عبارات مورد جستجو در ۶۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۰
در شکنج عزتند ارباب جاه
آب‌گوهر بر نمی‌آید ز چاه
نخوت شاهی دهان اژدهاست
شمع را در می‌کشد آخرکلاه
عمرها شد می‌تپد بی‌روی دوست
چون رگ یاقوت در خونم نگاه
در خیالش محو شد آثار من
این‌کتان را شست آخر نور ماه
در ادبگاه خم ابروی او
ماه نو دارد زبان عذر خواه
خانهٔ مجنون ما هم دود داشت
روزن چشم غزالان شد سیاه
شعله ی ما را درین آفت سرا
جز به خاکستر نمی‌باشد پناه
ناامیدی دستگاه زندگیست
تاروپود کسوت صبح است آه
شرم دار ای سرکش از لاف غرور
نیست بال شعله‌ات جز برگ کاه
باغ و بستان پر مکرر می‌شود
جانب دل هم نگاهی‌گاه گاه
در تماشاخانهٔ آیینه‌ام
می‌شود جوهر چو می‌سوزد نگاه
عشق را بر نقص استعداد من
گریهٔ ابر است بر حال گیاه
می‌گدازد شمع و از خود می‌رود
کای به خود واماندگان این است راه
دم مزن بیدل اگر صاحبدلی
محرم آیینه راکفر است آه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۸
یک تار موگر از سر دنیا گذشته‌ای
صد کهکشان ز اوج ثریا گذشته‌ای
بار دل‌ست این‌که به خاکت نشانده است
گر بی‌نفس شوی ز مسیحا گذشته‌ای
ای هرزه تاز عرصهٔ عبرت ندامتی
چون عمر مفلسان به تمنا گذشته‌ای
جمعیت وصول همان ترک جستجوست
منزل دمیده‌ای اگر از پا گذشته‌ای
ای قطرهٔ گهر شده‌، نازم به همتت
کز یک گره پل از سر دریا گذشته‌ای
در خاک ما غبار دو عالم شکسته‌اند
از هر چه بگذری ز سر ماگذشته‌ای
ای جاده‌ات غرور جهان بلند و پست
لغزیده‌ای گر از همه بالا گذشته‌ای
اشکی‌ست بر سر مژه بنیاد فرصتت
مغرور آرمیدنی اما گذشته‌ای
حرف اقامتت مثل ناخن است و مو
هر جا رسیده باشی از آنجا گذشته‌ای
برق نمودت آمدورفت شرار داشت
روشن نشد که آمده‌ای یا گذشته‌ای
بیدل دماغ ناز تو پر می‌زند به‌عرش
گویا به بال پشه ز عنقا گذشته‌ای
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
چه غم ز بی کلهی کآ‌سمان کلاه منست
زمین بساط و در و دشت بارگاه منست
گدای عشقم و سلطان وقت خویشتنم
نیاز و مسکنت و عجز و غم سپاه منست
به راه عشق نتابم سر از ارادت دوست
که عشق مملکت و دوست پادشاه منست
زنند طعنه که اندر جهان پناهت نیست
به جان دوست همان نیستی پناه منست
به‌روز حشرکه اعمال خویش عرضه دهند
سواد زلف بتان نامه ی سیاه من است
به مستی ار ز لبت بوسه‌ای طلب کردم
لب پیاله درین جرم عذرخواه منست
قلدرانه گنه می‌کنم ندارم باک
از آنکه رحمت حق ضامن گناه منست
به‌رندی این‌ هنرم بس که‌ عیب کس نکنم
کس ار ز من نپذیرد خدا گواه منست
مرا به حالت مستی نگر که تا بینی
جهان و هرچه درو هست دستگاه منست
دمی که مست زنم تکیه در برابر دوست
هزار راز نهانی به هر نگاه منست
