عبارات مورد جستجو در ۳۱ گوهر پیدا شد:
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۶ - کور کردن رام یک پسر اندر را که به صورت زاغ سیتا را رنجانیده بود
شکار آورد روزی آن ظفرکیش
گوزن و آهوان را از عدد بیش
به سیتا داد کاین صید فراوان
بکن قسمت برین صحرا نشینان
چو بخشی ح ص ه های مرد و زن را
نصیب طعمه ده زاغ و زغن را
دران قسمت که آن حور پری زاد
صلای عام بر زاغ و زغن داد
ازان زاغان قضا را شوخ زاغی
تعشق جست چون بلبل به باغی
نشستی گه چو داغ لاله بر دست
گه از ناخن کف دستش همی خست
پیاپی دید شوخی های آن زاغ
ز غیرت رام شد سر تا قدم داغ
به گلزاری که رضوانست بلبل
جه زهره زاغ را تا بو کند گل
دلش گفتا ز عقلم این سراغ است
که پورِ اندر است این خود نه زاغ است
وگرنه زاغ را بازی به شهباز
بود خود در عدم رفتن به پرواز
به زاغ انداخت باز غیرت آیین
نه تیری از خس جاروب شاهین
گریزان زاغ و شاهین تیز در پی
ز سهمش کرد هفت اقلیم را طی
خلاص جان ندید از وی دگر بار
به پیش رام آمد بهر زنهار
چو آن عاصی که با روی سیاهش
نباشد جز به لطف حق پناهش
بگفتش رام بخشیدم ترا جان
و لیکن چون تو دیدی سوی جانان
امان خواهی ز تیر غیرت اندیش
کفارت را بدوز آن دیدهٔ خویش
ز بیم مردن آنگه با دمِ سرد
به یک چشمی ز تیرش صلح کل کرد
ز غیرت مانده بر یک چشم او داغ
به یک چشم است زان بی نایی زاغ
بدوزد دیده ها را غیرت عشق
عجب نبود چنین از عصمت عشق
ز بس کز عشق غیرت بود کارش
صنم همدوش در سیر و شکارش
شدی روزانه صید افکن شتابان
شب آسایش نمودی در بیابان
گوزن و آهوان را از عدد بیش
به سیتا داد کاین صید فراوان
بکن قسمت برین صحرا نشینان
چو بخشی ح ص ه های مرد و زن را
نصیب طعمه ده زاغ و زغن را
دران قسمت که آن حور پری زاد
صلای عام بر زاغ و زغن داد
ازان زاغان قضا را شوخ زاغی
تعشق جست چون بلبل به باغی
نشستی گه چو داغ لاله بر دست
گه از ناخن کف دستش همی خست
پیاپی دید شوخی های آن زاغ
ز غیرت رام شد سر تا قدم داغ
به گلزاری که رضوانست بلبل
جه زهره زاغ را تا بو کند گل
دلش گفتا ز عقلم این سراغ است
که پورِ اندر است این خود نه زاغ است
وگرنه زاغ را بازی به شهباز
بود خود در عدم رفتن به پرواز
به زاغ انداخت باز غیرت آیین
نه تیری از خس جاروب شاهین
گریزان زاغ و شاهین تیز در پی
ز سهمش کرد هفت اقلیم را طی
خلاص جان ندید از وی دگر بار
به پیش رام آمد بهر زنهار
چو آن عاصی که با روی سیاهش
نباشد جز به لطف حق پناهش
بگفتش رام بخشیدم ترا جان
و لیکن چون تو دیدی سوی جانان
امان خواهی ز تیر غیرت اندیش
کفارت را بدوز آن دیدهٔ خویش
ز بیم مردن آنگه با دمِ سرد
به یک چشمی ز تیرش صلح کل کرد
ز غیرت مانده بر یک چشم او داغ
به یک چشم است زان بی نایی زاغ
بدوزد دیده ها را غیرت عشق
عجب نبود چنین از عصمت عشق
ز بس کز عشق غیرت بود کارش
صنم همدوش در سیر و شکارش
شدی روزانه صید افکن شتابان
شب آسایش نمودی در بیابان
