عبارات مورد جستجو در ۷۶ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۸
بگریست ابر تیره به دشت اندر
وز کوه خاست خندهٔ کبک نر
خورشید زرد چون کله دارا
ابر سیه چو رایت اسکندر
بر فرق یاسمین، کله خاقان
بر دوش نارون، سلب قیصر
قمری به کام کرده یکی بربط
بلبل به نای برده یکی مزمر
نسرین به سر ببسته ز نو دستار
لاله به کف نهاده ز نو ساغر
نوروز فر خجسته فراز آمد
در موکبش بهار خوش دلبر
آن یک طراز مجلس و کاخ بزم
این یک طراز گلشن و دشت و در
آن بزم را طرازد چون کشمیر
این باغ را بسازد چون کشمر
هر بامداد، باد برآید نرم
وز روی گل به لطف کشد معجر
خوی کرده گل ز شرم همی خندد
چون خوبرو عروس بر شوهر
بر خار بن بخندد و سیصد گل
چون آفتاب سر زند از خاور
مانند کودکان که فرو خندند
آنگه کشان پذیره شود مادر
قارون هر آنچه کرد نهان در خاک
اکنون همی ز خاک برآرد سر
زمرد همی برآید از هامون
لؤلؤ همی بغلتد در فرغر
پاسی ز شب چو درگذرد گردد
باغ از شکوفه چون فلک از اختر
برف از ستیغ کوه فرو غلتد
هر صبح کآفتاب کشد خنجر
وز کوه خاست خندهٔ کبک نر
خورشید زرد چون کله دارا
ابر سیه چو رایت اسکندر
بر فرق یاسمین، کله خاقان
بر دوش نارون، سلب قیصر
قمری به کام کرده یکی بربط
بلبل به نای برده یکی مزمر
نسرین به سر ببسته ز نو دستار
لاله به کف نهاده ز نو ساغر
نوروز فر خجسته فراز آمد
در موکبش بهار خوش دلبر
آن یک طراز مجلس و کاخ بزم
این یک طراز گلشن و دشت و در
آن بزم را طرازد چون کشمیر
این باغ را بسازد چون کشمر
هر بامداد، باد برآید نرم
وز روی گل به لطف کشد معجر
خوی کرده گل ز شرم همی خندد
چون خوبرو عروس بر شوهر
بر خار بن بخندد و سیصد گل
چون آفتاب سر زند از خاور
مانند کودکان که فرو خندند
آنگه کشان پذیره شود مادر
قارون هر آنچه کرد نهان در خاک
اکنون همی ز خاک برآرد سر
زمرد همی برآید از هامون
لؤلؤ همی بغلتد در فرغر
پاسی ز شب چو درگذرد گردد
باغ از شکوفه چون فلک از اختر
برف از ستیغ کوه فرو غلتد
هر صبح کآفتاب کشد خنجر
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶۶
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷۴
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۴۵ - غزل
بیا جانا که خرم نو بهاریست
مبارک موسمی، خوش روزگاریست
چمن را امشب از سنبل بخوریست
هوا را هر دم از عنبر بخاریست
گل صد برگ تا هر هفت کردست
به هر برگی از آن نالان هزاریست
کلاه زرکش نرگس که بینی
حقیقت دان که تاج تاجداریست
عذار لاله و خال سیاهش
نشان خال و روی گلعذاریست
نگارین دست سرو راست بالا
نگارین پنجه زیبا نگاریست
خیال قد چست نازنینی است
کجا سروی به طرف جویباری است
مثال خط و قد نوجوانی است
کجا بر طرف آبی سبزه زاریست
مبارک موسمی، خوش روزگاریست
چمن را امشب از سنبل بخوریست
هوا را هر دم از عنبر بخاریست
گل صد برگ تا هر هفت کردست
به هر برگی از آن نالان هزاریست
کلاه زرکش نرگس که بینی
حقیقت دان که تاج تاجداریست
عذار لاله و خال سیاهش
نشان خال و روی گلعذاریست
نگارین دست سرو راست بالا
نگارین پنجه زیبا نگاریست
خیال قد چست نازنینی است
کجا سروی به طرف جویباری است
مثال خط و قد نوجوانی است
کجا بر طرف آبی سبزه زاریست
کسایی مروزی : دیوان اشعار
به نوبهار ...
