته شده خندان برچشم تو زبادام
خوار آمده پیش رطب لعل تو خارک
زآن گشته ای ازموی زره پوش کز ابروی
چشم تو به روی تو کشیده است بلارک
دانی ز چه اقبال من اینگونه بلنداست
چون خاک رهت گشته مرا زینت تارک
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۷ - استدعای تاک از گل برای بخشیدن جرم بلبل
به گل گفت تاک ای گل نازنین
که وام از تو بگرفته بو مشک چین
توگفتی که بیرون روم ازچمن
چمن راچه باک ار ندارد چو من
ز روی تو نور گلستان بود
چمن بی تو بدتر ز زندان بود
روی گر به در از گلستان ما
برون رفت خواهد زتن جان ما
مرا آتش ای گل به خرمن مزن
چو آتش زدی باز دامن مزن
ز بلبل مباش اینهمه تنگدل
که او خود پشیمان شده است وخجل
اگر جرم او را ببخشی به من
ببخشد تو را خالق ذوالمنن
گر ازالتفات توممنون شوم
بگویم که چون گردم وچون شوم
سرتاک از افلاک خواهد گذشت
پر از تاک گردد همه کوه ودشت
کن آمرزش از حق طلب کاین نکوست
که بخشنده جرم ها ای دل اوست
به هر دم کنی گر هزاران گناه
ببخشد کشی از ندامت چو آه
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
یک عمر به سر بردیم، با ناله و افغان‌ها
ما در سر کوی دوست، بلبل به گلستان‌ها
حسنی که بود در عشق، بی‌طعنه و بهتان نیست
خوش آنکه نیندیشد از طعنه و بهتان‌ها
از کفر سر زلفش، یک شمه بیان کردند
بر باد فنا دادند ایمان مسلمان‌ها
گل گرچه دو روزی بیش در ساحت گلشن نیست
حسن گل و قبح خار، باقی است به دستان‌ها
دندان سلامت را آنگاه تو دانی قدر
کت نیم شبی خیزد درد از بن دندان‌ها
گر هر که نمک می‌خورد، می‌داشت نمک منظور
با سنگ نمی‌گردید طی عمر نمکدان‌ها
این طرفه غزل (صابر) بشکست غزل‌ها را
گویی نه برابر کن با دفتر و دیوان‌ها
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۹ - در مدح و منقبت و ذکر شهادت حضرت علی اکبر (ع)
طبع شرر فشانم ار شعله ی آذر آورد
بلبل نطقم از کجا طبع سمندر آورد
بلبل آن گلم که پیوسته زبوی سنبلش
باغ بهشت را خداوند معطّر آورد
آنکه خدای اکبرش خلق نموده تا مگر
نام گرام خویش را خالق اکبر آورد
کرده خدا رسول را، مظهر خود برای آن
تا مگرش برای خود مظهر و مظهر آورد
شعشعه ی جمال او مظهر نور احمدی
طنطنه ی جلال او یاد، ز حیدر آورد
می سزد، آنکه دادگر دفتر و مصحفی دگر
در صفت جلال و جاه علی اکبر آورد
از لب روح بخش و از آینه ی جمال خود
معجزه و کرامت از خضر و سکندر آورد
بهر طلوع ماه رخساره اش از سپهرِ زین
اختر طبع آتشین مطلع دیگر آورد
وفایی شوشتری : مثنویات
شمارهٔ ۵ - حکایت
پریشان حال مردی از، زر و مال
دل او بود مالامالِ آمال
زبس می بود محتاج و پریشان
ز «کادالفقر» کفری داشت پنهان
چو حالش بود، دَرهم دِرهمی قلب
نمودی سکّه تا نفعی کند جلب
جز این صنعت دگر چیزی نبودش
ز بی چیزی غم دل می فزودش
بزد آن سکّه آوردش به بازار
به هر کس داد، رد کردش به آزار
قضا را بود بقالی در آن کوی
که خویش همچو رویش بود نیکوی
به شغل خویشتن آن مرد بقّال
ز اهل حال پنهان بود در قال
چو آمد نزد آن بقّال خوشخو
گرفت آن قلب از او با روی نیکو
چنین پنداشت آن قلب دغل کار
که نبود مرد از قلبش خبردار
