عبارات مورد جستجو در ۶۵ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
وجود صورت و معنی ز جود ما باشد
وجود جود بر ما وجود ما باشد
حباب و موج که پیدا شده درین دریا
هر آنچه بود و بود عین بود ما باشد
ملک به امر خدا سر نهاده است زمین
برای رفعت خود در سجود ما باشد
حیات آب حیات از حیات ما دارد
بقای زنده دلان هم ز جود ما باشد
به سمع جان شنود عقل کل شود خاموش
در آن مقام که گفت و شنود ما باشد
بسوخت آتش ما عود مجمر افلاک
دماغ چرخ معطر ز دود ما باشد
چو نور سید ما شاهد است و مشهود است
یقین که در همه عالم شهود ما باشد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۴
واحد به صفات کثرت آمد
کثرت بالذات وحدت آمد
سیلاب محبتش روان شد
عالم همه غرق رحمت آمد
از جود وجود داد ما را
منعم همه عین نعمت آمد
ما کشتهٔ او و خونبها او
قیمت چو به قدر همت آمد
معشوق حریف و عشق ساقی
زان مجلس ما چو جنت آمد
دل آینه ، عشق آفتابی
این آینه ماه طلعت آمد
سید به ظهور بنده ای شد
سلطان چو گدا به خدمت آمد
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۹
والله به خدا که ما خدا می دانیم
اسرار گدا و پادشا می دانیم
سرپوش فکنده اند بر روی طبق
سریست در این طبق که ما می دانیم
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۶۹
ظهوری لم یزل ذاتی بذاتی
حجابی لایزالی من صفاتی
وجودی کالقدح روحی کراحی
فخذ منی قدح و اشرب حیاتی
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فصل اندر صُنع و قدرت
نقش بند برون گلها اوست
نقش‌دان درون دلها اوست
صُنع او را مقدّمست عدم
ذات او را مسلّم است قدم
تا ترا کبر تیز خشم نکرد
تا ترا چشم تو به چشم نکرد
پای طاووس اگر چو پر بودی
در شب و روز جلوه‌گر بودی
که تواند نگاشت در آدم
نقش‌بند قلم نگار قدم
عقل را کرده قایل سورت
مایه را کرده قابل صورت
مبدع هست و آنچ ناهست او
صانع دست و آنچ در دست او
قبلهٔ عقل صنع بی‌خللش
کعبهٔ شوق، ذات بی بدلش
عقل را داده راه بیداری
تو همی عقل را چه پنداری
سگ و سنگست گلخنی و رهی
تو چو لعل از برون حقّه بهی
سیم بهر هزینه دارد شاه
لعل بهر خزینه دارد شاه
سیم زار از نهاد وارونست
لعل شاد از درون پرخونست
ساخت دولابی از زبرجد ناب
کوزه سیمین ببست بر دولاب
هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
۱۰- ابواحمد المظفّر بن احمدبن حمدان، رضی اللّه عنه
و منهم: رئیس اولیا، و ناصح اهل صفا، ابواحمد المظفّر بن احمدبن حمدان، رضی اللّه عنه
اندر بالش ریاست خداوند عزّ و جلّ در این قصه بروی بگشاد و تاج کرامت بر سر وی نهاد. و وی را بیانی نیکو بود و عبارتی عالی اندر فنا و بقا.
و شیخ المشایخ ابوسعید رحمةاللّه علیه گفت که: «ما را به درگاه از راه بندگی بردند و شیخ مظفر را از راه خداوندی؛ یعنی ما به مجاهدت مشاهدت یافتیم، وی از مشاهدت به مجاهدت آمد.»
و من از وی شنیدم که گفت: «آن‌چه بزرگان را به تقطیع بَوادی و مَفاوز روی نمود، من اندر بالش و صدر یافتم.» و آنان که اصحاب رعونت‌اند این قول از آن پیر به دعوی بردارند، و آن از نقص کیاست ایشان بود؛ که به هیچ حال عبارت از صدقِ حالِ خود دعوی نبود، خاصه که با اهل بود.
و امروز ورا خلفی نیکو مانده است و بزرگوار، خواجه احمد، سَلَّمَهُ اللّه.