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۸
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - تغزل
بوستان بشکفت و بلبل برکشید از دل صفیر
همچو چشم من گهرپالای شد ابر مطیر
بر نشاط روی گل وقت سپیدهدم به باغ
فاخته آوای بم زد عندلیب آوای زیر
بوستان بشکفت چون رامشگه پروبز شاه
سروبن برخاست چون بگشوده چتر اردشیر
ابر تیرافکن گشود از قطرهٔ باران خدنگ
باد جوشن گرکشید از سیم، جوشن بر غدیر
نرگس از نابخردی بنهاد در سیماب زر
لاله از افسونگری بنهفت در شنگرف قیر
روز باران از فروغ مهرگردد آشکار
آن کمان هفترنگ از دامن چرخ اثیر
چون حریری چند رنگین بر تن چینی عروس
باز جسته یک ز دیگر دامن رنگین حریر
نوبهار دلپذیر و روز شادی و خوشیست
خرما نوروز و خوشا نوبهار دلپذیر
از میان ابر هر ساعت درخشی برجهد
وز هراس خود برآرد رعد، افغان و نفیر
همچو خصم شه که برتابد رخ و افغان کند
آن زمان کز شست خسرو برجهد پرنده تیر
همچو چشم من گهرپالای شد ابر مطیر
بر نشاط روی گل وقت سپیدهدم به باغ
فاخته آوای بم زد عندلیب آوای زیر
بوستان بشکفت چون رامشگه پروبز شاه
سروبن برخاست چون بگشوده چتر اردشیر
ابر تیرافکن گشود از قطرهٔ باران خدنگ
باد جوشن گرکشید از سیم، جوشن بر غدیر
نرگس از نابخردی بنهاد در سیماب زر
لاله از افسونگری بنهفت در شنگرف قیر
روز باران از فروغ مهرگردد آشکار
آن کمان هفترنگ از دامن چرخ اثیر
چون حریری چند رنگین بر تن چینی عروس
باز جسته یک ز دیگر دامن رنگین حریر
نوبهار دلپذیر و روز شادی و خوشیست
خرما نوروز و خوشا نوبهار دلپذیر
از میان ابر هر ساعت درخشی برجهد
وز هراس خود برآرد رعد، افغان و نفیر
همچو خصم شه که برتابد رخ و افغان کند
آن زمان کز شست خسرو برجهد پرنده تیر
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - تشبیب و بهاریه
رسید گاه بهار و گه سماع و مدام
کجایی ای صنم سرو قد سیم اندام
بنفشه با سر زلف خمیده گشت پدید
کجایی ای سر زلف تو را بنفشه غلام
بهپای خیز که هنگام رامش است و نشاط
نشاط باید کردن، بلی در این هنگام
چمن گرفته ز فرخنده نوبهار، طراز
جهان گرفته ز اردیبهشت ماه، نظام
رسیده موکب اردیبهشت ماه و شدست
چمن بهشت مثال و دمن بهشت مقام
ز ژاله برطرف دشت صدهزاران جوی
ز لاله برطرف باغ صدهزاران جام
چرند بر ز بر لاله آهوان به کناس
چمند بر زبر سبزه ضیغمان به کنام
چنان گراید بر سیر بوستان، دل خلق
که سوی باغ گراید که نماز، امام
چو زاهدیست نهان گشته در شعار سپید
درخت بادام اندر شکوفهٔ بادام
کجایی ای صنم سرو قد سیم اندام
بنفشه با سر زلف خمیده گشت پدید
کجایی ای سر زلف تو را بنفشه غلام
بهپای خیز که هنگام رامش است و نشاط
نشاط باید کردن، بلی در این هنگام
چمن گرفته ز فرخنده نوبهار، طراز
جهان گرفته ز اردیبهشت ماه، نظام
رسیده موکب اردیبهشت ماه و شدست
چمن بهشت مثال و دمن بهشت مقام
ز ژاله برطرف دشت صدهزاران جوی
ز لاله برطرف باغ صدهزاران جام
چرند بر ز بر لاله آهوان به کناس
چمند بر زبر سبزه ضیغمان به کنام