چگونه ترک کنم باده را به شام و سحر
که آن دعای شب و ورد صبحگاه منست
هزار مرتبه بر تربتم گذشت و نگفت
که این بلاکش افتاده خاک راه منست
مرا که تکیه بر ایام نیست قاآنی
ولای خواجهٔ ایام تکیه گاه منست
امیر کشور جم صاحب اختیار عجم
که در شداید ایام دادخواه منست
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۸
آنم که رعیت کمینم دهر است
تریاق زمانه با خلافم زهر است
عالم به ممالک جلالم شهر است
دریای محیط خندق آن شهر است
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در صفت موت بنی‌آدم از خاصّه و عامه
زان بنی‌آدم از صغار و کبار
که برآورده شد ز جمله دمار
زان به جان اندرون خلیدن نیش
بچه را در کنار مادر خویش
زان بریدن به منزل و به سفر
حلق برنای تازه پیش پدر
زان ربودن فکندن اندر نار
مرد را از دکان و از بازار
زان خصال سران سمر کردن
زان کلاه کیان کمر کردن
زان همه ملک با خلل کردن
زان همه خطبه‌ها بدل کردن
زان بناگاه بردن از سرِ تخت
پای بسته کشان دو صد بدبخت
تا چو بشنودی از غرور مهی
دل براین عمر بی‌وفا ننهی
این همه قصّه‌ها از او بشنو
نازنینی مکن بدو بگرو
زین قفاهای نرم و شیرین کار
گردن اندر مدزد مسخره‌وار
تو ز روی هوا و پر هوسی
وز پی فعل ناکسی و خسی
آنچنان با غرور گشتی جفت
پیش تو مرگ خود که یارد گفت
چه حدیثست شاه کی میرد
کی اجل حلق پادشا گیرد
کی بود خاصه از درون حصار
با امیر اجل اجل را کار
از توام خوشتر آنکه پیش اجل
از برای نفاق و زرق و دغل
پیش بیمار همنفس با مرگ
گشته ریزان ز شاخ عمرش برگ
او کشیده ز هفت عضوش جان
تو همی گویی هفت کُه به میان
کرده ابلیس بهر طنّازی
زین سخن بر بروت تو بازی
در میان از هزار کُه باشد
مرگ یک دم چو خاک بر پاشد
زین ترش بودنت در این زندان
مرگ را کُند کی شود دندان
مِه ز تو کِه ز تو به پیش تو مُرد
تو بزی خوش ترا که یارد بُرد
مردگان را به گِل سپردی تو
تو نمیری نه مرد خردی تو
خود ترا مرگ بسته کی گیرد
تو امیری امیر کی میرد
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
هر کار که هست در جهان، پیشهٔ ماست
هر شیر دلی که هست، در بیشهٔ ماست
از ما مگذر که چون ببینی به یقین
زان خرم و خوب تر در اندیشهٔ ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
می نماید پایکوبان دار را منصور ما
تاک را آتش عنان سازد می پر زور را
هر سبکدستی نیارد نغمه از ما واکشید
ناخن شیرست مضراب رگ طنبور ما
کی حصاری می تواند ساخت طوفان را تنور؟
نیست ممکن خم برآید با می پر زور ما
زخم ما را هر شکرخندی نمی آرد به شور
بر نمکدان قیامت می زند ناسور ما
گردن بیهوده ای از دور مینا می کشد
گوش ماهی می شمارد بحر را مخمور ما!
