عبارات مورد جستجو در ۶۱ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
خوش خوش از عشق تو جانی می‌کنم
وز گهر در دیده کانی می‌کنم
بر سر عقل آستینی می‌زنم
از در صبر آستانی می‌کنم
هر که از غیر تو لافی می‌زند
از سر غیرت جهانی می‌کنم
تا دلم کردی نشان تیر هجر
صد خدنگ از هر نشانی می‌کنم
تا سنان انداز شد مژگان تو
هر دم از سینه سنانی می‌کنم
مار ضحاک است زلفت کز غمش
قصر شادی هر زمانی می‌کنم
در تن خویش از برای قوت او
مغزی از هر استخوانی می‌کنم
بر نگین جان خاقانی مقیم
مهر مهر مهربانی می‌کنم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
درد تو صدهزار جان ارزد
گرد تو نور دیدگان ارزد
نه غمت را بها به جان بکنم
که برآنم که بیش از آن ارزد
گرچه بر من یزید عشق غمت
دل و عقل و تن و روان ارزد
هجر تو بر امید وصل خوشست
دزد مطبخ جزای خوان ارزد
از ظریفان به خاصه از چو تویی
قصد جانی هزار جان ارزد
درد از چاکرت دریغ مدار
سگ کوی تو استخوان ارزد
یاد کن بنده را به یاد کنی
دزد دشنام پاسبان ارزد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
ای دلبر عیار ترا یار توان بود
غمهای ترا با تو خریدار توان بود
با داغ تو تن در ستم چرخ توان داد
با یاد تو اندر دهن مار توان بود
بر بوی گل وصل تو سالی نه که عمری
از دست گل وصل تو پر خار توان بود
در آرزوی شکر و بادام تو صد سال
بر بستر تیمار تو بیمار توان بود
صد شب به تمنای وصال تو چو نرگس
بی‌نرگس بیمار تو بیدار توان بود
آنجا که مراد تو به جان کرد اشارت
با خصم تو در کشتن خود یار توان بود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
ای جان من به جان تو کز آرزوی تو
هست آب چشم من همه چون آب جوی تو
ای من غلام آن خم گیسوی مشکبوی
افتاده در دو پای تو از آرزوی تو
هر شب خیال روی تو آید به پیش من
تا روز من کند به سیاهی چو موی تو
بربند نامه موی به نزدیک من فرست
تا جان به جای نامه فرستم به سوی تو
در کوی تو به بوی تو جان می‌دهم چو باد
گر بوی تو به من بدهد خاک کوی تو
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
ای غایت عیش این جهانی
ای اصل نشاط و شادمانی
گر روح بود لطیف روحی
ور جان باشد عزیز جانی
گفتی که چگونه‌ای تو بی‌ما
دور از تو بتا چنان که دانی
از درد تو سخت ناتوانم
رنجی برگیر اگر توانی
کردیم به پرسشی قناعت
زین بیش همی مکن گرانی
گر دست‌رسی بدی به بوسی
کاری بودی هزارگانی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
در هر ولایتی ز شرف نام ما رود
گر دوست بر متابعت کام ما رود
ای باد صبح دم، خبر او بیار تو
آنجا مجال نیست که پیغام ما رود
هر حاصلی که داد به عمر دراز دست
ترسم که در سر هوس خام ما رود
هر لحظه نامه‌ای بنویسم به مجلسی
روزی مگر به مجلس او نام ما رود
دل را گر آرزوست که یابد مراد خود
ناچار بر مراد دلارام ما رود
زین سان که کم نمی‌کند آن شوخ سرکشی
بسیار فتنها که در ایام ما رود
ای اوحدی،مریز دگر دانهٔ سخن
کان مرغ نیست یار که در دام ما رود
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۴
دل از نظر تو جاودانی گردد
غم با الم تو شادمانی گردد
گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک
آتش همه آب زندگانی گردد
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۴۸
دل ار مهرت نورزه بر چه ارزه
گل است آندل که مهر تو نورزه
گریبانی که از عشقت شود چاک
