عبارات مورد جستجو در ۱۶۵ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بیان وادی عشق
حکایت خواجهای که عاشق کودکی فقاع فروش شد
خواجهای از خان و مان آواره شد
وز فقاعی کودکی بیچاره شد
شد ز فرط عشق سودایی ازو
گشت سر غوغای رسوایی ازو
هرچ او را بود اسباب و ضیاع
میفروخت و میخرید از وی فقاع
چون نماندش هیچ، بس درویش شد
عشق آن بیدل یکی صد بیش شد
گرچه میدادند نان او را تمام
گرسنه بودی و سیر از جان مدام
زانک چندانی که نانش میرسید
جمله میبرد و فقاعی میخرید
دایما بنشسته بودی گرسنه
تا خرد یک دم فقاعی صد تنه
سایلی گفتش که ای آشفته کار
عشق چه بود سر این کن آشکار
گفت آن باشد که صد عالم متاع
جمله بفروشی برای یک فقاع
تا چنین کاری نیفتد مرد را
او چه داند عشق را و درد را
وز فقاعی کودکی بیچاره شد
شد ز فرط عشق سودایی ازو
گشت سر غوغای رسوایی ازو
هرچ او را بود اسباب و ضیاع
میفروخت و میخرید از وی فقاع
چون نماندش هیچ، بس درویش شد
عشق آن بیدل یکی صد بیش شد
گرچه میدادند نان او را تمام
گرسنه بودی و سیر از جان مدام
زانک چندانی که نانش میرسید
جمله میبرد و فقاعی میخرید
دایما بنشسته بودی گرسنه
تا خرد یک دم فقاعی صد تنه
سایلی گفتش که ای آشفته کار
عشق چه بود سر این کن آشکار
گفت آن باشد که صد عالم متاع
جمله بفروشی برای یک فقاع
تا چنین کاری نیفتد مرد را
او چه داند عشق را و درد را
عطار نیشابوری : بیان وادی عشق
حکایت مفلسی که عاشق ایاز شد و گفتگوی او با محمود
گشت عاشق بر ایاز آن مفلسی
این سخن شد فاش در هر مجلسی
چون سواره گشتی اندر ره ایاس
میدویدی آن گدای حق شناس
چون به میدان آمدی آن مشک موی
رند هرگز ننگرستی جز بگوی
آن سخن گفتند با محمود باز
کان گدایی گشت عاشق بر ایاز
روزدیگر چون به میدان شد غلام
میدوید آن رند در عشقی تمام
چشم درگوی ایاز آورده بود
گوییی چون گوی چوگان خورده بود
کرد پنهان سوی او سلطان نگاه
دید جانش چون جو و رویش چو کاه
پشت چون چوگان و سرگردان چو گوی
میدوید از هر سوی میدان چو گوی
خواندش محمود و گفتش ای گدا
خواستی هم کاسگی پادشاه
رند گفتش گر گدا میگوییم
عشق بازی را ز تو کمتر نیم
عشق و افلاس است در همسایگی
هست این سرمایهٔ سرمایگی
عشق از افلاس میگیرد نمک
عشق مفلس را سزد بیهیچ شک
تو جهان داری دلی افروخته
عشق را باید چو من دل سوخته
ساز وصل است اینچ تو داری و بس
صبر کن در درد هجران یک نفس
وصل را چندین چه سازی کار و بار
هجر را گر مرد عشقی پای دار
شاه گفتش ای ز هستی بیخبر
جمله چون برگوی میداری نظر
گفت زیرا گو چو من سرگشته است
من چو او و او چو من آغشته است
قدر من او داند و من آن او
هر دو یک گوییم در چوگان او
هر دو در سرگشتگی افتادهایم
بی سرو بی تن به جان استادهایم
او خبر دارد ز من، من هم ازو
باز میگوییم مشتی غم ازو
دولتیتر آمد از من گوی راه
کاسب او را نعل بوسد گاه گاه
گرچه همچون گوی بی پا و سرم
لیک من از گوی محنت کش ترم
گوی برتن زخم از چوگان خورد
وین گدای دلشده بر جان خورد
گوی گرچه زخم دارد بیقیاس
از پی او میدود آخر ایاس
من اگر چه زخم دارم بیش ازو
درپیم بی او و من در پیش ازو
گوی گه گه در حضور افتاده است