گر چه پیریم، از جوانان جهان خوشدلتریم
خنده ها بر صبح دارد موی چون کافور ما
عقل ناقص پرده ساز و نغمه ما پرده سوز
دست کوته دار ای ماه از شب دیجور ما
کوه را از کبک می سازد سبکرفتارتر
چون به صحرا رو نهد دیوانه پر شور ما
دل چو روشن شد، چراغ عاریت در کار نیست
صافی شهدست شمع خانه زنبور ما
خاکساری پیش ما از ملک چین بالاترست
آب از ظرف سفالین می خورد فغفور ما
سخت جانی هاست دامنگیر، ورنه هر شرار
جلوه برق تجلی می کند در طور ما
رتبه افکار ما صائب بلند افتاده است
کی رسد هر کوته اندیشی به فکر دور ما؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۰
سیاهی از دل چون گلخن ما برنمی خیزد
چو داغ لاله دود از روزن ما برنمی خیزد
که با ما می تواند دعوی افتادگی کردن؟
که از افتادگی مو بر تن ما برنمی خیزد
نسازد دستبرد ابر هرگز خشک دریا را
به افشردن تری از دامن ما برنمی خیزد
نشد از شرم عصیان آب گردد این دل سنگین
به آتش بستگی از آهن ما برنمی خیزد
زما نتوان شنیدن شکوه ای از سینه صافیها
غباری از زمین روشن ما برنمی خیزد
زگوهر دور نتوان ساختن گرد یتیمی را
به افشاندن غبار از دامن ما بر نمی خیزد
نفس از سینه مجروح ما بیرون نمی آید
زدلچسبی نسیم از گلشن ما برنمی خیزد
مجو آه از دل خرسند، ما آیینه طبعان را
که دود از خانه بی روزن ما برنمی خیزد
به هم چون خوشه پیوسته است صائب دانه دلها
که می سوزد که دود از خرمن ما برنمی خیزد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۴
همچون کمان سخت ز طبع غیور خویش
آسوده از کشاکش خلقم ز زور خویش
از آفتاب اگر به سرم تاج زر نهند
سر درنیاورم به فلک ازغرور خویش
چون کرم شبچراغ،زراندودآتشم
مستغنی ازستاره و ماهم زنورخویش
حیرات مرا به عالم وحدت کشیده است
نتوان زمن گرفت به کثرت حضور خویش
سیلاب با تلاطم دریا چه می کند؟
پروای شور حشر ندارم ز شور خویش
نه تاب وصل دارد و نه طاقت فراق
درمانده ام به دست دل ناصبور خویش
صائب مرا به عالم بالا دلیل شد
در زیر بار منتم از فکر دور خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۱
برآن می داردم همت که از افغان دهن بندم
ز سنگ سرمه سدی پیش یأجوج سخن بندم
گرفتم نیست در پیراهن من چاک رسوایی
ز مشت خون خود چون گرگ تهمت را دهن بندم
ز جوی شیر روشن ساخت راه قصر شیرین را
کمر چون تیشه می خواهم به خون کوهکن بندم
به نامم خاتم شه در غریبی خانه می سازد
چرا دل چون عقیق از ساده لوحی بر یمن بندم
ز چشم زخم کثرت دور با خود خلوتی دارم
که در بر روی ماه مصر و بوی پیرهن بندم
به این افسره طبعان صحبت من در نمی گیرد
اگر چون شمع آتش بر زبان خویشتن بندم
نه آسان است مروارید را یاقوت گرداندن
چه خونها می خورم تا رنگ بر روی سخن بندم
از بس ترسیده چشم صائب از قرب گرانجانان
نسیم مصر اگر آید در بیت الحزن بندم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۳
لب به نیسان نگشاید صدف دیده من
لنگر بحر بود گوهر سنجیده من
از پر کاه جهان همت من مستغنی است
التجا پیش خسیسان نبرد دیده من
دل آزاد من و گرد علایق، هیهات
خار خون می خورد از دامن برچیده من
برق با سوخته خرمن چه تواند کردن؟
غم عالم چه کند با دل غم دیده من؟
نسبت من به غزالان سبکسیر خطاست
نرسد سیل به گرد دل رم دیده من
مژده وقت است که چون مور برآرد پروبال
بس که از شوق تو پرواز کند دیده من
به نسیمی ز هم اوراق دلم می ریزد
به تأمل گذر از نخل خزان دیده من
بر سر حرف میارید دل تنگ مرا
مگشایید سر نامه پیچیده من