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۲ - آمدن اندر با دیوته های هر سه لوک به مبارکبادی رام
چو رام از فتح لنکا دل بپرداخت
به مردی و جوانمردی قران ساخت
ز قتل راون اهل هر سه عالم
شکفته چون گل و گفتند با هم
که ما خود رام را چون بندگانیم
ز بس احسان او شرمندگانیم
برای شکر این احسان شتابیم
به خدمت تهنیت گویان شتابیم
پریزادان چو این مژده شنیدند
مبارکباد گویان در رسیدند
شه روحانیان با لشکر خویش
به خاک پاش سوده افسر خویش
تنش با صد هزاران چشم روشن
به رنگ آفتابی جامه بر تن
چو طاووس بهشتی نغز پیکر
سراپا دیده همچون باغ عنبر
چو سروی رسته ز آب زندگانی
دلی بارش همه جزع یمانی ۲
به شوق روی رام نیک کردار
همه تن دیده گشته آسمان وار
همه روحانیان هر سه عالم
به سجده چون ملایک پیش آدم
سراسر دست و بازو یش ستودند
ادب کرد ه، تواضع ها نمودند
به هر تعظیم هر کس شاد و خندان
نموده رام تعظیمش دو چندان
به هنگامی که رام نیک نیت
بدان روحانیان شد گرم صحبت
هنومان بود محرم آشکارا
به پیشش برد حور ماه سیما
به صد جان گرچه عاشق بود مشتاق
ندیده روی آن خورشید آفاق
دلش را کارگر شد تیغ غیرت
سراپا گشت غرق بحر حیرت
نه روی آنکه از چشمش براند
نه تاب آنکه بر بستر نشاند
کشاکش در امید و بیم افتاد
ز شرم خلق غیرت یافت امداد
سپاه رشک چیره گشت بر شوق
هزیمت یافت قلب لشکرش ذوق
اگرچه روز رام از غصه شد شب
نجنبانید هیچ از نیک و بد لب
برون روی حیا را داشتی پاس
درون هر موی وقف تیغ الماس
به ظاهر خویش را خرسند می داشت
به مژگان آب حیرت بند می داش ت
چو خوناب جگ ر در دل نگنجید
ز لب زهر و ز مژگان خون تراوید
که از چشم چنین کس دور بهتر
ز رویش دیده ام بی نور بهتر
پریزادان همه گفتند با رام
که بد کردی چرا دل زین دلارام
خدا شاهد زمین و آسمان هم
که در پاکیست سیتا عین مریم
گواه عصمت این حور ماییم
نه از روی ریا بهر خداییم
ملائک هم قسم ها یاد کردند
ز بند غم دلش آزاد کردند
شه روحانیان هم خورد سوگند
نشد زان لیک جان رام خرسند
ز حرف راستی می یافت آزار
چو از بیغاره گردد زهر افکار
ز غیرت فرق نتوانست کردن
ز پند دوستان ، طعنۀ دشمن
نکرده شاهدی خلق باور
به حق دلستان شد بدگمان تر
نهال دوستی از دل برون کند
کمی افزود ، از مهرش دو صد چند
بدل شد دوستی با دشمنی ها
به سیتا، رام کرده راونی ها
به خود کرده چو مجنونان حکایت
به دل از دلستان خود شکایت
که ترک عاشقی کرد م به دلدار
کنون پیشم چه او ، چه نقش دیوار
خمار غیرت دل گفت با من :
منوش این باده جامش نیز بشکن
که آب زندگی چون گشت یکدم
ننوشد گرچه میرد تشنه آدم
نشان پای سگ بر جا نماید
در آن منزل فرشته در نیاید
نکویی هاش بد شد جمله پیشم
ز داغ غیرت دل، سینه ریشم
همان خال سیه بر لب شکربار
کنون دارم کراهت زو مگس وار
همان زلفی که گردن بست زنار
کنون ببریده خواهم چون سر مار
نبینم آن رخ چون لالۀ باغ
که از غیرت دلم چون لاله شد داغ
مگر کاتش بیفروزم دو فرسنگ
رود در وی سه بار آن دلبر سنگ