به یک عالم گریبان وا بیرزه
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۱
آن حور روح فش را بر عقل جلوه کردم
و آن شربها که دادی بر یاد تو بخوردم
یاقوت نفس کشتم زان گوهر شریفت
کازاد کرد چون عقل از چرخ لاژوردم
گردم به باد ساری گردی همی ولیکن
باران تو بیامد بنشاند جمله گردم
گفتی جواب خواهم شرط کرم نبود این
بگذاشتی چو فردان در زیر خویش فردم
گر قطعه خوش نیامد معذور دار زیرا
هم تو عجول مردی هم من ملول مردم
من توبه کرده بودم زین هرزه‌ها ولیکن
چون حکم تو بدیدم زین توبه توبه کردم
عطار نیشابوری : باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق
شمارهٔ ۶۸
با روی تو ماه را منوّر ننهم
با زلف تو مشک را معطّر ننهم
گر هر دو جهان زیر و زبر خواهد شد
سر بنهم و سودای تو از سر ننهم
عطار نیشابوری : باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق
شمارهٔ ۶۹
دیرست که در کوی تو دارم گذری
گر وقت آمد به سوی من کُن نظری
ور در خورِ کشتنم مکش دردِ سری
در پای خودم کُش نه به دستِ دگری
عطار نیشابوری : باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه
شمارهٔ ۱۶
پروانه به شمع گفت: غم بیشستی
گر سوز من و تو را نه در پیشستی
هرچند سرِ منت نبودست دمی
ای کاش که یک دمت سرِ خویشستی
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
الحكایة ‌و التمثیل
عاشقی میرفت سوی حج مگر
شد بر معشوق بر عزم سفر
گفت اینک در سفر افتادهام
هرچه فرمائی بجان استادهام
در زمان معشوق آن مرد نژند
نیم خشتی سخت در عاشق فکند
همچو دُرّیش از زمین برداشت مرد
بوسه بر داد و درو سوراخ کرد
پس بگردن درفکند آن را بناز
مینکرد از خویشتن یک لحظه باز
هرکه زو پرسید کاین چیست ای عزیز
گفت ازین بیشم چه خواهد بود نیز
در همه عالم بدین گیرم قرار
کاینم از معشوق آمد یادگار
هرکرا بوئی رسد از سوی او
هر دو عالم چیست خاک کوی او
گر ازو راهی بود سوی تو باز
تو ازین دولت توانی کرد ناز
گرترا آن راه گردد آشکار
هرچه توگوئی بود از عین کار
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
خان ننه
خان ننه ، هایاندا قالدین
بئله باشیوا دولانیم
نئجه من سنی ایتیردیم !
دا سنین تایین تاپیلماز
سن اؤلن گون ، عمه گلدی
منی گه تدی آیری کنده
من اوشاق ، نه آنلایایدیم ؟
باشیمی قاتیب اوشاقلار
نئچه گون من اوردا قالدیم
قاییدیب گلنده ، باخدیم
یئریوی ییغیشدیریبلار
نه اؤزون ، و نه یئرین وار
« هانی خان ننه م ؟ » سوروشدوم
دئدیلر کی : خان ننه نی
آپاریبلا کربلایه
کی شفاسین اوردان آلسین
سفری اوزون سفردیر
بیرایکی ایل چکر گلینجه
نئجه آغلارام یانیخلی
نئچه گون ائله چیغیردیم
کی سه سیم ، سینم توتولدو
او ، من اولماسام یانیندا
اؤزی هئچ یئره گئده نمه ز
بو سفر نولوبدو ، من سیز
اؤزو تک قویوب گئدیبدیر ؟
هامیدان آجیق ائده ر کن
هامییا آجیقلی باخدیم
سونرا باشلادیم کی : منده
گئدیره م اونون دالینجا
دئدیلر : سنین کی تئزدیر
امامین مزاری اوسته
اوشاغی آپارماق اولماز
سن اوخی ، قرآنی تئز چیخ
سن اونی چیخینجا بلکی
گله خان ننه سفردن
ته له سیک روانلاماقدا
اوخویوب قرآنی چیخدیم
کی یازیم سنه : گل ایندی
داها چیخمیشام قرآنی
منه سوقت آل گلنده
آما هر کاغاذ یازاندا
آقامین گؤزو دولاردی
سنده کی گلیب چیخمادین
نئچه ایل بو اینتظارلا
گونی ، هفته نی سایاردیم
تا یاواش – یاواش گؤز آچدیم
آنلادیم کی ، سن اؤلوبسن !