زدی آن سکّه را هر روز آن قلب
چو آوردی نکردی او زخود سلب
تمام عمر کار هر دو این بود
که این داد و سِتد با هم قرین بود
نه او می کرد ترک بد فعالی
نه این یک ترک این نیک خصالی
من آن قلب دغل آن بد فعالم
تویی بقّال خوب و خوش خصالم
«وفایی» را شود یارب زبان لال
که بقّال آفرین را خواند بقّال
نه بقّالی تو بقّال آفرینی
که بقّال از تو دارد این امینی
تو این قلب دغل تبدیل بنما
به تبدیل دغل تعجیل بنما
جز این قلب دغل چیزی ندارم
به تبدیلش ز تو امیدوارم
که از من کس نمی گیرد، به هیچش
بگیر او را و در رحمت بپیچش
اگر باشد دکّان رحمتت باز
کنم زین قلب بر افلاکیان ناز
وگر دکّان رحمت هست مسدود
زر بی عیب بوذر هست مردود
اگر سلمان بیارد خرمن زر
چو من او هم بماند در پس در
ولی در گوش جانم آید آواز
که باشد باب رحمت تا ابد باز
خداوندا، تو از این در مرانم
که جز این در، در دیگر ندانم
از آن روزی که من دانستم این در
بود امّیدم از خوفم فزونتر
ولی ترس از امید خویش دارم
ز صدق و کذب او تشویش دارم
به امّید از تو هم باید مدد جُست
امید صادق ار، باشد هم از تست
خدایا، گر امیدم هست معیوب
امیدم را امیدی کن خوش و خوب
تو امّید مرا امید بنمای
به صدق آن مرا تائید بنمای
که من از خویشتن چیزی ندارم
به امّید از تو هم امّیدوارم
چراغم را گر از تو نیست نوری
ز سعی من نزاید غیر دوری
بنه از بندگی منّت به جانم
که این بهتر ز ملک جاودانم
گرم در بندگی یاری نمایی
نمی خواهم جز این اجر و جزایی
همینم بس که اذن کار دارم
چه مزدی به از این درکار دارم
ز یارم مزد خدمت این بود بس
که خدمت کار اویم نی دگر کس
کدامین دولتم خوشتر از این است
که خدمت خدمت آن نازنین است
چه مزدی بهترم از بندگی هست
خوش آن ساعت که این دولت دهد دست
از آن دلبر همین بس مزدِ کارم
که کرد از بهر خدمت اختیارم
بود بهتر ز صد خُلد و جنانم
که من خود بنده ی آن آستانم
چه مزدی بهتر است از بنده بودن
به خاک آستانش جبهه سودن
بساز ای دوست ما را بنده ی خویش
که تا فارغ شوم از بیم و تشویش
به ذلّ بندگی میده مرا، سیر
که ذلّت از تو به تا عزّت از غیر
ز ذلّ بندگی کن سر بلندم
رهایی ده ز قید چون و چندم
مرا، در بندگی چالاک گردان
ز لوث خودپرستی پاک گردان
به هم برزن دکّان و منزلم را
برای کار فارغ کن دلم را
زهر کاری مرا معزول فرما
به کار بندگی مشغول فرما
مرا در بنده بودن ساز مقهور
نیم گربنده سازم بنده با زور
خوش آن ساعت که روزم را شب آید
شبم را وقت یارب یارب آید
خوش آن ساعت که با یادش کنم روز
به یادش روزها هر روز فیروز
تجلّی ها، چو بی اندازه باشد
به هر روزم خدایی تازه باشد
ز یاد او کنم شیرین لبم را
کشم از سینه یارب یاربم را
به هر یارب از او «لبّیکم» آید
مدد، در بندگی ها، پیکم آید
مدد، در یاری ام گر نبود از وی
نیاید یاری ام از جان پیاپی
مدد، در بندگی می کن عطایم
همین از دوست بس مزد و جزایم
همین دولت بسم از حضرت دوست
که گویندم «وفایی» بنده ی اوست
به هر دردم اگر بخشی صبوری
نمایم صبر الاّ دردِ دوری
که دوری آتش است و آتش انگیز
کند دوزخ ز دوری نیز پرهیز
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند یازدهم