وین گدا پیوسته دور افتاده است
آخر او را چون حضوری میرسد
از پی وصلش سروری میرسد
من نمییارم ز وصلش بوی برد
گوی وصلی یافت و از من گوی برد
شهریارش گفت ای درویش من
دعوی افلاس کردی پیش من
گر نمیگویی دروغ ای بینوا
مفلسی خویش را داری گوا
گفت تا جان من بود مفلس نیم
مدعیام، اهل این مجلس نیم
لیک اگر در عشق گردم جان فشان
جان فشاندن هست مفلس را نشان
در تو ای محمود کو معنی عشق
جان فشان، ورنه مکن دعوی عشق
این بگفت و بود جانیش از جهان
داد جان بر روی جانان ناگهان
چون به داد آن رند جان بر خاک راه
شد جهان محمود را زان غم سیاه
گر به نزدیک تو جان بازیست خرد
تو درآ تا خود ببینی دست برد
گر ترا گویند یک ساعت درآی
تا تو زین ره بشنوی بانگ درای
چون چنان بی پا و سرگردی مدام
کانچ داری جمله در بازی تمام
چون درافتی، تا خبر باشد ترا
عقل و جان زیر و زبر باشد ترا
این سخن شد فاش در هر مجلسی
چون سواره گشتی اندر ره ایاس
میدویدی آن گدای حق شناس
چون به میدان آمدی آن مشک موی
رند هرگز ننگرستی جز بگوی
آن سخن گفتند با محمود باز
کان گدایی گشت عاشق بر ایاز
روزدیگر چون به میدان شد غلام
میدوید آن رند در عشقی تمام
چشم درگوی ایاز آورده بود
گوییی چون گوی چوگان خورده بود
کرد پنهان سوی او سلطان نگاه
دید جانش چون جو و رویش چو کاه
پشت چون چوگان و سرگردان چو گوی
میدوید از هر سوی میدان چو گوی
خواندش محمود و گفتش ای گدا
خواستی هم کاسگی پادشاه
رند گفتش گر گدا میگوییم
عشق بازی را ز تو کمتر نیم
عشق و افلاس است در همسایگی
هست این سرمایهٔ سرمایگی
عشق از افلاس میگیرد نمک
عشق مفلس را سزد بیهیچ شک
تو جهان داری دلی افروخته
عشق را باید چو من دل سوخته
ساز وصل است اینچ تو داری و بس
صبر کن در درد هجران یک نفس
وصل را چندین چه سازی کار و بار
هجر را گر مرد عشقی پای دار
شاه گفتش ای ز هستی بیخبر
جمله چون برگوی میداری نظر
گفت زیرا گو چو من سرگشته است
من چو او و او چو من آغشته است
قدر من او داند و من آن او
هر دو یک گوییم در چوگان او
هر دو در سرگشتگی افتادهایم
بی سرو بی تن به جان استادهایم
او خبر دارد ز من، من هم ازو
باز میگوییم مشتی غم ازو
دولتیتر آمد از من گوی راه
کاسب او را نعل بوسد گاه گاه
گرچه همچون گوی بی پا و سرم
لیک من از گوی محنت کش ترم
گوی برتن زخم از چوگان خورد
وین گدای دلشده بر جان خورد
گوی گرچه زخم دارد بیقیاس
از پی او میدود آخر ایاس
من اگر چه زخم دارم بیش ازو
درپیم بی او و من در پیش ازو
گوی گه گه در حضور افتاده است
وین گدا پیوسته دور افتاده است
آخر او را چون حضوری میرسد
از پی وصلش سروری میرسد
من نمییارم ز وصلش بوی برد
گوی وصلی یافت و از من گوی برد
شهریارش گفت ای درویش من
دعوی افلاس کردی پیش من
گر نمیگویی دروغ ای بینوا
مفلسی خویش را داری گوا
گفت تا جان من بود مفلس نیم
مدعیام، اهل این مجلس نیم
لیک اگر در عشق گردم جان فشان
جان فشاندن هست مفلس را نشان
در تو ای محمود کو معنی عشق
جان فشان، ورنه مکن دعوی عشق
این بگفت و بود جانیش از جهان
داد جان بر روی جانان ناگهان
چون به داد آن رند جان بر خاک راه
شد جهان محمود را زان غم سیاه
گر به نزدیک تو جان بازیست خرد
تو درآ تا خود ببینی دست برد