مژه پر اشک و جان پر آب حیرت
صنم حیران ز رام غرق غیرت
سلامت گر بر آید پاک جانست
وگر سوزد ، سزای جرم آنست
به مردی و جوانمردی قران ساخت
ز قتل راون اهل هر سه عالم
شکفته چون گل و گفتند با هم
که ما خود رام را چون بندگانیم
ز بس احسان او شرمندگانیم
برای شکر این احسان شتابیم
به خدمت تهنیت گویان شتابیم
پریزادان چو این مژده شنیدند
مبارکباد گویان در رسیدند
شه روحانیان با لشکر خویش
به خاک پاش سوده افسر خویش
تنش با صد هزاران چشم روشن
به رنگ آفتابی جامه بر تن
چو طاووس بهشتی نغز پیکر
سراپا دیده همچون باغ عنبر
چو سروی رسته ز آب زندگانی
دلی بارش همه جزع یمانی ۲
به شوق روی رام نیک کردار
همه تن دیده گشته آسمان وار
همه روحانیان هر سه عالم
به سجده چون ملایک پیش آدم
سراسر دست و بازو یش ستودند
ادب کرد ه، تواضع ها نمودند
به هر تعظیم هر کس شاد و خندان
نموده رام تعظیمش دو چندان
به هنگامی که رام نیک نیت
بدان روحانیان شد گرم صحبت
هنومان بود محرم آشکارا
به پیشش برد حور ماه سیما
به صد جان گرچه عاشق بود مشتاق
ندیده روی آن خورشید آفاق
دلش را کارگر شد تیغ غیرت
سراپا گشت غرق بحر حیرت
نه روی آنکه از چشمش براند
نه تاب آنکه بر بستر نشاند
کشاکش در امید و بیم افتاد
ز شرم خلق غیرت یافت امداد
سپاه رشک چیره گشت بر شوق
هزیمت یافت قلب لشکرش ذوق
اگرچه روز رام از غصه شد شب
نجنبانید هیچ از نیک و بد لب
برون روی حیا را داشتی پاس
درون هر موی وقف تیغ الماس
به ظاهر خویش را خرسند می داشت
به مژگان آب حیرت بند می داش ت
چو خوناب جگ ر در دل نگنجید
ز لب زهر و ز مژگان خون تراوید
که از چشم چنین کس دور بهتر
ز رویش دیده ام بی نور بهتر
پریزادان همه گفتند با رام
که بد کردی چرا دل زین دلارام
خدا شاهد زمین و آسمان هم
که در پاکیست سیتا عین مریم
گواه عصمت این حور ماییم
نه از روی ریا بهر خداییم
ملائک هم قسم ها یاد کردند
ز بند غم دلش آزاد کردند
شه روحانیان هم خورد سوگند
نشد زان لیک جان رام خرسند
ز حرف راستی می یافت آزار
چو از بیغاره گردد زهر افکار
ز غیرت فرق نتوانست کردن
ز پند دوستان ، طعنۀ دشمن
نکرده شاهدی خلق باور
به حق دلستان شد بدگمان تر
نهال دوستی از دل برون کند
کمی افزود ، از مهرش دو صد چند
بدل شد دوستی با دشمنی ها
به سیتا، رام کرده راونی ها
به خود کرده چو مجنونان حکایت
به دل از دلستان خود شکایت
که ترک عاشقی کرد م به دلدار
کنون پیشم چه او ، چه نقش دیوار
خمار غیرت دل گفت با من :
منوش این باده جامش نیز بشکن
که آب زندگی چون گشت یکدم
ننوشد گرچه میرد تشنه آدم
نشان پای سگ بر جا نماید
در آن منزل فرشته در نیاید
نکویی هاش بد شد جمله پیشم
ز داغ غیرت دل، سینه ریشم
همان خال سیه بر لب شکربار
کنون دارم کراهت زو مگس وار
همان زلفی که گردن بست زنار
کنون ببریده خواهم چون سر مار
نبینم آن رخ چون لالۀ باغ
که از غیرت دلم چون لاله شد داغ
مگر کاتش بیفروزم دو فرسنگ
رود در وی سه بار آن دلبر سنگ