خواب سنگین من از آب گرانتر گردید
زنگ آیینه بود سبزه خوابیده من
می کند جلوه پیراهن یوسف صائب
پیش صاحب نظران دیده پوشیده من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۹
شنیدم بلبل خود را ستایش کرده ای جایی
میان عندلیبان دگر افتاده غوغایی
من و عقل نخستین را به جنگ یکدگر افکن
ز من تیغ زبان در کار بردن وز تو ایمایی
ز طبع موشکافم شانه پشت دست می خاید
به گردم کی رسد همچون صبا هر بادپیمایی؟
چراغ دودمان شهرتم از شعله فطرت
ندارد آسمان امروز چون من نکته پیرایی
به دیوان خیابانش سراسر گشته ام صائب
ندارد بوستان چون مصرع من سرو رعنایی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - تفاخر و شکوی
تخم گشت ای عجب مگر سخنم
که پراکنده بر زمین فکنم
او بروید همی و شاخ زند
من ازو دانه ای همی نچنم
از فنای سخن همی ترسم
که بغایت همی رسد سخنم
آفتابست همتم گر چند
عرضی گشت همچو سایه تنم
بار گشته ست پوست بر تن من
چون توانم کشید پیرهنم
روزگارم نشاند بر آتش
صبر تا کی کنم نه برهمنم
هر زمانی به دست صبر همی
کردن آرزو فرو شکنم
گاه در انجمن چنان باشم
که فرامش شود ز خویشتنم
گه تنها ز خود شوم طیره
گویی اندر میان انجمنم
همه آتشکده شدست دلم
من از آن بیم دم همی نزنم
که ز تف دل اژدها کردار
پر ز آتش همی شود دهنم
سر به پیش خسان فرو نارم
که من از کبر سرو بر چمنم
منت هیچ کس نخواهم از آنک
بنده کردگار ذوالمننم
گر ز خورشید روشنی خواهد
دیدگان را ز بیخ و بن بکنم
ای که بدخواه روزگار منی
شادمانی بدانچه ممتحنم
تو اگر چه توانگری نه تویی
من اگر چند مفلسم نه منم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۳
از بخشش دست من ز سیم و زر پرس
وز خوی خوشم ز مشک و از عنبر پرس
وز قوت بازوی من از خنجر پرس
وز هیبت من ز راه چالندر پرس
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۵
در دولت شاه چون قوی شد رایم
گفتم که رکاب را ز زر فرمایم
زر گفت مرا که من تو را کی شایم
آمد آهن گرفت هر دو پایم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۰
هر جا که ز فضل پیشگاهی است منم
و آن کو یک تن شها سپاهی است منم
گر دعوی ملک را گواهی است منم
گر بر سخن از قیاس شاهی است منم
رشیدالدین میبدی : ۲۷- سورة النمل- مکیة
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: قالَ یا أَیُّهَا الْمَلَؤُا أَیُّکُمْ یَأْتِینِی بِعَرْشِها قَبْلَ أَنْ یَأْتُونِی مُسْلِمِینَ بدانکه این آیات دلائل روشنند و برهان صادق بر اثبات کرامات اولیا، که اگر نه از روى کرامت بودى و از خصایص قدرت اللَّه کجا بعقل صورت بندد یا در وسع بشر باشد. عرشى بدان عظیمى و مسافتى بدان دورى بیک طرفة العین حاضر کردن، مگر که ولىّ دعا کند و رب العالمین اجابت دعاء وى را بقدرت خویش آن را حاضر کند، بر آن وجد که میان عرش و منزل سلیمان زمین درنوردد و مسافت کوتاه کند، و این جز در قدرت اللَّه نیست و جز دلیل کرامات اولیاء نیست.
در آثار بیارند که مصطفى (ص) از دنیا بیرون شد، زمین باللّه نالید که: بقیت لا یمشى علىّ نبىّ الى یوم القیامة. بوفات مصطفاى عربى زمین باللّه نالید که نیز پیغامبرى بر من نرود که خاتم پیغمبران آمد و درگذشت. اللَّه گفت عزّ جلاله من ازین امّت محمد مردانى پدید آرم که دلهاى ایشان بر دلهاى پیغامبران باشد. و ایشان نیستند مگر اصحاب کرامات، و بدان که این کرامات اولیا ملتحق است بمعجزات انبیاء، اذ لو لم یکن النبىّ صادقا فى نبوّته لم تکن الکرامة تظهر على من یصدّقه و یکون من جملة امته.