روزی من به نزدیک وی بودم و یکی از مدعیان نسابور به نزدیک وی بود. می‌گفت اندر میان عبارتش که: «فانی شود آنگاه باقی شود.» خواجه مظفر گفت رحمةاللّه علیه که: «بر فنا چگونه بقا صورت گیرد؟ که فنا عبارت از نیستی بود، و بقا اشارت به هستی و هر یکی از این نفی کنندهٔ صاحب خود، یعنی ضد خود بود. پس فنا معلوم است اما چون نیست بود، اگر هست شود آن نه آن عین بود؛ که آن خود چیزی دیگر بود. و روا نباشد که ذوات فانی شود، اما فنای صفت روا بود و فنای سبب. پس چون صفت و سبب فانی شود موصوف و مسبب بماند. فنا بر ذات وی روا نباشد.»
و علی بن عثمان الجلابی رضی اللّه عنه گوید که: من عبارت آن خواجه بعین یاد نداشتم، اما معنی آن عبارت این بود که یاد کردم و مراد عبارت ظاهر کنم تا عام‌تر شود.
پس مراد از این آن است که: اختیار بنده صفت وی بود وبه اختیار خود بنده محجوب است از اختیار حق. پس صفت بنده حجاب وی آمد از حق، ولامَحاله اختیار حق ازلی بود و از آنِ بنده محدَث و بر ازلی فنا روا نباشد و چون اختیار حق اندر حق بنده بقا یابد، لامحاله اختیار وی فانی شود و تصرف وی منقطع. واللّه اعلم.
روزی من اندر گرمای گرم به نزدیک وی اندر آمدم، با جامهٔ راه بشولیده. وی مرا گفت: «یا اباالحسن، ارادت حالی مرا بگوی تا چیست.» گفتم: «مرا می سماع باید.» اندر حال کس فرستاد تا قوال را بیاوردند و جماعتی از اهل عشرت، و آتش کودکی و قوت ارادت و حُرقتِ ابتدا مرا اندر سماع کلمات مضطرب کرد. چون زمانی برآمد و سلطان و غلیان آن آفت اندر من کمتر شد، مرا گفت: «چگونه بود مر تو را با این سماع؟» گفتم: «ایّها الشیخ، سخت خوش بودم.» گفت: «وقتی بیاید که این و بانگ کلاغ هر دو تو را یکسان شود. قوت سمع تا آنگاه بود که مشاهدت نباشد. چون مشاهدت حاصل آمد، ولایت سمع ناچیز شد، و نگر تا این را عادت نکنی تا طبیعت نشود وبدان بازمانی. واللّهُ المستعانُ و علیه التُّکلانُ و حسبُنَا اللّهُ و نِعمَ الرّفیقُ.

صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۳
هردم نه بی سبب دل ما رقص می کند
کز شوق کعبه قبله نما رقص می کند
بی آفتاب ذره نخیزد ز جای خویش
از خود نه جسم خاکی مارقص می کند
وجد وسماع صوفی صافی ز خویش نیست
این استخوان به بال هما رقص می کند
مشت گلی چه نقش تواند بر آب زد
از زور می پیاله مارقص می کند
آن راکه مطرب از دل پر جوش خود بود
دایم چو بحر بی سروپا رقص می کند
گردی که از گرانی تعمیر شد خلاص
در پیش پیش سیل فنا رقص می کند
خونین دلان کجا وسماع طرب کجا
این شاخ گل ز باد صبا رقص می کند
پیر وجوان ز هم نکند فرق شور عشق
اینجا فلک به قد دوتا رقص می کند
بی شور عشق در تن ما نیست دره ای
هر قطره زین محیط جدا رقص می کند
پیچیده است درد طلب هرکه را بهم
داند که گردباد چرا رقص می کند
داریم عالمی ز خیالش که نه سپهر
در تنگنای سینه ما رقص می کند
ما مانده ایم در ته دیوار ورنه کاه
از اشتیاق کاهربا رقص می کند
صائب ز زاهدان مطلب وجد صوفیان
شاخی که خشک گشت کجا رقص می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳۰
عاصیان را گریه از شرم گناه آرد برون
روی نورانی ز زیر ابر ماه آرد برون
برنمی آید ز تن بی همت مردانه دل
رستمی باید که بیژن را ز چاه آرد برون
عزم صادق را مده از کف که با خوابیدگی
سر ز جیب منزل مقصود راه آرد برون
در کمان سخت نتواند اقامت کرد تیر
دردمندی از جگر بی خواست آه آرد برون
از دل صافم خجل گردید خصم بد گمان
این زر خالص محک را روسیاه آرد برون
جای حیرت نیست، خون بسیار گردیده است مشک
آن لب میگون اگر خط سیاه آرد برون
ریشه جوهر برون ز آیینه آسان می کشد
هر سبکدستی که از دل حب جاه آرد برون
می رسد صائب به وصل آفتاب بی زوال
هر که آهی از جگر چون صبحگاه آرد برون
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳
در بیان اینکه آدمی بواسطه شرافت و گوهر فطرت و خاتمه در تعداد بحسب جسم، امانت عشق را قابل آمد و جمال کبریائی را آئینۀ مقابل ولقد کرمنا بنی آدم.... و فضلنا هم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا.