مژه پر اشک و جان پر آب حیرت
صنم حیران ز رام غرق غیرت
سلامت گر بر آید پاک جانست
وگر سوزد ، سزای جرم آنست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۹ - رفتن لچمن در شهر بفرمودهٔ رام و دیدن او گازر را که با زن در جنگ بود و باز آمدن لچمن گفتن تمام ماجرا را
قضا را گازری با عقل و فرهنگ
در آن شب با زن خود بود در جنگ
صفا دل گا زری پاکیزه دامن
که شب را شسته کردی روز روشن
سیه نامه به دستش گر گذشتی
چنان شستی که کاغذ تر نگشتی
به علم شست و شو زانگونه آگاه
که بز دودی کلف از عارض ماه
ز جامه داغ می بردی کماهی
چو ایمان ازدل کافر سیاهی
ز داغ طعنه شسته کسوت ننگ
سر خذلان زده چون جامه بر سنگ
ز آلایش به هفتاد آب دریا
سه باره رخت ناموسش م طرا
زن آن مرد بوده چون پری پاک
به عصمت دامنش از هر تری پاک
شبی شد گفت و گو بین زن و شوی
در آن آزرده دل گشت آن بلاجوی
برون از خانه نزدیک پدر شد
به غم آن شب برو آنجا بسر شد
پدر بهر دوای جان پرورد
سحر دستش گرفت و بازش آورد
سپارش کرد دختر را به داماد
به شفقت چون پسر را پند می داد
که بی موجب مفرما کینه را کار
دل بیچاره را زین پس میازار
ولی داماد بی غیرت بر آشفت
جواب راستی با دخترش گفت
زن آن بهتر که بنشیند کر و کور
به کنج خانه همچون م رده در گور
زنی کز آستان بیرون نهد پای
بباید دف ن کردن زنده بر جای
چو از خانه برون رفتی شبانگاه
سیه روی چو شب با عارض ماه
چو بالین پدر کردی بهانه
چه دانم خود کجا خفتی شبانه؟
چو بنهادی ز خا نه پای بیرون
ترا در خانه ام جا نیست اکنون
برو هر جا که می خواهی به عالم
شوی کشته اگر دیگر زنی دم
برو تا مانَ دی ناموس نامم
نیم بی غیرت و رسوا چو رامم
که آن بی غیرت و نادان دگر بار
دوان از خانه بر دیو نگونسار
به خانه برد زن را بعد ششماه
به وی بنشست باری حسب دلخواه
چرا بی غیرتی را کار فرمود
نه آخر در جهان قحط زنان بود
چو لچمن گوش کرد آن حرف غیرت
به گوش رام گفت آن را ز حیرت
شنود و رام بر جا منفعل ماند
چه جای لچمن، از خود هم خجل ماند
شکسته بر دلش صد دشنهٔ تیز
نه دل دادش ولی بر تیغ خونریز
به لچمن گفت و برخایید ا نگشت
که نتوانستن از تیغ جفا کشت
که عاشق گرچه با جانان ستیزد
کجا آن زهره تا خونش بریزد
که معشوق ارچه باشد ر ند فاسق
به خون او نجنبد دست عاشق
ببر اندر بیابانش ازینجا
رها کن در دد و دامش به صحرا
غزال مشک را کن طعمهٔ شیر
که از دیدار او گشتم به جان سیر
در آن شب با زن خود بود در جنگ
صفا دل گا زری پاکیزه دامن
که شب را شسته کردی روز روشن
سیه نامه به دستش گر گذشتی
چنان شستی که کاغذ تر نگشتی
به علم شست و شو زانگونه آگاه
که بز دودی کلف از عارض ماه
ز جامه داغ می بردی کماهی
چو ایمان ازدل کافر سیاهی
ز داغ طعنه شسته کسوت ننگ
سر خذلان زده چون جامه بر سنگ
ز آلایش به هفتاد آب دریا
سه باره رخت ناموسش م طرا
زن آن مرد بوده چون پری پاک
به عصمت دامنش از هر تری پاک
شبی شد گفت و گو بین زن و شوی