بیله بیلمییه هنوزدا
اوره گیمده بیر ایتیک وار
گؤزوم آختارار همیشه
نه یاماندی بو ایتیکلر
خان ننه جانیم ، نولیدی
سنی بیرده من تاپایدیم
او آیاقلار اوسته ، بیرده
دؤشه نیب بیر آغلایایدیم
کی داها گئده نمییه یدین
گئجه لر یاتاندا ، سن ده
منی قوینونا آلاردین
نئجه باغریوا باساردین
قولون اوسته گاه سالاردین
آجی دونیانی آتارکن
ایکیمیز شیرین یاتاردیق
یوخودا ( لولی ) آتارکن
سنی من بلشدیره ردیم
گئجه لی ، سو قیزدیراردین
اؤزووی تمیزلیه ردین
گئنه ده منی اؤپه ردین
هئچ منه آجیقلامازدین
ساواشان منه کیم اولسون
سن منه هاوار دوراردین
منی ، سن آنام دؤیه نده
قاپیب آرادان چیخاردین
ائله ایستیلیک او ایسته ک
داها کیمسه ده اولورمو ؟
اوره گیم دئییر کی : یوخ – یوخ
او ده رین صفالی ایسته ک
منیم او عزیزلیغیم تک
سنیله گئدیب ، توکندی
خان ننه اؤزون دئییردین
کی : سنه بهشت ده ، الله
وئره جه ک نه ایستیور سن
بو سؤزون یادیندا قالسین
منه قولینی وئریبسه ن
ائله بیر گونوم اولورسا
بیلیرسن نه ایستیه رم من ؟
سؤزیمه درست قولاق وئر :
سن ایله ن اوشاخلیق عهدین
خان ننه آمان ، نولیدی
بیر اوشاخلیغی تاپایدیم
بیرده من سنه چاتایدیم
سنیلن قوجاقلاشایدیم
سنیلن بیر آغلاشایدیم
یئنیدن اوشاق اولورکن
قوجاغیندا بیر یاتایدیم
ائله بیر بهشت اولورس
داها من اؤز الله هیمدان
باشقا بیر شئی ایسته مزدیم
۱۳۵۵
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۰۵
دلدار کله‌دوز من از روی هوس
می‌دوخت کلاهی ز نسیج و اطلس
بر هر ترکی هزار زه می‌گفتم
با آنکه چهار تَرَک را یک بس
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - در مدح سلطان محمود غزنوی و تقاضا گوید
ای شهی کز همه شاهان چو همی در نگرم
خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم
تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد
از ره راست گذشتم گر ازین در گذرم
دل من شیفته بر سایه، و جاه و خطرست
وندرین خدمت با سایه و جاه و خطرم
یار من محتشمانند و مرا شاعر نام
شاعرم لیکن با محتشمان سر بسرم
مرکبان دارم نیکو که به راهم بکشند
دلبران دارم خوشرو که درایشان نگرم
سیم دارم که بدان هر چه بخواهم بدهند
زر دارم که بدان هر چه ببینم بخرم
این نوا،من، تو چه گویی، ز کجا یافته ام
از عطاها که ازین مجلس فرخنده برم
همه چیز من و اقبال من و از دولت تست
خدمت فرخ تو برد بخورشید سرم
بتوان گفت که از خدمت تو یابم بر
خدمت تو بهمه وقتی داده ست برم
تو همی دانی و آگه شده ای از دل من
که ره خدمت تو من به چه شادی سپرم
سیزده سالست امسال و فزون خواهد شد
که من ای شاه بدین درگه معمور درم
تا تو اندر حضری من به حضر پیش توام
تاتو اندر سفری با تو من اندر سفرم
نه همی گویم شاها که نبایست چنین
نه همی خدمت خویش ای شه بر تو شمرم
این بدان گفتم تا خلق بدانند که من
چند سالست که پیوسته بدین خانه درم
دی کسی گفت که اجری تو چندست زمیر
گفتم اجری من ای دوست فزون از هنرم
جز که امروز دو سالست که بی امر امیر
نیست از نان و جو اسب نشان وخبرم
گفت من بدهم چندانکه بخواهی بستان
گفتم اندوه مخور هست هنوز این قدرم
نه نکو باشد از من نه پسندیده که من
خدمت میر کنم نان ز دگر جای خورم
بزیاد آن ملک راد که در دولت او
نبود حاجت هرگز بکسان دگرم
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
خط آوردی رواست بر روی چو ماه
خوشتر گشتی از آنچه بودی صد راه
در آرزوی خط تو خوبان سپاه
بر روی همی کشند خطهای سیاه
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
تا در دل من گل هوای تو شکفت
خشنود شدم از تو بپیدا و نهفت
ای خوی خوش تو با خداوندی جفت
شکر تو خدای خویش را دانم گفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
ز راهِ لطف درین کلبۀ خراب خرام
که من ترا ز تو خواهم نه نامه و نه پیام
وگر قدم نکنی رنجه حکم نتوان کرد
علی الخصوص که تو حاکمی و بنده غلام
دلِ مرا سرِ چندین شکیب ممکن نیست
کدام شیفته ساکن بود به صبر مدام
به صابری نتوان کرد عاشقی بنگر
که راه عشق کدام است و راه صبر کدام
کجا که روی تو بینند خلد نیست حلال
کجا که وصل تو خواهند کعبه نیست حرام
چه باک اگر بفتادم ز چشمِ دشمن و دوست
چه التفات بود عشق را به ننگ وز نام
غمی به هر نفسی بر دلم منه بنشین
سری به هر قدمی در رهت نهم بخرام
حمایتِ تو نماید مرا ز هجر خلاص
عنایتِ تو رساند مرا ز وصل به کام
ترا وفایِ من و شفقت نزاری بس
مرا رضایِ تو و رحمت خدای تمام
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۳
پیش از توغم در نهان من بود
سودای تو مغز استخوان من بود
در وقت گشایش زبان نام تو بود
اوّل سخنی که در زبان من بود