و فرق میان معجزت و کرامت آنست که بر پیغامبر واجب است که بقطع دعوى نبوّت کند و خلق را دعوت کند و اظهار معجزت کند. و بر ولى واجب است که کرامات بپوشد و قطعى دعوى ولایت نکند و دعوت خلق نکند و جایز دارد که آنچه بر او میرود مکر است چنان که از سرى سقطى حکایت کنند که گفت: لو انّ واحدا دخل بستانا فیه اشجار کثیرة و على کل شجرة طیر یقول له بلسان فصیح: السلام علیک یا ولى اللَّه فلو لم یخف انّه مکر لکان ممکورا. امّا اگر در احایین چیزى از آن کرامات بر اهل خویش اظهار کند روا باشد. لکن نه همه وقت این کرامت باختیار ولى باشد. فقد یحصل باختیاره و دعائه و قد لا یحصل و قد یکون بغیر اختیاره فى بعض الاوقات بخلاف معجزه که باختیار نبى باشد و درخواست او. و روا نباشد که پیغامبر نداند که پیغامبرست، و روا باشد که ولى نداند که و لیست. و پیغامبر را معجزت ناچارست و واجب، که وى مبعوث است بخلق و خلق را حاجتست بمعرفت و صدق وى و راه صدق وى معجزتست بخلاف ولى که بر خلق واجب نیست که بدانند که او و لیست و نه نیز بر ولى واجبست که بداند که و لیست.
امّا شرط ولى آنست که بسته کرامت نشود، طالب استقامت باشد نه طالب کرامت. بو على جوزجانى گفته: کن طالب الاستقامة لا طالب الکرامة فانّ نفسک متحرکة فى طلب الکرامة و ربک یطالبک بالاستقامة، و این استقامت که از کرامت مه آمد آنست که توفیق طاعت بر دوام رفیق وى باشد و بر اداء حقوق و لوازم بى‏کسل مواظب باشد و از معاصى بپرهیزد و مخالفت از هیچ روى بخود راه ندهد و بر عموم احوال و اوقات شفقت از خلق بازنگیرد و در دنیا و آخرت هیچکس را خصمى نکند و بار همه بکشد و بار خود بر هیچکس ننهد. و ممّا روى من الاخبار فى اثبات کرامات الاولیاء ما روى ابو هریرة عن النبى (ص) قال بینا رجل یسوق بقرة قد حمل علیها التفتت البقرة و قالت: انّى لم اخلق لهذا انّما خلقت للحرث، فقال الناس: سبحان اللَّه فقال النبى (ص) آمنت بهذا و ابو بکر و عمر.
و من ذلک حدیث عمر بن الخطاب حیث قال فى حال خطبته: یا ساریة! الجبل الجبل، و هو حدیث معروف مشهور. و روى انّ رسول اللَّه (ص) بعث العلاء الحضرمىّ فى غزاة فحال بینهم و بین الموضع قطعة من البحر فدعا اللَّه باسمه الاعظم و مشوا على الماء.
و روى انّ عباد بن بشر و اسید بن حضیر خرجا من عند رسول اللَّه (ص) فاضاء لهما رأس عصا احدهما کالسّراج. و روى انّه کان بین سلمان و ابى الدّرداء قصعة فسبّحت حتى سمعا التسبیح. و روى عن النبى (ص) انّه قال: کم من اشعث اغبر ذى طمرین لا یؤوله لو اقسم على اللَّه لابره و لم یفرق بین شى‏ء و شى‏ء فیما یقسم به على اللَّه.
و قال سهل بن عبد اللَّه: من زهد فى الدنیا اربعین یوما صادقا من قلبه مخلصا فى ذلک یظهر له من الکرامات و من لم یظهر له فلانّه عدم الصدق فى زهده، فقیل له کیف تظهر له الکرامة فقال یأخذ ما یشاء کما یشاء من حیث یشاء. و حکى عن ابى حاتم السجستانى یقول سمعت ابا نصر السراج یقول: دخلنا تستر فرأینا فى قصر سهل بن عبد اللَّه بیتا کان الناس یسمّونه: بیت السبع؟ فسألنا الناس عن ذلک فقالوا، کان السّباع تجى‏ء الى سهل فکان یدخلهم هذا البیت و یضیفهم و یطعمهم اللّحم، ثمّ یخلّیهم. قال ابو نصر و رأیت اهل تستر کلّهم متّفقین على ذلک لا ینکرونه و هم الجمع الکثیر.
و قیل کان سهل بن عبد اللَّه اصابته زمانة فى آخر عمره، فکان اذا حضر وقت الصلاة انتشر یداه و رجلاه، فاذا فرغ من الفرض عاد الى حال الزمانة و کان لسهل بن عبد اللَّه مرید، فقال له یوما: ربّما أتوضّأ للصّلوة فیسیل الماء بین یدىّ کقضبان ذهب و فضة.