گر ترا گویند یک ساعت درآی
تا تو زین ره بشنوی بانگ درای
چون چنان بی پا و سرگردی مدام
کانچ داری جمله در بازی تمام
چون درافتی، تا خبر باشد ترا
عقل و جان زیر و زبر باشد ترا
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
عشق ازین معشوقگان بی وفا دل بر گرفت
دست ازین مشتی ریاست جوی دون بر سر گرفت
عالم پر گفتگوی و در میان دردی ندید
از در سلمان در آمد دامن بوذر گرفت
اینت بی همت که در بازار صدق و معرفت
روی از عیسا بگردانید و سم خر گرفت
سامری چون در سرای عافیت بگشاد لب
از برای فتنه را شاگردی آزر گرفت
نان اسکندر خوری و خدمت دارا کنی
خاک سیم از حرص پنداری که آب زر گرفت
بوالعجب بازیست در هنگام مستی باز فقر
کز میان خشک رودی ماهیان تر گرفت
سالها مجنون طوافی کرد در کهسار دوست
تا شبی معشوقه را در خانه بی مادر گرفت
آنچه از مستی و کوتاهی شبی آهنگ کرد
تا سر زلفش نگیرد زود ازو سر بر گرفت
خواجه از مستی شبی بر پای چاکر بوسه داد
تا نه پنداری که چاکر قیمت دیگر گرفت
زین عجایب تر که چون دزد از خزینت نقد برد
دیدهبان کور گوش پاسبان کر گرفت
این مرقعها و این سالوسها و رنگها
امر معروفست کز وی جانها آذر گرفت
دیو بد دینست لیکن بر در دین ره زند
زهر ما زهرست لیکن معدنی شکر گرفت
ای سنایی هان که تا نفریبدت دیو لعین
کز فریب دیو عالم جمله شور و شر گرفت
هر دعا گویی که در شش پنج او دادی به خواب
چون سنایی هفت اختر ره ششدر گرفت
دست ازین مشتی ریاست جوی دون بر سر گرفت
عالم پر گفتگوی و در میان دردی ندید
از در سلمان در آمد دامن بوذر گرفت
اینت بی همت که در بازار صدق و معرفت
روی از عیسا بگردانید و سم خر گرفت
سامری چون در سرای عافیت بگشاد لب
از برای فتنه را شاگردی آزر گرفت
نان اسکندر خوری و خدمت دارا کنی
خاک سیم از حرص پنداری که آب زر گرفت
بوالعجب بازیست در هنگام مستی باز فقر
کز میان خشک رودی ماهیان تر گرفت
سالها مجنون طوافی کرد در کهسار دوست
تا شبی معشوقه را در خانه بی مادر گرفت
آنچه از مستی و کوتاهی شبی آهنگ کرد
تا سر زلفش نگیرد زود ازو سر بر گرفت
خواجه از مستی شبی بر پای چاکر بوسه داد
تا نه پنداری که چاکر قیمت دیگر گرفت
زین عجایب تر که چون دزد از خزینت نقد برد
دیدهبان کور گوش پاسبان کر گرفت
این مرقعها و این سالوسها و رنگها
امر معروفست کز وی جانها آذر گرفت
دیو بد دینست لیکن بر در دین ره زند
زهر ما زهرست لیکن معدنی شکر گرفت
ای سنایی هان که تا نفریبدت دیو لعین
کز فریب دیو عالم جمله شور و شر گرفت
هر دعا گویی که در شش پنج او دادی به خواب
چون سنایی هفت اختر ره ششدر گرفت
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷ - در ترغیب طی طریق حقیقت
ای دل به کوی فقر زمانی قرار گیر
بیکار چند باشی دنبال کار گیر
گر همچو روح راه نیابی بر آسمان
اصحاب کهفوار برو راه غار گیر
تا کی حدیث صومعه و زهد و زاهدی
لختی طریق دیر و شراب و قمار گیر
خواهی که ران گور خوری راه شیر رو
خواهی که گنج در شمری دنب مار گیر
خواهی که همچو جعفر طیار بر پری
رو دلبر قناعت اندر کنار گیر
تسلیم کن به صدق و مسلم همی خرام
وین قلب را به بوتهٔ معنی عیار گیر
