عبارات مورد جستجو در ۱۹۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
دل من فتنه شد بر یار دیگر
چه خواهی کردن، ای دل، بار دیگر؟
ندیدم در تو چندان کاردانی
که اندر پیش گیری کار دیگر
بهل، تا بر سرما پاره گردد
به نام نیک یک دستار دیگر
ازان زاری نه بیزاری، همانا
که از نو می‌نهی بازار دیگر
میانت را نبود آن بند غم بس؟
که می‌بندی بدو زنار دیگر
چنان زان رخنها نیکت نیامد
که خواهی جستن از دیوار دیگر
مرا گویی: کزین یک برخوری تو
چه برخوردم ز پنج و چار دیگر؟
چرا دلدار نو می‌آزمایی؟
چو دیدی جور آن دلدار دیگر
چو آسانت نشد دشوار، بنشین
چو افتادی درین دشوار دیگر؟
گرین برق آن چنان سوزد، که دیدم
که دارد طاقت دیدار دیگر؟
تو آن افسانه و افسون ندانی
کزین سوراخ گیری مار دیگر
مکن دعوی به عشق شاهدان پر
که موقوفی به این اقرار دیگر
بهل عشقی که کشتست اوحدی را
بسان اوحدی بسیار دیگر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
دل به تو دادیم و شکستی، برو
سینهٔ ما را چو بخستی ، برو
داد دل از پیش تو می‌خواستم
چون بت بیداد پرستی، برو
باز ز سر عربده داری و جنگ
هیچ نگویم که: تو مستی، برو
نیستی از همچو منی در جهان
سهل بود، چون که تو هستی، برو
آمده بودم که نشینی دمی
چون ز تکبر ننشستی، برو
گم شده بودم که: بجویی مرا
چونکه نجستی و بخستی، برو
اوحدی شیفته در دام تست
گر تو ازین دام بجستی، برو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
گر تو سری میکشی تا نکنی آشتی
ما ز تو سرکش‌تریم،پس تو چه پنداشتی؟
ما دل صد آشنا بهر تو بگذاشتیم
ای که ز بیگانگی هیچ بنگذاشتی
با تو چه سودی نداشت صلح، به جنگ آمدیم
کار چو مشکل شود جنگ به از آشتی
شاخ ستم کشته‌ای، بار جفایی بچین
هم تو توانی درود تخم که خود کاشتی
دوش فرستاده‌ای: کز تو ندارم خبر
خود بنگویی که: تو از که خبر داشتی؟
با دگران مر ترا هر چه میسر نشد
از غم و رنج و جفا بر دلم انباشتی
شغل تو گر خواجگیست، در پی آن روز، که هست
کار من و اوحدی رندی و ناداشتی
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
تمای سخن
دل آن ماه نیز این فکر میکرد
کزان عاشق به خواری ذکر میکرد
چو اندر کیسه اندک دید سیمش
به سنگ انداز هجران کرد بیمش
بگفت این نامه را تا: نقش بستند
نخستین زهر در شکر شکستند
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
دیدهٔ بختم، دریغا کور شد
دل نمرده، زنده اندر گور شد
دست گیر ای دوست این بخت مرا
تا نبیند دشمنم کو کور شد
بارگاه دل، که بودی جای تو
بنگر اکنون جای مار و مور شد
بی‌لب شیرینت عمرم تلخ گشت
شوربختی بین که: عیشم شور شد
دل قوی بودم به امید تو، لیک
دل ندادی، خسته زان بی‌نور شد
شور عشقت تا فتاد اندر جهان
چون دل من عالمی پر شور شد
عارت آمد از عراقی، لاجرم
بی‌تو، مسکین، بی‌نوا و عور شد
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
ز غمزه، چشم تو یک تیر در کمان نگذاشت
که اول از دل مجروح من نشان نگذاشت
ز بی‌وفایی گل بود مرغ دل آگاه
از آن به گلبن این گلشن آشیان نگذاشت
ز شوق دیدن آن گل، ستم نگر که شدم
رضا به رخنهٔ دیوار و باغبان نگذاشت
رسید کار به جایی که یار بگذارد
ز لطف بر دل من دستی، آسمان نگذاشت
ز ناز بر دل پیر و جوان در این محفل
کدام داغ که آن نازنین جوان نگذاشت
شکایتی ز سگانت نبود هاتف را
بر آستان تواش جور پاسبان نگذاشت
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۶
گنجم چو گهر در دل گنجینه شکست
رازم همه در سینهٔ بی کینه شکست
هر شعلهٔ آرزو که از جان برخاست
چون پارهٔ آبگینه در سینه شکست
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
آن طره چو دارم من بدنام ز دست
سررشتهٔ دین رفت به ناکام ز دست
تاتاری از آن سلسله در دستم بود
یک باره به داده بودم اسلام ز دست
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵
گیرم که به چشم خلق پوید دشمن
با من ره غالبیت اندر همه فن
با این چه کند که خود یقین می‌داند
کو مغلوبست و غالب مطلق من
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
آن دل که تواش دیده بدی، خون شد و رفت
و ز دیدهٔ خون گرفته، بیرون شد و رفت
روزی، به هوای عشق، سیری می‌کرد
لیلی صفتی بدید و بیرون شد و رفت
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
از دام دفینه، خوب جستیم آخر
بر دامن فقر خود نشستیم آخر
مردانه گذشتیم، زآداب و رسوم
این کنده ز پای خود شکستیم آخر
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۵ - در هجا
چه خیر باشد در خیل و لشکری که درو
نجیب مشرف و عارض فرید لنگ بود
شکست پای یکی زود تا نه دیر رسد
خبر که دست دگر نیز زیر سنگ بود
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
کار تنم از دست دلم رفت ز دست
بیچاره دلم به ماتم جان بنشست
جان دل ز جهان بربد و رخت اندر بست
سازم همه این بود که در کار شکست
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۲
تا دست امید ما شکستیم ز دوست
زیر لگد فراق پستیم ز دوست
دشمن به دعای شب چرا برخیزد
چون ما به چنین روز نشستیم ز دوست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۳۵
دوش ارچه هزار نام بر ننگ زدم
بر دامن آن عهد شکن چنگ زدم
دل بر دل او نهادم از شوق وصال
هم عاقبت آبگینه بر سنگ زدم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۷۰
دل برد ز من دوش به صد عشق و فسون
بشکافت و بدید پر زخون بود درون
فرمود در آتشش نهادن حالی
یعنی که نپخته است از آنست پر خون
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۱۳
باز آمد یار با دلی چون خاره
وز خارهٔ او این دل من صد پاره
در مجلس من بودم و عشقش چون چنگ
اندر زد چنگ در من بیچاره
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۶۹
از چهرهٔ آفتاب مهوش گردی
وز صحبت کبریت تو آتش گردی
تو جهد کنی که ناخوشی خوش گردد
او خوش نشود ولی تو ناخوش گردی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۴۱
چونی ای آنکه از جمال فردی
صدبار ز چو نیم برون آوردی
چون دانستم ترا و چونت دیدم
بی‌دانش و بینشم به کلی ویران بردی
سعدی : مفردات
بیت ۱۹
گفتم که برآید آبی از چاه امید
افسوس که دلو نیز در چاه افتاد