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی آدم ازوست (حافظ)
در اینجا مقصود انسان کامل و حضرت ولی است و منظور از اشاره ساقی ازلیست.
باز ساقی برکشید از دل خروش
گفت ای صافی دلان درد نوش
مرد خواهم همتی عالی کند
ساغر ما را ز می خالی کند
انبیا و اولیا را بانیاز
شد بساغر، گردن خواهش دراز
جمله را دل در طلب چون خم بجوش
لیک آن سر خیل مخموران خموش
سر ببالا یکسر از برنا و پیر
لیک آن منظور ساقی سر بزیر
هریک از جان همتی بگماشتند
جرعه‌یی از آن قدح برداشتند
باز بود آن جام عشق ذوالجلال
همچنان دردست ساقی مال مال
جام بر کف؛ منتظر ساقی هنوز
اللّه اللّه غیرت آمد غیر سوز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
مرو درو که محیطی ست عشق پر تمساح
فرو نشین چو نزاری به عزلت ای سبّاح
گرت ز خویش به در آورد به کشتی لا
ازین محیط به الّا الله ت برد ملاّح
کسی ز عالم ظلمت نیامدی بیرون
اگر نه عشق فرا پیش داشتی مصباح
اگر چه هست عزازیل عامه مالک موت
محقّقان را عشق است قابض الارواح
چو کرد ما خلق الله ندا به عقل از آن
شدم به مرتبه نفس بر معارج راح
به اربعین گل آدم سرشته گشت و نشد
تراب عشق مخمر به شش هزار صباح
سر از مقاتله ی عشق می کشی یعنی
که در مقابله عقل می روم به صلاح
به آتشِ ترِ می زهدِ خشک بر هم سوز
که در فسرده دلان نیست هیچ خیر و فلاح
ز دست چون بدهم جوهری که در شب تار
بر آسمان فکند عکس پرتو از اقداح
چو جام صافی روشن دلم که پوشیده ست
همای دولت خسرو سرم به ظلّ جناح
ولیِّ آل محمد جهانِ علم علی
که جود اوست درِ رزق خلق را مفتاح
می مروّق صافی بده نزاری را
همین که بانگ برآید که فالق الاصباح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
راز سر بسته اگر راست نمی‌گویم باز
جملهٔ خلق بدانند به تسبیح و نماز
گر بدانند که بی او همه هیچ‌اند همه
پس چه اقرار حقیقی و چه انکار مجاز
چون همه اوست من و تو که و چه ای همه او
عالمی نیست که دارد خبر از عالَمِ راز
از تو چون هیچ نماند چه بماند جز او
زیر خایسک چنین رمز که می دارد گاز
در فضای لِمن الملک بکن طَیْرانی
مرغ جان چند کند بر سر قالب پرواز
تا تو با خویشتنی هیچ نیاید از تو
چشم بر بند و بیاموز ادب از شهباز
سر تسلیم بنه گردن ابلیس مکش
پیش گردن شکنان سر به تهوّر مفراز
چاره آن است نزاری که زبان مُهر کنی
گر چه بی‌فایده باشد چو برون شد آواز
این همه کثرت شرک از نظر احول ماست
یک جهت باش که واحد نپذیرد انباز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۰
با تو پیوندست ما را از ازل
کی شود پیوندِ روحانی بدل
آدمیّت عاشقی ورزیدن است
هر چه می بینی دگر بل هم اضل
دابة الارض افتد و طیّ السما
در مکانِ عاشقان ناید خلل
از بخارِ پرتوِ خورشیدِ عشق
عقل را در دیده می افتد سبل
زان نمی میرند هرگز عاشقان
کزمصافِ عشق بگریزد اجل
عاشقان خود کشتگانِ مطلق اند
لاجرم حیّ اند و باقی لم یزل
ما سوی پوشانِ عشقِ مفردند
فارغ اند از زینت حور و حلل