فقال سهل اما علمت انّ الصّبیان اذا بکوا یعطون خشخاشة لیشتغلوا بها؟
پیرى بود در طوس نام وى بو بکر بن عبد اللَّه از طوس بیرون آمد تا غسلى کند، جامه ور کشید بر کنار سردابه نهاد و بآب فرو شد، بى‏ادبى بیامد و جامه‏ شیخ ببرد. شیخ در میان آب بماند، گفت: بار خدایا اگر دانى که این غسل بر متابعت شریعت رسول میکنم دست ازو بستان تا جامه من باز آرد هم در ساعت آن مرد مى‏آمد و جامه شیخ مى‏آورد و دست او خشک گشته جامه بر کنار سردابه نهاده شیخ گفت بار خدایا اکنون که جامه باز رسانید دست او باز رسان. دست وى نیکو شد.
و بسیار افتد که کرامت پس از مرگ ظاهر شود چنان که چون جنازه جنید برگرفتند مرغى سپید بیامد، بر گوشه جنازه نشست. قومى از اهل او که نزدیک جنازه بودند آستین مى‏فشاندند، تا مگر برخیزد. مرغ برنخاست. هم چنان مى‏بود، و خلق در تعجب بمانده. فتح شخرف از قدیمان مشایخ خراسان بود. عبد اللَّه بن احمد بن حنبل گفت: از خاک خراسان کس برنخاست چو فتح شخرف. سیزده سال در بغداد بود و از بغداد قوت نخورد از انطاکیه سویق مى‏آوردند و آن مى‏خورد بوقت نزع با خود ترنّمى میکرد باو نیوشیدند مى‏گفت: الهى اشتدّ شوقى الیک فعجّل قدومى علیک. چون او را مى‏شستند بر ساق وى دیدند نوشته، چنانک از پوست بر خاسته: الفتح للَّه.
سألتک بل اوصیک ان متّ فاکتبى
على لوح قبرى: کان هذا متیّما
لعلّ شجیّا عارفا سنن الهوى
یمرّ على قبر الغریب فسلمّا
هزار سال بامید تو توانم بود
هر آن گهى کت بینم هنوز باشد زود
هنوز از تو چه دیدم از آنچه خواهم دید
ز شیر صورت او دیدم و ز آتش دود
اگر چه در غم تو جان و دل زیان کردم
من این زیان نفروشم بصد هزاران سود
امّا جوانمردان طریقت و سالکان راه حقیقت در بند کرامات نشوند و آرزوى آن نکنند، زیرا که کرامت ظاهر از مکر ایمن نبود، و از غرور خالى نباشد.
درویشى در بادیه تشنه گشت از هوا قدحى زرّین فرا دید آمد پر آب سرد.
درویش گفت: بعزت و جلال تو که نخورم اعرابیى باید که مرا سیلى زند و شربتى آب دهد و رنه بکراماتم آب نباید. تو خود قادرى که آب در جوف من پدید آرى. درویش این سخن از بیم غرور میگفت دانست که کرامات از مکر و غرور خالى نباشد.
شیخ الاسلام انصارى گفت: حقیقت نه بکرامات مى‏درست شود، که حقیقت خود کرامتست. از کرامات مکرم باید دید و از عطا معطى، هر که با کرامات بنگرد او را بآن بازگذارند، هر که با عطا گراید از معطى باز ماند. بو عمرو زجاجى گفت: اگر بشریّت من ذرّه‏اى کم شود دوستر از آن دارم که بر آب بروم.