چون طیلسان و منبر وقف از تو روی تافت
زنار و دیر جوی و ره پای دار گیر
از حرص و آز و شهوت دل را یگانه کن
با نفس جنگجوی ره کارزار گیر
یا چون عمر به دره جهان را قرار ده
یا چون علی به تیغ فراوان حصار گیر
گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش
گه زخم دره دارو گهی ذوالفقار گیر
خواهی که بار عسکر بندی ز کان دهر
خرما خمارت آرد سودای خار گیر
چندین هزار سجده بکردی ز غافلی
بنشین یکی و سجدهٔ خود را شمار گیر
یک سجده کن چو سحرهٔ فرعون بیریا
و آن گه میان جنت ماوی قرار گیر
ای بی بصر حکایت بختنصر مگوی
وز سامری هزار سمر یادگار گیر
بغداد را به طرفهٔ بغداد باز ده
وندر کمین بصره نشین و طرار گیر
در جوی شهر گوهر معنی طلب مکن
غواص وار گوشهٔ دریا کنار گیر
ای کمزن مقامر بد باز بیهنر
خواهی که کم نبازی یاد نگار گیر
از زخم هفت و هشت نیابی مراد دل
یکبار پنج رود و سه تار و چهار گیر
گر چو خلیل سوختهای از غم خلیل
در گلستان مگرد و در آتش قرار گیر
ماهی ز آب نازد و گنجشک از هوا
زین هر دو بط به جوی و کنار بحار گیر
دست نگار گر نرسد زی نگار چین
ماهی به تابه صید مکن در شکار گیر
گر از جهان حرص نگیری ولایتی
سالار آن ولایت تو خاکسار گیر
با یک سوار غز و کنی نیست جای نام
باری چو کشته گردی ره بر هزار گیر
یا همچو باز ساکن دست ملوک شو
یا همچو زاغ گوشهٔ شاخ کنار گیر
زین روزگار هیچ نخیزد مکوش بیش
از روزگار دست بشو روز کار گیر
چون ماه علم از فلک فقر بر تو تافت
طاووس وار جلوه به باغ و بهار گیر
بیرنج بادیه نرسی مشعرالحرام
در تاز و تاکباز و هوا را مهار گیر
چندین هزار مرد مبارز درین مصاف
کردند حملهها و نمودند دار گیر
با صدق و با شهادت رفتند مردوار
گر ره روی تو نیز ره آن قطار گیر
چون سوز کار و درد غم دین نداردت
زین راه «برد» و گوشهٔ زرع و شیار گیر
زین خواجگان مرتبه جویان بیسخا
زین فعل نامشان شرف ننگ و عار گیر
زین مال بی نهایت دشمن گرت نصیب
خود را چهار خشت ز دنیا شمار گیر
گفت سنایی ار چه محالست نزد تو
تو شکر حال گوی و در کردگار گیر
بیکار چند باشی دنبال کار گیر
گر همچو روح راه نیابی بر آسمان
اصحاب کهفوار برو راه غار گیر
تا کی حدیث صومعه و زهد و زاهدی
لختی طریق دیر و شراب و قمار گیر
خواهی که ران گور خوری راه شیر رو
خواهی که گنج در شمری دنب مار گیر
خواهی که همچو جعفر طیار بر پری
رو دلبر قناعت اندر کنار گیر
تسلیم کن به صدق و مسلم همی خرام
وین قلب را به بوتهٔ معنی عیار گیر
چون طیلسان و منبر وقف از تو روی تافت
زنار و دیر جوی و ره پای دار گیر
از حرص و آز و شهوت دل را یگانه کن
با نفس جنگجوی ره کارزار گیر
یا چون عمر به دره جهان را قرار ده
یا چون علی به تیغ فراوان حصار گیر
گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش
گه زخم دره دارو گهی ذوالفقار گیر
خواهی که بار عسکر بندی ز کان دهر
خرما خمارت آرد سودای خار گیر
چندین هزار سجده بکردی ز غافلی
بنشین یکی و سجدهٔ خود را شمار گیر
یک سجده کن چو سحرهٔ فرعون بیریا
و آن گه میان جنت ماوی قرار گیر
ای بی بصر حکایت بختنصر مگوی
وز سامری هزار سمر یادگار گیر
بغداد را به طرفهٔ بغداد باز ده