چنان گراید بر سیر بوستان، دل خلق
که سوی باغ گراید که نماز، امام
چو زاهدیست نهان گشته در شعار سپید
درخت بادام اندر شکوفهٔ بادام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۰
در بهاران بزم عیش میکشان آماده است
جوش گل هم شاهد و هم مطرب و هم باده است
می زند موج قیامت گلشن از الوان حسن
هم لب جو نوخط و هم روی گلها ساده است
گل ز مستی بوسه بر منقار بلبل می زند
سرو در آغوش طوق قمریان افتاده است
هر طرف گوش افکنی آواز بلبل می رسد
رو به هر جانب کنی رخسار گل آماده است
هیچ خار تنگدستی بی برات عیش نیست
از شکوفه دفتر احسان چمن بگشاده است
غنچه را مینا ز زور باده بر سنگ آمده است
از سیه مستی ز دست لاله جام افتاده است
قمریان را گر چه طوق بندگی بر گردن است
سرو با آزادگی چون بندگان افتاده است
غنچه چون عیسی به گفتار آماده است از مهد شاخ
گل چو مریم مهر خاموشی به لب بنهاده است
صائب از گلشن مرو بیرون که در فصل بهار
هر چه می خواهی ز اسباب نشاط آماده است
جوش گل هم شاهد و هم مطرب و هم باده است
می زند موج قیامت گلشن از الوان حسن
هم لب جو نوخط و هم روی گلها ساده است
گل ز مستی بوسه بر منقار بلبل می زند
سرو در آغوش طوق قمریان افتاده است
هر طرف گوش افکنی آواز بلبل می رسد
رو به هر جانب کنی رخسار گل آماده است
هیچ خار تنگدستی بی برات عیش نیست
از شکوفه دفتر احسان چمن بگشاده است
غنچه را مینا ز زور باده بر سنگ آمده است
از سیه مستی ز دست لاله جام افتاده است
قمریان را گر چه طوق بندگی بر گردن است
سرو با آزادگی چون بندگان افتاده است
غنچه چون عیسی به گفتار آماده است از مهد شاخ
گل چو مریم مهر خاموشی به لب بنهاده است
صائب از گلشن مرو بیرون که در فصل بهار
هر چه می خواهی ز اسباب نشاط آماده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۲
بلبل رنگین نوایی بر سر کار آمده است
آب و رنگ تازه ای بر روی گلزار آمده است
وقت گلشن خوش که گلریزان ابر رحمت است
چشم پل روشن که آب امسال سرشار آمده است
دست سرو بوستان، دست تیمم کرده بود
این زمان از هر رگش ابری پدیدار آمده است
عندلیبان در تلاش تنگنای غنچه اند
بلبل خوش نغمه ای گویا به گلزار آمده است
آب مروارید آورده است چشم جوهری
گوهر بی قیمت ما تا به بازار آمده است
رنگ نتوانم ز غیرت دید بر روی شفق
تا سر خورشید در کویش به دیوار آمده است
حجت قاطع بود بر پاکی دامان گل
این که در مهد قفس بلبل به گفتار آمده است
می تواند چنگ در فتراک زد خورشید را
از تعلق هر که چون شبنم سبکبار آمده است
فرصت پیچیدن دستار، مستان را نداد
در چه ساعت گل نمی دانم به گلزار آمده است
نیشکر مهر خموشی بر زبان خود زده است
کلک شکربار صائب تا به گفتار آمده است
آب و رنگ تازه ای بر روی گلزار آمده است
وقت گلشن خوش که گلریزان ابر رحمت است
چشم پل روشن که آب امسال سرشار آمده است
دست سرو بوستان، دست تیمم کرده بود
این زمان از هر رگش ابری پدیدار آمده است
عندلیبان در تلاش تنگنای غنچه اند