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - قصیدهٔ ذیل متعلق به غضائری است که عنصری در قصیدهٔ خود که بدنبال خواهد آمد بانتقاد و خرده گیری از آن پرداخته است
اگر کمال به جاه اندر است و جاه به مال
مرا ببین که ببینی کمال را به کمال
من آن کسم که به من تا به حشر فخر کند
هر آنکه بر سر یک بیت من نویسد قال
همه کس از قبل نیستی فغان دارند
گه ضعیفی و بیچارگی و سستی حال
من آن کسم که فغانم به چرخ زهره رسید
ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال
روا بود که ز بس بار شکر نعمت شاه
فغان کنم که ملالم گرفت زین اموال
چو شعر شکر فرستم ازین سپس بر شاه
نگر چه خواهم گفتن ز کبر و غنج و دلال
بس ای ملک که نه لؤلؤ فروختم به سلم
بس ای ملک که نه گوهر فروختم به جوال
بس ای ملک که ازین شاعری و شعر مرا
ملک فریب بخوانند و جادوی محتال
بس ای ملک که جهان را به شبهت افکندی
که زر سرخست این یا شکسته سنگ و سفال
بس ای ملک که ضیاع من و عقار مرا
نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال
بس ای ملک که نه قرآن بمعجز آوردم
که ذوالجلالش چندین جلال داد و جمال
بس ای ملک که نه گوگرد سرخ گشت سخن
نه کیمیا که ازو هیچ کس ندید خیال
بس ای ملک که دگر جای شعر شکر نماند
مرا بهر دو جهان در صحیفۀ اعمال
بس ای ملک که من اندر تو آن همی شنوم
که در مسیح شنیدم ز جملۀ جهال
بس ای ملک که بس از غالیان یافه سخن
سته شوی و بر آن تیغت افکند اشعال
بس ای ملک که دو دست تو را به گاه عطا
نه با زمانه قیاس و نه بر گذشته مثال
بس ای ملک که جهان سر بسر حدیث منست
میان حاسد و ناحاسدم همیشه جدال
بس ای ملک که زمانه عیال نعمت تست
بمن رهی چه رسد زین همه زمانه عیال
بس ای ملک که تو را صد هزار سال بقاست
قیاس گیر و به تقدیر سال بخش اموال
بس ای ملک که عطایت نه گنج و کان سنجند
ملوک را همه معیار باشد و مثقال
بس ای ملک که من از بس عطات سیر شدم
نه زانکه نعمت بر من حرام گشت و وبال
بس ای ملک که ملوک از گزافه گرد کنند
بهر زمین و نترسد کس از حرام و حلال
همی بترسم کز شاعری ملال آرم
ملال مدح تو کفرست و جاودانه ضلال
همه یکایک دینار و بدرۀ تو و گنج
اسیر روز مصافت و صید روز قتال
خراج قیصر روم است و سر گزیت خلم
بهای بندگی دلهرا ابا چیپال
زهی ملک که حلال اینچنین بود دینار
به تیغ پالده در خون خصم داده صقال
هزار بتکده آواره کرده هر یک ازو
هزار شیر دمنده به قهر کرده شکال
بلای برهمنانست و قهر قرمطیان
هلاک اهرمنانست و آفت دجال
ز بهر جود تو آورده از عدم بوجود
نکو کنندۀ احوال و راحت از اهوال
ملوک را همه بگسستی از مدیح طمع
ایا مظفر فیروز بخت خوب خصال
بدین بها که تو یک بیت من خریدستی
سریر و ملک نخرند و تاج و جاه و جمال
ایا ملک تو ازین آفتاب راد تری
زبان هرکه نیارد دلیل بادا لال
نه آفتاب به چندین هزار سال کند
همیشه زر که تو از بهر من دهی همه سال
دو دست تو به عطا گاه بر مبارز خواست
نه موج دریا پیش آمدش نه کان جبال
همه ملوک جهان را کجا ثنا گویند
عطا تو بخشی ای خسروی خجسته ی فعال
کنون بعالم در مالک الملوک تویی
جمالش همه از تست گاه جود و نوال
صواب کرد که پیدا نکرد هر دو جهان
یگانه ایزد دادار بی نظیر و همال
وگرنه هر دو ببخشیدتی بگاه عطا
امید بنده نماندی به ایزد متعال
به بیت مال تو اندر ز جود تو همه سال
نهیب مالامال است و کیل مالامال
ازین سپس بزمین بر کجا مصاف کنی