وندر کمین بصره نشین و طرار گیر
در جوی شهر گوهر معنی طلب مکن
غواص وار گوشهٔ دریا کنار گیر
ای کمزن مقامر بد باز بیهنر
خواهی که کم نبازی یاد نگار گیر
از زخم هفت و هشت نیابی مراد دل
یکبار پنج رود و سه تار و چهار گیر
گر چو خلیل سوختهای از غم خلیل
در گلستان مگرد و در آتش قرار گیر
ماهی ز آب نازد و گنجشک از هوا
زین هر دو بط به جوی و کنار بحار گیر
دست نگار گر نرسد زی نگار چین
ماهی به تابه صید مکن در شکار گیر
گر از جهان حرص نگیری ولایتی
سالار آن ولایت تو خاکسار گیر
با یک سوار غز و کنی نیست جای نام
باری چو کشته گردی ره بر هزار گیر
یا همچو باز ساکن دست ملوک شو
یا همچو زاغ گوشهٔ شاخ کنار گیر
زین روزگار هیچ نخیزد مکوش بیش
از روزگار دست بشو روز کار گیر
چون ماه علم از فلک فقر بر تو تافت
طاووس وار جلوه به باغ و بهار گیر
بیرنج بادیه نرسی مشعرالحرام
در تاز و تاکباز و هوا را مهار گیر
چندین هزار مرد مبارز درین مصاف
کردند حملهها و نمودند دار گیر
با صدق و با شهادت رفتند مردوار
گر ره روی تو نیز ره آن قطار گیر
چون سوز کار و درد غم دین نداردت
زین راه «برد» و گوشهٔ زرع و شیار گیر
زین خواجگان مرتبه جویان بیسخا
زین فعل نامشان شرف ننگ و عار گیر
زین مال بی نهایت دشمن گرت نصیب
خود را چهار خشت ز دنیا شمار گیر
گفت سنایی ار چه محالست نزد تو
تو شکر حال گوی و در کردگار گیر
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۶
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۹ - ستور فقیر
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - استر گرسنه
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - مطلع سوم
صبح دمان دوش خضر بر درم آمد به تاب
کرد به آواز نرم صبحک الله خطاب
از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین
هم چو ستاره به صبح خانه گرفت اضطراب
پیک جهان رو چو چرخ، پیر جوانوش چو صبح
یافته پیرانه سر رونق فصل شباب
علم چهل صبح را مکتبی آراسته
روح مثاله نویس نوح خلیفه کتاب
نکهت و جوشش ز عشق مشک فشان از فقاع
شیبت مویش به صبح برف نمای از سداب
دید مرا مست صبح با دلم از هر دو کون
عشق ببسته گرو فقر کشیده جناب
آبلهٔ سینه دید زلزلهٔ آه من
سقف فلک را به صبح کرد خراب و یباب
گفت دمیده است صبح منشین خاقانیا
حضرت خاقان شناس مقصد حسن المآب
زادهٔ خاطر بیار کز دل شب زاد صبح
کرد در این سبز طشت خایهٔ زرین عزاب
خاطر تو مرغ وار هست به پرواز عقل
یافته هر صبح دم دانهٔ اهل ثواب
خیز به شمشیر صبح سر ببر این مرغ را
تحفهٔ نوروز ساز پیش شه کامیاب
شاه عراقین طراز کز پی توقیع او
کاغذ شامی است صبح خامهٔ مصری شهاب
کرد به آواز نرم صبحک الله خطاب
از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین
هم چو ستاره به صبح خانه گرفت اضطراب
پیک جهان رو چو چرخ، پیر جوانوش چو صبح
یافته پیرانه سر رونق فصل شباب
علم چهل صبح را مکتبی آراسته
روح مثاله نویس نوح خلیفه کتاب
نکهت و جوشش ز عشق مشک فشان از فقاع
شیبت مویش به صبح برف نمای از سداب
دید مرا مست صبح با دلم از هر دو کون
عشق ببسته گرو فقر کشیده جناب
آبلهٔ سینه دید زلزلهٔ آه من
سقف فلک را به صبح کرد خراب و یباب