بلبل خوش نغمه ای گویا به گلزار آمده است
آب مروارید آورده است چشم جوهری
گوهر بی قیمت ما تا به بازار آمده است
رنگ نتوانم ز غیرت دید بر روی شفق
تا سر خورشید در کویش به دیوار آمده است
حجت قاطع بود بر پاکی دامان گل
این که در مهد قفس بلبل به گفتار آمده است
می تواند چنگ در فتراک زد خورشید را
از تعلق هر که چون شبنم سبکبار آمده است
فرصت پیچیدن دستار، مستان را نداد
در چه ساعت گل نمی دانم به گلزار آمده است
نیشکر مهر خموشی بر زبان خود زده است
کلک شکربار صائب تا به گفتار آمده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۴
از خرام ناز منت بر زمین داردبهار
هر طرف صد خرمن گل خوشه چین داردبهار
تختش از بادست وچتراز ابرولشکر ازپری
اسم اعظم چون سلیمان برنگین داردبهار
یک نفس یک جا ز شوخیها نمی گیرد قرار
طرفه گلگونها زگل در زیرزین دارد بهار
می تواند یک نفس تسخیر کرد آفاق را
صبح اقبالی چو شاخ یاسمین داردبهار
نامه ای سربسته از هر غنچه نشکفته ای
از برای بلبلان در آستین داردبهار
ازدل ودین می کند بی برگ هر کس راکه یافت
دست تاراج خزان درآستین داردبهار
خنده های دلگشا صائب بود در سینه اش
گربه ظاهر برجبین از غنچه چین داردبهار
هر طرف صد خرمن گل خوشه چین داردبهار
تختش از بادست وچتراز ابرولشکر ازپری
اسم اعظم چون سلیمان برنگین داردبهار
یک نفس یک جا ز شوخیها نمی گیرد قرار
طرفه گلگونها زگل در زیرزین دارد بهار
می تواند یک نفس تسخیر کرد آفاق را
صبح اقبالی چو شاخ یاسمین داردبهار
نامه ای سربسته از هر غنچه نشکفته ای
از برای بلبلان در آستین داردبهار
ازدل ودین می کند بی برگ هر کس راکه یافت
دست تاراج خزان درآستین داردبهار
خنده های دلگشا صائب بود در سینه اش
گربه ظاهر برجبین از غنچه چین داردبهار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹
صبا نو کرد باغ و بوستان را
پیاله داد نرگس ارغوان را
به خط سبز، صحرا نسخه برداشت
سواد روشن دارالجنان را
سحرگاهان چکید از قطره ابر
گلوتر گشت مرغ صبح خوان را
مزاج از قطره ها خشک کرد نرگس
چو بیماری که یابد ناردان را
بنفشه کوژ پیش سر گویی
تواضع می کند پیر و جوان را
مگر بوسی نمی خواهد ز سوسن
که غنچه تنگ می گیرد دهان را
الا ای بلبل آخر بانگ بر زن
که سوسن گرد می نارد زبان را
نگارا بلبل اینک می کند بانگ
روان کن در چمن سرو روان را
مرا گفتی مبین در من به گل بین
به گل نسبت مکن روی چنان را
جوانی می رود از دست بر باد
برو لنگر بنه رطل گران را
گل اندک عمر و چندان باد در سر
چگونه خنده ناید گلستان را
به باغ مجلس خود، همچو بلبل
نگه کن خسرو شیرین زبان را
پیاله داد نرگس ارغوان را
به خط سبز، صحرا نسخه برداشت
سواد روشن دارالجنان را
سحرگاهان چکید از قطره ابر
گلوتر گشت مرغ صبح خوان را
مزاج از قطره ها خشک کرد نرگس
چو بیماری که یابد ناردان را
بنفشه کوژ پیش سر گویی
تواضع می کند پیر و جوان را
مگر بوسی نمی خواهد ز سوسن
که غنچه تنگ می گیرد دهان را
الا ای بلبل آخر بانگ بر زن
که سوسن گرد می نارد زبان را