چو قصد لشکر دشمن کنی به گاه رحال ،
نه عرض هفت زمین با دو دست و تیغ تو شاه
مصاف لشکر جودست و لشکر اقبال
حصار نیست که دندان پیل تو نگشاد
زمین که سم ستورت برو نکرد اشکال
بسا بچرخ بر آورده کاخ دشمن تو
بیارمیده ز بیم زوال و یافته هال
که باز خورد بدو باد زنده پیل تو شاه
کنون رسوم دیارست و کند و مند اطلال
دوال کردد اندام پیل وار عدوت
چو برزنند بر آن کوس پیلی تو دوال
برستخیز نیاز آورد مخالف را
چو «خیز خیز» به طبل اندر افکند طبال
هگرز دیدۀ دشمن بباغ دولت خویش
بلند سرو نبیند نه نوشانده نهال
چنانکه چشمۀ خورشید روز دولت تو
ندید خواهد تا روزگار حشر زوال
هر آنکه کوته کرد از مدیح شاه زبان
دراز کرد بدو شیر آسمان چنگال
بگرد جانش پیچاند اژدهای فلک
چو خط دایره گرد اندر آردش دنبال
هنوز جود تو مر بنده را نداده عطا
هنوز بنده مر او را نکرده هیچ سؤال
دو چاکرند ملکرا ز جملۀ رهیان
چنین هزار هزار دگر طغان و ینال
بنام تیغ یمانی یکی و دیگر جود
فنای مال یکی وان دگر در آمال
هزار دینار آن جود بینهایت داد
هزار دیگر آن اژدهای اعدا مال
کجا عطا دهد این ره که باز گردد پیل
ز بدره باز ندانی مغاک را ز اطلال
بشعر یاد کند روزگار برمکیان
دقیقی آنکه کآشفته شد برو احوال
سحاق ابن ابراهیم را چه بهره رسید
ز فضل برمک و آن شعر قافیه بر دال
بیک دو بیت ندانم چه داد فضل بدو
فسانه باک ندارد ز نامحال و محال
مرا دو بیت بفرمود شهریار جهان
بر آن صنوبر عنبر عذار مشکین خال
دو بدره زر بفرستاد و دو هزار درم
برغم حاسد و تیمار بدسگال نکال
چو آفتاب شدم در جهان گشاده زبان
بدل چه داد دو بیت مرا ، دو بیت المال
چه گفت حاسد و آنکس که بدسگال منست
بباطن اندر و در آشکار نیک سگال :
دو بدره یافتی از نعمت و کرامت شاه
غنی شدی ، دگر از جور روزگار منال
بلی دو بدرۀ دینار یافتم بتمام
حلال و پاکتر از شیر دایگان باطفال
هزار جیحون بگذاشته است هر دینار
چو خضر از بر دریا و صد هزار جبال
بتیغ هندی از هندوان گرفته بقهر
دلیل نیکی و نیک اختری و فرخ فال
هزار بود و هزار دگر ملک بفزود
ز یک غزل که ز من خواست بر لطیف غزال
دو موسم آمد هر سال از کرامت شاه
ز کاروان جمال و ز کاروان جلال
امیدوارم کاین بار صد هزار تمام
بمن فرستد بر تال (؟) فیل بر فبال
برحل همت من بر عطا فرستد شاه
که کرگدنش نتابد ، نه نیز ماهی وال
همان صنم که بمن بر نکرد چشم از عجب
نداد فرقت او مر مرا امید وصال
کنون همی رسدم کش بفر دولت شاه
ز آفتاب کنم تاج و ماه نو خلخال
خدای داد ترا ملک و گفت بفزایم
بشاکران تو ای خسرو خجسته خصال
نه نعمت ابدیرا مقصری تو بشکر
نه کردگار جهانرا بدانچه گفت ابدال
ایا محمدی از دین پاک باقی باش
همیشه تازه چو دین محمد از شوال
صلات تو بهمه دوستان رسیده بطبع
همیشه تا صلواتست بر محمد و آل
دو بدره زر بگرفتم بفتح ناراین
بفتح رومیه صد بدره گیرم و خرطال
کجا شریف بود چون غضایری بر تو
ز طبع باشد چونانکه زر سرخ و سفال
نه بندگان همه چون مصطفی بوند بقدر
بقدر طاعت مفضول باشد و مفضال
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
در عشق تو پای کس ندارد جز من
در شوره کسی تخم نکارد جز من
با دشمن و با دوست بدت می گویم
تا هیچکست دوست ندارد جز من
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
فردا علم عشق برون خواهم زد
لاف از تو و خودنگر که چون خواهم زد ؟
گر خصم هزارند و زبونند مرا
بر دیدۀ خصمان زبون خواهم زد