گفت دمیده است صبح منشین خاقانیا
حضرت خاقان شناس مقصد حسن المآب
زادهٔ خاطر بیار کز دل شب زاد صبح
کرد در این سبز طشت خایهٔ زرین عزاب
خاطر تو مرغ وار هست به پرواز عقل
یافته هر صبح دم دانهٔ اهل ثواب
خیز به شمشیر صبح سر ببر این مرغ را
تحفهٔ نوروز ساز پیش شه کامیاب
شاه عراقین طراز کز پی توقیع او
کاغذ شامی است صبح خامهٔ مصری شهاب
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
نه چو شیرین لبت شکر باشد
نه چو روشن رخت قمر باشد
با سخنهای تلخ چون زهرت
عیش من خوشتر از شکر باشد
تو به زر مایلی و نیست عجب
میل خوبان همه به زر باشد
کار عاشق به سیم گردد راست
عشق بیسیم دردسر باشد
دایم از نیستی عشق توام
هر دو لب خشک و دیده تر باشد
در فراق تو عاشقان ترا
همه شبهای بیسحر باشد
عشق و افلاس در مسلمانی
صد ره از کافری بتر باشد
نه چو روشن رخت قمر باشد
با سخنهای تلخ چون زهرت
عیش من خوشتر از شکر باشد
تو به زر مایلی و نیست عجب
میل خوبان همه به زر باشد
کار عاشق به سیم گردد راست
عشق بیسیم دردسر باشد
دایم از نیستی عشق توام
هر دو لب خشک و دیده تر باشد
در فراق تو عاشقان ترا
همه شبهای بیسحر باشد
عشق و افلاس در مسلمانی
صد ره از کافری بتر باشد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
وصلت به آب دیده میسر نمیشود
دستم به حیلههای دگر درنمیشود
هرچند گرد پای و سر دل برآمدم
هیچم حدیث هجر تو در سر نمیشود
دل بیشتر ز دیده بپالود و همچنان
یک ذرهش آرزوی تو کمتر نمیشود
با آنکه کس به شادی من نیست در غمت
زین یک متاعم این همه درخور نمیشود
گفتم که کارم از غم عشقت به جان رسید
گفتی مرا حدیث تو باور نمیشود
جانا از این حدیث ترا خود فراغتیست
گر باورت همی شود و گر نمیشود
گویی چو زر شود همه کارت چو زر بود
کارت ز بیزریست که چون زر نمیشود
منت خدای را که ز اقبال مجد دین
رویم از این سخن به عرق تر نمیشود
در هیچ مجلس نبود تا چو انوری
یک شاعر و دو سه توانگر نمیشود
چندانک از زمانت برآید بگیر نقد
در خاوران نیم که میسر نمیشود
دستم به حیلههای دگر درنمیشود
هرچند گرد پای و سر دل برآمدم
هیچم حدیث هجر تو در سر نمیشود
دل بیشتر ز دیده بپالود و همچنان
یک ذرهش آرزوی تو کمتر نمیشود
با آنکه کس به شادی من نیست در غمت
زین یک متاعم این همه درخور نمیشود
گفتم که کارم از غم عشقت به جان رسید
گفتی مرا حدیث تو باور نمیشود
جانا از این حدیث ترا خود فراغتیست
گر باورت همی شود و گر نمیشود
گویی چو زر شود همه کارت چو زر بود
کارت ز بیزریست که چون زر نمیشود
منت خدای را که ز اقبال مجد دین
رویم از این سخن به عرق تر نمیشود
در هیچ مجلس نبود تا چو انوری
یک شاعر و دو سه توانگر نمیشود
چندانک از زمانت برآید بگیر نقد
در خاوران نیم که میسر نمیشود
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
تمای سخن
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۸
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۸
منم یارا بدین سان اوفتاده
دلم را سوز در جان اوفتاده
غم چندین پریشان حال امروز
درین طبع پریشان اوفتاده
چو بسته زیر پای پیل ملکی
به دست این عوانان اوفتاده