نگارا بلبل اینک می کند بانگ
روان کن در چمن سرو روان را
مرا گفتی مبین در من به گل بین
به گل نسبت مکن روی چنان را
جوانی می رود از دست بر باد
برو لنگر بنه رطل گران را
گل اندک عمر و چندان باد در سر
چگونه خنده ناید گلستان را
به باغ مجلس خود، همچو بلبل
نگه کن خسرو شیرین زبان را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳۷
باغ بین فصل بهاری ساخته
سرو چون سلطان کلاه افراخته
قمریان گشته غزلخوان یک طرف
پرده نوروز را بنواخته
برده باد اوراق اسناد خزان
غنچه نو مجموعه خوش ساخته
بلبل از اوراق گل کرده درست
منطق الطیر اصول فاخته
گل فروش از ریسمان شیرازه بست
دختر گل بین که چون پرداخته
وان بنفشه بین که خط سبز را
می بخواند سر فرو انداخته
مرغها چندان فرو خواند لطیف
عشقها با شعر خسرو باخته
سرو چون سلطان کلاه افراخته
قمریان گشته غزلخوان یک طرف
پرده نوروز را بنواخته
برده باد اوراق اسناد خزان
غنچه نو مجموعه خوش ساخته
بلبل از اوراق گل کرده درست
منطق الطیر اصول فاخته
گل فروش از ریسمان شیرازه بست
دختر گل بین که چون پرداخته
وان بنفشه بین که خط سبز را
می بخواند سر فرو انداخته
مرغها چندان فرو خواند لطیف
عشقها با شعر خسرو باخته
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱ - توصیف بر شکال
برشکال ای بهار هندستان
ای نجات از بلای تابستان
دادی از تیر مه بشارت ها
باز رستیم از آن حرارت ها
هر سو از ابر لشکری داری
در امارت مگر سری داری
بادهای تو تو میغ ها دارند
میغ های تو تیغ ها دارند
رعدهای تو کوس هاکوبند
چرخ گویی همی که بکشوبند
طبع و حال هوا دگر کردی
دشت ها را همه شمر کردی
سبزه ها را طراوتی دادی
عمرها را حلاوتی دادی
راغ را گل زمردین کردی
باغ را شاخ بسدین کردی
ای شگفتی نکونگار گری
رنگ طبعی نکو به کار بری
تو بدین حمله ای که افکندی
بیخ خشکی ز خاک برکندی
تیر بگذشت ناگهان بر ما
منهزم گشت لشکر گرما
تن ما زیر جامه های تنگ
گشت تازه ز بادهای خنک
اینت راحت که رنج گرما نیست
پس ازین جز امید سرما نیست
حبذا ابرهای پر نم تو
حبذا سبزه های خرم تو
عیش و عشرت کنون توان کردن
می شادی کنون توان خوردن
که ز گرمی خبر نگردد جان
نشود همچو چوب خشک دهان
جام باده بجوشد اندر کف
چون سر دیگ بر نیارد کف
گرچه دور اوفتد ز چشم ترم
من به وهم اندرو همی نگرم
ای نجات از بلای تابستان
دادی از تیر مه بشارت ها
باز رستیم از آن حرارت ها
هر سو از ابر لشکری داری
در امارت مگر سری داری
بادهای تو تو میغ ها دارند
میغ های تو تیغ ها دارند
رعدهای تو کوس هاکوبند
چرخ گویی همی که بکشوبند
طبع و حال هوا دگر کردی
دشت ها را همه شمر کردی
سبزه ها را طراوتی دادی
عمرها را حلاوتی دادی
راغ را گل زمردین کردی
باغ را شاخ بسدین کردی
ای شگفتی نکونگار گری
رنگ طبعی نکو به کار بری
تو بدین حمله ای که افکندی
بیخ خشکی ز خاک برکندی
تیر بگذشت ناگهان بر ما
منهزم گشت لشکر گرما
تن ما زیر جامه های تنگ
گشت تازه ز بادهای خنک
اینت راحت که رنج گرما نیست