در آن آزرده دل گشت آن بلاجوی
برون از خانه نزدیک پدر شد
به غم آن شب برو آنجا بسر شد
پدر بهر دوای جان پرورد
سحر دستش گرفت و بازش آورد
سپارش کرد دختر را به داماد
به شفقت چون پسر را پند می داد
که بی موجب مفرما کینه را کار
دل بیچاره را زین پس میازار
ولی داماد بی غیرت بر آشفت
جواب راستی با دخترش گفت
زن آن بهتر که بنشیند کر و کور
به کنج خانه همچون م رده در گور
زنی کز آستان بیرون نهد پای
بباید دف ن کردن زنده بر جای
چو از خانه برون رفتی شبانگاه
سیه روی چو شب با عارض ماه
چو بالین پدر کردی بهانه
چه دانم خود کجا خفتی شبانه؟
چو بنهادی ز خا نه پای بیرون
ترا در خانه ام جا نیست اکنون
برو هر جا که می خواهی به عالم
شوی کشته اگر دیگر زنی دم
برو تا مانَ دی ناموس نامم
نیم بی غیرت و رسوا چو رامم
که آن بی غیرت و نادان دگر بار
دوان از خانه بر دیو نگونسار
به خانه برد زن را بعد ششماه
به وی بنشست باری حسب دلخواه
چرا بی غیرتی را کار فرمود
نه آخر در جهان قحط زنان بود
چو لچمن گوش کرد آن حرف غیرت
به گوش رام گفت آن را ز حیرت
شنود و رام بر جا منفعل ماند
چه جای لچمن، از خود هم خجل ماند
شکسته بر دلش صد دشنهٔ تیز
نه دل دادش ولی بر تیغ خونریز
به لچمن گفت و برخایید ا نگشت
که نتوانستن از تیغ جفا کشت
که عاشق گرچه با جانان ستیزد
کجا آن زهره تا خونش بریزد
که معشوق ارچه باشد ر ند فاسق
به خون او نجنبد دست عاشق
ببر اندر بیابانش ازینجا
رها کن در دد و دامش به صحرا
غزال مشک را کن طعمهٔ شیر
که از دیدار او گشتم به جان سیر
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۶
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۴۰
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۳
با کس سخن مگو که من از غیرت آتشم
آهی مباد کز جگر گرم برکشم
من آن گلم که آتش سوزنده ام تمام
آن به که باد نسازد مشوشم
گر ناله یی کنم نه ز بیدردیم بود
من عاشق صبورم و با درد خود خوشم
چشم تو ساقیم شد و دشمن زرشک سوخت
او می خیال دارد و من زهر میچشم
از آه گرم و سرد نشد دیده روشنم
با آنکه همچو شمع همه شب در آتشم
آلوده دامنم نشماری که در رهت
چون آب دیده پاک دل و صاف و بیغشم
اهلی منم که چون سگ دیوانه روز و شب
سر گشته هر طرف ز پی آن پریوشم
آهی مباد کز جگر گرم برکشم
من آن گلم که آتش سوزنده ام تمام
آن به که باد نسازد مشوشم
گر ناله یی کنم نه ز بیدردیم بود
من عاشق صبورم و با درد خود خوشم
چشم تو ساقیم شد و دشمن زرشک سوخت
او می خیال دارد و من زهر میچشم
از آه گرم و سرد نشد دیده روشنم
با آنکه همچو شمع همه شب در آتشم
آلوده دامنم نشماری که در رهت
چون آب دیده پاک دل و صاف و بیغشم
اهلی منم که چون سگ دیوانه روز و شب
سر گشته هر طرف ز پی آن پریوشم
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۵
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
تحیر بست در شرح غم عشقت زبانم را
چه گویم بر تو چون ظاهر کونم راز نهانم را