نهاده دین به یک سو و زهر سو
چو کافر در مسلمان اوفتاده
ببین در نان خلق این کژدمان را
چو اندر گوشت کرمان اوفتاده
عوانان اندرو گویی سگانند
به سال قحط در نان اوفتاده
همه در آرزوی مال و جاهند
به چاه اندر چو کوران اوفتاده
شکم پر کرده از خمر و درین خاک
همه در گل چو مستان اوفتاده
تو ای بیچاره آنگه نان خوری سیر
که از جوعی بدین سان اوفتاده،
که بینی از دهان ملک بیرون
سگان را همچو دندان اوفتاده
به جای عنبر و مشکش کنون هست
گزنده در گریبان اوفتاده،
توانگر کز پی درویش دایم
زرش بودی ز دامان اوفتاده
ازین جامه کنان کون برهنه
که بادا سگ در ایشان اوفتاده،
بسی مردم ز سرما بر زمیناند
چو برف اندر زمستان اوفتاده
دریغا مکنت چندین توانگر
به دست این گدایان اوفتاده
از انگشت سلیمان رفته خاتم
ولی در دست دیوان اوفتاده
زنان را گوی در میدان و چوگان
ز دست مرد میدان اوفتاده
چو مرغان آمده در دام صیاد
چو دانه پیش مرغان اوفتاده
به عهد این سگان از بیشبانی ست
رمه در دست سرحان اوفتاده
رعیت گوسپنداند، این سگان گرگ
همه در گوسپندان اوفتاده
پلنگی چند میخواهیم یا رب
درین دیوانه گرگان اوفتاده
ز دست و پای این گردنزنان است
سراسر ملک ویران اوفتاده
ایا مظلوم سرگشته که هستی
چنین محروم و حیران اوفتاده
ز جور ظالمان در شهر خویشی
به خواری چون غریبان اوفتاده
اگر صبرت بود روزی دو بینی
عوانان کشته، میران اوفتاده
امیرانی که بر تو ظلم کردند
به خواری چون اسیران اوفتاده
هر آن کو اندرین خانه مقیم است
چو دیوارش همی دان اوفتاده
جهانجویی اگر ناگه بخیزد
بسی بینی بزرگان اوفتاده
ببینی ناگهان مردان دین را
برین دنیا پرستان اوفتاده
چه میدانند کار دولت این قوم
که در دیناند نادان اوفتاده
به فرمان خداوند از سر تخت
خداوندان فرمان اوفتاده
کلاه عزت اندر پای خواری
ز سرهای عزیزان اوفتاده
به آه چون تو مظلوم افسر ملک
ز فرق تاجداران اوفتاده
گرش گردون سریر ملک باشد
برو صد ماه تابان اوفتاده
ز بالای عمل در پستی عزل
چنین کس را همی دان اوفتاده
تو نیز ای سیف فرغانی چرایی
حزین در بیت احزان اوفتاده
برین نطع ای پیاده ز اسب دولت
بسی دیدی سواران اوفتاده
هم آخر دیگری بر جای اینان
نشسته دان و اینان اوفتاده
درین باغ این سپیداران بیبر
به بادی چون درختان اوفتاده
خدا درمان فرستد مردمی را
کزین دردند نالان اوفتاده
دلم را سوز در جان اوفتاده
غم چندین پریشان حال امروز
درین طبع پریشان اوفتاده
چو بسته زیر پای پیل ملکی
به دست این عوانان اوفتاده
نهاده دین به یک سو و زهر سو
چو کافر در مسلمان اوفتاده
ببین در نان خلق این کژدمان را
چو اندر گوشت کرمان اوفتاده
عوانان اندرو گویی سگانند
به سال قحط در نان اوفتاده
همه در آرزوی مال و جاهند
به چاه اندر چو کوران اوفتاده
شکم پر کرده از خمر و درین خاک
همه در گل چو مستان اوفتاده
تو ای بیچاره آنگه نان خوری سیر
که از جوعی بدین سان اوفتاده،
که بینی از دهان ملک بیرون
سگان را همچو دندان اوفتاده
به جای عنبر و مشکش کنون هست
گزنده در گریبان اوفتاده،
توانگر کز پی درویش دایم
زرش بودی ز دامان اوفتاده
ازین جامه کنان کون برهنه
که بادا سگ در ایشان اوفتاده،
بسی مردم ز سرما بر زمیناند