ای خاک کربلا تو بهشت برین شدی
زآنرو که جای خسرو دنیا و دین شدی
نازی اگر به کعبه و بالی اگر، به عرش
زیبد چو جای آن بدن نازنین شدی
هستی زمین و قدر تو از آسمان گذشت
یا حبّذا، زمین که به از، هر زمین شدی
خوابیده بسکه سبز خطان در تو گلعذار
یک باغ پر ز نسترن و یاسمین شدی
از نافه های خون ز غزالان هاشمی
بالله خطاست گویمت ار، مشک چین شدی
جان جهان چو در تو نهان شد به روزگار
زان جان پاک منظرِ جان آفرین شدی
بگزیده جای در تو چو آن شاهباز عرش
تا روز حشر مهبط روح الامین شدی
پنهان چو شد پناه خلایق به کوی تو
زان شد که کعبه ی دل اهل یقین شدی
خورشید اگر کند ز تو پیوسته کسب نور
زانرو بود، که مطلع انوار دین شدی
بوی بهشت از تو رسد بر مشام جان
ای خاک تا به نکهت سیبش قرین شدی
از عرش چون فتاده به فرش تو گوشوار
زیبد اگر، به چرخ زنی چترِ افتخار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - فی مدح السلطان
خدایگان فاضل خدای یار تو باد
قرار ملک تو بر تیغ بیقرار تو باد
ز بیقراری تیغت سپهر را ماند
سپهر گفته بتیغت که کار کار تو باد
ز گوهر است شها روی تیغ تو چو نگار
گهر نگار بدست گهر نثار تو باد
ظفر چو تیغ بدست تو دید گفت بتیغ
همه سلامت آنروی چون نگار تو باد
چو فتح دید کشن اسب تو باسب تو گفت
همه سعادت آن زلف مشکبار تو باد
بنفشه و سمن میغ تیغ تو ملکا
بلاله کاشتن دشت کارزار تو باد
بکارزار و بکاریز خون گشادن خصم
بنفشه زار و سمن زار و لاله زار تو باد
زدوده تیغ گهردار رنگ داده بخون
بنفشه و سمن و میغ لاله کار تو باد
بنام تست جهانگیری و جهانداری
همه بسیط جهان صیت گیرودار تو باد
چو ماه باحشمی یک سواره چون خورشید
شکست صد صف دشمن زیک سوار تو باد
از آسمان نظر سعد اکبر و اصغر
ببخت و طالع و نام بزرگوار تو باد
بهر دیار که اسلام قوتی دارد
دعا و خطبه بنام تو و تبار تو باد
تبارک الله ای شاه خسروان محمود
ز نام تو رقم سعد بر دیار تو باد
شکستن سپه و دستگیر کردن خصم
نهاد و رسم و ره و سنت و شعار تو باد
توئی بمملکت شرق شاه شاه شکار
که بر تو دعوی خصمی کند شکار تو باد
بزینهار خدای اندری ز چشم بدان
رعیت تو ز هر بدان بزینهار تو باد
علی نبرد شهی فرق هم نبرد ترا
دو رویه تیغ تو قمقام ذوالفقار تو باد
بقهر کردن خصم ای شه فریدون فر
ز تازیانه تو گرز گاوسار تو باد
بدار دنیا در باغ دین ز دوحه عدل
طراوت از گل بیخار کامگار تو باد
بکام و حلق رعیت ز کامکاری تو
رسیده شربت انصاف خوشگوار تو باد
عمر عدالت و عدلی علی شجاعت و جود
سبیل وسعت هر دو قدم گذار تو باد
قریر دیده فتح و ظفر بشرق و بغرب
ز جنبش سپه توتیا غبار تو باد
ملوک روی زمین را بخلعت و تشریف
نگین و تاج و سریر از سرای یار تو باد
نبی مدینه محفوظ خواند حضرت را
مدینه کاخ و سرای تو و حصار تو باد
چو تیغ شاهی شایسته یمین تو شد
نگین سلطنت اندر خور یسار تو باد
چو پادشاه نشینی باختیار تو بود
بپادشاه نشاندن هم اختیار تو باد
ز نسل هشت ملکزاده تا بهشت هزار
ز طول عمر تو برنامه شمار تو باد
حکیم سوزنی ای پیر غمگسار طلب
مدیح شاه جوانبخت غمگسار تو باد
حکیم وار دعاگوی شاهرا و بگوی
خدایگان فاضل خدای یار تو باد