بسوز دل ز وصلت چاره جستم ندانستم
که آتش بیش خواهد سوخت از نزدیک جانم را
شدی غایت ز چشم شد دلم صد پاره از غیرت
کز آن هر پاره جایی رود از پی گمانم را
ز غیرت سوخت ای خورشید جانم رحم بر من کن
بهر خاکی میفکن سایه سرو روانم را
رقیبی را سگ خود خواند یارم جای آن باشد
که سوزد آتش این رشک مغز استخوانم را
ز ذوق درد و داغش می کند آگه ازانست این
که با جان حزین ربطیست جسم ناتوانم را
فضولی کی توانم رست در عالم ز رسوایی
مگر در تن کمال ضعف ره بندد فغانم را
چه گویم بر تو چون ظاهر کونم راز نهانم را
بسوز دل ز وصلت چاره جستم ندانستم
که آتش بیش خواهد سوخت از نزدیک جانم را
شدی غایت ز چشم شد دلم صد پاره از غیرت
کز آن هر پاره جایی رود از پی گمانم را
ز غیرت سوخت ای خورشید جانم رحم بر من کن
بهر خاکی میفکن سایه سرو روانم را
رقیبی را سگ خود خواند یارم جای آن باشد
که سوزد آتش این رشک مغز استخوانم را
ز ذوق درد و داغش می کند آگه ازانست این
که با جان حزین ربطیست جسم ناتوانم را
فضولی کی توانم رست در عالم ز رسوایی
مگر در تن کمال ضعف ره بندد فغانم را
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲
کو فریب وعده ای، جان بلااندوز را؟
تا به شغل انتظارش بگذرانم روز را
چون کنی دورم، نگاهی کن که بهر احتیاط
رشته می بندند بر پا، مرغ دست آموز را
سینهام را چاک کن ای عشق با تیغ جنون
وز سر من باز کن عقل گریباندوز را
دود برخیزد ز جانم، آتش افتد در دلم
یک نفس گر باز دارم آه عالم سوز را
از فریب وعده ی فردا، تسلی کی شوم؟
چون به یاد آرم خلاف وعده ی امروز را
برق خرمن سوز غیرت، در دل میلی فتد
گر ببیند خوش به غیر، آن شمع بزم افروز را
تا به شغل انتظارش بگذرانم روز را
چون کنی دورم، نگاهی کن که بهر احتیاط
رشته می بندند بر پا، مرغ دست آموز را
سینهام را چاک کن ای عشق با تیغ جنون
وز سر من باز کن عقل گریباندوز را
دود برخیزد ز جانم، آتش افتد در دلم
یک نفس گر باز دارم آه عالم سوز را
از فریب وعده ی فردا، تسلی کی شوم؟
چون به یاد آرم خلاف وعده ی امروز را
برق خرمن سوز غیرت، در دل میلی فتد
گر ببیند خوش به غیر، آن شمع بزم افروز را
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
حرفی به تو از بیم سخنساز نگویم
صد بار برآرم نفس و باز نگویم
هرگز نسرسانم سخنی از تو به انجام
کز شوق، دگر بار زآغاز نگویم
اغیار چنان محرم رازند که از بیم
یک حرف به آن پرده برانداز نگویم
از غایت غیرت، من دیوانه به خود هم
حرفی که ازو میشنوم، باز نگویم
هرچند که دارم گله از غیر چو میلی
بهتر که به آن غمزه غمّاز نگویم
صد بار برآرم نفس و باز نگویم
هرگز نسرسانم سخنی از تو به انجام
کز شوق، دگر بار زآغاز نگویم
اغیار چنان محرم رازند که از بیم
یک حرف به آن پرده برانداز نگویم
از غایت غیرت، من دیوانه به خود هم
حرفی که ازو میشنوم، باز نگویم
هرچند که دارم گله از غیر چو میلی
بهتر که به آن غمزه غمّاز نگویم