چو برف اندر زمستان اوفتاده
دریغا مکنت چندین توانگر
به دست این گدایان اوفتاده
از انگشت سلیمان رفته خاتم
ولی در دست دیوان اوفتاده
زنان را گوی در میدان و چوگان
ز دست مرد میدان اوفتاده
چو مرغان آمده در دام صیاد
چو دانه پیش مرغان اوفتاده
به عهد این سگان از بیشبانی ست
رمه در دست سرحان اوفتاده
رعیت گوسپنداند، این سگان گرگ
همه در گوسپندان اوفتاده
پلنگی چند میخواهیم یا رب
درین دیوانه گرگان اوفتاده
ز دست و پای این گردنزنان است
سراسر ملک ویران اوفتاده
ایا مظلوم سرگشته که هستی
چنین محروم و حیران اوفتاده
ز جور ظالمان در شهر خویشی
به خواری چون غریبان اوفتاده
اگر صبرت بود روزی دو بینی
عوانان کشته، میران اوفتاده
امیرانی که بر تو ظلم کردند
به خواری چون اسیران اوفتاده
هر آن کو اندرین خانه مقیم است
چو دیوارش همی دان اوفتاده
جهانجویی اگر ناگه بخیزد
بسی بینی بزرگان اوفتاده
ببینی ناگهان مردان دین را
برین دنیا پرستان اوفتاده
چه میدانند کار دولت این قوم
که در دیناند نادان اوفتاده
به فرمان خداوند از سر تخت
خداوندان فرمان اوفتاده
کلاه عزت اندر پای خواری
ز سرهای عزیزان اوفتاده
به آه چون تو مظلوم افسر ملک
ز فرق تاجداران اوفتاده
گرش گردون سریر ملک باشد
برو صد ماه تابان اوفتاده
ز بالای عمل در پستی عزل
چنین کس را همی دان اوفتاده
تو نیز ای سیف فرغانی چرایی
حزین در بیت احزان اوفتاده
برین نطع ای پیاده ز اسب دولت
بسی دیدی سواران اوفتاده
هم آخر دیگری بر جای اینان
نشسته دان و اینان اوفتاده
درین باغ این سپیداران بیبر
به بادی چون درختان اوفتاده
خدا درمان فرستد مردمی را
کزین دردند نالان اوفتاده
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹۸
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - وله ایضا
ای چراغ منتظر سوزان که میباید مرا
بهر برخورداری از هر وعدهات عمری دگر
وی خدیو صبر فرمایان که میباید تو را
بینوائی بر در از ایوب صبر اندوزتر
با وجود آن که دست درفشانت مسرفی است
کز عطای اوست کان در خوف و دریا در خطر
در بنای مستقیم الجود میریزد مدام
از نی کلکت شکر همچون نبات از نیشکر
محتشم که امسال افلاسش فزونست از قیاس
از شما انعام خواهد بیشتر از پیشتر
پیشت آمد به هر حال کردن اندک زری
با تمنای مطول با متاع مختصر
از برای او به جای زر فرستادی نبات
تا زبانش دیرتر در جنبش آمد بهر زر
سرکهٔ مفت از عسل با آن که شیرینتر بود
این نبات مفت بود از زهر قاتل تلختر
بهر برخورداری از هر وعدهات عمری دگر
وی خدیو صبر فرمایان که میباید تو را
بینوائی بر در از ایوب صبر اندوزتر
با وجود آن که دست درفشانت مسرفی است
کز عطای اوست کان در خوف و دریا در خطر
در بنای مستقیم الجود میریزد مدام
از نی کلکت شکر همچون نبات از نیشکر
محتشم که امسال افلاسش فزونست از قیاس
از شما انعام خواهد بیشتر از پیشتر
پیشت آمد به هر حال کردن اندک زری
با تمنای مطول با متاع مختصر
از برای او به جای زر فرستادی نبات
تا زبانش دیرتر در جنبش آمد بهر زر
سرکهٔ مفت از عسل با آن که شیرینتر بود
این نبات مفت بود از زهر قاتل تلختر
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۳۳