خودپرست و دعویِ لاغیرله
هم مگر با نقدِ خود سازد جُعَل
چون ندارد طاقتِ خورشید بوم
میخورد حنظل که احسنت ای عسل
خام را ذوقی نباشد لاجرم
می شود لازم گریزش زین قبل
دور دورافتد درین ره مردِ کار
ز امتحان بیرون کم آید بی علل
جان سِپاری را بباید گر بزی
نازنینان را نباشد این محل
جوهرِ یاقوت دارد تاب و بس
در همه سنگی کند آتش عمل
تا کی از زلّت نزاری هوش دار
نیستی معذور مِن بعد از زلل
دعویِ سر پنجه با زور اوران
لاجرم بنشین خجل سر در بغل
هم تویی تو حجابِ راهِ توست
خودپرستی کم تر از لات و هبل
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
بر جهان دیدم که از مشرق برآوردند سر
جمله در تسبیح و در تهلیل حیّ لایموت
چون حمل،چون ثور،چون جوزا و سرطان و اسد
سنبله،میزان وعقرب،قوس وجدی دلو وحوت
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
انکه جان یابم از از انفاس خوشش هر نفسی
چون که کس محرم او نیست چگویم بکسی
طعمه باز به گنجشک نشاید دادن
سرّ عنقا نتوان گفت به پیش‌مگسی
سرّ دریا بگهر گوی چه گویی با کف
درّ چو بخشی بصدف بخش چه بخشی بکسی
باور از من نکنی قصه دریای محیط
ایکه هرگز نشنیدی و ندیدی ارسی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۴ - در بیان آنکه عاشقان را مرگ عروسی است و وصال کلی زیرا مرگ ظهور آن عالم است و فنای این عالم و ایشان شب و روز در آن کاراند و پیشۀ ایشان این است و چون مرگ این معنی را بکمال میرساند پس مرگ را از جان خواهان باشند. صحابه رضی اللّه عنهم از این روی برهنه برابر شمشیر و تیر میرفتند و در این معنی میفرماید حق تعالی که فتمنوا الموت ان کنتم صادقین ودر تقریر آنکه چون اولیا را آن جهان باقی بیزوال ملک شد، پادشاه حقیقی ایشان باشند و پادشاهی این عالم پیش پادشاهی آن عالم لعب و خیال باشد. چنانکه کودکان در محله یکی پادشاه و یکی حاجب میشود آخر کودکان این لعب را از جدی دزدیده‌اند. همچنین زینتها و آئینهای این عالم را همه از آن عالم دزدیده‌اند، چنانکه میفرماید انما الدنیا لهوو لعب و زینة. پس احوال این پادشاه
عاشقان از اجل نیندیشند
زانکه با مرگ از ازل خویش ‌ اند
مرگ چون رفتن است سوی خدا
شدن از صورت کثیف جدا
ز آسمان و زمین برون رفتن
سوی بیچون ز شهر چون رفتن
خود همه کار عاشقان این است
همه را این طریق و آئین است
چونکه معشوق عالم جان است
رفتن آنجا طریق ایشان است
حوت از حوض اگر ببحر شود
شادمان گردد و بعشق رود
زانکه معشوق ماهیان بحر است
همه را جان و خانمان بحر است
مرگ چون بحر و عاشقان ماهی
ماهیان راست اندر آن شاهی
چونکه آن بحر ملک ایشان شد
پادشاهی کند پس لابد
این شهان جهان مجازی اند
پیش آن جد هزل و بازی اند
همچو طفلان که در محله بهم
خویش سازند میر و شاه و حکم
یک شود صاحب و یکی نایب
یک شود ترجمان و یک حاجب
باقی کودکان شوند سپاه
کژ نهد هر یکی ز کبر کلاه
که چه ما پادشاه و میرانیم
خصم را در مصاف میرانیم
همه شادان که ما ج هانداریم