پس ازین جز امید سرما نیست
حبذا ابرهای پر نم تو
حبذا سبزه های خرم تو
عیش و عشرت کنون توان کردن
می شادی کنون توان خوردن
که ز گرمی خبر نگردد جان
نشود همچو چوب خشک دهان
جام باده بجوشد اندر کف
چون سر دیگ بر نیارد کف
گرچه دور اوفتد ز چشم ترم
من به وهم اندرو همی نگرم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۶
خیمهها بین زده به صحرا بر
جون سمائی به روی دریا بر
زردگل بین دمیده بر سبزه
راست چون کهربا به مینا بر
ژاله بین بر سمن فتاده چنانک
اشک وامق بهروی عذرا بر
سوسن تازه بین که تفضیل است
بوی او را به مشک سارا بر
نسترن بین فکنده باد از شاخ
چون به بامی به سبز دیبا بر
مهر را بین زمهرفصل بهار
از نشیب آمده به بالا بر
خلق را بین به طبع فتنه شده
به نشاط و سماع و صهبا بر
شاه را بین ز بهر نصرت و فتح
علم افراشته به جوزا بر
شاد و خرم نشسته از بر تخت
همچو موسی به طور سینا بر
جون سمائی به روی دریا بر
زردگل بین دمیده بر سبزه
راست چون کهربا به مینا بر
ژاله بین بر سمن فتاده چنانک
اشک وامق بهروی عذرا بر
سوسن تازه بین که تفضیل است
بوی او را به مشک سارا بر
نسترن بین فکنده باد از شاخ
چون به بامی به سبز دیبا بر
مهر را بین زمهرفصل بهار
از نشیب آمده به بالا بر
خلق را بین به طبع فتنه شده
به نشاط و سماع و صهبا بر
شاه را بین ز بهر نصرت و فتح
علم افراشته به جوزا بر
شاد و خرم نشسته از بر تخت
همچو موسی به طور سینا بر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
بلبل ز شاخِ سرو چو بر زد نوایِ گل
بر دست گیر باده و بنشین به پایِ گل
نوروز کنجِ خانه گرفتن دریغِ می
پهلوی خار حیفِ عظیم است جایِ گل
فرهاد خوانده ای که چه کرد از هوایِ دل
خسرو شنیده ای که چه دید از برایِ گل
گل را عزیز دار و به بیگانه دل مده
حیف است کرده در سرِ خاری وفایِ گل
ضایع مکن چو بلبلِ شوریده روزگار
مسکین شده به جان و به دل مبتلایِ گل
چون ز اعتدالِ نشو و نمایِ ربیع شد
روشن فضایِ باغ ز فّرِ لقایِ گل
بارِ دگر شکایت و تشنیع کرده پیش
با باغ بان گرفته ز سر ماجرایِ گل
دریاب گو دو هفته وصال و مکن فضول
با گل قرار گیر به خلوت سرایِ گل
خوش موسمی ست خاصه دو آهنگ کرده اند
بلبل نوایِ سرو و نزاری نوایِ گل
بر دست گیر باده و بنشین به پایِ گل
نوروز کنجِ خانه گرفتن دریغِ می
پهلوی خار حیفِ عظیم است جایِ گل
فرهاد خوانده ای که چه کرد از هوایِ دل
خسرو شنیده ای که چه دید از برایِ گل
گل را عزیز دار و به بیگانه دل مده
حیف است کرده در سرِ خاری وفایِ گل
ضایع مکن چو بلبلِ شوریده روزگار
مسکین شده به جان و به دل مبتلایِ گل
چون ز اعتدالِ نشو و نمایِ ربیع شد
روشن فضایِ باغ ز فّرِ لقایِ گل
بارِ دگر شکایت و تشنیع کرده پیش
با باغ بان گرفته ز سر ماجرایِ گل
دریاب گو دو هفته وصال و مکن فضول
با گل قرار گیر به خلوت سرایِ گل
خوش موسمی ست خاصه دو آهنگ کرده اند
بلبل نوایِ سرو و نزاری نوایِ گل
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - و قال ایضآ یمدحه