چون شهان ملکت و جهان داریم
همه بر هیچ مضطرب گشته
همه در شوره دانه ‌ ها کشته
همه بر باد همچو خیک تهی
حاصلی نی در آن کهی و مهی
نی وزیر و نه شاه در کاری
نی امیر و سپاه و سالاری
گرچه این بازی است محض مجاز
لیک هست از حقیقتی غماز
که شهی هست و لشکری بجهان
بدر آورده ‌ اند این را زان
همچنین این شهان و این میران
که بکام ‌ اند اندر این دوران
شده هر یک بمنصبی مخصوص
مه بود در کمال و که منقوس
نزد شاهی اولیا این هم
هست بازیچه و مجاز ای عم
نیست حاصل در این جهان مجاز
گرچه شاهی کنی بعز و نیاز
گر شهی در جهان و گر میری
نی در او عاقبت همیمیری
منصب عاریه چه کار آید
زان مشو شاد چون نمیپاید
تکیه بر وی کجا کند عاقل
مگر آن کوز حق بود غافل


اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
ز خلوتخانه وحدت چو بنهادی قدم بیرون
دوصد موج حدوث آمد ز دریای قدم بیرون
رخت آئینه می جستی که بیند حسن خود کلی
ازآن از مخزن حرمت دل آمد محترم بیرون
زهی قدرت که انفاس لب جان پرورت دارد
که گلهای وجود آورد از باغ عدم بیرون
بحکمت از درون خانه نابود لطف تو
دو عالم با لباس بود آرد دم بدم بیرون
هوای روی جان افروز و سودای سرزلفت
رود عمر و نخواهد رفت هرگز از سرم بیرون
سپاه عقل می جوید امان برجان که بگریزد
چو شاه عشق می آرد بملک دل علم بیرون
صفات و ذات را هر دم بود یک مظهر جامع
گهی اندر عرب ظاهر گه آید از عجم بیرون
کسی کو نوربخش آمد همو شد مظهر ذاتت
که اوصاف کمال او بود از کیف و کم بیرون
اسیری دل نثار آورد جان دید از تعجب گفت
عجب دریست این کامد ز دریای کرم بیرون
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٩۶
مقصود کاخ و صفه و ایوان نگاشتن
کاشانه های سر بفلک برفراشتن
گلهای دلفریب و درختان میوه دار
در باغ و بوستان زره عیش کاشتن
دانی چراست تا بمراد دل اندر او
یک لحظه دوستی بتوان شاد داشتن
ورنه کدام مردم عاقل بنا کند
هرگز عمارتی که بباید گذاشتن
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۷۸ - الاسرار
در دایرهٔ وجود بی سهو و سقط
دلها زتو دور نیست چو نقطه زخط
بر مرکز عهد اول از خطّ ازل
جانها همه دایره است و عشق تو نقط
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۶۱
آنجا که نه کون و نه مکان در گنجد
کی زحمت عقل و دل جان در گنجد
و آنجا که زاسرار خدا گوید راز
نه حرف و نه کام و نه دهان در گنجد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
تنگست حرم سر زخرابات برآرید
مستانه سرا زخرقه طامات برآرید
تا صومعه داران فلک را بنشانند
سرمست هیاهوی مناجات برآرید
سر بر در میخانه بسائید سحرگاه
تا روح صفت سر بسموات برآرید
زهاد زکین ریخته خون خم می را
ای باده کشان دست مکافات برآرید
این دفتر آلوده بمی رنگ کن امشب
گو سبحه و سجاده بهیهات ب رارید
از رخت وجودم بزدا رنگ تعلق
هان کسوتم از آب خرابات برآرید
آشفته علی حاصل نفی آمد و اثبات
عالم همه از نفی و زاثبات برآرید