طراوتی که جهان از دم بهار گرفت
شریعت از نفس صدر کامکار گرفت
خدایگان شریعت که قاضی افلاک
ز روی فرّخ او فال اختیار گرفت
بحکم آنکه سر سال برستانۀ اوست
کلاه خلعت سر سبزی از بهار گرفت
صبا که مایه ده طبلۀ ریاحین است
ز خلق خواجه نسیمی بیادگار گرفت
قیامتیست بصحرا که زنده می گردد
تنی که خاکش شش ماه در حصار گرفت
چو مردگان که کفن ها بدوش برفکنند
درختهای شکوفه همان شعار گرفت
درخت پیری که موی سرش بریخته بود
از آن سپس که دو تا گشت، دستوار گرفت
دم مبارک باد صبا بدو پیوست
جوان و تازه شد و دست در نگار گرفت
به کلّۀ چمن اندر بقرب یک هفته
عروس گشت و بشوهر رسید و بار گرفت
چو رعد طبل بشارت بزد بیامد ابر
نثار او همه از درّ شاهوار گرفت
هوای باغ خنک بود و نرگس مسکین
بخفت مست و سپیده دمش خمار گرفت
کجاست سیم زمستان ، که خورد زرّ خریف؟
کزین دوروی زمین پایۀ یسار گرفت
یکی بخاک فروشد یکی بباد برفت
خنک کسی که ازین حال اعتبار گرفت
جهان بریشم ساعات روز و شب باهم
باخت خوش خوش و چنگ در کنار گرفت
چو دید خسرو سیّارگان که کار جهان
بجملگی همه بر رکن دین قرار گرفت
برسم خدمت او از برای نوروزی
بدست خود بره را گردن استوار گرفت
شبانی رمۀ خواجه را بفصل ربیع
ز یک دو سر بره و گاه سازگار گرفت
منجّم ار چه ز تقویم هفت سیّاره
حساب نیک و بد دور روزگار گرفت
چو رای خواجه بدید و کمال تدبیرش
مدبّران فلک هشت در شمار گرفت
نگاه کرد قضا در حساب هیلاجش
از آنچه بود مقّدر یکی هزار گرفت
شریعت از نفس صدر کامکار گرفت
خدایگان شریعت که قاضی افلاک
ز روی فرّخ او فال اختیار گرفت
بحکم آنکه سر سال برستانۀ اوست
کلاه خلعت سر سبزی از بهار گرفت
صبا که مایه ده طبلۀ ریاحین است
ز خلق خواجه نسیمی بیادگار گرفت
قیامتیست بصحرا که زنده می گردد
تنی که خاکش شش ماه در حصار گرفت
چو مردگان که کفن ها بدوش برفکنند
درختهای شکوفه همان شعار گرفت
درخت پیری که موی سرش بریخته بود
از آن سپس که دو تا گشت، دستوار گرفت
دم مبارک باد صبا بدو پیوست
جوان و تازه شد و دست در نگار گرفت
به کلّۀ چمن اندر بقرب یک هفته
عروس گشت و بشوهر رسید و بار گرفت
چو رعد طبل بشارت بزد بیامد ابر
نثار او همه از درّ شاهوار گرفت
هوای باغ خنک بود و نرگس مسکین
بخفت مست و سپیده دمش خمار گرفت
کجاست سیم زمستان ، که خورد زرّ خریف؟
کزین دوروی زمین پایۀ یسار گرفت
یکی بخاک فروشد یکی بباد برفت
خنک کسی که ازین حال اعتبار گرفت
جهان بریشم ساعات روز و شب باهم
باخت خوش خوش و چنگ در کنار گرفت
چو دید خسرو سیّارگان که کار جهان
بجملگی همه بر رکن دین قرار گرفت
برسم خدمت او از برای نوروزی
بدست خود بره را گردن استوار گرفت
شبانی رمۀ خواجه را بفصل ربیع
ز یک دو سر بره و گاه سازگار گرفت
منجّم ار چه ز تقویم هفت سیّاره
حساب نیک و بد دور روزگار گرفت
چو رای خواجه بدید و کمال تدبیرش
مدبّران فلک هشت در شمار گرفت
نگاه کرد قضا در حساب هیلاجش
از آنچه بود مقّدر یکی هزار گرفت
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